پوزخندی زدم.
تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم.
اما اینبار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پو*ست سفید، دماغ قلمی و تهریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشمنواز بودند.
موهای کوتاه اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفته اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت.
ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد.
گویا از خود عصبی بودم.
نمیدانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟
درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت.
درست است که هیچوقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمیزاد، شکار منه!
تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم!
ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانهوار و از ته دل، ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی ل*بم خشکید.
گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟
صدای فالین، پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.
تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم.
اما اینبار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پو*ست سفید، دماغ قلمی و تهریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشمنواز بودند.
موهای کوتاه اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفته اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت.
ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد.
گویا از خود عصبی بودم.
نمیدانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟
درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت.
درست است که هیچوقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمیزاد، شکار منه!
تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم!
ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانهوار و از ته دل، ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی ل*بم خشکید.
گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟
صدای فالین، پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.
کد:
پوزخندی زدم.
تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم.
اما اینبار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پو*ست سفید، دماغ قلمی و تهریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشمنواز بودند.
موهای کوتاه اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفته اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت.
ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد.
گویا از خود عصبی بودم.
نمیدانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟
درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت.
درست است که هیچوقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمیزاد، شکار منه!
تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم!
ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانهوار و از ته دل، ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی ل*بم خشکید.
گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟
صدای فالین پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.