.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت28
به ظرف غذای حامی نگاه می کنم و نگاهم اهسته به تار موی بلندی که به لباسم اویزان است می چرخد.
تمام بلاهایی که سرم اورده از ان ب*وسه ناگهانی که بهترینشان است تا ان اسیدی که استخوان پایم را سوخت و ان جمله ای که دیشب از پشت در قفل توالت، برایم زمزمه کرده در سرم می پیچد: " یه کاری می کنم هیچ وقت طعمش از یادت نره".
با یک لبخند بزرگ و با احتیاط، تار مو را در می اورم و سریع با قاشق ان را به زیر برنج زرشک دارش می فرستم.
- یاس جان وقت غذای اقاست، ایشون گفتن شما بیارید مشکلی نداره.
طفلک پیرزن مسیحی! چند باری شنیدم که مادام صداش می زدند. اون اقای عوضیت به طمع چیز دیگه ای قید این خطر بزرگ رو زده. وگرنه من از خود اعزرائیلم برای اقات خطرناک ترم!
با همان لبخند بزرگ، دسته ی زیبای دیس طلایی را می گیرم و به طرفش بر می گردم.
- حتما مادام.
از کنار چهره ی بهت زده ی پیرزن، می خواهم رد شوم که به یک باره بازویم را می گیرد. قد نسبتا کوتاهش باعث می شود با التماس سرش را کمی بالا بگیرد و با ان نگاه زیبایش پر عجز نگاهم کند :
- کاری نکنی اقا ناراحت بشه! گناه داره دخترم، بعدشم اقا از چشم من میبینش.
ردیف دندونام رو براش به نمایش میذارم و اهسته روی صورتش خم میشم :
- نترس مادام، اقات میدونه کینه ی توی سینِه ی من اون قدر بزرگ هست که کارام هیچ پشتوانه ای جز خودم نداشته باشه.
یک قدم از ترس عقب می رود. لبخندم پر از لِذت گشاد میشود.
اشپز خانه را ترک می کنم و مسیر اتاق حامی را در پیش می گیرم.
***
"حامی"
از دست دادن سائب و دلخور کردنش برایم گران تمام شد اما به ترس نشسته در چشم های گستاخ این دخترک چموش می ارزید! نگاهم، اهسته از شال سبز بهاری رنگش پایین می اید و با عبور از شومیز گشاد سفیدش به شلوار گشاد سفید رنگ می رسد.
سلیقه اش که بوی صلح می دهد ببینم قصدش هم خیر است یا بسم الله اش را به طمع اعوذ به الله بیان کرده!
دست هایم را در هم چفت می کنم و با لبخند به صورت ارام و سر به زیرش نگاه می کنم :
- علیک سلام ستوان! چه عجب سرو مقابل تبر سر خم کرده.
نگاهم روی دست های مشت کرده اش می چرخد و لبخندم بزرگ تر می شود. نمی دانم چه سِری است که حرص خوردن این الف بچه انقدر روح و روان مرا تازه می کند. من در استانه چهل سالگی باید اعتراف کنم که از حرص خوردن یک بچه غرق ل*ذت می شوم! لِذتی که قابل وصف نیست... فقط باید طعمش را چشید و بعد انقدر غرقش شد که میل پی در پی به ان پیدا کنی. یک جور اعتیاد خنثی و پنهان!
- سلام
بلاخره کودکم زبان باز کرد. با لبخند بزرگی کمی خودم را جلو تر می کشم و ارنجم را روی میز می گذارم :
- علیک سلام عمو.
یک جور غرور کاذب مزخرف دارد؛ که بشخصه از تمسخر گرفتنش شاد می شوم.
- نبینم اخمای عمو کوچولو بره توی هم!
و این جمله ام اخم هایش را تشدید می کند و درست برعکس عمل کرده. مثل اینکه به جای اب، بنزین در اتش بریزی...
با اخم های درهم و گام های سنگینش، دیس غذا را مقابلم می گذارد.
نگاهم چرخی روی سینِه ی مرغ خوش رنگ و لعاب و برنج زرشک داری که چشمک می زند می افتد. کمی شکمو بودنم درد بدی شده که در استانه چهل سالگی، می خواهد از پا درم بیاورد و ورزش کردنم با خوردنم یکسان نمی شود.
نگاه زیر زیرکی ام به ناحیه ای که شکم ان الف بچه قرار گرفته می چرخد.
سیکس پک لعنتی اش بار دیگر مقابلم زنده می شود. چطوری انقدر زیبا ماهیچه های پو*ستِ سفیدش روی یکدیگر قرار گرفته بودند؟
#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
به ظرف غذای حامی نگاه می کنم و نگاهم اهسته به تار موی بلندی که به لباسم اویزان است می چرخد.
تمام بلاهایی که سرم اورده از ان ب*وسه ناگهانی که بهترینشان است تا ان اسیدی که استخوان پایم را سوخت و ان جمله ای که دیشب از پشت در قفل توالت، برایم زمزمه کرده در سرم می پیچد: " یه کاری می کنم هیچ وقت طعمش از یادت نره".
با یک لبخند بزرگ و با احتیاط، تار مو را در می اورم و سریع با قاشق ان را به زیر برنج زرشک دارش می فرستم.
- یاس جان وقت غذای اقاست، ایشون گفتن شما بیارید مشکلی نداره.
طفلک پیرزن مسیحی! چند باری شنیدم که مادام صداش می زدند. اون اقای عوضیت به طمع چیز دیگه ای قید این خطر بزرگ رو زده. وگرنه من از خود اعزرائیلم برای اقات خطرناک ترم!
با همان لبخند بزرگ، دسته ی زیبای دیس طلایی را می گیرم و به طرفش بر می گردم.
- حتما مادام.
از کنار چهره ی بهت زده ی پیرزن، می خواهم رد شوم که به یک باره بازویم را می گیرد. قد نسبتا کوتاهش باعث می شود با التماس سرش را کمی بالا بگیرد و با ان نگاه زیبایش پر عجز نگاهم کند :
- کاری نکنی اقا ناراحت بشه! گناه داره دخترم، بعدشم اقا از چشم من میبینش.
ردیف دندونام رو براش به نمایش میذارم و اهسته روی صورتش خم میشم :
- نترس مادام، اقات میدونه کینه ی توی سینِه ی من اون قدر بزرگ هست که کارام هیچ پشتوانه ای جز خودم نداشته باشه.
یک قدم از ترس عقب می رود. لبخندم پر از لِذت گشاد میشود.
اشپز خانه را ترک می کنم و مسیر اتاق حامی را در پیش می گیرم.
***
"حامی"
از دست دادن سائب و دلخور کردنش برایم گران تمام شد اما به ترس نشسته در چشم های گستاخ این دخترک چموش می ارزید! نگاهم، اهسته از شال سبز بهاری رنگش پایین می اید و با عبور از شومیز گشاد سفیدش به شلوار گشاد سفید رنگ می رسد.
سلیقه اش که بوی صلح می دهد ببینم قصدش هم خیر است یا بسم الله اش را به طمع اعوذ به الله بیان کرده!
دست هایم را در هم چفت می کنم و با لبخند به صورت ارام و سر به زیرش نگاه می کنم :
- علیک سلام ستوان! چه عجب سرو مقابل تبر سر خم کرده.
نگاهم روی دست های مشت کرده اش می چرخد و لبخندم بزرگ تر می شود. نمی دانم چه سِری است که حرص خوردن این الف بچه انقدر روح و روان مرا تازه می کند. من در استانه چهل سالگی باید اعتراف کنم که از حرص خوردن یک بچه غرق ل*ذت می شوم! لِذتی که قابل وصف نیست... فقط باید طعمش را چشید و بعد انقدر غرقش شد که میل پی در پی به ان پیدا کنی. یک جور اعتیاد خنثی و پنهان!
- سلام
بلاخره کودکم زبان باز کرد. با لبخند بزرگی کمی خودم را جلو تر می کشم و ارنجم را روی میز می گذارم :
- علیک سلام عمو.
یک جور غرور کاذب مزخرف دارد؛ که بشخصه از تمسخر گرفتنش شاد می شوم.
- نبینم اخمای عمو کوچولو بره توی هم!
و این جمله ام اخم هایش را تشدید می کند و درست برعکس عمل کرده. مثل اینکه به جای اب، بنزین در اتش بریزی...
با اخم های درهم و گام های سنگینش، دیس غذا را مقابلم می گذارد.
نگاهم چرخی روی سینِه ی مرغ خوش رنگ و لعاب و برنج زرشک داری که چشمک می زند می افتد. کمی شکمو بودنم درد بدی شده که در استانه چهل سالگی، می خواهد از پا درم بیاورد و ورزش کردنم با خوردنم یکسان نمی شود.
نگاه زیر زیرکی ام به ناحیه ای که شکم ان الف بچه قرار گرفته می چرخد.
سیکس پک لعنتی اش بار دیگر مقابلم زنده می شود. چطوری انقدر زیبا ماهیچه های پو*ستِ سفیدش روی یکدیگر قرار گرفته بودند؟
#ادامه_دارد
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت28
به ظرف غذای حامی نگاه می کنم و نگاهم اهسته به تار موی بلندی که به لباسم اویزان است می چرخد.
تمام بلاهایی که سرم اورده از ان ب*وسه ناگهانی که بهترینشان است تا ان اسیدی که استخوان پایم را سوخت و ان جمله ای که دیشب از پشت در قفل توالت، برایم زمزمه کرده در سرم می پیچد: " یه کاری می کنم هیچ وقت طعمش از یادت نره".
با یک لبخند بزرگ و با احتیاط، تار مو را در می اورم و سریع با قاشق ان را به زیر برنج زرشک دارش می فرستم.
- یاس جان وقت غذای اقاست، ایشون گفتن شما بیارید مشکلی نداره.
طفلک پیرزن مسیحی! چند باری شنیدم که مادام صداش می زدند. اون اقای عوضیت به طمع چیز دیگه ای قید این خطر بزرگ رو زده. وگرنه من از خود اعزرائیلم برای اقات خطرناک ترم!
با همان لبخند بزرگ، دسته ی زیبای دیس طلایی را می گیرم و به طرفش بر می گردم.
- حتما مادام.
از کنار چهره ی بهت زده ی پیرزن، می خواهم رد شوم که به یک باره بازویم را می گیرد. قد نسبتا کوتاهش باعث می شود با التماس سرش را کمی بالا بگیرد و با ان نگاه زیبایش پر عجز نگاهم کند :
- کاری نکنی اقا ناراحت بشه! گناه داره دخترم، بعدشم اقا از چشم من میبینش.
ردیف دندونام رو براش به نمایش میذارم و اهسته روی صورتش خم میشم :
- نترس مادام، اقات میدونه کینه ی توی سینِه ی من اون قدر بزرگ هست که کارام هیچ پشتوانه ای جز خودم نداشته باشه.
یک قدم از ترس عقب می رود. لبخندم پر از لِذت گشاد میشود.
اشپز خانه را ترک می کنم و مسیر اتاق حامی را در پیش می گیرم.
***
"حامی"
از دست دادن سائب و دلخور کردنش برایم گران تمام شد اما به ترس نشسته در چشم های گستاخ این دخترک چموش می ارزید! نگاهم، اهسته از شال سبز بهاری رنگش پایین می اید و با عبور از شومیز گشاد سفیدش به شلوار گشاد سفید رنگ می رسد.
سلیقه اش که بوی صلح می دهد ببینم قصدش هم خیر است یا بسم الله اش را به طمع اعوذ به الله بیان کرده!
دست هایم را در هم چفت می کنم و با لبخند به صورت ارام و سر به زیرش نگاه می کنم :
- علیک سلام ستوان! چه عجب سرو مقابل تبر سر خم کرده.
نگاهم روی دست های مشت کرده اش می چرخد و لبخندم بزرگ تر می شود. نمی دانم چه سِری است که حرص خوردن این الف بچه انقدر روح و روان مرا تازه می کند. من در استانه چهل سالگی باید اعتراف کنم که از حرص خوردن یک بچه غرق ل*ذت می شوم! لِذتی که قابل وصف نیست... فقط باید طعمش را چشید و بعد انقدر غرقش شد که میل پی در پی به ان پیدا کنی. یک جور اعتیاد خنثی و پنهان!
- سلام
بلاخره کودکم زبان باز کرد. با لبخند بزرگی کمی خودم را جلو تر می کشم و ارنجم را روی میز می گذارم :
- علیک سلام عمو.
یک جور غرور کاذب مزخرف دارد؛ که بشخصه از تمسخر گرفتنش شاد می شوم.
- نبینم اخمای عمو کوچولو بره توی هم!
و این جمله ام اخم هایش را تشدید می کند و درست برعکس عمل کرده. مثل اینکه به جای اب، بنزین در اتش بریزی...
با اخم های درهم و گام های سنگینش، دیس غذا را مقابلم می گذارد.
نگاهم چرخی روی سینِه ی مرغ خوش رنگ و لعاب و برنج زرشک داری که چشمک می زند می افتد. کمی شکمو بودنم درد بدی شده که در استانه چهل سالگی، می خواهد از پا درم بیاورد و ورزش کردنم با خوردنم یکسان نمی شود.
نگاه زیر زیرکی ام به ناحیه ای که شکم ان الف بچه قرار گرفته می چرخد.
سیکس پک لعنتی اش بار دیگر مقابلم زنده می شود. چطوری انقدر زیبا ماهیچه های پو*ستِ سفیدش روی یکدیگر قرار گرفته بودند؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: