.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت28
در سوییت کوچک را باز میکند.
خانه فقط با نور شمعهای کوچک و بزرگ روشن است و همه جا پر از گلبرگ سرخ و بادکنکهای پر شده از گ*از هلیوم است.
قلبم درد دارد.
ابتین و حامی از ذهنم دور نمیشوند...
شئ سنگ مانندی بیخ گلویم را چسبیده و احساس غربت، تمامم را در بر گرفته...
دلم اغوش پدرم و خانه قدیمی امان را میخواهد...
دلم خندههای بعد از پایان ماموریت را میخواهد...
کی این سناریوی عذاب اور لعنتی تمام خواهد شد؟
کی قلب صد چاک شده من به ارامش میرسد؟
همه چیز در حالهای از ابهام فرو رفته و من، خود را میان سیاهی عمیقی مییابم.
دلم یک نور میخواهد، به وسعت برق شادی در چشم های ابتین.
خستهام! نمیدانم این کلمه را در این یک ماه چند بار با خود تکرار کرده ام، اما خستهام، به اندازهای که هر سی روز این یک ماه، یک سال بگذرد و من شصت ساله شده باشم.
دستی روی کمرم مینشیند و اهسته مشغول باز کردن دکمههای لباس عروس بسیار ساده میشود.
قلبم فرو میریزد.
یک حال، مانند مردن دارم....
میبینم که روحم دارد از جسمم میگریزد و تمام تلاشهای من برای دوری از این مرد غریبه، امروز پوچ میشود.
بوی خیانت را با گوشت و خونم حس میکنم.
حالت تهوع و سردرد دارم...
ب*وسهی ارامی به روی سر شانه بر*ه*نهام مینشیند و دستهای بزرگ، اهسته سر شانه لباس را به طرف پایین میکشد.
صدای نفسهای عمیق دنیل، در مغزم مینشیند!
- من... .
صدایم میلرزد و اشک در چشمهایم هم...
دلم به وسعت تمام بدبختیهای که کشیدهام گریه میخواهد!
لَبهای گرم دنیل را، در نزدیک گوشم حس میکنم...
گرمای نفسهایش، پوستم را میسوزاند:
- تو چی زیبای من؟
او حرف زده و من، صدای اعزرائیل را میشنیدم... .
او نفس کشیده و من، سوزش اتش را حس میکردم...
حالم خوب نیست!
اهسته دستم را به پشانیام میگذارم و لرزش لَبهایم را با گزیدن ان کنترل میکنم:
- حالم خوب نیست!
بیتوجه و ارام است.
میبوسد! از گردنم تا انتهای استخوان ترقوه شانه راستم...
کل جانم در اتش است.
نفسم بریده بریده میشود و زانوهایم سست میکند.
کاش میشد قبری در اینجا میکندم و این جان بیجان را در زیر خاک میانداختم.
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من دستهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا صدایم را میشنوی؟ من لَبهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من این جان گرانبها را نمیخواهم... .
***
«حامی»
گمان میکنم اخرین دانه پاکت باشد! اما مگر مهم است؟ سیگار را اهسته بین لَبهایم میگذارم و فندک طلایی را زیر ان روشن میکنم.
حالم گرفته! یک حس بد در کل جانم پیچیده...
انگار اتفاق بدی افتاده باشد...
انگار برای عزیزی قرار است اتفاقی بیوفتد، یا افتاده... نمیدانم... حال مزخرفیست.
با دست ازادم سیگار را میگیرم و پوک عمیقی به ان میزنم.
آنقدر عمیق که کل جانم همراه ان بسوزد...
به اتش سرخ فندک و شعله کشیدن ان به سمت بالا خیرهام...
درست در بالاترین نقطهای که میتواند برسد خاموش میشود... مانند زندگی من!
نفس عمیقی میکشم و اهسته در فندک را میبندم.
خیره میشوم به اسمان دلگیر پاییز و ابرهای تیرهاش...
دلم به وسعت همین اسمان باریدن میخواهد!
در سوییت کوچک را باز میکند.
خانه فقط با نور شمعهای کوچک و بزرگ روشن است و همه جا پر از گلبرگ سرخ و بادکنکهای پر شده از گ*از هلیوم است.
قلبم درد دارد.
ابتین و حامی از ذهنم دور نمیشوند...
شئ سنگ مانندی بیخ گلویم را چسبیده و احساس غربت، تمامم را در بر گرفته...
دلم اغوش پدرم و خانه قدیمی امان را میخواهد...
دلم خندههای بعد از پایان ماموریت را میخواهد...
کی این سناریوی عذاب اور لعنتی تمام خواهد شد؟
کی قلب صد چاک شده من به ارامش میرسد؟
همه چیز در حالهای از ابهام فرو رفته و من، خود را میان سیاهی عمیقی مییابم.
دلم یک نور میخواهد، به وسعت برق شادی در چشم های ابتین.
خستهام! نمیدانم این کلمه را در این یک ماه چند بار با خود تکرار کرده ام، اما خستهام، به اندازهای که هر سی روز این یک ماه، یک سال بگذرد و من شصت ساله شده باشم.
دستی روی کمرم مینشیند و اهسته مشغول باز کردن دکمههای لباس عروس بسیار ساده میشود.
قلبم فرو میریزد.
یک حال، مانند مردن دارم....
میبینم که روحم دارد از جسمم میگریزد و تمام تلاشهای من برای دوری از این مرد غریبه، امروز پوچ میشود.
بوی خیانت را با گوشت و خونم حس میکنم.
حالت تهوع و سردرد دارم...
ب*وسهی ارامی به روی سر شانه بر*ه*نهام مینشیند و دستهای بزرگ، اهسته سر شانه لباس را به طرف پایین میکشد.
صدای نفسهای عمیق دنیل، در مغزم مینشیند!
- من... .
صدایم میلرزد و اشک در چشمهایم هم...
دلم به وسعت تمام بدبختیهای که کشیدهام گریه میخواهد!
لَبهای گرم دنیل را، در نزدیک گوشم حس میکنم...
گرمای نفسهایش، پوستم را میسوزاند:
- تو چی زیبای من؟
او حرف زده و من، صدای اعزرائیل را میشنیدم... .
او نفس کشیده و من، سوزش اتش را حس میکردم...
حالم خوب نیست!
اهسته دستم را به پشانیام میگذارم و لرزش لَبهایم را با گزیدن ان کنترل میکنم:
- حالم خوب نیست!
بیتوجه و ارام است.
میبوسد! از گردنم تا انتهای استخوان ترقوه شانه راستم...
کل جانم در اتش است.
نفسم بریده بریده میشود و زانوهایم سست میکند.
کاش میشد قبری در اینجا میکندم و این جان بیجان را در زیر خاک میانداختم.
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من دستهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا صدایم را میشنوی؟ من لَبهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من این جان گرانبها را نمیخواهم... .
***
«حامی»
گمان میکنم اخرین دانه پاکت باشد! اما مگر مهم است؟ سیگار را اهسته بین لَبهایم میگذارم و فندک طلایی را زیر ان روشن میکنم.
حالم گرفته! یک حس بد در کل جانم پیچیده...
انگار اتفاق بدی افتاده باشد...
انگار برای عزیزی قرار است اتفاقی بیوفتد، یا افتاده... نمیدانم... حال مزخرفیست.
با دست ازادم سیگار را میگیرم و پوک عمیقی به ان میزنم.
آنقدر عمیق که کل جانم همراه ان بسوزد...
به اتش سرخ فندک و شعله کشیدن ان به سمت بالا خیرهام...
درست در بالاترین نقطهای که میتواند برسد خاموش میشود... مانند زندگی من!
نفس عمیقی میکشم و اهسته در فندک را میبندم.
خیره میشوم به اسمان دلگیر پاییز و ابرهای تیرهاش...
دلم به وسعت همین اسمان باریدن میخواهد!
کد:
[HASH=3578]#پارت28[/HASH]
در سوییت کوچک را باز میکند.
خانه فقط با نور شمعهای کوچک و بزرگ روشن است و همه جا پر از گلبرگ سرخ و بادکنکهای پر شده از گ*از هلیوم است.
قلبم درد دارد.
ابتین و حامی از ذهنم دور نمیشوند...
شئ سنگ مانندی بیخ گلویم را چسبیده و احساس غربت، تمامم را در بر گرفته...
دلم اغوش پدرم و خانه قدیمی امان را میخواهد...
دلم خندههای بعد از پایان ماموریت را میخواهد...
کی این سناریوی عذاب اور لعنتی تمام خواهد شد؟
کی قلب صد چاک شده من به ارامش میرسد؟
همه چیز در حالهای از ابهام فرو رفته و من، خود را میان سیاهی عمیقی مییابم.
دلم یک نور میخواهد، به وسعت برق شادی در چشم های ابتین.
خستهام! نمیدانم این کلمه را در این یک ماه چند بار با خود تکرار کرده ام، اما خستهام، به اندازهای که هر سی روز این یک ماه، یک سال بگذرد و من شصت ساله شده باشم.
دستی روی کمرم مینشیند و اهسته مشغول باز کردن دکمههای لباس عروس بسیار ساده میشود.
قلبم فرو میریزد.
یک حال، مانند مردن دارم....
میبینم که روحم دارد از جسمم میگریزد و تمام تلاشهای من برای دوری از این مرد غریبه، امروز پوچ میشود.
بوی خیانت را با گوشت و خونم حس میکنم.
حالت تهوع و سردرد دارم...
ب*وسهی ارامی به روی سر شانه بر*ه*نهام مینشیند و دستهای بزرگ، اهسته سر شانه لباس را به طرف پایین میکشد.
صدای نفسهای عمیق دنیل، در مغزم مینشیند!
- من... .
صدایم میلرزد و اشک در چشمهایم هم...
دلم به وسعت تمام بدبختیهای که کشیدهام گریه میخواهد!
لَبهای گرم دنیل را، در نزدیک گوشم حس میکنم...
گرمای نفسهایش، پوستم را میسوزاند:
- تو چی زیبای من؟
او حرف زده و من، صدای اعزرائیل را میشنیدم... .
او نفس کشیده و من، سوزش اتش را حس میکردم...
حالم خوب نیست!
اهسته دستم را به پشانیام میگذارم و لرزش لَبهایم را با گزیدن ان کنترل میکنم:
- حالم خوب نیست!
بیتوجه و ارام است.
میبوسد! از گردنم تا انتهای استخوان ترقوه شانه راستم...
کل جانم در اتش است.
نفسم بریده بریده میشود و زانوهایم سست میکند.
کاش میشد قبری در اینجا میکندم و این جان بیجان را در زیر خاک میانداختم.
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من دستهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا صدایم را میشنوی؟ من لَبهای این مرد را نمیخواهم!
خدایا، صدایم را میشنوی؟ من این جان گرانبها را نمیخواهم... .
***
«حامی»
گمان میکنم اخرین دانه پاکت باشد! اما مگر مهم است؟ سیگار را اهسته بین لَبهایم میگذارم و فندک طلایی را زیر ان روشن میکنم.
حالم گرفته! یک حس بد در کل جانم پیچیده...
انگار اتفاق بدی افتاده باشد...
انگار برای عزیزی قرار است اتفاقی بیوفتد، یا افتاده... نمیدانم... حال مزخرفیست.
با دست ازادم سیگار را میگیرم و پوک عمیقی به ان میزنم.
آنقدر عمیق که کل جانم همراه ان بسوزد...
به اتش سرخ فندک و شعله کشیدن ان به سمت بالا خیرهام...
درست در بالاترین نقطهای که میتواند برسد خاموش میشود... مانند زندگی من!
نفس عمیقی میکشم و اهسته در فندک را میبندم.
خیره میشوم به اسمان دلگیر پاییز و ابرهای تیرهاش...
دلم به وسعت همین اسمان باریدن میخواهد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: