نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
IMG_20240323_231144_108.jpg

IMG_20240323_231143_988.jpg
"بسم الله الرحمن الرحیم "

نام رمان: ققنوس آتش
نام نویسنده: مونا.س
ژانر: فانتزی - جنایی
ناظر: Richette
ویراستار: Moon✦
سطح: نیمه حرفه‌ای


خلاصه رمان:
آتش روحش... .
بسان طاعونی مرگبار، دامان طالع دخترک را چنگ زده و وجودش را خاکستر می‌کند. کالبد ضعیفش را به دو پاره کرده و رخسار دیگری از حیات را به آن نشان می‌دهد.
ژاکلین؛ دومین ققنوس آتش پس از پنجاه میلیارد سال، در آخرین لحظات مرگ‌بار روح خفته خود را به پیکر خویش فرا می‌خواند و دست نیاز به قصد تقاضای یاری به سوی او دراز می‌کند. نه برای خود، بلکه برای نجات طینت ققنوس؛ ولیکن هرچیزی بهایی دارد.


سخن نویسنده:
در خلال سیر داستان، رازهایی نهفته است که ممکن است در آغاز شما را دچار سردرگمی کند. اما به شما اطمینان می‌دهم که با نزدیک شدن به پایان رمان، وقایع و دلایل به وضوح بیشتری نمایان خواهند شد. خواهشمندم به روابط و القاب شخصیت‌ها توجه ویژه‌ای داشته باشید تا از گیجی و سردرگمی دور بمانید.

کد:
"بسم الله الرحمن الرحیم "


نام رمان: ققنوس آتش
نام نویسنده: مونا.س
ژانر: فانتزی - جنایی
ناظر: Lunika✧
ویراستار: Moon✦
سطح: نیمه حرفه‌ای

خلاصه رمان:
آتش روحش... .
بسان طاعونی مرگبار، دامان طالع دخترک را چنگ زده و وجودش را خاکستر می‌کند. کالبد ضعیفش را به دو پاره کرده و رخسار دیگری از حیات را به آن نشان می‌دهد.
ژاکلین؛ دومین ققنوس آتش پس از پنجاه میلیارد سال، در آخرین لحظات مرگ‌بار روح خفته خود را به پیکر خویش فرا می‌خواند و دست نیاز به قصد تقاضای یاری به سوی او دراز می‌کند. نه برای خود، بلکه برای نجات طینت ققنوس؛ ولیکن هرچیزی بهایی دارد.
*گفتمان رمان ققنوس آتش ...✧
*گالری عکس رمان ققنوس آتش...✧
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Richette

معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,315
لایک‌ها
8,294
امتیازها
100
کیف پول من
295,399
Points
1,699
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Richette

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
1716294004546.png
مقدمه:

من تنها آتشی هستم که

می‌تواند در باران زندگی کند



شروع نوشتن: ۸ فوریه ۲۰۲۳

#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_1

قدم‌های محکمش را یکی پس از دیگری به سمت اتاق رئیس بر‌می‌دارد. چه کاری می‌توانست آن‌قدر واجب باشد که او را از وسط تمرین صبحگاهی به بیرون کشیده و بگویند که رئیس احضارش کرده است؟ انگشت سبابه‌اش را مابین چروک کوچک ناشی از اخم؛ که مرکز ابروهای پرپشت و منحنی شکل او ایجاد شده بود، می‌کشد و شستش را به طرف شقیقه‌هایش برده و آن‌ها را آرام، ماساژ می‌دهد. فعلاً هیچ راهی برای کنترل این سردرد نفس‌گیرش ندارد؛ بنابراین پا تند کرده و طبق عادت همیشگی‌اش، هنگامی که قصد داخل شدن به آسانسور را دارد؛ سریع می‌چرخد و دکمه‌ی طبقه‌ی بیست را می‌فشارد. حال با شروع حرکت آسانسور به سوی طبقه بیستم، می‌تواند از نمای شیشه‌ای آن، با خیال راحت به جنبیدن سربازان و نیروهای سازمان اطلاعاتش نگاه کند. همین که خودش می‌داند از اعماق وجود عاشق این تشکیلات است، کافیست تا از زندگی ل*ذت ببرد بنابراین سخن دیگران اصلاّ مهم نیست. تعلق خاطر او به این تشکیلات، به دلیل خاطرات کودکی او بود. او در این‌جا بزرگ و پرورش یافت، تعلیم دید و در آخر به جایگاهی که اکنون قرار دارد رسید. افسر اطلاعاتی و نیروی سازمان امنیتی، ملقب به رز سیاه!¹ با باز شدن درب آسانسور از حال و هوای خود خارج شده و پا درون راهروی مستطیل شکل که در انتهای او درب بزرگ و طلایی‌گون اتاق رئیس قرار داشت، می‌گذارد. با همان قدم‌های محکم، کمر صاف، سر بالا و اخم‌های در هم تنیده شده‌ ناشی از سردردش؛ فاصله‌ی میان اتاق و آسانسور را از بین می‌برد. صدایش را با اِهم‌اِهم صاف کرده و آرام تقه‌ای به درب طلایی وارد می‌کند، که آن به صورت خودکار باز شده و با چهره‌ی عبوس رئیس مواجه می‌شود. آن ابرو‌های پهن مردانه‌اش که تار‌های سیاه و سفید دو رنگه‌شان کرده بودند را درون هم کشیده و به او زل زده. سلام نظامی می‌دهد و در حالی که چشمانش را به مرد جوانی که روی صندلی جلوی رئیس نشسته است؛ دوخته، به سمت صندلی قدم برمی‌دارد. از سرعت قدم‌های خود می‌کاهد و روبه‌روی آن مرد می‌نشیند. هوا را با بازدم عمیقی وارد ریه‌هایش می‌کند که بوی عطر شوموخ شامه‌اش را قلقلک می‌دهد.
پسرک با سلیقه در حال خواندن پرونده‌ایست که درون دستانش قرار دارد و فکر این که آن پرونده متعلق به او باشد اجازه نمی‌دهد چشمانش را از آن دور کند؛ اما با سخن گفتن رئیس ناخودآگاه صورتش به سمت او می‌چرخد.
- رز سیاه! خبر بدی برات دارم.
لبخند محوی بر روی لبان صورتی رنگش می‌نشیند، دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و کاملاً به صندلی تکیه می‌دهد.
- یه خبر بد بهتر از یه خبر خیلی بده!
- این که نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینی چیزی رو تغییر نمیده.
سخن غیرمنتظره‌ی آن مرد باعث جلب شدن توجه رئیس و رز به او می‌شود، در همان هنگام پرونده را روی میز گذاشته و به طرف رز سوق می‌دهد.
- قربان! من با ارتقای این خانوم به نیروی ویژه مشکلی ندارم؛ اما چیزی که نوشته شده رو هم نمی‌تونم بدون تست بپذیرم! از طرفی فکر نکنم اون‌ها کافی باشن.
بعد از بیان سخنش با حالتی خنثی به او چشم می‌دوزد و دریغ از کمی حس خوشایند که رز از او دریافت کند. تعلیمات بیشتر؟ 20 سال از عمرش را تعلیم دیده، این‌ها کافی نیستند؟ یا فقط قصد دارد خود را قدرتمندتر جلوه دهد!
- خیلی خب؛ تو می‌تونی تستش کنی و بعد طبق قوانین سازمان باید اولین مأموریت ویژه رو با خودت انجام بده.
با شنیدن سخن رئیس برق از سرش خارج می‌شود، به سوی او متمایل شده و دیدن او در این حالت باعث خوشنودی رز است.
- چی؟ من فقط تکی کار می‌کنم یادتون رفته؟
رئیس بدون توجه به او؛ تمام تمرکز خودش را به کاغذ جلوی رویش می‌دهد و در حالی که حکم رز را صادر می‌کرد، در خطاب به سخنان پسرک می‌گوید:
- آدلیر! قوانین تغییر نمی‌کنه پس بهتره هر چه سریع‌تر انجامش بدی، نمی‌خوام زمان مأموریت انتخاب شده هدر بره.
آدلیر می‌ایستد و کلافه دستی درون مدل موی کلاسیکش که به صورت تقریباً کشیده‌اش می‌آمد، فرو می‌کند.
- بلند شو دختر.
و با اشاره‌ی کوچکی، رز را به همراهی از خود فرا می‌خواند.
- واقعاً؟
- اهوم.
و بدون سخن اضافه‌ای از اتاق خارج می‌شود. شرم‌آور است که بعد این همه سال بندگی در این سازمان؛ باید خود را به پسرکی که هنوز یک ساعت از آشنایی‌شان نگذشته، ثابت کند.


¹. رز سیاه نماد نفرت، مرگ و نومیدی است؛ اما از تعابیر دیگر گل رز می‌توان به زندگی دوباره و تولد مجدد اشاره کرد چون مرگ همیشه به معنای پایان کار نیست.

کد:
شروع نوشتن: ۸ فوریه ۲۰۲۳
***
قدم‌های محکمش را یکی پس از دیگری به سمت اتاق رئیس بر‌می‌دارد. چه کاری می‌توانست آن‌قدر واجب باشد که او را از وسط تمرین صبحگاهی به بیرون کشیده و بگویند که رئیس احضارش کرده است؟ انگشت سبابه‌اش را مابین چروک کوچک ناشی از اخم؛ که مرکز ابروهای پرپشت و منحنی شکل او ایجاد شده بود، می‌کشد و شستش را به طرف شقیقه‌هایش برده و آن‌ها را آرام، ماساژ می‌دهد. فعلاً هیچ راهی برای کنترل این سردرد نفس‌گیرش ندارد؛ بنابراین پا تند کرده و طبق عادت همیشگی‌اش، هنگامی که قصد داخل شدن به آسانسور را دارد؛ سریع می‌چرخد و دکمه‌ی طبقه‌ی بیست را می‌فشارد. حال با شروع حرکت آسانسور به سوی طبقه بیستم، می‌تواند از نمای شیشه‌ای آن، با خیال راحت به جنبیدن سربازان و نیروهای سازمان اطلاعاتش نگاه کند. همین که خودش می‌داند از اعماق وجود عاشق این تشکیلات است، کافیست تا از زندگی ل*ذت ببرد بنابراین سخن دیگران اصلاّ مهم نیست. تعلق خاطر او به این تشکیلات، به دلیل خاطرات کودکی او بود. او در این‌جا بزرگ و پرورش یافت، تعلیم دید و در آخر به جایگاهی که اکنون قرار دارد رسید. افسر اطلاعاتی و نیروی سازمان امنیتی، ملقب به رز سیاه!¹ با باز شدن درب آسانسور از حال و هوای خود خارج شده و پا درون راهروی مستطیل شکل که در انتهای او درب بزرگ و طلایی‌گون اتاق رئیس قرار داشت، می‌گذارد. با همان قدم‌های محکم، کمر صاف، سر بالا و اخم‌های در هم تنیده شده‌ ناشی از سردردش؛ فاصله‌ی میان اتاق و آسانسور را از بین می‌برد. صدایش را با اِهم‌اِهم صاف کرده و آرام تقه‌ای به درب طلایی وارد می‌کند، که آن به صورت خودکار باز شده و با چهره‌ی عبوس رئیس مواجه می‌شود. آن ابرو‌های پهن مردانه‌اش که تار‌های سیاه و سفید دو رنگه‌شان کرده بودند را درون هم کشیده و به او زل زده. سلام نظامی می‌دهد و در حالی که چشمانش را به مرد جوانی که روی صندلی جلوی رئیس نشسته است؛ دوخته، به سمت صندلی قدم برمی‌دارد. از سرعت قدم‌های خود می‌کاهد و روبه‌روی آن مرد می‌نشیند. هوا را با بازدم عمیقی وارد ریه‌هایش می‌کند که بوی عطر شوموخ شامه‌اش را قلقلک می‌دهد.
پسرک با سلیقه در حال خواندن پرونده‌ایست که درون دستانش قرار دارد و فکر این که آن پرونده متعلق به او باشد اجازه نمی‌دهد چشمانش را از آن دور کند؛ اما با سخن گفتن رئیس ناخودآگاه صورتش به سمت او می‌چرخد.
- رز سیاه! خبر بدی برات دارم.
لبخند محوی بر روی لبان صورتی رنگش می‌نشیند، دستانش را روی س*ی*نه‌اش گره زده و کاملاً به صندلی تکیه می‌دهد.
- یه خبر بد بهتر از یه خبر خیلی بده!
- این که نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینی چیزی رو تغییر نمیده.
سخن غیرمنتظره‌ی آن مرد باعث جلب شدن توجه رئیس و رز به او می‌شود، در همان هنگام پرونده را روی میز گذاشته و به طرف رز سوق می‌دهد.
- قربان! من با ارتقای این خانوم به نیروی ویژه مشکلی ندارم؛ اما چیزی که نوشته شده رو هم نمی‌تونم بدون تست بپذیرم! از طرفی فکر نکنم اون‌ها کافی باشن.
بعد از بیان سخنش با حالتی خنثی به او چشم می‌دوزد و دریغ از کمی حس خوشایند که رز از او دریافت کند. تعلیمات بیشتر؟ 20 سال از عمرش را تعلیم دیده، این‌ها کافی نیستند؟ یا فقط قصد دارد خود را قدرتمندتر جلوه دهد!
- خیلی خب؛ تو می‌تونی تستش کنی و بعد طبق قوانین سازمان باید اولین مأموریت ویژه رو با خودت انجام بده.
با شنیدن سخن رئیس برق از سرش خارج می‌شود، به سوی او متمایل شده و دیدن او در این حالت باعث خوشنودی رز است.
- چی؟ من فقط تکی کار می‌کنم یادتون رفته؟
رئیس بدون توجه به او؛ تمام تمرکز خودش را به کاغذ جلوی رویش می‌دهد و در حالی که حکم رز را صادر می‌کرد، در خطاب به سخنان پسرک می‌گوید:
- آدلیر! قوانین تغییر نمی‌کنه پس بهتره هر چه سریع‌تر انجامش بدی، نمی‌خوام زمان مأموریت انتخاب شده هدر بره.
آدلیر می‌ایستد و کلافه دستی درون مدل موی کلاسیکش که به صورت تقریباً کشیده‌اش می‌آمد، فرو می‌کند.
- بلند شو دختر.
و با اشاره‌ی کوچکی، رز را به همراهی از خود فرا می‌خواند.
- واقعاً؟
- اهوم.
و بدون سخن اضافه‌ای از اتاق خارج می‌شود. شرم‌آور است که بعد این همه سال بندگی در این سازمان؛ باید خود را به پسرکی که هنوز یک ساعت از آشنایی‌شان نگذشته، ثابت کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_2

***
به شدت کنجکاوانه تمام حرکات رز را با وسواسی خاص، از زیر نظر گذرانده و می‌کاوَد. دختر معاون و برادرزاده‌ی رئیس کل! نفوذ از این بیشتر؟ لقبش را از زبان گوشه کناره‌های سازمان بسیار شنیده بود؛ اما باید مهارتش را با چشمان خودش ببیند که آیا واقعاً لایق این همه شهرت هست یا نه، بنابراین دست به س*ی*نه، به ستون پشت سرش تکیه می‌زند.
- هی! زود باش‌، زمان من باارزش‌تر از اینه که این‌طوری هدرش بدی.
با این سخن آدلیر، رز در حالی که پایش را روی میز گذاشته و مشغول پوشیدن کفش بود، صورتش را به سمت او چرخانده و ابرویی بالا می‌اندازد.
- برای نتیجه‌ی دلخواه باید صبر کنی.
نفسش را کلافه و سریع از ریه‌هایش به بیرون فرستاده و دم عمیقی می‌گیرد. سخن رز؛ حرف همیشگی رئیس کل است و مهر تأیید بر روی شایعه‌ فامیل خانوادگی‌اش می‌زند. شاید هم رئیس آینده‌ی سازمان شود!
رز گوشی‌اش را درون جیب پشتی شلوار نخی‌اش جای می‌دهد، زیپش را کشیده و به سمت پسرک قدم برمی‌دارد.
- چطوره به نوشته‌های توی پرونده اعتماد کنی هوم؟ اصلاً برام خوشایند نیست که خودم رو به کسی ثابت کنم، حداقل می‌تونم این کار رو توی مأموریت انجام بدم.
آدلیر با همان نگاه خنثی؛ خود را روی ستون کمی جابه‌جا کرده و با بی‌توجهی به چشمان کشیده‌ و نافذ دخترک که منتظر شنیدن جواب بودند، با سر به مردی اشاره می‌کند.
- یه دست با اون بزنی کافیه. این‌قدر آدم دیدم که متوجه‌ی مهارتت بشم.
نفسش را با اکراه به بیرون می‌فرستد و چشمانش را هرچه‌قدر که از این کار اجتناب می‌کردند؛ روی مردی که آدلیر اشاره کرد بود می‌اندازد. ناخواسته پوزخند می‌زند و با شماتت، آب دهانش را فرو برده و ل*ب‌هایش را به منظور سخن گفتن از هم باز می‌کند که ناگهان ویبره‌ی تلفن همراهش درون جیب؛ توجه او را به خود جلب کرده و باعث کوتاه کردن سخنش می‌شود.
- زیر دستم برای تست من؟ جای تو باشم این کار رو نمی‌کنم.
به محض بیان کلمات؛ تماسش را وصل کرده و از محل فعلی دور می‌شود. آدلیر نمی‌توانست از حالات رز متوجه‌ی محتوای تماس و گفت‌و‌گویشان شود. شاید بهتر بود به توصیه‌ی دخترک گوش می‌داد و او را درون مأموریت آنالیز می‌کرد. زمان هم بسیار محدود بوده از طرفی با تأکیدهای مدیر کل نمیشد آن را نادیده گرفت. به هرحال می‌توانست از معاون اطمینان لازم را کسب کند. هرچند شهرت او خود گواه همه‌چیز بود.
***
با کلافگی درب طلایی را باز کرده و پاهایش را که از فرط خستگی به آهن ثقیل مبدل شده بودند را به طرف صندلی می‌کشد تا شاید با استراحت کمی از درگیری‌های ذهنی‌اش بکاهد.
وزن خود را روی دورترین صندلی به میز انداخته و سرش را به آن تکیه می‌دهد. چشمانش که از بی‌خوابی رو به سرخی می‌رفتند را می‌بندد و پس از منظم کردن تنفسش؛ زبانش را درون دهانش می‌چرخاند و کلماتش را به سختی بیان می‌کند:
- حالا لازم بود توی این وضعیت آزراء نیروی ویژه بشه؟
با دریافت نکردن جوابی از سمت برادرش چشمانش را با همان سوزش باز کرده و سرش را بالا می‌گیرد که او را سخت مشغول بررسی و نوت‌برداری درباره‌ی پرونده‌ها می‌بیند! برای همین ولوم صدایش را کمی بالاتر از حد معمول برده و سخنش را با تندی ادامه می‌دهد:
- مگه با تو نیستم ساموئل؟ این اوضاع کم خطریه تو به اون دختر خودسر مأموریت ویژه‌ی گروهی بده!
حتی با شکایت معاون هم از کارش پشیمان نیست. او پس از این همه سال و مأموریت‌های پیروز پی در پی لایق این ارتقاء بود و صد البته، توجه بیشتر دلبستگی بیشتر!
- به جای غر زدن اون رو برای اتفاقات آینده آماده کن آندریاس! برای هدفمون.
- اتفاقات آینده؟
با این سخن آندریاس؛ سرش را بالا می‌گیرد و به برادرش که در حال استراحت بود زل می‌زند. سوالش را چنان بیان کرد که انگار در جریان هیچ‌کدام از برنامه‌ریزی‌ها نیست و این ساموئل را عصبی می‌کرد. یعنی به این زودی هدفشان را فراموش کرده بود؟
- آره! برای جشن، برای فردای جشن. نقشه‌ها رو کشیدم فقط چند بررسی کوچیک می‌خواد که اون رو هم به زودی انجام میدم.
آندریاس مجدد سرش را به صندلی تکیه داده و پاهایش را علی‌رغم علاقه‌ی ساموئل روی عسلی می‌اندازد. لازم است ذکر کند نگاه‌های اخم‌آلود ساموئل اصلاً برایش مهم نیست؟
- مطمئن نیستم اون‌طوری که می‌خوایم پیش بره!
ساموئل که از کار آندریاس چشم‌ پوشی کرده بود؛ تمرکزش را ازنو به پرونده‌های مقابلش می‌دهد. نوک غلطکی خودکار را روی صفحات کاغذ کشیده و حروف را به وسیله‌ی جوهرش نمایان می‌سازد.
- تو پدرش هستی که از این بابت مطمئن بشی.


کد:
***
به شدت کنجکاوانه تمام حرکات رز را با وسواسی خاص، از زیر نظر گذرانده و می‌کاوَد. دختر معاون و برادرزاده‌ی رئیس کل! نفوذ از این بیشتر؟ لقبش را از زبان گوشه کناره‌های سازمان بسیار شنیده بود؛ اما باید مهارتش را با چشمان خودش ببیند که آیا واقعاً لایق این همه شهرت هست یا نه، بنابراین دست به س*ی*نه، به ستون پشت سرش تکیه می‌زند.
- هی! زود باش‌، زمان من باارزش‌تر از اینه که این‌طوری هدرش بدی.
با این سخن آدلیر، رز در حالی که پایش را روی میز گذاشته و مشغول پوشیدن کفش بود، صورتش را به سمت او چرخانده و ابرویی بالا می‌اندازد.
- برای نتیجه‌ی دلخواه باید صبر کنی.
نفسش را کلافه و سریع از ریه‌هایش به بیرون فرستاده و دم عمیقی می‌گیرد. سخن رز؛ حرف همیشگی رئیس کل است و مهر تأیید بر روی شایعه‌ فامیل خانوادگی‌اش می‌زند. شاید هم رئیس آینده‌ی سازمان شود!
رز گوشی‌اش را درون جیب پشتی شلوار نخی‌اش جای می‌دهد، زیپش را کشیده و به سمت پسرک قدم برمی‌دارد.
- چطوره به نوشته‌های توی پرونده اعتماد کنی هوم؟ اصلاً برام خوشایند نیست که خودم رو به کسی ثابت کنم، حداقل می‌تونم این کار رو توی مأموریت انجام بدم.
آدلیر با همان نگاه خنثی؛ خود را روی ستون کمی جابه‌جا کرده و با بی‌توجهی به چشمان کشیده‌ و نافذ دخترک که منتظر شنیدن جواب بودند، با سر به مردی اشاره می‌کند.
- یه دست با اون بزنی کافیه. این‌قدر آدم دیدم که متوجه‌ی مهارتت بشم.
نفسش را با اکراه به بیرون می‌فرستد و چشمانش را هرچه‌قدر که از این کار اجتناب می‌کردند؛ روی مردی که آدلیر اشاره کرد بود می‌اندازد. ناخواسته پوزخند می‌زند و با شماتت، آب دهانش را فرو برده و ل*ب‌هایش را به منظور سخن گفتن از هم باز می‌کند که ناگهان ویبره‌ی تلفن همراهش درون جیب؛ توجه او را به خود جلب کرده و باعث کوتاه کردن سخنش می‌شود.
- زیر دستم برای تست من؟ جای تو باشم این کار رو نمی‌کنم.
به محض بیان کلمات؛ تماسش را وصل کرده و از محل فعلی دور می‌شود. آدلیر نمی‌توانست از حالات رز متوجه‌ی محتوای تماس و گفت‌و‌گویشان شود. شاید بهتر بود به توصیه‌ی دخترک گوش می‌داد و او را درون مأموریت آنالیز می‌کرد. زمان هم بسیار محدود بوده از طرفی با تأکیدهای مدیر کل نمیشد آن را نادیده گرفت. به هرحال می‌توانست از معاون اطمینان لازم را کسب کند. هرچند شهرت او خود گواه همه‌چیز بود.
***
با کلافگی درب طلایی را باز کرده و پاهایش را که از فرط خستگی به آهن ثقیل مبدل شده بودند را به طرف صندلی می‌کشد تا شاید با استراحت کمی از درگیری‌های ذهنی‌اش بکاهد.
وزن خود را روی دورترین صندلی به میز انداخته و سرش را به آن تکیه می‌دهد. چشمانش که از بی‌خوابی رو به سرخی می‌رفتند را می‌بندد و پس از منظم کردن تنفسش؛ زبانش را درون دهانش می‌چرخاند و کلماتش را به سختی بیان می‌کند:
- حالا لازم بود توی این وضعیت آزراء نیروی ویژه بشه؟
با دریافت نکردن جوابی از سمت برادرش چشمانش را با همان سوزش باز کرده و سرش را بالا می‌گیرد که او را سخت مشغول بررسی و نوت‌برداری درباره‌ی پرونده‌ها می‌بیند! برای همین ولوم صدایش را کمی بالاتر از حد معمول برده و سخنش را با تندی ادامه می‌دهد:
- مگه با تو نیستم ساموئل؟ این اوضاع کم خطریه تو به اون دختر خودسر مأموریت ویژه‌ی گروهی بده!
حتی با شکایت معاون هم از کارش پشیمان نیست. او پس از این همه سال و مأموریت‌های پیروز پی در پی لایق این ارتقاء بود و صد البته، توجه بیشتر دلبستگی بیشتر!
- به جای غر زدن اون رو برای اتفاقات آینده آماده کن آندریاس! برای هدفمون.
- اتفاقات آینده؟
با این سخن آندریاس؛ سرش را بالا می‌گیرد و به برادرش که در حال استراحت بود زل می‌زند. سوالش را چنان بیان کرد که انگار در جریان هیچ‌کدام از برنامه‌ریزی‌ها نیست و این ساموئل را عصبی می‌کرد. یعنی به این زودی هدفشان را فراموش کرده بود؟
- آره! برای جشن، برای فردای جشن. نقشه‌ها رو کشیدم فقط چند بررسی کوچیک می‌خواد که اون رو هم به زودی انجام میدم.
آندریاس مجدد سرش را به صندلی تکیه داده و پاهایش را علی‌رغم علاقه‌ی ساموئل روی عسلی می‌اندازد. لازم است ذکر کند نگاه‌های اخم‌آلود ساموئل اصلاً برایش مهم نیست؟
- مطمئن نیستم اون‌طوری که می‌خوایم پیش بره!
ساموئل که از کار آندریاس چشم‌ پوشی کرده بود؛ تمرکزش را ازنو به پرونده‌های مقابلش می‌دهد. نوک غلطکی خودکار را روی صفحات کاغذ کشیده و حروف را به وسیله‌ی جوهرش نمایان می‌سازد.
- تو پدرش هستی که از این بابت مطمئن بشی.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت-3

چشمانش که از بی‌خوابی زیاد گلگون شده بودند را می‌مالد و در حالی که به سوزش آن‌ها را اهمیتی نمی‌داد، دستش را جلوی دهانش گرفته و خمیازه‌ی طویلی از اعماق وجودش می‌کشد. قصد داشت افکار ذهن کنجکاوش را مهار کرده و تمام تمرکزش را روی تحقیق پرونده‌شان بگذارد؛ اما لعنت به او که حتی لجام زبان افسار گسیخته‌اش را در دست ندارد، پس نمی‌توان انتظاری از افکارش داشته باشد.
- مثلاً خواستی قدرتتو نشون بدی؟
آدلیر بعد از عوض کردن دنده‌ی ماشین و افزودن به سرعتش، سریع نیم‌نگاهی حواله‌ی چهره‌ی گرد دخترک می‌کند و با پوزخندی در جواب به سخنش، زبانش را در د*ه*ان می‌جنباند.
- اونی که نفوذ داره تویی نه من!
هم‌زمان که نفسش را با حرص به بیرون می‌فرستد، دستش را زیر چانه‌اش زده و از پشت شیشه‌ی ضدگلوله‌ی ماشین، به دشتی که در تاریکی فرو رفته خیره می‌شود و به نوای ضعیف جیرجیرک‌هایی که انگار درون مسابقه آوای خواب، می‌نواختند گوش فرا می‌دهد.
- تندتر برو. می‌خوام زودتر برسیم به اون کارخونه کوفتی.
آدلیر تک‌خنده‌ی ضعیفی زده و نگاهی به ساعت درون دستش می‌اندازد. ۳:۴۶ دقیقه‌ی بامداد. گویا باید چند ساعتی این دخترک قدرت‌طلب و خودخواه را متحمل میشد. تنها چند ثانیه پس از آن که چشم از عقربه ثانیه شمار ساعت برداشت، به واسطه‌ی لغزش چرخ‌های ماشین بر روی یک تخته سنگ مزاحم که جاده را قرق کرده بود، هردو تکان شدیدی خوردند و پس از برخورد محکم سر رز به شیشه از آن فاصله گرفت.
جمجمه دخترک چنان به شیشه کوبیده شد که صدایش توجه آدلیر را جلب کرده و در حالی که چشم ریز می‌کرد، لبخند محوی بر روی لبانش نقش می‌بندد. حداقل خواب از سر رز پرید و می‌تواند نوش جان کردن قرص ویوا پاور¹ را مطرح نکند. دیگر فاصله‌ی چندانی با کارخانه متروکه نداشتند، چند دقیقه‌ی دیگر مشخص میشد آیا به اندازه‌ای که معاون به او اعتبار بخشید کار آمد هست یا نه!
دم عمیقی گرفته و کلمات را درون ذهنش مرتب می‌کند.
- هرکاری می‌تونی انجام بده، نمی‌خوام به‌خاطر همکاری با یه تازه کار پرستیژ پرونده‌ام بیاد پایین.
رز پوزخندی نثار چهره‌ی آدلیر که با حرکات صورت و ابرو خود را دست بالا نشان می‌داد، می‌کند و با صدای محکم سخنانش را می‌گوید تا شاید نفوذ بیشتری داشته باشند.
- هی، مطمئن باش بیشتر از تو نگران این قضیه هستم؛ می‌دونی چرا؟
آدلیر، محتاطانه نگاه ریزی حواله‌ی آن چشمان پر کلاغی و خونسرد رز که درون تیله‌های عسلی او زل زده بود، می‌اندازد. منتظر چیست؟ سخن او؟ هیچ‌وقت از رخنه‌‌ی نگاه او خوشش نیامد، انگار می‌توانست افکارش را بخواند که آن‌گونه نگاهش می‌کرد.
- چرا؟
رز دستش را به بدنه‌ی ماشین می‌کوبد و در حین ادای کلمات نیش‌دارش نگاهش را به جلو داده و لبخند کجی گوشه‌ی ل*بش را مزین می‌کند.
- چون من بیشتر از تو، توی چشم بقیه‌ام.
جایی برای تکذیب سخنش نداشت؛ اما این حد از رک بودن دخترک بر روانش چنگ می‌‌انداخت، درست بسان چنگ انداختن گربه‌ای بر تخته چوب، با همان صدای‌ آزار دهنده.
- اگه این‌قدر معروفی، پس چرا پدرت مجبور شد ضمانتت رو پیش من بکنه؟
دقیقاً همان زمانی که آدلیر پا روی ترمز گذاشت و رز دستگیره درب را چرخاند، سخن پایانی را زد و بحث را به فرجام رساند.
- تو رفتی دنبال بابام اون که نیومد دنبال تو.
قبل از شنیدن جوابی از سمت آدلیر، درب ماشین را بست و آرام‌آرام به بنای ساختمان کارخانه‌ی متروکه نزدیک‌تر شد.
دوست ندارد در این لحظات بسیار مهم فکرش مشغول اراجیف پسرک باشد برای همین سرش را تکان خفیفی داده و پشت بنای ساختمان سنگر می‌گیرد. روند و هدف مأموریت مشخص بود و این دست رز را برای خودسر بودن باز می‌کرد.


¹.قرصی حاوی کافئین.

کد:
***
چشمانش که از بی‌خوابی زیاد گلگون شده بودند را می‌مالد و در حالی که به سوزش آن‌ها را اهمیتی نمی‌داد، دستش را جلوی دهانش گرفته و خمیازه‌ی طویلی از اعماق وجودش می‌کشد. قصد داشت افکار ذهن کنجکاوش را مهار کرده و تمام تمرکزش را روی تحقیق پرونده‌شان بگذارد؛ اما لعنت به او که حتی لجام زبان افسار گسیخته‌اش را در دست ندارد، پس نمی‌توان انتظاری از افکارش داشته باشد.
- مثلاً خواستی قدرتتو نشون بدی؟
آدلیر بعد از عوض کردن دنده‌ی ماشین و افزودن به سرعتش، سریع نیم‌نگاهی حواله‌ی چهره‌ی گرد دخترک می‌کند و با پوزخندی در جواب به سخنش، زبانش را در د*ه*ان می‌جنباند.
- اونی که نفوذ داره تویی نه من!
هم‌زمان که نفسش را با حرص به بیرون می‌فرستد، دستش را زیر چانه‌اش زده و از پشت شیشه‌ی ضدگلوله‌ی ماشین، به دشتی که در تاریکی فرو رفته خیره می‌شود و به نوای ضعیف جیرجیرک‌هایی که انگار درون مسابقه آوای خواب، می‌نواختند گوش فرا می‌دهد.
- تندتر برو. می‌خوام زودتر برسیم به اون کارخونه کوفتی.
آدلیر تک‌خنده‌ی ضعیفی زده و نگاهی به ساعت درون دستش می‌اندازد. ۳:۴۶ دقیقه‌ی بامداد. گویا باید چند ساعتی این دخترک قدرت‌طلب و خودخواه را متحمل میشد. تنها چند ثانیه پس از آن که چشم از عقربه ثانیه شمار ساعت برداشت، به واسطه‌ی لغزش چرخ‌های ماشین بر روی یک تخته سنگ مزاحم که جاده را قرق کرده بود، هردو تکان شدیدی خوردند و پس از برخورد محکم سر رز به شیشه از آن فاصله گرفت.
جمجمه دخترک چنان به شیشه کوبیده شد که صدایش توجه آدلیر را جلب کرده و در حالی که چشم ریز می‌کرد، لبخند محوی بر روی لبانش نقش می‌بندد. حداقل خواب از سر رز پرید و می‌تواند نوش جان کردن قرص ویوا پاور¹ را مطرح نکند. دیگر فاصله‌ی چندانی با کارخانه متروکه نداشتند، چند دقیقه‌ی دیگر مشخص میشد آیا به اندازه‌ای که معاون به او اعتبار بخشید کار آمد هست یا نه!
دم عمیقی گرفته و کلمات را درون ذهنش مرتب می‌کند.
- هرکاری می‌تونی انجام بده، نمی‌خوام به‌خاطر همکاری با یه تازه کار پرستیژ پرونده‌ام بیاد پایین.
رز پوزخندی نثار چهره‌ی آدلیر که با حرکات صورت و ابرو خود را دست بالا نشان می‌داد، می‌کند و با صدای محکم سخنانش را می‌گوید تا شاید نفوذ بیشتری داشته باشند.
- هی، مطمئن باش بیشتر از تو نگران این قضیه هستم؛ می‌دونی چرا؟
آدلیر، محتاطانه نگاه ریزی حواله‌ی آن چشمان پر کلاغی و خونسرد رز که درون تیله‌های عسلی او زل زده بود، می‌اندازد. منتظر چیست؟ سخن او؟ هیچ‌وقت از رخنه‌‌ی نگاه او خوشش نیامد، انگار می‌توانست افکارش را بخواند که آن‌گونه نگاهش می‌کرد.
- چرا؟
رز دستش را به بدنه‌ی ماشین می‌کوبد و در حین ادای کلمات نیش‌دارش نگاهش را به جلو داده و لبخند کجی گوشه‌ی ل*بش را مزین می‌کند.
- چون من بیشتر از تو، توی چشم بقیه‌ام.
جایی برای تکذیب سخنش نداشت؛ اما این حد از رک بودن دخترک بر روانش چنگ می‌‌انداخت، درست بسان چنگ انداختن گربه‌ای بر تخته چوب، با همان صدای‌ آزار دهنده.
- اگه این‌قدر معروفی، پس چرا پدرت مجبور شد ضمانتت رو پیش من بکنه؟
دقیقاً همان زمانی که آدلیر پا روی ترمز گذاشت و رز دستگیره درب را چرخاند، سخن پایانی را زد و بحث را به فرجام رساند.
- تو رفتی دنبال بابام اون که نیومد دنبال تو.
قبل از شنیدن جوابی از سمت آدلیر، درب ماشین را بست و آرام‌آرام به بنای ساختمان کارخانه‌ی متروکه نزدیک‌تر شد.
دوست ندارد در این لحظات بسیار مهم فکرش مشغول اراجیف پسرک باشد برای همین سرش را تکان خفیفی داده و پشت بنای ساختمان سنگر می‌گیرد. روند و هدف مأموریت مشخص بود و این دست رز را برای خودسر بودن باز می‌کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_4

***
چه مرگ مزخرفی می‌شود. این همه زحمت کشیده است که در آخر این‌گونه کشته شود؟ پسرک ع*و*ضی معلوم نیست کجا گم‌وگور شده، مطمئن است ترسیده که جلو نیامده وگرنه طوری که رز او را صدا زد ممکن نیست نشنیده باشد.
آزراء با گلوله در کتف؛ دستان بسته در گوشه‌ای در بند میله‌ی کلفت بود که انگار مال زیر بنای ساختمان است.
- اصلاً به چهره گوگولیت نمی‌خوره از اون‌ها باشی!
آزراء سرش را بالا می‌آورد.
- از کدوم‌ها؟
- یک جاسوس! یک پلیس مخفی.
- به چهره نیست!
مرد اسلحه خود را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
- خب درخواستی نداری خانوم گوگولی خشن؟
رز به کُلت در دستان آن نگاه می‌اندازد، ل*ب می‌زند و می‌گوید:
- جالبه!
- چی؟
- کلت هکلر! خیلی وقته از این‌ها ندیدم، کمیابه.
مرد خنده‌ای از روی حرص سر می‌دهد.
- از یک جاسوس بعیده! خودت صد برابر بهترش رو در دستت داشتی!
- می‌بینی که برای کتفم زیادی سنگینی می‌کرد.
نیشخندی می‌زند و دوباره خود را برای کشتن رز آماده می‌کند.
- پس درخواستی نداری؟
- شلیک کن ولی... .
ولوم صدایش را به مقداری بلند می‌کند و ادامه سخنش را می‌گوید:
- من اگه الان دارم می‌میرم تقصیر یه بزدل عوضیه، حداقل به خودت جرأت بده برگشتی استعفا بده.
مرد که انگار از سخنان رز گیج شده می‌گوید:
- منظورت چیه؟ کسی همراهت بوده؟
و بعد با سر به چند مرد دیگر علامت می‌دهد و آنان از آن مکان به قصد گشتن کارخانه دور می‌شوند. اگر چه آزراء خونسرد به نظر می‌رسید اما خدا می‌داند در دلش چه غوغایی به پا بود.
او نمی‌خواست بمیرد. حداقل اکنون نه! چشم‌هایش را می‌بندد چون ترس در درون آن‌ها موج می‌زند. صدای شلیک گلوله را می‌شنود و دیگر هیچ... !
***
راه سالن را تا اتاق رئیس به سرعت طی می‌کند. نگران و مضطرب است. در بزرگ و طلایی را در یک آن باز می‌کند.
- رئیس!
ساموئل که در حال چک کردن پرونده‌ها است با تعجب می‌گوید:
- چی شده؟
- رز! رز سیاه!
ساموئل با نگرانی از جایش بلند می‌شود. هرچی باشد آزراء برادر زاده او بود. یعنی دخترخوانده برادرش آندریاس.
- آزراء چی؟
کارکن که قضیه را به ساموئل گفته بود او با نگرانی و ناراحتی به سمت اتاق ویژه می‌رود. ناگهان آندریاس را می‌بیند که بهت زده پشت در ایستاده است. به سمتش می‌رود و دست روی کتف او می‌گذارد. آندریاس سر بلند می‌کند و می‌گوید:
- می‌بینی ساموئل، از چیزی که ترسیدم سرم اومد!
ساموئل سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد. نمی‌داند چه کاری برای آرام کردن برادر خود بکند؟



کد:
***
چه مرگ مزخرفی می‌شود.
این همه زحمت کشیده است که در آخر این‌گونه کشته شود؟!
پسرک ع*و*ضی معلوم نیست کجا گم و گور شده، مطمئن است ترسیده که جلو نیامده وگرنه طوری که رز اورا صدا زد ممکن نیست نشنیده باشد.
آزراء با گوله در کتف دست بسته در گوشه‌ای بسته به میله کلفت بود که انگار مال بنای ساختمان است.
-اصلا به چهره گوگولیت نمی‌خوره از اونا باشی!
آزراء سرش را بالا می‌آورد
-از کدوما؟
-یه جاسوس! یه پلیس مخفی.
-به چهره نیست!
مرد اسلحه خود را به سمت رز نشانه می‌گیرد.
-خب درخواستی نداری خانوم گوگولی خشن؟!
رز به کُلت در دستان آن نگاه می‌اندازد و ل*ب می‌زند.
-جالبه!
-چی؟
-کلت هکلر! خیلی وقته از اینا ندیدم، کمیابه.
مرد خنده‌ای از روی حرص می‌زند.
-از یه جاسوس بعیده! خودت صدبرابر بهترشو در دستت داشتی
-می‌بینی که برای کتفم زیادی سنگینی می‌کرد.
نیشخندی می‌زند و دوباره خود را برای کشتن رز آماده می‌کند.
-پس نداری؟
-شلیک کن ولی...
ولوم صدایش را به مقداری بلند می‌کند و ادامه سخنش را می‌گوید:
-من اگه الان دارم میمیرم تقصیر یه بزدل عوضیه، حداقل به خودت جرأت بده برگشتی استعفا بده.
مرد که انگار از سخنان رز گیج شده می‌گوید:
-منظورت چیه؟ کسی همراهت بوده؟
و بعد با سر به چند مرد دیگر علامت می‌دهد و آنان از آن مکان به قصد گشتن کارخانه دور می‌شوند.
گرچه آزراء خونسرد به نظر می‌رسید اما خدا می‌داند در دلش چه غوغایی به پا بود.
او نمی‌خواست بمیرد.
حداقل اکنون نه!!
چشم‌هایش را می‌بندد چون ترس در درون آنان موج می‌زند.
صدای شلیک گلوله را می‌شنود و دیگر هیچ...
***
راه سالن را تا اتاق رئیس به سرعت طی می‌کند.
نگران و مضطرب است.
در بزرگ و طلایی را در یک آن باز می‌کند.
-رئیس!!!!
ساموئل که در حال چک کردن پرونده‌ها است با تعجب می‌گوید:
-چی شده ؟
-رز! رز سیاه!!
ساموئل با نگرانی از جایش بلند می‌شود.
هرچی باشد آزراء برادر زاده او بود.
یعنی دخترخوانده برادرش آندریاس.
-آزراء چی؟؟؟؟
کارکن که قضیه را به ساموئل گفته بود او با نگرانی و ناراحتی به سمت اتاق ویژه می‌رود.
ناگهان آندریاس را میبیند که بهت زده پشت در ایستاده است.
به سمتش میرود و دست روی کتف او می‌گذارد.
آندریاس سر بلند می‌کند و می‌گوید:
-میبینی ساموئل، از چیزی که ترسیدم سرم اومد!
ساموئل سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد.
نمی‌داند چه کاری برای آرام کردن برادر خود بکند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_5

***
چشم‌هایش را باز می‌کند. با نگرانی بلند می‌شود و می‌نشیند. سیم‌ها و لوله‌هایی که به او وصل است نگران‌ترش می‌کنند. نمی‌داند چه اتفاقی افتاده و در این اتاق بنفش چه می‌کند!
با صدایی که نگرانی‌اش را لو می‌دهد صدا می‌زند:
- بابا؟ عمو ساموئل؟
ناگهان در باز شده و آندریاس و ساموئل همراه با چند زن و مرد که مانتو سفید بر تن دارند وارد می‌شوند. همین‌ گونه که دکتر وضعیت رز را چک می‌کند آندریاس با نگرانی ل*ب می‌زند:
- دخترم! خوبی؟
جلو می‌رود و دست‌های رز را می‌گیرد. ساموئل که تمام نقشه‌هایش به‌هم خورده‌اند جلو می‌رود و می‌گوید:
- رز! خوبی؟
- بابا! اون‌جا چی شد؟ من چطوری هنوز زنده‌م! خودم صدای شلیک شنیدم.
آندریاس کاملاً می‌تواند ترس، استرس و احساس گیجی را در درون رز ببیند. بر روی صندلی کنار تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- ما همون چیزی رو شنیدیم که آدلیر گفت!
هنوز آزراء سخنی نگفته بود که آدلیر وارد می‌شود. اخم‌های دخترک در هم فرو می‌روند اما آدلیر بی‌توجه به اخم غلیظ آزراء نزدیک می‌شود و روی صندلی کناری می‌نشیند.
آزراء در حدی از دست آدلیر عصبانی است که انگار اتاق به آن بزرگی دیگر اکسیژنی برای تنفس ندارد. آدلیر تا کلمه رز را بر زبان می‌آورد، آزراء دست‌های پدرش را پس زده و او را به سیلی قشنگ و محکمی مهمان می‌کند.
- تو من رو اون‌جا ول کردی تا بمی… رم! حتی بهم نگفتی چه غلطی بکنم، جون من برای تو مهم نیست؟ تیم‌تیم که می‌گفتی این بود؟ یک عضو از تیم رو واگذار می‌کنن به دشمن؟ بمیره هم مُرد دیگه به درک می‌خواست خودش یه کاری بکنه‌، هان؟ برای زنده‌ موندنش هم هیچ تلاشی نباید کرد!
و جملات را یکی پشت سر دیگری بیان می‌کند و حتی به آدلیر اجازه توضیح نمی‌دهد. آدلیر با وجود این‌که تعجب کرده است اخم می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
- شین ره می‌دونی یعنی چی؟
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود، صورتش را بر می‌گرداند و اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کوبد.
- نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم.
- باشه، ولی بدون تقصیر من نبود که تو اون اوضاع گیر افتاده بودی تو این همه سال مأموریت رفتی پس باید خوب بدونی!
آزراء زیر چشمی به او نگاهی می‌اندازد. نکند می‌خواهد تقصیر‌ها را گر*دن رز بیندازد!
آدلیر که می‌داند این‌جا دیگر جای ماندن نیست ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- من اون‌جا یک نفر بودم رز! هرکاری که تونستم برات انجام دادم تأکید می‌کنم هرکاری! تو الان این‌جایی چون من آوردمت، اما تو اصلاً نیازی به کمک من نداشتی.
این‌ها را گفت و از اتاق خارج شد و در را محکم بست. از شدت تعجب اخم‌هایش از هم باز می‌شوند. یعنی چه؟ منظورش از این حرف‌ها دیگر چیست؟
آزراء نگاهی با تعجب به پدرش می‌اندازد و معنی حرف های آدلیر را از او جویا می‌شود اما ساموئل دخالت می‌کند و می‌گوید:
- عجله نکن، به وقتش متوجه میشی.
و آندریاس را صدا می‌‌زند و آزراء با چشم‌های نگران و پر از سوال آن‌ها را بدرقه می‌کند.



کد:
***
چشم‌هایش را باز می‌کند. با نگرانی بلند می‌شود و می‌نشیند. سیم‌ها و لوله‌هایی که به او وصل است نگران‌ترش می‌کنند. نمی‌داند چه اتفاقی افتاده و در این اتاق بنفش چه می‌کند!
با صدایی که نگرانی‌اش را لو می‌دهد صدا می‌زند:
- بابا؟ عمو ساموئل؟
ناگهان در باز شده و آندریاس و ساموئل همراه با چند زن و مرد که مانتو سفید بر تن دارند وارد می‌شوند. همین‌ گونه که دکتر وضعیت رز را چک می‌کند آندریاس با نگرانی ل*ب می‌زند:
- دخترم! خوبی؟
جلو می‌رود و دست‌های رز را می‌گیرد. ساموئل که تمام نقشه‌هایش به‌هم خورده‌اند جلو می‌رود و می‌گوید:
- رز! خوبی؟
- بابا! اون‌جا چی شد؟ من چطوری هنوز زنده‌م! خودم صدای شلیک شنیدم.
آندریاس کاملاً می‌تواند ترس، استرس و احساس گیجی را در درون رز ببیند. بر روی صندلی کنار تخت می‌نشیند و می‌گوید:
- ما همون چیزی رو شنیدیم که آدلیر گفت!
هنوز آزراء سخنی نگفته بود که آدلیر وارد می‌شود. اخم‌های دخترک در هم فرو می‌روند اما آدلیر بی‌توجه به اخم غلیظ آزراء نزدیک می‌شود و روی صندلی کناری می‌نشیند.
آزراء در حدی از دست آدلیر عصبانی است که انگار اتاق به آن بزرگی دیگر اکسیژنی برای تنفس ندارد. آدلیر تا کلمه رز را بر زبان می‌آورد، آزراء دست‌های پدرش را پس زده و او را به سیلی قشنگ و محکمی مهمان می‌کند.
- تو من رو اون‌جا ول کردی تا بمی… رم! حتی بهم نگفتی چه غلطی بکنم، جون من برای تو مهم نیست؟ تیم‌تیم که می‌گفتی این بود؟ یک عضو از تیم رو واگذار می‌کنن به دشمن؟ بمیره هم مُرد دیگه به درک می‌خواست خودش یه کاری بکنه‌، هان؟ برای زنده‌ موندنش هم هیچ تلاشی نباید کرد!
و جملات را یکی پشت سر دیگری بیان می‌کند و حتی به آدلیر اجازه توضیح نمی‌دهد. آدلیر با وجود این‌که تعجب کرده است اخم می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
- شین ره می‌دونی یعنی چی؟
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود، صورتش را بر می‌گرداند و اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کوبد.
- نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بدونم.
- باشه، ولی بدون تقصیر من نبود که تو اون اوضاع گیر افتاده بودی تو این همه سال مأموریت رفتی پس باید خوب بدونی!
آزراء زیر چشمی به او نگاهی می‌اندازد. نکند می‌خواهد تقصیر‌ها را گر*دن رز بیندازد!
آدلیر که می‌داند این‌جا دیگر جای ماندن نیست ادامه می‌دهد و می‌گوید:
- من اون‌جا یک نفر بودم رز! هرکاری که تونستم برات انجام دادم تأکید می‌کنم هرکاری! تو الان این‌جایی چون من آوردمت، اما تو اصلاً نیازی به کمک من نداشتی.
این‌ها را گفت و از اتاق خارج شد و در را محکم بست. از شدت تعجب اخم‌هایش از هم باز می‌شوند. یعنی چه؟ منظورش از این حرف‌ها دیگر چیست؟
آزراء نگاهی با تعجب به پدرش می‌اندازد و معنی حرف های آدلیر را از او جویا می‌شود اما ساموئل دخالت می‌کند و می‌گوید:
- عجله نکن، به وقتش متوجه میشی.
و آندریاس را صدا می‌‌زند و آزراء با چشم‌های نگران و پر از سوال آن‌ها را بدرقه می‌کند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش
#پارت_6

در این‌که رز دختر صبوری نیست شکی وجود ندارد، اما اکنون اگر می‌خواهد بداند واقعاً چه اتفاقی افتاده، مجبور است که صبر کند.
لباسی دامن‌دار به رنگ قرمز جیغ و بافتی تور مانند با یقه بلند و آستین‌های کوتاه می‌پوشد، به همراه یک دستکش خز مخملی آف سفید.
در آن لباس، کمر باریک او کاملاً معلوم است. امشب شب تولد رز است و آندریاس جشن تولد خفنی برایش ترتیب داده. می‌داند که آدلیر هم دعوت است پس فرصت خوبی بود تا از او بپرسد چه اتفاقی رخ داده است. آندریاس و ساموئل که سخنی نمی‌گویند. موهای خود را مرتب می‌کند و در آینه به آرایش خود نگاهی می‌اندازد.
اصلاً خوشحال نیست و این از چشمانش مشخص است، همیشه از جشن تولد بدش ‌می‌آمد. نفس عمیقی می‌کشد و در اتاقش را باز می‌کند.
***
مارتینی را بر می‌دارد و از جایش بلند می‌شود. شاید تصمیم بدی بود که به جشن تولد آمد اما آندریاس زیاد اصرار کرده بود. می‌خواهد به سمت آندریاس برود که آزراء با پایین آمدن از پله‌ها توجه همه را جلب می‌کند.
چشم‌هایش را به آزراء دوخته، در این چند روز هی زیبا و زیباتر می‌شد. لباس قرمز، دستکش، آرایش ملایم! همه بلند می‌شوند و آندریاس به سمت سکو می‌رود. آزراء مانند یک پرنسس آرام‌آرام پایین می‌آید. با یک لبخند محو در کنار پدرش می‌ایستد. آندریاس صاف و روشن می‌گوید:
- امشب تولد بیست‌و‌پنج ساله شدن آزیِه؛ همه‌مون می‌دونیم آزی چقدر برامون با ارزشِ، یه حرف دیگه میزنم و میرم... .
همه با این حرف آندریاس خندیدند اما آندریاس بی‌توجه ادامه می‌دهد:
- دخترها.... فرشته‌های بهشتی هستند که اومدن تا دنیا رو قشنگ‌تر کنن.
و آرام در کنار آزراء ل*ب می‌زند:
- تولدت مبارک دختر قشنگ من.
و از سکو پایین می‌آید. همه برای آزراء دست می‌زنند آزراء‌ هم با گفتن جمله:
- از همه شما ممنونم که اومدین خیلی خوشحالم کردین... .
از سکو پایین می‌آید و به سمت ساموئل و پدرش حرکت می‌کند که در میانه راه آدلیر را می‌بیند. باز تندخو شده بود و خرابکاری کرده بود! دیشب را می‌گویم، همان شبی که سیلی را به نا‌حق مهمان گونه آدلیر کرد. آندریاس گفته بود که منت آدلیر را کشیده تا به جشن بیاید. آزراء باید انتخاب کند! یا می‌خواهد حقیقت را بفهمد یا غرورش را حفظ کند!
به ناچار سمت آدلیر می‌رود و بازوی او را می‌گیرد. آدلیر با تعجب برمی‌گردد که چهره آزراء را در مظلوم‌ترین حالت خود می‌بیند.
این همان دختر خشن است؟ احساسات خود را خفه می‌کند و اخم کمرنگی به خود می‌گیرد. آزراء بازوی آدلیر را محکم‌تر و دو دستی فشار می‌دهد و می‌گوید:
- از تو می‌خوام با هم حرف بزنیم، میشه؟
آدلیر به سمت آندریاس نگاه می‌کند و متوجه می‌شود آن‌ها را دید. بدون حرف زدن یا اشاره‌ای با آزراء همراه می‌شود. در گوشه‌ی جشن در حالی که به ستون تکیه داده در حال نوشیدن نو*شی*دنی الکلی‌اش و*د*کا به حرف‌های آزراء که عذرخواهی می‌کرد گوش می‌دهد.


کد:
***
در این‌که رز دختر صبوری نیست شکی وجود ندارد، اما اکنون اگر می‌خواهد بداند واقعاً چه اتفاقی افتاده، مجبور است که صبر کند.
لباسی دامن‌دار به رنگ قرمز جیغ و بافتی تور مانند با یقه بلند و آستین‌های کوتاه می‌پوشد، به همراه یک دستکش خز مخملی آف سفید.
در آن لباس، کمر باریک او کاملاً معلوم است. امشب شب تولد رز است و آندریاس جشن تولد خفنی برایش ترتیب داده. می‌داند که آدلیر هم دعوت است پس فرصت خوبی بود تا از او بپرسد چه اتفاقی رخ داده است. آندریاس و ساموئل که سخنی نمی‌گویند. موهای خود را مرتب می‌کند و در آینه به آرایش خود نگاهی می‌اندازد.
اصلاً خوشحال نیست و این از چشمانش مشخص است، همیشه از جشن تولد بدش ‌می‌آمد. نفس عمیقی می‌کشد و در اتاقش را باز می‌کند.
***
مارتینی را بر می‌دارد و از جایش بلند می‌شود. شاید تصمیم بدی بود که به جشن تولد آمد اما آندریاس زیاد اصرار کرده بود. می‌خواهد به سمت آندریاس برود که آزراء با پایین آمدن از پله‌ها توجه همه را جلب می‌کند.
چشم‌هایش را به آزراء دوخته، در این چند روز هی زیبا و زیباتر می‌شد. لباس قرمز، دستکش، آرایش ملایم! همه بلند می‌شوند و آندریاس به سمت سکو می‌رود. آزراء مانند یک پرنسس آرام‌آرام پایین می‌آید. با یک لبخند محو در کنار پدرش می‌ایستد. آندریاس صاف و روشن می‌گوید:
- امشب تولد بیست‌و‌پنج ساله شدن آزیِه؛ همه‌مون می‌دونیم آزی چقدر برامون با ارزشِ، یه حرف دیگه میزنم و میرم... .
همه با این حرف آندریاس خندیدند اما آندریاس بی‌توجه ادامه می‌دهد:
- دخترها.... فرشته‌های بهشتی هستند که اومدن تا دنیا رو قشنگ‌تر کنن.
و آرام در کنار آزراء ل*ب می‌زند:
- تولدت مبارک دختر قشنگ من.
و از سکو پایین می‌آید. همه برای آزراء دست می‌زنند آزراء‌ هم با گفتن جمله:
- از همه شما ممنونم که اومدین خیلی خوشحالم کردین... .
از سکو پایین می‌آید و به سمت ساموئل و پدرش حرکت می‌کند که در میانه راه آدلیر را می‌بیند. باز تندخو شده بود و خرابکاری کرده بود! دیشب را می‌گویم، همان شبی که سیلی را به نا‌حق مهمان گونه آدلیر کرد. آندریاس گفته بود که منت آدلیر را کشیده تا به جشن بیاید. آزراء باید انتخاب کند! یا می‌خواهد حقیقت را بفهمد یا غرورش را حفظ کند!
به ناچار سمت آدلیر می‌رود و بازوی او را می‌گیرد. آدلیر با تعجب برمی‌گردد که چهره آزراء را در مظلوم‌ترین حالت خود می‌بیند. 
این همان دختر خشن است؟ احساسات خود را خفه می‌کند و اخم کمرنگی به خود می‌گیرد. آزراء بازوی آدلیر را محکم‌تر و دو دستی فشار می‌دهد و می‌گوید:
- از تو می‌خوام با هم حرف بزنیم، میشه؟
آدلیر به سمت آندریاس نگاه می‌کند و متوجه می‌شود آن‌ها را دید. بدون حرف زدن یا اشاره‌ای با آزراء همراه می‌شود. در گوشه‌ی جشن در حالی که به ستون تکیه داده در حال نوشیدن نو*شی*دنی الکلی‌اش و*د*کا به حرف‌های آزراء که عذرخواهی می‌کرد گوش می‌دهد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_7

نفسش را با فشار بیرون می‌دهد.
- آدلیر فقط بگو اون‌جا چه اتفاقی برای من افتاد؟ همین.
آدلیر تک خنده‌ای می‌زند.
- برای چی دستکش دستت کردی؟ بخاطر این‌که توی رگ‌هات باریکه‌ای به رنگ آبی نئون انگاری رد میشه، درسته؟
آزراء با تعجب و چشم‌های گرد شده می‌پرسد:
- تو از کجا می‌دونی؟
- ولی انگاری بابات خبر داشت که همچین اتفاقی برای تو میفته.
آزراء با اخم و تعجب دوبل، دوباره می‌پرسد:
- چه مدرکی داری؟
- بذار از اول تعریف کنم تا گیج نشی.
- خب می‌شنوم.
- وقتی من رو صدا کردی من توی اتاق رئیس‌شون بودم، از اون‌جا سریع زدم بیرون که... .
آدلیر شروع به تعریف کردن می‌کند. این‌ که چگونه دیده که دست‌های آزراء را به میله بستند. یا این‌ که وقتی می‌خواهد به سر رئیس‌شان شلیک کند می‌بیند که خشابش خالی شده، لعنتی گویان مشغول عوض کردن خشاب کلتش می‌شود که آن مرد به سمت آزراء شلیک می‌کند اما ناگهان اتفاق عجیبی می‌افتد.
انگاری الکتریسیته از ب*دن آزراء خارج می‌شود که به آنان برخورد می‌کند و باعث مرگ همه و بی‌هوش شدن آزراء می‌شود. آدلیر هم چون پشت دیوار بوده صدمه ندیده. وقتی هم که به سمت آزراء می‌رود تا ببیند چه شده می‌بیند دست‌هایش که انگار بر اثر آن نیرو طناب‌شان پاره شده یک چیزی مانند خود الکتریسیته از رگ‌های آزراء رد می‌شود و وقتی که به آندریاس می‌گوید اتفاق خیلی عجیبی رخ داده او سریع می‌پرسد که آیا درون رگ‌های ب*دن آزراء آبی نئون رنگی می‌گذرد؟
بعد هم که نیروهای سازمان‌شان می‌رسند و آزراء را می‌برند تا وقتی که آزراء را در درون آن اتاق میابد.
- بقیه‌شو هم که خودت می‌دونی.
آزراء آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که ناگهان دستش از جام و*د*کا باز می‌شود و جام سقوط می‌کند اما آدلیر آن را قبل برخورد با زمین با پا نگه می‌دارد و در یک حرکت از طریق پا جام را در دست می‌گیرد بدون آن که حتی قطره‌ای بریزد‌. آزراء با تعجب به آدلیر نگاه می‌کند.
- باید با بابام حرف بزنم.
- باشه.
همین که آزراء می‌خواهد از آن‌جا دور شود آدلیر می‌گوید:
- رز؟
آزراء به سمت آدلیر نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اسم من آزراءست؛ رز لقب منه.
- آزراء؟ به معنی خشم؟
آزراء تک خنده‌ای می‌زند. بله، او خیلی به معنی اسم خود شباهت داشت.
- می‌تونم ازت یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- چندم دِسامبر به دنیا اومدی؟
- بیست و دوم، چطور؟
- حدس زدم تولدت بخاطر گلوله و اتفاقات پساپس شده باشه، دختر زمستونی!!
آزراء لبخند محوی می‌زند و از آن‌جا فاصله می‌گیرد.


کد:
***
نفسش را با فشار بیرون می‌دهد.
- آدلیر فقط بگو اون‌جا چه اتفاقی برای من افتاد؟  همین.
آدلیر تک خنده‌ای می‌زند.
- برای چی دستکش دستت کردی؟ بخاطر این‌که توی رگ‌هات باریکه‌ای به رنگ آبی نئون انگاری رد میشه، درسته؟
آزراء با تعجب و چشم‌های گرد شده می‌پرسد:
- تو از کجا می‌دونی؟
- ولی انگاری بابات خبر داشت که همچین اتفاقی برای تو میفته.
آزراء با اخم و تعجب دوبل، دوباره می‌پرسد:
- چه مدرکی داری؟
- بذار از اول تعریف کنم تا گیج نشی.
- خب می‌شنوم.
- وقتی من رو صدا کردی من توی اتاق رئیس‌شون بودم، از اون‌جا سریع زدم بیرون که... .
آدلیر شروع به تعریف کردن می‌کند. این‌ که چگونه دیده که دست‌های آزراء را به میله بستند. یا این‌ که وقتی می‌خواهد به سر رئیس‌شان شلیک کند می‌بیند که خشابش خالی شده، لعنتی گویان مشغول عوض کردن خشاب کلتش می‌شود که آن مرد به سمت آزراء شلیک می‌کند اما ناگهان اتفاق عجیبی می‌افتد.
انگاری الکتریسیته از ب*دن آزراء خارج می‌شود که به آنان برخورد می‌کند و باعث مرگ همه و بی‌هوش شدن آزراء می‌شود. آدلیر هم چون پشت دیوار بوده صدمه ندیده. وقتی هم که به سمت آزراء می‌رود تا ببیند چه شده می‌بیند دست‌هایش که انگار بر اثر آن نیرو طناب‌شان پاره شده یک چیزی مانند خود الکتریسیته از رگ‌های آزراء رد می‌شود و وقتی که به آندریاس می‌گوید اتفاق خیلی عجیبی رخ داده او سریع می‌پرسد که آیا درون رگ‌های ب*دن آزراء آبی نئون رنگی می‌گذرد؟
بعد هم که نیروهای سازمان‌شان می‌رسند و آزراء را می‌برند تا وقتی که آزراء را در درون آن اتاق میابد.
- بقیه‌شو هم که خودت می‌دونی.
آزراء آن‌قدر در فکر فرو رفته بود که ناگهان دستش از جام و*د*کا باز می‌شود و جام سقوط می‌کند اما آدلیر آن را قبل برخورد با زمین با پا نگه می‌دارد و در یک حرکت از طریق پا جام را در دست می‌گیرد بدون آن که حتی قطره‌ای بریزد‌. آزراء با تعجب به آدلیر نگاه می‌کند.
- باید با بابام حرف بزنم.
- باشه.
همین که آزراء می‌خواهد از آن‌جا دور شود آدلیر می‌گوید:
- رز؟
آزراء به سمت آدلیر نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- اسم من آزراءست؛ رز لقب منه.
- آزراء؟ به معنی خشم؟
آزراء تک خنده‌ای می‌زند. بله، او خیلی به معنی اسم خود شباهت داشت.
- می‌تونم ازت یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- چندم دِسامبر به دنیا اومدی؟
- بیست و دوم، چطور؟
- حدس زدم تولدت بخاطر گلوله و اتفاقات پساپس شده باشه، دختر زمستونی!!
آزراء لبخند محوی می‌زند و از آن‌جا فاصله می‌گیرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,921
لایک‌ها
14,196
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,500
Points
70,000,164
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_8

بعد از شنیدن حرف‌های آدلیر تصمیم به گوش کردن حرف‌های پدرش می‌گیرد. الان صبر کردن جایز نیست. جلو می‌رود و می‌گوید:
- پدر می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟؟
آندریاس که مشغول صحبت با مهمانان است می‌گوید:
- حتماً دخترم.
و سپس از مهمانان عذرخواهی می‌کنند و به گوشه خلوتی می‌روند. آزراء کلمات را در ذهن خود جابه‌جا می‌کند تا بتواند چیز خوبی بگوید و درست جوری بپرسد که پدرش نتواند دست به سرش کند. آندریاس که منتظر است می‌گوید:
- من رو اوردی این‌جا که سکوت کنی دختر؟!
- معلومه که نه.
- پس بگو.
آزراء که راهی برای سکوت خود نمی‌بیند ل*ب می‌زند:
- پدر.
- جان، خب بگو دیگه!
- آدلیر بهم گفت اون‌جا چه اتفاقی افتاده!
ناگهان آندریاس ساکت می‌شود
. پس از مدت کوتاهی به خود می‌آید و با تعجب و اخم می‌گوید:
- چی، به چه حقی به تو گفته!
آزراء چشم‌هایش را ریز می‌کند. نکند آدلیر راست گفت که پدرش خبر داشت؟
- یعنی چی بابا! شما می‌دونستید؟!
متوجه گیج شدن پدرش می‌شود. نمی‌داند که پدرش چه چیزی را از او مخفی می‌کند و این موضوع بر نگرانی‌اش می‌افزاید. برای همین خیلی جدی و با اخم می‌گوید:
- بابا! اگه داره بلایی سرم میاد لطفاً به من بگو! من چه مرگم شده؟
آندریاس دستش را روی شانه آزراء می‌گذارد.
- دخترم بهت قول میدم فردا بهت بگم، باشه؟! ولی لطفاً جشن تولدت رو خ*را*ب نکن.
آزراء دندان‌هایش را محکم روی هم می‌کشد و آندریاس می‌داند این کار او از روی عصبانیت شدید است. کدام پدری دختر خود را نمی‌شناسد؟ عادت داشت جایی که باید سکوت کند و عصبی است این کار را انجام دهد.
- من جشن تولد نمی‌خوام! فقط به من بگو چه مرگم شده!
آندریاس با جدیت تمام می‌گوید:
- گفتم که فردا میگم.
- فردا به درد عمه‌م می‌خوره بابا! چرا همه می‌دونن من چمه ولی خودم نمی‌دونم؟ امشب بگو، همین الان!
آندریاس روی پایش می‌چرخد و قصد رفتن می‌کند.
- مفصله دختر؛ گفتم فردا میگم و جز من و عموت هم... .
که حرفش با سروصدای یک مرد که نگهبانان سعی در بیرون کردن آن می‌کنند، ماسیده می‌شود.


کد:
***
بعد از شنیدن حرف‌های آدلیر تصمیم به گوش کردن حرف‌های پدرش می‌گیرد. الان صبر کردن جایز نیست. جلو می‌رود و می‌گوید:
- پدر می‌تونم باهاتون صحبت کنم؟؟
آندریاس که مشغول صحبت با مهمانان است می‌گوید:
- حتماً دخترم.
و سپس از مهمانان عذرخواهی می‌کنند و به گوشه خلوتی می‌روند. آزراء کلمات را در ذهن خود جابه‌جا می‌کند تا بتواند چیز خوبی بگوید و درست جوری بپرسد که پدرش نتواند دست به سرش کند. آندریاس که منتظر است می‌گوید:
- من رو اوردی این‌جا که سکوت کنی دختر؟!
- معلومه که نه.
- پس بگو.
آزراء که راهی برای سکوت خود نمی‌بیند ل*ب می‌زند:
- پدر.
- جان، خب بگو دیگه!
- آدلیر بهم گفت اون‌جا چه اتفاقی افتاده!
ناگهان آندریاس ساکت می‌شود. پس از مدت کوتاهی به خود می‌آید و با تعجب و اخم می‌گوید:
- چی، به چه حقی به تو گفته!
آزراء چشم‌هایش را ریز می‌کند. نکند آدلیر راست گفت که پدرش خبر داشت؟
- یعنی چی بابا! شما می‌دونستید؟!
متوجه گیج شدن پدرش می‌شود. نمی‌داند که پدرش چه چیزی را از او مخفی می‌کند و این موضوع بر نگرانی‌اش می‌افزاید. برای همین خیلی جدی و با اخم می‌گوید:
- بابا! اگه داره بلایی سرم میاد لطفاً به من بگو! من چه مرگم شده؟
آندریاس دستش را روی شانه آزراء می‌گذارد.
- دخترم بهت قول میدم فردا بهت بگم، باشه؟! ولی لطفاً جشن تولدت رو خ*را*ب نکن.
آزراء دندان‌هایش را محکم روی هم می‌کشد و آندریاس می‌داند این کار او از روی عصبانیت شدید است. کدام پدری دختر خود را نمی‌شناسد؟ عادت داشت جایی که باید سکوت کند و عصبی است این کار را انجام دهد.
- من جشن تولد نمی‌خوام! فقط به من بگو چه مرگم شده!
آندریاس با جدیت تمام می‌گوید:
- گفتم که فردا میگم.
- فردا به درد عمه‌م می‌خوره بابا! چرا همه می‌دونن من چمه ولی خودم نمی‌دونم؟ امشب بگو، همین الان!
آندریاس روی پایش می‌چرخد و قصد رفتن می‌کند.
- مفصله دختر؛ گفتم فردا میگم و جز من و عموت هم... .
که حرفش با سروصدای یک مرد که نگهبانان سعی در بیرون کردن آن می‌کنند، ماسیده می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
بالا