.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت39
"حامی"
دستهایم میلرزد.
باورم نمیشود که این زن شکسته یاس من باشد... .
سراسر مشکی پوش و خَراب تر از هر واژهی خَرابی که بشود تصور کرد.
مانند یک جنازه بیجان، تکیه تَنش را به دیوار تراس داده و به اسمان خیره است!
این همه غم نشسته در نگاهش، این د*اغ نشان داده بر جانش، قلبم را میسوزاند.
چشمهایم میسوزند و قطرهی اشکی، چشمهایم را میسوزاند.
کل جانم میسوزد! قلب و چشم که هیچ...
چگونه توانستم این همه مدت را با حرف یک بیشرف سر به زمین بگذارم؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به بغض نشسته در گلویم میکشم.
- اقا بهتره اینجا نمونید، نگهبانای عمارت میرسن براتون بد میشه.
نیم نگاهی به چشم مشکی شریکی که از افغانستان همراهم امده بود میاندازم:
- نتونستی بفهمی دلیل سیاه پوشی اتاق خانم چیه؟
پسرک، دستی بین موهایش میکشد و دو دل سر به زیر میاندازد:
- بچشون سقط شده اقا... چند روز پیش یک درگیری به وجود امده بوده، خانم تیر خوردن و تحت فشار بودن، بچه اتون متاسفانه از بین رفته.
تا به حال، برق صد ولتی را به تنتان وصل کردهاند؟
به من هم تا قبل شنیدن این خبر نکرده بودند.
متعجب اخم در هم میکشم.
شئ سنگ مانندی در گلویم گیر کرده.
بازهم خداراشکر که خودش سالم است!
فرصت برای بچه دار شدن هست! مگر نه؟
دستی به ته ریشم میکشم و با اخمهای درهم رفته به قیافه مغموم و رنگ پریده یاس خیره میشوم.
- باید برم ببینمش، هر جوری میتونی معطلشون کن.
متعجب و ترسیده، «چشم» میگوید و با نیم نگاهی به اطراف اهسته به طرف مگهبانها میرود.
عینکم را به چشم میزنم، سرم را زیر میاندازم و دستی بین موهایم میکشم.
خودم همه چیز را درست میکردم؛ دوباره خانواده امان را دور هم جمع میکردم، دوباره صدای خندهایمان را بهگوش عمارتم میرسانم، دوباره لبخند های ابتین را به مادرش نشان میدهم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد.
***
"یاس"
با احساس خیرگی نگاه یک نفر، اهسته بین مژه هایم را میگشایم.
چشم هایم از بس گریستهاند، خشک و دردناک شدهاند.
گلویم از بس جیغ زدهام زخم شده و صدایم بالا نمیاید!
کاش خفه میشدم.
نگاهم را از افتاب سوزان میان اسمان ابری، به سمت راست و داخل اتاق میچرخد.
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش و موی سفید، و جمع شدگی ترسناکی کنار چشم چپش...
چشمهای قهوهای نافذ و چین و چروک نشسته در گوشه و کنار صورتش که نشان از گذر عمر میداد...
- Why are you here?(برای چی اینجایی؟)
کنج لَبهای مَرد اهسته بالا میرود.
قدمی دیگر جلو میاید که بوی عطر اشنایی مشامم را پر میکند.
من، نت به نت این عطر را میشناختم!
چشم میبندم و عمیق هوا را میبلعم.
تلخی و سردی و میوههای استوایی عطر را چنان به عمق ریه ام میفرستم که نفس حبس میشود.
چشمم میسوزد و با یاد اوری قد سرو مانند تَن حامی، لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند.
لبخند های کج و خنده های ته گلویش زنده میشود...
- میبینم دوری بهت ساخته! زبان یاد گرفتی...
به گوش هایم و انچه شنیده شک میکنم.
صدا را، بار دیگر در مغزم کنکاش میکنم.
تُن گرم و بم اشنایش را...
بغض ،بیخ گلویم میچسبد.
چشم باز میکنم و متعجب به چشمهایش خیره میشوم.
اسمان زیبای دلبرم کجا و قهوهای زشت نگاه این مرد کجا!
- شما؟
از ته دل میخندد.
دستش به طرف دکمههای پیراهنش میرود و من، مات او و حرکاتشم.
دکمه بهدکمه باز میکند و وقتی به اخرین دکمه میرسد، نگاه من ناخواسته به طرف س*ی*نه چپ و کتفش، به دنبال رد اشنایی حامی و تتوی عجیبش میچرخد.
"حامی"
دستهایم میلرزد.
باورم نمیشود که این زن شکسته یاس من باشد... .
سراسر مشکی پوش و خَراب تر از هر واژهی خَرابی که بشود تصور کرد.
مانند یک جنازه بیجان، تکیه تَنش را به دیوار تراس داده و به اسمان خیره است!
این همه غم نشسته در نگاهش، این د*اغ نشان داده بر جانش، قلبم را میسوزاند.
چشمهایم میسوزند و قطرهی اشکی، چشمهایم را میسوزاند.
کل جانم میسوزد! قلب و چشم که هیچ...
چگونه توانستم این همه مدت را با حرف یک بیشرف سر به زمین بگذارم؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به بغض نشسته در گلویم میکشم.
- اقا بهتره اینجا نمونید، نگهبانای عمارت میرسن براتون بد میشه.
نیم نگاهی به چشم مشکی شریکی که از افغانستان همراهم امده بود میاندازم:
- نتونستی بفهمی دلیل سیاه پوشی اتاق خانم چیه؟
پسرک، دستی بین موهایش میکشد و دو دل سر به زیر میاندازد:
- بچشون سقط شده اقا... چند روز پیش یک درگیری به وجود امده بوده، خانم تیر خوردن و تحت فشار بودن، بچه اتون متاسفانه از بین رفته.
تا به حال، برق صد ولتی را به تنتان وصل کردهاند؟
به من هم تا قبل شنیدن این خبر نکرده بودند.
متعجب اخم در هم میکشم.
شئ سنگ مانندی در گلویم گیر کرده.
بازهم خداراشکر که خودش سالم است!
فرصت برای بچه دار شدن هست! مگر نه؟
دستی به ته ریشم میکشم و با اخمهای درهم رفته به قیافه مغموم و رنگ پریده یاس خیره میشوم.
- باید برم ببینمش، هر جوری میتونی معطلشون کن.
متعجب و ترسیده، «چشم» میگوید و با نیم نگاهی به اطراف اهسته به طرف مگهبانها میرود.
عینکم را به چشم میزنم، سرم را زیر میاندازم و دستی بین موهایم میکشم.
خودم همه چیز را درست میکردم؛ دوباره خانواده امان را دور هم جمع میکردم، دوباره صدای خندهایمان را بهگوش عمارتم میرسانم، دوباره لبخند های ابتین را به مادرش نشان میدهم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد.
***
"یاس"
با احساس خیرگی نگاه یک نفر، اهسته بین مژه هایم را میگشایم.
چشم هایم از بس گریستهاند، خشک و دردناک شدهاند.
گلویم از بس جیغ زدهام زخم شده و صدایم بالا نمیاید!
کاش خفه میشدم.
نگاهم را از افتاب سوزان میان اسمان ابری، به سمت راست و داخل اتاق میچرخد.
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش و موی سفید، و جمع شدگی ترسناکی کنار چشم چپش...
چشمهای قهوهای نافذ و چین و چروک نشسته در گوشه و کنار صورتش که نشان از گذر عمر میداد...
- Why are you here?(برای چی اینجایی؟)
کنج لَبهای مَرد اهسته بالا میرود.
قدمی دیگر جلو میاید که بوی عطر اشنایی مشامم را پر میکند.
من، نت به نت این عطر را میشناختم!
چشم میبندم و عمیق هوا را میبلعم.
تلخی و سردی و میوههای استوایی عطر را چنان به عمق ریه ام میفرستم که نفس حبس میشود.
چشمم میسوزد و با یاد اوری قد سرو مانند تَن حامی، لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند.
لبخند های کج و خنده های ته گلویش زنده میشود...
- میبینم دوری بهت ساخته! زبان یاد گرفتی...
به گوش هایم و انچه شنیده شک میکنم.
صدا را، بار دیگر در مغزم کنکاش میکنم.
تُن گرم و بم اشنایش را...
بغض ،بیخ گلویم میچسبد.
چشم باز میکنم و متعجب به چشمهایش خیره میشوم.
اسمان زیبای دلبرم کجا و قهوهای زشت نگاه این مرد کجا!
- شما؟
از ته دل میخندد.
دستش به طرف دکمههای پیراهنش میرود و من، مات او و حرکاتشم.
دکمه بهدکمه باز میکند و وقتی به اخرین دکمه میرسد، نگاه من ناخواسته به طرف س*ی*نه چپ و کتفش، به دنبال رد اشنایی حامی و تتوی عجیبش میچرخد.
کد:
#پارت39
"حامی"
دستهایم میلرزد.
باورم نمیشود که این زن شکسته یاس من باشد... .
سراسر مشکی پوش و خَراب تر از هر واژهی خَرابی که بشود تصور کرد.
مانند یک جنازه بیجان، تکیه تَنش را به دیوار تراس داده و به اسمان خیره است!
این همه غم نشسته در نگاهش، این د*اغ نشان داده بر جانش، قلبم را میسوزاند.
چشمهایم میسوزند و قطرهی اشکی، چشمهایم را میسوزاند.
کل جانم میسوزد! قلب و چشم که هیچ...
چگونه توانستم این همه مدت را با حرف یک بیشرف سر به زمین بگذارم؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به بغض نشسته در گلویم میکشم.
- اقا بهتره اینجا نمونید، نگهبانای عمارت میرسن براتون بد میشه.
نیم نگاهی به چشم مشکی شریکی که از افغانستان همراهم امده بود میاندازم:
- نتونستی بفهمی دلیل سیاه پوشی اتاق خانم چیه؟
پسرک، دستی بین موهایش میکشد و دو دل سر به زیر میاندازد:
- بچشون سقط شده اقا... چند روز پیش یک درگیری به وجود امده بوده، خانم تیر خوردن و تحت فشار بودن، بچه اتون متاسفانه از بین رفته.
تا به حال، برق صد ولتی را به تنتان وصل کردهاند؟
به من هم تا قبل شنیدن این خبر نکرده بودند.
متعجب اخم در هم میکشم.
شئ سنگ مانندی در گلویم گیر کرده.
بازهم خداراشکر که خودش سالم است!
فرصت برای بچه دار شدن هست! مگر نه؟
دستی به ته ریشم میکشم و با اخمهای درهم رفته به قیافه مغموم و رنگ پریده یاس خیره میشوم.
- باید برم ببینمش، هر جوری میتونی معطلشون کن.
متعجب و ترسیده، «چشم» میگوید و با نیم نگاهی به اطراف اهسته به طرف مگهبانها میرود.
عینکم را به چشم میزنم، سرم را زیر میاندازم و دستی بین موهایم میکشم.
خودم همه چیز را درست میکردم؛ دوباره خانواده امان را دور هم جمع میکردم، دوباره صدای خندهایمان را بهگوش عمارتم میرسانم، دوباره لبخند های ابتین را به مادرش نشان میدهم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد.
***
"یاس"
با احساس خیرگی نگاه یک نفر، اهسته بین مژه هایم را میگشایم.
چشم هایم از بس گریستهاند، خشک و دردناک شدهاند.
گلویم از بس جیغ زدهام زخم شده و صدایم بالا نمیاید!
کاش خفه میشدم.
نگاهم را از افتاب سوزان میان اسمان ابری، به سمت راست و داخل اتاق میچرخد.
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش و موی سفید، و جمع شدگی ترسناکی کنار چشم چپش...
چشمهای قهوهای نافذ و چین و چروک نشسته در گوشه و کنار صورتش که نشان از گذر عمر میداد...
- Why are you here?(برای چی اینجایی؟)
کنج لَبهای مَرد اهسته بالا میرود.
قدمی دیگر جلو میاید که بوی عطر اشنایی مشامم را پر میکند.
من، نت به نت این عطر را میشناختم!
چشم میبندم و عمیق هوا را میبلعم.
تلخی و سردی و میوههای استوایی عطر را چنان به عمق ریه ام میفرستم که نفس حبس میشود.
چشمم میسوزد و با یاد اوری قد سرو مانند تَن حامی، لبخند تلخی کنج لَبم مینشیند.
لبخند های کج و خنده های ته گلویش زنده میشود...
- میبینم دوری بهت ساخته! زبان یاد گرفتی...
به گوش هایم و انچه شنیده شک میکنم.
صدا را، بار دیگر در مغزم کنکاش میکنم.
تُن گرم و بم اشنایش را...
بغض ،بیخ گلویم میچسبد.
چشم باز میکنم و متعجب به چشمهایش خیره میشوم.
اسمان زیبای دلبرم کجا و قهوهای زشت نگاه این مرد کجا!
- شما؟
از ته دل میخندد.
دستش به طرف دکمههای پیراهنش میرود و من، مات او و حرکاتشم.
دکمه بهدکمه باز میکند و وقتی به اخرین دکمه میرسد، نگاه من ناخواسته به طرف س*ی*نه چپ و کتفش، به دنبال رد اشنایی حامی و تتوی عجیبش میچرخد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: