• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش|اثر مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
IMG_20240323_231144_108.jpg

IMG_20240323_231143_988.jpg


"بسم الله الرحمن الرحیم "
نام رمان: ققنوس آتش
نام نویسنده: مونا.س
ژانر: تخیلی، مافیایی، جنایی،
ناظر: MINERVA
ویراستار: Moon✦
سطح: نیمه حرفه‌ای


خلاصه رمان:
آتش روحش...
بسان طاعونی مرگبار، دامان طالع دخترک را چنگ می‌زند و تمامش را به آتش می‌کشد.
کالبد ضعیفش را به دو پاره کرده و رخسار دیگری را از حیات به آن نشان می‌دهد.
اگرچه به واسطه‌ی این قدرت افسانه‌ای، دردهای طاقت‌فرسایی را متحمل شده بود اما ارزشش را داشت.
*گفتمان رمان ققنوس آتش ...✧
*گالری عکس رمان ققنوس آتش...✧
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,714
Points
280
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
مقدمه:

من تنها آتشی هستم که

می‌تواند در باران زندگی کند



شروع نوشتن: ۸ فوریه ۲۰۲۳

#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_1

قدم‌های محکمش را یکی پس از دیگری به سمت اتاق رئیس بر‌می‌دارد. چه کاری می‌توانست آن‌قدر واجب باشد که او را از وسط تمرین صبحگاهی بیرون بکشند و بگویند که رئیس او را احضار کرده؟ آرام شقیقه‌هایش را به‌خاطر سردرد نفس گیرش می‌مالد و تقه‌ای به درب طلایی‌ رنگ بزرگ اتاق رئیس می‌زند، که درب به صورت خودکار باز شده و با چهره‌ی عبوس رئیس برخورد می‌کند. آن ابرو‌های مشکی که تار‌های سفید دو رنگه‌شان کرده بودند را در هم کشیده و به آزراء زل زده است. سلام نظامی می‌دهد که با سخن رئیس به سمت صندلی قدم برمی‌دارد.
- بیا بشین.
تازه نگاهش به مرد جوانی که پشت صندلی نشسته می‌افتد، دخترک کور! حال برای سلام نظامی بسیار دیر است پس در هنگام نشستن، کمی سرش را به نشانه سلام خم می‌کند.
پسرک بی‌توجه به او چشم دوخته و دریغ از کمی حس خوشایند که از او دریافت کند. رئیس پرونده‌ای را به سمت آزراء سوق می‌دهد و اضافه می‌کند:
- رز سیاه؛ تو به نیروی ویژه ارتقاء پیدا کردی، طبق قانون باید اولین مأموریت ویژه‌ت رو با یک نیروی ویژه سابقه دار انجام بدی.
در حالی که چشم‌هایش را به پرونده گره زده است ل*ب می‌زند:
- خب؟
- خب ما آدلیر رو انتخاب کردیم.
آزراء با اعتماد به نفس خاصی پرونده را از هم باز می‌کند که لبخند ملیحی با دیدن نشان جدیدش بر ل*بش نقش می‌بندد. سرش را بالا می‌کشد که آدلیر توجهش را به سمت خود جلب می‌کند. در حالی که ایستاده با کنایه می‌گوید:
- پاشو، تو که نمی‌‌خوای ناامیدمون کنی؟
کنج ل*بش کش می‌آید و اخمی به خود می‌گیرد. ناامید؟ حال به تو نشان خواهد داد با چه اعجوبه طرف هستی.

کد:
شروع نوشتن: ۸ فوریه ۲۰۲۳
***
قدم‌های محکمش را یکی پس از دیگری به سمت اتاق رئیس بر‌می‌دارد. چه کاری می‌توانست آن‌قدر واجب باشد که او را از وسط تمرین صبحگاهی بیرون بکشند و بگویند که رئیس او را احضار کرده؟ آرام شقیقه‌هایش را به‌خاطر سردرد نفس گیرش می‌مالد و تقه‌ای به درب طلایی‌ رنگ بزرگ اتاق رئیس می‌زند، که درب به صورت خودکار باز شده و با چهره‌ی عبوس رئیس برخورد می‌کند. آن ابرو‌های مشکی که تار‌های سفید دو رنگه‌شان کرده بودند را در هم کشیده و به آزراء زل زده است. سلام نظامی می‌دهد که با سخن رئیس به سمت صندلی قدم برمی‌دارد.
- بیا بشین.
تازه نگاهش به مرد جوانی که پشت صندلی نشسته می‌افتد، دخترک کور! حال برای سلام نظامی بسیار دیر است پس در هنگام نشستن، کمی سرش را به نشانه سلام خم می‌کند.
پسرک بی‌توجه به او چشم دوخته و دریغ از کمی حس خوشایند که از او دریافت کند. رئیس پرونده‌ای را به سمت آزراء سوق می‌دهد و اضافه می‌کند:
- رز سیاه؛ تو به نیروی ویژه ارتقاء پیدا کردی، طبق قانون باید اولین مأموریت ویژه‌ت رو با یک نیروی ویژه سابقه دار انجام بدی.
در حالی که چشم‌هایش را به پرونده گره زده است ل*ب می‌زند:
- خب؟
- خب ما آدلیر رو انتخاب کردیم.
آزراء با اعتماد به نفس خاصی پرونده را از هم باز می‌کند که لبخند ملیحی با دیدن نشان جدیدش بر ل*بش نقش می‌بندد. سرش را بالا می‌کشد که آدلیر توجهش را به سمت خود جلب می‌کند. در حالی که ایستاده با کنایه می‌گوید:
- پاشو، تو که نمی‌‌خوای ناامیدمون کنی؟
کنج ل*بش کش می‌آید و اخمی به خود می‌گیرد. ناامید؟ حال به تو نشان خواهد داد با چه اعجوبه طرف هستی.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_2

اکنون آدلیر در خانه آزراء است چون آزراء به او گفته بود که می‌خواهد لباس‌هایش را عوض کند تا مانند دیگر دختران جامعه به نظر برسد و توجه مردم را جلب نکند. آدلیر در فکر این است که چقدر شرایط زندگی او با شرایط زندگی آن دخترک متفاوت است. آزراء او را از حال و هوای خود بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- خب من آماده‌ام؛ بریم.
وقتی آدلیر به او نگاه می‌کند او را در یک پالتو یقه مخملی سفید رنگ که ارتفاعش به زانوهایش می‌رسید، می‌بیند! موهایش را دم اسبی بسته و چهره‌اش یک دختر مظلوم با صورتی گرد، چشم‌های مشکی، بینی نیمه فانتزی با موهای قهوه‌ای را نشان می‌دهد. اگر چه آدلیر می‌داند ممکن نیست آزراء به مظلومی چیزی که نشان می‌دهد، باشد. شغل او اخلاق خشن خود را لازم دارد. آدلیر با تعجب ل*ب می‌زند:
- اصلاً شبیه دختری که امروز صبح دیدم نیستی!
- خب هر چیزی جایی و مکانی داره.
دخترک در آن پالتو مانند یک گوله برف بود. گوله برفی که پو*ست سفید او، آن را تکمیل کرده بود. آدلیر از حرف آزراء ابروانش را بالا می‌اندازد.
- باشه بریم؟؟
- بریم ولی هنوز پرونده رو توضیح ندادی ها.
- تو راه توضیح میدم.
***
به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کند چون مطلب مهمی دارد که باید بازگو کند. بعد از باز شدن در سلام نظامی می‌دهد و جلو‌تر می‌رود. رئیس که از دیدن او شوکه می‌شود، می‌گوید:
- آندریاس! چیزی شده این‌جا اومدی؟
- بله قربان، همین‌طور که می‌دونید رز چند روز دیگه بیست‌و‌پنج ساله‌ش میشه.
ساموئل دستش را زیر چانه‌اش می‌زند.
- خب؟!
- قربان یادتون رفته؟!
ناگهان از حرف آندریاس به خودش می‌آید.
- اوه آره راست میگی، پاک یادم رفته بود.
پس از کمی مکث و جابه‌جا کردن چند تا پرونده و کاغذ ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- گفتی خودش نمی‌دونه نه؟
- نه خودش نمی‌دونه.
- خیلی خب! باید بهش بگی، فردای جشن تولدش.
- باشه قربان اما شما قرار بود بهم بگی که چطوری آماده‌ش کنم.
- پرونده قبلی‌ها رو بررسی می‌کنم بهت میگم، اما حواست باشه جوری نگی بذاره بره! اون یک سلاح مرگباره که دست هر دسته‌ای بیفته دسته مقابل به کام مرگ میره.
- حواسم هست قربان.


کد:
اکنون آدلیر در خانه آزراء است چون آزراء به او گفته بود که می‌خواهد لباس‌هایش را عوض کند تا مانند دیگر دختران جامعه به نظر برسد و توجه مردم را جلب نکند. آدلیر در فکر این است که چقدر شرایط زندگی او با شرایط زندگی آن دخترک متفاوت است. آزراء او را از حال و هوای خود بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- خب من آماده‌ام؛ بریم.
وقتی آدلیر به او نگاه می‌کند او را در یک پالتو یقه مخملی سفید رنگ که ارتفاعش به زانوهایش می‌رسید، می‌بیند! موهایش را دم اسبی بسته و چهره‌اش یک دختر مظلوم با صورتی گرد، چشم‌های مشکی، بینی نیمه فانتزی با موهای قهوه‌ای را نشان می‌دهد. اگر چه آدلیر می‌داند ممکن نیست آزراء به مظلومی چیزی که نشان می‌دهد، باشد. شغل او اخلاق خشن خود را لازم دارد. آدلیر با تعجب ل*ب می‌زند:
- اصلاً شبیه دختری که امروز صبح دیدم نیستی!
- خب هر چیزی جایی و مکانی داره.
دخترک در آن پالتو مانند یک گوله برف بود. گوله برفی که پو*ست سفید او، آن را تکمیل کرده بود. آدلیر از حرف آزراء ابروانش را بالا می‌اندازد.
- باشه بریم؟؟
- بریم ولی هنوز پرونده رو توضیح ندادی ها.
- تو راه توضیح میدم.
***
به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کند چون مطلب مهمی دارد که باید بازگو کند. بعد از باز شدن در سلام نظامی می‌دهد و جلو‌تر می‌رود. رئیس که از دیدن او شوکه می‌شود، می‌گوید:
- آندریاس! چیزی شده این‌جا اومدی؟
- بله قربان، همین‌طور که می‌دونید رز چند روز دیگه بیست‌و‌پنج ساله‌ش میشه.
ساموئل دستش را زیر چانه‌اش می‌زند.
- خب؟!
- قربان یادتون رفته؟!
ناگهان از حرف آندریاس به خودش می‌آید.
- اوه آره راست میگی، پاک یادم رفته بود.
پس از کمی مکث و جابه‌جا کردن چند تا پرونده و کاغذ ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- گفتی خودش نمی‌دونه نه؟
- نه خودش نمی‌دونه.
- خیلی خب! باید بهش بگی، فردای جشن تولدش.
- باشه قربان اما شما قرار بود بهم بگی که چطوری آماده‌ش کنم.
- پرونده قبلی‌ها رو بررسی می‌کنم بهت میگم، اما حواست باشه جوری نگی بذاره بره! اون یک سلاح مرگباره که دست هر دسته‌ای بیفته دسته مقابل به کام مرگ میره.
- حواسم هست قربان.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_3

سر صبح است. خورشید کم‌کم سلام می‌دهد. به دنبال خلافکاری که پرونده‌ به نان مربوط است به کارخانه‌ی متروکه آمده‌اند. گویا آن فرد این‌جا منتظر کسی است. آدلیر با اشاره به رز به او می‌فهماند که از سوی دیگر برود و نزدیک‌تر شود و خودش از سوی دیگر حرکت می‌کند.
مرد خلافکار را از دو سو احاطه می‌کنند. آزراء به اسلحه خود صدا خفه‌کن می‌بندد اگر چه لازم نیست اما او این کار را ترجیح می‌دهد.
سرش را آرام‌آرام بیرون می‌آورد. آدلیر در دید او نیست. مگر پسرک احمق نمی‌داند که اولین پرونده ویژه رز است و او نمی‌داند دقیقاً چه واکنشی صحیح است؟ باید خودش ابتکار به خرج دهد؟
پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد که ناگهان صدای کسی از پشت سرش توجه او را جلب می‌کند.
- آهای دختره تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
بر نمی‌گردد که مبادا متوجه ترس ناگهانی‌اش شود. مرد چند بار این سوال را تکرار می‌کند اما جوابی دریافت نمی‌کند برای همین اسلحه‌اش را سمت آزراء نشانه می‌گیرد.
- گفتم برگرد، برای آخرین بار ازت می‌پرسم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
آن‌قدر سوالش را بلند مطرح می کند که نه تنها در سراسر کارخانه اکو می‌شود بلکه همه صدای او را می‌شنوند. اسلحه‌هایشان را از جیب‌هایشان بیرون می‌کشند و رئیس آن‌ها با صدای بلند می‌پرسد:
- چی شده پسر؟
عجب وضعیت مزخرفی. رز که خلاصی از این وضعیت را کشتن آن می‌بیند در کثری از ثانیه برمی‌گردد طرف مرد و اسلحه‌اش را سمت او نشانه می‌گیرد ولی بی‌خبر از این‌که هر دو به هم شلیک می‌کنند.
تیر آن مرد به کتف رز و تیر رز به سر آن مرد اصابت می‌کند و پخش زمین می‌شوند. تصمیم بدی بود خودش هم قبول دارد. واقعاً او رز است؟ پس چرا این‌قدر ناتوان شده؟
می‌تواند تصور کند که همه آماده باش به سمت او می‌دوند تا بینند چه شده. رز که اکنون می‌بیند همه بالاسر او ایستاده‌اند ولی خبری از آدلیر نیست. اسلحه‌اش بخاطر برخورد گلوله به کتفش از دست او افتاده به ناچار آدلیر را صدا می‌زند.
- آدلیر!
رئیس آنان جلو می‌آید و می‌گوید:
- کسی این‌جا صدات رو نمی‌شنوه، زحمت نکش دختر جون!
و اسلحه را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
- به هر حال تو که می‌میری اگه بگی کی هستی و برای چی این‌جایی ممنونت میشم؟
درد گلوله امانش را بریده. تا کی می‌تواند ادامه دهد؟اصلاً زنده می‌ماند؟


کد:
***
سر صبح است. خورشید کم‌کم سلام می‌دهد. به دنبال خلافکاری که پرونده‌ به نان مربوط است به کارخانه‌ی متروکه آمده‌اند. گویا آن فرد این‌جا منتظر کسی است. آدلیر با اشاره به رز به او می‌فهماند که از سوی دیگر برود و نزدیک‌تر شود و خودش از سوی دیگر حرکت می‌کند.
مرد خلافکار را از دو سو احاطه می‌کنند. آزراء به اسلحه خود صدا خفه‌کن می‌بندد اگر چه لازم نیست اما او این کار را ترجیح می‌دهد.
سرش را آرام‌آرام بیرون می‌آورد. آدلیر در دید او نیست. مگر پسرک احمق نمی‌داند که اولین پرونده ویژه رز است و او نمی‌داند دقیقاً چه واکنشی صحیح است؟ باید خودش ابتکار به خرج دهد؟
پوفی از روی حرص بیرون می‌دهد که ناگهان صدای کسی از پشت سرش توجه او را جلب می‌کند.
- آهای دختره تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
بر نمی‌گردد که مبادا متوجه ترس ناگهانی‌اش شود. مرد چند بار این سوال را تکرار می‌کند اما جوابی دریافت نمی‌کند برای همین اسلحه‌اش را سمت آزراء نشانه می‌گیرد.
- گفتم برگرد، برای آخرین بار ازت می‌پرسم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
آن‌قدر سوالش را بلند مطرح می کند که نه تنها در سراسر کارخانه اکو می‌شود بلکه همه صدای او را می‌شنوند. اسلحه‌هایشان را از جیب‌هایشان بیرون می‌کشند و رئیس آن‌ها با صدای بلند می‌پرسد:
- چی شده پسر؟
عجب وضعیت مزخرفی. رز که خلاصی از این وضعیت را کشتن آن می‌بیند در کثری از ثانیه برمی‌گردد طرف مرد و اسلحه‌اش را سمت او نشانه می‌گیرد ولی بی‌خبر از این‌که هر دو به هم شلیک می‌کنند.
تیر آن مرد به کتف رز و تیر رز به سر آن مرد اصابت می‌کند و پخش زمین می‌شوند. تصمیم بدی بود خودش هم قبول دارد. واقعاً او رز است؟ پس چرا این‌قدر ناتوان شده؟
می‌تواند تصور کند که همه آماده باش به سمت او می‌دوند تا بینند چه شده. رز که اکنون می‌بیند همه بالاسر او ایستاده‌اند ولی خبری از آدلیر نیست. اسلحه‌اش بخاطر برخورد گلوله به کتفش از دست او افتاده به ناچار آدلیر را صدا می‌زند.
- آدلیر!
رئیس آنان جلو می‌آید و می‌گوید:
- کسی این‌جا صدات رو نمی‌شنوه، زحمت نکش دختر جون!
و اسلحه را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
- به هر حال تو که می‌میری اگه بگی کی هستی و برای چی این‌جایی ممنونت میشم؟
درد گلوله امانش را بریده. تا کی می‌تواند ادامه دهد؟اصلاً زنده می‌ماند؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_4

***
چه مرگ مزخرفی می‌شود. این همه زحمت کشیده است که در آخر این‌گونه کشته شود؟ پسرک ع*و*ضی معلوم نیست کجا گم‌وگور شده، مطمئن است ترسیده که جلو نیامده وگرنه طوری که رز او را صدا زد ممکن نیست نشنیده باشد.
آزراء با گلوله در کتف؛ دستان بسته در گوشه‌ای در بند میله‌ی کلفت بود که انگار مال زیر بنای ساختمان است.
- اصلاً به چهره گوگولیت نمی‌خوره از اون‌ها باشی!
آزراء سرش را بالا می‌آورد.
- از کدوم‌ها؟
- یک جاسوس! یک پلیس مخفی.
- به چهره نیست!
مرد اسلحه خود را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
- خب درخواستی نداری خانوم گوگولی خشن؟
رز به کُلت در دستان آن نگاه می‌اندازد، ل*ب می‌زند و می‌گوید:
- جالبه!
- چی؟
- کلت هکلر! خیلی وقته از این‌ها ندیدم، کمیابه.
مرد خنده‌ای از روی حرص سر می‌دهد.
- از یک جاسوس بعیده! خودت صد برابر بهترش رو در دستت داشتی!
- می‌بینی که برای کتفم زیادی سنگینی می‌کرد.
نیشخندی می‌زند و دوباره خود را برای کشتن رز آماده می‌کند.
- پس درخواستی نداری؟
- شلیک کن ولی... .
ولوم صدایش را به مقداری بلند می‌کند و ادامه سخنش را می‌گوید:
- من اگه الان دارم می‌میرم تقصیر یه بزدل عوضیه، حداقل به خودت جرأت بده برگشتی استعفا بده.
مرد که انگار از سخنان رز گیج شده می‌گوید:
- منظورت چیه؟ کسی همراهت بوده؟
و بعد با سر به چند مرد دیگر علامت می‌دهد و آنان از آن مکان به قصد گشتن کارخانه دور می‌شوند. اگر چه آزراء خونسرد به نظر می‌رسید اما خدا می‌داند در دلش چه غوغایی به پا بود.
او نمی‌خواست بمیرد. حداقل اکنون نه! چشم‌هایش را می‌بندد چون ترس در درون آن‌ها موج می‌زند. صدای شلیک گلوله را می‌شنود و دیگر هیچ... !
***
راه سالن را تا اتاق رئیس به سرعت طی می‌کند. نگران و مضطرب است. در بزرگ و طلایی را در یک آن باز می‌کند.
- رئیس!
ساموئل که در حال چک کردن پرونده‌ها است با تعجب می‌گوید:
- چی شده؟
- رز! رز سیاه!
ساموئل با نگرانی از جایش بلند می‌شود. هرچی باشد آزراء برادر زاده او بود. یعنی دخترخوانده برادرش آندریاس.
- آزراء چی؟
کارکن که قضیه را به ساموئل گفته بود او با نگرانی و ناراحتی به سمت اتاق ویژه می‌رود. ناگهان آندریاس را می‌بیند که بهت زده پشت در ایستاده است. به سمتش می‌رود و دست روی کتف او می‌گذارد. آندریاس سر بلند می‌کند و می‌گوید:
- می‌بینی ساموئل، از چیزی که ترسیدم سرم اومد!
ساموئل سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد. نمی‌داند چه کاری برای آرام کردن برادر خود بکند؟



کد:
***
چه مرگ مزخرفی می‌شود.
این همه زحمت کشیده است که در آخر این‌گونه کشته شود؟!
پسرک ع*و*ضی معلوم نیست کجا گم و گور شده، مطمئن است ترسیده که جلو نیامده وگرنه طوری که رز اورا صدا زد ممکن نیست نشنیده باشد.
آزراء با گوله در کتف دست بسته در گوشه‌ای بسته به میله کلفت بود که انگار مال بنای ساختمان است.
-اصلا به چهره گوگولیت نمی‌خوره از اونا باشی!
آزراء سرش را بالا می‌آورد
-از کدوما؟
-یه جاسوس! یه پلیس مخفی.
-به چهره نیست!
مرد اسلحه خود را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
-خب درخواستی نداری خانوم گوگولی خشن؟!
رز به کُلت در دستان آن نگاه می‌اندازد و ل*ب می‌زند.
-جالبه!
-چی؟
-کلت هکلر! خیلی وقته از اینا ندیدم، کمیابه.
مرد خنده‌ای از روی حرص می‌زند.
-از یه جاسوس بعیده! خودت صدبرابر بهترشو در دستت داشتی
-می‌بینی که برای کتفم زیادی سنگینی می‌کرد.
نیشخندی می‌زند و دوباره خود را برای کشتن رز آماده می‌کند.
-پس نداری؟
-شلیک کن ولی...
ولوم صدایش را به مقداری بلند می‌کند و ادامه سخنش را می‌گوید:
-من اگه الان دارم میمیرم تقصیر یه بزدل عوضیه، حداقل به خودت جرأت بده برگشتی استعفا بده.
مرد که انگار از سخنان رز گیج شده می‌گوید:
-منظورت چیه؟ کسی همراهت بوده؟
و بعد با سر به چند مرد دیگر علامت می‌دهد و آنان از آن مکان به قصد گشتن کارخانه دور می‌شوند.
گرچه آزراء خونسرد به نظر می‌رسید اما خدا می‌داند در دلش چه غوغایی به پا بود.
او نمی‌خواست بمیرد.
حداقل اکنون نه!!
چشم‌هایش را می‌بندد چون ترس در درون آنان موج می‌زند.
صدای شلیک گلوله را می‌شنود و دیگر هیچ...
***
راه سالن را تا اتاق رئیس به سرعت طی می‌کند.
نگران و مضطرب است.
در بزرگ و طلایی را در یک آن باز می‌کند.
-رئیس!!!!
ساموئل که در حال چک کردن پرونده‌ها است با تعجب می‌گوید:
-چی شده ؟
-رز! رز سیاه!!
ساموئل با نگرانی از جایش بلند می‌شود.
هرچی باشد آزراء برادر زاده او بود.
یعنی دخترخوانده برادرش آندریاس.
-آزراء چی؟؟؟؟
کارکن که قضیه را به ساموئل گفته بود او با نگرانی و ناراحتی به سمت اتاق ویژه می‌رود.
ناگهان آندریاس را میبیند که بهت زده پشت در ایستاده است.
به سمتش میرود و دست روی کتف او می‌گذارد.
آندریاس سر بلند می‌کند و می‌گوید:
-میبینی ساموئل، از چیزی که ترسیدم سرم اومد!
ساموئل سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد.
نمی‌داند چه کاری برای آرام کردن برادر خود بکند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_5

***
چشم‌هایش را باز می‌کند. با نگرانی بلند می‌شود و می‌نشیند. سیم‌ها و لوله‌هایی که به او وصل است نگران‌ترش می‌کنند. نمی‌داند چه اتفاقی افتاده و در این اتاق بنفش چه می‌کند!
با صدایی که نگرانی‌اش را لو می‌دهد صدا می‌زند:
- بابا؟ عمو ساموئل؟
ناگهان در باز شده و آندریاس و ساموئل همراه با چند زن و مرد که مانتو سفید بر تن دارند وارد می‌شوند. همین‌ گونه که دکتر وضعیت رز را چک می‌کند آندریاس با نگرانی ل*ب می‌زند:
- دخترم! خوبی؟
جلو می‌رود و دست‌های رز را می‌گیرد. ساموئل که تمام نقشه‌هایش به‌هم خورده‌اند جلو می‌رود و می‌گوید:
- رز! خوبی؟
- بابا! اون‌جا چی شد؟ من چطوری هنوز زنده‌م! خودم صدای شلیک شنیدم.
آندریاس کاملاً می‌تواند ترس، استرس و احساس گیجی را در درون رز ببیند. بر روی صندلی کنار تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- ما همون چیزی رو شنیدیم که آدلیر گفت!
هنوز آزراء سخنی نگفته بود که آدلیر وارد می‌شود. اخم‌های دخترک در هم فرو می‌روند اما آدلیر بی‌توجه به اخم غلیظ آزراء نزدیک می‌شود و روی صندلی کناری می‌نشیند.
آزراء در حدی از دست آدلیر عصبانی است که انگار اتاق به آن بزرگی دیگر اکسیژنی برای تنفس ندارد. آدلیر تا کلمه رز را بر زبان می‌آورد، آزراء دست‌های پدرش را پس زده و او را به سیلی قشنگ و محکمی مهمان می‌کند.
- تو من رو اون‌جا ول کردی تا بمی… رم! حتی بهم نگفتی چه غلطی بکنم، جون من برای تو مهم نیست؟ تیم‌تیم که می‌گفتی این بود؟ یک عضو از تیم رو واگذار می‌کنن به دشمن؟ بمیره هم مُرد دیگه به درک می‌خواست خودش یه کاری بکنه‌، هان؟ برای زنده‌ موندنش هم هیچ تلاشی نباید کرد!
و جملات را یکی پشت سر دیگری بیان می‌کند و حتی به آدلیر اجازه توضیح نمی‌دهد. آدلیر با وجود این‌که تعجب کرده است اخم می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
- شین ره می‌دونی یعنی چی؟
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود، صورتش را بر می‌گرداند و اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کوبد.
- نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم.
- باشه، ولی بدون تقصیر من نبود که تو اون اوضاع گیر افتاده بودی تو این همه سال مأموریت رفتی پس باید خوب بدونی!
آزراء زیر چشمی به او نگاهی می‌اندازد. نکند می‌خواهد تقصیر‌ها را گر*دن رز بیندازد!
آدلیر که می‌داند این‌جا دیگر جای ماندن نیست ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- من اون‌جا یک نفر بودم رز! هرکاری که تونستم برات انجام دادم تأکید می‌کنم هرکاری! تو الان این‌جایی چون من آوردمت، اما تو اصلاً نیازی به کمک من نداشتی.
این‌ها را گفت و از اتاق خارج شد و در را محکم بست. از شدت تعجب اخم‌هایش از هم باز می‌شوند. یعنی چه؟ منظورش از این حرف‌ها دیگر چیست؟
آزراء نگاهی با تعجب به پدرش می‌اندازد و معنی حرف های آدلیر را از او جویا می‌شود اما ساموئل دخالت می‌کند و می‌گوید:
- عجله نکن، به وقتش متوجه میشی.
و آندریاس را صدا می‌‌زند و آزراء با چشم‌های نگران و پر از سوال آن‌ها را بدرقه می‌کند.



کد:
***
چشم‌هایش را باز می‌کند. با نگرانی بلند می‌شود و می‌نشیند. سیم‌ها و لوله‌هایی که به او وصل است نگران‌ترش می‌کنند. نمی‌داند چه اتفاقی افتاده و در این اتاق بنفش چه می‌کند!
با صدایی که نگرانی‌اش را لو می‌دهد صدا می‌زند:
- بابا؟ عمو ساموئل؟
ناگهان در باز شده و آندریاس و ساموئل همراه با چند زن و مرد که مانتو سفید بر تن دارند وارد می‌شوند. همین‌ گونه که دکتر وضعیت رز را چک می‌کند آندریاس با نگرانی ل*ب می‌زند:
- دخترم! خوبی؟
جلو می‌رود و دست‌های رز را می‌گیرد. ساموئل که تمام نقشه‌هایش به‌هم خورده‌اند جلو می‌رود و می‌گوید:
- رز! خوبی؟
- بابا! اون‌جا چی شد؟ من چطوری هنوز زنده‌م! خودم صدای شلیک شنیدم.
آندریاس کاملاً می‌تواند ترس، استرس و احساس گیجی را در درون رز ببیند. بر روی صندلی کنار تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- ما همون چیزی رو شنیدیم که آدلیر گفت!
هنوز آزراء سخنی نگفته بود که آدلیر وارد می‌شود. اخم‌های دخترک در هم فرو می‌روند اما آدلیر بی‌توجه به اخم غلیظ آزراء نزدیک می‌شود و روی صندلی کناری می‌نشیند.
آزراء در حدی از دست آدلیر عصبانی است که انگار اتاق به آن بزرگی دیگر اکسیژنی برای تنفس ندارد. آدلیر تا کلمه رز را بر زبان می‌آورد، آزراء دست‌های پدرش را پس زده و او را به سیلی قشنگ و محکمی مهمان می‌کند.
- تو من رو اون‌جا ول کردی تا بمی… رم! حتی بهم نگفتی چه غلطی بکنم، جون من برای تو مهم نیست؟ تیم‌تیم که می‌گفتی این بود؟ یک عضو از تیم رو واگذار می‌کنن به دشمن؟ بمیره هم مُرد دیگه به درک می‌خواست خودش یه کاری بکنه‌، هان؟ برای زنده‌ موندنش هم هیچ تلاشی نباید کرد!
و جملات را یکی پشت سر دیگری بیان می‌کند و حتی به آدلیر اجازه توضیح نمی‌دهد. آدلیر با وجود این‌که تعجب کرده است اخم می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
- شین ره می‌دونی یعنی چی؟
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود، صورتش را بر می‌گرداند و اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کوبد.
- نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم.
- باشه، ولی بدون تقصیر من نبود که تو اون اوضاع گیر افتاده بودی تو این همه سال مأموریت رفتی پس باید خوب بدونی!
آزراء زیر چشمی به او نگاهی می‌اندازد. نکند می‌خواهد تقصیر‌ها را گر*دن رز بیندازد!
آدلیر که می‌داند این‌جا دیگر جای ماندن نیست ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- من اون‌جا یک نفر بودم رز! هرکاری که تونستم برات انجام دادم تأکید می‌کنم هرکاری! تو الان این‌جایی چون من آوردمت، اما تو اصلاً نیازی به کمک من نداشتی.
این‌ها را گفت و از اتاق خارج شد و در را محکم بست. از شدت تعجب اخم‌هایش از هم باز می‌شوند. یعنی چه؟ منظورش از این حرف‌ها دیگر چیست؟
آزراء نگاهی با تعجب به پدرش می‌اندازد و معنی حرف های آدلیر را از او جویا می‌شود اما ساموئل دخالت می‌کند و می‌گوید:
- عجله نکن، به وقتش متوجه میشی.
و آندریاس را صدا می‌‌زند و آزراء با چشم‌های نگران و پر از سوال آن‌ها را بدرقه می‌کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش
#پارت_6

در این‌که رز دختر صبوری نیست شکی وجود ندارد، اما اکنون اگر می‌خواهد بداند واقعاً چه اتفاقی افتاده، مجبور است که صبر کند.
لباسی دامن‌دار به رنگ قرمز جیغ و بافتی تور مانند با یقه بلند و آستین‌های کوتاه می‌پوشد، به همراه یک دستکش خز مخملی آف سفید.
در آن لباس، کمر باریک او کاملاً معلوم است. امشب شب تولد رز است و آندریاس جشن تولد خفنی برایش ترتیب داده. می‌داند که آدلیر هم دعوت است پس فرصت خوبی بود تا از او بپرسد چه اتفاقی رخ داده است. آندریاس و ساموئل که سخنی نمی‌گویند. موهای خود را مرتب می‌کند و در آینه به آرایش خود نگاهی می‌اندازد.
اصلاً خوشحال نیست و این از چشمانش مشخص است، همیشه از جشن تولد بدش ‌می‌آمد. نفس عمیقی می‌کشد و در اتاقش را باز می‌کند.
***
مارتینی را بر می‌دارد و از جایش بلند می‌شود. شاید تصمیم بدی بود که به جشن تولد آمد اما آندریاس زیاد اصرار کرده بود. می‌خواهد به سمت آندریاس برود که آزراء با پایین آمدن از پله‌ها توجه همه را جلب می‌کند.
چشم‌هایش را به آزراء دوخته، در این چند روز هی زیبا و زیباتر می‌شد. لباس قرمز، دستکش، آرایش ملایم! همه بلند می‌شوند و آندریاس به سمت سکو می‌رود. آزراء مانند یک پرنسس آرام‌آرام پایین می‌آید. با یک لبخند محو در کنار پدرش می‌ایستد. آندریاس صاف و روشن می‌گوید:
- امشب تولد بیست‌و‌پنج ساله شدن آزیِه؛ همه‌مون می‌دونیم آزی چقدر برامون با ارزشِ، یه حرف دیگه میزنم و میرم... .
همه با این حرف آندریاس خندیدند اما آندریاس بی‌توجه ادامه می‌دهد:
- دخترها.... فرشته‌های بهشتی هستند که اومدن تا دنیا رو قشنگ‌تر کنن.
و آرام در کنار آزراء ل*ب می‌زند:
- تولدت مبارک دختر قشنگ من.
و از سکو پایین می‌آید. همه برای آزراء دست می‌زنند آزراء‌ هم با گفتن جمله:
- از همه شما ممنونم که اومدین خیلی خوشحالم کردین... .
از سکو پایین می‌آید و به سمت ساموئل و پدرش حرکت می‌کند که در میانه راه آدلیر را می‌بیند. باز تندخو شده بود و خرابکاری کرده بود! دیشب را می‌گویم، همان شبی که سیلی را به نا‌حق مهمان گونه آدلیر کرد. آندریاس گفته بود که منت آدلیر را کشیده تا به جشن بیاید. آزراء باید انتخاب کند! یا می‌خواهد حقیقت را بفهمد یا غرورش را حفظ کند!
به ناچار سمت آدلیر می‌رود و بازوی او را می‌گیرد. آدلیر با تعجب برمی‌گردد که چهره آزراء را در مظلوم‌ترین حالت خود می‌بیند.
این همان دختر خشن است؟ احساسات خود را خفه می‌کند و اخم کمرنگی به خود می‌گیرد. آزراء بازوی آدلیر را محکم‌تر و دو دستی فشار می‌دهد و می‌گوید:
- از تو می‌خوام با هم حرف بزنیم، میشه؟
آدلیر به سمت آندریاس نگاه می‌کند و متوجه می‌شود آن‌ها را دید. بدون حرف زدن یا اشاره‌ای با آزراء همراه می‌شود. در گوشه‌ی جشن در حالی که به ستون تکیه داده در حال نوشیدن نو*شی*دنی الکلی‌اش و*د*کا به حرف‌های آزراء که عذرخواهی می‌کرد گوش می‌دهد.


کد:
***
در این‌که رز دختر صبوری نیست شکی وجود ندارد، اما اکنون اگر می‌خواهد بداند واقعاً چه اتفاقی افتاده، مجبور است که صبر کند.
لباسی دامن‌دار به رنگ قرمز جیغ و بافتی تور مانند با یقه بلند و آستین‌های کوتاه می‌پوشد، به همراه یک دستکش خز مخملی آف سفید.
در آن لباس، کمر باریک او کاملاً معلوم است. امشب شب تولد رز است و آندریاس جشن تولد خفنی برایش ترتیب داده. می‌داند که آدلیر هم دعوت است پس فرصت خوبی بود تا از او بپرسد چه اتفاقی رخ داده است. آندریاس و ساموئل که سخنی نمی‌گویند. موهای خود را مرتب می‌کند و در آینه به آرایش خود نگاهی می‌اندازد.
اصلاً خوشحال نیست و این از چشمانش مشخص است، همیشه از جشن تولد بدش ‌می‌آمد. نفس عمیقی می‌کشد و در اتاقش را باز می‌کند.
***
مارتینی را بر می‌دارد و از جایش بلند می‌شود. شاید تصمیم بدی بود که به جشن تولد آمد اما آندریاس زیاد اصرار کرده بود. می‌خواهد به سمت آندریاس برود که آزراء با پایین آمدن از پله‌ها توجه همه را جلب می‌کند.
چشم‌هایش را به آزراء دوخته، در این چند روز هی زیبا و زیباتر می‌شد. لباس قرمز، دستکش، آرایش ملایم! همه بلند می‌شوند و آندریاس به سمت سکو می‌رود. آزراء مانند یک پرنسس آرام‌آرام پایین می‌آید. با یک لبخند محو در کنار پدرش می‌ایستد. آندریاس صاف و روشن می‌گوید:
- امشب تولد بیست‌و‌پنج ساله شدن آزیِه؛ همه‌مون می‌دونیم آزی چقدر برامون با ارزشِ، یه حرف دیگه میزنم و میرم... .
همه با این حرف آندریاس خندیدند اما آندریاس بی‌توجه ادامه می‌دهد:
- دخترها.... فرشته‌های بهشتی هستند که اومدن تا دنیا رو قشنگ‌تر کنن.
و آرام در کنار آزراء ل*ب می‌زند:
- تولدت مبارک دختر قشنگ من.
و از سکو پایین می‌آید. همه برای آزراء دست می‌زنند آزراء‌ هم با گفتن جمله:
- از همه شما ممنونم که اومدین خیلی خوشحالم کردین... .
از سکو پایین می‌آید و به سمت ساموئل و پدرش حرکت می‌کند که در میانه راه آدلیر را می‌بیند. باز تندخو شده بود و خرابکاری کرده بود! دیشب را می‌گویم، همان شبی که سیلی را به نا‌حق مهمان گونه آدلیر کرد. آندریاس گفته بود که منت آدلیر را کشیده تا به جشن بیاید. آزراء باید انتخاب کند! یا می‌خواهد حقیقت را بفهمد یا غرورش را حفظ کند!
به ناچار سمت آدلیر می‌رود و بازوی او را می‌گیرد. آدلیر با تعجب برمی‌گردد که چهره آزراء را در مظلوم‌ترین حالت خود می‌بیند. 
این همان دختر خشن است؟ احساسات خود را خفه می‌کند و اخم کمرنگی به خود می‌گیرد. آزراء بازوی آدلیر را محکم‌تر و دو دستی فشار می‌دهد و می‌گوید:
- از تو می‌خوام با هم حرف بزنیم، میشه؟
آدلیر به سمت آندریاس نگاه می‌کند و متوجه می‌شود آن‌ها را دید. بدون حرف زدن یا اشاره‌ای با آزراء همراه می‌شود. در گوشه‌ی جشن در حالی که به ستون تکیه داده در حال نوشیدن نو*شی*دنی الکلی‌اش و*د*کا به حرف‌های آزراء که عذرخواهی می‌کرد گوش می‌دهد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_7

نفسش را با فشار بیرون می‌دهد.
- آدلیر فقط بگو اون‌جا چه اتفاقی برای من افتاد؟ همین.
آدلیر تک خنده‌ای می‌زند.
- برای چی دستکش دستت کردی؟ بخاطر این‌که توی رگ‌هات باریکه‌ای به رنگ آبی نئون انگاری رد میشه، درسته؟
آزراء با تعجب و چشم‌های گرد شده می‌پرسد:
- تو از کجا می‌دونی؟
- ولی انگاری بابات خبر داشت که همچین اتفاقی برای تو میفته.
آزراء با اخم و تعجب دوبل، دوباره می‌پرسد:
- چه مدرکی داری؟
- بذار از اول تعریف کنم تا گیج نشی.
- خب می‌شنوم.
- وقتی من رو صدا کردی من توی اتاق رئیس‌شون بودم، از اون‌جا سریع زدم بیرون که... .
آدلیر شروع به تعریف کردن می‌کند. این‌ که چگونه دیده که دست‌های آزراء را به میله بستند. یا این‌ که وقتی می‌خواهد به سر رئیس‌شان شلیک کند می‌بیند که خشابش خالی شده، لعنتی گویان مشغول عوض کردن خشاب کلتش می‌شود که آن مرد به سمت آزراء شلیک می‌کند اما ناگهان اتفاق عجیبی می‌افتد.
انگاری الکتریسیته از ب*دن آزراء خارج می‌شود که به آنان برخورد می‌کند و باعث مرگ همه و بی‌هوش شدن آزراء می‌شود. آدلیر هم چون پشت دیوار بوده صدمه ندیده. وقتی هم که به سمت آزراء می‌رود تا ببیند چه شده می‌بیند دست‌هایش که انگار بر اثر آن نیرو طناب‌شان پاره شده یک چیزی مانند خود الکتریسیته از رگ‌های آزراء رد می‌شود و وقتی که به آندریاس می‌گوید اتفاق خیلی عجیبی رخ داده او سریع می‌پرسد که آیا درون رگ‌های ب*دن آزراء آبی نئون رنگی می‌گذرد؟
بعد هم که نیروهای سازمان‌شان می‌رسند و آزراء را می‌برند تا وقتی که آزراء را در درون آن اتاق میابد.
- بقیه‌شو هم که خودت می‌دونی.
آزراء آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که ناگهان دستش از جام و*د*کا باز می‌شود و جام سقوط می‌کند اما آدلیر آن را قبل برخورد با زمین با پا نگه می‌دارد و در یک حرکت از طریق پا جام را در دست می‌گیرد بدون آن که حتی قطره‌ای بریزد‌. آزراء با تعجب به آدلیر نگاه می‌کند.
- باید با بابام حرف بزنم.
- باشه.
همین که آزراء می‌خواهد از آن‌جا دور شود آدلیر می‌گوید:
- رز؟
آزراء به سمت آدلیر نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اسم من آزراءست؛ رز لقب منه.
- آزراء؟ به معنی خشم؟
آزراء تک خنده‌ای می‌زند. بله، او خیلی به معنی اسم خود شباهت داشت.
- می‌تونم ازت یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- چندم دِسامبر به دنیا اومدی؟
- بیست و دوم، چطور؟
- حدس زدم تولدت بخاطر گلوله و اتفاقات پساپس شده باشه، دختر زمستونی!!
آزراء لبخند محوی می‌زند و از آن‌جا فاصله می‌گیرد.


کد:
***
نفسش را با فشار بیرون می‌دهد.
- آدلیر فقط بگو اون‌جا چه اتفاقی برای من افتاد؟  همین.
آدلیر تک خنده‌ای می‌زند.
- برای چی دستکش دستت کردی؟ بخاطر این‌که توی رگ‌هات باریکه‌ای به رنگ آبی نئون انگاری رد میشه، درسته؟
آزراء با تعجب و چشم‌های گرد شده می‌پرسد:
- تو از کجا می‌دونی؟
- ولی انگاری بابات خبر داشت که همچین اتفاقی برای تو میفته.
آزراء با اخم و تعجب دوبل، دوباره می‌پرسد:
- چه مدرکی داری؟
- بذار از اول تعریف کنم تا گیج نشی.
- خب می‌شنوم.
- وقتی من رو صدا کردی من توی اتاق رئیس‌شون بودم، از اون‌جا سریع زدم بیرون که... .
آدلیر شروع به تعریف کردن می‌کند. این‌ که چگونه دیده که دست‌های آزراء را به میله بستند. یا این‌ که وقتی می‌خواهد به سر رئیس‌شان شلیک کند می‌بیند که خشابش خالی شده، لعنتی گویان مشغول عوض کردن خشاب کلتش می‌شود که آن مرد به سمت آزراء شلیک می‌کند اما ناگهان اتفاق عجیبی می‌افتد.
انگاری الکتریسیته از ب*دن آزراء خارج می‌شود که به آنان برخورد می‌کند و باعث مرگ همه و بی‌هوش شدن آزراء می‌شود. آدلیر هم چون پشت دیوار بوده صدمه ندیده. وقتی هم که به سمت آزراء می‌رود تا ببیند چه شده می‌بیند دست‌هایش که انگار بر اثر آن نیرو طناب‌شان پاره شده یک چیزی مانند خود الکتریسیته از رگ‌های آزراء رد می‌شود و وقتی که به آندریاس می‌گوید اتفاق خیلی عجیبی رخ داده او سریع می‌پرسد که آیا درون رگ‌های ب*دن آزراء آبی نئون رنگی می‌گذرد؟
بعد هم که نیروهای سازمان‌شان می‌رسند و آزراء را می‌برند تا وقتی که آزراء را در درون آن اتاق میابد.
- بقیه‌شو هم که خودت می‌دونی.
آزراء آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که ناگهان دستش از جام و*د*کا باز می‌شود و جام سقوط می‌کند اما آدلیر آن را قبل برخورد با زمین با پا نگه می‌دارد و در یک حرکت از طریق پا جام را در دست می‌گیرد بدون آن که حتی قطره‌ای بریزد‌. آزراء با تعجب به آدلیر نگاه می‌کند.
- باید با بابام حرف بزنم.
- باشه.
همین که آزراء می‌خواهد از آن‌جا دور شود آدلیر می‌گوید:
- رز؟
آزراء به سمت آدلیر نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اسم من آزراءست؛ رز لقب منه.
- آزراء؟ به معنی خشم؟
آزراء تک خنده‌ای می‌زند. بله، او خیلی به معنی اسم خود شباهت داشت.
- می‌تونم ازت یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- چندم دِسامبر به دنیا اومدی؟
- بیست و دوم، چطور؟
- حدس زدم تولدت بخاطر گلوله و اتفاقات پساپس شده باشه، دختر زمستونی!!
آزراء لبخند محوی می‌زند و از آن‌جا فاصله می‌گیرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,210
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
131,968
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_8

بعد از شنیدن حرف‌های آدلیر تصمیم به گوش کردن حرف‌های پدرش می‌گیرد. الان صبر کردن جایز نیست. جلو می‌رود و می‌گوید:
- پدر می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟؟
آندریاس که مشغول صحبت با مهمانان است می‌گوید:
- حتماً دخترم.
و سپس از مهمانان عذرخواهی می‌کنند و به گوشه خلوتی می‌روند. آزراء کلمات را در ذهن خود جابه‌جا می‌کند تا بتواند چیز خوبی بگوید و درست جوری بپرسد که پدرش نتواند دست به سرش کند. آندریاس که منتظر است می‌گوید:
- من رو اوردی این‌جا که سکوت کنی دختر؟!
- معلومه که نه.
- پس بگو.
آزراء که راهی برای سکوت خود نمی‌بیند ل*ب می‌زند:
- پدر.
- جان، خب بگو دیگه!
- آدلیر بهم گفت اون‌جا چه اتفاقی افتاده!
ناگهان آندریاس ساکت می‌شود
. پس از مدت کوتاهی به خود می‌آید و با تعجب و اخم می‌گوید:
- چی، به چه حقی به تو گفته!
آزراء چشم‌هایش را ریز می‌کند. نکند آدلیر راست گفت که پدرش خبر داشت؟
- یعنی چی بابا! شما می‌دونستید؟!
متوجه گیج شدن پدرش می‌شود. نمی‌داند که پدرش چه چیزی را از او مخفی می‌کند و این موضوع بر نگرانی‌اش می‌افزاید. برای همین خیلی جدی و با اخم می‌گوید:
- بابا! اگه داره بلایی سرم میاد لطفاً به من بگو! من چه مرگم شده؟
آندریاس دستش را روی شانه آزراء می‌گذارد.
- دخترم بهت قول میدم فردا بهت بگم، باشه؟! ولی لطفاً جشن تولدت رو خ*را*ب نکن.
آزراء دندان‌هایش را محکم روی هم می‌کشد و آندریاس می‌داند این کار او از روی عصبانیت شدید است. کدام پدری دختر خود را نمی‌شناسد؟ عادت داشت جایی که باید سکوت کند و عصبی است این کار را انجام دهد.
- من جشن تولد نمی‌خوام! فقط به من بگو چه مرگم شده!
آندریاس با جدیت تمام می‌گوید:
- گفتم که فردا میگم.
- فردا به درد عمه‌م می‌خوره بابا! چرا همه می‌دونن من چمه ولی خودم نمی‌دونم؟ امشب بگو، همین الان!
آندریاس روی پایش می‌چرخد و قصد رفتن می‌کند.
- مفصله دختر؛ گفتم فردا میگم و جز من و عموت هم... .
که حرفش با سروصدای یک مرد که نگهبانان سعی در بیرون کردن آن می‌کنند، ماسیده می‌شود.


کد:
***
بعد از شنیدن حرف‌های آدلیر تصمیم به گوش کردن حرف‌های پدرش می‌گیرد. الان صبر کردن جایز نیست. جلو می‌رود و می‌گوید:
- پدر می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟؟
آندریاس که مشغول صحبت با مهمانان است می‌گوید:
- حتماً دخترم.
و سپس از مهمانان عذرخواهی می‌کنند و به گوشه خلوتی می‌روند. آزراء کلمات را در ذهن خود جابه‌جا می‌کند تا بتواند چیز خوبی بگوید و درست جوری بپرسد که پدرش نتواند دست به سرش کند. آندریاس که منتظر است می‌گوید:
- من رو اوردی این‌جا که سکوت کنی دختر؟!
- معلومه که نه.
- پس بگو.
آزراء که راهی برای سکوت خود نمی‌بیند ل*ب می‌زند:
- پدر.
- جان، خب بگو دیگه!
- آدلیر بهم گفت اون‌جا چه اتفاقی افتاده!
ناگهان آندریاس ساکت می‌شود. پس از مدت کوتاهی به خود می‌آید و با تعجب و اخم می‌گوید:
- چی، به چه حقی به تو گفته!
آزراء چشم‌هایش را ریز می‌کند. نکند آدلیر راست گفت که پدرش خبر داشت؟
- یعنی چی بابا! شما می‌دونستید؟!
متوجه گیج شدن پدرش می‌شود. نمی‌داند که پدرش چه چیزی را از او مخفی می‌کند و این موضوع بر نگرانی‌اش می‌افزاید. برای همین خیلی جدی و با اخم می‌گوید:
- بابا! اگه داره بلایی سرم میاد لطفاً به من بگو! من چه مرگم شده؟
آندریاس دستش را روی شانه آزراء می‌گذارد.
- دخترم بهت قول میدم فردا بهت بگم، باشه؟! ولی لطفاً جشن تولدت رو خ*را*ب نکن.
آزراء دندان‌هایش را محکم روی هم می‌کشد و آندریاس می‌داند این کار او از روی عصبانیت شدید است. کدام پدری دختر خود را نمی‌شناسد؟ عادت داشت جایی که باید سکوت کند و عصبی است این کار را انجام دهد.
- من جشن تولد نمی‌خوام! فقط به من بگو چه مرگم شده!
آندریاس با جدیت تمام می‌گوید:
- گفتم که فردا میگم.
- فردا به درد عمه‌م می‌خوره بابا! چرا همه می‌دونن من چمه ولی خودم نمی‌دونم؟ امشب بگو، همین الان!
آندریاس روی پایش می‌چرخد و قصد رفتن می‌کند.
- مفصله دختر؛ گفتم فردا میگم و جز من و عموت هم... .
که حرفش با سروصدای یک مرد که نگهبانان سعی در بیرون کردن آن می‌کنند، ماسیده می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
بالا