با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
عنوان: دروازه لورال
ژانر: فانتزی
نویسنده: سارابهار
ناظر: .Sarina.
«یا ارحم الراحمین»
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی میشود که در باورش هم نمیگنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تکتک قتلهای زنجیرهای کتاب چاپ شدهاش و ورود موجوداتی تاریک به زندگیاش، موجوداتی که کمترین چیزیکه از مولی میگیرند ثانیهای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد؟!
*پ.ن: «لورال» به معنی درخت گیلاس یا برگهای همیشه سبز است.
کد:
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی میشود که در باورش هم نمیگنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تکتک قتلهای زنجیرهای کتاب چاپ شدهاش و ورود موجوداتی تاریک به زندگیاش، موجوداتی که کمترین چیزیکه از مولی میگیرند ثانیهای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد؟!
*پ.ن: «لورال» به معنی درخت گیلاس یا برگهای همیشه سبز است.
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش میکرد؛ اما هیچگاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آنقدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستارههای آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه میکرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این بار خودش چشم بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور میکرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امنتر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
کد:
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش میکرد؛ اما هیچگاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آنقدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستارههای آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه میکرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این بار خودش چشم بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور میکرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امنتر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
پارت_1
لوکیشن: «قارهی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون میروم.
با افتخار قدم برمیداشتم. صدای کوبش پاشنههای نیمبوتهای دوست داشتنیام بیش از پیش، سرخوشم میکرد. کتاب رمانِ جناییام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیستودو سال عمرم بود.
باید به خانوادهام و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر میدادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانوادهام تشویق و حمایتم کردهاند. از خیابان که رد میشوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است، با یک کالسکه بچه از مقابلم رد میشود. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم را و هم آن مادر و فرزندش را متوقف میکنم و به سمت نینیِ درون کالسکه میروم.
یک بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم، خصوصاً بچهها، طبیعت و حیوانها. با اجازهی مادرش، با پنبهی نرمالو سلفی میگیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آنها دور میشوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت میکنم. کیف چرمِ قهوهایفامم که بیشتر شبیه کوله است را طبق عادت، میگذارم روی صندلی عقب و همانطور که استارت میزنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیستودو سالگیام از پدر و مادرم هدیه گرفتهام و خیلی دوستش دارم، خیره میشوم و سریع برمیدارمش. بیهیچ صبری، عکسهای پنبهای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست میکنم. چشمهای کهرباییاش با تیشرت سفید و شلوارک مشکی که به تن داشت، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند. خصوصاً با پو*ست سفید و برفیاش، با هشتگ «نینی برفی» پستش میکنم و سریع از اینستاگرام خارج میشوم تا حواسم پی پیامهای دایرکت و استوریها نرود. شماره ماریان را میگیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم همراه موبایلم روی گوشم است. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع میکنم و دوباره تماس میگیرم.
چند لحظه منتظر میمانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی! ماری همیشه آنلاین و در دسترس است بهجز وقتهایی که من کارش داشته باشم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانهاش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است، آنقدر که مرا معطل میکند.
کد:
لوکیشن: «قارهی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون میروم.
با افتخار قدم برمیداشتم. صدای کوبش پاشنههای نیمبوتهای دوست داشتنیام بیش از پیش، سرخوشم میکرد. کتاب رمانِ جناییام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیستودو سال عمرم بود.
باید به خانوادهام و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر میدادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانوادهام تشویق و حمایتم کردهاند. از خیابان که رد میشوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است، با یک کالسکه بچه از مقابلم رد میشود. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم را و هم آن مادر و فرزندش را متوقف میکنم و به سمت نینیِ درون کالسکه میروم.
یک بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم، خصوصاً بچهها، طبیعت و حیوانها. با اجازهی مادرش، با پنبهی نرمالو سلفی میگیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آنها دور میشوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت میکنم. کیف چرمِ قهوهایفامم که بیشتر شبیه کوله است را طبق عادت، میگذارم روی صندلی عقب و همانطور که استارت میزنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیستودو سالگیام از پدر و مادرم هدیه گرفتهام و خیلی دوستش دارم، خیره میشوم و سریع برمیدارمش. بیهیچ صبری، عکسهای پنبهای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست میکنم. چشمهای کهرباییاش با تیشرت سفید و شلوارک مشکی که به تن داشت، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند. خصوصاً با پو*ست سفید و برفیاش، با هشتگ «نینی برفی» پستش میکنم و سریع از اینستاگرام خارج میشوم تا حواسم پی پیامهای دایرکت و استوریها نرود. شماره ماریان را میگیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم همراه موبایلم روی گوشم است. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع میکنم و دوباره تماس میگیرم.
چند لحظه منتظر میمانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی! ماری همیشه آنلاین و در دسترس است بهجز وقتهایی که من کارش داشته باشم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانهاش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است، آنقدر که مرا معطل میکند.
پارت_2
سرعتم را به طرف خانه ماریان بیشتر میکنم. باید باهم صحبت کنیم و برای جشن موفقیتِ دوتاییمان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد که میرسم، منتظر میمانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه میکنم و با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخسیخی از آنهایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شدهاند و موهایش به این شکل در آمده، مواجه میشوم که با لبخند نگاهم میکند. متین لبخند میزنم و رویم را برمیگردانم که چشمم به چراغ طلایی میافتد. ذوق زده پایم را میگذارم روی گ*از. خیابانهای خلوت آیشلند، جان میدهند برای مسابقات رالی! من عاشق خطر و هیجان هستم؛ ولی اوج خطر کردنم رالی خیا*با*نی است که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست!
هربار هم لامبورگینی مشکیام فکش پایین میآید ولی مگر من بیخیال میشوم؟ همانطور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیام فکر میکردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. باز هم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه میزند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد. بلافاصله فکرم را عملی میکنم و با تریسی تماس میگیرم. سی ثانیه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوقهای پیدرپی و بیپاسخ، ثمرهاش بود. حتماً امروز آن دو مخ گچی میخواهند مرا با جواب ندادن، دیوانه کنند. نکند پیش از من باخبر شدهاند کتابم چاپ میشود و میخواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را میپوشاند.
در همین حین، گوشیام میلرزد و صدایش بلند میشود. به صفحه گوشی خیره میشوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیام خودنمایی میکنند.
چیزی در ذهنم فرمان میدهد که حالا من جواب ندهم تا بفهمند چه کسی است! به جای دلقک بازی، لبخندی میزنم و سرخوشانه تماس را متصل میکنم و موبایل را نگه میدارم دم گوشم. منتظرم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم میشود:
- الو...مولی!
در حالی که از مغزم میگذشت: «احتمالا با بغض و گریه، میخواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» میگویم:
- جانم تریسی؟
یکآن بغضش تبدیل به گریه میشود و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی! تریس خوبی؟
به جز صدای گریهاش، هیچ صدایی از آن سمت خط نمیآمد. هرچه صدایش میزدم به جای آنکه جواب مرا بدهد مُدام گریه میکرد. خدای من! مگر چه بر سرش آمده بود؟ فرمان را لحظهای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی! یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هقهقش بیشتر بلند میشود و در لابهلای گریههایش میگوید:
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را میگیرد. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانوادهام اتفاقی افتاده است؟
کد:
سرعتم را به طرف خانه ماریان بیشتر میکنم. باید باهم صحبت کنیم و برای جشن موفقیتِ دوتاییمان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد که میرسم، منتظر میمانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه میکنم و با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخسیخی از آنهایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شدهاند و موهایش به این شکل در آمده، مواجه میشوم که با لبخند نگاهم میکند. متین لبخند میزنم و رویم را برمیگردانم که چشمم به چراغ طلایی میافتد. ذوق زده پایم را میگذارم روی گ*از. خیابانهای خلوت آیشلند، جان میدهند برای مسابقات رالی! من عاشق خطر و هیجان هستم؛ ولی اوج خطر کردنم رالی خیا*با*نی است که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست!
هربار هم لامبورگینی مشکیام فکش پایین میآید ولی مگر من بیخیال میشوم؟ همانطور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیام فکر میکردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. باز هم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه میزند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد. بلافاصله فکرم را عملی میکنم و با تریسی تماس میگیرم. سی ثانیه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوقهای پیدرپی و بیپاسخ، ثمرهاش بود. حتماً امروز آن دو مخ گچی میخواهند مرا با جواب ندادن، دیوانه کنند. نکند پیش از من باخبر شدهاند کتابم چاپ میشود و میخواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را میپوشاند.
در همین حین، گوشیام میلرزد و صدایش بلند میشود. به صفحه گوشی خیره میشوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیام خودنمایی میکنند.
چیزی در ذهنم فرمان میدهد که حالا من جواب ندهم تا بفهمند چه کسی است! به جای دلقک بازی، لبخندی میزنم و سرخوشانه تماس را متصل میکنم و موبایل را نگه میدارم دم گوشم. منتظرم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم میشود:
- الو...مولی!
در حالی که از مغزم میگذشت: «احتمالا با بغض و گریه، میخواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» میگویم:
- جانم تریسی؟
یکآن بغضش تبدیل به گریه میشود و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی! تریس خوبی؟
به جز صدای گریهاش، هیچ صدایی از آن سمت خط نمیآمد. هرچه صدایش میزدم به جای آنکه جواب مرا بدهد مُدام گریه میکرد. خدای من! مگر چه بر سرش آمده بود؟ فرمان را لحظهای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی! یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هقهقش بیشتر بلند میشود و در لابهلای گریههایش میگوید:
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را میگیرد. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانوادهام اتفاقی افتاده است؟
پارت_3
خیره به مسیر مقابلم که پر از ماشین با سرنشینان کلافه است، نگران مینالم:
- چیشده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
و تماس قطع میشود! قلبم در قفسهاش بیتابی میکرد.
نگران و پر از استرس شده بودم. با صدای بوق ماشینهای عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم. اصلاً نمیدانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم. به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم. مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم. تمام طول مسیر فقط این در فکرم میگذشت که نکند برای خود تریسی یا خانوادهاش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. هنوز خبری از ماریان هم نبود. نمیدانستم نگران کدام یک باشم. بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه میراندم و رد میشدم. خیلی سریع خود را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم. آنقدر نگران و آشفته بودم که حتی دربهای ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی، چنگ زدم و ماشین را با دربهای باز رها کردم. سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت میزد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، میشنیدم. وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم. از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوهای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان نشسته بود، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به اینجا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش میآمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد. گویا تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی. ولی مگر آنجا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظهای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک میکنم.
میخواستم با مُشتهایم دکور صورتش را تغییر دهم تا ببینم آن موقع میتواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد، آن هم دُرست زمانیکه ماریان جواب تماسم را نمیدهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت میکند. نگران خانواده و دوستانم هستم و به درستی هیچ اطلاعی از حال و روز هیچکدامشان ندارم. قبل آنکه تصمیم احمقانهام را عملی کنم صدایش بلند میشود:
- خیر خانم. هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز و یا اولرو، ثبت نشده.
آنقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم. لعنتی! پس تریسی آنجا چه غلطی میکند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم میفشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماسها شدم. در حالی که داشتم با تریسی تماس میگرفتم؛ دیدم از پلهها درحال پایین آمدن است. نزدیکتر که آمد، سرش را بالا آورد. چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشمهای عسلیاش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که به او انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت. موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشمهای عسلیِ قرمزشده و پُف کردهاش، پو*ست صورت سفیدش قرمز شده بود و اینها همه و همه، گواهِ گریههای طولانیاش بودند. ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی من، آمده بود؟
کد:
خیره به مسیر مقابلم که پر از ماشین با سرنشینان کلافه است، نگران مینالم:
- چیشده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
و تماس قطع میشود! قلبم در قفسهاش بیتابی میکرد.
نگران و پر از استرس شده بودم. با صدای بوق ماشینهای عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم. اصلاً نمیدانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم. به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم. مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم. تمام طول مسیر فقط این در فکرم میگذشت که نکند برای خود تریسی یا خانوادهاش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. هنوز خبری از ماریان هم نبود. نمیدانستم نگران کدام یک باشم. بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه میراندم و رد میشدم. خیلی سریع خود را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم. آنقدر نگران و آشفته بودم که حتی دربهای ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی، چنگ زدم و ماشین را با دربهای باز رها کردم. سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت میزد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، میشنیدم. وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم. از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوهای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان نشسته بود، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به اینجا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش میآمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد. گویا تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی. ولی مگر آنجا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظهای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک میکنم.
میخواستم با مُشتهایم دکور صورتش را تغییر دهم تا ببینم آن موقع میتواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد، آن هم دُرست زمانیکه ماریان جواب تماسم را نمیدهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت میکند. نگران خانواده و دوستانم هستم و به درستی هیچ اطلاعی از حال و روز هیچکدامشان ندارم. قبل آنکه تصمیم احمقانهام را عملی کنم صدایش بلند میشود:
- خیر خانم. هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز و یا اولرو، ثبت نشده.
آنقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم. لعنتی! پس تریسی آنجا چه غلطی میکند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم میفشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماسها شدم. در حالی که داشتم با تریسی تماس میگرفتم؛ دیدم از پلهها درحال پایین آمدن است. نزدیکتر که آمد، سرش را بالا آورد. چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشمهای عسلیاش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که به او انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت. موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشمهای عسلیِ قرمزشده و پُف کردهاش، پو*ست صورت سفیدش قرمز شده بود و اینها همه و همه، گواهِ گریههای طولانیاش بودند. ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی من، آمده بود؟
پارت_4
همانطور که به من رسد، خودش را در آغوشم جا میدهد. هنوز هم هقهق میکند. نمیخواستم از آ*غ*و*شِ خود دورش کنم؛ ولی باید میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. کمی، تنها کمی از خود جدایش کردم و در چشمان اشکبارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم بگیر تریسیِ عزیزم! بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه میخواهد ل*ب باز کند که صدای گریههای زنی مانع میشود. کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاهوسفید کوتاهی داشت برگشتم.
بهطور مداوم فریاد میکشید و دخترم گویان، با دستهای لرزانش بر روی سرش میکوبید. چند نفری توجهشان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای آن زن. تریسی گویا آن زن را میشناخت. چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکهای تریسی هم شدت گرفتند. میخواستم بغلش کنم؛ ولی یک آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت. دستهایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمهوار اسمی صدا میزد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریههای تریسی و آن زن داشت؟ خدای من! آنجا چه خبر بود؟ با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمیگی و فقط گریه میکنی؟
با هقهقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم...مولی!
نه! این حقیقت ندارد. خدای من! گوشهایم، کاش گوشهایم هیچگاه برای شنیدن همچون خبری به من یاری نمیرساندند. اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم. نه به بیمارستان بودنش و نه به یک همچون اتفاقی. دست و پایم بیحس شده بود. ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشکهایش و دخترمدخترم گفتنش را به ماریان، نمیفهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت؛ اما من گویا چشمانم دچار خشکسالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچکترین کمکی نمیکردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آنقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم میخواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، میخواهم رفیقم را برای آخرین بار ببینم.
کد:
همانطور که به من رسد، خودش را در آغوشم جا میدهد. هنوز هم هقهق میکند. نمیخواستم از آ*غ*و*شِ خود دورش کنم؛ ولی باید میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. کمی، تنها کمی از خود جدایش کردم و در چشمان اشکبارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم بگیر تریسیِ عزیزم! بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه میخواهد ل*ب باز کند که صدای گریههای زنی مانع میشود. کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاهوسفید کوتاهی داشت برگشتم.
بهطور مداوم فریاد میکشید و دخترم گویان، با دستهای لرزانش بر روی سرش میکوبید. چند نفری توجهشان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای آن زن. تریسی گویا آن زن را میشناخت. چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکهای تریسی هم شدت گرفتند. میخواستم بغلش کنم؛ ولی یک آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت. دستهایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمهوار اسمی صدا میزد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریههای تریسی و آن زن داشت؟ خدای من! آنجا چه خبر بود؟ با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمیگی و فقط گریه میکنی؟
با هقهقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم...مولی!
نه! این حقیقت ندارد. خدای من! گوشهایم، کاش گوشهایم هیچگاه برای شنیدن همچون خبری به من یاری نمیرساندند. اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم. نه به بیمارستان بودنش و نه به یک همچون اتفاقی. دست و پایم بیحس شده بود. ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشکهایش و دخترمدخترم گفتنش را به ماریان، نمیفهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت؛ اما من گویا چشمانم دچار خشکسالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچکترین کمکی نمیکردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آنقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم میخواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، میخواهم رفیقم را برای آخرین بار ببینم.
پارت_5
***
«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابم است. حتی بیشتر از گلولهای که خوراکِ بازویم شده بود. رابین گفته بود چون زخمی شدهام از جایی که هستم تکان نخورم؛ ولی مگر من حالیام میشد؟ آن هم زمانیکه خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت. تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص! در حالی که قیافهام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفتتیرم را با دست راستم چنگ زدم. نگاهی به تیشرت قرمزِ خونآلود و شلوار جینِ مشکیِ خاکآلودم انداختم. بازوی چپم به طرز وحشتناکی خونریزی داشت. ل*بهایم را به شدت روی هم فشردم و بیخیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسهای خاکیام تکان دادم و از پشت دیوار خرابهای که سنگر گرفته بودم، خارج شدم. بازوی طفلکم از درد داشت جیغ و ویغ میکرد. برایش زمزمه کردم:
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چارهای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!
همانطور که به سمت ساختمان نیمهکاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود، قدم برمیداشتم نفس راحتی کشیدم از اینکه بازوی راستم زخمی است و نمیتواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟! آهی کشیدم از دست خودم و خود درگیریهای همیشگیام و آرامآرام وارد ساختمان نیمهکاره شدم. اسلحه بهدست، جلوتر رفتم.
میخواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم را نگیرد و ناکاوت نشوم. از پروازِ گلولههای بیشمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.
کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همان بازوی زخمی، پُشتکزنان خودم را از بین بارشِ گلولهها رد کردم و خود را انداختم در اتاقی نیمهکاره، بیدر و پیکر و گور به گور شدهای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.
- بهبه چه پهلوونیم من!
رابین که با دیدنم فهمیده بود خریتم گل کرده است در جوابم گفت:
- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون توی همون جهنم؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان، بمونم توی جهنم که تو اینجا از بهشت ل*ذت ببری؟
او هم خندید و گفت:
- اوه آره! اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حورهاش گلولهان.
کنارهم پایینِ پنجرهای که رابین از آن شلیک میکرد، سنگر گرفتیم. از قیافهاش عرق و خستگی میبارید. با درد نالیدم:
- چطور از اینجا خارج بشیم؟
خیره به اسلحهی یوزیِ در دستش، گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
سریع گفتم:
- من یه نقشه دارم.
با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:
- شوخی کردم.
بی توجه به زخمم، یک پسگردنی نثارم کرد و زیر ل*ب غرغر کرد. قبل از آنکه دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اتاقی که ما در آن بودیم میشدند، ما را به خودمان آورد.
- بلند شید دستهاتون رو ببرید بالا!
متعجب ولی بیخیال بلند شدیم و خیره ماندیم به آنها. دوازدهنفر بودند و همهشان تا دندان مسلح!
- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحههاتون رو بندازین زمین و دستهاتون رو ببرید بالا.
من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیشخند خاص خودش رو به آنها گفت:
- باشهباشه دستهامون رو میبریم بالا؛ ولی شرمنده رُفقا، دستهای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!
کد:
***
«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابم است. حتی بیشتر از گلولهای که خوراکِ بازویم شده بود. رابین گفته بود چون زخمی شدهام از جایی که هستم تکان نخورم؛ ولی مگر من حالیام میشد؟ آن هم زمانیکه خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت. تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص! در حالی که قیافهام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفتتیرم را با دست راستم چنگ زدم. نگاهی به تیشرت قرمزِ خونآلود و شلوار جینِ مشکیِ خاکآلودم انداختم. بازوی چپم به طرز وحشتناکی خونریزی داشت. ل*بهایم را به شدت روی هم فشردم و بیخیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسهای خاکیام تکان دادم و از پشت دیوار خرابهای که سنگر گرفته بودم، خارج شدم. بازوی طفلکم از درد داشت جیغ و ویغ میکرد. برایش زمزمه کردم:
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چارهای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!
همانطور که به سمت ساختمان نیمهکاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود، قدم برمیداشتم نفس راحتی کشیدم از اینکه بازوی راستم زخمی است و نمیتواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟! آهی کشیدم از دست خودم و خود درگیریهای همیشگیام و آرامآرام وارد ساختمان نیمهکاره شدم. اسلحه بهدست، جلوتر رفتم.
میخواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم را نگیرد و ناکاوت نشوم. از پروازِ گلولههای بیشمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.
کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همان بازوی زخمی، پُشتکزنان خودم را از بین بارشِ گلولهها رد کردم و خود را انداختم در اتاقی نیمهکاره، بیدر و پیکر و گور به گور شدهای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.
- بهبه چه پهلوونیم من!
رابین که با دیدنم فهمیده بود خریتم گل کرده است در جوابم گفت:
- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون توی همون جهنم؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان، بمونم توی جهنم که تو اینجا از بهشت ل*ذت ببری؟
او هم خندید و گفت:
- اوه آره! اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حورهاش گلولهان.
کنارهم پایینِ پنجرهای که رابین از آن شلیک میکرد، سنگر گرفتیم. از قیافهاش عرق و خستگی میبارید. با درد نالیدم:
- چطور از اینجا خارج بشیم؟
خیره به اسلحهی یوزیِ در دستش، گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
سریع گفتم:
- من یه نقشه دارم.
با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:
- شوخی کردم.
بی توجه به زخمم، یک پسگردنی نثارم کرد و زیر ل*ب غرغر کرد. قبل از آنکه دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اتاقی که ما در آن بودیم میشدند، ما را به خودمان آورد.
- بلند شید دستهاتون رو ببرید بالا!
متعجب ولی بیخیال بلند شدیم و خیره ماندیم به آنها. دوازدهنفر بودند و همهشان تا دندان مسلح!
- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحههاتون رو بندازین زمین و دستهاتون رو ببرید بالا.
من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیشخند خاص خودش رو به آنها گفت:
- باشهباشه دستهامون رو میبریم بالا؛ ولی شرمنده رُفقا، دستهای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!