با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
عنوان: دختر چشم جنگلی
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار
ناظر: .Ana.
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی میشود که در باورش هم نمیگنجند. ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تکتک قتلهای زنجیرهای کتاب چاپ شدهاش و ورود موجوداتی تاریک به زندگیاش، موجوداتی که کمترین چیزیکه از مولی میگیرند ثانیهای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .
کد:
عنوان: دختر چشم جنگلی
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی میشود که در باورش هم نمیگنجند. ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تکتک قتلهای زنجیرهای کتاب چاپ شدهاش و ورود موجوداتی تاریک به زندگیاش، موجوداتی که کمترین چیزیکه از مولی میگیرند ثانیهای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش میکرد؛ اما هیچگاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آنقدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستارههای آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه میکرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این بار خودش چشم بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور میکرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امنتر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
کد:
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش میکرد؛ اما هیچگاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آنقدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستارههای آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.
خونی که از ماه چکه میکرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این بار خودش چشم بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور میکرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امنتر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
لوکیشن: «قارهی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون میروم.
با افتخار قدم برمیداشتم. صدای کوبش پاشنههای نیمبوتهای دوست داشتنیام بیش از پیش، سرخوشم میکرد.
کتاب رمانِ جنائیام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیستودو سال عمرم بود.
باید به خانوادهام و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر میدادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانوادهام تشویق و حمایتم کرده اند.
از خیابان که رد میشوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد میشود. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف میکنم و به سمت نینیِ درون کالسکه میروم.
یک بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچهها، طبیعت و حیوانها.
با اجازه مادرش، با پنبهی نرمالو سلفی میگیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.
سپس با لبخند از آنها دور میشوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت میکنم.
کیف چرمِ قهوهایفامم که بیشتر شبیه کوله است را طبق عادت، میگذارم روی صندلی عقب و همانطور که استارت میزنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیستودو سالگیام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره میشوم و سریع برمیدارمش و بیهیچ صبری، عکسهای پنبهای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست میکنم.
چشمهای کهرباییاش با تیشرت سفید و شلوارک مشکی که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پو*ست سفید و برفیاش، با هشتگ «نینی برفی» پستش میکنم و سریع از اینستاگرام خارج میشوم تا حواسم پی پیامهای دایرکت و استوریها نرود.
شماره ماریان را میگیرم.
چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.
امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
قطع میکنم و دوباره تماس میگیرم.
چند لحظه منتظر میمانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست بهجز وقتهایی که من کارش دارم.
گندت بزنند دخترک مخ گچی!
بهتر است بروم خانهاش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.
گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آنقدر که مرا معطل میکند.
کد:
لوکیشن: «قارهی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون میروم.
با افتخار قدم برمیداشتم. صدای کوبش پاشنههای نیمبوتهای دوست داشتنیام بیش از پیش، سرخوشم میکرد.
کتاب رمانِ جنائیام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیستودو سال عمرم بود.
باید به خانوادهام و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر میدادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانوادهام تشویق و حمایتم کرده اند.
از خیابان که رد میشوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد میشود. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف میکنم و به سمت نینیِ درون کالسکه میروم.
یک بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچهها، طبیعت و حیوانها.
با اجازه مادرش، با پنبهی نرمالو سلفی میگیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.
سپس با لبخند از آنها دور میشوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت میکنم.
کیف چرمِ قهوهایفامم که بیشتر شبیه کوله است را طبق عادت، میگذارم روی صندلی عقب و همانطور که استارت میزنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیستودو سالگیام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره میشوم و سریع برمیدارمش و بیهیچ صبری، عکسهای پنبهای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست میکنم.
چشمهای کهرباییاش با تیشرت سفید و شلوارک مشکی که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پو*ست سفید و برفیاش، با هشتگ «نینی برفی» پستش میکنم و سریع از اینستاگرام خارج میشوم تا حواسم پی پیامهای دایرکت و استوریها نرود.
شماره ماریان را میگیرم.
چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.
باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.
امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!
یک بوق، دو بوق، سه بوق.
قطع میکنم و دوباره تماس میگیرم.
چند لحظه منتظر میمانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.
ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست بهجز وقتهایی که من کارش دارم.
گندت بزنند دخترک مخ گچی!
بهتر است بروم خانهاش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.
گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آنقدر که مرا معطل میکند.
سرعتم را بیشتر میکنم به طرف خانه ماری.
باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتاییمان هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد میرسم و منتظر میمانم طلایی شود.
به طرف راستم نگاه میکنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخسیخی از آنهایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه میشوم که با لبخند نگاهم میکند.
متین لبخند میزنم و رویم را برمیگردانم چشمم به چراغ طلایی میافتد.
ذوق زده پایم را میگذارم روی گ*از.
خیابانهای آیشلند جان میدهند برای مسابقه رالی! آنقدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیا*با*نی است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.
هربار هم لامبورگینی مشکیام فکش پایین میآید ولی مگر من بیخیال میشوم؟
همانطور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیام فکر میکردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.
بازهم بدون پاسخ.
آخر این دختر امروز کجاست؟
فکری در ذهنم جرقه میزند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی میکنم و با تریسی تماس میگیرم.
یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوقهای پیدرپی و بی پاسخ، ثمرهاش بود.
امروز آن دو مخ گچی میخواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.
نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ میشود و میخواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟
با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را میپوشاند.
در همین حین، گوشیام میلرزد و صدایش بلند میشود. به صفحه گوشی خیره میشوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیام خودنمایی میکنند.
مغزم میگفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!
قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشهای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگهداشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:
- الو مولی!
درحالیکه از مغزم میگذشت: «احتمالا با بغض و گریه میخواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»
گفتم:
- جانم تریسی؟
یکآن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی تریس! خوبی؟ چیشده؟
صدایی از آن سمت خط نمیآمد بهجز صدای گریهاش. هرچه صدایش میزدم بهجای اینکه جواب مرا بدهد مُدام گریه میکرد.
خدای من!
چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظهای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هقهقش بلند شد.
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.
نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانوادهام اتفاقی افتاده هست؟
کد:
سرعتم را بیشتر میکنم به طرف خانه ماری.
باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتاییمان هماهنگ کنیم.
به چراغ زرد میرسم و منتظر میمانم طلایی شود.
به طرف راستم نگاه میکنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخسیخی از آنهایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه میشوم که با لبخند نگاهم میکند.
متین لبخند میزنم و رویم را برمیگردانم چشمم به چراغ طلایی میافتد.
ذوق زده پایم را میگذارم روی گ*از.
خیابانهای آیشلند جان میدهند برای مسابقه رالی! آنقدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیا*با*نی است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.
هربار هم لامبورگینی مشکیام فکش پایین میآید ولی مگر من بیخیال میشوم؟
همانطور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیام فکر میکردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.
بازهم بدون پاسخ.
آخر این دختر امروز کجاست؟
فکری در ذهنم جرقه میزند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی میکنم و با تریسی تماس میگیرم.
یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوقهای پیدرپی و بی پاسخ، ثمرهاش بود.
امروز آن دو مخ گچی میخواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.
نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ میشود و میخواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟
با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را میپوشاند.
در همین حین، گوشیام میلرزد و صدایش بلند میشود. به صفحه گوشی خیره میشوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیام خودنمایی میکنند.
مغزم میگفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!
قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشهای گفتی آخه دلقک!
سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگهداشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:
- الو مولی!
درحالیکه از مغزم میگذشت: «احتمالا با بغض و گریه میخواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»
گفتم:
- جانم تریسی؟
یکآن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی تریس! خوبی؟ چیشده؟
صدایی از آن سمت خط نمیآمد بهجز صدای گریهاش. هرچه صدایش میزدم بهجای اینکه جواب مرا بدهد مُدام گریه میکرد.
خدای من!
چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظهای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هقهقش بلند شد.
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.
نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانوادهام اتفاقی افتاده هست؟
نگران نالیدم:
- چیشده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
- مولی.
و تماس قطع شد!
قلبم در قفسهاش بیتابی میکرد.
نگران و پر از استرس شده بودم.
با صدای بوق ماشینهای عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم.
اصلاً نمیدانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم.
به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم.
مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم.
تمام طول مسیر فقط این در فکرم میگذشت که نکند برای خود تریسی یا خانوادهاش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد.
هنوز خبری از ماریان هم نبود.
نمیدانستم نگران کدام یک باشم.
بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه میراندم و رد میشدم.
خیلی سریع خودم را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم.
آنقدر نگران و آشفته بودم که حتی دربهای ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی چنگ زدم و ماشین را با دربهای باز رها کردم.
سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت میزد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، میشنیدم.
وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم.
از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوهای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان بود، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به اینجا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش میآمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد.
انگار تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی.
ولی مگر آنجا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظهای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک میکنم.
میخواستم با مُشت بزنم دکور صورتش را عوض کنم تا ببینم آن موقع میتواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد آن هم دُرست زمانیکه ماریان جواب تماسم را نمیدهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت میکند.
قبل آنکه تصمیم احمقانهام را عملی کنم صدایش بلند میشود:
- خیر خانم، هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز یا اولرو، ثبت نشده.
آنقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم.
لعنتی!
پس تریسی آنجا چه غلطی میکند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم میفشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماسها شدم. درحالیکه داشتم با تریسی تماس میگرفتم؛ دیدم از پلهها درحال پایین آمدن است.
نزدیکتر که شد، سرش را بالا آورد.
چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشمهای عسلیاش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که بهش انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت.
موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشمهای عسلیِ قرمزشده و پُف کردهاش، پو*ست صورت سفیدش قرمز شده بود و اینها همه و همه، گواهِ گریههای طولانیاش بودند.
ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی من، آمده بود؟
کد:
نگران نالیدم:
- چیشده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
- مولی.
و تماس قطع شد!
قلبم در قفسهاش بیتابی میکرد.
نگران و پر از استرس شده بودم.
با صدای بوق ماشینهای عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم.
اصلاً نمیدانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم.
به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم.
مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم.
تمام طول مسیر فقط این در فکرم میگذشت که نکند برای خود تریسی یا خانوادهاش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد.
هنوز خبری از ماریان هم نبود.
نمیدانستم نگران کدام یک باشم.
بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه میراندم و رد میشدم.
خیلی سریع خودم را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم.
آنقدر نگران و آشفته بودم که حتی دربهای ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی چنگ زدم و ماشین را با دربهای باز رها کردم.
سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت میزد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، میشنیدم.
وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم.
از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوهای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان بود، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به اینجا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش میآمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد.
انگار تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی.
ولی مگر آنجا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظهای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک میکنم.
میخواستم با مُشت بزنم دکور صورتش را عوض کنم تا ببینم آن موقع میتواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد آن هم دُرست زمانیکه ماریان جواب تماسم را نمیدهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت میکند.
قبل آنکه تصمیم احمقانهام را عملی کنم صدایش بلند میشود:
- خیر خانم، هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز یا اولرو، ثبت نشده.
آنقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم.
لعنتی!
پس تریسی آنجا چه غلطی میکند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم میفشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماسها شدم. درحالیکه داشتم با تریسی تماس میگرفتم؛ دیدم از پلهها درحال پایین آمدن است.
نزدیکتر که شد، سرش را بالا آورد.
چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشمهای عسلیاش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که بهش انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت.
موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشمهای عسلیِ قرمزشده و پُف کردهاش، پو*ست صورت سفیدش قرمز شده بود و اینها همه و همه، گواهِ گریههای طولانیاش بودند.
ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی من، آمده بود؟
همانطور که به من رسید، خودش را در آغوشم جا داد. هنوز هم هقهق میکرد.
نمیخواستم از آ*غ*و*شِ خودم دورش کنم، ولی باید میفهمیدم که چه شده.
کمی، فقط کمی از خودم جدایش کردم و در چشمان اشکبارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آرومآروم، تریسیِ عزیزم، بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه میخواست ل*ب باز کند که صدای گریههای زنی مانع شد.
کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاهوسفید کوتاهی داشت برگشتم.
بهطور مداوم فریاد میکشید و دخترم گویان، با دستهای لرزانش میزد روی سرش.
چند نفری توجهشان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای زن.
اما تریسی گویا آن زن را میشناخت.
چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکای تریسی هم شدت گرفت.
میخواستم بغلش کنم، ولی یکآن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت.
دستهایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمهوار اسمی صدا میزد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریههای تریسی و آن زن داشت؟ خدای من!
با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمیگی و فقط گریه میکنی؟
با هقهقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم مولی!
گوشهایم، کاش گوشهایم هیچوقت برای شنیدن همچون خبری به من یاری نمیرساندند.
اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم.
نه به بیمارستان بودنش و نه به یک همچون چیزی!
دستوپایم دیگر داشت بیحس میشد.
ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
یکآن مغزم از هر فکری تهی شده بود.
تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشکهایش و دخترمدخترم گفتنش را به ماریان، نمیفهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت.
اما؛ من گویا چشمانم دچار خشکسالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچکترین کمکی نمیکردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آنقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم میخواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، میخواهم رفیقم را برای آخرین بار ببینم.
کد:
همانطور که به من رسید، خودش را در آغوشم جا داد. هنوز هم هقهق میکرد.
نمیخواستم از آ*غ*و*شِ خودم دورش کنم، ولی باید میفهمیدم که چه شده.
کمی، فقط کمی از خودم جدایش کردم و در چشمان اشکبارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آرومآروم، تریسیِ عزیزم، بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه میخواست ل*ب باز کند که صدای گریههای زنی مانع شد.
کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاهوسفید کوتاهی داشت برگشتم.
بهطور مداوم فریاد میکشید و دخترم گویان، با دستهای لرزانش میزد روی سرش.
چند نفری توجهشان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای زن.
اما تریسی گویا آن زن را میشناخت.
چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکای تریسی هم شدت گرفت.
میخواستم بغلش کنم، ولی یکآن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت.
دستهایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمهوار اسمی صدا میزد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریههای تریسی و آن زن داشت؟ خدای من!
با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمیگی و فقط گریه میکنی؟
با هقهقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم مولی!
گوشهایم، کاش گوشهایم هیچوقت برای شنیدن همچون خبری به من یاری نمیرساندند.
اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم.
نه به بیمارستان بودنش و نه به یک همچون چیزی!
دستوپایم دیگر داشت بیحس میشد.
ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.
یکآن مغزم از هر فکری تهی شده بود.
تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشکهایش و دخترمدخترم گفتنش را به ماریان، نمیفهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت.
اما؛ من گویا چشمانم دچار خشکسالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچکترین کمکی نمیکردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آنقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم میخواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، میخواهم رفیقم را برای آخرین بار ببینم.