نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,321
لایک‌ها
10,903
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,081
Points
3,051
#ققنوس_آتش

#پارت_179

با صدای فریادی که از حیاط سازمان به گوش می‌رسد، همه‌ی وزرا، ارباب و دارک را به بیرون از ساختمان دعوت می‌کند. سوزان نگهبان درب ورودی را محکم به زمین کوبیده و با صاف شدن کمرش، بلد اسم دارک را عربده می‌زند:
- دارک، کدوم گوری بیا بیرون.
فاصله‌ی میان ساختمان تا درب ورودی را با دویدن از بین می‌برد و سریع خودش را به سوزان می‌رساند. مانند همیشه نیست، هیچ وقت آن را این‌گونه عصبی و خشمگین ندیده بود، در حدی که دود قرمز پررنگی که از سوزان نشأت می‌گرفت طرح ققنوس عصبانی را در آسمان ایجاد کرده و سایه‌ی تاریکی بر روی سوزان انداخته بود و ب*دن شعله‌ورش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. انگار آن دود هم آتش گرفته بود، دیدن این صح*نه به شدت درون دل دارک را خالی می‌کند اما او نفس عمیقی می‌کشد و تمام سعیش را وسط می‌گذارد تا وضعیت را در چنگ خود نگه دارد برای همین لبخند محوی بر لبان خیسش که به تازگی ش*ر*اب خورده، می‌نشاند.
- چه‌قدر با ابهت شدی سوزان.
گویی بشکه‌بشکه نفت روی سوزان خالی کرده باشند، شعله‌ورتر می‌شود و گویی کلمات از میان لبانش به طرف دارک پرتاب می‌شدند؛ مانند تیرهای زهرآلود.
- خفه شو! بابام کجاست؟ با اجازه‌ی چه کسی... تو بابای من رو دزدیدی؟ گروگان گرفتی؟
از شدت خشم نفس کم آورده و این باعث می‌شود بین جملاتش فاصله بیفتد، تک‌تک کلماتش را چنان محکم و کوبنده ادا می‌کند که همه‌ با ترس به پسرک خیره می‌شوند. چه کاری انجام داده که خون ققنوس آتش این‌گونه به جوشش افتاده است؟


کد:
با صدای فریادی که از حیاط سازمان به گوش می‌رسد، همه‌ی وزرا، ارباب و دارک را به بیرون از ساختمان دعوت می‌کند. سوزان نگهبان درب ورودی را محکم به زمین کوبیده و با صاف شدن کمرش، بلد اسم دارک را عربده می‌زند:
- دارک، کدوم گوری بیا بیرون.
فاصله‌ی میان ساختمان تا درب ورودی را با دویدن از بین می‌برد و سریع خودش را به سوزان می‌رساند. مانند همیشه نیست، هیچ وقت آن را این‌گونه عصبی و خشمگین ندیده بود، در حدی که دود قرمز پررنگی که از سوزان نشأت می‌گرفت طرح ققنوس عصبانی را در آسمان ایجاد کرده و سایه‌ی تاریکی بر روی سوزان انداخته بود و ب*دن شعله‌ورش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. انگار آن دود هم آتش گرفته بود، دیدن این صح*نه به شدت درون دل دارک را خالی می‌کند اما او نفس عمیقی می‌کشد و تمام سعیش را وسط می‌گذارد تا وضعیت را در چنگ خود نگه دارد برای همین لبخند محوی بر لبان خیسش که به تازگی ش*ر*اب خورده، می‌نشاند.
- چه‌قدر با ابهت شدی سوزان.
گویی بشکه‌بشکه نفت روی سوزان خالی کرده باشند، شعله‌ورتر می‌شود و گویی کلمات از میان لبانش به طرف دارک پرتاب می‌شدند؛ مانند تیرهای زهرآلود.
- خفه شو! بابام کجاست؟ با اجازه‌ی چه کسی... تو بابای من رو دزدیدی؟ گروگان گرفتی؟
از شدت خشم نفس کم آورده و این باعث می‌شود بین جملاتش فاصله بیفتد، تک‌تک کلماتش را چنان محکم و کوبنده ادا می‌کند که همه‌ با ترس به پسرک خیره می‌شوند.  چه کاری انجام داده که خون ققنوس آتش این‌گونه به جوشش افتاده است؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,321
لایک‌ها
10,903
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,081
Points
3,051
#ققنوس_آتش

#پارت_180

- نه! چرا همچین فکری می‌کنی؟
از شدت برافروختگی شروع به لرزش می‌کند، دست‌های مشت شده‌اش به همراه صدایش می‌لرزند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- به من دروغ نگو! بابای من کجاست؟
- دروغ؟ میگم من نمی‌دونم.
- می‌دونی!
- اگه این‌طوری فکر می‌کنی خب ثابتش کن!
ناگهان سوزان دستش را به طرف ارباب دارکنس دراز می‌کند و دورش را همان دود قرمزی که رعد درونش موج می‌زد؛ احاطه کرده و او را از جایش بلند می‌کند. با مشت شدن دست سوزان نقابش در هم می‌شکند و صدای ناله‌اش به هوا برمی‌خیزد.
- من هم بابات رو می‌کشم و بعد تو ثابت کن! هوم؟ خوبه؟
نه! این حجم از خشم نمی‌تواند عادی باشد، دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد همه‌چیز درست و رو به بهبود است، در حال پاشیدن بود. با ناله‌ی دوم ارباب و سخن سوزان به خودش می‌آید، هرکسی جز پدرش بود آن را رها می‌کرد و به فریب ققنوس آتش ادامه می‌داد اما آن دخترک زیرک دقیق می‌دانست چه کسی را برای رسیدن به هدفش انتخاب کند.
- قسم می‌خورم دارک، اگه اون چیزی که می‌خوام رو بهم پس ندی، همتون رو همین‌جا می‌کشم!
- باشه، خیلی‌خب می‌برمت پیش بابات فقط بذارش زمین.
راه دیگری نداشت، از همان اول این کار غلط بود. سوزان ارباب را محکم بر روی زمین پرت می‌کند، با تکه‌های شکسته‌ی نقاب آهنینش.
دارک سریع خودش را به پدرش می‌رساند و سرش را روی دستانش بلند می‌کند.
- حالت خوبه ارباب؟
میا سریع وزرا را کنار زده و کنار ارباب زانو می‌زند.
- دهنتون رو باز کنید ارباب، براتون معجون آوردم.
اما سوزان حاضر به بردباری نیست برای همین با قدرتش دارک را روی پاهایش بلند می‌کند.
- دختره به خدمت اون پیرمرد طماع می‌رسه، تو باید کار مهم‌تری انجام بدی.
بر خلاف میل باطنیش مجبور به این کار است. قطعاً کسی که ققنوس آتش را چنین مشتعل کرده، می‌کُشد.


کد:
- نه! چرا همچین فکری می‌کنی؟
از شدت برافروختگی شروع به لرزش می‌کند، دست‌های مشت شده‌اش به همراه صدایش می‌لرزند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- به من دروغ نگو! بابای من کجاست؟
- دروغ؟ میگم من نمی‌دونم.
- می‌دونی!
- اگه این‌طوری فکر می‌کنی خب ثابتش کن!
ناگهان سوزان دستش را به طرف ارباب دارکنس دراز می‌کند و دورش را همان دود قرمزی که رعد درونش موج می‌زد؛ احاطه کرده و او را از جایش بلند می‌کند. با مشت شدن دست سوزان نقابش در هم می‌شکند و صدای ناله‌اش به هوا برمی‌خیزد.
- من هم بابات رو می‌کشم و بعد تو ثابت کن! هوم؟ خوبه؟
نه! این حجم از خشم نمی‌تواند عادی باشد، دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد همه‌چیز درست و رو به بهبود است، در حال پاشیدن بود. با ناله‌ی دوم ارباب و سخن سوزان به خودش می‌آید، هرکسی جز پدرش بود آن را رها می‌کرد و به فریب ققنوس آتش ادامه می‌داد اما آن دخترک زیرک دقیق می‌دانست چه کسی را برای رسیدن به هدفش انتخاب کند.
- قسم می‌خورم دارک، اگه اون چیزی که می‌خوام رو بهم پس ندی، همتون رو همین‌جا می‌کشم!
- باشه، خیلی‌خب می‌برمت پیش بابات فقط بذارش زمین.
راه دیگری نداشت، از همان اول این کار غلط بود. سوزان ارباب را محکم بر روی زمین پرت می‌کند، با تکه‌های شکسته‌ی نقاب آهنینش.
دارک سریع خودش را به پدرش می‌رساند و سرش را روی دستانش بلند می‌کند.
- حالت خوبه ارباب؟
میا سریع وزرا را کنار زده و کنار ارباب زانو می‌زند.
- دهنتون رو باز کنید ارباب، براتون معجون آوردم.
اما سوزان حاضر به بردباری نیست برای همین با قدرتش دارک را روی پاهایش بلند می‌کند.
- دختره به خدمت اون پیرمرد طماع می‌رسه، تو باید کار مهم‌تری انجام بدی.
بر خلاف میل باطنیش مجبور به این کار است. قطعاً کسی که ققنوس آتش را چنین مشتعل کرده، می‌کُشد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,321
لایک‌ها
10,903
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,081
Points
3,051
#ققنوس_آتش

#پارت_181
‌از آینه‌ی وسط به چهره‌ی عبوس و دست به س*ی*نه‌ی سوزان که از پنجره‌ی عقب ماشین به بیرون خیره شده است؛ نگاهی می‌اندازد. آب دهانش را قورت می‌دهد و به امید بهبود وضعیت ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا این‌طوری می‌کنی سوزان؟ من و تو که باهم خوب بودیم.
- خ*را*ب کردی برایان، گند زدی به مهم بودنت.
نگاهش را میان جاده و سوزان رد و بدل می‌کند، حتی یک لحظه هم چشمان آتشینش را از منظره بیرون شیشه نمی‌گیرد و این دارک را نگران می‌کند. از بیان سخن درون ذهنش تردید دارد اما باید متوجه شود که اوضاع چقدر خ*را*ب شده تا درستش کند.
- مگه.. چی کار کردم؟
با دوخته شدن چشمان پر خشم سوزان به آینه نگاهش را سریع به جاده می‌دهد. با وجود این که دیگر حالات چهره‌ی او برایش قابل مشاهده نیست، اما از لحن سخن او عمق فاجعه را درک می‌کند.
- فقط دست بابام رو بذار توی دستم، دیگه هیچ غلطی نکن خواهشاً.
- اگه این کار رو نکنم؟
- این کار رو نکنی؟! اون وقت جنازه‌ی بابات و کل اعضای سازمانت رو به همراه ویلچری که از این به بعد لازمت میشه، می‌ذارم روی دستت جناب برایان!
آری؛ مشخص شد اوضاع خیلی خ*را*ب است. نفس عمیقی سر می‌دهد و آهسته می‌گوید:
- آروم باش سوزان، واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌قدر عصبی هستی.
- به من نگو آروم باش دارک، به‌خاطر حرمتی که بینمون بوده، به‌خاطر لطف‌هات، آموزش‌ها، خرج‌هایی که برات برداشتم الان هیچی بهت نمیگم وگرنه مثل خون‌آشامی که دندون‌هاش به خارش افتاده، تشنه‌ی خون توام.
باید قانعش کند. خودش هم چنان از این وضعیت دل خوشی ندارد برای همین از اعماق وجودش ل*ب به سخن باز می‌کند:
- می‌دونم اوضاع اون‌طوری که می‌خوای نیست یا حتی من به عنوان رفیقت! ولی مطمئنم، می‌تونی درک کنی که بقیه از من به عنوان جانشین ارباب انتظاراتی دارن، مثل بهتر کردن وضع سازمان، تو می‌تونی افکار رو بفهمی پس این رو هم می‌دونی که این وضعیت چقدر ناراحتم می‌کنه، درسته؟
یک‌باره آتش وجودش فروکش می‌کند. نگاه متأثرش را مجدد به جاده‌ای که انگار به انتها رسیده بود، می‌دوزد و با لحنی آرام می‌گوید:
- شاید هم تو باید به جای من قرار می‌گرفتی تا بتونی درک کنی که انتظاراتی که از من دارن بیشتره و این شرایط رو برای من سخت‌تر کرده؛ اما با این حال... برایان! نمی‌تونم وظایفت رو بهونه کنم و از یاد ببرم که چه جفایی در حق پدر من کردی!


کد:
‌از آینه‌ی وسط به چهره‌ی عبوس و دست به س*ی*نه‌ی سوزان که از پنجره‌ی عقب ماشین به بیرون خیره شده است؛ نگاهی می‌اندازد. آب دهانش را قورت می‌دهد و به امید بهبود وضعیت ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا این‌طوری می‌کنی سوزان؟ من و تو که باهم خوب بودیم.
- خ*را*ب کردی برایان، گند زدی به مهم بودنت.
نگاهش را میان جاده و سوزان رد و بدل می‌کند، حتی یک لحظه هم چشمان آتشینش را از منظره بیرون شیشه نمی‌گیرد و این دارک را نگران می‌کند. از بیان سخن درون ذهنش تردید دارد اما باید متوجه شود که اوضاع چقدر خ*را*ب شده تا درستش کند.
- مگه.. چی کار کردم؟
با دوخته شدن چشمان پر خشم سوزان به آینه نگاهش را سریع به جاده می‌دهد. با وجود این که دیگر حالات چهره‌ی او برایش قابل مشاهده نیست، اما از لحن سخن او عمق فاجعه را درک می‌کند.
- فقط دست بابام رو بذار توی دستم، دیگه هیچ غلطی نکن خواهشاً.
- اگه این کار رو نکنم؟
- این کار رو نکنی؟! اون وقت جنازه‌ی بابات و کل اعضای سازمانت رو به همراه ویلچری که از این به بعد لازمت میشه، می‌ذارم روی دستت جناب برایان!
آری؛ مشخص شد اوضاع خیلی خ*را*ب است. نفس عمیقی سر می‌دهد و آهسته می‌گوید:
- آروم باش سوزان، واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌قدر عصبی هستی.
- به من نگو آروم باش دارک، به‌خاطر حرمتی که بینمون بوده، به‌خاطر لطف‌هات، آموزش‌ها، خرج‌هایی که برات برداشتم الان هیچی بهت نمیگم وگرنه مثل خون‌آشامی که دندون‌هاش به خارش افتاده، تشنه‌ی خون توام.
باید قانعش کند. خودش هم چنان از این وضعیت دل خوشی ندارد برای همین از اعماق وجودش ل*ب به سخن باز می‌کند:
- می‌دونم اوضاع اون‌طوری که می‌خوای نیست یا حتی من به عنوان رفیقت! ولی مطمئنم، می‌تونی درک کنی که بقیه از من به عنوان جانشین ارباب انتظاراتی دارن، مثل بهتر کردن وضع سازمان، تو می‌تونی افکار رو بفهمی پس این رو هم می‌دونی که این وضعیت چقدر ناراحتم می‌کنه، درسته؟
یک‌باره آتش وجودش فروکش می‌کند. نگاه متأثرش را مجدد به جاده‌ای که انگار به انتها رسیده بود، می‌دوزد و با لحنی آرام می‌گوید:
- شاید هم تو باید به جای من قرار می‌گرفتی تا بتونی درک کنی که انتظاراتی که از من دارن بیشتره و این شرایط رو برای من سخت‌تر کرده؛ اما با این حال... برایان! نمی‌تونم وظایفت رو بهونه کنم و از یاد ببرم که چه جفایی در حق پدر من کردی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,321
لایک‌ها
10,903
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,081
Points
3,051
#ققنوس_آتش

#پارت_182

در فکر خود فرو رفته بود که ماشین می‌ایستد. نگاهی به ساختمان عظیم مقابلش می‌اندازد و به آرامی از ماشین پیاده می‌شود. سوزان خودش را می‌کشت هم نمی‌توانست پدرش را پیدا کند چون به قدری دور بود که شهر به آن بزرگی از جایی که او ایستاده، خیلی کوچک دیده میشد. با حس سنگینی نگاه دارک، با اکراه نگاهش را به او می‌دوزد و با لحن هشداری ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فقط کافیه پدر من این‌جا نباشه!
پسرک در حالی که نقابش را بالا می‌کشید، قدم‌هایش را به سمت درب ورودی برمی‌دارد.
- الکی تئوری توطئه نساز برای خودت، بابات صحیح و سالم این‌جاست.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دنبال پسرک به راه افتاده و به داخل ساختمان می‌رود. فضا تم سفید و آبی آراسته شده و نمای کاملاً شیشه‌ای داخل ساختمان چند طبقه، حس آرامش‌بخشی را به سوزان منتقل می‌کند. در حالی که از جلوی کارکنان رد می‌شوند، چشمانش را ریز کرده و با طعنه به دارک می‌گوید:
- کی دست از این طلسم کردن فضا برمی‌دارین نمی‌دونم! اصلاً کی این طلسم‌ها رو بهتون میده؟
- این کار باعث میشه زندانی‌هام آروم بمونن.
چیزی نمی‌گوید و همراه با او سوار آسانسور می‌شود.


کد:
در فکر خود فرو رفته بود که ماشین می‌ایستد. نگاهی به ساختمان عظیم مقابلش می‌اندازد و به آرامی از ماشین پیاده می‌شود. سوزان خودش را می‌کشت هم نمی‌توانست پدرش را پیدا کند چون به قدری دور بود که شهر به آن بزرگی از جایی که او ایستاده، خیلی کوچک دیده میشد. با حس سنگینی نگاه دارک، با اکراه نگاهش را به او می‌دوزد و با لحن هشداری ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فقط کافیه پدر من این‌جا نباشه!
پسرک در حالی که نقابش را بالا می‌کشید، قدم‌هایش را به سمت درب ورودی برمی‌دارد.
- الکی تئوری توطئه نساز برای خودت، بابات صحیح و سالم این‌جاست.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دنبال پسرک به راه افتاده و به داخل ساختمان می‌رود. فضا تم سفید و آبی آراسته شده و نمای کاملاً شیشه‌ای داخل ساختمان چند طبقه، حس آرامش‌بخشی را به سوزان منتقل می‌کند. در حالی که از جلوی کارکنان رد می‌شوند، چشمانش را ریز کرده و با طعنه به دارک می‌گوید:
- کی دست از این طلسم کردن فضا برمی‌دارین نمی‌دونم! اصلاً کی این طلسم‌ها رو بهتون میده؟
- این کار باعث میشه زندانی‌هام آروم بمونن.
چیزی نمی‌گوید و همراه با او سوار آسانسور می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا