#پارت47
ویلیام لبخند میزند، دستش رو از زیر تیشرت بیرون میکشد که با درد مینالم؛
- حالا ولم میکنی؟
گونهام رو نوازش میکنه؛
- درس اول؛ تو زندگیت هیچوقت به یک مافیا دروغ نگو، چون مافیا با هیچ کس صادق نیست.
عصبانی میشم و با حرص دستانم رو که با دستبند به تخت بسته شده تکون میدهم؛
- دروغگوی...
#پارت47
روی سینِه اش مینشینم و با تمام توان گ*ردنش را میفشارم.
حتی در این حال هم که دارد خفه میشود میخندد!
با خنده و چهره ی مچاله شده، مچ دستم را میفشارد و قصد دارد قفل انگشت هایم را باز کند اما نمیشود.
این بار دیگر از او نمیگذرم. بحث رها یا قولی که به او دادم یا اطمينانی که به من کرده...
#پارت47
خیرگی نگاهش را حس میکنم!
چرا نمیرود؟
چرا انقدر عطرش اشناست؟
چرا انقدر صدایش اشناست!؟
این غریب آشنا، که این گونه مرا میکاود کیست؟
- جایی تشریف میبرید خانم بختیاری؟
با این حرف مرد گوشم زنگ میخورد و صدها صدای مختلف با تُنهای متفاوت، در سَرم این فامیل را صدا میزنند... بختیاری!
چهره...
#پارت47
"حامی"
متن قرار داد را بار دیگر چک می کنم تا مطمعن شوم کوتاهی در ان رخ نداده. کنج لَبم را به داخل جمع می کنم و نگاهم روی خط اخر تنگ می شود.
"در صورت هر گونه حادثه برای محموله، هزینه محاسبه می شود"
لبخند محوی میزنم با شنیدن صدای ارام یزدان زیر چشمی نگاهی به چهره ی جدی و غرق شده در...
هُوالحق!
#پارت47
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***