• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت8

" یاس"

یک شهر بزرگ سرسبز، تقریباً در دامنه کوه، با خانه‌های دو طبقه رنگارنگ و چند برج بلند زیبا، معماری جالب و مجسمه‌های عجیب و غریب عر*یان!
یک متروی زیبای واقع شده روی پل و سرسبزی خانه‌های واقع شده در دامنه...
دانشگاه‌های بزرگ و زیبا و کارخانه‌‌جات فراوان...
بارها و جشن‌ها و ر*ق*ص‌هایی که کم‌وبیش در گوشه و کنار شهر مشاهده می‌شد...
توریست‌های زیادی در بین جمعیت بومی مشاهده می‌شد و از همه قابل توجه‌تر دمای سی درجه آن بود.
همه‌چیز این شهر برایم تازگی داشت و تمام سعیم بر آن بود که مسیر را یاد بگیرم.
به صفحه موبایل نگاه می‌کنم و مسیریاب را چک می‌کنم؛ تقریباً نزدیک شده‌ام.
- رستا.
هیچ توجه‌ای به صدایی که فارسی حرف زده ندارم.
مسیر را زوم می‌کنم تا خانه را بیابم که دست بزرگی بر شانه‌ام می‌نشیند.
- کی برگشتی؟! دنیل خبر داره؟
متعجب سر بلند می‌کنم و امتداد ان دست را آن‌قدر ادامه می‌دهم که به تیشرت جذب سفیدی می‌رسم.
عذاب وجدان لعنتی بیخ خرخره‌ام را می‌گیرد و هر چه تلاش می‌کنم تا نسبت به قرار گرفتن ان دست مردانه بی‌توجه باشم نمی‌شود.
- خوبی رستا؟
کمی خودم را عقب می‌کشم که دستش می‌افتد.
سرم را آهسته بالا می‌کشم و با یک جفت چشم کشیده‌ی قهوه‌ای روشن و ابروی هشتی روبه‌رو می‌شوم؛ دماغی استخوانی و ته ریش قهوه‌ای، درست هم‌رنگ موهایش.
دیاکوی احمق هیچ حرفی راجع‌به این مرد نزده بود.
- سلام.
تمام سعی‌ام را کرده‌ام که آرام و ریلکس باشم اما ضربان قلبم پراسترس و وحشیانه می‌کوبد!
- سلام.
تعجب از تک‌تک رفتار‌هایش مشخص است.
- دختر دنیل خبر داره برگشتی؟
سری به نشان منفی تکان می‌دهم و به کوله‌ام چنگ می‌اندازم.
چون روسری نداشتم حس می‌کردم همه دارند نگاهم می‌کنند...
- بیا ببرمت خونه.
می‌بینم که چه‌قدر متعجب و شوکه به رفتارهایم نگاه می‌کند.
دارم سوتی می‌دهم! در جریان هستم، اما نمی‌شود. انگار اصول کاری را فراموش کرده‌ام...
در کنار من قدم بر می‌دارد و دستش را پشت کمرم می‌گذارد.
من، تقریباً درحال مردن هستم!
- میشه بهم دست نزنی، حالم خوب نیست.
دستش را برمی‌دارد و «باشه»ی شوکه‌ای می‌گوید.
قدش حول و حوش صد و هشتاد است و اندام متوسطی دارد.
- به دنیل زنگ بزنم؟
ضربان قلب کوفتی‌ام در سینِه، آرام نمی‌گیرد و دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمی‌دارد.
دلم به هم می‌پیچد و برای من باردار این‌همه استرس سم است!
- نه.
جوان ناشناس دستی در بین موهایش می‌کشد و کلافه به وضعیت من نگاه می‌کند.
- قرار بود دیروز بیای، وقتی نیومدی دنیل کلی نگرانت شد، هرچی زنگم می‌زد گوشی کوفتیت خاموش بود اون جان احمقم جواب نمی‌داد. الانم که رنگت پریده، صداتم که بالا نمیاد، میشه لطفاً بگی چت شده؟ دوس نداری دنیل من رو زنده به گور کنه، مگه نه؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به گلویم می‌کشم.
خیابان سربالایی‌ست و خیلی خیلی کم ماشین دیده می‌شود، اصولاً پیاده و یا با دوچرخه‌اند.
- گوشیم رو دزدیدن، بادیگارد خواست دزد رو بگیره تصادف کرد، مغزش ریخت بیرون، ترسیده‌ام. حالا میشه دیگه حرف نزنی؟
صدایم هنوز جا نگرفته و با این تن زیر کمی نا‌آشنایم.
متعجب نگاهم می‌کند و سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد:
- خودت خوبی؟
سری به نشان مثبت تکان می‌دهم و به روبه‌رو خیره می‌شوم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت8

" یاس"


یک شهر بزرگ سرسبز، تقریباً در دامنه کوه، با خانه‌های دو طبقه رنگارنگ و چند برج بلند زیبا، معماری جالب و مجسمه‌های عجیب و غریب عر*یان!

یک متروی زیبای واقع شده روی پل و سرسبزی خانه‌های واقع شده در دامنه...

دانشگاه‌های بزرگ و زیبا و کارخانه‌‌جات فراوان...

بارها و جشن‌ها و ر*ق*ص‌هایی که کم‌وبیش در گوشه و کنار شهر مشاهده می‌شد...

توریست‌های زیادی در بین جمعیت بومی مشاهده می‌شد و از همه قابل توجه‌تر دمای سی درجه آن بود.

همه‌چیز این شهر برایم تازگی داشت و تمام سعیم بر آن بود که مسیر را یاد بگیرم.

به صفحه موبایل نگاه می‌کنم و مسیریاب را چک می‌کنم؛ تقریباً نزدیک شده‌ام.

- رستا.

هیچ توجه‌ای به صدایی که فارسی حرف زده ندارم.

مسیر را زوم می‌کنم تا خانه را بیابم که دست بزرگی بر شانه‌ام می‌نشیند.

- کی برگشتی؟! دنیل خبر داره؟

متعجب سر بلند می‌کنم و امتداد ان دست را آن‌قدر ادامه می‌دهم که به تیشرت جذب سفیدی می‌رسم.

عذاب وجدان لعنتی بیخ خرخره‌ام را می‌گیرد و هر چه تلاش می‌کنم تا نسبت به قرار گرفتن ان دست مردانه بی‌توجه باشم نمی‌شود.

- خوبی رستا؟

کمی خودم را عقب می‌کشم که دستش می‌افتد.

سرم را آهسته بالا می‌کشم و با یک جفت چشم کشیده‌ی قهوه‌ای روشن و ابروی هشتی روبه‌رو می‌شوم؛ دماغی استخوانی و ته ریش قهوه‌ای، درست هم‌رنگ موهایش.

دیاکوی احمق هیچ حرفی راجع‌به این مرد نزده بود.

- سلام.

تمام سعی‌ام را کرده‌ام که آرام و ریلکس باشم اما ضربان قلبم پراسترس و وحشیانه می‌کوبد!

- سلام.

تعجب از تک‌تک رفتار‌هایش مشخص است.

- دختر دنیل خبر داره برگشتی؟

سری به نشان منفی تکان می‌دهم و به کوله‌ام چنگ می‌اندازم.

چون روسری نداشتم حس می‌کردم همه دارند نگاهم می‌کنند...

- بیا ببرمت خونه.

می‌بینم که چه‌قدر متعجب و شوکه به رفتارهایم نگاه می‌کند.

دارم سوتی می‌دهم! در جریان هستم، اما نمی‌شود. انگار اصول کاری را فراموش کرده‌ام...

در کنار من قدم بر می‌دارد و دستش را پشت کمرم می‌گذارد.

من، تقریباً درحال مردن هستم!

- میشه بهم دست نزنی، حالم خوب نیست.

دستش را برمی‌دارد و «باشه»ی شوکه‌ای می‌گوید.

قدش حول و حوش صد و هشتاد است و اندام متوسطی دارد.

- به دنیل زنگ بزنم؟

ضربان قلب کوفتی‌ام در سینِه، آرام نمی‌گیرد و دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمی‌دارد.

دلم به هم می‌پیچد و برای من باردار این‌همه استرس سم است!

- نه.

جوان ناشناس دستی در بین موهایش می‌کشد و کلافه به وضعیت من نگاه می‌کند.

- قرار بود دیروز بیای، وقتی نیومدی دنیل کلی نگرانت شد، هرچی زنگم می‌زد گوشی کوفتیت خاموش بود اون جان احمقم جواب نمی‌داد. الانم که رنگت پریده، صداتم که بالا نمیاد، میشه لطفاً بگی چت شده؟ دوس نداری دنیل من رو زنده به گور کنه، مگه نه؟

بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به گلویم می‌کشم.

خیابان سربالایی‌ست و خیلی خیلی کم ماشین دیده می‌شود، اصولاً پیاده و یا با دوچرخه‌اند.

- گوشیم رو دزدیدن، بادیگارد خواست دزد رو بگیره تصادف کرد، مغزش ریخت بیرون، ترسیده‌ام. حالا میشه دیگه حرف نزنی؟

صدایم هنوز جا نگرفته و با این تن زیر کمی نا‌آشنایم.

متعجب نگاهم می‌کند و سیبک گلویش سخت تکان می‌خورد:

- خودت خوبی؟

سری به نشان مثبت تکان می‌دهم و به روبه‌رو خیره می‌شوم. 

.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت9

و یک عمارت زیبا با سبک ترکیبی، نمادی از اصالت جنگل و مدرنی قرن بیست و یکم... ترکیب ناهمگون اما زیبایست.
حیاط عمارت پر از رفت و آمد و آدم‌های های اسلحه به دست است!
عرق بر تیره‌ی کمرم نشسته و این بی‌حجابی موها، گر*دن و یقه‌ام، مرگ را برایم دلنشین‌تر کرده.
تا به حال جلوی این همه مرد بی‌پوشش نبوده‌ام و قلبم در حال کنده شدن است.
دلم می‌خواهد یک دل سیر گریه کنم، آن‌قدر که چشم‌هایم کور شود و مغزم از کار بیوفتد.
کارم به کجا رسید!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم، کل تنم از تنها شدن با دنیل می‌لرزد.
حتی نمی‌توانم تصور کنم که بدنم را لمس کند...
حتی نمی‌توانم تصور کنم که دست هایم را بگیرد...
احساس غربت کل وجودم را در بر کشیده و به شدت نیازمند آ*غ*و*ش حامیِ حامی هستم...
لَب پایینی‌ام از شدت بغض می‌لرزد و حتی زیر دندان کشیدن آن هم نمی‌تواند مانع از لرزشش شود.
مقدار پشیمانی‌ام را هیچ‌گونه نمی‌شود توصیف کرد.
من آدم این کار نبودم، حداقل حالا دیگر نه!
- رستا!
صدای بم و نگرانی در گوشم می‌نشیند.
کمی توام با لهجه است و سبک خاصی دارد.
آهسته سَرم را بلند می‌کنم؛ اولین چیزی که می‌بینم جوانی سی و شش ساله با کت و شلوار طوسی و قد بسیار بلند، و اندامی متناسب و مردانه و... خوش استایل است.
چشم‌های میشی رنگ، ته ریش قهوه‌ای و چهره‌ای تقریبا زاویه دار؛ یک قوز کوچک بر بینی استخوانی و لَب‌های کشیده‌ی متوسط.
پو*ست گندمگون و در کل با مهر و مردانه!
یک فیس آرام و متین دارد.
انگار نه انگار که این شخص ریس کارتل‌های مدلین است که دویست نفر را در سال دو هزار و دو به قتل رساندن و هیچ صدایی از آن خارج نشد.
سرما از نوک انگشت‌هایم به تنم رسوخ می‌کند و به ناگهان هوای گرم و مرطوب، جایش را به سرمای استخوان سوزی می‌دهد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لبخند کجی می‌زنم:
- سلام، من برگشتم.
تقریباً سالن خالیست و به جز همان پسری که مرا به این‌جا اورده بود، هیچ کس نبود.
دنیل با گام‌های بلند و مشوش به طرف من می‌آید و زانوهای من خالی می‌کنند.
ترس سرتاسر وجودم را می‌گیرد و هر آن امکان دارد جیغ بکشم و سر به بیابان بگذارم؛ من ترسیده‌ام!
چشم‌هایم را محکم به هم می‌فشارم تا شاهد این صح*نه نباشم.
پاهایش مقابلم قرار می‌گیرد و مضطرب دو طرف صورتم را می‌گیرد.
گرمای دستش که به پوستم می‌رسد تا فیها خالدونم می‌سوزد...
خیرگی نگاهش را به خوبی حس می‌کنم! این‌که خم شده را هم...
لَب‌های گرمش روی پیشانی‌ام می‌نشیند و عمیق می‌بوسد.
رنگ می‌بازم!
این‌جا را فقط حامی مهر زده بود و ولاغیر...
این‌جا محراب لَب‌های حامی بود و به قول خودش مأمن آرامشش...
خدا لعنت کند اول مرا و بعد دیاکوی حرام لقمه را...
چشم‌هایم می‌سوزند و همراه باز کردنشان قطره‌ی اشکی آهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.
به چشم‌های میشی نگرانش خیره می‌شوم و لبخند توام شده با حس خوب و بدش:
- اشکت رو پای دلتنگیت بذارم؟
لبخند کج تلخی می‌زنم.
معلوم است پای دلتنگی هست، اما دلتنگی لبخندها و رفتارها و آ*غ*و*ش حامی، نه غریبه به ظاهر آشنا ...
نمی‌دانم لبخندم را چه برداشت می‌کند که انگشت‌هایش آهسته و نوازش‌گر تا کنج لَبم می‌رسد و چشم‌هایش، پر از حس نیاز به لَب‌هایم خیره می‌شود.
قلبم سینِه چاک می‌دهد و مغزم هشدار د*ه*ان می‌کوبد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و در مقابل چشم‌های خمار و منتظرش، سرم را عقب می‌کشم و دستش را پس می‌زنم:
- حالم خوب نیست.
و همین بهانه برای جا گذاشتن او پشت سرم کافی بود.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت9

و یک عمارت زیبا با سبک ترکیبی، نمادی از اصالت جنگل و مدرنی قرن بیست و یکم... ترکیب ناهمگون اما زیبایست.

حیاط عمارت پر از رفت و آمد و آدم‌های های اسلحه به دست است!

عرق بر تیره‌ی کمرم نشسته و این بی‌حجابی موها، گر*دن و یقه‌ام، مرگ را برایم دلنشین‌تر کرده.

تا به حال جلوی این همه مرد بی‌پوشش نبوده‌ام و قلبم در حال کنده شدن است.

دلم می‌خواهد یک دل سیر گریه کنم، آن‌قدر که چشم‌هایم کور شود و مغزم از کار بیوفتد.

کارم به کجا رسید!

بزاقم را به سختی فرو می‌دهم، کل تنم از تنها شدن با دنیل می‌لرزد.

حتی نمی‌توانم تصور کنم که بدنم را لمس کند...

حتی نمی‌توانم تصور کنم که دست هایم را بگیرد...

احساس غربت کل وجودم را در بر کشیده و به شدت نیازمند آ*غ*و*ش حامیِ حامی هستم...

لَب پایینی‌ام از شدت بغض می‌لرزد و حتی زیر دندان کشیدن آن هم نمی‌تواند مانع از لرزشش شود.

مقدار پشیمانی‌ام را هیچ‌گونه نمی‌شود توصیف کرد.

من آدم این کار نبودم، حداقل حالا دیگر نه!

- رستا!

صدای بم و نگرانی در گوشم می‌نشیند.

کمی توام با لهجه است و سبک خاصی دارد.

آهسته سَرم را بلند می‌کنم؛ اولین چیزی که می‌بینم جوانی سی و شش ساله با کت و شلوار طوسی و قد بسیار بلند، و اندامی متناسب و مردانه و... خوش استایل است.

چشم‌های میشی رنگ، ته ریش قهوه‌ای و چهره‌ای تقریبا زاویه دار؛ یک قوز کوچک بر بینی استخوانی و لَب‌های کشیده‌ی متوسط.

پو*ست گندمگون و در کل با مهر و مردانه!

یک فیس آرام و متین دارد.

انگار نه انگار که این شخص ریس کارتل‌های مدلین است که دویست نفر را در سال دو هزار و دو به قتل رساندن و هیچ صدایی از آن خارج نشد.

سرما از نوک انگشت‌هایم به تنم رسوخ می‌کند و به ناگهان هوای گرم و مرطوب، جایش را به سرمای استخوان سوزی می‌دهد.

بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و لبخند کجی می‌زنم:

- سلام، من برگشتم.

تقریباً سالن خالیست و به جز همان پسری که مرا به این‌جا اورده بود، هیچ کس نبود.

دنیل با گام‌های بلند و مشوش به طرف من می‌آید و زانوهای من خالی می‌کنند.

ترس سرتاسر وجودم را می‌گیرد و هر آن امکان دارد جیغ بکشم و سر به بیابان بگذارم؛ من ترسیده‌ام!

چشم‌هایم را محکم به هم می‌فشارم تا شاهد این صح*نه نباشم.

پاهایش مقابلم قرار می‌گیرد و مضطرب دو طرف صورتم را می‌گیرد.

گرمای دستش که به پوستم می‌رسد تا فیها خالدونم می‌سوزد...

خیرگی نگاهش را به خوبی حس می‌کنم! این‌که خم شده را هم...

لَب‌های گرمش روی پیشانی‌ام می‌نشیند و عمیق می‌بوسد.

رنگ می‌بازم!

این‌جا را فقط حامی مهر زده بود و ولاغیر...

این‌جا محراب لَب‌های حامی بود و به قول خودش مأمن آرامشش...

خدا لعنت کند اول مرا و بعد دیاکوی حرام لقمه را...

چشم‌هایم می‌سوزند و همراه باز کردنشان قطره‌ی اشکی آهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.

به چشم‌های میشی نگرانش خیره می‌شوم و لبخند توام شده با حس خوب و بدش:

- اشکت رو پای دلتنگیت بذارم؟

لبخند کج تلخی می‌زنم.

معلوم است پای دلتنگی هست، اما دلتنگی لبخندها و رفتارها و آ*غ*و*ش حامی، نه غریبه به ظاهر آشنا ...

نمی‌دانم لبخندم را چه برداشت می‌کند که انگشت‌هایش آهسته و نوازش‌گر تا کنج لَبم می‌رسد و چشم‌هایش، پر از حس نیاز به لَب‌هایم خیره می‌شود.

قلبم سینِه چاک می‌دهد و مغزم هشدار د*ه*ان می‌کوبد.

بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و در مقابل چشم‌های خمار و منتظرش، سرم را عقب می‌کشم و دستش را پس می‌زنم:

- حالم خوب نیست.

و همین بهانه برای جا گذاشتن او پشت سرم کافی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت10
#پارت10

"حامی"

بوی سیگار در اتاق پخش شده.
معده‌ام بهم ریخته و حتی آبجوی لعنتی هم نمی‌تواند حالم را خوب کند! به یک‌چیز قوی‌تر نیاز دارم، چیزی که‌ این زخم لعنتی را التیاب دهد.
جرعت ندارم پلک ببندم، مبادا تصاویر حال به‌هم‌زن آن دوربین مدار بسته زنده شوند.
صداها در گوشم می‌پیچند و چشمم می‌سوزد.
حتماً گرد و خاک رفته وگرنه ان قطره‌ی اشک لعنتی که آهسته و بی‌صدا از کنج چشمم بیرون می‌آید چه معنی دارد؟
صدای علیرضا قربانی از گرامافون قدیمی پخش می‌شود و سکوت را می شکاند.
او می‌گوید « بامن از عاشقانه ترین لحظه‌ها بخوان» و قلب من به نامنظم‌ترین شکل ممکن نامنظم می‌شود.
لحظه‌ها زنده می‌شوند و هرچه می‌گردم نمی‌توانم خاطره‌ای بیابم که در آن این گونه بوده باشد.
یاس من نماد پاکی، زیبایی و وقار بود.
نماد یک همسر وفادار و یک مادر فداکار!
چه‌گونه آن‌همه ش*ه*و*ت و کثافتی را که دیده‌ام باور کنم.
سردرد لعنتی، چنان امان از من بریده که بتوانم به راحتی قید نفس کشیدن را بزنم.
پایم را روی میز می‌گذارم و تکیه سرم را به صندلی می‌دهم و چشم می‌بندم.
آهسته خودم را تکان می‌دهم و تن خسته‌ام آهسته همراه صندلی تکان می‌خورد.
یاس همراه ارسلان بی‌شرف رفته بود.
من مانده بودم و انبوهی از خاطرات، و یک فیلم ظبط شده که قرار است تا آخرین لحظه عمر، هنگام بستن پلک‌هایم اکران شود.
سوز صدای اهنگ بالا می‌رود و قلب فرسوده‌ی من همراه ریتم تند آن می‌تپد...
‹‹ با من بخوان
تا این ترانه را
با تو سفر کنم
با من بخوان
تا در هوای تو
شب را سحر کنم
با من بخوان...
عاشقانه نیست، علیرضا قربانی››

***

"یاس"

انگشتم، آهسته گونه‌ی حامی را نوازش می‌کند.
حتی از پشت صحفه‌ی سرد موبایل هم می‌توانم گرمای تنش را تجسم کنم.
لبخند تلخی می‌زنم و بغض لعنتی را به سختی فرو می‌دهم.
دل دردهای لعنتی خیلی بی‌امان شده‌اند!
شقیقه‌ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
نفسم آه مانند خارج می‌شود و قلبم کند و بی‌حوصله می‌کوبد.
همین که صدای چرخیدن دستگیره در را می‌شنوم موبایل را خاموش می‌کنم و زیر بالشت می‌گذارم. چشم می‌بندم و لحاف را تا زیر بینی‌ام می‌کشم؛ مثلاً من خواب هستم!
صدای پای ارامش را می‌شنوم.
مشخص است هنوز کفش به پا دارد!
به طرف تخت می‌آید و پایین آن توقف می‌کند.
نگاه خیره و ان همه احساس خفته در نگاهش را به خوبی حس می‌کنم.
من، در جای اشتباهی قرار گرفته بودم، این مرد، هرچند گنه‌کار، با این حد علاقه حق دارد که بداند محبوبش مرده است، آن هم به دردناک‌ترین شکل ممکن.
نمی بینم، اما می‌توانم حدس بزنم که دارد کتش را در می‌آورد.
به سمت راست اتاق، که کمد لباس‌هایش قرار دارد می‌رود.
آهسته از بین پلک‌هایم نگاهش می‌کنم.
کتش را در می‌اورد و بعد از آن‌که به گیره می‌زند، روی رگال کت‌هایش می‌گذارد.
جلیقه‌اش را باز می‌کند و روی کشو می‌گذارد، مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهن جذب سفیدش می‌شود و من هم‌چنان زیر چشمی به او خیره‌ام.
پیراهنش را که در می‌آورد ناخواسته نگاهم به چفت شدن ماهیچه‌های کتف و خطوط ماهیچه‌های کمرش می‌افتد.
دست‌پاچه، تکانی می‌خورم و با بالا کشیدن پتو چشم می‌بندم که با شنیدن صدای خنده‌ی ته گلویش متعجب می‌شوم.
- چی شد، تو که داشتی دید می‌زدی!
باورم نمی‌شود.
از کجا متوجه شد؟ آهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم که تازه متوجه دیوار تماماً آینه‌ اتاقک لباس‌هایش می‌شوم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و چشم می‌بندم
سوتی از این ضایع‌تر می‌شود؟
- به اندازه کافی دیدم.
از این حد از پررویی‌ام متعجب می خندد و به طرفم بر می‌گردد.
بالا تنه‌اش عر*یان است و من تمام تلاشم را می‌کنم تا چشم‌هایم باز نشود و نبینم تَن دیگری را...
- می‌بینم وطن بهت ساخته!
لحاف را روی سرم می‌کشم :
- بازم می‌خوام برم.
به طرفم می‌اید.
- مگه من مرده باشم با این تجربه مزخرفی که برات پیش اومد بذارم دوباره ایران بری.
بزاقم را فرو می‌دهم.
تخت تکان می‌خورد و بالا و پایین می‌شود.
لحاف را به طرف خودش می‌کشد و مرا هم...
ضربان قلبم بالا می رود.
صدای متعجبش، اصلا به مذاقم خوش نمی‌نشیند:
- با این لباس می‌خوای بخوابی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم؛ به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که او را قانع کند، که دوست داشته‌ام با هودی، شلوار و اسکارفی که حدالامکان موهایم را پوشانده بخوابم.
- اره.
اخم‌های درهم رفته‌اش، از نزدیک ابهت دیگری دارد و ترس را به جانم می‌نشاند.
- نکنه دوباره اون کابوسای لعنتیت شروع شدن که از وقتی برگشتی این‌قدر فاصله گرفتی؟
بهانه‌ی مناسبی بود. مجبور بودم یک چیز را از دست بدهم و پوشیدگی و دوری از او را به دست بیاورم:
- اتفاقی که برام افتاد باعث شده خاطرات تلخ گذشته دوباره خفه‌ام کنه، ازت خواهش می‌کنم تا جایی که می‌تونی بهم دست نزن و نزدیکم نباش تا ناراحتت نکنم.
می‌بینم که چقدر سخت اخم‌هایش چفت می‌شود.
دستش را از زیر گردنم بیرون می‌کشد و با عقب کشیدن جسمش، پشتش را به من می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشم و آهسته چشم می‌بندم.
به خیر گذشت!

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت10


"حامی"

بوی سیگار در اتاق پخش شده.
معده‌ام بهم ریخته و حتی آبجوی لعنتی هم نمی‌تواند حالم را خوب کند! به یک‌چیز قوی‌تر نیاز دارم، چیزی که‌ این زخم لعنتی را التیاب دهد.
جرعت ندارم پلک ببندم، مبادا تصاویر حال به‌هم‌زن آن دوربین مدار بسته زنده شوند.
صداها در گوشم می‌پیچند و چشمم می‌سوزد.
حتماً گرد و خاک رفته وگرنه ان قطره‌ی اشک لعنتی که آهسته و بی‌صدا از کنج چشمم بیرون می‌آید چه معنی دارد؟
صدای علیرضا قربانی از گرامافون قدیمی پخش می‌شود و سکوت را می شکاند.
او می‌گوید « بامن از عاشقانه ترین لحظه‌ها بخوان» و قلب من به نامنظم‌ترین شکل ممکن نامنظم می‌شود.
لحظه‌ها زنده می‌شوند و هرچه می‌گردم نمی‌توانم خاطره‌ای بیابم که در آن این گونه بوده باشد.
یاس من نماد پاکی، زیبایی و وقار بود.
نماد یک همسر وفادار و یک مادر فداکار!
چه‌گونه آن‌همه ش*ه*و*ت و کثافتی را که دیده‌ام باور کنم.
سردرد لعنتی، چنان امان از من بریده که بتوانم به راحتی قید نفس کشیدن را بزنم.
پایم را روی میز می‌گذارم و تکیه سرم را به صندلی می‌دهم و چشم می‌بندم.
آهسته خودم را تکان می‌دهم و تن خسته‌ام آهسته همراه صندلی تکان می‌خورد.
یاس همراه ارسلان بی‌شرف رفته بود.
من مانده بودم و انبوهی از خاطرات، و یک فیلم ظبط شده که قرار است تا آخرین لحظه عمر، هنگام بستن پلک‌هایم اکران شود.
سوز صدای اهنگ بالا می‌رود و قلب فرسوده‌ی من همراه ریتم تند آن می‌تپد...
‹‹ با من بخوان
تا این ترانه را
با تو سفر کنم
با من بخوان
تا در هوای تو
شب را سحر کنم
با من بخوان...
عاشقانه نیست، علیرضا قربانی››

***

"یاس"

انگشتم، آهسته گونه‌ی حامی را نوازش می‌کند.
حتی از پشت صحفه‌ی سرد موبایل هم می‌توانم گرمای تنش را تجسم کنم.
لبخند تلخی می‌زنم و بغض لعنتی را به سختی فرو می‌دهم.
دل دردهای لعنتی خیلی بی‌امان شده‌اند!
شقیقه‌ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
نفسم آه مانند خارج می‌شود و قلبم کند و بی‌حوصله می‌کوبد.
همین که صدای چرخیدن دستگیره در را می‌شنوم موبایل را خاموش می‌کنم و زیر بالشت می‌گذارم. چشم می‌بندم و لحاف را تا زیر بینی‌ام می‌کشم؛ مثلاً من خواب هستم!
صدای پای ارامش را می‌شنوم.
مشخص است هنوز کفش به پا دارد!
به طرف تخت می‌آید و پایین آن توقف می‌کند.
نگاه خیره و ان همه احساس خفته در نگاهش را به خوبی حس می‌کنم.
من، در جای اشتباهی قرار گرفته بودم، این مرد، هرچند گنه‌کار، با این حد علاقه حق دارد که بداند محبوبش مرده است، آن هم به دردناک‌ترین شکل ممکن.
نمی بینم، اما می‌توانم حدس بزنم که دارد کتش را در می‌آورد.
به سمت راست اتاق، که کمد لباس‌هایش قرار دارد می‌رود.
آهسته از بین پلک‌هایم نگاهش می‌کنم.
کتش را در می‌اورد و بعد از آن‌که به گیره می‌زند، روی رگال کت‌هایش می‌گذارد.
جلیقه‌اش را باز می‌کند و روی کشو می‌گذارد، مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهن جذب سفیدش می‌شود و من هم‌چنان زیر چشمی به او خیره‌ام.
پیراهنش را که در می‌آورد ناخواسته نگاهم به چفت شدن ماهیچه‌های کتف و خطوط ماهیچه‌های کمرش می‌افتد.
دست‌پاچه، تکانی می‌خورم و با بالا کشیدن پتو چشم می‌بندم که با شنیدن صدای خنده‌ی ته گلویش متعجب می‌شوم.
- چی شد، تو که داشتی دید می‌زدی!
باورم نمی‌شود.
از کجا متوجه شد؟ آهسته چشم‌هایم را باز می‌کنم که تازه متوجه دیوار تماماً آینه‌ اتاقک لباس‌هایش می‌شوم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و چشم می‌بندم
سوتی از این ضایع‌تر می‌شود؟
- به اندازه کافی دیدم.
از این حد از پررویی‌ام متعجب می خندد و به طرفم بر می‌گردد.
بالا تنه‌اش عر*یان است و من تمام تلاشم را می‌کنم تا چشم‌هایم باز نشود و نبینم تَن دیگری را...
- می‌بینم وطن بهت ساخته!
لحاف را روی سرم می‌کشم :
- بازم می‌خوام برم.
به طرفم می‌اید.
- مگه من مرده باشم با این تجربه مزخرفی که برات پیش اومد بذارم دوباره ایران بری.
بزاقم را فرو می‌دهم.
تخت تکان می‌خورد و بالا و پایین می‌شود.
لحاف را به طرف خودش می‌کشد و مرا هم...
ضربان قلبم بالا می رود.
صدای متعجبش، اصلا به مذاقم خوش نمی‌نشیند:
- با این لباس می‌خوای بخوابی؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم؛ به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که او را قانع کند، که دوست داشته‌ام با هودی، شلوار و اسکارفی که حدالامکان موهایم را پوشانده بخوابم.
- اره.
اخم‌های درهم رفته‌اش، از نزدیک ابهت دیگری دارد و ترس را به جانم می‌نشاند.
- نکنه دوباره اون کابوسای لعنتیت شروع شدن که از وقتی برگشتی این‌قدر فاصله گرفتی؟
بهانه‌ی مناسبی بود. مجبور بودم یک چیز را از دست بدهم و پوشیدگی و دوری از او را به دست بیاورم:
- اتفاقی که برام افتاد باعث شده خاطرات تلخ گذشته دوباره خفه‌ام کنه، ازت خواهش می‌کنم تا جایی که می‌تونی بهم دست نزن و نزدیکم نباش تا ناراحتت نکنم.
می‌بینم که چقدر سخت اخم‌هایش چفت می‌شود.
دستش را از زیر گردنم بیرون می‌کشد و با عقب کشیدن جسمش، پشتش را به من می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشم و آهسته چشم می‌بندم.
به خیر گذشت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت11

#پارت11

پشت میز صبحانه، حدوداً بیست نفر زن و مرد نشسته‌اند و با زبانی باهم صحبت می‌کنند که هیچ متوجه‌اش نمی‌شوم!
همه‌شان باهم صمیمی هستند و هیچ اختلاف طبقاتی بینشان دیده نمی‌شود.
یعنی از دنیلی که ریس این اعضاست به سادگی کنار من نشسته تا آن کسی که نگهبان است.
دنیل یک‌جوری با عشق نگاهشان می‌کند انگار خانواده‌اش هستند.
در حضورشان معذب هستم و فقط به بشقاب غذایم نگاه می‌کنم و هرگاه سر و صدای خنده بشنوم نیم نگاهی می‌اندازم.
دستی مردانه پشت کمرم می‌نشیند. متعجب رد آن دست بزرگ را می‌گیرم و به تیشرت یاسی رنگ دنیل می‌رسم.
اخم‌هایم درهم می‌رود و با اهوم آرامی او را متوجه می‌کنم که باید دستش را بر دارد.
دنیل با زبان خودش چیزی می‌گوید که حتی نمی‌فهمم چه گفته! دستش را بر می‌دارد و یک ظرف را مقابلم می‌گذارد.
نگاهم به تخم‌مرغ خام می‌افتد و کل جانم با بوی خامی آن بالا می‌آید.
عق می‌زنم، دستم را روی دَهانم می‌گذارم و فوری از پشت میز صبحانه بلند می‌شوم.
پشتم را به آن‌ها می‌کنم و با گام‌های بلند به طرف راه‌پله میدوم.
صدای پای دنیل را که پشت سر من بلند می‌شود و می‌آید، و سکوت که به یک‌باره بر جمع می‌نشیند را متوجه می‌شوم.
پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و به طرف اتاقی که می‌دانستم متعلق به رستا بوده می‌روم.
دنیل پا تند می‌کند.
زودتر از من به در می‌رسد و در اتاق را باز می‌کند.
فوری خودم را به سرویس می‌رسانم و با باز کردن در توالت فرهنگی، تقریباً کل جانم را بالا می‌آورم.
هیچ نوایی در تنم نمی‌ماند.
بی‌جان و با چشم‌های خمار به چهره‌ی رنگ پریده و نگران دنیل نگاه می‌کنم.
نگاهش آن‌قدر ترسیده و نگران است که قلبم جمع می‌شود. اگر بداند رستایی که این‌گونه برایش جان می‌دهد، مرده، چه بلایی برسرش می‌آید؟ یک چیز را مطمعن هستم؛ قطعاً دیاکو را زنده در قبر می‌گذارد.
نفس‌هایم عمیق و کش‌دار است!
دلم به هم می‌پیچد و دوباره عق می‌زنم.
چگونه آن تخم مرغ کوفتی را می‌خورند؟
- می ایخوم! (پسرم)
متعجب به طرف صدای زنی که وارد سرویس شده می‌چرخم.
پیرزنی سیاه پو*ست و فربه، با مهره‌های اویزان از گر*دن و یک پیراهن راسته‌ی قرمز... .
متعجب به من نگاه می‌کند و نگران به دنیل...
با دنیل حرف می‌زنند و من هیچ از مکالمه اشان نمی‌فهمم اما می‌دانم که دارند راجب من سخن می‌کنند.
نگاه پیرزن به شکم من می‌افتد و با لحن مشکوکی از دنیل چیزی می‌پرسد.
نگاه براق دنیل به سمت من می‌چرخد.
متعجب به ستاره‌های چشمانش نگاه می‌کنم:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
لبخند عمیقی می‌زند و بدون آن‌که جواب مرا بدهد، دوباره رو به زن می‌کند.
زبانشان را تا به حال نشنیده بودم، حتی تلفظ کلماتشان هم عجیب بود.
پیرزن هم بعد یک مکالمه کوتاه و شنیدن جواب کوتاهی از دنیل به من و سپس به شکمم خیره می‌شود.
یک چیزی می‌گوید و مخاطبش دنیل است.
دنیل با شنیدن حرف پیرزن، انگار ترجمه می‌کند:
- رستا آخرین پریودیت کی بوده؟
از این صراحت و سوال یک باره‌ی دنیل رنگم می‌پرد. بزاقم را به سختی فرو‌ می‌دهم. وای اگر فکر کند کودکم از اوست!
لکنت می‌گیرم و می‌ترسم دروغ بدهم و بخواهد آزمایش بگیریم و راست بگویم و بخواهد شر شود.
- ام... من... نمی‌دونم.. فقط حالم از تخم‌مرغِ بهم خورد.
دنیل به طرف پیرزن می‌رود و تقریباً پچ‌پچ کنان باهم حرف می‌زنند.
گویا رستا کمی زبانشان را بلد بوده! و خاک بر سر من که حتی نمی‌دانم به چه زبانی سخن می‌‌گویند.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت11


پشت میز صبحانه، حدوداً بیست نفر زن و مرد نشسته‌اند و با زبانی باهم صحبت می‌کنند که هیچ متوجه‌اش نمی‌شوم!

همه‌شان باهم صمیمی هستند و هیچ اختلاف طبقاتی بینشان دیده نمی‌شود.

یعنی از دنیلی که ریس این اعضاست به سادگی کنار من نشسته تا آن کسی که نگهبان است.

دنیل یک‌جوری با عشق نگاهشان می‌کند انگار خانواده‌اش هستند.

در حضورشان معذب هستم و فقط به بشقاب غذایم نگاه می‌کنم و هرگاه سر و صدای خنده بشنوم نیم نگاهی می‌اندازم.

دستی مردانه پشت کمرم می‌نشیند. متعجب رد آن دست بزرگ را می‌گیرم و به تیشرت یاسی رنگ دنیل می‌رسم.

اخم‌هایم درهم می‌رود و با اهوم آرامی او را متوجه می‌کنم که باید دستش را بر دارد.

دنیل با زبان خودش چیزی می‌گوید که حتی نمی‌فهمم چه گفته! دستش را بر می‌دارد و یک ظرف را مقابلم می‌گذارد.

نگاهم به تخم‌مرغ خام می‌افتد و کل جانم با بوی خامی آن بالا می‌آید.

عق می‌زنم، دستم را روی دَهانم می‌گذارم و فوری از پشت میز صبحانه بلند می‌شوم.

پشتم را به آن‌ها می‌کنم و با گام‌های بلند به طرف راه‌پله میدوم.

صدای پای دنیل را که پشت سر من بلند می‌شود و می‌آید، و سکوت که به یک‌باره بر جمع می‌نشیند را متوجه می‌شوم.

پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و به طرف اتاقی که می‌دانستم متعلق به رستا بوده می‌روم.

دنیل پا تند می‌کند.

زودتر از من به در می‌رسد و در اتاق را باز می‌کند.

فوری خودم را به سرویس می‌رسانم و با باز کردن در توالت فرهنگی، تقریباً کل جانم را بالا می‌آورم.

هیچ نوایی در تنم نمی‌ماند.

بی‌جان و با چشم‌های خمار به چهره‌ی رنگ پریده و نگران دنیل نگاه می‌کنم.

نگاهش آن‌قدر ترسیده و نگران است که قلبم جمع می‌شود. اگر بداند رستایی که این‌گونه برایش جان می‌دهد، مرده، چه بلایی برسرش می‌آید؟ یک چیز را مطمعن هستم؛ قطعاً دیاکو را زنده در قبر می‌گذارد.

نفس‌هایم عمیق و کش‌دار است!

دلم به هم می‌پیچد و دوباره عق می‌زنم.

چگونه آن تخم مرغ کوفتی را می‌خورند؟

- می ایخوم! (پسرم)

متعجب به طرف صدای زنی که وارد سرویس شده می‌چرخم.

پیرزنی سیاه پو*ست و فربه، با مهره‌های اویزان از گر*دن و یک پیراهن راسته‌ی قرمز... .

متعجب به من نگاه می‌کند و نگران به دنیل...

با دنیل حرف می‌زنند و من هیچ از مکالمه اشان نمی‌فهمم اما می‌دانم که دارند راجب من سخن می‌کنند.

نگاه پیرزن به شکم من می‌افتد و با لحن مشکوکی از دنیل چیزی می‌پرسد.

نگاه براق دنیل به سمت من می‌چرخد.

متعجب به ستاره‌های چشمانش نگاه می‌کنم:

- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟

لبخند عمیقی می‌زند و بدون آن‌که جواب مرا بدهد، دوباره رو به زن می‌کند.

زبانشان را تا به حال نشنیده بودم، حتی تلفظ کلماتشان هم عجیب بود.

پیرزن هم بعد یک مکالمه کوتاه و شنیدن جواب کوتاهی از دنیل به من و سپس به شکمم خیره می‌شود.

یک چیزی می‌گوید و مخاطبش دنیل است.

دنیل با شنیدن حرف پیرزن، انگار ترجمه می‌کند:

- رستا آخرین پریودیت کی بوده؟

از این صراحت و سوال یک باره‌ی دنیل رنگم می‌پرد. بزاقم را به سختی فرو‌ می‌دهم. وای اگر فکر کند کودکم از اوست!

لکنت می‌گیرم و می‌ترسم دروغ بدهم و بخواهد آزمایش بگیریم و راست بگویم و بخواهد شر شود.

- ام... من... نمی‌دونم.. فقط حالم از تخم‌مرغِ بهم خورد.

دنیل به طرف پیرزن می‌رود و تقریباً پچ‌پچ کنان باهم حرف می‌زنند.

گویا رستا کمی زبانشان را بلد بوده! و خاک بر سر من که حتی نمی‌دانم به چه زبانی سخن می‌‌گویند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت12

#پارت12

ترسیده‌ام! ضربان قلبم روی دویست می‌زند.
صبح، دنیل مرا به آزمایشگاه آورده و حالا هم منتظر جواب دکتر است!
عرق بر تیره‌ی کمرم نشسته و رنگم از سفیدی به یخ‌زدگی می‌گراید... و من واقعاً یخ زده‌ام.
هزاران فکر مزخرف در سَرم می‌چرخد و مدام در این فکر به سَر می‌برم که وای اگر بداند و چه خیال خامیست ندانستن آن، آن هم درست زمانی که سه هفته‌ی پیش جواب مثبتش را به چشم دیده بودم.
نه می‌توانم آرزوی مرگ کودک یک ماه‌‌ِام را داشته باشم و نه کابوس دانستن دنیل را متحمل شوم.
به طرز مزخرفی تا چانه غرق در سردرگمی و سیاهی شده‌ام!
دنیل روی پایش بند نبود و مرتب طول و عرض اتاق را طی می‌کرد.
دلم از استرس زیاد بهم می‌پیچد و چشمم سیاهی می‌رود. این بچه مانند مادرش جان سخت بود! از یک خودکشی حتمی جان سالم به در برده، از این همه فشار روانی و استرس، به آسانی گذشته و حالا هم با دردی که در جانم نشانده اعلام حضور می‌کند!
صدای چرخش دستگیره می‌آید و دکتر بلند قد سفید پو*ست، با چشم‌های آبی و موهای بور وارد می‌شود.
نیم نگاه عمیقی به من و نگاه طولانی به دنیل می‌اندازد.
انگلیسی صحبت می‌کند و خاک بر سر من که فقط کلمه «مثبت و بچه و تبریک» را متوجه می‌شوم.
لَب‌های دنیل چنان شوکه و آهسته‌آهسته کش می‌آید، که بغض می‌کنم.
حالم از خودم بهم می‌خورد.
دنیل فریادی از شادی سر می‌دهد و پر از هیجان به سمت من می‌اید.
مرا از روی زمین بلند می‌کند و مشغول چرخاندم می‌شود.
یک بار...
دو بار...
سه بار...
سرم گیج می‌رود!
حالم خوب نیست.
و این حال خوب نیست را فقط باید با یک نقطه تمام کرد و هزاران معنای پشت آن را با جان چشید.
بغضم می‌شکند و به گریه تبدیل می‌شود! زار زار و توام با لبخند تلخ.
دنیل مرا به آ*غ*و*ش می‌فشرد، گویی که می‌خواهد جسم‌هایمان یکی بشود.
قربان صدقه می‌رود و فدای تار به تار موهایم می‌شود.
موهایی که در هوا می‌رقصند و پیچ و تابشان مسخ می‌کند.
همان موهایی که فقط برای حامی بود!
فقط حامی حق داشت به قربانش برود و نوازشش کند.
فقط حامی حق داشت آن را ببوسد و ببوید...
حق عزیز مرا ضایع کرده‌اند!
سرم در سینِه‌ی دنیل است و گوش‌هایم همه‌چیز را در توده‌ای از ابهام می‌شنود.
صداها بم و اکو می‌شوند.
چشم می‌فشارم و گوش‌هایم را به ضربان قلب سرسام‌آور دنیل می‌دهم.
قلبش دارد می‌ترکد!
انگار یک بمب درست میان شاه رگ اصلی قلبش ترکیده و قلبش، به وحشیانه‌ترین شکل ممکن می‌خواهد اشعه‌های این انفجار را نشان دهد.
سر بی‌جانم را از سینِه‌اش فاصله می‌دهد و پر از عشق نگاهم می‌کند.
چشم‌هایش خیس‌ِ خیس است و لَب‌هایش ناباور می‌خندد.
می‌بوسد!
چشم هایم را...
گونه ام را...
بینی ام را...
پیشانی ام را...
همانی که متعلق به حامی‌ بود.
آخ حامی عزیزم، حق تو را به تاراج می‌برند و من خاک بر سر محکوم به سکوت و تحمل شده‌ام.
دنیل، عمیق، پر عشق و با چشم‌های بسته مشغول تاراج بردن حق حامی من است.
یک دستش در بین موهایم رفته و دست دیگرش کمرم را به تَنش می‌فشارد.
می‌شود چشم باز کنم و یک کابوس مزخرف کوتاه باشد؟
به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت؟
آهسته چشم باز می‌کنم و با دیدن چشم‌های بسته دنیل، می‌فهمم که نمی‌شود!
نیست.
کابوس نیست... .

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت12

ترسیده‌ام! ضربان قلبم روی دویست می‌زند.

صبح، دنیل مرا به آزمایشگاه آورده و حالا هم منتظر جواب دکتر است!

عرق بر تیره‌ی کمرم نشسته و رنگم از سفیدی به یخ‌زدگی می‌گراید... و من واقعاً یخ زده‌ام.

هزاران فکر مزخرف در سَرم می‌چرخد و مدام در این فکر به سَر می‌برم که وای اگر بداند و چه خیال خامیست ندانستن آن، آن هم درست زمانی که سه هفته‌ی پیش جواب مثبتش را به چشم دیده بودم.

نه می‌توانم آرزوی مرگ کودک یک ماه‌‌ِام را داشته باشم و نه کابوس دانستن دنیل را متحمل شوم.

به طرز مزخرفی تا چانه غرق در سردرگمی و سیاهی شده‌ام!

دنیل روی پایش بند نبود و مرتب طول و عرض اتاق را طی می‌کرد.

دلم از استرس زیاد بهم می‌پیچد و چشمم سیاهی می‌رود. این بچه مانند مادرش جان سخت بود! از یک خودکشی حتمی جان سالم به در برده، از این همه فشار روانی و استرس، به آسانی گذشته و حالا هم با دردی که در جانم نشانده اعلام حضور می‌کند!

صدای چرخش دستگیره می‌آید و دکتر بلند قد سفید پو*ست، با چشم‌های آبی و موهای بور وارد می‌شود.

نیم نگاه عمیقی به من و نگاه طولانی به دنیل می‌اندازد.

انگلیسی صحبت می‌کند و خاک بر سر من که فقط کلمه «مثبت و بچه و تبریک» را متوجه می‌شوم.

لَب‌های دنیل چنان شوکه و آهسته‌آهسته کش می‌آید، که بغض می‌کنم.

حالم از خودم بهم می‌خورد.

دنیل فریادی از شادی سر می‌دهد و پر از هیجان به سمت من می‌اید.

مرا از روی زمین بلند می‌کند و مشغول چرخاندم می‌شود.

یک بار...

دو بار...

سه بار...

سرم گیج می‌رود!

حالم خوب نیست.

و این حال خوب نیست را فقط باید با یک نقطه تمام کرد و هزاران معنای پشت آن را با جان چشید.

بغضم می‌شکند و به گریه تبدیل می‌شود! زار زار و توام با لبخند تلخ.

دنیل مرا به آ*غ*و*ش می‌فشرد، گویی که می‌خواهد جسم‌هایمان یکی بشود.

قربان صدقه می‌رود و فدای تار به تار موهایم می‌شود.

موهایی که در هوا می‌رقصند و پیچ و تابشان مسخ می‌کند.

همان موهایی که فقط برای حامی بود!

فقط حامی حق داشت به قربانش برود و نوازشش کند.

فقط حامی حق داشت آن را ببوسد و ببوید...

حق عزیز مرا ضایع کرده‌اند!

سرم در سینِه‌ی دنیل است و گوش‌هایم همه‌چیز را در توده‌ای از ابهام می‌شنود.

صداها بم و اکو می‌شوند.

چشم می‌فشارم و گوش‌هایم را به ضربان قلب سرسام‌آور دنیل می‌دهم.

قلبش دارد می‌ترکد!

انگار یک بمب درست میان شاه رگ اصلی قلبش ترکیده و قلبش، به وحشیانه‌ترین شکل ممکن می‌خواهد اشعه‌های این انفجار را نشان دهد.

سر بی‌جانم را از سینِه‌اش فاصله می‌دهد و پر از عشق نگاهم می‌کند.

چشم‌هایش خیس‌ِ خیس است و لَب‌هایش ناباور می‌خندد.

می‌بوسد!

چشم هایم را...

گونه ام را...

بینی ام را...

پیشانی ام را...

همانی که متعلق به حامی‌ بود.

آخ حامی عزیزم، حق تو را به تاراج می‌برند و من خاک بر سر محکوم به سکوت و تحمل شده‌ام.

دنیل، عمیق، پر عشق و با چشم‌های بسته مشغول تاراج بردن حق حامی من است.

یک دستش در بین موهایم رفته و دست دیگرش کمرم را به تَنش می‌فشارد.

می‌شود چشم باز کنم و یک کابوس مزخرف کوتاه باشد؟

به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که گذشت؟

آهسته چشم باز می‌کنم و با دیدن چشم‌های بسته دنیل، می‌فهمم که نمی‌شود!

نیست.

کابوس نیست... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت13

#پارت13

مانند یک کالبد بی‌جان که روی دست دیگران تکان می‌خورد روی صندلی نشسته و چهار نفری به جان صورت و موهایم افتاده‌اند!
جشن گرفته‌اند! به سر سلامتی وجود شاهزاده جدید این شهر، می‌نوشند و می‌رقصند...
صدای موزیک، جیغ و پایکوبی‌شان تا طبقه بالا می‌آید!
این چهار نفر دور من، با خنده کنار می‌ایستند و باهم حرف می‌زنند.
انگار روحم را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن سر بریده‌اند!
آهسته چشم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم.
با باز شدن در اتاق، صدای هیاهوی پایین واضح‌تر به گوش می‌رسد.
صدای خنده و مکالمه زن‌ها با دنیل می‌اید.
حتی از این لهجه عجیب هم حالت تهوع دارم!
کسی را می‌خواهم برایم پارسی حرف بزند، فوج‌فوج حرف مفت بزند اما پارسی حرف بزند.
صدای خروج زن ها می‌آید و بسته شدن دَر... چشم‌هایم را محکم به‌ هم می‌فشارم، دلم یک خواب عمیق می‌خواهد!
به تَن و بدنم حراجی زدم... آخ خدایا.
- گل زیبای من.
حوصله چشم باز کردن ندارم.
حتی دوست ندارم با این صدای زیادی نازک جدیدم حرف بزنم. خسته ام، خسته...
دست‌هایش، پیچک‌وار از روی ترقوه‌ام حرکت می‌کند و به‌ سمت شکمم می‌رود.
کاش می‌شد در صورتش فریاد زد و گفت: احمق! این کودک تو نیست. از کجا معلوم عقیم نباشی؟
آهسته لَب‌هایش را به گونه‌ام می‌رساند و عمیق‌ می‌بوسد.
- گل یاس من چرا این‌قدر پژمرده است؟ همه اون پایین منتظر ما هستن.
می‌خواهم نباشند.
بی‌حوصله چشم باز می‌کنم که چشم در چشم نگاه میشی او و لبخند کجش می‌شوم.
- حالم بده.
لبخندش جمع می‌شود و از پشت صندلی به مقابل پاهایم می‌اید.
زانو می‌زند و نگران نگاه می‌کند.
من حتی از عشق چشم‌های این غریبه هم حالت تهوع دارم!
- چرا زیبای من؟
بی‌حوصله دستش را از روی پاهایم کنار می‌زنم و به تصویر خودم در آینه خیره می‌مانم.
این زن کیست!؟
شبیه پرستوها شده‌ام... من... من هرزه نبودم... من نمی‌خواستم وسیله را برای هدف توجیه کنم.
دست‌هایم میان گرمای دستی فشرده می‌شود.
- رستا جانم، چت شده خانومم؟
نگاهم را از زن زیبای در آینه، به مرد دلباخته به جنازه زیر خاک مقابلم می‌دهم. لبخند تلخی به صورتش می‌پاشم:
- من نباید این‌جا باشم، میفهمی؟
اخم‌هایش آهسته در هم می‌رود.
کمی دستم را می‌فشارد و خودش را به طرف من می‌کشد:
- رستا راستش رو بگو، ایران که پیش اون یارو نرفتی، مگه نه؟
از کدام یارو سخن می‌گفت؟! داستان چه بود؟
لَب می‌گزم و نگاهم را از چشم‌های دنیل به ساعت دیواری که نه و نیم شب را نشان می‌دهد می‌چرخانم:
- پیش کسی نبودم.
پوزخند می‌زند و عصبی از روی زمین بلند می‌شود.
به موهایش چنگ می اندازد و روی نقطه نامشخصی چت می‌کند.
کت و شلوار مشکی و جلیقه جذب مشکی پوشیده.
کراوات طوسی و دستمال جیب طوسی دارد.
پیراهن جذب سفید با یک دکمه باز... و به طرز عجیبی این ترکیب روی تنش خوش نشسته!
نیم نگاهی به لباس شبی که به تنم کرده‌اند می‌اندازم. مشکی ساده است، با یک چاک و ارتفاع تا زانو...
از کی کارم به عر*یان شدن پاهایم رسید؟
- رستا حالا که داری بچم رو حمل می‌کنی حتی اگه خودتم بخوای من نمی‌تونم ازت بگذرم، پس فکر اون یاروی ع*و*ضی رو از سرت بنداز بیرون.
گویا معشوق سلطان، خود محبوب دیگری داشته! آها، که این‌طور...
- من دوستش دارم!
می‌بینم که قفل می‌کند و قفسه س*ی*نه‌اش از حرکت می‌ایستد.
یک تیر در تاریکی رها کرده بودم و امید داشتم درست وسط خال قرمز بخورد.
با نگاه شوکه و حیرت زده به طرفم بر می‌گردد.
ضربان قلبم، با چفت شدن اخم‌هایش بالا می‌رود.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت13

مانند یک کالبد بی‌جان که روی دست دیگران تکان می‌خورد روی صندلی نشسته و چهار نفری به جان صورت و موهایم افتاده‌اند!
جشن گرفته‌اند! به سر سلامتی وجود شاهزاده جدید این شهر، می‌نوشند و می‌رقصند...
صدای موزیک، جیغ و پایکوبی‌شان تا طبقه بالا می‌اید!
این چهار نفر دور من، با خنده کنار می‌ایستند و باهم حرف می‌زنند.
انگار روحم را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن سر بریده‌اند!
اهسته چشم می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم.
با باز شدن در اتاق، صدای هیاهوی پایین واضح تر به گوش می‌رسد.
صدای خنده و مکالمه زنها با دنیل می‌اید.
حتی از این لهجه عجیب هم حالت تهوع دارم!
کسی را می‌خواهم برایم فارسی حرف بزند، فوج فوج حرف مفت بزند اما فارسی حرف بزند.
صدای خروج زن ها می‌اید و بسته شدن دَر... چشم‌هایم را محکم به‌ هم می‌فشارم، دلم یک خواب عمیق می‌خواهد!
به تَن و بدنم حراجی زدم... اخ خدایا.
- گل زیبای من.
حوصله چشم باز کردن ندارم.
حتی دوست ندارم با این صدای زیادی نازک جدیدم حرف بزنم. خسته ام، خسته...
دست‌هایش، پیچک‌وار از روی ترقوه‌ام حرکت می‌کند و به‌ سمت شکمم می‌رود.
کاش می‌شد در صورتش فریاد زد و گفت: احمق! این کودک تو نیست. از کجا معلوم عقیم نباشی؟
اهسته لَب‌هایش را به گونه‌ام می‌رساند و عمیق‌ می‌بوسد.
- گل یاس من چرا ان‌قدر پژمرده است؟ همه اون پایین منتظر ما هستن.
می‌خواهم نباشند.
بی‌حوصله چشم باز می‌کنم که چشم در چشم نگاه میشی او و لبخند کجش می‌شوم.
- حالم بده.
لبخندش جمع می‌شود و از پشت صندلی به مقابل پاهایم می‌اید.
زانو می‌زند و نگران نگاه می‌کند.
من حتی از عشق چشم.های این غریبه هم حالت تهوع دارم!
- چرا زیبای من؟
بی‌حوصله دستش را از روی پاهایم کنار می‌زنم و به تصویر خودم در آینه خیره می‌مانم.
این زن کیست!؟
شبیه پرستوها شده‌ام... من... من هرزه نبودم... من نمی‌خواستم وسیله را برای هدف توجیه کنم.
دست‌هایم میان گرمای دستی فشرده می‌شود.
- رستا جانم، چت شده خانومم؟
نگاهم را از زن زیبای در آینه، به مرد دلباخته به جنازه زیر خاک مقابلم می‌دهم. لبخند تلخی به صورتش می‌پاشم:
- من نباید این‌جا باشم، میفهمی؟
اخم‌هایش آهسته در هم می‌رود.
کمی دستم را می‌فشارد و خودش را به طرف من می‌کشد:
- رستا راستشو بگو، ایران که پیش اون یارو نرفتی، مگه نه؟
از کدام یارو سخن می‌گفت!؟ داستان چه بود؟
لَب می‌گزم و نگاهم را از چشم‌های دنیل به ساعت دیواری که نه و نیم شب را نشان می‌دهد می‌چرخانم:
- پیش کسی نبودم.
پوزخند می‌زند و عصبی از روی زمین بلند می‌شود.
به موهایش چنگ می اندازد و روی نقطه نامشخصی چت می‌کند.
کت و شلوار مشکی و جلیقه جذب مشکی پوشیده.
کراوات طوسی و دستمال جیب طوسی دارد.
پیراهن جذب سفید با یک دکمه باز... و به طرز عجیبی این ترکیب روی تنش خوش نشسته!
نیم نگاهی به لباس شبی که به تنم کرده‌اند می‌اندازم. مشکی ساده است، با یک چاک و ارتفاع تا زانو...
از کی کارم به عر*یان شدن پاهایم رسید؟
- رستا حالا که داری بچمو حمل می‌کنی حتی اگه خودتم بخوای من نمی‌تونم ازت بگذرم، پس فکر اون یاروی ع*و*ضی رو از سرت بنداز بیرون.
گویا معشوق سلطان، خود محبوب دیگری داشته! اها، که این‌طور...
- من دوسش دارم!
می‌بینم که قفل می‌کند و قفسه س*ی*نه‌اش از حرکت می‌ایستد.
یک تیر در تاریکی رها کرده بودم و امید داشتم درست وسط خال قرمز بخورد.
با نگاه شوکه و حیرت زده به طرفم بر می‌گردد.
ضربان قلبم، با چفت شدن اخم‌هایش بالا می‌رود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت14

#پارت14

قفل کرده!
خشک شده و نفس نمی‌کشد.
به عنوان ریس کارتل‌های مدلین زیادی در کنترل احساساتش ناتوان بود؛ شاید هم فقط رستا از این حسن بهره می‌برده‌، نمی‌دانم... .
آهسته از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌خواهم به سمت در اتاق بروم که مچ دستم را می‌گیرد و مرا به طرف خودش می‌کشد.
این پاشنه‌های مزخرف کار دستم می‌دهند!
نمی‌دانم چه می‌شود که تعادلم را از دست می‌دهم و برای یک لحظه در هوا و سپس در آ*غ*و*ش دنیل فرود می‌آیم.
درست میان گرمای سینِه‌اش و تکان‌های سنگینی که می‌خورد.
دستش را پشت کمرم می‌گذارد و عمیق، آرام و پر از حس مرا می‌فشارد.
چانه‌اش را روی موهایم می‌گذارد.
صدایش خش‌دار و گرفته است :
- من... من ازت معذرت می‌خوام رستا، نباید اون شب اذیتت می‌کردم، ولی توهم دیگه هیچ‌وقت با زدن این حرف‌ها قلب من رو درد نیار، باشه؟
آن‌قدر احساس در تک‌تک کلماتش خفته که نفس منی که هیچ حسی هم به او ندارم بند می‌‌آید... وای به حال آنی که زیر خاک است.
حامی هیچ‌گاه زبانی عذر خواهی نکرد، همیشه به شیوه‌ی خودش کاری می‌کرد که چاره‌ای جز قبول عذرخواهی نداشته باشم!
انگار برای یک لحظه یادم می‌رود که این گرما با تنم غریبه و بیگانه است.
دستم آهسته روی کمرش می‌نشیند؛ با تردید و دو دلی...
- دنیل.
روی موهایم را عمیق می‌بوسد.
- جانم رستا.
چقدر با این اسم غریبی می‌کردم.
- می‌شه ولم کنی؟
اهسته دست‌هایش شل می‌شود. خودم را جمع و جور می‌کنم، بدون نگاه کردن به دنیل به طرف در حرکت می‌کنم.
- می‌دونی که می‌تونم مجبورت کنم اما نمی‌کنم مگه نه؟
این قلدری‌های زیر زیرکی‌اش کمی شبیه حامیست.
لبخند تلخ کجی می‌زنم و آهسته به طرفش بر می‌گردم.
به چشم‌هایی نگاه می‌کنم که با تخسی گاه و بی‌گاه چشم‌های حامی هیچ شباهتی ندارد.
- تواناییش رو نداری، نه تو و نه بزرگ تر از تو، اینم تو می‌دونی مگه نه؟
ابروهایش متعجب بالا می‌رود.
این جبهه گیری‌ام مقابل غریبه ها، اصلاً دست خودم نبود.
لَبش متعجب کج می‌شود:
- نه واقعاً وطن بهت ساخته! ز*ب*ون نداشتی.
زبانم را بیرون می‌دهم و طول آن اشاره می‌کنم.
ان را داخل می‌دهم و جدی می‌شوم :
- داشتم، نیاز نمی‌دیدم بهت نشون بدم.
یک قدم به سمتم می‌آید که قدمی به جهت راست آن بر می‌دارم.
از چشم‌هایش مشخص است، از گستاخی‌ام جاخورده؛ برایم مهم نیست، همین که یک کاری کنم بداند رستا نیستم کافیست.
دیاکو به پا و شنود گذاشته، قطعاً نمی‌توانستم رو در رو به او بگویم اما می‌شد مخالف باور‌هایش ساز زد.
تای ابرویش بالا می‌رود و کنج لَبش هم...
- ببینمش.
یک قدم دیگر جلو می‌آید و من آهسته یک قدم به طرف تخت دو نفره می‌روم:
- دان دان، فرصتت سوخت دنیل عزیز.
تک خند ته گلویی می‌کند و یک گام بلند برمی‌دارد.
من آماتورتر از راه رفتن با کفش پاشنه ده سانتی بودم! باور کنید اگه پایم پیچ نمی‌خورد شک می‌کردم.
و همان می‌شود...
آن‌قدر در سرم از اینکه مبادا پایم پیچ بخورد می‌ترسم که بلاخره پیچ می‌خورد.
پایم به هوا می‌رود و سرم به زمین.
شنیده‌اید، پاهای فلانی با آن راه نمی‌آیند؟ آن پاها، پاهای بیشعور من است.
محکم روی تخت می‌افتم و چندین و چند بار آهسته بالا و پایین می‌شوم.
با شیطنت و خنده نگاهم می‌کند.
عصبی چشم می‌بندم و زیر لَب این حد از بی‌عرضه بودنم را لعنت می‌کنم.
آهسته بین چشم‌هایم را باز می‌کنم که دنیل را در حالی که کتش را در می‌اورد می‌بینم.
رنگم میپرد و تا می‌خواهم بلند شوم دنیل کتش را به گوشه‌ای می اندازد و با خم شدنش روی تخت، برای تنم حصار درست می‌کند.
مضطرب به ستاره‌های براق چشمانش خیره می‌شوم.
کنج لَبش می‌خندد!
- دست و پا چلفتی منی تو.
نوک بینی‌ام را می‌کشد و آهسته می‌خندد.
سرش که خم می‌شود بیست و چهار هزار پیامبر را به صف می‌کشم. اگر حامی بدبخت بود، یزدان و مهراد و کل ملت به یک‌باره یادشان می‌امد که با او کار دارند.
همان‌گونه که التماس می‌کنم ناگهان در اتاق باز می‌شود.
صدای آشنایی می‌اید که پارسی حرف می‌زند:
- بچه‌ها منتظر شمان.
دنیل یک‌جوری نگاهم می‌کند، انگار می‌خواهد بگوید «شانس اوردی!» خنده‌ام می‌گیرد.
دستم را روی سینِه دنیل می‌گذارم و او را به عقب هل می‌دهم.
با اکراه کنار می‌رود و پر حرص به جوانی که روز اول او را دیده بودم نگاه می کند:
- بنیامین لطف کن در بزن، بار بعدی قول نمیدم پاهات رو داشته باشی.
خنده‌‌ام می‌گیرد و پر ذوق دستم را بهم می‌کوبم.
متعجب به من نگاه می‌کند.
با خنده از روی تخت بلند می‌شوم و به طرف بنیامینی که ناجی‌ام شده حرکت می‌کنم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت14


قفل کرده!
خشک شده و نفس نمی‌کشد.
به عنوان ریس کارتل‌های مدلین زیادی در کنترل احساساتش ناتوان بود؛ شاید هم فقط رستا از این حسن بهره می‌برده‌، نمی‌دانم... .
آهسته از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌خواهم به سمت در اتاق بروم که مچ دستم را می‌گیرد و مرا به طرف خودش می‌کشد.
این پاشنه‌های مزخرف کار دستم می‌دهند!
نمی‌دانم چه می‌شود که تعادلم را از دست می‌دهم و برای یک لحظه در هوا و سپس در آ*غ*و*ش دنیل فرود می‌آیم.
درست میان گرمای سینِه‌اش و تکان‌های سنگینی که می‌خورد.
دستش را پشت کمرم می‌گذارد و عمیق، آرام و پر از حس مرا می‌فشارد.
چانه‌اش را روی موهایم می‌گذارد.
صدایش خش‌دار و گرفته است :
- من... من ازت معذرت می‌خوام رستا، نباید اون شب اذیتت می‌کردم، ولی توهم دیگه هیچ‌وقت با زدن این حرف‌ها قلب من رو درد نیار، باشه؟
آن‌قدر احساس در تک‌تک کلماتش خفته که نفس منی که هیچ حسی هم به او ندارم بند می‌‌آید... وای به حال آنی که زیر خاک است.
حامی هیچ‌گاه زبانی عذر خواهی نکرد، همیشه به شیوه‌ی خودش کاری می‌کرد که چاره‌ای جز قبول عذرخواهی نداشته باشم!
انگار برای یک لحظه یادم می‌رود که این گرما با تنم غریبه و بیگانه است.
دستم آهسته روی کمرش می‌نشیند؛ با تردید و دو دلی...
- دنیل.
روی موهایم را عمیق می‌بوسد.
- جانم رستا.
چقدر با این اسم غریبی می‌کردم.
- می‌شه ولم کنی؟
اهسته دست‌هایش شل می‌شود. خودم را جمع و جور می‌کنم، بدون نگاه کردن به دنیل به طرف در حرکت می‌کنم.
- می‌دونی که می‌تونم مجبورت کنم اما نمی‌کنم مگه نه؟
این قلدری‌های زیر زیرکی‌اش کمی شبیه حامیست.
لبخند تلخ کجی می‌زنم و آهسته به طرفش بر می‌گردم.
به چشم‌هایی نگاه می‌کنم که با تخسی گاه و بی‌گاه چشم‌های حامی هیچ شباهتی ندارد.
- تواناییش رو نداری، نه تو و نه بزرگ تر از تو، اینم تو می‌دونی مگه نه؟
ابروهایش متعجب بالا می‌رود.
این جبهه گیری‌ام مقابل غریبه ها، اصلاً دست خودم نبود.
لَبش متعجب کج می‌شود:
- نه واقعاً وطن بهت ساخته! ز*ب*ون نداشتی.
زبانم را بیرون می‌دهم و طول آن اشاره می‌کنم.
ان را داخل می‌دهم و جدی می‌شوم :
- داشتم، نیاز نمی‌دیدم بهت نشون بدم.
یک قدم به سمتم می‌آید که قدمی به جهت راست آن بر می‌دارم.
از چشم‌هایش مشخص است، از گستاخی‌ام جاخورده؛ برایم مهم نیست، همین که یک کاری کنم بداند رستا نیستم کافیست.
دیاکو به پا و شنود گذاشته، قطعاً نمی‌توانستم رو در رو به او بگویم اما می‌شد مخالف باور‌هایش ساز زد.
تای ابرویش بالا می‌رود و کنج لَبش هم...
 - ببینمش.
یک قدم دیگر جلو می‌آید و من آهسته یک قدم به طرف تخت دو نفره می‌روم:
- دان دان، فرصتت سوخت دنیل عزیز.
تک خند ته گلویی می‌کند و یک گام بلند برمی‌دارد.
من آماتورتر از راه رفتن با کفش پاشنه ده سانتی بودم! باور کنید اگه پایم پیچ نمی‌خورد شک می‌کردم.
و همان می‌شود...
آن‌قدر در سرم از اینکه مبادا پایم پیچ بخورد می‌ترسم که بلاخره پیچ می‌خورد.
پایم به هوا می‌رود و سرم به زمین.
شنیده‌اید، پاهای فلانی با آن راه نمی‌آیند؟ آن پاها، پاهای بیشعور من است.
محکم روی تخت می‌افتم و چندین و چند بار آهسته بالا و پایین می‌شوم.
با شیطنت و خنده نگاهم می‌کند.
عصبی چشم می‌بندم و زیر لَب این حد از بی‌عرضه بودنم را لعنت می‌کنم.
آهسته بین چشم‌هایم را باز می‌کنم که دنیل را در حالی که کتش را در می‌اورد می‌بینم.
رنگم میپرد و تا می‌خواهم بلند شوم دنیل کتش را به گوشه‌ای می اندازد و با خم شدنش روی تخت، برای تنم حصار درست می‌کند.
مضطرب به ستاره‌های براق چشمانش خیره می‌شوم.
کنج لَبش می‌خندد!
- دست و پا چلفتی منی تو.
نوک بینی‌ام را می‌کشد و آهسته می‌خندد.
سرش که خم می‌شود بیست و چهار هزار پیامبر را به صف می‌کشم. اگر حامی بدبخت بود، یزدان و مهراد و کل ملت به یک‌باره یادشان می‌امد که با او کار دارند.
همان‌گونه که التماس می‌کنم ناگهان در اتاق باز می‌شود.
صدای آشنایی می‌اید که پارسی حرف می‌زند:
- بچه‌ها منتظر شمان.
دنیل یک‌جوری نگاهم می‌کند، انگار می‌خواهد بگوید «شانس اوردی!» خنده‌ام می‌گیرد.
دستم را روی سینِه دنیل می‌گذارم و او را به عقب هل می‌دهم.
با اکراه کنار می‌رود و پر حرص به جوانی که روز اول او را دیده بودم نگاه می کند:
- بنیامین لطف کن در بزن، بار بعدی قول نمیدم پاهات رو داشته باشی.
خنده‌‌ام می‌گیرد و پر ذوق دستم را بهم می‌کوبم.
متعجب به من نگاه می‌کند.
با خنده از روی تخت بلند می‌شوم و به طرف بنیامینی که ناجی‌ام شده حرکت می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت15

#پارت15

"حامی"

خاطرات لعنتی دست از سرم بر نمی‌دارند. پوک عمیقی به سیگار می‌زنم و با تنگ کردن چشم هایم خاکسترش را می‌تکانم...
دست به کمر، دور تا دور عمارت قدیمی‌ام را نگاه می‌کنم.
کل افغانستان یاد اور یاس است! کل افغانستان...
گوشه به گوشه‌ی این خاک، مرا یاد یاس می‌اندازد.
یاد فرار کردنش...
یاد چموش بودنش...
یاد اولین تجربه فتح کردن تنَش...
یاد سیلی شیرینی که از او خورده بودم...
یاد غرغر کردن‌های پشت در اتاق و الدرم الدرم کردن‌هایش...
اخ، چقدر دلتنگ ادهایش شده بودم.
خدا می‌داند این عمارت لعنتی چقدر خاطره را به دوش می‌کشید...
چه روزهای بد و خوبی که ندیده بود!
- حامی.
اهسته به طرف صدای یزدان برمی‌گردم.
عبدالقدوس، ریس گروهک طالبان هم همراهش است... حالم از این حیوان‌ها بهم می‌خورد!
- ارباب می‌بینم برگشتین.
لبخند کج بی‌حوصله‌ای می‌زنم:
- نیاز به یک مرخصی کوتاه داشتم.
با لبخند کریهی دست دراز می‌کند.
هیکلش دو برابر من و ریشش تا روی سینِه‌اش می‌اید.
نگاهم به دست‌های زیادی بزرگ زمختش می‌افتد، از ته دل از طرف زن‌هایش دعای مرگ او را می‌کنم.
به سختی خودم را راضی می‌کنم تا دست‌های کثیفش را بگیرم.
- با یزدان به توافق رسیدین؟
لبخند زشتی می‌زند و محکم بر شانه یزدان می‌کوبد که اخمش درهم می‌رود:
- شما خیالتون راحت ارباب.
لبخند کجی می‌زنم و پشتم را به آن‌ها می‌کنم :
- خوبه.
نگاهم به ان الاچیق سفید می‌افتد. می‌توانم یاس را با شومیز سفید و شال سبزش تصور کنم که بغ کرده آن‌جا نشسته است.
لبخند محوی به لَبم می‌نشیند.
این اعتراف خیلی سنگین است؛ اما به جد دلم برایش تنگ شده!
یک موجود کثیف بیخ گلویم، درست آن‌جا که تنفس می‌کردم را می‌گیرد.
به طرف ورودی عمارت حرکت می‌کنم، من حتی دلم برای ان انباری سیمانی و تختی که شاهد اولین وصالمان بوده تنگ شده.
اخ، به جد این خانه را دوست دارم.
صدای پایی که گام‌های بلند دارد می‌آید و پشت بندش صدای جدی یزدان :
- نگهبانا و بادیگاردا برگشتن، زنگ زدم به مادام گفت رفته فرودگاه یکی از بچه ها اون‌جا منتظرشه، تا امشب میرسه افغانستان.
لبخند کجی می‌زنم.
حالا که یاس کودکم را برداشته و رفته، حالا که نه ابتینی وجود دارد و نه یاسی چرا من نباید به روال قبل زندگی ام بر می‌گشتم؟
- پیگیر پیدا کردن ابتین شدی؟
یزدان خود را به کنار من می‌رساند و بازویم را می‌گیرد.
اهسته به طرفش بر می‌گردم.
نگاه قهوه‌ای‌اش، جدی و توأم شده با اخم غلیظیست:
- حامی مطمئنی نمی‌خوای دنبال یاس بگردی؟ هیچ جوره نمیشه به دیاکو اعتماد کرد، از کجا معلوم راست گفته باشه؟
چیزی مانند زهر مار در قلبم می‌پیچد:
- ابتین قطعا پیش یاسه، اما اگه دیدیش هم از طرف من تف کن تو صورتش بچمو بردار بیا.
بازویم را از دستش می‌کشم و به طرف ورودی عمارت حرکت می‌کنم.
چشم‌هایم می‌سوزند و سوزن می‌زنند! می‌خواهند مرا درهم بشکنند و ضعف من در مقابل جسم شصت کیلویی و روح کثیف ان دختر را نشان دهند.
نمی‌دانم کی به او بد کرده بودم و کی برایش کم گذاشته بودم اما خوب می‌دانم زن ها هیچ وقت قابل اعتماد نبوده و نیستند... .
یک بار قافله را باختم و همان یکبار برای همیشه کافیست.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت15

"حامی"

خاطرات لعنتی دست از سرم بر نمی‌دارند. پوک عمیقی به سیگار می‌زنم و با تنگ کردن چشم هایم خاکسترش را می‌تکانم...
دست به کمر، دور تا دور عمارت قدیمی‌ام را نگاه می‌کنم.
کل افغانستان یاد‌آور یاس است! کل افغانستان...
گوشه به گوشه‌ی این خاک، مرا یاد یاس می‌اندازد.
یاد فرار کردنش...
یاد چموش بودنش...
یاد اولین تجربه فتح کردن تنَش...
یاد سیلی شیرینی که از او خورده بودم...
یاد غرغر کردن‌های پشت در اتاق و الدرم الدرم کردن‌هایش...
آخ، چه‌قدر دلتنگ ادهایش شده بودم.
خدا می‌داند این عمارت لعنتی چقدر خاطره را به دوش می‌کشید...
چه روزهای بد و خوبی که ندیده بود!
- حامی.
آهسته به طرف صدای یزدان برمی‌گردم.
عبدالقدوس، ریس گروهک طالبان هم همراهش است... حالم از این حیوان‌ها بهم می‌خورد!
- ارباب می‌بینم برگشتین.
لبخند کج بی‌حوصله‌ای می‌زنم:
- نیاز به یک مرخصی کوتاه داشتم.
با لبخند کریهی دست دراز می‌کند.
هیکلش دو برابر من و ریشش تا روی سینِه‌اش می‌آید.
نگاهم به دست‌های زیادی بزرگ زمختش می‌افتد، از ته دل از طرف زن‌هایش دعای مرگ او را می‌کنم.
به سختی خودم را راضی می‌کنم تا دست‌های کثیفش را بگیرم.
- با یزدان به توافق رسیدین؟
لبخند زشتی می‌زند و محکم بر شانه یزدان می‌کوبد که اخمش درهم می‌رود:
- شما خیالتون راحت ارباب.
لبخند کجی می‌زنم و پشتم را به آن‌ها می‌کنم :
- خوبه.
نگاهم به آن الاچیق سفید می‌افتد. می‌توانم یاس را با شومیز سفید و شال سبزش تصور کنم که بغ کرده آن‌جا نشسته است.
لبخند محوی به لَبم می‌نشیند.
این اعتراف خیلی سنگین است؛ اما به جد دلم برایش تنگ شده!
یک موجود کثیف بیخ گلویم، درست آن‌جا که تنفس می‌کردم را می‌گیرد.
به طرف ورودی عمارت حرکت می‌کنم، من حتی دلم برای آن انباری سیمانی و تختی که شاهد اولین وصالمان بوده تنگ شده.
اخ، به جد این خانه را دوست دارم.
صدای پایی که گام‌های بلند دارد می‌آید و پشت بندش صدای جدی یزدان :
- نگهبان‌ها و بادیگاردها برگشتن، زنگ زدم به مادام، گفت رفته فرودگاه یکی از بچه ها اون‌جا منتظرشه، تا امشب می‌رسه افغانستان.
لبخند کجی می‌زنم.
حالا که یاس کودکم را برداشته و رفته، حالا که نه آبتینی وجود دارد و نه یاسی چرا من نباید به روال قبل زندگی‌ام بر می‌گشتم؟
- پیگیر پیدا کردن آبتین شدی؟
یزدان خود را به کنار من می‌رساند و بازویم را می‌گیرد.
آهسته به طرفش بر می‌گردم.
نگاه قهوه‌ای‌اش، جدی و توأم شده با اخم غلیظی‌ست‌.
- حامی مطمئنی نمی‌خوای دنبال یاس بگردی؟ هیچ‌جوره نمیشه به دیاکو اعتماد کرد، از کجا معلوم راست گفته باشه؟
چیزی مانند زهر مار در قلبم می‌پیچد:
- آبتین قطعاً پیش یاسه، اما اگه دیدیش هم از طرف من تف کن تو صورتش بچم رو بردار بیا.
بازویم را از دستش می‌کشم و به طرف ورودی عمارت حرکت می‌کنم.
چشم‌هایم می‌سوزند و سوزن می‌زنند! می‌خواهند مرا درهم بشکنند و ضعف من در مقابل جسم شصت کیلویی و روح کثیف آن دختر را نشان دهند.
نمی‌دانم کی به او بد کرده بودم و کی برایش کم گذاشته بودم اما خوب می‌دانم زن ها هیچ وقت قابل اعتماد نبوده و نیستند... .
یک‌بار قافله را باختم و همان یک‌بار برای همیشه کافیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت16

#پارت16

" یاس"

ر*ق*ص نور چشم‌هایم را اذیت می‌کند.
لامصب فضا یک جوریه که حتی اگر چیزی هم نخورده باشی حالت بد میشه به خودت شک می‌کنی! یعنی حال من جوریه انگار یک، یک و نیمی رو بالا رفتم... آن‌قدر خَراب!
جام‌هایشان بالاست و در میان دود و بیس سیستم دیجی می‌رقصن.
یک دختر زیادی خوش اندام با لباسی زیادی باز، ان بالا روی سن دارد عشوه می‌اید و اندام نمایی می‌کند.
در این سال‌ها هیچ‌وقت به چشم‌هایم اجازه ندادم روحم را با دیدن همچین چیز‌هایی کثیف کنم و حالا، درحالی که پاهایم و دست‌هایم بر*ه*نه است، موهایم ازاد دورم ریخته و سرخی لَب‌هایم به چشم پشه‌ی نر هم می‌اید دارم میان صدها مرد و زن جولان می‌دهم.
به اجبار دست‌های دنیل همراه‌اش می‌رقصم و در دل دیاکو را لعنت می‌کنم.
نه یک بار...
نه دو بار...
نه سه بار...
و اصلا این حد از تنفر من نسبت به این بشر قابل شمارش نیست.
دلم می‌پیچد و سر گیجه دارم.
آن‌قدر صدا زیاد است که گوش‌هایم سوت می‌کشند.
شخصی با فاصله کمی مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و من اهسته و عمیق نگاهش می‌کنم.
نگاهش عمیق و منتظر است؛ انگار می‌خواهد دنبالش بروم!
جوانی قامت بلند و س*ی*نه ستبر با شمایلی ایرانی نسب!
متعجب، دستم را روی دست دنیل می‌گذارم تا کمرم را رها کند، روی نوک انگشتانم می‌ایستم و اهسته جایی میان گوش و گ*ردنش پچ می‌زنم:
- میرم سرویس... .
سری تکان می‌دهد و تا می‌خواهد دنبال کسی بگردد که همراهی‌ام کند، نیشگونی از پهلویش می‌گیرم، دوباره روی پایم بلند می‌شوم و پر حرص داد می‌زنم:
- خودم میرم!
صدا زیاد است و تقریبا هر بار مجبور بودم داد بزنم تا بشنود.
به هر جان کندنی هست از دنیل فاصله می‌گیرم و دنبال جوانی که دارد به طرف خروجی ان عمارت می‌رود حرکت می‌کنم.
از میان شلوغی ها و کسانی که سرشان مال خودشان نیست و روی پایشان بند نیستند می‌گذرد و به طرف یک راه روی نسبتا تاریک می‌رود.
من چرا دارم دنبال ان جوان ناشناس می‌روم؟
اهسته می‌ایستم.
از سر و صدا دور شده ایم و تقریبا هیچ کس در اطراف نیست.
جوان سر تا پا مشکی پوش انگار متوجه ایستادنم می‌شود که اهسته بر می‌گردد.
ابرو های زیادی پر مشکی و چشم های درشت مشکی دارد.
- چرا وایستادی رستا؟ این‌جا امن نیست.
حدسم درست از اب در می‌اید و طرف ایرانی اصل است. این را از صاف و راحت فارسی حرف زدنش می‌شود متوجه شد:
- چرا باید دنبالت بیام؟
متجب نگاهم می‌کند.
اخم‌هایش درهم می‌رود و دندان می‌سابد:
- ما باهم توافق کردیم! فراموش که نکردی؟
گذشته‌ی کسی که داشتم نقش ان را بازی می‌کردم زیادی پر دردسر بود! سر پر سودایی داشته این رستا... .
پوزخندی می‌زنم و دستم را زیر بغلم می‌فرستم.
یک دستی می‌زدم تا سرنخی از ماجرا دستم بیاید:
- کدوم قرار داد جناب؟ از چی حرف می‌زنید دقیقا؟
پوزخند می‌زند و دست در جیب می‌برد.
از بالا نگاهم می‌کند و زاویه فکش را به رخ می‌کشد:
- به همین زودی یادت رفت؟
پوزخند می‌زند و یک قدم به طرفم می‌اید.
محکم و منتظر مقابلش می‌ایستم:
- میل شدیدی دارم یاد اوری کنی! اون موقعه بهت می‌گم چرا نمیام.
فاصله را بر می‌دارد و درست مقابلم می‌ایستد.
سرش را خم می‌کند و سیاهی چشم‌هایش برای یک لحظه لرزه به تنم می‌نشاند.
چقدر این سیاهی اشناست!
متعجب در نگاهش به دنبال رد اشنایی می‌گردم که با دَهان باز کردنش تا فیها خالدون ماجرا دستم می‌اید:
- قرار بود اطلاعات حلاف رو در مقابل ازادیت بدی! چیشده؟ نکنه عاشق این یارو دنیل شدی رفتن از سرت پریده؟
خوب این مرد را می‌شناسم! لبخند کجی می‌زنم.
هنوز هم مانند قدیم سفت و خشک است...
اهسته لبخندم عمیق می‌شود که پوزخند می‌زند و سرکج می‌کند.
قبل از این که د*ه*ان باز کند، دهانش را با حرفی که می‌زنم می‌بندم:
- خیلی واسه این کارا پیر شدی... .
متعجب نگاهم می‌کند.
نگاهی به اطراف می اندازم و دست در موهایم می برم تا شنودی که دیاکو جا گذاشته را در بیاورم.
در مقابل نگاه بهت زده‌اش، شنود را در خاک گلدانی که نزدیک بود فرو می‌دهم و با گرفتن کراواتش ان را به طرف تاریکی راه رو می‌کشم.
به ته راه رو، کنار ان در چوبی کوچک که می‌رسیم اهسته رهایش می‌کنم و به طرفش برمی‌گردم؛ کلید طلایی‌ام را یافتم!
- حالتون چطوره جناب شایان؟ بعد از اون ماموریت کرج دیگه ندیده بودمتون!
متعجب و شوکه به عمق چشم‌هایم خیره می‌شود.
در میان تاریکی راه رو، برق بهت نگاهش را می‌توانستم به خوبی تشخیص دهم :
- بختیاری؟
تک خندی می‌زنم و با احتیاط به ورودی راه رو نگاهی می‌اندازم.
- اگه خدا کمک کنه بله!
شوکه به موهایش چنگ می‌اندازد :
- الان یک ساله که دارم به اداره می‌گم هماهنگ کنید با نیرو انتظامی، این دختر ستوان بختیاری میگن نه، چطور ممکنه؟!
لبخند تلخی می‌زنم.
او یک اطلاعاتی قدیمی و کارکشته بود و من از نیرو هایی عملیاتی نیروانتظامی! بزاقم را به سختی فرو می‌دهم :
- تازه سه روزه که من اومدم، دختره رو کشتن تو ایران، یک کله گنده من رو پیدا کرده و جای اون فرستاده، من بعد ازدواجم استعفا دادم.
متعجب نگاهم می‌کند.
می‌دانم از راحتی این یاس جدید تعجب کرده، من کجا و خشکی ان دورانم کجا...
- چطور ممکنه!
پوزخند تلخی می‌زنم:
- وقتی شانس نداری هیچ غیر ممکنی وجود نداره.
می‌بینم که هنوز هم حیران است.
بهت زده نگاهم می‌کند... .
- ولی خیلی خوب شد که این‌جایی، این دختره داشت می‌زد زیر همه چیز، یه ماموریت حیاتی دارم.
دستی زیر چشمم می‌کشم و قطره‌ی اشکی که درچشمم جمع شده را پس می‌فرستم.
- من دیگه مثل قدیم نیستم، اما هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم، فقط منم به کمک تو نیاز دارم، بچم رو ایران گروگان گرفتن جونش در‌ خطره.
متعجب نگاهم می‌کند، حق دارد، اگر یاس چهار سال پیش بود یک تنه می‌توانست حریف شود اما حالا من دیگر هیچ نیستم جز یک زن ظریف که قلبش در سینِه نا آرام و بی تاب برای کودکش می‌کوبد.
- رستا... .
با شنیدن صدای بنیامین قلبم می‌ایستد.
می‌خواهم فوری از کنار شایان بگذرم که خودش را صد راهم می‌کند و لبخند کجی می‌زند:
- خودیه.
شایان دستش را روی گوشش می‌گذارد و با روشن کردن گوشی مخفی‌اش اهسته زمزمه می‌کند:
- محسن بیا تو راه رو.
اخ خدایا، باور کنید من بیشتر از این‌هایش را دیده بودم ولی واقعا دیگر در حال شاخ در اوردن هستم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت16

" یاس"

ر*ق*ص نور چشم‌هایم را اذیت می‌کند.
لامصب فضا یک جوریه که حتی اگر چیزی هم نخورده باشی حالت بد میشه به خودت شک می‌کنی! یعنی حال من جوریه انگار یک، یک و نیمی رو بالا رفتم... آن‌قدر خَراب!
جام‌هایشان بالاست و در میان دود و بیس سیستم دیجی می‌رقصند.
یک دختر زیادی خوش اندام با لباسی زیادی باز، ان بالا روی سن دارد عشوه می‌آید و اندام‌نمایی می‌کند.
در این سال‌ها هیچ‌وقت به چشم‌هایم اجازه ندادم روحم را با دیدن همچین چیز‌هایی کثیف کنم و حالا، درحالی که پاهایم و دست‌هایم بر*ه*نه است، موهایم ازاد دورم ریخته و سرخی لَب‌هایم به چشم پشه‌ی نر هم می‌اید دارم میان صدها مرد و زن جولان می‌دهم.
به اجبار دست‌های دنیل همراه‌اش می‌رقصم و در دل دیاکو را لعنت می‌کنم.
نه یک بار...
نه دو بار...
نه سه بار...
و اصلاً این حد از تنفر من نسبت به این بشر قابل شمارش نیست.
دلم می‌پیچد و سر گیجه دارم.
آن‌قدر صدا زیاد است که گوش‌هایم سوت می‌کشند.
شخصی با فاصله کمی مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد و من آهسته و عمیق نگاهش می‌کنم.
نگاهش عمیق و منتظر است؛ انگار می‌خواهد دنبالش بروم!
جوانی قامت بلند و س*ی*نه ستبر با شمایلی ایرانی نسب!
متعجب، دستم را روی دست دنیل می‌گذارم تا کمرم را رها کند، روی نوک انگشتانم می‌ایستم و آهسته جایی میان گوش و گ*ردنش پچ می‌زنم:
- میرم سرویس... .
سری تکان می‌دهد و تا می‌خواهد دنبال کسی بگردد که همراهی‌ام کند، نیشگونی از پهلویش می‌گیرم، دوباره روی پایم بلند می‌شوم و پر حرص داد می‌زنم:
- خودم میرم!
صدا زیاد است و تقریباً هر بار مجبور بودم داد بزنم تا بشنود.
به هر جان کندنی هست از دنیل فاصله می‌گیرم و دنبال جوانی که دارد به طرف خروجی آن عمارت می‌رود حرکت می‌کنم.
از میان شلوغی ها و کسانی که سرشان مال خودشان نیست و روی پایشان بند نیستند می‌گذرد و به طرف یک راه روی نسبتا تاریک می‌رود.
من چرا دارم دنبال آن جوان ناشناس می‌روم؟
اهسته می‌ایستم.
از سر و صدا دور شده ایم و تقریبا هیچ کس در اطراف نیست.
جوان سر تا پا مشکی پوش انگار متوجه ایستادنم می‌شود که اهسته بر می‌گردد.
ابرو های زیادی پر مشکی و چشم های درشت مشکی دارد.
- چرا وایستادی رستا؟ این‌جا امن نیست.
حدسم درست از آب در می‌آید و طرف ایرانی اصل است. این را از صاف و راحت پارسی حرف زدنش می‌شود متوجه شد:
- چرا باید دنبالت بیام؟
متجب نگاهم می‌کند.
اخم‌هایش درهم می‌رود و دندان می‌سابد:
- ما باهم توافق کردیم! فراموش که نکردی؟
گذشته‌ی کسی که داشتم نقش آن را بازی می‌کردم زیادی پر دردسر بود! سر پر سودایی داشته این رستا... .
پوزخندی می‌زنم و دستم را زیر بغلم می‌فرستم.
یک دستی می‌زدم تا سرنخی از ماجرا دستم بیاید:
- کدوم قرارداد جناب؟ از چی حرف می‌زنید دقیقا؟
پوزخند می‌زند و دست در جیب می‌برد.
از بالا نگاهم می‌کند و زاویه فکش را به رخ می‌کشد:
- به همین زودی یادت رفت؟
پوزخند می‌زند و یک قدم به طرفم می‌اید.
محکم و منتظر مقابلش می‌ایستم.
- میل شدیدی دارم یادآوری کنی! اون‌موقع بهت میگم چرا نمیام.
فاصله را بر می‌دارد و درست مقابلم می‌ایستد.
سرش را خم می‌کند و سیاهی چشم‌هایش برای یک لحظه لرزه به تنم می‌نشاند.
چه‌قدر این سیاهی آشناست!
متعجب در نگاهش به دنبال رد آشنایی می‌گردم که با دَهان باز کردنش تا فیها خالدون ماجرا دستم می‌آید:
- قرار بود اطلاعات حلاف رو در مقابل آزادیت‌ بدی! چی شده؟ نکنه عاشق این یارو دنیل شدی رفتن از سرت پریده؟
خوب این مرد را می‌شناسم! لبخند کجی می‌زنم.
هنوز هم مانند قدیم سفت و خشک است...
آهسته لبخندم عمیق می‌شود که پوزخند می‌زند و سرکج می‌کند.
قبل از این که د*ه*ان باز کند، دهانش را با حرفی که می‌زنم می‌بندم:
- خیلی واسه این کارا پیر شدی... .
متعجب نگاهم می‌کند.
نگاهی به اطراف می‌اندازم و دست در موهایم می برم تا شنودی که دیاکو جا گذاشته را در بیاورم.
در مقابل نگاه بهت زده‌اش، شنود را در خاک گلدانی که نزدیک بود فرو می‌دهم و با گرفتن کراواتش آن را به طرف تاریکی راه رو می‌کشم.
به ته راه رو، کنار ان در چوبی کوچک که می‌رسیم آهسته رهایش می‌کنم و به طرفش برمی‌گردم؛ کلید طلایی‌ام را یافتم!
- حالتون چطوره جناب شایان؟ بعد از اون ماموریت کرج دیگه ندیده بودمتون!
متعجب و شوکه به عمق چشم‌هایم خیره می‌شود.
در میان تاریکی راه رو، برق بهت نگاهش را می‌توانستم به خوبی تشخیص دهم.
- بختیاری؟
تک خندی می‌زنم و با احتیاط به ورودی راه رو نگاهی می‌اندازم.
- اگه خدا کمک کنه بله!
شوکه به موهایش چنگ می‌اندازد :
- الان یک ساله که دارم به اداره می‌گم هماهنگ کنید با نیرو انتظامی، این دختر ستوان بختیاری میگن نه، چه‌طور ممکنه؟!
لبخند تلخی می‌زنم.
او یک اطلاعاتی قدیمی و کارکشته بود و من از نیرو هایی عملیاتی نیروانتظامی! بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
- تازه سه روزه که من اومدم، دختره رو کشتن تو ایران، یک کله گنده من رو پیدا کرده و جای اون فرستاده، من بعد ازدواجم استعفا دادم.
متعجب نگاهم می‌کند.
می‌دانم از راحتی این یاس جدید تعجب کرده، من کجا و خشکی آن دورانم کجا...
- چه‌طور ممکنه!
پوزخند تلخی می‌زنم:
- وقتی شانس نداری هیچ غیر ممکنی وجود نداره.
می‌بینم که هنوز هم حیران است.
بهت زده نگاهم می‌کند... .
- ولی خیلی خوب شد که این‌جایی، این دختره داشت می‌زد زیر همه‌چیز، یه ماموریت حیاتی دارم.
دستی زیر چشمم می‌کشم و قطره‌ی اشکی که درچشمم جمع شده را پس می‌فرستم.
- من دیگه مثل قدیم نیستم، اما هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی‌کنم، فقط منم به کمک تو نیاز دارم، بچم رو ایران گروگان گرفتن جونش در‌ خطره.
متعجب نگاهم می‌کند، حق دارد، اگر یاس چهار سال پیش بود یک تنه می‌توانست حریف شود اما حالا من دیگر هیچ نیستم جز یک زن ظریف که قلبش در سینِه نا آرام و بی‌تاب برای کودکش می‌کوبد.
- رستا... .
با شنیدن صدای بنیامین قلبم می‌ایستد.
می‌خواهم فوری از کنار شایان بگذرم که خودش را صد راهم می‌کند و لبخند کجی می‌زند:
- خودیه.
شایان دستش را روی گوشش می‌گذارد و با روشن کردن گوشی مخفی‌اش آهسته زمزمه می‌کند:
- محسن بیا تو راه رو.
آخ خدایا، باور کنید من بیشتر از این‌هایش را دیده بودم ولی واقعاً دیگر در حال شاخ در آوردن هستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,573
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,141
Points
1,284
#پارت17


#پارت17

"حامی"

اهسته در اهنی انباری کوچک را باز می‌کنم. بوی نم و صدای گریه‌های یاس درونش ذخیره شده... .
بوی تنش می‌آید!
عطر خوش بوی موهایش و تَن خوش فرمش مقابل چشم‌هایم زنده می‌شود.
اهسته یک پله پایین می‌روم و به ان صندلی اهنی و دستبند چرمش نگاه می‌کنم.
لَبم به لبخند کش می‌اید!
نگاهم به سمت میز گردان و پنج بطری گِل گرفته روی ان می‌افتد؛ با این یکی خاطرات زیادی داشتم، اصولا شروع داستان از همین میز بود.
کنج لَبم کج می‌شود و یک پله باقی مانده را پایین می‌روم، کفش کالج مشکی‌ام به سیمان سخت کف انباری می‌رسد.
دست در جیب می‌برم و کمی سرم را می‌چرخانم و ان تخت دو نفره را می‌بینم.
اخ! عجب شبی بود...
دخترک چموش را به تخت بسته بودم و با نگاه در تخسی چشم‌هایش اهسته او را رام و همراه کردم... .
یک نوع تعرض نرم به حساب می‌امد ولی خوب، بعد از دو بار اول کلا کمی رام‌تر شده بود.
عجب روز‌هایی را در این اتاق گذراندیم.
نوک انگشتن، اهسته دسته‌ی یخ صندلی اهنی را لمس می‌کند.
دست هایش را اینجا می‌گذاشتم...
- حامی.
سرم را بلند می‌کنم و یزدان را می‌بینم.
جدی و با اخم‌های در هم رفته نگاهم می‌کند؛ به چه حال و روزی افتاده‌ام که دل یزدان برایم می‌سوزد؟
یک جسم شصت کیلویی چه بلایی به سر حامی راد اورد؟
او را خاک کرد...
چگونه می‌شود او را خاک کرد؟ با کدام روش؟ با کدام رمز؟
اصلا مگر او خاک می‌شود؟ کسی که توانست به راحتی به این همه خاطره پشت پا بزند و برود با ارسلان، خاک می‌شود؟ هرگز! از کجا معلوم از طرف خود ارسلان نیامده بوده باشد؟ هرچه باشد از قبل هم را می‌شناختند...
- حامی دکتر اشپز خونه اومده، شرایط جدیدی برای کار کردن گذاشته، می‌خواد با خودت حرف بزنه.
هیچ حال و حوصله نداشتم.
میل عجیبی به فرار کردن از دست عالم و ادم در وجودم نهفته بود... .
- ابتین چی شد؟
شقیقه‌اش را می‌فشارد و اهسته یک پله پایین می‌اید:
- دنبالشم، دارم خروجی‌های کشور و ترمینالا رو بررسی می‌کنم.
اهسته سری تکان می‌دهم و نگا بی‌حوصله‌ام را به چشم‌هایش می‌دهم:
- خوبه، بکن بکن.
انگشتم را روی دسته صندلی می‌کشم و به طرف یزدان می‌روم:
- پیداش کن یزدان، پسرمو پیدا کن.
با نگاهی توأم با نگرانی نگاهم می‌کند... سی و شش سال به تنهایی زندگی کردم و یک تار موی سفید در صورتم ننشست، حالا در عوض چهار سال شقیقه‌ام جو گندمی شده.
لعنت به ان روز که چشم‌هایم به یک نگاه اسمانی گستاخ، در پشت ان نقاب سیاه افتاد!
***
" یاس"
ساعت سه و نیم شب است و خدمه دارند خانه را جمع می‌کنند.
دنیل کنار رفیق‌هایشان گرم خنده و تعریف است و من بر خلاف اسرار‌های مداوم او، در سالن بالایی آن‌ها را نظاره می‌کنم.
با لرزش موبایلم، اهسته ان را از زیر پایم بیرون می‌کشم و به مسیجی که از شماره‌ی دیاکو امده نگاه می‌کنم.
«چه خبر خانوم کوچولو؟ چه خوشگل شده بودی امشب!»
حرص، از نوک انگشت‌هایم تا مغز استخوانم را می‌فشارد.
پست فطرت!
تا می‌خواهم چیزی تایپ کنم پیام دوم می‌اید.
«عصبی نشو قشنگ من، دنیل میفهمه، ابتین ناراحت میشه ها»
قلبم می‌ایستد.
دلم برای ابتین به جوش می‌افتد و دست و پایم بی‌جان می‌شود.
لبخند مصنوعی می‌زنم و شقیقه‌ام را می‌فشارم تا از شدت کوبش ان کم کنم.
باید به پای دیاکو در این سالن باشد!
ارام و به طور طبیعی، افراد در سالن را زیر نظر می‌گیرم.
خدمه که مشغول کار خودشان هستند و پنج رفیق دیاکو هم که اصلا در عالم نیستند!
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته انگشت‌های یخ زده‌ام روی کیبورد به حرکت می‌افتد.
« یک تار مو از سر پسرم کم بشه همین الان همه چیو به دنیل میگم. و خبر بد برای تو این که دنیل همه‌ی جونش این دختره بوده، گفتم که شدت دردی که قبل مرگ قراره به چشی رو بفهمی!»
- خانومم.
اهسته سرم را به طرف دنیل می‌کشم، لبخند عمیقی به لَب دارد و من هم در جواب لبخند می‌زنم :
- جانم؟
دنیل نگاهی به یکی از رفیق‌هایش که پشت به من دارد می‌کند و چیزی به ان می‌گوید.
هول هولکی پیام را سند می‌کنم و موبایل را به جیبم می‌فرستم.
جوان که بلند می‌شود، دنیل رو به من می‌کند:
- میشه لطفا نیمون رو تا سرویس همراهی کنی؟
لبخندی می‌زنم و اهسته بلند می‌شوم :
- البته!
جوان به طرف من می‌اید.
نگاهش یک دور مرا از سر تا پا می‌کاود و لبخند کجش هیچ مفهومی برای من ندارد.
به کنارش می‌روم و با دست‌هایم او را به طرف طبقه بالا راهنمایی می‌کنم.

#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پست۱۷


"حامی"

آهسته در آهنی انباری کوچک را باز می‌کنم. بوی نم و صدای گریه‌های یاس درونش ذخیره شده... .
بوی تنش می‌آید!
عطر خوش بوی موهایش و تَن خوش فرمش مقابل چشم‌هایم زنده می‌شود.
آهسته یک پله پایین می‌روم و به آن صندلی آهنی و دستبند چرمش نگاه می‌کنم.
لَبم به لبخند کش می‌اید!
نگاهم به سمت میز گردان و پنج بطری گِل گرفته روی آن می‌افتد؛ با این یکی خاطرات زیادی داشتم، اصولاً شروع داستان از همین میز بود.
کنج لَبم کج می‌شود و یک پله باقی مانده را پایین می‌روم، کفش کالج مشکی‌ام به سیمان سخت کف انباری می‌رسد.
دست در جیب می‌برم و کمی سرم را می‌چرخانم و آن تخت دو نفره را می‌بینم.
اخ! عجب شبی بود...
دخترک چموش را به تخت بسته بودم و با نگاه در تخسی چشم‌هایش آهسته‌ او را رام و همراه کردم... .
یک نوع تعرض نرم به حساب می‌امد ولی خوب، بعد از دو بار اول کلا کمی رام‌تر شده بود.
عجب روز‌هایی را در این اتاق گذراندیم.
نوک انگشتان، آهسته دسته‌ی یخ صندلی اهنی را لمس می‌کند.
دست هایش را این‌جا می‌گذاشتم...
- حامی.
سرم را بلند می‌کنم و یزدان را می‌بینم.
جدی و با اخم‌های در هم رفته نگاهم می‌کند؛ به چه حال و روزی افتاده‌ام که دل یزدان برایم می‌سوزد؟
یک جسم شصت کیلویی چه بلایی به سر حامی راد آورد؟
او را خاک کرد...
چه‌گونه می‌شود او را خاک کرد؟ با کدام روش؟ با کدام رمز؟
اصلاً مگر او خاک می‌شود؟ کسی که توانست به راحتی به این‌همه خاطره پشت پا بزند و برود با ارسلان، خاک می‌شود؟ هرگز! از کجا معلوم از طرف خود ارسلان نیامده بوده باشد؟ هرچه باشد از قبل هم را می‌شناختند...
- حامی دکتر آشپزخونه اومده، شرایط جدیدی برای کار کردن گذاشته، می‌خواد با خودت حرف بزنه.
هیچ حال و حوصله نداشتم.
میل عجیبی به فرار کردن از دست عالم و آدم در وجودم نهفته بود... .
- ابتین چی شد؟
شقیقه‌اش را می‌فشارد و آهسته یک پله پایین می‌آید:
- دنبالشم، دارم خروجی‌های کشور و ترمینالا رو بررسی می‌کنم.
آهسته‌ سری تکان می‌دهم و نگاه بی‌حوصله‌ام را به چشم‌هایش می‌دهم:
- خوبه، بکن بکن.
انگشتم را روی دسته صندلی می‌کشم و به طرف یزدان می‌روم:
- پیداش کن یزدان، پسرم  و پیدا کن.
با نگاهی توأم با نگرانی نگاهم می‌کند... سی و شش سال به تنهایی زندگی کردم و یک تار موی سفید در صورتم ننشست، حالا در عوض چهار سال شقیقه‌ام جو گندمی شده.
لعنت به آن روز که چشم‌هایم به یک نگاه اسمانی گستاخ، در پشت آن نقاب سیاه افتاد!
***
" یاس"
ساعت سه و نیم شب است و خدمه دارند خانه را جمع می‌کنند.
دنیل کنار رفیق‌هایشان گرم خنده و تعریف است و من بر خلاف اسرار‌های مداوم او، در سالن بالایی آن‌ها را نظاره می‌کنم.
با لرزش موبایلم، آهسته آن را از زیر پایم بیرون می‌کشم و به مسیجی که از شماره‌ی دیاکو امده نگاه می‌کنم.
«چه خبر خانوم کوچولو؟ چه خوشگل شده بودی امشب!»
حرص، از نوک انگشت‌هایم تا مغز استخوانم را می‌فشارد.
پست فطرت!
تا می‌خواهم چیزی تایپ کنم پیام دوم می‌آید.
«عصبی نشو قشنگ من، دنیل میفهمه، ابتین ناراحت میشه‌ ها»
قلبم می‌ایستد.
دلم برای آبتین به جوش می‌افتد و دست و پایم بی‌جان می‌شود.
لبخند مصنوعی می‌زنم و شقیقه‌ام را می‌فشارم تا از شدت کوبش آن کم کنم.
باید به پای دیاکو در این سالن باشد!
آرام و به طور طبیعی، افراد در سالن را زیر نظر می‌گیرم.
خدمه که مشغول کار خودشان هستند و پنج رفیق دیاکو هم که اصلا در عالم نیستند!
نفس عمیقی می‌کشم و آهسته انگشت‌های یخ زده‌ام روی کیبورد به حرکت می‌افتد.
« یک تار مو از سر پسرم کم بشه همین الان همه چی رو به دنیل میگم. و خبر بد برای تو این که دنیل همه‌ی جونش این دختره بوده، گفتم که شدت دردی که قبل مرگ قراره بچشی رو بفهمی!»
- خانومم.
آهسته سرم را به طرف دنیل می‌کشم، لبخند عمیقی به لَب دارد و من هم در جواب لبخند می‌زنم :
- جانم؟
دنیل نگاهی به یکی از رفیق‌هایش که پشت به من دارد می‌کند و چیزی به آن می‌گوید.
هول هولکی پیام را سند می‌کنم و موبایل را به جیبم می‌فرستم.
جوان که بلند می‌شود، دنیل رو به من می‌کند:
- میشه لطفاً نیمون رو تا سرویس همراهی کنی؟
لبخندی می‌زنم و آهسته بلند می‌شوم :
- البته!
جوان به طرف من می‌اید.
نگاهش یک دور مرا از سر تا پا می‌کاود و لبخند کجش هیچ مفهومی برای من ندارد.
به کنارش می‌روم و با دست‌هایم او را به طرف طبقه بالا راهنمایی می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا