خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

فعال رمان اِل تایـلر | سارابهار کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سارابـهار❁

نویسنده فعال
نویسنده فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
73
کیف پول من
5,010
Points
110
پارت_38
بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم.
می‌دانستم نمی‌شود، سیاهم، پلیدم.
ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم.
دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر ل*بم می‌آورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید:
- وای! تو ل*ب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد.
کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید:
- کوفت چیه عه! درست صحبت کن.
موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم.
خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
کد:
بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم.
می‌دانستم نمی‌شود، سیاهم، پلیدم.
 ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان به بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
تست پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک رو به رو شدم.
دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر ل*بم می‌آورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید:
- وای! تو ل*ب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد.
کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید:
- کوفت چیه عه! درست صحبت کن.
موجودک بی سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم.
خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما رو به رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا