لبخند ملیحی بر روی لبان دافنی طرح میبندد. به تماس پایان میدهد تا جکی به او شک نکند جکی با ترسی که در چشمانش موج میزند رو به دافنی میگوید:
- چیشد دختر؟ جون به ل*ب شدم بگو دیگه!
دافنی نمیداند چه توضیحی به مادرش دهد پس سعی میکند تا نقشهای بکشد اما در همین حین ل*ب میزند:
- مامانجونم؟
جکی...
استیو عصبیتر میشود و دست مشت شدهاش را بر روی فرمان ماشین میکوبد و فریاد میزند:
- نمیخوام حرف بزنم!
جکی ویور نیشخندی میزند و دستش را بر روی دکمه میگذارد و شیشه را پایین میکشد.
استیو ماشین را کنار دریا نگه میدارد و دستهی درب ماشین را میگیرد و میکشد.
در حینی که چنگی به موهایش میزند...
Part 3
_ بفرمایید خانم میتونم کمکتون کنم؟
با صدای دختر کت و شلوار پوش روبهروم به خودم اومدم و ل*ب زدم: چی؟
با لحن سردش بدون ملایمت و با خشکی ادامه داد:
_ برای استخدام نیرو اومدید؟
_ آره.
سری تکون داد و ادامه داد:
_ بفرمایید بشینید تا با رئیس تماس بگیرم.
به تکون دادم سرم اکتفا کردم و با پاهای یخ...
Part 2
_ آرام خانم همهی پارچه ها روی دست مونده بعد از باخت در پروژه و نداشتن سود دیگه چیزی برامون نمونده.. همهی اموال و دارایی صرف اون پروژه شده جناب راستین دیگه در کنارمون نیستن تا ما از طراحی هاشون الگو بگیریم، سمینار به نفع شرکت رغبا بوده و هلدینگ ما از دور میدان خارج شده و الان برای پرداخت...
فصل 5: یک ماجراجویی عجیب به درون تسلط صبحگاهی
همانطور که یک مجسمهساز، مواد خام را به یک پیکره تبدیل میکند، سرنوشت هر کسی نیز در دستان خودش است... توانایی تبدیل مواد به چیزی که میخواهیم، باید یاد گرفته شود و با
دقت پرورش داده شود.
یوهان ولفگانگ فون گوته¹
بیخانمان گفت:
- اگر شما دو نفر...
کنند . در دنیایی که شما را پایین نگاه میدارد، خودتان را بالا ببرید. در روزگاری که آرزو میکند در تاریکی بمانید، قدم در روشنایی بگذارید. و در عصری که شما را مسحور میکند تا تواناییهایتان را فراموش کنید، نبوغتان را احیا کنید. در تمدنی که بسیاری از افراد، با ناامید کردن دیگران انرژی میگیرند، شما به...
در صدای ضبط شده میشد شنید که افسونگر در حال سرفه کردن است. به نظر، کلمات بعدیاش را با دشواری میگفت:
- باید بگویم همه افراد میتوانند افکار، کارها، سرزندگی، کامیابی و خوشحالی زندگیشان را به طور باشکوهی ارتقاء دهند اگر عادتهای روزانه عمیقی را تمرین کنند تا به عادت همیشگی شان
تبدیل شود. و حالا به...
بیخانمان چشمهایش را بسته بود و با خودش میگفت:
- صبحتان را در اختیار داشته باشید تا زندگیتان را تعالی بخشید. کارآفرین و هنرمند سرشان را تکان دادند.
هنرمند گفت:
- یکی از کتابهای مورد علاقه من، پیامبر¹ است. این یکی از پُرفروشترین کتابها است. در جایی خواندم که نویسنده آن خلیل جبران² دست...
هنرمند از روى دلسوزى و محبت گفت:
- تو میتونی به من اعتماد کنی.
او دستش را روی قلبش گذاشت و این حرفها را به کارآفرین گفت.
بیخانمان گفتگوی آنها را قطع کرد و گفت:
- بیایید این کارت را بخوانید، زیرا برای شما مفید خواهد بود.
روی کارت نوشته شده بود:
هر تغییری در ابتدا سخت، در میانه آشفته و در...