نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_179

با صدای فریادی که از حیاط سازمان به گوش می‌رسد، همه‌ی وزرا، ارباب و دارک را به بیرون از ساختمان دعوت می‌کند. سوزان نگهبان درب ورودی را محکم به زمین کوبیده و با صاف شدن کمرش، بلد اسم دارک را عربده می‌زند:
- دارک، کدوم گوری بیا بیرون.
فاصله‌ی میان ساختمان تا درب ورودی را با دویدن از بین می‌برد و سریع خودش را به سوزان می‌رساند. مانند همیشه نیست، هیچ وقت آن را این‌گونه عصبی و خشمگین ندیده بود، در حدی که دود قرمز پررنگی که از سوزان نشأت می‌گرفت طرح ققنوس عصبانی را در آسمان ایجاد کرده و سایه‌ی تاریکی بر روی سوزان انداخته بود و ب*دن شعله‌ورش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. انگار آن دود هم آتش گرفته بود، دیدن این صح*نه به شدت درون دل دارک را خالی می‌کند اما او نفس عمیقی می‌کشد و تمام سعیش را وسط می‌گذارد تا وضعیت را در چنگ خود نگه دارد برای همین لبخند محوی بر لبان خیسش که به تازگی ش*ر*اب خورده، می‌نشاند.
- چه‌قدر با ابهت شدی سوزان.
گویی بشکه‌بشکه نفت روی سوزان خالی کرده باشند، شعله‌ورتر می‌شود و گویی کلمات از میان لبانش به طرف دارک پرتاب می‌شدند؛ مانند تیرهای زهرآلود.
- خفه شو! بابام کجاست؟ با اجازه‌ی چه کسی... تو بابای من رو دزدیدی؟ گروگان گرفتی؟
از شدت خشم نفس کم آورده و این باعث می‌شود بین جملاتش فاصله بیفتد، تک‌تک کلماتش را چنان محکم و کوبنده ادا می‌کند که همه‌ با ترس به پسرک خیره می‌شوند. چه کاری انجام داده که خون ققنوس آتش این‌گونه به جوشش افتاده است؟


کد:
با صدای فریادی که از حیاط سازمان به گوش می‌رسد، همه‌ی وزرا، ارباب و دارک را به بیرون از ساختمان دعوت می‌کند. سوزان نگهبان درب ورودی را محکم به زمین کوبیده و با صاف شدن کمرش، بلد اسم دارک را عربده می‌زند:
- دارک، کدوم گوری بیا بیرون.
فاصله‌ی میان ساختمان تا درب ورودی را با دویدن از بین می‌برد و سریع خودش را به سوزان می‌رساند. مانند همیشه نیست، هیچ وقت آن را این‌گونه عصبی و خشمگین ندیده بود، در حدی که دود قرمز پررنگی که از سوزان نشأت می‌گرفت طرح ققنوس عصبانی را در آسمان ایجاد کرده و سایه‌ی تاریکی بر روی سوزان انداخته بود و ب*دن شعله‌ورش را بیشتر به نمایش می‌گذاشت. انگار آن دود هم آتش گرفته بود، دیدن این صح*نه به شدت درون دل دارک را خالی می‌کند اما او نفس عمیقی می‌کشد و تمام سعیش را وسط می‌گذارد تا وضعیت را در چنگ خود نگه دارد برای همین لبخند محوی بر لبان خیسش که به تازگی ش*ر*اب خورده، می‌نشاند.
- چه‌قدر با ابهت شدی سوزان.
گویی بشکه‌بشکه نفت روی سوزان خالی کرده باشند، شعله‌ورتر می‌شود و گویی کلمات از میان لبانش به طرف دارک پرتاب می‌شدند؛ مانند تیرهای زهرآلود.
- خفه شو! بابام کجاست؟ با اجازه‌ی چه کسی... تو بابای من رو دزدیدی؟ گروگان گرفتی؟
از شدت خشم نفس کم آورده و این باعث می‌شود بین جملاتش فاصله بیفتد، تک‌تک کلماتش را چنان محکم و کوبنده ادا می‌کند که همه‌ با ترس به پسرک خیره می‌شوند.  چه کاری انجام داده که خون ققنوس آتش این‌گونه به جوشش افتاده است؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_180

- نه! چرا همچین فکری می‌کنی؟
از شدت برافروختگی شروع به لرزش می‌کند، دست‌های مشت شده‌اش به همراه صدایش می‌لرزند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- به من دروغ نگو! بابای من کجاست؟
- دروغ؟ میگم من نمی‌دونم.
- می‌دونی!
- اگه این‌طوری فکر می‌کنی خب ثابتش کن!
ناگهان سوزان دستش را به طرف ارباب دارکنس دراز می‌کند و دورش را همان دود قرمزی که رعد درونش موج می‌زد؛ احاطه کرده و او را از جایش بلند می‌کند. با مشت شدن دست سوزان نقابش در هم می‌شکند و صدای ناله‌اش به هوا برمی‌خیزد.
- من هم بابات رو می‌کشم و بعد تو ثابت کن! هوم؟ خوبه؟
نه! این حجم از خشم نمی‌تواند عادی باشد، دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد همه‌چیز درست و رو به بهبود است، در حال پاشیدن بود. با ناله‌ی دوم ارباب و سخن سوزان به خودش می‌آید، هرکسی جز پدرش بود آن را رها می‌کرد و به فریب ققنوس آتش ادامه می‌داد اما آن دخترک زیرک دقیق می‌دانست چه کسی را برای رسیدن به هدفش انتخاب کند.
- قسم می‌خورم دارک، اگه اون چیزی که می‌خوام رو بهم پس ندی، همتون رو همین‌جا می‌کشم!
- باشه، خیلی‌خب می‌برمت پیش بابات فقط بذارش زمین.
راه دیگری نداشت، از همان اول این کار غلط بود. سوزان ارباب را محکم بر روی زمین پرت می‌کند، با تکه‌های شکسته‌ی نقاب آهنینش.
دارک سریع خودش را به پدرش می‌رساند و سرش را روی دستانش بلند می‌کند.
- حالت خوبه ارباب؟
میا سریع وزرا را کنار زده و کنار ارباب زانو می‌زند.
- دهنتون رو باز کنید ارباب، براتون معجون آوردم.
اما سوزان حاضر به بردباری نیست برای همین با قدرتش دارک را روی پاهایش بلند می‌کند.
- دختره به خدمت اون پیرمرد طماع می‌رسه، تو باید کار مهم‌تری انجام بدی.
بر خلاف میل باطنیش مجبور به این کار است. قطعاً کسی که ققنوس آتش را چنین مشتعل کرده، می‌کُشد.


کد:
- نه! چرا همچین فکری می‌کنی؟
از شدت برافروختگی شروع به لرزش می‌کند، دست‌های مشت شده‌اش به همراه صدایش می‌لرزند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرد:
- به من دروغ نگو! بابای من کجاست؟
- دروغ؟ میگم من نمی‌دونم.
- می‌دونی!
- اگه این‌طوری فکر می‌کنی خب ثابتش کن!
ناگهان سوزان دستش را به طرف ارباب دارکنس دراز می‌کند و دورش را همان دود قرمزی که رعد درونش موج می‌زد؛ احاطه کرده و او را از جایش بلند می‌کند. با مشت شدن دست سوزان نقابش در هم می‌شکند و صدای ناله‌اش به هوا برمی‌خیزد.
- من هم بابات رو می‌کشم و بعد تو ثابت کن! هوم؟ خوبه؟
نه! این حجم از خشم نمی‌تواند عادی باشد، دقیقاً زمانی که فکر می‌کرد همه‌چیز درست و رو به بهبود است، در حال پاشیدن بود. با ناله‌ی دوم ارباب و سخن سوزان به خودش می‌آید، هرکسی جز پدرش بود آن را رها می‌کرد و به فریب ققنوس آتش ادامه می‌داد اما آن دخترک زیرک دقیق می‌دانست چه کسی را برای رسیدن به هدفش انتخاب کند.
- قسم می‌خورم دارک، اگه اون چیزی که می‌خوام رو بهم پس ندی، همتون رو همین‌جا می‌کشم!
- باشه، خیلی‌خب می‌برمت پیش بابات فقط بذارش زمین.
راه دیگری نداشت، از همان اول این کار غلط بود. سوزان ارباب را محکم بر روی زمین پرت می‌کند، با تکه‌های شکسته‌ی نقاب آهنینش.
دارک سریع خودش را به پدرش می‌رساند و سرش را روی دستانش بلند می‌کند.
- حالت خوبه ارباب؟
میا سریع وزرا را کنار زده و کنار ارباب زانو می‌زند.
- دهنتون رو باز کنید ارباب، براتون معجون آوردم.
اما سوزان حاضر به بردباری نیست برای همین با قدرتش دارک را روی پاهایش بلند می‌کند.
- دختره به خدمت اون پیرمرد طماع می‌رسه، تو باید کار مهم‌تری انجام بدی.
بر خلاف میل باطنیش مجبور به این کار است. قطعاً کسی که ققنوس آتش را چنین مشتعل کرده، می‌کُشد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_181
‌از آینه‌ی وسط به چهره‌ی عبوس و دست به س*ی*نه‌ی سوزان که از پنجره‌ی عقب ماشین به بیرون خیره شده است؛ نگاهی می‌اندازد. آب دهانش را قورت می‌دهد و به امید بهبود وضعیت ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا این‌طوری می‌کنی سوزان؟ من و تو که باهم خوب بودیم.
- خ*را*ب کردی برایان، گند زدی به مهم بودنت.
نگاهش را میان جاده و سوزان رد و بدل می‌کند، حتی یک لحظه هم چشمان آتشینش را از منظره بیرون شیشه نمی‌گیرد و این دارک را نگران می‌کند. از بیان سخن درون ذهنش تردید دارد اما باید متوجه شود که اوضاع چقدر خ*را*ب شده تا درستش کند.
- مگه.. چی کار کردم؟
با دوخته شدن چشمان پر خشم سوزان به آینه نگاهش را سریع به جاده می‌دهد. با وجود این که دیگر حالات چهره‌ی او برایش قابل مشاهده نیست، اما از لحن سخن او عمق فاجعه را درک می‌کند.
- فقط دست بابام رو بذار توی دستم، دیگه هیچ غلطی نکن خواهشاً.
- اگه این کار رو نکنم؟
- این کار رو نکنی؟! اون وقت جنازه‌ی بابات و کل اعضای سازمانت رو به همراه ویلچری که از این به بعد لازمت میشه، می‌ذارم روی دستت جناب برایان!
آری؛ مشخص شد اوضاع خیلی خ*را*ب است. نفس عمیقی سر می‌دهد و آهسته می‌گوید:
- آروم باش سوزان، واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌قدر عصبی هستی.
- به من نگو آروم باش دارک، به‌خاطر حرمتی که بینمون بوده، به‌خاطر لطف‌هات، آموزش‌ها، خرج‌هایی که برات برداشتم الان هیچی بهت نمیگم وگرنه مثل خون‌آشامی که دندون‌هاش به خارش افتاده، تشنه‌ی خون توام.
باید قانعش کند. خودش هم چنان از این وضعیت دل خوشی ندارد برای همین از اعماق وجودش ل*ب به سخن باز می‌کند:
- می‌دونم اوضاع اون‌طوری که می‌خوای نیست یا حتی من به عنوان رفیقت! ولی مطمئنم، می‌تونی درک کنی که بقیه از من به عنوان جانشین ارباب انتظاراتی دارن، مثل بهتر کردن وضع سازمان، تو می‌تونی افکار رو بفهمی پس این رو هم می‌دونی که این وضعیت چقدر ناراحتم می‌کنه، درسته؟
یک‌باره آتش وجودش فروکش می‌کند. نگاه متأثرش را مجدد به جاده‌ای که انگار به انتها رسیده بود، می‌دوزد و با لحنی آرام می‌گوید:
- شاید هم تو باید به جای من قرار می‌گرفتی تا بتونی درک کنی که انتظاراتی که از من دارن بیشتره و این شرایط رو برای من سخت‌تر کرده؛ اما با این حال... برایان! نمی‌تونم وظایفت رو بهونه کنم و از یاد ببرم که چه جفایی در حق پدر من کردی!


کد:
‌از آینه‌ی وسط به چهره‌ی عبوس و دست به س*ی*نه‌ی سوزان که از پنجره‌ی عقب ماشین به بیرون خیره شده است؛ نگاهی می‌اندازد. آب دهانش را قورت می‌دهد و به امید بهبود وضعیت ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا این‌طوری می‌کنی سوزان؟ من و تو که باهم خوب بودیم.
- خ*را*ب کردی برایان، گند زدی به مهم بودنت.
نگاهش را میان جاده و سوزان رد و بدل می‌کند، حتی یک لحظه هم چشمان آتشینش را از منظره بیرون شیشه نمی‌گیرد و این دارک را نگران می‌کند. از بیان سخن درون ذهنش تردید دارد اما باید متوجه شود که اوضاع چقدر خ*را*ب شده تا درستش کند.
- مگه.. چی کار کردم؟
با دوخته شدن چشمان پر خشم سوزان به آینه نگاهش را سریع به جاده می‌دهد. با وجود این که دیگر حالات چهره‌ی او برایش قابل مشاهده نیست، اما از لحن سخن او عمق فاجعه را درک می‌کند.
- فقط دست بابام رو بذار توی دستم، دیگه هیچ غلطی نکن خواهشاً.
- اگه این کار رو نکنم؟
- این کار رو نکنی؟! اون وقت جنازه‌ی بابات و کل اعضای سازمانت رو به همراه ویلچری که از این به بعد لازمت میشه، می‌ذارم روی دستت جناب برایان!
آری؛ مشخص شد اوضاع خیلی خ*را*ب است. نفس عمیقی سر می‌دهد و آهسته می‌گوید:
- آروم باش سوزان، واقعاً نمی‌فهمم چرا این‌قدر عصبی هستی.
- به من نگو آروم باش دارک، به‌خاطر حرمتی که بینمون بوده، به‌خاطر لطف‌هات، آموزش‌ها، خرج‌هایی که برات برداشتم الان هیچی بهت نمیگم وگرنه مثل خون‌آشامی که دندون‌هاش به خارش افتاده، تشنه‌ی خون توام.
باید قانعش کند. خودش هم چنان از این وضعیت دل خوشی ندارد برای همین از اعماق وجودش ل*ب به سخن باز می‌کند:
- می‌دونم اوضاع اون‌طوری که می‌خوای نیست یا حتی من به عنوان رفیقت! ولی مطمئنم، می‌تونی درک کنی که بقیه از من به عنوان جانشین ارباب انتظاراتی دارن، مثل بهتر کردن وضع سازمان، تو می‌تونی افکار رو بفهمی پس این رو هم می‌دونی که این وضعیت چقدر ناراحتم می‌کنه، درسته؟
یک‌باره آتش وجودش فروکش می‌کند. نگاه متأثرش را مجدد به جاده‌ای که انگار به انتها رسیده بود، می‌دوزد و با لحنی آرام می‌گوید:
- شاید هم تو باید به جای من قرار می‌گرفتی تا بتونی درک کنی که انتظاراتی که از من دارن بیشتره و این شرایط رو برای من سخت‌تر کرده؛ اما با این حال... برایان! نمی‌تونم وظایفت رو بهونه کنم و از یاد ببرم که چه جفایی در حق پدر من کردی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_182

در فکر خود فرو رفته بود که ماشین می‌ایستد. نگاهی به ساختمان عظیم مقابلش می‌اندازد و به آرامی از ماشین پیاده می‌شود. سوزان خودش را می‌کشت هم نمی‌توانست پدرش را پیدا کند چون به قدری دور بود که شهر به آن بزرگی از جایی که او ایستاده، خیلی کوچک دیده میشد. با حس سنگینی نگاه دارک، با اکراه نگاهش را به او می‌دوزد و با لحن هشداری ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فقط کافیه پدر من این‌جا نباشه!
پسرک در حالی که نقابش را بالا می‌کشید، قدم‌هایش را به سمت درب ورودی برمی‌دارد.
- الکی تئوری توطئه نساز برای خودت، بابات صحیح و سالم این‌جاست.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دنبال پسرک به راه افتاده و به داخل ساختمان می‌رود. فضا تم سفید و آبی آراسته شده و نمای کاملاً شیشه‌ای داخل ساختمان چند طبقه، حس آرامش‌بخشی را به سوزان منتقل می‌کند. در حالی که از جلوی کارکنان رد می‌شوند، چشمانش را ریز کرده و با طعنه به دارک می‌گوید:
- کی دست از این طلسم کردن فضا برمی‌دارین نمی‌دونم! اصلاً کی این طلسم‌ها رو بهتون میده؟
- این کار باعث میشه زندانی‌هام آروم بمونن.
چیزی نمی‌گوید و همراه با او سوار آسانسور می‌شود.


کد:
در فکر خود فرو رفته بود که ماشین می‌ایستد. نگاهی به ساختمان عظیم مقابلش می‌اندازد و به آرامی از ماشین پیاده می‌شود. سوزان خودش را می‌کشت هم نمی‌توانست پدرش را پیدا کند چون به قدری دور بود که شهر به آن بزرگی از جایی که او ایستاده، خیلی کوچک دیده میشد. با حس سنگینی نگاه دارک، با اکراه نگاهش را به او می‌دوزد و با لحن هشداری ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فقط کافیه پدر من این‌جا نباشه!
پسرک در حالی که نقابش را بالا می‌کشید، قدم‌هایش را به سمت درب ورودی برمی‌دارد.
- الکی تئوری توطئه نساز برای خودت، بابات صحیح و سالم این‌جاست.
نفس عمیقی سر می‌دهد و دنبال پسرک به راه افتاده و به داخل ساختمان می‌رود. فضا تم سفید و آبی آراسته شده و نمای کاملاً شیشه‌ای داخل ساختمان چند طبقه، حس آرامش‌بخشی را به سوزان منتقل می‌کند. در حالی که از جلوی کارکنان رد می‌شوند، چشمانش را ریز کرده و با طعنه به دارک می‌گوید:
- کی دست از این طلسم کردن فضا برمی‌دارین نمی‌دونم! اصلاً کی این طلسم‌ها رو بهتون میده؟
- این کار باعث میشه زندانی‌هام آروم بمونن.
چیزی نمی‌گوید و همراه با او سوار آسانسور می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_183

با وجود این که جلوتر از دارک ایستاده اما می‌تواند نگاه‌های زیر چشمی‌اش را که باعث گر گرفتگی پو*ست صورتش شده بود، حس کند. اوه لعنتی! چرا چشم از او نمی‌رباید؟ طرز نگاهش انگار به ب*دن او جریانی از حس ناخوشایند را تزریق می‌کرد. شاید اگر این طلسم روی اعصابش اثر نگذاشته بود، د*ه*ان پسرک را پر خون می‌کرد، به‌هرحال بهانه‌ی خوبی بود تا زندانی کردن پدرش را تلافی کند. شایدم هم نه!
دستی میان دو ابروی در هم گره خورده‌اش می‌کشد و پیشانی‌اش را می‌مالد تا به گمان خود کمی از سردرد مزخرف خود را بکاهد اما کلافه بودنش را چه کار خواهد کرد؟ به وسیله‌ی دم عمیقی هوا را وارد ریه‌هایش می‌کند. به دلیل فضای کم بینشان به راحتی می‌تواند بوی عطر پسرک را احساس کند. شوموخ!
سوزان؛ دستانش را به س*ی*نه گره زده و به دیواره‌ی سمت چپ آسانسور تکیه می‌دهد.
- بوی عطرت خیلی برای من آشناست.
دارک نیز با تبعیت از او در نقطه‌ی مقابلش تکیه می‌زند و با خونسردی دروغین در نگاهش که بر خلاف افکارش بود، ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فکر نمی‌کنم تنها کسی باشم که از این عطر استفاده می‌کنه!
- اما من فکر می‌کنم تنها کسی باشی که جرأت کرده منو گول بزنه!
راستش را بخواهید از اول نگران این بود که حقیقت ماجرا لو برود. شاید هم از اول می‌دانست و چیزی به رویش نیاورد. فعلاً که نقشه‌هایش یکی پس از دیگری بر روی آب می‌ریختند و هیچ کاری از دست دارک برنمی‌آمد.
- داری از چی حرف می‌زنی؟
سوزان تک‌خنده‌ی تحقیرآمیزی سر می‌دهد و در کسری از ثانیه حالات چهره‌اش عصبی‌تر می‌گردد. دو مشت متوالی به پیشانی‌اش می‌کوبد و با صدای بم می‌گوید:
- این که می‌خوای کتمانش کنی همه چیز رو بدتر می‌کنه دارک! هی به رُخت نکشیدم گفتم خودش می‌فهمه برای این‌که منو داشته باشه فقط کافیه باهام رو راست باشه؛ اما تو چی کار کردی؟ هی دروغ پشت دروغ، هی کلک پشت کلک!
دست آتشینش را مشت کرده تا خشم خورد را کنترل کند که ناگهان با صدای بلند‌تر فریاد می‌کشد و اضافه می‌کند:
- تو این‌قدر پست بودی که می‌خواستی با وِرد مامانم نیروهام رو ازم بگیری و من رو بکشی!


کد:
با وجود این که جلوتر از دارک ایستاده اما می‌تواند نگاه‌های زیر چشمی‌اش را که باعث گر گرفتگی پو*ست صورتش شده بود، حس کند. اوه لعنتی! چرا چشم از او نمی‌رباید؟ طرز نگاهش انگار به ب*دن او جریانی از حس ناخوشایند را تزریق می‌کرد. شاید اگر این طلسم روی اعصابش اثر نگذاشته بود، د*ه*ان پسرک را پر خون می‌کرد، به‌هرحال بهانه‌ی خوبی بود تا زندانی کردن پدرش را تلافی کند. شایدم هم نه!
دستی میان دو ابروی در هم گره خورده‌اش می‌کشد و پیشانی‌اش را می‌مالد تا به گمان خود کمی از سردرد مزخرف خود را بکاهد اما کلافه بودنش را چه کار خواهد کرد؟ به وسیله‌ی دم عمیقی هوا را وارد ریه‌هایش می‌کند. به دلیل فضای کم بینشان به راحتی می‌تواند بوی عطر پسرک را احساس کند. شوموخ!
سوزان؛ دستانش را به س*ی*نه گره زده و به دیواره‌ی سمت چپ آسانسور تکیه می‌دهد.
- بوی عطرت خیلی برای من آشناست.
دارک نیز با تبعیت از او در نقطه‌ی مقابلش تکیه می‌زند و با خونسردی دروغین در نگاهش که بر خلاف افکارش بود، ل*ب به سخن باز می‌کند:
- فکر نمی‌کنم تنها کسی باشم که از این عطر استفاده می‌کنه!
- اما من فکر می‌کنم تنها کسی باشی که جرأت کرده منو گول بزنه!
راستش را بخواهید از اول نگران این بود که حقیقت ماجرا لو برود. شاید هم از اول می‌دانست و چیزی به رویش نیاورد. فعلاً که نقشه‌هایش یکی پس از دیگری بر روی آب می‌ریختند و هیچ کاری از دست دارک برنمی‌آمد.
- داری از چی حرف می‌زنی؟
سوزان تک‌خنده‌ی تحقیرآمیزی سر می‌دهد و در کسری از ثانیه حالات چهره‌اش عصبی‌تر می‌گردد. دو مشت متوالی به پیشانی‌اش می‌کوبد و با صدای بم می‌گوید:
- این که می‌خوای کتمانش کنی همه چیز رو بدتر می‌کنه دارک! هی به رُخت نکشیدم گفتم خودش می‌فهمه برای این‌که منو داشته باشه فقط کافیه باهام رو راست باشه؛ اما تو چی کار کردی؟ هی دروغ پشت دروغ، هی کلک پشت کلک!
دست آتشینش را مشت کرده تا خشم خورد را کنترل کند که ناگهان با صدای بلند‌تر فریاد می‌کشد و اضافه می‌کند:
- تو این‌قدر پست بودی که می‌خواستی با وِرد مامانم نیروهام رو ازم بگیری و من رو بکشی!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_184

اما همان لحظه آسانسور می‌ایستد و با باز شدن دربش از راهرو‌ای با بیش از سی اتاق رونمایی می‌کند. سوزان نفس عمیقی می‌کشد و با زبان؛ لبان خشکیده‌اش را تَر می‌کند، سخنش را کوتاه کرده و از آسانسور خارج می‌شود.
- حالا متوجه شدی که همه جا لازم نیست کلک و حیله سوار کنی؟ بعضی وقتا فقط صداقت لازمه.
- اما سوزان... .
- کشش نده.
دارک سکوت می‌کند و جلوتر از دخترک قدم برمی‌دارد. تازه متوجه‌ی عظمت راهرو می‌شود. رنگ درب‌ها مخلوطی از آبی پررنگ و آبی کم‌رنگ بود. در آن راهروی مستطیلی با بیش از سی درب آبی؛ یعنی کدام یک از آن‌ها برای پدر اوست؟ بقیه‌ی درب‌ها متعلق به چه کسانی هستند؟
این هیچ ربطی به سوزان ندارد برای همین سرش را تکان خفیفی داده و پشت سر دارک شروع به حرکت می‌کند. هنوز از درب آسانسور فاصله‌ی زیادی نگرفته که ناگهان در جایش میخ‌کوب می‌شود. این صدای کیست که او را صدا می‌زند؟
- شاه ققنوس؛ خودتی؟ درسته؟
گیج است و منگ! حال چه واکنشی نشان بدهد؟ این حالاتش از دارک پنهان نمانده و سریع سمت سوزان برمی‌گردد، نگاه زیر چشمی به دربی که سوزان کنار او ایستاده می‌اندازد و با نگرانی ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا ایستادی؟ چیزی شده؟
- من آیسلا هستم، ققنوس یخ و به کمک تو احتیاج دارم ژاکلین! لطفاً بهم کمک کن، من این‌جا زندانی شدم.
- چرا چیزی نمیگی سوزان؟ یهو چت شد؟
یعنی دارک صدای آن دخترک را نمی‌شنود که اشاره‌ای نکرد؟ آب دهانش را قورت می‌دهد و در خطاب به دارک می‌گوید:
- چیزی نیست، یکم سردردم اذیتم می‌کنه همین.


کد:
اما همان لحظه آسانسور می‌ایستد و با باز شدن دربش از راهرو‌ای با بیش از سی اتاق رونمایی می‌کند. سوزان نفس عمیقی می‌کشد و با زبان؛ لبان خشکیده‌اش را تَر می‌کند، سخنش را کوتاه کرده و از آسانسور خارج می‌شود.
- حالا متوجه شدی که همه جا لازم نیست کلک و حیله سوار کنی؟ بعضی وقتا فقط صداقت لازمه.
- اما سوزان... .
- کشش نده.
دارک سکوت می‌کند و جلوتر از دخترک قدم برمی‌دارد. تازه متوجه‌ی عظمت راهرو می‌شود. رنگ درب‌ها مخلوطی از آبی پررنگ و آبی کم‌رنگ بود. در آن راهروی مستطیلی با بیش از سی درب آبی؛ یعنی کدام یک از آن‌ها برای پدر اوست؟ بقیه‌ی درب‌ها متعلق به چه کسانی هستند؟
این هیچ ربطی به سوزان ندارد برای همین سرش را تکان خفیفی داده و پشت سر دارک شروع به حرکت می‌کند. هنوز از درب آسانسور فاصله‌ی زیادی نگرفته که ناگهان در جایش میخ‌کوب می‌شود. این صدای کیست که او را صدا می‌زند؟
- شاه ققنوس؛ خودتی؟ درسته؟
گیج است و منگ! حال چه واکنشی نشان بدهد؟ این حالاتش از دارک پنهان نمانده و سریع سمت سوزان برمی‌گردد، نگاه زیر چشمی به دربی که سوزان کنار او ایستاده می‌اندازد و با نگرانی ل*ب به سخن باز می‌کند:
- چرا ایستادی؟ چیزی شده؟
- من آیسلا هستم، ققنوس یخ و به کمک تو احتیاج دارم ژاکلین! لطفاً بهم کمک کن، من این‌جا زندانی شدم.
- چرا چیزی نمیگی سوزان؟ یهو چت شد؟
یعنی دارک صدای آن دخترک را نمی‌شنود که اشاره‌ای نکرد؟ آب دهانش را قورت می‌دهد و در خطاب به دارک می‌گوید:
- چیزی نیست، یکم سردردم اذیتم می‌کنه همین.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_185

سخنی نمی‌گوید و حرکت می‌کند. سوزان خنجر کوچک خود را کنار درب می‌اندازد و بدون سخنی با آیسلا از آن‌جا دور می‌شود.
دارک جلوی یکی از درب‌ها توقف می‌کند، کلیدی از درون جیبش بیرون کشیده و به محض باز کردن درب؛ سوزان با گرفتن یقه‌ی پشت لباسش درون مشت خود، او را به عقب کشیده و محکم به دیوار می‌کوبد. نگاهی با ترشرویی به دارک که با تعجب به او چشم دوخته می‌اندازد و با دیدن پدرش اخم‌هایش را از بند هم رها می‌کند و لبخند عمیقی بر ل*ب می‌نشاند.
- بابا! حالت خوبه؟
لئون از صندلی جلوی تلویزیون برمی‌خیزد و لایه‌ای از اشک جلوی دیدش را می‌گیرد. چند قدمی به جلو برمی‌دارند و در کنار هم می‌ایستند، لئون دستان رنگ پریده‌ی سوزان را در دستانش لمس می‌کند که ناگهان دخترک روی نوک پا ایستاده و با تمام وجود پدرش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را درون گودی گر*دن او می‌گذارد.
- اگه بلایی سرت میومد هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو و این سازمان رو ببخشم!
لئون با خنده‌ی بسیار کوتاهی دست درون موهای مواج سوزان فرو برده و آن‌ها بیش از چیزی که هستند بهم می‌ریزد.
- ققنوس کوچولوی من.
دارک در حالی که به درب تکیه داده دستانش را از درون جیب شلوارش بیرون کشیده و به س*ی*نه‌اش گره می‌زند.
- باید اضافه کنم که من قصد صدمه زدن به پدرت رو نداشتم؟
ای‌کاش او نیز می‌توانست چنین پدرش را در آ*غ*و*ش بکشد. حسرت او که یکی دوتا که نبود، حتی خندیدن و قدم زدن با پدرش درون پارک یا دیدن یک فیلم دونفری در سینما هم برایش جزو بزرگترین حسرت‌ها بودند، البته بعد از داشتن مادری که برای او مادری کند.
سوزان از آ*غ*و*ش لئون جدا شده و دارک لبخندی را روی لبان او می‌بیند که تاکنون به هیچ‌وجه ندیده بود. او دست پدرش را محکم در دست خود می‌گیرد، همراه خود می‌کشد و با ذوق فراوان می‌گوید:
- بیا زودتر از این‌جا بریم بیرون، کلی برنامه دارم.


کد:
سخنی نمی‌گوید و حرکت می‌کند. سوزان خنجر کوچک خود را کنار درب می‌اندازد و بدون سخنی با آیسلا از آن‌جا دور می‌شود.
دارک جلوی یکی از درب‌ها توقف می‌کند، کلیدی از درون جیبش بیرون کشیده و به محض باز کردن درب؛ سوزان با گرفتن یقه‌ی پشت لباسش درون مشت خود، او را به عقب کشیده و محکم به دیوار می‌کوبد. نگاهی با ترشرویی به دارک که با تعجب به او چشم دوخته می‌اندازد و با دیدن پدرش اخم‌هایش را از بند هم رها می‌کند و لبخند عمیقی بر ل*ب می‌نشاند.
- بابا! حالت خوبه؟
لئون از صندلی جلوی تلویزیون برمی‌خیزد و لایه‌ای از اشک جلوی دیدش را می‌گیرد. چند قدمی به جلو برمی‌دارند و در کنار هم می‌ایستند، لئون دستان رنگ پریده‌ی سوزان را در دستانش لمس می‌کند که ناگهان دخترک روی نوک پا ایستاده و با تمام وجود پدرش را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سرش را درون گودی گر*دن او می‌گذارد.
- اگه بلایی سرت میومد هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو و این سازمان رو ببخشم!
لئون با خنده‌ی بسیار کوتاهی دست درون موهای مواج سوزان فرو برده و آن‌ها بیش از چیزی که هستند بهم می‌ریزد.
- ققنوس کوچولوی من.
دارک در حالی که به درب تکیه داده دستانش را از درون جیب شلوارش بیرون کشیده و به س*ی*نه‌اش گره می‌زند.
- باید اضافه کنم که من قصد صدمه زدن به پدرت رو نداشتم؟
ای‌کاش او نیز می‌توانست چنین پدرش را در آ*غ*و*ش بکشد. حسرت او که یکی دوتا که نبود، حتی خندیدن و قدم زدن با پدرش درون پارک یا دیدن یک فیلم دونفری در سینما هم برایش جزو بزرگترین حسرت‌ها بودند، البته بعد از داشتن مادری که برای او مادری کند.
سوزان از آ*غ*و*ش لئون جدا شده و دارک لبخندی را روی لبان او می‌بیند که تاکنون به هیچ‌وجه ندیده بود. او دست پدرش را محکم در دست خود می‌گیرد، همراه خود می‌کشد و با ذوق فراوان می‌گوید:
- بیا زودتر از این‌جا بریم بیرون، کلی برنامه دارم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,426
لایک‌ها
11,285
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
210,968
Points
3,171
#ققنوس_آتش

#پارت_186

قصد خروج دارند که سوزان با دیدن خنجر کنار درب، از حرکت می‌ایستد. چرا آن را برنداشته؟ یک قدم دیگر به جلو برمی‌دارد و موقعیت را سریع آنالیز می‌کند. به‌خاطر خودش هم که شده آن دخترک را امروز این‌جا رها نخواهد کرد. دارک آن‌چنان از آن‌ها دور نیست اما مقداری فاصله دارد که متوجه‌ی اصل ماجرا نشود برای همین می‌ایستد و به بهانه‌ی گم شدن چیزی؛ لباس خودش را بررسی می‌کند که دارک جلو آمده و می‌گوید:
- باز چی شده؟
- خنجرم نیست، اوه صبر کن ببینم! اونی نیست که اون‌جا افتاده؟
پا تند کرده و هنگام برداشتن خنجر از روی زمین، دستش را روی دستگیره می‌گذارد و در یک لحظه درب را باز می‌کند.‌
حال برای واکنش دارک بسیار دیر است. اخم‌هایش را در هم گره می‌زند و در کنار سوزان می‌ایستد.
اخم کرده و در تخم چشم‌های دخترک در بند زل زده است. اشک‌های آیسلا مروارید شده و قطره به قطره روی گونه‌هایش جاری می‌شوند. به دلیل چسب روی دهانش نمی‌تواند سخن بگوید اما چشم‌های خود را می‌بندد و از قدرتش استفاده می‌کند:
- تلاش خوبی بود، متأسفم که نتونستم خنجر رو بردارم! فکر می‌کنی بتونی من رو همراه خودت از این‌جا خارج کنی؟
سوزان هنوز در بُهت است که دارک در حین سخن گفتن قصد بستن درب اتاق را دارد.
- خیلی خب ملاقات خوبی نبود؛ اما ققنوس یخ رو هم دیدی، بهتره سریع‌تر از این‌جا خارج بشیم.
سوزان با خشم دست شعله‌ورش را به چارچوب می‌زند و مانع بستن درب می‌شود.
- چطوری به خودت اجازه میدی یه ققنوس رو زندانی کنی؟ اون هم یه ققنوس خاص رو؟

1719743181438.png
کد:
قصد خروج دارند که سوزان با دیدن خنجر کنار درب، از حرکت می‌ایستد. چرا آن را برنداشته؟ یک قدم دیگر به جلو برمی‌دارد و موقعیت را سریع آنالیز می‌کند. به‌خاطر خودش هم که شده آن دخترک را امروز این‌جا رها نخواهد کرد. دارک آن‌چنان از آن‌ها دور نیست اما مقداری فاصله دارد که متوجه‌ی اصل ماجرا نشود برای همین می‌ایستد و به بهانه‌ی گم شدن چیزی؛ لباس خودش را بررسی می‌کند که دارک جلو آمده و می‌گوید:
- باز چی شده؟
- خنجرم نیست، اوه صبر کن ببینم! اونی نیست که اون‌جا افتاده؟
پا تند کرده و هنگام برداشتن خنجر از روی زمین، دستش را روی دستگیره می‌گذارد و در یک لحظه درب را باز می‌کند.‌
حال برای واکنش دارک بسیار دیر است. اخم‌هایش را در هم گره می‌زند و در کنار سوزان می‌ایستد.
اخم کرده و در تخم چشم‌های دخترک در بند زل زده است. اشک‌های آیسلا مروارید شده و قطره به قطره روی گونه‌هایش جاری می‌شوند. به دلیل چسب روی دهانش نمی‌تواند سخن بگوید اما چشم‌های خود را می‌بندد و از قدرتش استفاده می‌کند:
- تلاش خوبی بود، متأسفم که نتونستم خنجر رو بردارم! فکر می‌کنی بتونی من رو همراه خودت از این‌جا خارج کنی؟
سوزان هنوز در بُهت است که دارک در حین سخن گفتن قصد بستن درب اتاق را دارد.
- خیلی خب ملاقات خوبی نبود؛ اما ققنوس یخ رو هم دیدی، بهتره سریع‌تر از این‌جا خارج بشیم.
سوزان با خشم دست شعله‌ورش را به چارچوب می‌زند و مانع بستن درب می‌شود.
- چطوری به خودت اجازه میدی یه ققنوس رو زندانی کنی؟ اون هم یه ققنوس خاص رو؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
بالا