• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت38

اواخر زمستان و نزدیک های عید است.
سرما کم کم دارد رخت جمع می کند و من این بوی بهاری که از پنجره های اتاق، پرده اسمانی را به ر*ق*ص در می اورد و وارد می شود را دوست دارم! ان هم بشدت... چند روزی از ان خود کشی احمقانه ام می گذرد و من تازه به عمق فاجعه حماقتم پی برده ام! مردن اسان است، زندگی کردن راهی ایست که انسان های قوی انتخاب می کنند... من که ضعیف نبودم!
موزیک لایتی فضای سالن پذیرایی طبقه بالا را در بر گرفته و ریتم ارام موزیک بی کلام و سبک اصیل ایرانی سه تار، باعث می‌شد کمی ارامش در وجودم رخنه کند. به نظر یک عصر نیمه بهاری خوب می امد!
در اتاقم را که باز می کنم. با فاصله حدودا پنجاه متری، یزدان و حامی را می بینم که روی مبل های راحتی نشسته و سخت مشغول حرف زدنند.
حامی مانند اکثر اوقات حتی در خانه هم استایل رسمی پوشیده... جلیقه ی جیگری و پیراهن جذب سفید... و مانند اکثر اوقات، شلوار پارچه ای جذب مشکی و صد البته؛ دکمه های باز و استین بالا رفته.
یزدان هم با استایل اسپرت کت تک کرم و شلوار جین لی اش...
اخم های حامی نشان از اوج جدیت صحبتشان می داد. نگاهم را می گیرم و به طرف راه پله های دو طرفه نیم دایره می روم.
از پایین صدای مهراد می اید که با مادام مشغول خندیدن و صحبت کردن راجب اخلاق های مهراد بودند.
به یک وسیله ارتباطی نیاز داشتم، باید هر جور شده با مقر فرماندهی تماس می گرفتم، قطعا نمیشد روی هیچ کدام از اعضای این خانواده حساب کرد! حتی مهراد...
کلافه پیشانی ام را می فشارم و نگاهم نا خواسته به دست باندپیچی شده ام می چرخد. هنوز هم احساس ضعف دارم.
و حماقت شاخ دارد یا دم؟ اهای ملت، خر که می گویند :منم! به جای اینکه حامی را بکشم خودم را کشتم...
روی اخرین پله می ایستم و نگاهم از سنگ های مرمری پله و نرده، به پذیرایی بزرگ و چند قسمتی می چرخد که سبکش ترکیبی از رنگ های ارامی همچون ابی اسمانی_سفید_سبز بهاری و طوسی است! سلیقه ی این بشر با اخلاق و شغلش در تضاد کامل است.
پنجره های بزرگ و سنگ های مرمری که از تمیزی برق می زنند... ستون های بزرگ مرمری با اشکال اسطوره ای زیبا.
لوستر های بزرگ چند ده متری براق و چشم انداز...کلا این عمارت نماد شکوه است.
نگاهم هرچه بین گلدان ها و مجسمه ها می چرخد متوجه تلفن نمی شود.
بی حوصله پوف می کشم و بر می گردم که با سر در شکم یک گاو فرو می روم. من نمی دیدم اوهم نمی دید؟ قشنگ یک مشت خر و گاو دور هم جمع شده ایم و یک باغ وحش مجلل تشکیل داده ایم.
یک پله عقب می روم و سرم را بالا می کشم که چشم در چشم نگاه تنگ شده و پر از اخم او می شوم. اوایل ان اتفاق از نگاهش شرم می کردم اما حالا دیگر با این موضوع کنار امده ام!
فازش را خریدارم... مانند ابر بهار تغییر حال می دهد.
سرم را زیر می اندازم و می خواهم از کنارش رد بشوم که مچ دست سالمم را می گیرد!
می ایستم.
نگاهم خیره به انتهای راه پله است و جسمم هم راستای جسم تنومند او...
بوی عطر خاصش بینی ام را نوازش می کند؛ ترکیبی از سرمای زمستان و تلخی چوب و میوه های استوایی!
ضربان قلبم ناخواسته بالا می رود.
اب دهانم را فرو می دهم و صدای اهسته اش را می شنوم :
- اگر فکر کردی که به اون مردیکه میدمت کور خوندی!
نمیفهمم چه می گوید.
من هنوز مَست عطر اویم و او می رود...
حرفش را تجزیه می‌کنم...
کلمه کلمه هجایش می کنم اما هیچ کدام از ضمیر های مبهمش برایم معلوم نمی شود.
ان مردک که بود؟
از کدام فکر سخن می گفت؟
باز هم قاطی کرده است! خدا اخر و عاقبت من را با این دیوانه معلوم الحال بخیر کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت38



اواخر زمستان و نزدیک های عید است.
سرما کم کم دارد رخت جمع می کند و من این بوی بهاری که از پنجره های اتاق، پرده اسمانی را به ر*ق*ص در می اورد و وارد می شود را دوست دارم! ان هم بشدت...
 چند روزی از ان خود کشی احمقانه ام می گذرد و من تازه به عمق فاجعه حماقتم پی برده ام! مردن اسان است، زندگی کردن راهی ایست که انسان های قوی انتخاب می کنند... من که ضعیف نبودم!
 موزیک لایتی فضای سالن پذیرایی طبقه بالا  را در بر گرفته و ریتم ارام موزیک بی کلام و سبک اصیل ایرانی سه تار، باعث می‌شد کمی ارامش در وجودم رخنه کند. به نظر یک عصر نیمه بهاری خوب می امد!
در اتاقم را که باز می کنم. با فاصله حدودا پنجاه متری، یزدان و حامی را می بینم که روی مبل های راحتی نشسته و سخت مشغول حرف زدنند.
حامی مانند اکثر اوقات حتی در خانه هم استایل رسمی پوشیده... جلیقه ی جیگری و پیراهن جذب سفید... و مانند اکثر اوقات، شلوار پارچه ای جذب مشکی و صد البته؛ دکمه های باز و استین بالا رفته.
یزدان هم با استایل اسپرت کت تک کرم و شلوار جین لی اش...
اخم های حامی نشان از اوج جدیت صحبتشان می داد. نگاهم را می گیرم و به طرف راه پله های دو طرفه نیم دایره می روم.
از پایین صدای مهراد می اید که با مادام مشغول خندیدن و صحبت کردن راجب اخلاق های مهراد بودند.
به یک وسیله ارتباطی نیاز داشتم، باید هر جور شده با مقر فرماندهی تماس می گرفتم، قطعا نمیشد روی هیچ کدام از اعضای این خانواده حساب کرد! حتی مهراد...
کلافه پیشانی ام را می فشارم و نگاهم نا خواسته به دست باندپیچی شده ام می چرخد. هنوز هم احساس ضعف دارم.
و حماقت شاخ دارد یا دم؟ اهای ملت، خر که می گویند :منم! به جای اینکه حامی را بکشم خودم را کشتم...
روی اخرین پله می ایستم و نگاهم از سنگ های مرمری پله و نرده، به پذیرایی بزرگ و چند قسمتی می چرخد که سبکش ترکیبی از رنگ های ارامی همچون ابی اسمانی_سفید_سبز بهاری و طوسی است! سلیقه ی این بشر با اخلاق و شغلش در تضاد کامل است.
پنجره های بزرگ و سنگ های مرمری که از تمیزی برق می زنند... ستون های بزرگ مرمری با اشکال اسطوره ای زیبا.
لوستر های بزرگ چند ده متری براق و چشم انداز...کلا این عمارت نماد شکوه است.
نگاهم هرچه بین گلدان ها و مجسمه ها می چرخد متوجه تلفن نمی شود.
بی حوصله پوف می کشم و بر می گردم که با سر در شکم یک گاو فرو می روم. من نمی دیدم اوهم نمی دید؟ قشنگ یک مشت خر و گاو دور هم جمع شده ایم و یک باغ وحش مجلل تشکیل داده ایم.
یک پله عقب می روم و سرم را بالا می کشم که چشم در چشم نگاه تنگ شده و پر از اخم او می شوم. اوایل ان اتفاق از نگاهش شرم می کردم اما حالا دیگر با این موضوع کنار امده ام!
فازش را خریدارم... مانند ابر بهار تغییر حال می دهد.
سرم را زیر می اندازم و می خواهم از کنارش رد بشوم که مچ دست سالمم را می گیرد!
می ایستم.
نگاهم خیره به انتهای راه پله است و جسمم هم راستای جسم تنومند او...
بوی عطر خاصش بینی ام را نوازش می کند؛ ترکیبی از سرمای زمستان و تلخی چوب و میوه های استوایی!
ضربان قلبم ناخواسته بالا می رود.
اب دهانم را فرو می دهم و صدای اهسته اش را می شنوم :
- اگر فکر کردی که به اون مردیکه میدمت کور خوندی!
نمیفهمم چه می گوید.
من هنوز مَست عطر اویم و او می رود...
حرفش را تجزیه می‌کنم...
کلمه کلمه هجایش می کنم اما هیچ کدام از ضمیر های مبهمش برایم معلوم نمی شود.
ان مردک که بود؟
از کدام فکر سخن می گفت؟
باز هم قاطی کرده است! خدا اخر و عاقبت من را با این دیوانه معلوم الحال بخیر کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت39

به خودم می ایم. با چند گام بلند خود را به او می رسانم و از پشت پیراهنش را می کشم تا متوقف شود.
- صبر کن ببینم
تا او بر گردد من دست به کمر میزنم و پر از حرص در صورتش میغرم :
- اولندش مراقب حرف زدنت باش! دومندش، داری از چی حرف میزنی؟
کنج لَب هایش، پر از تمسخر بالا می رود.
نگاه کنکاش گرش در بین اجزای صورتم می چرخد و دست راستش در جیب شلوارش فرو می رود.
از حق نگذریم، این دست در جیب فرو بردنش قابلیت جان دادن دارد!
خم که می شود روی صورتم، فقط برای یک ثانیه از یاد اوری ان روز کذایی رعشه ای از بدنم می گذرد.
چشم می بندم و نگاه خمار و بَدن داغش بار دیگر زنده می شود! کل تنم حس می شود وقتی صدایش پچ پچ گونه در گوشم می پیچد:
- یعنی تو نمیدونی که اون سروان احمق زنده است و در به در داره دنبالت میگرده؟ یعنی تو خبرش نکردی؟
شوک بزرگی از تنم می گذرد.
سروان حسین پور را می گوید؟
یعنی.. یعنی...
نگاهم گرد می شود و دهانم باز!
نمی دانم چه حسی دارم...
نمی دانم چرا موهای تنم سیخ شده و بغض کرده ام!
این نم اشکی که در چشم هایم پرده انداخته چیست؟
خدا شاهد است تمامی این شادی ها بخاطر دل مادر پیر و مریض محمد است! وگرنه که من حضور سمج و نگاه پر از شیفتگی اش را با بهشت هم نمی توانم تحمل کنم.

***
" حامی "

یک ذره اش هم دست من نیست که از دیدن قیافه شوکه و پر از شادی اش عصبی می شوم.
حس عجیبی دارم!
تک به تک رگ های بدنم بلند شده و قلبم در سرم می کوبد!
پر قدرت و محکم.
پر از خشم دندان می سابم و در گوشش با خباثت پچ می زنم :
- زیاد دلخوش به زنده بودنش نباش، بعید می دونم اون مجنون از ج*ن*س دست دوم خوشش بیاد!
می بینم که می لرزد.
می بینم که نگاهش به یک باره رنگ می بازد.
می بینم که حالت چهره اش را خشم و ترس در بر می گیرد.
می بینم که دست هایش پر از غضب مشت شده...
اما به درک! مهم این است که دل من خنک شد.
نرم لبخند میزنم و با تر کردن لَبم، نرمی لاله ی گوشش را ب*وسه ای عمیق می نشانم و زهرم را کامل تر می کنم:
- دستمال استفاده شده رو فقط صاحب اولش میتونه دوباره استفاده کنه.
وقتی که در نگاهش ویرانه های وجودش را می بینم با لبخند کمر راست می کنم.
دورش میزنم و پله ها را بالا می روم.
جاسوس هایم به گوشم رسانده اند که ان سروان احمق می خواهد خودش را جای یکی از طالبان بگذارد و با ان گروه در پیتش یاس را از این عمارت ببرد!
خیال هایشان خیلی کودکانه است...
کنج لَبم بالا می رود با تاسف سر تکان می دهم.
بالای پله ها که می رسم به طرفی یزدانی که به این سمت می اید می چرخم و برای اخرین بار، تا کیدش می کنم که هیچ چیز را جا نیندازد.
من تا به ان سکوی بلندی که در نظر دارم نرسم، از جا نمی نشینم!
باید حامی راد، لقب سلطان هروئین و شیشه ی منطقه ی اسیا را بگیرد.
من بازار کار تمام اروپایی ها و امریکایی هارا می خواهم...
اولش فقط به طمع انتقام بود اما اهسته اهسته... سیاهی انچنان مرا در خود فرو برد که هر چه بیشتر غرق میشدم، زندگی لِذت بخش تر بود! تا اینکه این دخترک مزخرف با ان اعتقادات قاجاری اش سر راهم سبز شد و اندکی این اواخر عذاب وجدان دارم... اما بازم به درک!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

زینب نوشت : شماهم حس کردین کم کم داره حساس میشه؟ 😂به ولای علی پاش گیر کنه به قلاب حاجیش می کنم تا دیگه به دخترم توهین نکنه.

کد:
#پارت39



به خودم می ایم. با چند گام بلند خود را به او می رسانم و از پشت پیراهنش را می کشم تا متوقف شود.

- صبر کن ببینم

تا او بر گردد من دست به کمر میزنم و پر از حرص در صورتش میغرم :

- اولندش مراقب حرف زدنت باش! دومندش، داری از چی حرف میزنی؟

کنج لَب هایش، پر از تمسخر بالا می رود.

نگاه کنکاش گرش در بین اجزای صورتم می چرخد و دست راستش در جیب شلوارش فرو می رود.

از حق نگذریم، این دست در جیب فرو بردنش قابلیت جان دادن دارد!

خم که می شود روی صورتم، فقط برای یک ثانیه از یاد اوری ان روز کذایی رعشه ای از بدنم می گذرد.

چشم می بندم و نگاه خمار و بَدن داغش بار دیگر زنده می شود! کل تنم حس می شود وقتی صدایش پچ پچ گونه‌اش در گوشم می پیچد:

- یعنی تو نمیدونی که اون سروان احمق زنده است و در به در داره دنبالت میگرده؟ یعنی تو خبرش نکردی؟

شوک بزرگی از تنم می گذرد.
سروان حسین پور را می گوید؟
یعنی.. یعنی...
نگاهم گرد می شود و دهانم باز!
نمی دانم چه حسی دارم...
نمی دانم چرا موهای تنم سیخ شده و بغض کرده ام!
این نم اشکی که در چشم هایم پرده انداخته چیست؟
خدا شاهد است تمامی این شادی ها بخاطر دل مادر پیر و مریض محمد است! وگرنه که من حضور سمج و نگاه پر از شیفتگی اش را با بهشت هم نمی توانم تحمل کنم.



***

" حامی "



یک ذره اش هم دست من نیست که از دیدن قیافه شوکه و پر از شادی اش عصبی می شوم.
حس عجیبی دارم!
تک به تک رگ های بدنم بلند شده و قلبم در سرم می کوبد!پر قدرت و محکم.
پر از خشم دندان می سابم و در گوشش با خباثت پچ می زنم :

- زیاد دلخوش به زنده بودنش نباش، بعید می دونم اون مجنون از ج*ن*س دست دوم خوشش بیاد!

می بینم که می لرزد.
می بینم که نگاهش به یک باره رنگ می بازد.
می بینم که حالت چهره اش را خشم و ترس در بر می گیرد.
می بینم که دست هایش پر از غضب مشت شده...
اما به درک! مهم این است که دل من خنک شد.
نرم لبخند میزنم و با تر کردن لَبم، نرمی لاله ی گوشش را ب*وسه ای عمیق می نشانم و زهرم را کامل تر می کنم:

- دستمال استفاده شده رو فقط صاحب اولش میتونه دوباره استفاده کنه.

وقتی که در نگاهش ویرانه های وجودش را می بینم با لبخند کمر راست می کنم.

دورش میزنم و پله ها را بالا می روم.

جاسوس هایم به گوشم رسانده اند که ان سروان احمق می خواهد خودش را جای یکی از طالبان بگذارد و با ان گروه در پیتش یاس را از این عمارت ببرد!

خیال هایشان خیلی کودکانه است...

کنج لَبم بالا می رود با تاسف سر تکان می دهم.

بالای پله ها که می رسم به طرف یزدانی که به این سمت می اید می چرخم و برای اخرین بار، تا کیدش می کنم که هیچ چیز را جا نیندازد.

من تا به ان سکوی بلندی که در نظر دارم نرسم، از جا نمی نشینم!

باید حامی راد، لقب سلطان هروئین و شیشه ی منطقه ی اسیا را بگیرد.

من بازار کار تمام اروپایی ها و امریکایی هارا می خواهم...

اولش فقط به طمع انتقام بود اما اهسته اهسته... سیاهی انچنان مرا در خود فرو برد که هر چه بیشتر غرق می‌شدم، زندگی لِذت بخش تر بود! تا اینکه این دخترک مزخرف با ان اعتقادات قاجاری اش سر راهم سبز شد و اندکی این اواخر عذاب وجدان دارم... اما بازم به درک!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت40

لبخندی به تصویر مرد بور مقابلم که از مانیتور در حال پخش است و تقریبا کل دیوار مقابلم را گرفته؛ میزنم و دست هایم را در هم گره می کنم.
- البته که این حق شماست که از ضمانت ارسال مطمعن بشید!
مَرد می خندد. پیپ می کشد و لَب های کبودش غنچه و چشم هایش تنگ می شود. دود پیپش را که بیرون می دهد خیره نگاهم می کند:
- حامی تو مورد اعتماد مَن هستی، فقط نیاز دارم که با یکی از بچه های خودم فرستاده بشه.
دستم را در جیب شلوار پارچه ایم می برم و شانه بالا می اندازم :
- اگر مورد اعتماد منم باشه، البته! چرا که نه.
تکیه کمرم را به میز کارم می دهم و به نگاه عسلی مرد خیره می شوم :
- فقط مراقب باشید که من قوانین خودم رو دارم. اول دو سوم هزینه رو واریز می کنید، دوم من از اعتبار خرید مطمعن میشم و... سوم، قرداد محضری اونم جایی که من تعیین می‌کنم.
قهقه میزند و من به لبخند محوی کفایت می کنم.
- من عاشق این محتاط بودن توام! الحق که دلیل دوام کارت همین.
کنج لَبم بالا می رود و تا می‌خواهم حرف بزنم، در اتاق بسرعت باز می شود. نور زیادی که به یکباره وارد اتاق شد باعث کمرنگ شدن نور مانیتور و تصویر خریدار جدیدم می شود.
پر از اخم می خواهم بر سر فَرد مقابل فریاد بکشم که با دیدن بادیگاردی که سراسیمه و نفس زنان است، ناخواسته سکوت می کنم و با نگاهی که کمی نگرانی قاطی اش شده خیره به پو*ست برنزه اش میمانم.
- قربان دختره نیست! از صبح تا الان از اتاقش بیرون نیومده بود، مجبور شدیم به دستور اقا مهراد در اتاق رو بشکنیم که متوجه اتاق خالیش شدیم.
پوکر می شوم.
-چیزی شده حامی؟
لبخند دندان نمایی به تصویر مَرد روی دیوار می زنم و تای ابرویم را بالا می اندازم :
- بعدا صحبت می‌کنیم سرکان.
متوجه می شود که دخالت بی جا کرده و با یک "اوکی" لبخند محوی میزند و تماس تصویری را خاتمه می دهد.
همین که تصویر محو می شود، به سمت کلید برق می روم و با روشن کردن ان به ساعتم نگاه می کنم.
نه و نیم شب است و الان ادم های احمق من خبر دار شده اند که ان یاغی سرکش فرار کرده.
پر از خشم دندان می سابم و در نگاه ترسیده بادیگارد می غرم:
- خبری از نگهبانای طالب نشده؟
بادیگارد به سرعت به نشان منفی سر تکان می دهد و نفس نفس زنان قد راست می کند :
- اقا تماس گرفتیم گفتند که هیچ زنی امروز توی شهر نبوده!
عصبی پیشانی ام را میمالم. خودش را شبیه مَرد ها کرده دخترک هفت خط مارموز.
عصبی مشتی به دیوار می کوبم و با گام های بلند از اتاق بیرون می روم.
- اگه از افغانستان خارج شده باشه زنده زنده همتون رو خاک می کنم.

***

" یاس"

پارچه ی طوسی شالی که به سرم بسته ام را می کشم تا جایی که فقط چشم هایم بیرون می ماند ان هم که با این سری که من زیر انداخته ام و تاریکی وحشت ناک هوا اصلا مشخص نیست.
هوا خیلی وقت است تاریک شده و من هنوز هم بی جا و مکان بین کوچه های تنگ و تاریک شهر می چرخم. اسمان ابریست، گه گاهی رعد و برق می اید و ابر های تیره و غول پیکر، ماه کامل را مرتب در خود می بلعد و به تاریکی بیشتر کمک می کند. باد سَرد پر سوزی، هر از گاهی می وزد و از پارچه نازک لباس سفید و کهنه ی افغانم، تنم را می لرزاند.
خیابان های اصلی پر از طالب های گر*دن کلفت بی پدر مادریست که در حال گشت هستند.
صدای جیر جیرک می اید و هوهوی باد! و البته قلب من که پر توان می کوبد.
خسته از مسیر طولانی که طی کرده بودم، تکیه کمرم را به دیوار کاه گلی یک خانه می دهم و در تاریک ترین نقطه ای که می توانم می نشینم.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم و خسته، سرم را روی زانویم می گذارم. تمامی اتفاقات دیشب، از زمانی که لباس های باغبان افغان را از روی رخت دزدیدم تا زمانی که تمامی دوربین ها و ساعت های نگهبانی را موقعه تعوض شیفت از کشوی کمد حامی قاپیده بودم؛ در نظرم زنده می شود.
یکی از نفس گیر ترین تمرین هایی بوده که تا به حال داشته ام!
با احساس صدای پچ مانندی، ناخواسته لرز شدیدی از کل تنم می گذرد و بیشتر در خود جمع می شوم :
- عَلی تو هَستی؟
صدای دخترک حدودا چهارده ساله ای بود ان هم از بالای سرم! علی؟ پس شیعه است. می شود رویش حساب کرد؟ لَبم را می گزم و خیلی اهسته با لهجه زمزمه می کنم :
- همشیره من هم دخترکی اسیر و اواره ام که به ناچار به رخت مردان در امده ام. پناهم میدهی؟
صدای جیر مانندی از بالای سرم می اید که باعث می شود سر بلند کنم و ببینمش؛پنجره ی چوبی ابی رنگی که نیمه باز بود و سری کج از ان بیرون زده...
چهره ی کودکانه و چشم های بادامی قهوه ایش پر از وحشت در نگاهم ثابت مانده بود.
- از شویت فرار کرده ای؟
دل را به دریا میزنم و و شال را از روی صورتم بر می‌دارم. چهره ام را که می بیند کمی ترسش می ریزد و بیشتر از پنجره بیرون می اید.
مقنعه ی مشکی به سر دارد ان هم از نوع چانه دارش!
- از دست طالب ها فرار کردم همشیره، پناهم بده.
دخترک با احتیاط به این طرف و ان طرف خیره می شود.
ناگهان پنجره را می بندد و من میمانم و جای خالی اویی که از پنجره اویزان شده بود؛ تمام امیدم نا امید می شود. دوباره سر جایم می نشینم که ناگهان پشت کمرم خالی می شود.
تلو تلو خوران به عقب می روم و سریع پارچه را روی صورتم می کشم و بر می‌گردم که دخترک را می بینم.
سریع در را می بندد و دست من را به گوشه ی حیاط بزرگ و تاریک می کشد. بدون هیچ حرف یا توضیحی...
فقط دنبالش می روم!
نمیدانم به کجا می رود و چه قصدی دارد.
الله من به تو توکل کرده ام، رهایم نکنی در این غربت!
به انتهای حیاط که می‌رسیم چند پله که به پایین می رود را نشانم می دهد :
- پدر من هم طالب است! اما تو در زیر زمین پنهان شو و قبل طلوع افتاب برو، زیرا پدرم امشب گشت است.
لَبم را می گزم و در نگاه پر ترسش اهسته پچ می زنم :
- باید تماس بگیرم.
متفکر و پر از دودلی در نگاهم خیره می شود.

#ادامه_دارد
زینب نوشت : همه چیز به یه تماس بستگی داره :) یعنی اگه یاس بتونه زنگ بزنه و خودش رو به سروان برسونه حامی باید الفاتحه خودشو بخونه 😂🗿

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت40

لبخندی به تصویر مرد بور مقابلم که از مانیتور در حال پخش است و تقریبا کل دیوار مقابلم را گرفته؛ میزنم و دست هایم را در هم گره می کنم.
- البته که این حق شماست که از ضمانت ارسال مطمعن بشید!
مَرد می خندد. پیپ می کشد و لَب های کبودش غنچه و چشم هایش تنگ می شود. دود پیپش را که بیرون می دهد خیره نگاهم می کند:
- حامی تو مورد اعتماد مَن هستی، فقط نیاز دارم که با یکی از بچه های خودم فرستاده بشه.
دستم را در جیب شلوار پارچه ایم می برم و شانه بالا می اندازم :
- اگر مورد اعتماد منم باشه، البته! چرا که نه.
تکیه کمرم را به میز کارم می دهم و به نگاه عسلی مرد خیره می شوم :
- فقط مراقب باشید که من قوانین خودم رو دارم. اول دو سوم هزینه رو واریز می کنید، دوم من از اعتبار خرید مطمعن میشم و... سوم، قرداد محضری اونم جایی که من تعیین می‌کنم.
قهقه میزند و من به لبخند محوی کفایت می کنم.
- من عاشق این محتاط بودن توام! الحق که دلیل دوام کارت همینه.
کنج لَبم بالا می رود و تا می‌خواهم حرف بزنم، در اتاق به‌سرعت باز می شود. نور زیادی که به یکباره وارد اتاق شد باعث کمرنگ شدن نور مانیتور و تصویر خریدار جدیدم می شود.
پر از اخم می خواهم بر سر فَرد مقابل فریاد بکشم که با دیدن بادیگاردی که سراسیمه و نفس زنان است، ناخواسته سکوت می کنم و با نگاهی که کمی نگرانی قاطی اش شده خیره به پو*ست برنزه اش میمانم.
- قربان دختره نیست! از صبح تا الان از اتاقش بیرون نیومده بود، مجبور شدیم به دستور اقا مهراد در اتاق رو بشکنیم که متوجه اتاق خالیش شدیم.
پوکر می شوم.
-چیزی شده حامی؟
لبخند دندان نمایی به تصویر مَرد روی دیوار می زنم و تای ابرویم را بالا می اندازم :
- بعدا صحبت می‌کنیم سرکان.
متوجه می شود که دخالت بی جا کرده و با یک "اوکی" لبخند محوی میزند و تماس تصویری را خاتمه می دهد.
همین که تصویر محو می شود، به سمت کلید برق می روم و با روشن کردن ان به ساعتم نگاه می کنم.
نه و نیم شب است و الان ادم های احمق من خبر دار شده اند که ان یاغی سرکش فرار کرده.
پر از خشم دندان می سابم و در نگاه ترسیده بادیگارد می غرم:
- خبری از نگهبانای طالب نشده؟
بادیگارد به سرعت به نشان منفی سر تکان می دهد و نفس نفس زنان قد راست می کند :
- اقا تماس گرفتیم گفتند که هیچ زنی امروز توی شهر نبوده!
عصبی پیشانی ام را میمالم. خودش را شبیه مَرد ها کرده دخترک هفت خط مارموز.
عصبی مشتی به دیوار می کوبم و با گام های بلند از اتاق بیرون می روم.
- اگه از افغانستان خارج شده باشه زنده زنده همتون رو خاک می کنم.
و دخترک یاغی ک*ثافت، همین که خبر زنده بودن سروان را شنیده، مرا پیچانده به محبوبش برسد! مگر در خواب همچین رویایی برش محقق شود. 
***         

" یاس"

پارچه ی طوسی شالی که به سرم بسته ام را می کشم تا جایی که فقط چشم هایم بیرون می ماند ان هم که با این سری که من زیر انداخته ام و تاریکی وحشت ناک هوا اصلا مشخص نیست.
هوا خیلی وقت است تاریک شده و من هنوز هم بی جا و مکان بین کوچه های تنگ و تاریک شهر می چرخم. اسمان ابریست، گه گاهی رعد و برق می اید و ابر های تیره و غول پیکر، ماه کامل را مرتب در خود می بلعد و به تاریکی بیشتر کمک می کند. باد سَرد پر سوزی، هر از گاهی می وزد و از پارچه نازک لباس سفید و کهنه ی افغانم، تنم را می لرزاند.
خیابان های اصلی پر از طالب های گر*دن کلفت بی پدر مادریست که در حال گشت هستند.
صدای جیر جیرک می اید و هوهوی باد! و البته قلب من که پر توان می کوبد.
گیج، سردرگم و خسته از مسیر طولانی که طی کرده بودم، تکیه کمرم را به دیوار کاه گلی یک خانه می دهم و در تاریک ترین نقطه ای که می توانم می نشینم.
پاهایم را در اغوشم جمع می کنم سرم را روی زانویم می گذارم. تمامی اتفاقات دیشب، از زمانی که لباس های باغبان افغان را از روی رخت دزدیدم تا زمانی که تمامی دوربین ها و ساعت های نگهبانی را موقعه تعویض شیفت از کشوی کمد حامی قاپیده بودم؛ در نظرم زنده می شود.
یکی از نفس گیر ترین تمرین هایی بوده که تا به حال داشته ام!
با احساس صدای پچ مانندی، ناخواسته لرز شدیدی از کل تنم می گذرد و بیشتر در خود جمع می شوم :
- عَلی تو هَستی؟
صدای دخترک حدودا چهارده ساله ای بود ان هم از بالای سرم! علی؟ پس شیعه است. می شود رویش حساب کرد؟ لَبم را می گزم و خیلی اهسته با لهجه زمزمه می کنم :
- همشیره من هم دخترکی اسیر و اواره ام که به ناچار به رخت مردان در امده ام. پناهم میدهی؟
صدای جیر مانندی از بالای سرم می اید که باعث می شود سر بلند کنم و ببینمش؛پنجره ی چوبی ابی رنگی که نیمه باز بود و سری کج از ان بیرون زده...
چهره ی کودکانه و چشم های بادامی قهوه ایش پر از وحشت در نگاهم ثابت مانده بود.
- از شویت فرار کرده ای؟
دل را به دریا میزنم و و شال را از روی صورتم بر می‌دارم. چهره ام را که می بیند کمی ترسش می ریزد و بیشتر از پنجره بیرون می اید.
مقنعه ی مشکی به سر دارد ان هم از نوع چانه دارش!
- از دست طالب ها فرار کردم همشیره، پناهم بده.
دخترک با احتیاط به این طرف و ان طرف خیره می شود.
ناگهان پنجره را می بندد و من میمانم و جای خالی اویی که از پنجره اویزان شده بود؛ تمام امیدم نا امید می شود. دوباره سر جایم می نشینم که ناگهان پشت کمرم خالی می شود.
تلو تلو خوران به عقب می روم و سریع پارچه را روی صورتم می کشم و بر می‌گردم که دخترک را می بینم.
سریع در را می بندد و دست من را به گوشه ی حیاط بزرگ و تاریک می کشد. بدون هیچ حرف یا توضیحی...
فقط دنبالش می روم!
نمیدانم به کجا می رود و چه قصدی دارد.
الله من به تو توکل کرده ام، رهایم نکنی در این غربت!
به انتهای حیاط که می‌رسیم چند پله که به پایین می رود را نشانم می دهد :
- پدر من هم طالب است! اما تو در زیر زمین پنهان شو و قبل طلوع افتاب برو، زیرا پدرم امشب گشت است.
لَبم را می گزم و در نگاه پر ترسش اهسته پچ می زنم :
- باید تماس بگیرم.
متفکر و پر از دودلی در نگاهم خیره می شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت41

نگاهش هنوز هم پر از دودلی خیره در چشم هایم مانده و من با هزاران خدا خدا خیره به لَب های خاموشم که بلاخره تکان می خورد.
- پدرم اجازه نمی دهد ما تلفنی داشته باشیم، می گوید فساد می اورد. اما مردی به تازگی همسایه ما شده که بسیار مهربان است؛ همکار پدرم است اما مانند او نیست. دیر زمان است اما می توانم تو را به خانه ی او ببرم.
دروغ چرا می ترسم! من که شانس ندارم الحمدالله، یک دفعه دیدی طرف ادم حامی بود و هر چه رشته بودم را پنبه کرد.
شاید هم مرا دید و فهمید ایرانی هستم...
نمیفهمم چرا اما هیچ حس خوبی به پیشنهاد دخترک ندارم.
کلافه پیشانی ام را می فشارم و اب دهانم را به سختی بالا می دهم. رمز عملیات شهید صادق خادم بود می شود به راحتی با مقر تماس بگیرد و با گفتن رمز زنده بودن من و مکانم را لو دهد. اما نمی دانم می شود به دخترک اعتماد کرد یا نه...
یعنی اگر به او بگویم که پلیس هستم چه می کند؟ شاید با اردنگی مرا بیرون کند و دوباره غریب و سر درگم بین کوچه ها بمانم.
- چه شد همشیره؟ باید زودی پنهان شوی وگرنه برادرم از راه می رسد، امشب در بیمارستان شیفت شب بود و عجیب است که تا به حال هم نیامده.
یعنی برادرش دکتر بود؟ می‌شد روی شعور یک دکتر حساب کرد؟ لَب می گزم و دل را به دریا میزنم :
- برادرت چند سال سن دارد؟
متعجب از سوالی که پرسیده ام با احتیاط نگاهی به جهت مخالف می اندازد و پر سرعت سرش را به طرفم می چرخاند :
- باید زودی قایم شوی، ممکن است کسانم بیایند ماجرا شود.
کلافه از روی پله ها پایین می روم و پارچه ی کلفت برزنتی که مقابلم قرار می گیرد را کنار می زنم.
همه جا تاریک است! اخم هایم در هم می رود و وارد انباری می شوم.
پشت سرم دخترک وارد می شود و به دنبال چیزی می گردد. همزمان صدای اهسته اش را می شنوم :
- برادرم سی سال دارد. برای تحصیل به ایران رفته بود، به تازگی برگشته.
نا خواسته لَبم به لبخند کش می امد. نمی دانم چرا حس می کنم زیاد می شود روی برادرش حساب کرد.
دخترک با یک فانوس فلزی به سمتم می اید و ان را به دستم می دهد.
- نامت چیست؟
دخترک سرش را بالا می کشد و لبخند محوی میزند :
- نمی دانم شیعه هستی یا سنی، اما من شیعه هستم. بخاطر همین نام من را معصومه و نام برادرم را علی گذاشتند .
ضربان قلبم اهسته اهسته دارد ارام می گیرد و گرمای انبار از خشکی دست و پایم می کاهد.
پس این دفعه را حضرت شانس در خانه ام خوابیده، برایم خوب ساز می زند... معصومه کبریت روشن می کند.
با بالا کشیدن ف*یل*تر فانوس ان را روشن می کند و من فقط خیره می مانم به روشنایی.
ارامش عجیبی به دلم سرازیر می شود و نتیجه اش دم عمیقی است که از عمق جانم بلند می شود...
روشنایی کم کم به تاریکی انبار غلبه می کند و من تازه اتاقک سه در چهار پر از اسباب و اثاثیه چوبی شکسته را میبینم.
معصومه به طرف وسایل می رود و یک چهار پایه چوبی بیرون می کشد.
- خیلی زیبایی، عجیب است که چگونه شوهرت تو را رها کرده.
شوهر؟ شوهر در قبر پدر پدر مرحومم است. چه گیری داده به شوهر داشتن من. لهجه ام را کنار می گذارم لبخندی میزنم:
- من ایرانی ام، شوهرم ندارم، اسمم یاس، توسط طالبان اسیر شدم و الانم از دستشون فرار کردم و به تو پناه اوردم معصومه خانم.
دختر متعجب در چشم هایم خیره می ماند و با لکنت می گوید :
- یا.. یاس بختیاری؟
اگر بگویم برق صد ولتی به تنم وصل کردند دروغ نداده ام. کل تنم به یکباره می لرزد. به سختی خودم را جمع و جور می کنم :
- پدرت ادم اون مگه نه؟
معصومه عصبی به پیشانی اش می کوبد و چند قدم عقب می رود.
- اینجا جایت امن نیست! اینجا باشی باید خود را مرده فرض کنی... پدرم حوالی ساعت ده شب عصبی به منزل امد و راجب تو سخن می گفت، می‌گفت که اربابش حسابی بر سرشان غرش کرده برای یک تکه گوشت ایرانی به اسم یاس بختیاری... نمی دانم ارباب پدرم کیست یا تو چه کرده ای اما می دانم که اینجا هیچ عاقبت به خیر نمی شوی، برخیز.
استرس از بند بند وجودم می گذرد و کل تنم به رعشه می نشیند. پس هیچ جا برای من امن نیست؛ حتی در مرز.
عصبی پیشانی ام را می فشارم و بلند می شوم. رو به نگاه ترسیده دخترک لبخند تلخی می زنم :
- ممنون که پناهم دادی.
به سمت پارچه برزنتی می روم و ان را کنار می زنم که با دیدن جسم بزرگی که جلوی در قرار گرفته ناخواسته بدنم خالی می کند و پر از ترس در خود جمع می شوم، همزمان جیغ معصومه به هوا می رود.
کل تنم می لرزد!
چند قدم عقب می ایم و معصومه با احتیاط جلوی من قرار می گیرد.
قلبم در دهانم می کوبد...
تمام شد.
هر چه در سر داشتم بر باد رفت...
این دفعه حتما مرا می کشد و جلوی گرگ هایش می اندازد.
تمام ان داستان های عاشقانه ای که در سر داشتم را باید تکه تکه کنم و همراه گورم بسوزانم چون حامی بر عکس من فقط ظاهر رمانتیکی دارد... شاید مرگ رمانتیکی برایم رقم زد خدا را چه دیدی؟
معصومه پرده را کنار می زند و فانوس را بالا می گیرد.
چهره ی مرد مقابلم که نمایان می شود من میخکوب چشم های مشکی تنگ شده اش می مانم. باورم نمی شود...
ممکن نیست.
سرم از هر چیز که انتظار داشتم تهی می شود و زانو هایم خالی می کند تا روی زانو فرود بیایم و با ناباوری دست های لرزانم را به پیشانی ام برسانم.
صدای بشاش معصومه سکوت و نگاه خیره وحشتناک بینمان را می شکند.
- عمو جان ، در اینجا چه میکنی؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت41

نگاهش هنوز هم پر از دودلی خیره در چشم هایم مانده و من با هزاران خدا خدا خیره به لَب های خاموششم که بلاخره تکان می خورد.
- پدرم اجازه نمی دهد ما تلفنی داشته باشیم، می گوید فساد می اورد. اما مردی به تازگی همسایه ما شده که بسیار مهربان است؛ همکار پدرم است اما مانند او نیست. دیر زمان است اما می توانم تو را به خانه ی او ببرم.
دروغ چرا می ترسم! من که شانس ندارم الحمدالله، یک دفعه دیدی طرف ادم حامی بود و هر چه رشته بودم را پنبه کرد.
شاید هم مرا دید و فهمید ایرانی هستم...
نمیفهمم چرا اما هیچ حس خوبی به پیشنهاد دخترک ندارم.
کلافه پیشانی ام را می فشارم و اب دهانم را به سختی بالا می دهم. رمز عملیات شهید صادق خادم بود می شود به راحتی با مقر تماس بگیرد و با گفتن رمز زنده بودن من و مکانم را لو دهد. اما نمی دانم می شود به دخترک اعتماد کرد یا نه...
یعنی اگر به او بگویم که پلیس هستم چه می کند؟ شاید با اردنگی مرا بیرون کند و دوباره غریب و سر درگم بین کوچه ها بمانم.
- چه شد همشیره؟ باید زودی پنهان شوی وگرنه برادرم از راه می رسد، امشب در بیمارستان شیفت شب بود و عجیب است که تا به حال هم نیامده.
یعنی برادرش دکتر بود؟ می‌شد روی شعور یک دکتر حساب کرد؟ لَب می گزم و دل را به دریا میزنم :
- برادرت چند سال سن دارد؟
متعجب از سوالی که پرسیده ام با احتیاط نگاهی به جهت مخالف می اندازد و پر سرعت سرش را به طرفم می چرخاند :
- باید زودی قایم شوی، ممکن است کسانم بیایند ماجرا شود.
کلافه از روی پله ها پایین می روم و پارچه ی کلفت برزنتی که مقابلم قرار می گیرد را کنار می زنم.
همه جا تاریک است! اخم هایم در هم می رود و وارد انباری می شوم.
پشت سرم دخترک وارد می شود و به دنبال چیزی می گردد. همزمان صدای اهسته اش را می شنوم :
- برادرم سی سال دارد. برای تحصیل به ایران رفته بود، به تازگی برگشته.
نا خواسته لَبم به لبخند کش می امد. نمی دانم چرا حس می کنم زیاد می شود روی برادرش حساب کرد.
دخترک با یک فانوس فلزی به سمتم می اید و ان را به دستم می دهد.
- نامت چیست؟
دخترک سرش را بالا می کشد و لبخند محوی میزند :
- نمی دانم شیعه هستی یا سنی، اما من شیعه هستم. بخاطر همین نام من را معصومه  و نام برادرم را علی گذاشتند .
ضربان قلبم اهسته اهسته دارد ارام می گیرد و گرمای انبار از خشکی دست و پایم می کاهد.
 پس این دفعه را حضرت شانس در خانه ام خوابیده، برایم خوب ساز می زند... معصومه کبریت روشن می کند.
با بالا کشیدن ف*یل*تر فانوس ان را روشن می کند و من فقط خیره می مانم به روشنایی.
ارامش عجیبی به دلم سرازیر می شود و نتیجه اش دم عمیقی است که از عمق جانم بلند می شود...
روشنایی کم کم به تاریکی انبار غلبه می کند و من تازه اتاقک سه در چهار پر از اسباب و اثاثیه چوبی شکسته را میبینم.
معصومه به طرف وسایل می رود و یک چهار پایه چوبی بیرون می کشد.
- خیلی زیبایی، عجیب است که چگونه شوهرت تو را رها کرده.
شوهر؟ شوهر در قبر پدر پدر مرحومم است. چه گیری داده به شوهر داشتن من. لهجه ام را کنار می گذارم لبخندی میزنم:
- من ایرانی ام، شوهرم ندارم، اسمم یاس، توسط طالبان اسیر شدم و الانم از دستشون فرار کردم و به تو پناه اوردم معصومه خانم.
دختر متعجب در چشم هایم خیره می ماند و با لکنت می گوید :
- یا.. یاس بختیاری؟
اگر بگویم برق صد ولتی به تنم وصل کردند دروغ نداده ام. کل تنم به یکباره می لرزد. به سختی خودم را جمع و جور می کنم :
- پدرت ادم اون مگه نه؟
معصومه عصبی به پیشانی اش می کوبد و چند قدم عقب می رود.
- اینجا جایت امن نیست! اینجا باشی باید خود را مرده فرض کنی... پدرم حوالی ساعت ده شب عصبی به منزل امد و راجب تو سخن می گفت، می‌گفت که اربابش حسابی بر سرشان غرش کرده برای یک تکه گوشت ایرانی به اسم یاس بختیاری... نمی دانم ارباب پدرم کیست یا تو چه کرده ای اما می دانم که اینجا هیچ عاقبت به خیر نمی شوی، برخیز.
استرس از بند بند وجودم می گذرد و کل تنم به رعشه می نشیند. پس هیچ جا برای من امن نیست؛ حتی در مرز! 
عصبی پیشانی ام را می فشارم و بلند می شوم. رو به نگاه ترسیده دخترک لبخند تلخی می زنم :
- ممنون که پناهم دادی.
به سمت پارچه برزنتی می روم و ان را کنار می زنم که با دیدن جسم بزرگی که جلوی در قرار گرفته ناخواسته بدنم خالی می کند و پر از ترس در خود جمع می شوم، همزمان جیغ معصومه به هوا می رود.
کل تنم می لرزد!
چند قدم عقب می ایم و معصومه با احتیاط جلوی من قرار می گیرد.
قلبم در دهانم می کوبد...
تمام شد.
هر چه در سر داشتم بر باد رفت...
این دفعه حتما مرا می کشد و جلوی گرگ هایش می اندازد.
تمام ان داستان های عاشقانه ای که در سر داشتم را باید تکه تکه کنم و همراه گورم بسوزانم چون حامی بر عکس من فقط ظاهر رمانتیکی دارد... شاید مرگ رمانتیکی برایم رقم زد خدا را چه دیدی؟
معصومه پرده را کنار می زند و فانوس را بالا می گیرد.
چهره ی مرد مقابلم که نمایان می شود من میخکوب چشم های مشکی تنگ شده اش می مانم. باورم نمی شود...
ممکن نیست.
سرم از هر چیز که انتظار داشتم تهی می شود و زانو هایم خالی می کند تا روی زانو فرود بیایم و با ناباوری دست های لرزانم را به پیشانی ام برسانم.
صدای بشاش معصومه سکوت و نگاه خیره وحشتناک بینمان را می شکند.
- عمو جان ، در اینجا چه میکنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت42

چقدر خوش خیالم... چقدر ساده ام.
یکی نیست به من بگوید خر خدا تو اخر کی شانس داشتی که این دفعه ی دومت باشد؟
این همه خانه در کابل است الا و بلا باید بروم در خانه ی برادر یزدان؟
الان تنها شانس باقی مانده ام ان حرفی است که هنگام ب*غ*ل کردن معصومه در گوشش خوانده ام!
(به برادرت بگو با پلیس ایران تماس بگیره بگه شهید صادق خادم زنده است)
نگاهم در اتاق همیشگی می چرخد.
من و این اتاق باهم اجیر شده ایم انگار نه او قصد رها کردن من را دارد و نه من قصد رها کردن او را...
دستم روی دسته ی اهنی صندلی ریتم می گیرد و متفکر به حامی که کلافه روی تخت دراز کشیده خیره می شوم.
چشم هایش را می فشارد و غرق در سکوت است.
یک نوع ارامش قبل طوفان محسوب می شود...
- هزار سال دیگه ام من رو اینجا زندانی کنی اخرش فرار می کنم.
کنج لَب های حامی اهسته بالا می رود. صدای خسته و دو رگه اش روح و روانم را نوازش می کند :
- یه وقت باد کم نیاری اینقدر قمپز در میکنی.
انگشت شصت پایم با زمین ریتم می گیرد. اهسته و کوتاه می خندم.
- فکر می کنم انقدر از دستم خسته شدی که تو این فکر افتادی خلاصم کنی، مگه نه؟
دستش را از روی چشمش بر می دارد. برای من ندید بدید، کنترل چشم های هیزم خیلی سخت است! اما تمام تلاشم را می کنم که نگاهم روی ماهیچه های خط کشی شده اش نیوفتد.
دستش را تکیه گاه تنش می کند و نیم خیز رو به پهلو می شود.
- بیشتر دارم به این فکر می کنم زنگ بزنم به سائب، خیلی چشمش دنبالت بود.
لبخند مضحکی میزنم. دندان های من که به پای سفیدی کامپوزیت های او نمی رسد اما هر سی و دو تایش را برایش به نمایش می گذارم.
- بنظر منم فکر خوبیه، از قطر راحت تر میشه به ایران رسید.
از چهره اش خستگی می بارد. بی حوصله و به مقدار زیادی پکر است.
- بهش فکر می کنم.
تکیه دستش را بر می دارد و روی تخت دراز کش می شود. ساعدش را روی چشم هایش می گذارد.
انگار زیادی در ساعات گذشته تنش و خستگی داشته...
با باز شدن در اهنی و صدای " قیژ" مانندش به طرف در بر می گردم و یزدان را می بینم. فکر می کنم باید شش یا هفت صبح باشد.
نگاه مشکی یزدان مانند همیشه بی تفاوت و خنثی است. نمی دانم ربات است یا ادم؟
- حامی بهتره استراحت کنی بچه ها مراقب این دختره هستند.
حامی اهسته از روی تخت بلند می شود و نگاه اسمانی سرخش را به چشم های خندانم می دوزد. قیافه خسته اش باعث می شود که با اینکه تلاشم بی ثمر بوده اما خوشحال باشم...
بخاطر اینکه حداقل او را به دردسر انداخته ام.
- من جای تو بودم اینکارو نمی کردم.
کنج لَب های حامی بالا می رود و از روی تخت بلند می شود.
یک قدم به سمتم می اید. سرم را به طرف یزدان کج می کنم و با لبخند در نگاه بی تفاوتش خیره می مانم :
- رو نکرده بودی همچین برادر زاده ی خوشگلی داری.
صدای حامی تمام شش دنگ حواسم را میخرد :
- یزدان فکر می کنم بهتره من و این خانم رو تنها بزاری، انگار دلش برای خلوتامون تنگ شده.
لرزی از تنم می گذرد. اخرین خلوتی که باهم داشته ایم نتیجه اش از دست دادن عفت و شرافت بیست و پنج ساله ام بود!
یزدان با نگاه خونسردی که به من می اندازد اهسته قدمی عقب می رود و با برگشتنش از اتاق خارج می شود.
اب دهانم را به سختی فرو می دهم. به طرفش بر می گردم و در نگاه تنگ شده اش لبخند کوتاهی می زنم.
- حق داری اگه بخوای صورتمو بهم بریزی...
دست در جیب شلوار اسپرت مشکی اش می برد.
کنج لَبش بالا می رود و روی صورتم خم می شود.
- این چیزا روی تو جواب نمیده عزیزم.
از فکری که از چشم هایش می خوانم کل تنم می لرزد. اهسته چشم هایم را می بندم و تصاویر در پشت چشم هایم جان می گیرد.
دست هایش، چشم هایش، گرمای نفس هایش، تَن سنگینش...
می لرزم.
ان قسمت های تنم که لَب هایش قرار گرفته بود، نبض می گیرد و گز گز می کند.
نمی خواهم از خودم ضعف نشان دهم اما کنترل بغضی که در کسری از ثانیه بالا می اید را ندارم.
- اگه دوباره دستات تنمو نجس کنه باید قید زندگیتو بزنی حامی، مراقب باش این فقط یه تهدید نیست.
نرم می خندد. دست هایش اهسته گونه ام را نوازش می کند...
سرش کج می شود و اهسته پچ می زند :
- انگار تو متوجه نیستی عزیزم، تو تا ابد به مَن محکوم شدی...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت42



چقدر خوش خیالم... چقدر ساده ام.

یکی نیست به من بگوید خر خدا زده، تو اخر کی شانس داشتی که این دفعه ی دومت باشد؟
این همه خانه در کابل است الا و بلا باید بروم در خانه ی برادر یزدان؟
الان تنها شانس باقی مانده ام ان حرفی است که هنگام ب*غ*ل کردن معصومه در گوشش خوانده ام!
(به برادرت بگو با پلیس ایران تماس بگیره بگه شهید صادق خادم زنده است)
نگاهم در اتاق همیشگی می چرخد.
من و این اتاق باهم اجیر شده ایم، انگار نه او قصد رها کردن من را دارد و نه من قصد رها کردن او را...

دستم روی دسته ی اهنی صندلی ریتم می گیرد و متفکر به حامی که کلافه روی تخت دراز کشیده خیره می شوم.

چشم هایش را می فشارد و غرق در سکوت است.

یک نوع ارامش قبل طوفان محسوب می شود...

- هزار سال دیگه ام من رو اینجا زندانی کنی اخرش فرار می کنم.

کنج لَب های حامی اهسته بالا می رود. صدای خسته و دو رگه اش روح و روانم را نوازش می کند :

- یه وقت باد کم نیاری اینقدر قمپز در میکنی.

انگشت شصت پایم با زمین ریتم می گیرد. اهسته و کوتاه می خندم.

- فکر می کنم انقدر از دستم خسته شدی که تو این فکر افتادی خلاصم کنی، مگه نه؟

دستش را از روی چشمش بر می دارد. برای من ندید بدید، کنترل چشم های هیزم خیلی سخت است! اما تمام تلاشم را می کنم که نگاهم روی ماهیچه های خط کشی شده ب*دن عر*یا*نش نیوفتد.

دستش را تکیه گاه تنش می کند و نیم خیز رو به پهلو می شود.

- بیشتر دارم به این فکر می کنم زنگ بزنم به سائب، خیلی چشمش دنبالت بود.

لبخند مضحکی میزنم. دندان های من که به پای سفیدی کامپوزیت های او نمی رسد اما هر سی و دو تایش را برایش به نمایش می گذارم.

- بنظر منم فکر خوبیه، از قطر راحت تر میشه به ایران رسید.

از چهره اش خستگی می بارد. بی حوصله و به مقدار زیادی پکر است.

- بهش فکر می کنم.

تکیه دستش را بر می دارد و روی تخت دراز کش می شود. ساعدش را روی چشم هایش می گذارد.

انگار زیادی در ساعات گذشته تنش و خستگی داشته...

با باز شدن در اهنی و صدای " قیژ" مانندش به طرف در بر می گردم و یزدان را می بینم. فکر می کنم باید شش یا هفت صبح باشد.

نگاه مشکی یزدان مانند همیشه بی تفاوت و خنثی است. نمی دانم ربات است یا ادم؟

- حامی بهتره استراحت کنی بچه ها مراقب این دختره هستند.

حامی اهسته از روی تخت بلند می شود و نگاه اسمانی سرخش را به چشم های خندانم می دوزد. قیافه خسته اش باعث می شود که با اینکه تلاشم بی ثمر بوده اما خوشحال باشم...
بخاطر اینکه حداقل او را به دردسر انداخته ام.

- من جای تو بودم اینکارو نمی کردم.

کنج لَب های حامی بالا می رود و از روی تخت بلند می شود.

یک قدم به سمتم می اید. سرم را به طرف یزدان کج می کنم و با لبخند در نگاه بی تفاوتش خیره می مانم :

- رو نکرده بودی همچین برادر زاده ی خوشگلی داری.

صدای حامی تمام شش دنگ حواسم را میخرد :

- یزدان فکر می کنم بهتره من و این خانم رو تنها بزاری، انگار دلش برای خلوتامون تنگ شده.

لرزی از تنم می گذرد. اخرین خلوتی که باهم داشته ایم نتیجه اش از دست دادن عفت و شرافت بیست و پنج ساله ام بود!

یزدان با نگاه خونسردی که به من می اندازد اهسته قدمی عقب می رود و با برگشتنش از اتاق خارج می شود.

اب دهانم را به سختی فرو می دهم. به طرفش بر می گردم و در نگاه تنگ شده اش لبخند کوتاهی می زنم.

- حق داری اگه بخوای صورتمو بهم بریزی...

دست در جیب شلوار اسپرت مشکی اش می برد. کنج لَبش بالا می رود و روی صورتم خم می شود.

- این چیزا روی تو جواب نمیده عزیزم.

از فکری که از چشم هایش می خوانم کل تنم می لرزد. اهسته چشم هایم را می بندم و تصاویر در پشت چشم هایم جان می گیرد.
دست هایش... 
چشم هایش... 
گرمای نفس هایش... 
تَن سنگین و تنومندش...
می لرزم.

ان قسمت های تنم که لَب هایش قرار گرفته بود، نبض می گیرد و گز گز می کند.
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد و سقوط می‌کند. 
نمی خواهم از خودم ضعف نشان دهم اما کنترل بغضی که در کسری از ثانیه بالا می اید را ندارم:
- اگه دوباره دستات تنمو نجس کنه باید قید زندگیتو بزنی حامی، مراقب باش این فقط یه تهدید نیست.

نرم می خندد. دست هایش اهسته گونه ام را نوازش می کند...

سرش کج می شود و اهسته پچ می زند :

- انگار تو متوجه نیستی عزیزم، تو تا ابد به مَن محکوم شدی...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت43

اشک هایم با اب قاطی شده و زجه هایم در صدای تند کوبش قطرات به کف حمام در هم پیچیده.
اب، قطره هایش پر شدت بر تَن خسته ام می ریخت و به جای شستن تَن، روحم را اب می کرد...
محکم روی لَب هایم دست می کشم تا رد گرما و خیسی لَب های حامی پاک شود.
داغی نفس هایش که پر صدا روی دلم فرود امده بود دوباره زنده می شود و من با تمام توان عوق می زنم.
کمرم خم می شود و در هم می شکنم.
طاقتم تاب شده بود...
کم اورده بودم...
تکیه کمرم را به سنگ سرد حمام می دهم و مژه های سنگین و خیسم را به زور از هم باز می کنم.
دستم را روی دهانم می گذارم تا هق هق هایم کنترل شود...
خوب که لِذتش را برده بود، عمیق گوشم را بوسیده و اهسته پچ زده بود که تا ابد به تَنش محکومم...
دل درد دارم و تَنم از سرمای اب رعشه می رود.
لَب می گزم و دست های مشت شده بی جانم را به دیوار می کوبم.
تمام تنم از شدت بغض می لرزد.
زمانی که در نگاه خیسم با لبخند زمزمه کرده بود که من عقد شده ی اویم زنده می شود و دوباره هق هقم اوج می گیرد.
حالم از طالبی که صیْغهِ ی محرمیت را خوانده بهم می خورد.
حالم از این همه ضعف و دست و پا چلفتگی الانم بهم می خورد.
با تمام توان فریاد می کشم و سرم را بر دیوار می کوبم.
او راست می گفت! من کودکانه در فکر فرار بودم، هیچ راه فراری جز مرگ وجود ندارد...
چند تقه به در سرویس می خورد و پشت بندش صدای شاد حامی می اید :
- اگه حالت بده بیام تو؟
دستم را روی دهانم می گذارم تا اندک جان باقی مانده صرف عوق زدن نشود. حالم بهم می خورد از تُن صدایش... دلم می خواهد تمام او را یک جا بالا بیاورم.
- گمشو عوضیییی حالم ازت بهم میخوره.
و جیغ می کشم... جیغ می کشم شاید در این گوشه ی غربت کسی به داد من غریب ستم دیده برسد.
اما انگار کسی نیست جز عذاب اور روحم.
صدای خنده اش می اید.
- مشکلی نیست عزیزم، دیگه قلقت دستم اومده، چند بار دیگه خلوت کنیم عادت میکنی.
کل تَنم در هم می شکند و زار میزنم.
پر از نفرت جیغ می کشم.
عزیزم گفتن هایش مانند یک سوهان بزرگ روحم را می خراشد و می کاهد.
من عزیز هیچ کس جز حاج اقا علی بختیاری نیستم...
دلم برای او و نوازش های از ج*ن*س محبتش تنگ شده!


***

"محمد"

دمپایی هایم را پا میزنم و به سمت در می روم.
صدای کوبش پشت سرهم در می اید.
- امدم کاکا جان مگر سر اورده ای.
فاصله کوتاه حیاط را طی می کنم و با باز کردن در خیره می شوم در نگاه مضطرب و نگران علی...
مرا هل می دهد و عصبی وارد حیاط می شود.
- باختیم محمد قافیه رو باختیم، درست حدس زدی یاس پیش این یارو، دیشب اومده بود خونه ی ما، نمی فهمم چجوری فرار کرده اما دقیقه نود یزدان رسیده با خودش بر گردونده.
تنم می لرزد. عصبی شقیقه ام را می فشارم و با چند گام عقب رفتن روی پِله اوار می شوم.
- حالا باید چیکار کنیم؟
علی کلافه به موهایش چنگ می اندازد.
- همون زمانی که اومدی در پزشک قانونی بهم گفتی به کمکم نیاز داری بهت گفتم این یارو انقدر گر*دن کلفت هست که ریس اداره هم بخره تا قید ستوانش رو بزنه.
سیگاری از جیبم بیرون می کشم و عصبی ان را بین لَب هایم می گذارم.
علی فندکی از جیبش بیرون می کشد و با روشن کردن ان، زیر سیگارم قرارش می دهد.
- بهتره بیخیالش بشی محمد، ارزش دردسر نداره، چیزی ته این ماجرا نیست پسر.
در نگاه نگرانش تلخندی میزنم و موهایم را به بالا می کشم. علی کنارم می نشیند و پر از غم به باغچه کوچک کنج خانه و رز هایش خیره می شود :
- محمد نباید فراموش کنی که توی کشوری زندگی میکنی که مردم برای یه قرون پول کلیه می فروشن... توی این کشور همون نظام ارباب رعیتی قدیم فقط به یه شیوه واحد تر.
حقیقت است اما من نمی خواهم به این زودی ها نا امید شوم. نه حالا که با صد دردسر خود را به کابل رسانده ام! از روی پله ها بلند می شوم و با چند گام بلند خود را به داخل خانه می رسانم.
تا پای یاس را به ایران نرسانم دست بردار نیستم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت43



اشک هایم با اب قاطی شده و زجه هایم در صدای تند کوبش قطرات به کف حمام در هم پیچیده.

اب، قطره هایش پر شدت بر تَن خسته ام می ریخت و به جای شستن تَن روحم را اب می کرد...

محکم روی لَب هایم دست می کشم تا رد گرما و خیسی لَب های حامی پاک شود.

داغی نفس هایش که پر صدا روی دلم فرود امده بود دوباره زنده می شود و من با تمام توان عوق می زنم.

کمرم خم می شود و در هم می شکنم.

طاقتم تاب شده بود...

کم اورده بودم...

تکیه کمرم را به سنگ سرد حمام می دهم و مژه های سنگین و خیسم را به زور از هم باز می کنم.

دستم را روی دهانم می گذارم تا هق هق هایم کنترل شود...

خوب که لِذتش را برده بود، عمیق گوشم را بوسیده و اهسته پچ زده بود که تا ابد به تَنش محکومم...

دل درد دارم و تَنم از سرمای اب رعشه می رود.

لَب می گزم و دست های مشت شده بی جانم را به دیوار می کوبم.

تمام تنم از شدت بغض می لرزد.

زمانی که در نگاه خیسم با لبخند زمزمه کرده بود که من عقد شده ی اویم زنده می شود و دوباره هق هقم اوج می گیرد.

حالم از طالبی که صیْغهِ ی محرمیت را خوانده بهم می خورد.

حالم از این همه ضعف و دست و پا چلفتگی الانم بهم می خورد.

با تمام توان فریاد می کشم و سرم را بر دیوار می کوبم.

او راست می گفت! من کودکانه در فکر فرار بودم، هیچ راه فراری جز مرگ وجود ندارد...

چند تقه به در سرویس می خورد و پشت بندش صدای شاد حامی می اید :

- اگه حالت بده بیام تو؟

دستم را روی دهانم می گذارم تا اندک جان باقی مانده صرف عوق زدن نشود. حالم بهم می خورد از تُن صدایش... دلم می خواهد تمام او را یک جا بالا بیاورم.

- گمشو عوضیییی حالم ازت بهم میخوره.

و جیغ می کشم... جیغ می کشم شاید در این گوشه ی غربت کسی به داد من غریب ستم دیده برسد.

اما انگار کسی نیست جز عذاب اور روحم.

صدای خنده اش می اید.

- مشکلی نیست عزیزم، دیگه قلقت دستم اومده، چند بار دیگه خلوت کنیم عادت میکنی.

کل تَنم در هم می شکند و زار میزنم.

پر از نفرت جیغ می کشم.

عزیزم گفتن هایش مانند یک سوهان بزرگ روحم را می خراشد و می کاهد.

من عزیز هیچ کس جز حاج اقا علی بختیاری نیستم...

دلم برای او و نوازش های از ج*ن*س محبتش تنگ شده!



***



"محمد"



دمپایی هایم را پا میزنم و به سمت در می روم.
صدای کوبش پشت سرهم در می اید.

- امدم کاکا جان مگر سر اورده ای.

فاصله کوتاه حیاط را طی می کنم و با باز کردن در خیره می شوم در نگاه مضطرب و نگران علی...
مرا هل می دهد و عصبی وارد حیاط می شود.

- باختیم محمد قافیه رو باختیم، درست حدس زدی یاس پیش این یارو، دیشب اومده بود خونه ی ما، نمی فهمم چجوری فرار کرده یا نمیدونم اصلا چجوری اومده خونه ما؟! اما دقیقه نود راپورتشو مادرم داده، یزدان رسیده با خودش بر گردونده.

تنم می لرزد. عصبی شقیقه ام را می فشارم و با چند گام عقب رفتن روی پِله اوار می شوم.

- حالا باید چیکار کنیم؟

علی کلافه به موهایش چنگ می اندازد.

- همون زمانی که اومدی در پزشک قانونی بهم گفتی به کمکم نیاز داری بهت گفتم این یارو انقدر گر*دن کلفت هست که ریس اداره هم بخره تا قید ستوانش رو بزنه.

سیگاری از جیبم بیرون می کشم و عصبی ان را بین لَب هایم می گذارم.

علی فندکی از جیبش بیرون می کشد و با روشن کردن ان، زیر سیگارم قرارش می دهد.

- بهتره بیخیالش بشی محمد، ارزش دردسر نداره، چیزی ته این ماجرا نیست پسر.

در نگاه نگرانش تلخندی میزنم و موهایم را به بالا می کشم. علی کنارم می نشیند و پر از غم به باغچه کوچک کنج خانه و رز هایش خیره می شود :

- محمد نباید فراموش کنی که توی کشوری زندگی میکنی که مردم برای یه قرون پول کلیه می فروشن... توی این کشور همون نظام ارباب رعیتی قدیم فقط به یه شیوه واحد تر.

حقیقت است اما من نمی خواهم به این زودی ها نا امید شوم. نه حالا که با صد دردسر خود را به کابل رسانده ام! از روی پله ها بلند می شوم و با چند گام بلند خود را به داخل خانه می رسانم.

تا پای یاس را به ایران نرسانم دست بردار نیستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت44

"یاس"

پتو را تا ان جا که می شود روی سرم کشده ام. مانند کودکی بی پناه، تَن خسته ام را گهواره وار در اغوش کشانده ام.
دست های مهراد از روی پتو سرم را نوازش می کند و صدای پچ پچ هایش می اید.
- خسته نشدی از بس خوابیدی دختر ؟
اهمیتی به صدای ارام و نگرانش نمی دهم و چشم هایم را می بندم. عجب وضع مسخره ای بار اورده ام...
دست هایم را زیر بغلم می زنم و سرم را در بالشت فرو می کنم تا صدای نگرانش را نشنوم.
- منو ببین دختر خوب، نکنه انتظار داری باور کنم همون دختر خیره سر روز اولی؟
من دیگر هیچ چیز نیستم. از تمام موعظه ها و قوانین خود پایین امده ام و فقط می خواهم با خیال راحت برای چند دقیقه در کنار پدرم نفس بکشم. خسته ام، خسته.. میدانی؟
- با این کارات داری باعث میشی فکر کنه افسارتو دست گرفته بیشتر سوارت بشه. من که کاری بهت ندارم واسه خودت میگم...
تمام عالم و ادم از من بخت برگشته سواری گرفته بودند، برادر حرام خور توهم روی ان هشت ملیون نفر...
- پاشو یه لقمه غذا بخور باز بخواب.
چرا دارد ناز من را می کشد؟ فازش از این کار ها چیست؟ مگر غیر این است که برادرش بزرگ ترین مزرعه ی تریاک و بزرگ ترین ازمایشگاه مواد صنعتی را در افغانستان بر پا کرده؟ مگر می شود مال حرام دل انسان را نرم نگه دارد؟ داستان این دو برادر چیست که در اوج وابستگی و حرف شنوی بر ضد یکدیگرند.
خدایا خسته شدم از این همه فکر و خیال، دلم یک نفس راحت و یک چای بی دغدغه پای کتاب های دوره دبیرستانم را می خواهد.
دلم یک تفریح از ج*ن*س شیطنت های مدرسه ام را می خواهد ... چقدر زود گذشت!
- یاس با توام، پاشو وگرنه به زور می ریزم تو دهنت.
پتو را محکم از روی سرم کنار می زنم پر حرص در نگاه نگران مهراد خیره می مانم. لبخند ملایمی می زند و تکیه ارنجش را از روی دشک بر می دارد.
- حتما باید لجت رو در می اوردم تا پتو رو کنار بزنی؟
بی حوصله می خواهم دوباره پتو را روی سرم بکشم که محکم مچ دستم را می گیرد و جدی در چشم هایم خیره می شود.
- نمی خوام با خشونت باهات رفتار کنم، برام عزیز و قابل احترامی، بشین غذات رو بخور...
لحن ارام و پر تاکید کلامش، سُستم می کند.
چشم هایم کم کم غرق در غم می شود و بی حوصله تَنم را بالا می کشم.
نگاهی به پیراهن راه راه سفید_ابی مهراد می اندازم و اهسته همان نگاه را تا بشقاب سوپ جو و قارچ های رویش می دهم.
بشقاب را به طرفم دراز می کند و من صرفا بخاطر خود مهراد ان را از دست هایش می گیرم.
مهراد و رفتار هایش برایم یک علامت سوال بزرگ است اما انقدر خالصانه رفتار می کند که نمی توانم هیچ شک و ظنی را به او وصل کنم.
- خیلی دوست دارم بدونم چرا داری اینکار را رو میکنی.
لبخند تلخ کنج لَب های مهراد، یک چیز بزرگ در ذهنم رسم می کند... یک حادثه ی تلخ پشت تمام کار هایش است!
دستش را به طرف قاشق دراز می کند و کمی از محتویات سوپ را به طرف دهانم می اورد .
نگاهم نمی کند اما می توانم عمق صداقت حرف هایش را بخوانم :
- فکر کن دارم یه جور جبران مافات می کنم.
سرش را بلند می کند و قاشق را کنار لَبم می گذارد.
نگاه دو دلی به قاشق می اندازم و اهسته دهانم را باز می کنم تا محتوای ملس سوپ زیر زبانم قرار بگیرد.
قاشق را که از دهانم بیرون می کشد، می خواهد دوباره به طرف سوپ ببرد که با گرفتن قاشق مانع اش می شوم.
- تا نفهمم دلیل این محبتا چیه نمی خوام کوچک ترین حرکتی از جانبت ببینم.
نرم می خندد و من تمام وجودم گوش شده با ان جمله ی زیر لَبی اش :
- دقیقا شبیه اون حرف میزنی.
تای ابرویم بالا می رود.
دروغ چرا با مزه کردن سوپ، تازه فهمیده بودم گرسنه ام. برای همین اینبار با میل خود قاشق را پر می کنم و خیره می‌مانم به مهراد.
- از کی حرف میزنی؟
نگاهش را در چشم هایم می دوزد و کنج لَبش بالا می رود.
- از تنها دختری که پا تو قلبم گذاشت.
اوه، قضیه عاشقانه است! چقدر من کشته مرده ی این داستان های عاشقانه ام، شاید از عقده ی نداشتن معشوقه باشد؛ نمی دانم.
سوپ را با ولع در دهانم می گذارم و منتظر نگاهش می کنم که بلاخره د*ه*ان می گشاید.
- دو سال پیش، حامی یه دختر هجده ساله رو اورد به عمارت، گفت دختره از مجلس عقدش فرار کرده و چون بی پناه بوده به اون پناه اورده.
مکث می کند.
او مکث می کند و من در دل خود به این فکر می کنم که ان دختر چقدر خر بوده که از چاله در امده و خود را در سیاه چاله انداخته!
- خیلی زیبا بود.
به قیافه مهراد که غرق در خاطراتش شده نگاه می اندازم. لبخند محوی که روی لَب هایش نشسته نشان از اوج غرق شدنش می دهد.
- یه دختر ایرانی اصیل بود که باباش اونو به یه افغانی که رفته بود مشهد فروخته بود. اوایل خیلی اروم و سر به زیر فقط توی کارای خونه کمک می کرد اما از وقتی شیطنتاش شروع شد کم کم تمام توجه ها روی اون چرخید.
مهراد با دسته ی طلایی سینی ور می رود و نرم می خندد.
- شبیه این دزدا هر شب میومد توی اتاق من و می خواست براش پیانو بزنم، دروغ چرا منم توی اوج جوونیم بودم و هر لحظه منتظر یه پیشنهاد برای ر*اب*طه از طرف اون..
پس این مهراد مهربان و سر به زیر، نتیجه تاوان دادن یک دختر است! تا می خواهم نتیجه گیری کنم و اتفاق رخ داده را پیش بینی کنم با جمله بعدی اش تمام تصوراتم بهم می خورد.
- زیادی دم پرم می پیچید، اون‌قدر که تا به خودم اومدم دیدم به وجودش اعتیاد پیدا کردم! اما زیاد طولی نکشید که یه روز که من رفته بودم قطر وقتی برگشتم دیدم هیچ اثری از دختر نیست! مادام گفت که دو سه ساعت پیش صدای جیغش رو از طبقه بالا شنیده ولی وقتی رفته چیزی پیدا نکرده.
فردای اون روز تَن اش و لاش شده اش با یه باکس فرستادن در عمارت، با یه پیغام از یکی از مشتری های عربی قدیمی حامی که یه دختر از حامی خواسته بود و گیرش نیومده بود.
شوک بزرگی بود! در سکوت کامل به نم اشک نشسته در چشم راستش خیره بودم. مانند این پرونده را قبلا دیده بودم اما با موضوعی متفاوت.
لَب می گزم و در سکوت کامل به بشقاب غذا خیره می شوم...
اشتهایم کور شده و سنگینی چیزی را روی قلبم احساس می کنم. مهراد با تمام وجود ان دختر را دوست داشته!
لبخند تلخی می زند و با فشردن چشم هایش اهسته می گوید :
- بعضی وقتا با خودم میگم ای کاش یکی بود حداقل وقتی دریا درد می‌کشیده کنارش بوده باشه.
پس تمام کار های مهراد از روی زخم عمیقیست که بر قلبش سنگینی می کند.
نفسم را آه مانند بیرونم می دهم و دست هایم ناخواسته موهای مجعد طلایی اش را نوازش می کند.
- متأسفم!
چشم می بندد و سرش را بالا می کشد تا دستم روی پیشانی اش قرار بگیرد.
سرش د*اغ است! انگار تب کرده...
- حالت خوبه مهراد؟
اهسته چشم می گشاید و من در چشم هایش به تصویر خود خیره میمانم.
- دوست ندارم اسیبی بهت برسه.
در قلبم چیزی می جوشد... مانند یک احساس عمیق... مانند یک محبت که صد ها سال رویش را در پوش گذاشته باشند.
اولین بار است که یک جمله را با چاشنی این همه احساسات صادق می بینم!
لبخند محوی میزنم و تمام درد هایم را در پستو ترین نقطه ممکن می فرستم :
- از داداش تو گنده تراش زورشون به من نرسیده.
مهراد نرم می خندد و اهسته از روی تخت بلند می شود.
نگاهم از شلوار زاپ دارش به چهره ی ارامش می چرخد :
- پس بهتره غذاتو بخوری.
و بعد اهسته با چند قدم عقب گرد دور میزند و از اتاق خارج می شود.



پی نوشت : دانلود یک معشوقه ورژن مهراد... 😂

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت44

"یاس"

پتو را تا ان جا که می شود روی سرم کشیده ام. مانند کودکی بی پناه تَن خسته ام را گهواره وار در اغوش کشانده ام.
دست های مهراد از روی پتو سرم را نوازش می کند و صدای پچ پچ هایش می اید.
- خسته نشدی از بس خوابیدی دختر ؟
اهمیتی به صدای ارام و نگرانش نمی دهم و چشم هایم را می بندم. عجب وضع مسخره ای بار اورده ام...
دست هایم را زیر بغلم می زنم و سرم را در بالشت فرو می کنم تا صدای نگرانش را نشنوم.
- منو ببین دختر خوب، نکنه انتظار داری باور کنم همون دختر خیره سر روز اولی؟
من دیگر هیچ چیز نیستم. از تمام موعظه ها و قوانین خود پایین امده ام و فقط می خواهم با خیال راحت برای چند دقیقه در کنار پدرم نفس بکشم. خسته ام، خسته.. میدانی؟
- با این کارات داری باعث میشی فکر کنه افسارتو دست گرفته بیشتر سوارت بشه. من که کاری بهت ندارم واسه خودت میگم...
تمام عالم و ادم از من بخت برگشته سواری گرفته بودند، برادر حرام خور توهم روی ان هشت ملیون نفر...
- پاشو یه لقمه غذا بخور باز بخواب.
چرا دارد ناز من را می کشد؟ فازش از این کار ها چیست؟ مگر غیر این است که برادرش بزرگ ترین مزرعه ی تریاک و بزرگ ترین ازمایشگاه مواد صنعتی را در افغانستان بر پا کرده؟ مگر می شود مال حرام دل انسان را نرم نگه دارد؟ داستان این دو برادر چیست که در اوج وابستگی و حرف شنوی بر ضد یکدیگرند.
خدایا خسته شدم از این همه فکر و خیال، دلم یک نفس راحت و یک چای بی دغدغه پای کتاب های دوره دبیرستانم را می خواهد.
دلم یک تفریح از ج*ن*س شیطنت های مدرسه ام را می خواهد ... چقدر زود گذشت!
- یاس با توام، پاشو وگرنه به زور می ریزم تو دهنت.
پتو را محکم از روی سرم کنار می زنم پر حرص در نگاه نگران مهراد خیره می مانم. لبخند ملایمی می زند و تکیه ارنجش را از روی دشک بر می دارد.
- حتما باید لجت رو در می اوردم تا پتو رو کنار بزنی؟
بی حوصله می خواهم دوباره پتو را روی سرم بکشم که محکم مچ دستم را می گیرد و جدی در چشم هایم خیره می شود.
آسمان نگاهش را، تا به حال اینگونه ندیده بودم! 
به انعکاس چشم هایم در چشم هایش نگاه می‌کنم. 
- نمی خوام با خشونت باهات رفتار کنم، برام عزیز و قابل احترامی، بشین غذات رو بخور...
لحن ارام و پر تاکید کلامش، سُستم می کند.
چشم هایم کم کم غرق در غم می شود و بی حوصله تَنم را بالا می کشم.
 نگاهی به پیراهن راه راه سفید_ابی مهراد می اندازم و اهسته همان نگاه را تا بشقاب سوپ جو و قارچ های رویش می دهم.
بشقاب را به طرفم دراز می کند و من صرفا بخاطر خود مهراد ان را از دست هایش می گیرم.
مهراد و رفتار هایش برایم یک علامت سوال بزرگ است اما انقدر خالصانه رفتار می کند که نمی توانم هیچ شک و ظنی را به او وصل کنم.
- خیلی دوست دارم بدونم چرا داری اینکار را رو میکنی.
لبخند تلخ کنج لَب های مهراد، یک چیز بزرگ در ذهنم رسم می کند... یک حادثه ی تلخ پشت تمام کار هایش است!
دستش را به طرف قاشق دراز می کند و کمی از محتویات سوپ را به طرف دهانم می اورد .
نگاهم نمی کند اما می توانم عمق صداقت حرف هایش را بخوانم :
- فکر کن دارم یه جور جبران مافات می کنم.
سرش را بلند می کند و قاشق را کنار لَبم می گذارد.
نگاه دو دلی به قاشق می اندازم و اهسته دهانم را باز می کنم تا محتوای ملس سوپ زیر زبانم قرار بگیرد.
قاشق را که از دهانم بیرون می کشد، می خواهد دوباره به طرف سوپ ببرد که با گرفتن قاشق مانع اش می شوم.
- تا نفهمم دلیل این محبتا چیه نمی خوام کوچک ترین حرکتی از جانبت ببینم.
نرم می خندد و من تمام وجودم گوش شده با ان جمله ی زیر لَبی اش :
- دقیقا شبیه اون حرف میزنی.
تای ابرویم بالا می رود.
دروغ چرا با مزه کردن سوپ، تازه فهمیده بودم گرسنه ام. برای همین اینبار با میل خود قاشق را پر می کنم و خیره می‌مانم به مهراد.
- از کی حرف میزنی؟
نگاهش را در چشم هایم می دوزد و کنج لَبش بالا می رود.
- از تنها دختری که پا تو قلبم گذاشت.
اوه، قضیه عاشقانه است! چقدر من کشته مرده ی این داستان های عاشقانه ام، شاید از عقده ی نداشتن معشوقه باشد؛ نمی دانم.
سوپ را با ولع در دهانم می گذارم و منتظر نگاهش می کنم که بلاخره د*ه*ان می گشاید.
- دو سال پیش، حامی یه دختر هجده ساله رو اورد به عمارت، گفت دختره از مجلس عقدش فرار کرده و چون بی پناه بوده به اون پناه اورده.
مکث می کند.
او مکث می کند و من در دل خود به این فکر می کنم که ان دختر چقدر خر بوده که از چاله در امده و خود را در سیاه چاله انداخته!
- خیلی زیبا بود.
به قیافه مهراد که غرق در خاطراتش شده نگاه می اندازم. لبخند محوی که روی لَب هایش نشسته نشان از اوج غرق شدنش می دهد.
- یه دختر ایرانی اصیل بود که باباش اونو به یه افغانی که رفته بود مشهد فروخته بود. اوایل خیلی اروم و سر به زیر فقط توی کارای خونه کمک می کرد اما از وقتی شیطنتاش شروع شد کم کم تمام توجه ها روی اون چرخید.
مهراد با دسته ی طلایی سینی ور می رود و نرم می خندد.
- شبیه این دزدا هر شب میومد توی اتاق من و می خواست براش پیانو بزنم، دروغ چرا منم توی اوج جوونیم بودم و هر لحظه منتظر یه پیشنهاد برای ر*اب*طه از طرف اون..
پس این مهراد مهربان و سر به زیر، نتیجه تاوان دادن یک دختر است! تا می خواهم نتیجه گیری کنم و اتفاق رخ داده را پیش بینی کنم با جمله بعدی اش تمام تصوراتم بهم می خورد.
- زیادی دم پرم می پیچید، اون‌قدر که تا به خودم اومدم دیدم به وجودش اعتیاد پیدا کردم! اما زیاد طولی نکشید که یه روز که من رفته بودم قطر وقتی برگشتم دیدم هیچ اثری از دختر نیست! مادام گفت که دو سه ساعت پیش صدای جیغش رو از طبقه بالا شنیده ولی وقتی رفته چیزی پیدا نکرده.
فردای اون روز تَن اش و لاش شده اش با یه باکس فرستادن در عمارت، با یه پیغام از یکی از مشتری های عربی قدیمی حامی که یه دختر از حامی خواسته بود و گیرش نیومده بود.
شوک بزرگی بود! در سکوت کامل به نم اشک نشسته در چشم راستش خیره بودم. مانند این پرونده را قبلا دیده بودم اما با موضوعی متفاوت.
لَب می گزم و در سکوت کامل به بشقاب غذا خیره می شوم...
اشتهایم کور شده و سنگینی چیزی را روی قلبم احساس می کنم. مهراد با تمام وجود ان دختر را دوست داشته!
لبخند تلخی می زند و با فشردن چشم هایش اهسته می گوید :
- بعضی وقتا با خودم میگم ای کاش یکی بود حداقل وقتی دریا درد می‌کشیده کنارش بوده باشه.
پس تمام کار های مهراد از روی زخم عمیقیست که بر قلبش سنگینی می کند.
نفسم را آه مانند بیرونم می دهم و دست هایم ناخواسته موهای مجعد طلایی اش را نوازش می کند.
- متأسفم!
چشم می بندد و سرش را بالا می کشد تا دستم روی پیشانی اش قرار بگیرد.
سرش د*اغ است! انگار تب کرده...
- حالت خوبه مهراد؟
اهسته چشم می گشاید و من در چشم هایش به تصویر خود خیره میمانم.
- دوست ندارم اسیبی بهت برسه.
در قلبم چیزی می جوشد... مانند یک احساس عمیق... مانند یک محبت که صد ها سال رویش را درپوش گذاشته باشند.
اولین بار است که یک جمله را با چاشنی این همه احساسات صادق می بینم!
لبخند محوی میزنم و تمام درد هایم را در پستو ترین نقطه ممکن می فرستم :
- از داداش تو گنده تراش زورشون به من نرسیده.
مهراد نرم می خندد و اهسته از روی تخت بلند می شود.
نگاهم از شلوار زاپ دارش به چهره ی ارامش می چرخد :
- پس بهتره غذاتو بخوری.
و بعد اهسته با چند قدم عقب گرد دور میزند و از اتاق خارج می شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت45



می خواهم به حضورش بی توجه باشم، برای همین بکل وجودش را انکار می کنم و با گذاشتن ماگ نسکافه ام روی میز وسط آشپزخانه ، صندلی را عقب می کشم و می نشینم.
زیر چشمی به شلوار پارچه ای جذب طوسی اش خیره ام و گوشم پیش حرف های مادام است.
- اقا فرداشب عیده، قصد دارید سفره هفت سین بندازید؟
و بعد در کابینت را باز می کند تا قابلمه ای که می خواهد را بیرون بیاورد.
نگاه خیره ی حامی دارد مغز سرم را سوراخ می کند.
- نه.
مادام قابلمه را زیر شیر اب می گذارد و با باز کردن ان، صدای فشار اب، فضای اشپز خانه را در بر می گیرد.
- اقا واسه شام عید، سبزی پلو با ماهی درست کنم؟
حامی کلافه بر سر مادام می غرد و بی حوصله تکیه کمرش را از کانتر می گیرد :
- چقدر سوال می پرسی مادام، هر کاری میخوای بکن.
صدای وا رفته و پکر مادام، باعث می شود سر بلند کنم و با لبخندی در چهره ی شکسته اش، خیره در چشم های غم گرفته اش بمانم :
- نبینم چشمای خوشگلت غم بگیره لیدی، هرچی عشقت می‌کشه که کمتر خسته بشی درست کن.
مادام لبخند محوی برایم می زند. صدای پر حرص حامی توجه ام را جلب می کند :
- چه عجب شما ز*ب*ون باز کردی، کم کم داشتم فکر می کردم لالی!
حوصله کل انداختن با او را ندارم برای همین دوباره حضورش را انکار می کنم و ماگ را به لَب هایم می رسانم.
حس می کنم در حال انفجار است. صندلی رو به روی من را عقب می کشد و به حالت لَشی تنش را بر صندلی می اندازد.
سرم را تا انجا که می شود زیر می اندازم و به کف های لرزان روی ماگ خیره می شوم.
- جوری رفتار میکنی که حس می کنم دلت برای سائب تنگ شده!
چرا باید از بی محلی کردن من حرصی شود؟ دوباره به او بی اهمیتی می کنم که اینبار صدای خنده ارامش می اید.
- فقط دنبال بهونه ام بکشمت به اتاقم.
عصبی ماگ را به میز می کوبم و پر حرص در چشم هایش خیره می شوم. دیگر خبری از ان خجالت ها و سرخ و سفید شدن ها نبود. هر دو بر اوضاع مسلط شده بودیم.
با دیدن نگاهم کنج لَب هایش بالا می رود :
- همینه! اون قیافه مطیع و سر به زیر اصلا به تو نمیاد.
دست هایم مشت می شود اما به لبخند محوی اکتفا می کنم.
صدای زیر لَبی حامی ناخواسته حس های درونم را فرا می خواند :
- امشبم که شب جمعه است.
اصلا ان لبخند شیطانی کنج لَب هایش را دوست ندارم. تمام این رفتار هایش بخاطر این است که من ناخواسته و غیر ارادی نسبت به رفتار ها و نوازش هایش واکنش نشان داده بودم! کلافه چشم هایم را بهم می فشارم و اهسته می گویم:
- دست از سرم بردار!
حامی نرم می خندد و خیره در چشم هایم سرش را جلو می کشد :
- چرا انقدر اسرار داری وانمود کنی خوشت نمیاد، ها؟
لبخند کجی میزنم و سرم را جلو می کشم. حالا تقریبا فیس در فیس شده ایم. چرا من هم مانند او پرده حیا را پاره نکنم؟
- اتفاقا من خیلی خوشم میاد، اما ترجیح میدم این روابط فقط با همسر ایندم باشه نه هر خر هوس بازی که از راه برسه.
نرم می‌خندد و انگشتش را از گوشه ی لَبم تا زیر فکم سر می دهد.
سرش که نزدیک تر می اید، ان را خم می کند و بینی اش به ن*زد*یک*ی لَب بالایی ام می رسد.
اهسته تیغه ی بینی اش را به لَبم می کشد و چشم می بندد :
- ازم میخوای بگیرمت؟
سرم را کمی عقب می کشم که چشم هایش را باز می کند.
چهره اش خیلی گول زننده است! مثل یک مار خوش خط و خال، هیپنوتیزمت می کند و تو مسخ نگاهش می شوی.
انگار چشم هایش ادم را خلع سلاح می کند!
لبخند محوی میزنم :
- علاقه ای ندارم زن یه پیرمرد چهل ساله بشم، ازت میخوام یا ولم کنی برگردم تهران و کلا از کارم بکشم بیرون، یا همین جا خلاصم کنی.
سی شش سالش را از زبان مهراد شنیده ام و هنوز هم برایم غیر قابل باور است، چون نهایت نهایت چهره اش به بیست و هشت یا اصلا سگ خورد؛ سی ساله ها می خورد.
حامی نرم می خندد.
ماگ جلوی من را بر می دارد و وقتی ان را به لَب هایش می رساند چشم هایم دیگر توان بیشتر از این گرد شدن را ندارد. اوی وسواسی می خواهد از ماگ دهنی من بخورد؟
- دهنش زدم!
یک قلپ از محتویاتش را می خورد و با پایین گذاشتن ان نرم می خندد. سرش را تا حوالی گوشم می کشد.
- من تَه دهنتو در اوردم، مزه اش بهتر از این نسکافه در پیت.
چیزی درونم ویران می شود.
لَب هایم خشک می شود و نفس هایم سنگین.
نمی توانم در مقابلش طاقت بیاورم...
او یک با تجربه کار کشته است و من یک اماتور نابلد!
اهسته لاله گوشم را می بوسد و پچ می زند :
- فکر برگشتن رو از سرت بنداز بیرون.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

پی نوشت : نمیشه که همیشه اینجوری باشی لامصب؟ 😂😂

کد:
#پارت45




می خواهم به حضورش بی توجه باشم، برای همین به‌کل وجودش را انکار می کنم و با گذاشتن ماگ نسکافه ام روی میز وسط آشپزخانه، صندلی را عقب می کشم و می نشینم.

زیر چشمی به شلوار پارچه ای جذب طوسی اش خیره ام و گوشم پیش حرف های مادام است.

- اقا فرداشب عیده، قصد دارید سفره هفت سین بندازید؟

و بعد در کابینت را باز می کند تا قابلمه ای که می خواهد را بیرون بیاورد.

نگاه خیره ی حامی دارد مغز سرم را سوراخ می کند.

- نه.

مادام قابلمه را زیر شیر اب می گذارد و با باز کردن ان، صدای  فشار اب، فضای اشپز خانه را در بر می گیرد.

- اقا واسه شام عید، سبزی پلو با ماهی درست کنم؟

حامی کلافه بر سر مادام می غرد و بی حوصله تکیه کمرش را از کانتر می گیرد :

- چقدر سوال می پرسی مادام، هر کاری میخوای بکن.

صدای وا رفته و پکر مادام، باعث می شود سر بلند کنم و با لبخندی در چهره ی شکسته اش، خیره در چشم های غم گرفته اش بمانم :

- نبینم چشمای خوشگلت غم بگیره لیدی، هرچی عشقت می‌کشه که کمتر خسته بشی درست کن.

مادام لبخند محوی برایم می زند. صدای پر حرص حامی توجه ام را جلب می کند :

- چه عجب شما ز*ب*ون باز کردی، کم کم داشتم فکر می کردم لالی!

حوصله کل انداختن با او را ندارم برای همین دوباره حضورش را انکار می کنم و ماگ را به لَب هایم می رسانم.

حس می کنم در حال انفجار است. صندلی رو به روی من را عقب می کشد و به حالت لَشی تنش را بر صندلی می اندازد.

سرم را تا انجا که می شود زیر می اندازم و به کف های لرزان روی ماگ خیره می شوم.

- جوری رفتار میکنی که حس می کنم دلت برای سائب تنگ شده!

چرا باید از بی محلی کردن من حرصی شود؟ دوباره به او بی اهمیتی می کنم که اینبار صدای خنده ارامش می اید.

- فقط دنبال بهونه ام بکشمت به اتاقم.

عصبی ماگ را به میز می کوبم و پر حرص در چشم هایش خیره می شوم. دیگر خبری از ان خجالت ها و سرخ و سفید شدن ها نبود. هر دو بر اوضاع مسلط شده بودیم.

با دیدن نگاهم کنج لَب هایش بالا می رود :

- همینه! اون قیافه مطیع و سر به زیر اصلا به تو نمیاد.

دست هایم مشت می شود اما به لبخند محوی اکتفا می کنم.

صدای زیر لَبی حامی ناخواسته حس های درونم را فرا می خواند :

- امشبم که شب جمعه است.

اصلا ان لبخند شیطانی کنج لَب هایش را دوست ندارم. تمام این رفتار هایش بخاطر این است که من ناخواسته و غیر ارادی نسبت به رفتار ها و نوازش هایش واکنش نشان داده بودم! کلافه چشم هایم را بهم می فشارم و اهسته می گویم:

- دست از سرم بردار!

حامی نرم می خندد و خیره در چشم هایم سرش را جلو می کشد :

- چرا انقدر اسرار داری وانمود کنی خوشت نمیاد، ها؟

لبخند کجی میزنم و سرم را جلو می کشم. حالا تقریبا فیس در فیس شده ایم. چرا من هم مانند او پرده حیا را پاره نکنم؟

- اتفاقا من خیلی خوشم میاد، اما ترجیح میدم این روابط فقط با همسر ایندم باشه نه هر خر هوس بازی که از راه برسه.

نرم می‌خندد و انگشتش را از گوشه ی لَبم تا زیر فکم سر می دهد.

سرش که نزدیک تر می اید، ان را خم می کند و بینی اش به ن*زد*یک*ی لَب بالایی ام می رسد.

اهسته تیغه ی بینی اش را به لَبم می کشد و چشم می بندد :

- ازم میخوای بگیرمت؟

سرم را کمی عقب می کشم که چشم هایش را باز می کند.

چهره اش خیلی گول زننده است! مثل یک مار خوش خط و خال، هیپنوتیزمت می کند و تو مسخ نگاهش می شوی.
انگار چشم هایش ادم را خلع سلاح می کند!
لبخند محوی میزنم :

- علاقه ای ندارم زن یه پیرمرد چهل ساله بشم، ازت میخوام یا ولم کنی برگردم تهران و کلا از کارم بکشم بیرون، یا همین جا خلاصم کنی.

سی شش سالش را از زبان مهراد شنیده ام و هنوز هم برایم غیر قابل باور است، چون نهایت نهایت چهره اش به بیست و هشت یا اصلا سگ خورد؛ سی ساله ها می خورد.
حامی نرم می خندد.
ماگ جلوی من را بر می دارد و وقتی ان را به لَب هایش می رساند چشم هایم دیگر توان بیشتر از این گرد شدن را ندارد. اوی وسواسی می خواهد از ماگ دهنی من بخورد؟

- دهنش زدم!

یک قلپ از محتویاتش را می خورد و با پایین گذاشتن ان نرم می خندد. سرش را تا حوالی  گوشم می کشد.

- من تَه دهنتو در اوردم، مزه اش بهتر از این نسکافه در پیت.

چیزی درونم ویران می شود.
لَب هایم خشک می شود و نفس هایم سنگین.
نمی توانم در مقابلش طاقت بیاورم...
او یک با تجربه کار کشته است و من یک اماتور نابلد!
اهسته لاله گوشم را می بوسد و پچ می زند :

- فکر برگشتن رو از سرت بنداز بیرون.


زینب نوشت : امون از دست این بچه :/
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت46

مَست عطر مارک و خوشبویش مانده ام که صدای اهوم مادام و لبخند بزرگش مرا از عمق هیپنوتیزم صدایش بیرون می کشد.
تکانی میخورم و اخم هایم را درهم می کشم.
صاف می نشینم و در نگاه خندان حامی چشم تنگ می کنم :
- اما من تسلیم نمیشم.
حامی شانه بالا می اندازد و کنج لَبش را متفکر پایین می کشد.
- موفق باشی.
می خواهد از روی صندلی بلند شود که مچ تنومند دستش را ناخواسته می گیرم.
نگاهش اول به روی مچ اسیر شده و سپس به چشم های من کشیده می شود. هول می کنم و با رها کردن دستش دستم را در هوا تکان می دهم...
- ببخش... ببخشید. فقط خواستم بگم من اگه بر گردم هیچ حرفی از چیزایی که دیدم نمیزنم، فقط می خوام بر گردم پیش پدرم.
حامی ابرو بالا می اندازد، از روی صندلی بلند می شود و دستش را در جیب شلوارش می برد.
نگاهم روی رگ های بر امده، ساعت رولکس طلایی و استین های تا کرده دستش می چرخد. کل تنم گوش می شود وقتی صدای جدی اش را می شنوم :
- بهش مثل خونه ی یه شوهر شکاک بد دل نگاه کن که نمیزاره زنش بره بیرون. نظرت چیه؟ فکر می کنم اینجوری راحت تر میشه باهاش کنار اومد.
نگاه دو دلم را تا چشم های جدی اش بالا می کشم. چطوری می تواند انقدر سریع حالاتش را تغییر دهد؟
- یعنی واقعا میخوای تا اخر عمرت منو تحمل کنی!؟
حامی نرم می خندد.
متفکر به پنجره ی بزرگ روی دیوار مقابلش خیره می شود.
- حاضرم شرط ببندم تا پنج ماه دیگه حتی اگه منم ولت کنم پاتو از اینجا بیرون نمیزاری.
این همه اعتماد به نفس را از کجا می اورد این بشر؟ چقدر روی خودش حساب کرده که غیر مستقیم می گوید من تا پنج ماه دیگر قرار است به این میزان وابستگی و علاقه برسم که زندگی در کنار یک ادم کثیف را با زندگی در کنار پدرم و در سرزمین مادری ام ترجیح بدهم؟ ناباور می خندم و دستم را دور ماگ حلقه می کنم :
- میگن شترا هم خیلی خواب پنبه دونه می دیدن.
حامی مانند خودم می خندد و انگشت هایش رو میز ضرب می گیرد :
- جوجه رو اخر پاییز میشمارن اما امیدوارم این روز رو فراموش نکنی چون قصد کردم برای اولین بار یه دختر رو شش ماه توی عمارتم نگه دارم. اگه بعد از شش ماه خواستی بری میزارم برگردی تهران اما اگه نخواستی...
سکوت می کند.
نگاهش شیطانی می شود و متفکر به چشم هایم خیره می ماند :
- زنگ میزنم به سائب. فقط باید یادت باشه که اگر قبل از پنج ماه پاتو از این خونه بیرون بزاری قرار داد فسخ میشه.
یعنی انقدر پست فطرت است؟ بیخیال اصلا باشد، برای منی که وابسته هیچ خری نشده ام چه فرقی می کند؟ سرمَستانه می خندم و تکیه کمرم را به صندلی می دهم.
- گور خودت رو با این حرفت کندی، چون من بعد شش ماه که بر گردم تهران یه راست میرم اداره و حمایتت از تروریست رو گزارش میدم.
حامی می خندد. انگار خیلی به خودش مطمعن است!
- موفق باشی ستوان.
دست در جیب می برد و به طرف خروجی اشپز خانه حرکت می کند. هنگام خروج با دستش عدد پنج را نشان می دهد و با مکث کوتاهی نرم می خندد.
- فقط پنج ماه دیگه...
مادام که شوکه شاهد این ماجراست، علامت سلیب رسم می کند و با همون چشم های گرد شده به من خیره می‌شود :
- مطمعنی تو بیست و پنج سالته و اون سی و شش؟
بیشتر شبیه پسر و دختر بچه های پنج شش ساله بنظر میاید.
من اما اون قدر از این پیروزی شاد هستم که می‌خوام پیشاپیش اون رو جشن بگیرم. پنج ماه دیگه به خونه بر می گشتم! از روی میز بلند میشم و به سمت مادام حرکت می کنم، انگشتای تپلیش رو بین انگشتام میزارم و کمرش با دست دیگه ام می گیرم :
- نظرت چیه به مناسبت ازادی من تانگو بریم؟
ان قدر از من کوتاه تر است که سرش تا انتها بالا بیاید و شوکه بخندد.
- تانگو؟!
به علامت مثبت سرم را تکان می‌دهم و همانگونه که با ریتم تانگو مادام را تا ورودی در اشپز خانه می کشم، سرم را به طرف طبقه بالا می گیرم و بلند فریاد می زنم.
- مهراد یه اهنگ ایتالیایی ناب بزار می خواهم با مادام تانگو برقصم.
وقتی که مهراد شوکه و لبخند به ل*ب را بالای راه پله ها می بینم لبخندم عمیق تر می شود.
مهراد ابرو بالا می اندازد و طرف اتاق مخصوص سیستم‌های خانه می رود.
دقایقی بعد صدای موزیک ایتالیایی لایتی فضای سالن پذیرایی پایین را در بر گرفته بود.
همزمان با ریتم ب*دن خودم، مادام را تکان می دادم و از قه قه های مادام غرق در لِذت میشدم.
پر از شادی فریاد می کشم :
- به سلامتی ازادییییی.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت46



مَست عطر مارک و خوشبویش مانده ام که صدای اهوم مادام و لبخند بزرگش مرا از عمق هیپنوتیزم صدایش بیرون می کشد.

تکانی میخورم و اخم هایم را درهم می کشم.

صاف می نشینم و در نگاه خندان حامی چشم تنگ می کنم :

- اما من تسلیم نمیشم.

حامی شانه بالا می اندازد و کنج لَبش را متفکر پایین می کشد.

- موفق باشی.

می خواهد از روی صندلی بلند شود که مچ تنومند دستش را ناخواسته می گیرم.

نگاهش اول به روی مچ اسیر شده و سپس به چشم های من کشیده می شود. هول می کنم و با رها کردن دستش دستم را در هوا تکان می دهم...

- ببخش... ببخشید. فقط خواستم بگم من اگه بر گردم هیچ حرفی از چیزایی که دیدم نمیزنم، فقط می خوام بر گردم پیش پدرم.

حامی ابرو بالا می اندازد، از روی صندلی بلند می شود و دستش را در جیب شلوارش می برد.

نگاهم روی رگ های بر امده، ساعت رولکس طلایی و استین های تا کرده دستش می چرخد. کل تنم گوش می شود وقتی صدای جدی اش را می شنوم :

- بهش مثل خونه ی یه شوهر شکاک بد دل نگاه کن که نمیزاره زنش بره بیرون. نظرت چیه؟ فکر می کنم اینجوری راحت تر میشه باهاش کنار اومد.

نگاه دو دلم را تا چشم های جدی اش بالا می کشم. چطوری می تواند انقدر سریع حالاتش را تغییر دهد؟

- یعنی واقعا میخوای تا اخر عمرت منو تحمل کنی!؟

حامی نرم می خندد.
متفکر به پنجره ی بزرگ روی دیوار مقابلش خیره می شود.

- حاضرم شرط ببندم تا پنج ماه دیگه حتی اگه منم ولت کنم پاتو از اینجا بیرون نمیزاری.

این همه اعتماد به نفس را از کجا می اورد این بشر؟ چقدر روی خودش حساب کرده که غیر مستقیم می گوید من تا پنج ماه دیگر قرار است به این میزان وابستگی و علاقه برسم که زندگی در کنار یک ادم کثیف را با زندگی در کنار پدرم و در سرزمین مادری ام ترجیح بدهم؟ ناباور می خندم و دستم را دور ماگ حلقه می کنم :

- میگن شترا هم خیلی خواب پنبه دونه می دیدن.

حامی مانند خودم می خندد و انگشت هایش رو میز ضرب می گیرد :

- جوجه رو اخر پاییز میشمارن اما امیدوارم این روز رو فراموش نکنی چون قصد کردم برای اولین بار یه دختر رو شش ماه توی عمارتم نگه دارم. اگه بعد از شش ماه خواستی بری میزارم برگردی تهران اما اگه نخواستی...

سکوت می کند.
نگاهش شیطانی می شود و متفکر به چشم هایم خیره می ماند :

- زنگ میزنم به سائب. فقط باید یادت باشه که اگر قبل از پنج ماه پاتو از این خونه بیرون بزاری قرار داد فسخ میشه.

یعنی انقدر پست فطرت است؟ بیخیال اصلا باشد، برای منی که وابسته هیچ خری نشده ام چه فرقی می کند؟ سرمَستانه می خندم و تکیه کمرم را به صندلی می دهم.

- گور خودت رو با این حرفت کندی، چون من بعد شش ماه که بر گردم تهران یه راست میرم اداره و حمایتت از تروریست رو گزارش میدم.

حامی می خندد. انگار خیلی به خودش مطمعن است!

- موفق باشی ستوان.

دست در جیب می برد و به طرف خروجی اشپز خانه حرکت می کند. هنگام خروج با دستش عدد پنج را نشان می دهد و با مکث کوتاهی نرم می خندد.

- فقط پنج ماه دیگه...

مادام که شوکه شاهد این ماجراست، علامت سلیب رسم می کند و با همون چشم های گرد شده به من خیره می‌شود :

- مطمعنی تو بیست و پنج سالته و اون سی و شش؟ بیشتر شبیه پسر و دختر بچه های پنج شش ساله بنظر میاید.

من اما اون قدر از این پیروزی شاد هستم که می‌خواهم پیشاپیش اون رو جشن بگیرم. پنج ماه دیگه به خونه بر می گشتم! از روی میز بلند میشم و به سمت مادام حرکت می کنم، انگشتای تپلیش رو بین انگشتام می‌ذارم و کمرش با دست دیگه ام می گیرم :

- نظرت چیه به مناسبت ازادی من تانگو بریم؟

ان قدر از من کوتاه تر است که سرش تا انتها بالا بیاید و شوکه بخندد.

- تانگو؟!

به علامت مثبت سرم را تکان می‌دهم و همانگونه که با ریتم تانگو مادام را تا ورودی در اشپز خانه می کشم، سرم را به طرف طبقه بالا می گیرم و بلند فریاد می زنم.

- مهراد یه اهنگ ایتالیایی ناب بزار می خوام با مادام تانگو برقصم.

وقتی که مهراد شوکه و لبخند به ل*ب را بالای راه پله ها می بینم لبخندم عمیق تر می شود.

مهراد ابرو بالا می اندازد و طرف اتاق مخصوص سیستم‌های خانه می رود.

دقایقی بعد صدای موزیک ایتالیایی لایتی فضای سالن پذیرایی پایین را در بر گرفته بود.

همزمان با ریتم ب*دن خودم و مادام را تکان می دادم و از قه قه های مادام غرق در لِذت میشدم.
پر از شادی فریاد می کشم :

- به سلامتی ازادییییی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.امیـر والا؏.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,371
لایک‌ها
17,326
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
83,731
Points
1,263
#پارت47


"حامی"

متن قرار داد را بار دیگر چک می کنم تا مطمعن شوم کوتاهی در ان رخ نداده. کنج لَبم را به داخل جمع می کنم و نگاهم روی خط اخر تنگ می شود.
"در صورت هر گونه حادثه برای محموله، هزینه محاسبه می شود"
لبخند محوی میزنم با شنیدن صدای ارام یزدان زیر چشمی نگاهی به چهره ی جدی و غرق شده در میکروسکوپ ش می اندازم.
- خواهرت توی ایمیل پیام فرستاده که مادرت از تایلند برگشته.
بی تفاوت برگه را ورق میزنم و صحفه ی بعدی قرار داد را تنظیم می کنم.
- مگه بار اولشه، مدام تو رفت و امده.
یزدان چشم هایش را از میکروسکوپ فاصله می دهد و ماده بی رنگ روی شیشه اش را به انگشتش می چسباند :
- این بار فرق داره، انگار حالش خوب نیست، خواهرت می گفت مرتب بهانه ی تورو می‌گیره.
تای ابرویم را بالا می دهم و تبصره سوم قرار داد را می نویسم :
- یه بلیط براشون جور کن بیان افغانستان.
یزدان مواد سفید رنگ سر انگشتش را با دستمال کاغذی روی گل میز پاک می کند.
- باشه فقط فکر کردی حضور یاس رو چجوری میخوای توضیح بدی؟
کنج لَبم با نقش بستن چهره ی دخترک کش می اید.
- مگه حضور خدمه تو همچین عمارت درندشتی توضیح می خواهد.
یزدان لبخند محوی می زند و از روی مبل چستر مشکی بلند می شود.
- خیلی خوب، من ج*ن*س تولیدی جدید رو چک کردم، خرده نداره.
سری به نشان تایید تکان می دهم و روان نویسم را دوباره روی برگه می گذارم که با احساس یاد اوری چیز از حرکت می ایستم و سرم را به طرف یزدانی که می خواهد اتاق را ترک کند بالا می کشم.
- به دختره بگو بیاد اتاق من...
یزدان یک اوکی ارام می گوید و بیرون می رود.
دوباره روان نویس را برگه می گذارم.
تبصره اخر ( اگر شخصی از افراد طرفین نفوذی باشد، فرد مورد نظر باید هزینه یکسال در امد فرد مقابل را بپردازد.)
روان نویسم را در جایش می گذارم و دست به س*ی*نه می خواهم برای بار اخر متن قرارداد را مرور کنم که در اتاق باز می شود.
معلوم است که فقط یک حیوان در عمارت من وجود دارد که بی در زدن وارد می شود؛ برای همین بدون اینکه سرم را بلند کنم می گویم :
- از مادام یه دست لباس خدمه رو بگیر برای عید که مادرم و خواهرم بیان باید خدمه باشی تا زمانی که برن.
بدون اینکه سر بلند کنم می توانم چهره ی پوکرش را حس کنم. منتظر جمله ی" نوکر بابات غلام سیاه " هستم که با صدای عصبی اش شوکه می شوم :
- فکر کردی من عروسک خیمه شب بازیم که اون لباسای مزخرف رو بپوشم؟ لباس رو میپوشن که پوشیده باشن نه اینکه از اول رون تا پایین ل*خت باشن بالا هم که الحمدلله کامل تزئینیه.
نمی توانم این دختر را هضم کنم! اخم هایم را در هم می کشم و کج سر تا پایش را نگاه می کنم.
یک لباس مانند حنا دختری در مزرعه پوشیده به رنگ قهوه ای با گل های ریز و یک جوراب شلواری کلفت قهوه ای! من نمیفهمم چرا در دهنم را گل نگرفتم و بگویم باید از لباس های موجود استفاده کند.
نگاهم بالا می اید و شال کرمی که لبنانی دور سرش پیچیده را دور میزنم و به چشم های کشیده اسمانی اش می رسم :
- لباس فرم برای همه ثابته! من از بی نظمی متنفرم.
یاس شانه بالا می اندازد و دستش را زیر بغلش می زند :
- میدم مادام برام شکل لباس فرم اما پوشیده اش رو بدوزه.
چهره ام را در هم می کشم و دوباره سرم را روی برگه ام می اندازم.
درک نمی کنم این کار ها یعنی چه! مگر مردم پر و پاچه ندیده اند... یا او خیلی خودش را دست بالا گرفته؟ دستی به پیشانی ام می کشم و دوباره تمام تمرکزم را روی قراردادم با مشتری ترک میدهم.
- هر کاری میخوای بکن، فقط دردسر درست نشه، البته اگر دلت برای خلوتامون تنگ شده دردسرم درست کنی مشکلی نداره.
پوکر نگاهم می کند. قدم داخل امده را عقب می رود و محکم در را می بندد.
لبخند محوی میزنم و به قراردادم میرسم.
اما مگر این یاغی سرکش می گذارد؟ سر و صداهایش می اید که بلند بلند مادام را صدا می زند. جدی جدی جایش در باغ وحش است...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت47


"حامی"

متن قرار داد را بار دیگر چک می کنم تا مطمعن شوم کوتاهی در ان رخ نداده. کنج لَبم را به داخل جمع می کنم و نگاهم روی خط اخر تنگ می شود.
"در صورت هر گونه حادثه برای محموله، هزینه محاسبه می شود"
لبخند محوی میزنم با شنیدن صدای ارام یزدان زیر چشمی نگاهی به چهره ی جدی و غرق شده در میکروسکوپ ش می اندازم.
- خواهرت توی ایمیل پیام فرستاده که مادرت از تایلند برگشته.
بی تفاوت برگه را ورق میزنم و صحفه ی بعدی قرار داد را تنظیم می کنم.
- مگه بار اولشه، مدام تو رفت و امده.
یزدان چشم هایش را از میکروسکوپ فاصله می دهد و ماده بی رنگ روی شیشه اش را به انگشتش می چسباند :
- این بار فرق داره، انگار حالش خوب نیست، خواهرت می گفت مرتب بهانه ی تورو می‌گیره.
تای ابرویم را بالا می دهم و تبصره سوم قرار داد را می نویسم :
- یه بلیط براشون جور کن بیان افغانستان.
یزدان مواد سفید رنگ سر انگشتش را با دستمال کاغذی روی گل میز پاک می کند.
- باشه فقط فکر کردی حضور یاس رو چجوری میخوای توضیح بدی؟
کنج لَبم با نقش بستن چهره ی دخترک کش می اید.
- مگه حضور خدمه تو همچین عمارت درندشتی توضیح می خواهد.
یزدان لبخند محوی می زند و از روی مبل چستر مشکی بلند می شود.
- خیلی خوب، من ج*ن*س تولیدی جدید رو چک کردم، خرده نداره.
سری به نشان تایید تکان می دهم و روان نویسم را دوباره روی برگه می گذارم که با احساس یاد اوری چیز از حرکت می ایستم و سرم را به طرف یزدانی که می خواهد اتاق را ترک کند بالا می کشم.
- به دختره بگو بیاد اتاق من...
یزدان یک اوکی ارام می گوید و بیرون می رود.
دوباره روان نویس را برگه می گذارم.
تبصره اخر ( اگر شخصی از افراد طرفین نفوذی باشد، فرد مورد نظر باید هزینه یکسال در امد فرد مقابل را بپردازد.)
روان نویسم را در جایش می گذارم و دست به س*ی*نه می خواهم برای بار اخر متن قرارداد را مرور کنم که در اتاق باز می شود.
معلوم است که فقط یک حیوان در عمارت من وجود دارد که بی در زدن وارد می شود؛ برای همین بدون اینکه سرم را بلند کنم می گویم :
- از مادام یه دست لباس خدمه رو بگیر برای عید که مادرم و خواهرم بیان باید خدمه باشی تا زمانی که برن.
بدون اینکه سر بلند کنم می توانم چهره ی پوکرش را حس کنم. منتظر جمله ی" نوکر بابات غلام سیاه " هستم که با صدای عصبی اش شوکه می شوم :
- فکر کردی من عروسک خیمه شب بازیم که اون لباسای مزخرف رو بپوشم؟ لباس رو میپوشن که پوشیده باشن نه اینکه از اول رون تا پایین ل*خت باشن بالا هم که الحمدلله کامل تزئینیه.
نمی توانم این دختر را هضم کنم! اخم هایم را در هم می کشم و کج سر تا پایش را نگاه می کنم.
یک لباس مانند حنا دختری در مزرعه پوشیده به رنگ قهوه ای با گل های ریز و یک جوراب شلواری کلفت قهوه ای! من نمیفهمم چرا در دهنم را گل نگرفتم و بگویم باید از لباس های موجود استفاده کند.
نگاهم بالا می اید و شال کرمی که لبنانی دور سرش پیچیده را دور میزنم و به چشم های کشیده اسمانی اش می رسم :
- لباس فرم برای همه ثابته! من از بی نظمی متنفرم.
یاس شانه بالا می اندازد و دستش را زیر بغلش می زند :
- میدم مادام برام شکل لباس فرم اما پوشیده اش رو بدوزه.
چهره ام را در هم می کشم و دوباره سرم را روی برگه ام می اندازم.
درک نمی کنم این کار ها یعنی چه! مگر مردم پر و پاچه ندیده اند... یا او خیلی خودش را دست بالا گرفته؟ دستی به پیشانی ام می کشم و دوباره تمام تمرکزم را روی قراردادم با مشتری ترک می‌دهم. 
- هر کاری میخوای بکن، فقط دردسر درست نشه، البته اگر دلت برای خلوتامون تنگ شده دردسرم درست کنی مشکلی نداره.
پوکر نگاهم می کند. قدم داخل امده را عقب می رود و محکم در را می بندد.
لبخند محوی میزنم و به قراردادم میرسم.
 اما مگر این یاغی سرکش می گذارد؟ سر و صداهایش می اید که بلند بلند مادام را صدا می زند. جدی جدی جایش در باغ وحش است...


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا