خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان اِل تایـلر | سارابهار کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع S.NAJM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 71
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
19
کیف پول من
677
Points
32
‌پوزخندی زدم.
تصور می‌کرد اگر اراده کنم، می‌توانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم.
اما این‌بار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
مردمک‌های سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج می‌زد، به نوعی انگار می‌خواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بی‌شمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را می‌خواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آن‌چنان مرا درون خود می‌کشاند که نمی‌توانستم به جذابیتِ پو*ست سفید، دماغ قلمی و ته‌ریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشم‌نواز بودند.
موهای کوتاه اما وحشی‌اش، رنگی بی‌نهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگ‌موهای او گرفته اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم می‌سوخت.
ثانیه‌به‌ثانیه این سوزش بیشتر میشد.
گویا از خود عصبی بودم.
نمی‌دانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟
درحالی‌که کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقه‌به‌یقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیش‌خندی که دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمی‌شنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خنده‌ام به هوا رفت.
درست است که هیچ‌وقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمی‌زاد، شکار منه!
تیموتی درحالی‌که دنده‌‌ی شکسته‌اش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم!
ابرهای نیلی‌فام اجازه‌ی دیدن خورشید را نمی‌دادند؛ اما خوب می‌دانستم اکنون نزدیک غروب است.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیله‌ات برسه، بتای لایکنتروپ‌ها از صبح‌ تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانه‌وار و از ته دل، ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمی‌زاد معمولیه، بی‌هیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی ل*بم خشکید.
گفته بودم بی‌هیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتی‌ام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمی‌فامش مرا به درون خودشان می‌کشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
صدای فالین، پیرترین عضو قبیله‌‌ی لایکنتروپ‌ها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.
کد:
‌پوزخندی زدم.
تصور می‌کرد اگر اراده کنم، می‌توانند از دستم جان سالم به در ببرند؟
خیره در چشمانش با خشم غریدم:
- اون شکار منه الهاندرو!
و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم.
اما این‌بار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم!
 مردمک‌های سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج می‌زد، به نوعی انگار می‌خواستند مرا درون خودشان بکشند!
در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بی‌شمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید.
اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را می‌خواستم اما مرگش را نه!
چشمانش آن‌چنان مرا درون خود می‌کشاند که نمی‌توانستم به جذابیتِ پو*ست سفید، دماغ قلمی و ته‌ریشش اعتنایی کنم.
اما موهایش چشم‌نواز بودند.
موهای کوتاه اما وحشی‌اش، رنگی بی‌نهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگ‌موهای او گرفته اند!
با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم می‌سوخت.
 ثانیه‌به‌ثانیه این سوزش بیشتر میشد.
 گویا از خود عصبی بودم.
 نمی‌دانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟
 درحالی‌که کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقه‌به‌یقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد.
- اون یه انسانه اِل آندریا!
به طرفش برگشتم و با نیش‌خندی که دندان‌های نیش‌ خون‌آشامی‌ام به وضوح مشخص بودند، گفتم:
- منم نگفتم که اون یه خرگوشه!
به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمی‌شنید و گفت:
- اون مال ماست!
ابروهایم بالا پریدند و صدای خنده‌ام به هوا رفت.
درست است که هیچ‌وقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم!
با حفظِ پوزخندم، غریدم:
- اون آدمی‌زاد، شکار منه!
تیموتی درحالی‌که دنده‌‌ی شکسته‌اش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت:
- من از صبح تاحالا دنبالشم!
ابرهای نیلی‌فام اجازه‌ی دیدن خورشید را نمی‌دادند؛ اما خوب می‌دانستم اکنون نزدیک غروب است.
 پوزخندی زدم و گفتم:
- تصور کن! این خبر به گوش قبیله‌ات برسه، بتای لایکنتروپ‌ها از صبح‌ تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش!
خندیدم، دیوانه‌وار و از ته دل، ادامه دادم:
- تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمی‌زاد معمولیه، بی‌هیچ قدرتی!
حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی ل*بم خشکید.
گفته بودم بی‌هیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتی‌ام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمی‌فامش مرا به درون خودشان می‌کشند؟
- اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چی‌کار می‌کنین؟
صدای فالین پیرترین عضو قبیله‌‌ی لایکنتروپ‌ها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
19
کیف پول من
677
Points
32
پیکی یکی از گرگ‌های سطح پایین هم همراهش بود و تا چشمش به شکارِ لعنتی‌ام افتاد، پرسید:
- هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟
تیموتی خشک ل*ب زد:
- یه انسان!
پیکی با تعجب پرسید:
- انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟!
قبل از آن‌که شخص دیگری حرفی بزند فالین پیر جلو آمد و زمزمه کرد:
- بالآخره اومد!
خواستم بپرسم منظورش چی است که ادامه داد:
- پیشگویی محقق شده... اون طلسم شکنه!
با ابروهای بالا رفته منتظر توضیحی بودم که بفهمم آن‌جا دقیقاً چه‌خبر است.
فالین پرسید:
- ومپایرها اول دیدنش یا گرگینه‌ها؟
من و تیموتی هردو همزمان دستمان را بالا بردیم.
که باعث شد صدای تحقیرآمیز الهاندرو بلند بشه:
- معلومه که ما. درضمن شما این‌جا ومپایر می‌بینین؟!
از شدت خشم خون در رگ‌هایم جوشید.
نیم‌نگاهی به من انداخت و چشمان پرخشمم را که دید ادامه داد:
- آندریا که نه ومپایره نه گرگینه اون فقط یه... .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید، می‌دانستم می‌خواهد با اشاره به عجیب‌الخلقه بودنم مرا بهم بریزد.
با مشتنج‌ترین حالت ممکن به سمتش یورش بردم و غریدم:
- الهاندرو! تو یه موجودِ رقت‌انگیزی!
***
«زمان حال»
سنجاب کباب شده را روی برگی بزرگ و ضخیم که با آب دریاچه‌‌ای که قرن‌ها بی‌هیچ خشکی‌ای، جریان داشت شُستم و روی تخت سنگی بزرگ، مقابل کول گذاشتم و با تردید پرسیدم:
- ببینم تو می‌تونی سنجاب بخوری اصلاً؟
با لبخندی زیبا که سبزِچشمانش را روشن‌تر می‌کرد گفت:
- معلومه که می‌تونم. ما انسان‌ها خرچنگ و خفاش هم می‌خوریم!
صورتم مچاله شد. درست است که من خون‌خوار بودم اما نه جک و جانور.
صورت درهمم را که دید با لبخندی که ازش شیطنت می‌بارید ادامه داد:
- حتی موش و سوسکوهم می‌خوریم! وای اِل، نمی‌تونی تصور کنی چه مزه‌ای داره دسرِ جنین سقط‌شده‌ی موش!
قیافه‌ام بیشتر درهم رفت و پرسیدم:
- کول تو... مطمئنی شما انسانین؟!
با این سؤالم شلیک خنده‌اش به هوا رفت و بعد تیکه‌ای از گوشت کباب‌ شده‌ی سنجاب کند و گازی محکمی ازش گرفت، و با دهن پر گفت:
- شوخی کردم.
گ*از دیگه‌ای به گوشت زد و ادامه داد:
- خب در اصل ما گوشت، سبزیجات، غلات، حبوبات و... رو به عنوان خوراکی می‌خوریم، اما یه سری مردم هستن که دقیقاً همون چیزایی‌که اسم بردم رو می‌خورن... حالا نه این‌که چیز دیگه‌ای پیدا نشه، اونا خودشون انتخاب کردن همچین چیزهایی بخورن!
سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم.
چشمم افتاد به گر*دن کول و شاهرگی که خون ازش در بدنش جاری بود دقیق به او خیره شدم، جریان و حرکت خون قرمز و شیرین در زیر پو*ست سفید گ*ردنش و لای رگ آبی را کاملاً می‌دیدم!
با این وضع، گلویم خشک شد.
مسلماً تشنه‌ی خون بودم؛ اما اکنون وقتش نبود که بروم شکار.
سعی کردم خونسرد باشم، چیزی که درش واقعاً موفق بوده‌ام.
کد:
پیکی یکی از گرگ‌های سطح پایین هم همراهش بود و تا چشمش به شکارِ لعنتی‌ام افتاد، پرسید:
- هی! اونی‌که روی زمین افتاده چیه؟
تیموتی خشک ل*ب زد:
- یه انسان!
پیکی با تعجب پرسید:
- انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟!
قبل از آن‌که شخص دیگری حرفی بزند فالین پیر جلو آمد و زمزمه کرد:
- بالآخره اومد!
خواستم بپرسم منظورش چی است که ادامه داد:
- پیشگویی محقق شده... اون طلسم شکنه!
با ابروهای بالا رفته منتظر توضیحی بودم که بفهمم آن‌جا دقیقاً چه‌خبر است.
فالین پرسید:
- ومپایرها اول دیدنش یا گرگینه‌ها؟
من و تیموتی هردو همزمان دستمان را بالا بردیم.
که باعث شد صدای تحقیرآمیز الهاندرو بلند بشه:
- معلومه که ما. درضمن شما این‌جا ومپایر می‌بینین؟!
از شدت خشم خون در رگ‌هایم جوشید.
نیم‌نگاهی به من انداخت و چشمان پرخشمم را که دید ادامه داد:
- آندریا که نه ومپایره نه گرگینه اون فقط یه... .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید، می‌دانستم می‌خواهد با اشاره به عجیب‌الخلقه بودنم مرا بهم بریزد.
با مشتنج‌ترین حالت ممکن به سمتش یورش بردم و غریدم:
- الهاندرو! تو یه موجودِ رقت‌انگیزی!
***
«زمان حال»
سنجاب کباب شده را روی برگی بزرگ و ضخیم که با آب دریاچه‌‌ای که قرن‌ها بی‌هیچ خشکی‌ای، جریان داشت شُستم و روی تخت سنگی بزرگ، مقابل کول گذاشتم و با تردید پرسیدم:
- ببینم تو می‌تونی سنجاب بخوری اصلاً؟
با لبخندی زیبا که سبزِچشمانش را روشن‌تر می‌کرد گفت:
- معلومه که می‌تونم. ما انسان‌ها خرچنگ و خفاش هم می‌خوریم!
صورتم مچاله شد. درست است که من خون‌خوار بودم اما نه جک و جانور.
صورت درهمم را که دید با لبخندی که ازش شیطنت می‌بارید ادامه داد:
- حتی موش و سوسکوهم می‌خوریم! وای اِل، نمی‌تونی تصور کنی چه مزه‌ای داره دسرِ جنین سقط‌شده‌ی موش!
قیافه‌ام بیشتر درهم رفت و پرسیدم:
- کول تو... مطمئنی شما انسانین؟!
با این سؤالم شلیک خنده‌اش به هوا رفت و بعد تیکه‌ای از گوشت کباب‌ شده‌ی سنجاب کند و گازی محکمی ازش گرفت، و با دهن پر گفت:
- شوخی کردم.
گ*از دیگه‌ای به گوشت زد و ادامه داد:
- خب در اصل ما گوشت، سبزیجات، غلات، حبوبات و... رو به عنوان خوراکی می‌خوریم، اما یه سری مردم هستن که دقیقاً همون چیزایی‌که اسم بردم رو می‌خورن... حالا نه این‌که چیز دیگه‌ای پیدا نشه، اونا خودشون انتخاب کردن همچین چیزهایی بخورن!
سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم.
چشمم افتاد به گر*دن کول و شاهرگی که خون ازش در بدنش جاری بود دقیق به او خیره شدم، جریان و حرکت خون قرمز و شیرین در زیر پو*ست سفید گ*ردنش و لای رگ آبی را کاملاً می‌دیدم!
 با این وضع، گلویم خشک شد.
مسلماً تشنه‌ی خون بودم؛ اما اکنون وقتش نبود که بروم شکار.
سعی کردم خونسرد باشم، چیزی که درش واقعاً موفق بوده‌ام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
19
کیف پول من
677
Points
32
کول درحالی‌که ده درصد سنجاب کبابی را خورده بود، پرسید:
- تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟
نگاهی به موهای منظم و کوتاه‌ِ همیشه مشکی‌اش انداختم و چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل‌ یشم چشمانش کردم و گفتم:
- اول بهم بگو اون‌جا چیزی پیدا میشه من بخورم؟
سنجاب باقی مانده و استخون‌هایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همان‌جا رهایشان کرد.
همزمان که خودش را به دریاچه رساند و دستانش را شُست، پرسید:
- منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی می‌خوری اصلاً؟
بال‌های سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظه‌ای وحشتی ثانیه‌ای را در چشمان کول دیدم اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمی‌ترسید! او تنها کسی بود که هیچ‌وقت از من نترسید، نمی‌دانم چرا ولی یقین داشت من هیچ‌وقت برایش خطرناک نیستم.
نیش‌خندی روی ل*بم نشست و پرسیدم:
- تو نمی‌دونی من چی می‌خورم و چی می‌نوشم؟
دستمالی سفید با طرحی زیبا از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک‌ کردن دست‌هایش شد.
بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- نوشیدن رو که حتماً آب می‌خوری دیگه... اما بقیه‌اش رو نمی‌دونم، چون هیچ‌وقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری.
حق داشت این سؤال را بپرسد.
او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چی می‌خورم. اکنون از کجا باید می‌دانست؟
با همان نیش‌خندِ مخصوص خودم ل*ب زدم:
- خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه!
نمی‌دانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد:
- اوه خدای من!
نیش‌خندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانه‌اش و گفتم:
- پس فکر کردی گیاه‌خوارم؟
- خُب نه... اما تصور می‌کردم تو متفاوت از تمامیِ خون‌آشام‌ها هستی و گفتم شاید تو... .
باصدای شکستن شاخه‌ی درختی‌شوم، توجه‌ جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند.
به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبنده‌ی زنده‌ای جز حشرات و حیوانات در جنگل‌ِ شوم، به گوش‌های تیز و خون‌آشامی‌ام نرسید.
بی‌خیال برگشتم سمت کول و گفتم:
- حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاه‌خواره، منم گیاه‌خوارم؟
مردمک چشم‌های یشمی‌اش طوری که انگار عجیب‌ترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگ‌تر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج می‌زد پرسید:
- چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه می‌خوره؟
به بال‌هایم تکانی دادم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاه‌خواره.
کد:
کول درحالی‌که ده درصد سنجاب کبابی را خورده بود، پرسید:
- تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟
نگاهی به موهای منظم و کوتاه‌ِ همیشه مشکی‌اش انداختم و چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل‌ یشم چشمانش کردم و گفتم:
- اول بهم بگو اون‌جا چیزی پیدا میشه من بخورم؟
سنجاب باقی مانده و استخون‌هایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همان‌جا رهایشان کرد.
همزمان که خودش را به دریاچه رساند و دستانش را شُست، پرسید:
- منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی می‌خوری اصلاً؟
بال‌های سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظه‌ای وحشتی ثانیه‌ای را در چشمان کول دیدم اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمی‌ترسید! او تنها کسی بود که هیچ‌وقت از من نترسید، نمی‌دانم چرا ولی یقین داشت من هیچ‌وقت برایش خطرناک نیستم.
 نیش‌خندی روی ل*بم نشست و پرسیدم:
- تو نمی‌دونی من چی می‌خورم و چی می‌نوشم؟
دستمالی سفید با طرحی زیبا از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک‌ کردن دست‌هایش شد.
بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- نوشیدن رو که حتماً آب می‌خوری دیگه... اما بقیه‌اش رو نمی‌دونم، چون هیچ‌وقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری.
حق داشت این سؤال را بپرسد.
او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چی می‌خورم. اکنون از کجا باید می‌دانست؟
با همان نیش‌خندِ مخصوص خودم ل*ب زدم:
- خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه!
نمی‌دانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد:
- اوه خدای من!
نیش‌خندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانه‌اش و گفتم:
- پس فکر کردی گیاه‌خوارم؟
- خُب نه... اما تصور می‌کردم تو متفاوت از تمامیِ خون‌آشام‌ها هستی و گفتم شاید تو... .
باصدای شکستن شاخه‌ی درختی‌شوم، توجه‌ جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند.
به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبنده‌ی زنده‌ای جز حشرات و حیوانات در جنگل‌ِ شوم، به گوش‌های تیز و خون‌آشامی‌ام نرسید.
بی‌خیال برگشتم سمت کول و گفتم:
- حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاه‌خواره، منم گیاه‌خوارم؟
مردمک چشم‌های یشمی‌اش طوری که انگار عجیب‌ترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگ‌تر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج می‌زد پرسید:
- چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه می‌خوره؟
به بال‌هایم تکانی دادم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاه‌خواره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
19
کیف پول من
677
Points
32
روی ل*بش لبخند زیبایی نقش بست و گفت:
- این‌طور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم می‌تونه گیاه‌خوار باشه جز تو! آره؟
با خنده گفتم:
- آره همین‌طوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟
لحظه‌ای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بی‌ربط به سؤالم، گفت:
- هرموقع اسم شکار میاد، یادم می‌افته که یه‌روز شکارت بودم.
با تأسف زمزمه می‌کنم:
- آره بدترین شکارم!
متوجه تغییر حالم می‌شود و می‌پرسد:
- ان‌قدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟
نیش‌خندم این‌بار بی‌شباهت به تلخ‌خند نبود.
به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود.
خیره‌ی جنگلِ‌چشمانش، گفتم:
- نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی!
لبخندی مهمون صورتم کردم تا بدونه منظور بدی نداشتم.
باز بی‌ربط پرسید:
- اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟
ل*ب زدم:
- هرگز!
- پس لطفاً تا موقعی‌که توی جهان مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. و این تأیید هم‌چون قولی محکم باید پابرجا می‌ماند.
می‌خواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم:
- کی میریم دنیای انسان‌ها؟
لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:
- هرچه زودتر بهتر.
***
(یک‌ماه و اندی بعد)
با احساس کرختی و خستگی‌ِ بدی چشمانم را باز می‌کنم. چشم می‌چرخانم در اطاقی که در این
یک‌ماهی که از ورودم به دنیای انسان‌ها گذشته در اختیارم قرار دارد و با دیدن نوری که از پنجره‌ی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری می‌کند بگویم کاخ ریاست جمهوری به داخل جهیده و اطاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند می‌شود.
خواب تنها چیزیست که این لحظه می‌خواهمش؛ اما
خمیازه‌ای می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خواب‌آلودگیِ ناشی از خستگی‌ِ انسانی، از بین برود.
منِ همیشه بیدار، به‌محض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم!
گاهی با خود می‌اندیشم که شاید خواب یه موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم می‌خواهد پیدایش کنم و با پنجه‌های خون‌آشامی‌ام روی گر*دنِ کریه‌ش شکافی ایجاد کنم و دندان‌های نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ی خونش را بمکم!
تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار می‌کند و تیزیِ دندان‌های نیشم را روی لثه‌هایم حس می‌کنم.
کد:
روی ل*بش لبخند زیبایی نقش بست و گفت:
- این‌طور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم می‌تونه گیاه‌خوار باشه جز تو! آره؟
با خنده گفتم:
- آره همین‌طوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟
لحظه‌ای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بی‌ربط به سؤالم، گفت:
- هرموقع اسم شکار میاد، یادم می‌افته که یه‌روز شکارت بودم.
با تأسف زمزمه می‌کنم:
- آره بدترین شکارم!
متوجه تغییر حالم می‌شود و می‌پرسد:
- ان‌قدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟
نیش‌خندم این‌بار بی‌شباهت به تلخ‌خند نبود.
به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود.
خیره‌ی جنگلِ‌چشمانش، گفتم:
- نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی!
لبخندی مهمون صورتم کردم تا بدونه منظور بدی نداشتم.
باز بی‌ربط پرسید:
- اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟
ل*ب زدم:
- هرگز!
- پس لطفاً تا موقعی‌که توی جهان مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. و این تأیید هم‌چون قولی محکم باید پابرجا می‌ماند.
می‌خواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم:
- کی میریم دنیای انسان‌ها؟
لبخند رضایت‌بخشی زد و گفت:
- هرچه زودتر بهتر.
***
(یک‌ماه و اندی بعد)
با احساس کرختی و خستگی‌ِ بدی چشمانم را باز می‌کنم. چشم می‌چرخانم در اطاقی که در این
یک‌ماهی که از ورودم به دنیای انسان‌ها گذشته در اختیارم قرار دارد و با دیدن نوری که از پنجره‌ی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری می‌کند بگویم کاخ ریاست جمهوری به داخل جهیده و اطاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند می‌شود.
 خواب تنها چیزیست که این لحظه می‌خواهمش؛ اما
خمیازه‌ای می‌کشم و از روی تخت بلند می‌شوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خواب‌آلودگیِ ناشی از خستگی‌ِ انسانی، از بین برود.
منِ همیشه بیدار، به‌محض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم!
 گاهی با خود می‌اندیشم که شاید خواب یه موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم می‌خواهد پیدایش کنم و با پنجه‌های خون‌آشامی‌ام روی گر*دنِ کریه‌ش شکافی ایجاد کنم و دندان‌های نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گ*ردنش و تا آخرین قطره‌ی خونش را بمکم!
تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار می‌کند و تیزیِ دندان‌های نیشم را روی لثه‌هایم حس می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
19
کیف پول من
677
Points
32
با غرور از جلوی آینه‌ای بزرگ که بهش می‌گویند آینه‌قدی رد می‌شوم و به قامتِ جدیدم لحظه‌ای خیره می‌شوم. موهای بلند و دومتری‌ام را با جادو تا روی شانه‌ام نامرئی کرده‌ام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کردم تا با دیدن مردمکِ شعله‌ور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود.
گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمک‌هایم، در ذوق بعضی‌ها می‌زند چون انسان‌ها هیچ‌کدام مردمک چشمانش قرمز نیست.
بال‌های سیاه و بزرگم را هم نامرئی کرده‌ام.
هرچیزی که با جادوی درونم نامرئی‌اش کرده‌ام از دید بشر و آینه‌ها و وسایلی که کول اون‌ها رو دوربین معرفی کرد، پنهان می‌کند.
ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه می‌توانم به‌راحتی بال‌های بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم.
از جلوی آینه رد می‌شوم و به قسمتی از اطاقم که به آن سرویس بهداشتی می‌گویند می‌رسم.
در این یک‌ماه خیلی دست‌وپا شکسته، کول یک‌سری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است.
از بعضی‌هاشون خوشم می‌آید.
مثلاً وسیله‌ای که به آن خمیر دندان می‌گویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندان‌های نیشم کارساز است!
در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندان‌هایم مُدام قلبِ خفاشِ‌ سمی، می‌خوردم.
قلب خفاشِ سمی، حاوی مقداری زیادی خونِ‌ زهرآلود است که زهرِ درون خونش به‌طرزی غیرقابل وصف می‌تواند باعث تیزیِ دندون‌ها شود.
از یادآوریِ طعم‌ زهرآلودش لبخندی روی ل*ب‌هایم می‌نشیند.
وارد سرویس می‌شوم و شیرآب را باز می‌کنم و مُشت‌هایم را برعکس زیرِ فشار آب می‌گیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُرده‌ام می‌پاشم.
سریع از سرویس خارج می‌شوم و میروم سراغ کمدی که انبوهی از لباس‌هایی که هیچ‌چیزی درست و حسابی از ج*ن*س و طرح‌شان نمی‌دانم، درونش قرار دارد.
درب کمد را باز می‌کنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکی‌فام هستن بیرون می‌کشم و جایگزین لباس خواب خاکستری و گله گشادِ تنم، می‌کنم.
نیم‌بوت‌های دوست داشتنی‌ام که خیلی ازشان خوشم آمده را می‌پوشم.
میروم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که به‌قول انسان‌ها میزِ آرایش است بطریِ شیشه‌ایِ عطری برمی‌دارم و سعی می‌کنم روی خودم خالی‌اش کنم اما چون حفره‌ کوچیکی داره خیلی کم ازش خارج می‌شود.
می‌خواهم حفره‌اش را بزرگ‌تر کنم که بطریِ شیشه‌ای درون دستم خورد و خاکشیر می‌شود.
این چرا شکست؟ من فقط می‌خواستم از شرِ فیس‌فیس کردنش راحت شوم.
کد:
با غرور از جلوی آینه‌ای بزرگ که بهش می‌گویند آینه‌قدی رد می‌شوم و به قامتِ جدیدم لحظه‌ای خیره می‌شوم. موهای بلند و دومتری‌ام را با جادو تا روی شانه‌ام نامرئی کرده‌ام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کردم تا با دیدن مردمکِ شعله‌ور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود.
گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمک‌هایم، در ذوق بعضی‌ها می‌زند چون انسان‌ها هیچ‌کدام مردمک چشمانش قرمز نیست.
بال‌های سیاه و بزرگم را هم نامرئی کرده‌ام.
هرچیزی که با جادوی درونم نامرئی‌اش کرده‌ام از دید بشر و آینه‌ها و وسایلی که کول اون‌ها رو دوربین معرفی کرد، پنهان می‌کند.
ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه می‌توانم به‌راحتی بال‌های بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم.
از جلوی آینه رد می‌شوم و به قسمتی از اطاقم که به آن سرویس بهداشتی می‌گویند می‌رسم.
در این یک‌ماه خیلی دست‌وپا شکسته، کول یک‌سری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است.
از بعضی‌هاشون خوشم می‌آید.
مثلاً وسیله‌ای که به آن خمیر دندان می‌گویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندان‌های نیشم کارساز است!
در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندان‌هایم مُدام قلبِ خفاشِ‌ سمی، می‌خوردم.
قلب خفاشِ سمی، حاوی مقداری زیادی خونِ‌ زهرآلود است که زهرِ درون خونش به‌طرزی غیرقابل وصف می‌تواند باعث تیزیِ دندون‌ها شود.
از یادآوریِ طعم‌ زهرآلودش لبخندی روی ل*ب‌هایم می‌نشیند.
وارد سرویس می‌شوم و شیرآب را باز می‌کنم و مُشت‌هایم را برعکس زیرِ فشار آب می‌گیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُرده‌ام می‌پاشم.
سریع از سرویس خارج می‌شوم و میروم سراغ کمدی که انبوهی از لباس‌هایی که هیچ‌چیزی درست و حسابی از ج*ن*س و طرح‌شان نمی‌دانم، درونش قرار دارد.
درب کمد را باز می‌کنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکی‌فام هستن بیرون می‌کشم و جایگزین لباس خواب خاکستری و گله گشادِ تنم، می‌کنم.
نیم‌بوت‌های دوست داشتنی‌ام که خیلی ازشان خوشم آمده را می‌پوشم.
میروم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که به‌قول انسان‌ها میزِ آرایش است بطریِ شیشه‌ایِ عطری برمی‌دارم و سعی می‌کنم روی خودم خالی‌اش کنم اما چون حفره‌ کوچیکی داره خیلی کم ازش خارج می‌شود.
می‌خواهم حفره‌اش را بزرگ‌تر کنم که بطریِ شیشه‌ای درون دستم خورد و خاکشیر می‌شود.
 این چرا شکست؟ من فقط می‌خواستم از شرِ فیس‌فیس کردنش راحت شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا