#پارت40
لرزی از تَنم میگذرد.
صدا فقط کمی اشناست، اما خوب میدانم کیست.
بزاقم را به سختی فرو میدهم.
جرعت نگاه کردن به چشم هایش را ندارم! ان نگاه مشکی خاطرات کثیف زیادی را برایم یاد اوری میکرد.
احساس میکنم از درون در حال اتش گرفتنم اما ب*دن یخ زده ام چیز دیگری میگوید.
لکنت میگیرم!
- سَ...
#پارت40
خیره و متصل به خطوط اشنای روی س*ی*نهاش نگاه میکنم.
یادم رفته چگونه نفس میکشیدند!
یادم رفته چگونه گریه میکردند...
یادم رفته در مواقعی خوشحالی که غم، ریشه های وجودت را سوزانده باید چه کرد؟
یادم میرود؛
حرف زدن را...
خندیدن را...
گریه کردن را...
نفس کشیدن را...
ان همه غم نشسته در جانم...
#پارت40
لبخندی به تصویر مرد بور مقابلم که از مانیتور در حال پخش است و تقریبا کل دیوار مقابلم را گرفته؛ میزنم و دست هایم را در هم گره می کنم.
- البته که این حق شماست که از ضمانت ارسال مطمعن بشید!
مَرد می خندد. پیپ می کشد و لَب های کبودش غنچه و چشم هایش تنگ می شود. دود پیپش را که بیرون می دهد...
هوالحق!
#پارت40
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***