.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت8
" یاس"
یک شهر بزرگ سرسبز، تقریباً در دامنه کوه، با خانههای دو طبقه رنگارنگ و چند برج بلند زیبا، معماری جالب و مجسمههای عجیب و غریب عر*یان!
یک متروی زیبای واقع شده روی پل و سرسبزی خانههای واقع شده در دامنه...
دانشگاههای بزرگ و زیبا و کارخانهجات فراوان...
بارها و جشنها و ر*ق*صهایی که کموبیش در گوشه و کنار شهر مشاهده میشد...
توریستهای زیادی در بین جمعیت بومی مشاهده میشد و از همه قابل توجهتر دمای سی درجه آن بود.
همهچیز این شهر برایم تازگی داشت و تمام سعیم بر آن بود که مسیر را یاد بگیرم.
به صفحه موبایل نگاه میکنم و مسیریاب را چک میکنم؛ تقریباً نزدیک شدهام.
- رستا.
هیچ توجهای به صدایی که فارسی حرف زده ندارم.
مسیر را زوم میکنم تا خانه را بیابم که دست بزرگی بر شانهام مینشیند.
- کی برگشتی؟! دنیل خبر داره؟
متعجب سر بلند میکنم و امتداد ان دست را آنقدر ادامه میدهم که به تیشرت جذب سفیدی میرسم.
عذاب وجدان لعنتی بیخ خرخرهام را میگیرد و هر چه تلاش میکنم تا نسبت به قرار گرفتن ان دست مردانه بیتوجه باشم نمیشود.
- خوبی رستا؟
کمی خودم را عقب میکشم که دستش میافتد.
سرم را آهسته بالا میکشم و با یک جفت چشم کشیدهی قهوهای روشن و ابروی هشتی روبهرو میشوم؛ دماغی استخوانی و ته ریش قهوهای، درست همرنگ موهایش.
دیاکوی احمق هیچ حرفی راجعبه این مرد نزده بود.
- سلام.
تمام سعیام را کردهام که آرام و ریلکس باشم اما ضربان قلبم پراسترس و وحشیانه میکوبد!
- سلام.
تعجب از تکتک رفتارهایش مشخص است.
- دختر دنیل خبر داره برگشتی؟
سری به نشان منفی تکان میدهم و به کولهام چنگ میاندازم.
چون روسری نداشتم حس میکردم همه دارند نگاهم میکنند...
- بیا ببرمت خونه.
میبینم که چهقدر متعجب و شوکه به رفتارهایم نگاه میکند.
دارم سوتی میدهم! در جریان هستم، اما نمیشود. انگار اصول کاری را فراموش کردهام...
در کنار من قدم بر میدارد و دستش را پشت کمرم میگذارد.
من، تقریباً درحال مردن هستم!
- میشه بهم دست نزنی، حالم خوب نیست.
دستش را برمیدارد و «باشه»ی شوکهای میگوید.
قدش حول و حوش صد و هشتاد است و اندام متوسطی دارد.
- به دنیل زنگ بزنم؟
ضربان قلب کوفتیام در سینِه، آرام نمیگیرد و دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد.
دلم به هم میپیچد و برای من باردار اینهمه استرس سم است!
- نه.
جوان ناشناس دستی در بین موهایش میکشد و کلافه به وضعیت من نگاه میکند.
- قرار بود دیروز بیای، وقتی نیومدی دنیل کلی نگرانت شد، هرچی زنگم میزد گوشی کوفتیت خاموش بود اون جان احمقم جواب نمیداد. الانم که رنگت پریده، صداتم که بالا نمیاد، میشه لطفاً بگی چت شده؟ دوس نداری دنیل من رو زنده به گور کنه، مگه نه؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به گلویم میکشم.
خیابان سربالاییست و خیلی خیلی کم ماشین دیده میشود، اصولاً پیاده و یا با دوچرخهاند.
- گوشیم رو دزدیدن، بادیگارد خواست دزد رو بگیره تصادف کرد، مغزش ریخت بیرون، ترسیدهام. حالا میشه دیگه حرف نزنی؟
صدایم هنوز جا نگرفته و با این تن زیر کمی ناآشنایم.
متعجب نگاهم میکند و سیبک گلویش سخت تکان میخورد:
- خودت خوبی؟
سری به نشان مثبت تکان میدهم و به روبهرو خیره میشوم.
" یاس"
یک شهر بزرگ سرسبز، تقریباً در دامنه کوه، با خانههای دو طبقه رنگارنگ و چند برج بلند زیبا، معماری جالب و مجسمههای عجیب و غریب عر*یان!
یک متروی زیبای واقع شده روی پل و سرسبزی خانههای واقع شده در دامنه...
دانشگاههای بزرگ و زیبا و کارخانهجات فراوان...
بارها و جشنها و ر*ق*صهایی که کموبیش در گوشه و کنار شهر مشاهده میشد...
توریستهای زیادی در بین جمعیت بومی مشاهده میشد و از همه قابل توجهتر دمای سی درجه آن بود.
همهچیز این شهر برایم تازگی داشت و تمام سعیم بر آن بود که مسیر را یاد بگیرم.
به صفحه موبایل نگاه میکنم و مسیریاب را چک میکنم؛ تقریباً نزدیک شدهام.
- رستا.
هیچ توجهای به صدایی که فارسی حرف زده ندارم.
مسیر را زوم میکنم تا خانه را بیابم که دست بزرگی بر شانهام مینشیند.
- کی برگشتی؟! دنیل خبر داره؟
متعجب سر بلند میکنم و امتداد ان دست را آنقدر ادامه میدهم که به تیشرت جذب سفیدی میرسم.
عذاب وجدان لعنتی بیخ خرخرهام را میگیرد و هر چه تلاش میکنم تا نسبت به قرار گرفتن ان دست مردانه بیتوجه باشم نمیشود.
- خوبی رستا؟
کمی خودم را عقب میکشم که دستش میافتد.
سرم را آهسته بالا میکشم و با یک جفت چشم کشیدهی قهوهای روشن و ابروی هشتی روبهرو میشوم؛ دماغی استخوانی و ته ریش قهوهای، درست همرنگ موهایش.
دیاکوی احمق هیچ حرفی راجعبه این مرد نزده بود.
- سلام.
تمام سعیام را کردهام که آرام و ریلکس باشم اما ضربان قلبم پراسترس و وحشیانه میکوبد!
- سلام.
تعجب از تکتک رفتارهایش مشخص است.
- دختر دنیل خبر داره برگشتی؟
سری به نشان منفی تکان میدهم و به کولهام چنگ میاندازم.
چون روسری نداشتم حس میکردم همه دارند نگاهم میکنند...
- بیا ببرمت خونه.
میبینم که چهقدر متعجب و شوکه به رفتارهایم نگاه میکند.
دارم سوتی میدهم! در جریان هستم، اما نمیشود. انگار اصول کاری را فراموش کردهام...
در کنار من قدم بر میدارد و دستش را پشت کمرم میگذارد.
من، تقریباً درحال مردن هستم!
- میشه بهم دست نزنی، حالم خوب نیست.
دستش را برمیدارد و «باشه»ی شوکهای میگوید.
قدش حول و حوش صد و هشتاد است و اندام متوسطی دارد.
- به دنیل زنگ بزنم؟
ضربان قلب کوفتیام در سینِه، آرام نمیگیرد و دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد.
دلم به هم میپیچد و برای من باردار اینهمه استرس سم است!
- نه.
جوان ناشناس دستی در بین موهایش میکشد و کلافه به وضعیت من نگاه میکند.
- قرار بود دیروز بیای، وقتی نیومدی دنیل کلی نگرانت شد، هرچی زنگم میزد گوشی کوفتیت خاموش بود اون جان احمقم جواب نمیداد. الانم که رنگت پریده، صداتم که بالا نمیاد، میشه لطفاً بگی چت شده؟ دوس نداری دنیل من رو زنده به گور کنه، مگه نه؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به گلویم میکشم.
خیابان سربالاییست و خیلی خیلی کم ماشین دیده میشود، اصولاً پیاده و یا با دوچرخهاند.
- گوشیم رو دزدیدن، بادیگارد خواست دزد رو بگیره تصادف کرد، مغزش ریخت بیرون، ترسیدهام. حالا میشه دیگه حرف نزنی؟
صدایم هنوز جا نگرفته و با این تن زیر کمی ناآشنایم.
متعجب نگاهم میکند و سیبک گلویش سخت تکان میخورد:
- خودت خوبی؟
سری به نشان مثبت تکان میدهم و به روبهرو خیره میشوم.
#سناریوی_جایگزین
#امیروالا
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت8
" یاس"
یک شهر بزرگ سرسبز، تقریباً در دامنه کوه، با خانههای دو طبقه رنگارنگ و چند برج بلند زیبا، معماری جالب و مجسمههای عجیب و غریب عر*یان!
یک متروی زیبای واقع شده روی پل و سرسبزی خانههای واقع شده در دامنه...
دانشگاههای بزرگ و زیبا و کارخانهجات فراوان...
بارها و جشنها و ر*ق*صهایی که کموبیش در گوشه و کنار شهر مشاهده میشد...
توریستهای زیادی در بین جمعیت بومی مشاهده میشد و از همه قابل توجهتر دمای سی درجه آن بود.
همهچیز این شهر برایم تازگی داشت و تمام سعیم بر آن بود که مسیر را یاد بگیرم.
به صفحه موبایل نگاه میکنم و مسیریاب را چک میکنم؛ تقریباً نزدیک شدهام.
- رستا.
هیچ توجهای به صدایی که فارسی حرف زده ندارم.
مسیر را زوم میکنم تا خانه را بیابم که دست بزرگی بر شانهام مینشیند.
- کی برگشتی؟! دنیل خبر داره؟
متعجب سر بلند میکنم و امتداد ان دست را آنقدر ادامه میدهم که به تیشرت جذب سفیدی میرسم.
عذاب وجدان لعنتی بیخ خرخرهام را میگیرد و هر چه تلاش میکنم تا نسبت به قرار گرفتن ان دست مردانه بیتوجه باشم نمیشود.
- خوبی رستا؟
کمی خودم را عقب میکشم که دستش میافتد.
سرم را آهسته بالا میکشم و با یک جفت چشم کشیدهی قهوهای روشن و ابروی هشتی روبهرو میشوم؛ دماغی استخوانی و ته ریش قهوهای، درست همرنگ موهایش.
دیاکوی احمق هیچ حرفی راجعبه این مرد نزده بود.
- سلام.
تمام سعیام را کردهام که آرام و ریلکس باشم اما ضربان قلبم پراسترس و وحشیانه میکوبد!
- سلام.
تعجب از تکتک رفتارهایش مشخص است.
- دختر دنیل خبر داره برگشتی؟
سری به نشان منفی تکان میدهم و به کولهام چنگ میاندازم.
چون روسری نداشتم حس میکردم همه دارند نگاهم میکنند...
- بیا ببرمت خونه.
میبینم که چهقدر متعجب و شوکه به رفتارهایم نگاه میکند.
دارم سوتی میدهم! در جریان هستم، اما نمیشود. انگار اصول کاری را فراموش کردهام...
در کنار من قدم بر میدارد و دستش را پشت کمرم میگذارد.
من، تقریباً درحال مردن هستم!
- میشه بهم دست نزنی، حالم خوب نیست.
دستش را برمیدارد و «باشه»ی شوکهای میگوید.
قدش حول و حوش صد و هشتاد است و اندام متوسطی دارد.
- به دنیل زنگ بزنم؟
ضربان قلب کوفتیام در سینِه، آرام نمیگیرد و دل درد لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد.
دلم به هم میپیچد و برای من باردار اینهمه استرس سم است!
- نه.
جوان ناشناس دستی در بین موهایش میکشد و کلافه به وضعیت من نگاه میکند.
- قرار بود دیروز بیای، وقتی نیومدی دنیل کلی نگرانت شد، هرچی زنگم میزد گوشی کوفتیت خاموش بود اون جان احمقم جواب نمیداد. الانم که رنگت پریده، صداتم که بالا نمیاد، میشه لطفاً بگی چت شده؟ دوس نداری دنیل من رو زنده به گور کنه، مگه نه؟
بزاقم را به سختی فرو میدهم و دستی به گلویم میکشم.
خیابان سربالاییست و خیلی خیلی کم ماشین دیده میشود، اصولاً پیاده و یا با دوچرخهاند.
- گوشیم رو دزدیدن، بادیگارد خواست دزد رو بگیره تصادف کرد، مغزش ریخت بیرون، ترسیدهام. حالا میشه دیگه حرف نزنی؟
صدایم هنوز جا نگرفته و با این تن زیر کمی ناآشنایم.
متعجب نگاهم میکند و سیبک گلویش سخت تکان میخورد:
- خودت خوبی؟
سری به نشان مثبت تکان میدهم و به روبهرو خیره میشوم.
.
آخرین ویرایش توسط مدیر: