کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت39

"حامی"

دست‌هایم می‌لرزد.
باورم نمی‌شود که این زن شکسته یاس من باشد... .
سراسر مشکی پوش و خَراب تر از هر واژه‌ی خَرابی که بشود تصور کرد.
مانند یک جنازه بی‌جان، تکیه تَنش را به دیوار تراس داده و به اسمان خیره است!
این همه غم نشسته در نگاهش، این د*اغ نشان داده بر جانش، قلبم را می‌سوزاند.
چشم‌هایم می‌سوزند و قطره‌ی اشکی، چشم‌هایم را می‌سوزاند.
کل جانم می‌سوزد! قلب و چشم که هیچ...
چگونه توانستم این همه مدت را با حرف یک بی‌شرف سر به زمین بگذارم؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به بغض نشسته در گلویم می‌کشم.
- اقا بهتره این‌جا نمونید، نگهبانای عمارت میرسن براتون بد میشه.
نیم نگاهی به چشم مشکی شریکی که از افغانستان همراهم امده بود می‌اندازم:
- نتونستی بفهمی دلیل سیاه پوشی اتاق خانم چیه؟
پسرک، دستی بین موهایش می‌کشد و دو دل سر به زیر می‌اندازد:
- بچشون سقط شده اقا... چند روز پیش یک درگیری به وجود امده بوده، خانم تیر خوردن و تحت فشار بودن، بچه اتون متاسفانه از بین رفته.
تا به حال، برق صد ولتی را به تنتان وصل کرده‌اند؟
به من هم تا قبل شنیدن این خبر نکرده بودند.
متعجب اخم در هم می‌کشم.
شئ سنگ مانندی در گلویم گیر کرده.
بازهم خداراشکر که خودش سالم است!
فرصت برای بچه دار شدن هست! مگر نه؟
دستی به ته ریشم می‌کشم و با اخم‌های در‌هم رفته به قیافه مغموم و رنگ پریده یاس خیره می‌شوم.
- باید برم ببینمش، هر جوری میتونی معطلشون کن.
متعجب و ترسیده، «چشم» می‌گوید و با نیم نگاهی به اطراف اهسته به طرف مگهبان‌ها می‌رود.
عینکم را به چشم می‌زنم، سرم را زیر می‌اندازم و دستی بین موهایم می‌کشم.
خودم همه چیز را درست می‌کردم؛ دوباره خانواده امان را دور هم جمع می‌کردم، دوباره صدای خند‌هایمان را به‌گوش عمارتم می‌رسانم، دوباره لبخند های ابتین را به مادرش نشان می‌دهم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد.

***

"یاس"

با احساس خیرگی نگاه یک نفر، اهسته بین مژه هایم را می‌گشایم.
چشم هایم از بس گریسته‌اند، خشک و دردناک شده‌اند.
گلویم از بس جیغ زده‌ام زخم شده و صدایم بالا نمی‌اید!
کاش خفه می‌شدم.
نگاهم را از افتاب سوزان میان اسمان ابری، به سمت راست و داخل اتاق می‌چرخد.
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش و موی سفید، و جمع شدگی ترسناکی کنار چشم چپش...
چشم‌های قهوه‌ای نافذ و چین و چروک نشسته در گوشه و کنار صورتش که نشان از گذر عمر می‌داد...
- Why are you here?(برای چی این‌جایی؟)
کنج لَب‌های مَرد اهسته بالا می‌رود.
قدمی دیگر جلو می‌اید که بوی عطر اشنایی مشامم را پر می‌کند.
من، نت به نت این عطر را می‌شناختم!
چشم می‌بندم و عمیق هوا را می‌بلعم.
تلخی و سردی و میوه‌های استوایی عطر را چنان به عمق ریه ام می‌فرستم که نفس حبس می‌شود.
چشمم می‌سوزد و با یاد اوری قد سرو مانند تَن حامی، لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
لبخند های کج و خنده های ته گلویش زنده می‌شود...
- می‌بینم دوری بهت ساخته! زبان یاد گرفتی...
به گوش هایم و انچه شنیده شک می‌کنم.
صدا را، بار دیگر در مغزم کنکاش می‌کنم.
تُن گرم و بم اشنایش را...
بغض ،بیخ گلویم می‌چسبد.
چشم باز می‌کنم و متعجب به چشم‌هایش خیره می‌شوم.
اسمان زیبای دلبرم کجا و قهوه‌ای زشت نگاه این مرد کجا!
- شما؟
از ته دل می‌خندد.
دستش به طرف دکمه‌های پیراهنش می‌رود و من، مات او و حرکاتشم.
دکمه بهدکمه باز می‌کند و وقتی به اخرین دکمه می‌رسد، نگاه من ناخواسته به طرف س*ی*نه چپ و کتفش، به دنبال رد اشنایی حامی و تتوی عجیبش می‌چرخد.

کد:
#پارت39

"حامی"

دست‌هایم می‌لرزد.
باورم نمی‌شود که این زن شکسته یاس من باشد... .
سراسر مشکی پوش و خَراب تر از هر واژه‌ی خَرابی که بشود تصور کرد.
مانند یک جنازه بی‌جان، تکیه تَنش را به دیوار تراس داده و به اسمان خیره است!
این همه غم نشسته در نگاهش، این د*اغ نشان داده بر جانش، قلبم را می‌سوزاند.
چشم‌هایم می‌سوزند و قطره‌ی اشکی، چشم‌هایم را می‌سوزاند.
کل جانم می‌سوزد! قلب و چشم که هیچ...
چگونه توانستم این همه مدت را با حرف یک بی‌شرف سر به زمین بگذارم؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به بغض نشسته در گلویم می‌کشم.
- اقا بهتره این‌جا نمونید، نگهبانای عمارت میرسن براتون بد میشه.
نیم نگاهی به چشم مشکی شریکی که از افغانستان همراهم امده بود می‌اندازم:
- نتونستی بفهمی دلیل سیاه پوشی اتاق خانم چیه؟
پسرک، دستی بین موهایش می‌کشد و دو دل سر به زیر می‌اندازد:
- بچشون سقط شده اقا... چند روز پیش یک درگیری به وجود امده بوده، خانم تیر خوردن و تحت فشار بودن، بچه اتون متاسفانه از بین رفته.
تا به حال، برق صد ولتی را به تنتان وصل کرده‌اند؟
به من هم تا قبل شنیدن این خبر نکرده بودند.
متعجب اخم در هم می‌کشم.
شئ سنگ مانندی در گلویم گیر کرده.
بازهم خداراشکر که خودش سالم است!
فرصت برای بچه دار شدن هست! مگر نه؟
دستی به ته ریشم می‌کشم و با اخم‌های در‌هم رفته به قیافه مغموم و رنگ پریده یاس خیره می‌شوم.
- باید برم ببینمش، هر جوری میتونی معطلشون کن.
متعجب و ترسیده، «چشم» می‌گوید و با نیم نگاهی به اطراف اهسته به طرف مگهبان‌ها می‌رود.
عینکم را به چشم می‌زنم، سرم را زیر می‌اندازم و دستی بین موهایم می‌کشم.
خودم همه چیز را درست می‌کردم؛ دوباره خانواده امان را دور هم جمع می‌کردم، دوباره صدای خند‌هایمان را به‌گوش عمارتم می‌رسانم، دوباره لبخند های ابتین را به مادرش نشان می‌دهم... خودم همه چیز را درست خواهم کرد.

***

"یاس"

با احساس خیرگی نگاه یک نفر، اهسته بین مژه هایم را می‌گشایم.
چشم هایم از بس گریسته‌اند، خشک و دردناک شده‌اند.
گلویم از بس جیغ زده‌ام زخم شده و صدایم بالا نمی‌اید!
کاش خفه می‌شدم.
نگاهم را از افتاب سوزان میان اسمان ابری، به سمت راست و داخل اتاق می‌چرخد.
مردی حدودا پنجاه ساله با ریش و موی سفید، و جمع شدگی ترسناکی کنار چشم چپش...
چشم‌های قهوه‌ای نافذ و چین و چروک نشسته در گوشه و کنار صورتش که نشان از گذر عمر می‌داد...
- Why are you here?(برای چی این‌جایی؟)
کنج لَب‌های مَرد اهسته بالا می‌رود.
قدمی دیگر جلو می‌اید که بوی عطر اشنایی مشامم را پر می‌کند.
من، نت به نت این عطر را می‌شناختم!
چشم می‌بندم و عمیق هوا را می‌بلعم.
تلخی و سردی و میوه‌های استوایی عطر را چنان به عمق ریه ام می‌فرستم که نفس حبس می‌شود.
چشمم می‌سوزد و با یاد اوری قد سرو مانند تَن حامی، لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
لبخند های کج و خنده های ته گلویش زنده می‌شود...
- می‌بینم دوری بهت ساخته! زبان یاد گرفتی...
به گوش هایم و انچه شنیده شک می‌کنم.
صدا را، بار دیگر در مغزم کنکاش می‌کنم.
تُن گرم و بم اشنایش را...
بغض ،بیخ گلویم می‌چسبد.
چشم باز می‌کنم و متعجب به چشم‌هایش خیره می‌شوم.
اسمان زیبای دلبرم کجا و قهوه‌ای زشت نگاه این مرد کجا!
- شما؟
از ته دل می‌خندد.
دستش به طرف دکمه‌های پیراهنش می‌رود و من، مات او و حرکاتشم.
دکمه بهدکمه باز می‌کند و وقتی به اخرین دکمه می‌رسد، نگاه من ناخواسته به طرف س*ی*نه چپ و کتفش، به دنبال رد اشنایی حامی و تتوی عجیبش می‌چرخد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت40

خیره و متصل به خطوط اشنای روی س*ی*نه‌اش نگاه می‌کنم.
یادم رفته چگونه نفس می‌کشیدند!
یادم رفته چگونه گریه می‌کردند...
یادم رفته در مواقعی خوشحالی که غم، ریشه های وجودت را سوزانده باید چه کرد؟
یادم می‌رود؛
حرف زدن را...
خندیدن را...
گریه کردن را...
نفس کشیدن را...
ان همه غم نشسته در جانم را...
قفل می‌کنم.
عقربه‌های ساعت حرکت نمی‌کنند و هر چه هست و نیست، سینِه‌ی ستبر حامیست که اهسته بالا و پایین می‌شود و ان خطوط اشنایی که در عدسی چشمانم می‌رقصند.
- حامی... .
صدایی از او بالا نمی‌اید.
خرد می‌شوم و از درون می‌شکنم!
چگونه به او بگویم طفل سه ساله اش قربانی ک*ثافت کاری‌های قدیمی‌اش شده؟
چگونه بگویم سر تمام جانم را جدا از تن دیده بودم؟
چگونه بگویم در این مدت تنم را به دست دیگری دادم تا کودکم را داشته باشم و حالا، نه شرافتم را دارم و نه کودکم؟
می‌فهمید مرا؟ دارم خفه می‌شوم!
- خودمم.
و چه قدر غریبم با احوالم...
تَنم زار می‌زند و مغزم قلبم را دار...
می‌شد زودتر می‌امد؟ نمی‌دانم!
می‌توانست ابتین را پیدا کند و نکرد؟ نمی‌دانم!
می‌توانست چند روز غیب نزند و زد؟ نمی‌دانم!
می‌شد دلتنگی‌ام را فراموش کنم و او را با تمام قوا پس بزنم؟ نمی‌دانم!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
توانایی بلند شدن از روی زمین را نداشتم! د*اغ ابتین زمین گیرم کرده بود.
چگونه باید این همه بار را به تنهایی به دوش می‌کشیدم؟ نمی‌دانم!
حالم بهم می‌خورد از این ندانستن ها و نفهمیدن ها...
من دارم میمیرم حامی...
کمی دیر امدی!
کمی دیر به خود جنبیدی...
اما...
تا به خود می‌ایم، تَنم میان بازوان ستبر او فشرده می‌شود.
سرش روی شانه‌ام قرار دارد و عمیق موهایم را می‌بویید و می‌بوسد.
دست می‌اندازد زیر زانویم و مرا از زمین بلند می‌کند.
جنازه این زن صد ساله را...
د*اغ پشتم را خم کرد...
نه یکی و نه دوتا و نه سه تا و چهارتا...
ناف من را با د*اغ مادر بریدند و جانم را با د*اغ فرزند...
تَن بی‌جانم اهسته روی تخت فرو می‌اید.
با چهره ی گریم شده اش غریبی می‌کردم اما راستش را بخواهید به شانه‌ای اشنایی که درد هایم را درونش ببارم نیاز داشتم.
پایه های این عشق را روی یک مشت خاک بنا کرده بودم! مال حرام جانم را سوزاند...
کنارم مانند یک کودک کوچک دراز می‌کشد و پاهایش را در اغوشش جمع می‌کند.
این روی ضعیف و شکننده‌اش را، فقط من دیده بودم!
این حال بد و وخیمش را، فقط من دیده بودم...
- بچمون رفت حامی، دیر اومدی...
صدایی از او در نمی‌اید و من، اجازه می‌دهم این د*اغ را هذم کند.
غم فرزند از دست دادن را...
زانوی فیل می‌خواهد و صبر ایوب...
استقامت کوه می‌خواهد و دل دریا...
جان سخت می‌خواهد و کمر پولادی...
- دوباره بچه دار می‌شیم، از همه ادم و عالم فاصله می‌گیریم، از اینجا می‌برمت، ابتینو پیدا می‌کنم، دیاکوی حروم زاده رو می‌کشم، فقط طاقت بیار قلب حامی...
تلخ می‌خندم.
چگونه طاقت می‌اوردم؟ من همین حالایش هم مرده بودم.
- دیر جنبیدی! ابتینی وجود نداره، دیاکو هم به زودی از بین میره، منم خیلی وقته مردم، درست از همون روزی که یک هفته نبودی و تو نبودنت یاس شد رستا، چیزی برای درست کردن وجود نداره حامی...
می‌توانم نفس حبس شده در سینِه اش را تشخیص بدهم.
لکنت می‌گیرد و قلبش نمی‌تپد.
نیم خیز می‌شود و به چشم های شوکه به نگاه بی فروغم خیره می‌ماند:
- یعنی چی ابتینی وجود نداره؟
تلخ می‌خندم و به لوستر خیره می‌شوم.
خنده های ارام جانم زنده می‌شود.
غیرتی شدن‌های کودکانه و چشم‌های معصوم زیبایش...
- ابتین مرده.
کل جان حامی می‌لرزد.
ناباور می‌خندد و از روی تخت بلند می‌شود.
به جنازه من خیره می‌شود و چرخی دور خود می‌خورد:
- حالم از این شوخی های بی مزه ات بهم می‌خوره.
قطره ی اشک سمجی، اهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.
- دیر اومدی حامی! پسرتو کشتن.
گلدان گوشه اتاق را پر از خشم به زمین می‌کوبد و لگد محکمی به دیوار می‌زند.
خشم، جای غم را در وجودش می‌گیرد و رگ به رگ تنش بیرون می‌زند.
چنان فریاد می‌کشد که قلبم، درون س*ی*نه می‌ایستد:
- خفه شــو...
از وابستگی زیاد او به ابتین خبر دارم اما... هر چه باشد بیشتر از من مادر اتش نگرفته:
- ابتین مرده! هر چه زودتر از این‌جا برو، من نیاز به نجات تو ندارم.
تصویر او کنار دخترک لوند برایم زنده می‌شود و از عمد به اوی د*اغ دار نیش می‌زنم:
- بهتره بری با همون دخترای لوند اطرافت، می‌بینی که، اینجا هیچی برای تو نمونده حامی! دوتا بچه‌هات مردن.
ناباور و متعجب به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- چه زری میزنی تو؟ می‌فهمی داری چه گهی می‌خوری؟
به در اتاق اشاره می‌کنم و پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
- از اتاق من گمشو بیرون!
به رگه های سرخ چشمش خیره می‌شوم.
به اشک که بین چشم های د*اغ دار متعجبش نشسته.
قلبم مچاله می‌شود.
- برو حامی...
پوزخند می‌زند و دستی به لَبش می‌کشد.
می‌رود و در را چنان به هم می‌کوبد که مطمعن می‌شوم بازگشتی ندارد.
حالم خَراب تر از ان است که به غم نبودن او فکر کنم.
ابتین شیرین زبانم رفته، جان جانانم رفته... .

کد:
#پارت40

خیره و متصل به خطوط اشنای روی س*ی*نه‌اش نگاه می‌کنم.
یادم رفته چگونه نفس می‌کشیدند!
یادم رفته چگونه گریه می‌کردند...
یادم رفته در مواقعی خوشحالی که غم، ریشه های وجودت را سوزانده باید چه کرد؟
یادم می‌رود؛
حرف زدن را...
خندیدن را...
گریه کردن را...
نفس کشیدن را...
ان همه غم نشسته در جانم را...
قفل می‌کنم.
عقربه‌های ساعت حرکت نمی‌کنند و هر چه هست و نیست، سینِه‌ی ستبر حامیست که اهسته بالا و پایین می‌شود و ان خطوط اشنایی که در عدسی چشمانم می‌رقصند.
- حامی... .
صدایی از او بالا نمی‌اید.
خرد می‌شوم و از درون می‌شکنم!
چگونه به او بگویم طفل سه ساله اش قربانی ک*ثافت کاری‌های قدیمی‌اش شده؟
چگونه بگویم سر تمام جانم را جدا از تن دیده بودم؟
چگونه بگویم در این مدت تنم را به دست دیگری دادم تا کودکم را داشته باشم و حالا، نه شرافتم را دارم و نه کودکم؟
می‌فهمید مرا؟ دارم خفه می‌شوم!
- خودمم.
و چه قدر غریبم با احوالم...
تَنم زار می‌زند و مغزم قلبم را دار...
می‌شد زودتر می‌امد؟ نمی‌دانم!
می‌توانست ابتین را پیدا کند و نکرد؟ نمی‌دانم!
می‌توانست چند روز غیب نزند و زد؟ نمی‌دانم!
می‌شد دلتنگی‌ام را فراموش کنم و او را با تمام قوا پس بزنم؟ نمی‌دانم!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
توانایی بلند شدن از روی زمین را نداشتم! د*اغ ابتین زمین گیرم کرده بود.
چگونه باید این همه بار را به تنهایی به دوش می‌کشیدم؟ نمی‌دانم!
حالم بهم می‌خورد از این ندانستن ها و نفهمیدن ها...
من دارم میمیرم حامی...
کمی دیر امدی!
کمی دیر به خود جنبیدی...
اما...
تا به خود می‌ایم، تَنم میان بازوان ستبر او فشرده می‌شود.
سرش روی شانه‌ام قرار دارد و عمیق موهایم را می‌بویید و می‌بوسد.
دست می‌اندازد زیر زانویم و مرا از زمین بلند می‌کند.
جنازه این زن صد ساله را...
د*اغ پشتم را خم کرد...
نه یکی و نه دوتا و نه سه تا و چهارتا...
ناف من را با د*اغ مادر بریدند و جانم را با د*اغ فرزند...
تَن بی‌جانم اهسته روی تخت فرو می‌اید.
با چهره ی گریم شده اش غریبی می‌کردم اما راستش را بخواهید به شانه‌ای اشنایی که درد هایم را درونش ببارم نیاز داشتم.
پایه های این عشق را روی یک مشت خاک بنا کرده بودم! مال حرام جانم را سوزاند...
کنارم مانند یک کودک کوچک دراز می‌کشد و پاهایش را در اغوشش جمع می‌کند.
این روی ضعیف و شکننده‌اش را، فقط من دیده بودم!
این حال بد و وخیمش را، فقط من دیده بودم...
- بچمون رفت حامی، دیر اومدی...
صدایی از او در نمی‌اید و من، اجازه می‌دهم این د*اغ را هذم کند.
غم فرزند از دست دادن را...
زانوی فیل می‌خواهد و صبر ایوب...
استقامت کوه می‌خواهد و دل دریا...
جان سخت می‌خواهد و کمر پولادی...
- دوباره بچه دار می‌شیم، از همه ادم و عالم فاصله می‌گیریم، از اینجا می‌برمت، ابتینو پیدا می‌کنم، دیاکوی حروم زاده رو می‌کشم، فقط طاقت بیار قلب حامی...
تلخ می‌خندم.
چگونه طاقت می‌اوردم؟ من همین حالایش هم مرده بودم.
- دیر جنبیدی! ابتینی وجود نداره، دیاکو هم به زودی از بین میره، منم خیلی وقته مردم، درست از همون روزی که یک هفته نبودی و تو نبودنت یاس شد رستا، چیزی برای درست کردن وجود نداره حامی...
می‌توانم نفس حبس شده در سینِه اش را تشخیص بدهم.
لکنت می‌گیرد و قلبش نمی‌تپد.
نیم خیز می‌شود و به چشم های شوکه به نگاه بی فروغم خیره می‌ماند:
- یعنی چی ابتینی وجود نداره؟
تلخ می‌خندم و به لوستر خیره می‌شوم.
خنده های ارام جانم زنده می‌شود.
غیرتی شدن‌های کودکانه و چشم‌های معصوم زیبایش...
- ابتین مرده.
کل جان حامی می‌لرزد.
ناباور می‌خندد و از روی تخت بلند می‌شود.
به جنازه من خیره می‌شود و چرخی دور خود می‌خورد:
- حالم از این شوخی های بی مزه ات بهم می‌خوره.
قطره ی اشک سمجی، اهسته از گوشه‌ی چشمم سر می‌خورد.
- دیر اومدی حامی! پسرتو کشتن.
گلدان گوشه اتاق را پر از خشم به زمین می‌کوبد و لگد محکمی به دیوار می‌زند.
خشم، جای غم را در وجودش می‌گیرد و رگ به رگ تنش بیرون می‌زند.
چنان فریاد می‌کشد که قلبم، درون س*ی*نه می‌ایستد:
- خفه شــو...
از وابستگی زیاد او به ابتین خبر دارم اما... هر چه باشد بیشتر از من مادر اتش نگرفته:
- ابتین مرده! هر چه زودتر از این‌جا برو، من نیاز به نجات تو ندارم.
تصویر او کنار دخترک لوند برایم زنده می‌شود و از عمد به اوی د*اغ دار نیش می‌زنم:
- بهتره بری با همون دخترای لوند اطرافت، می‌بینی که، اینجا هیچی برای تو نمونده حامی! دوتا بچه‌هات مردن.
ناباور و متعجب به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- چه زری میزنی تو؟ می‌فهمی داری چه گهی می‌خوری؟
به در اتاق اشاره می‌کنم و پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
- از اتاق من گمشو بیرون!
به رگه های سرخ چشمش خیره می‌شوم.
به اشک که بین چشم های د*اغ دار متعجبش نشسته.
قلبم مچاله می‌شود.
- برو حامی...
پوزخند می‌زند و دستی به لَبش می‌کشد.
می‌رود و در را چنان به هم می‌کوبد که مطمعن می‌شوم بازگشتی ندارد.
حالم خَراب تر از ان است که به غم نبودن او فکر کنم.
ابتین شیرین زبانم رفته، جان جانانم رفته... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت41

"حامی"
به مواج دریا خیره می‌شوم و دود تیره‌ی سیگار.
حالم از خودم بهم می‌خورد.
می‌خواهم خودم را میان ک*ثافت پنهان کنم تا فراموش کنم ذات کثیفم را...
من باعث و بانی این اتفاق بودم؟
من خواستم ثمره‌ی زندگی ام بمیرد؟
چه دروغ مزخرفی...
محال است شیر مرد من مرده باشد.
پیک کوچک را، که روی میز گذاشته، با ان یکی دستم پر می‌کنم و خیره می‌شوم به جوش و خروش مایع بی‌رنگش...
صدای پارس جیسون در اتاق می‌پیچد و پشت بندش یزدان، همراه دخترکی وارد اتاق می‌شود.
کوتاه و لوند است.
مغزم، د*اغ د*اغ است و تَنم به عرق نشسته.
نمی‌دانم چند پیک نوشیده ام اما می‌دانم حالم از خودم بهم می‌خورد.
ته گلو می‌خند و کراوات جگری را شل می‌کنم:
- خوش اومدی.
نرم و پر از عشوه می‌خندد.
بالای ده سی سی به لَب‌های سرخش تزریق شده و لنز طبیعی اسمانی در چشمانش برق می‌زند.
چرا من این رنگ را به پاکی چشمان یاس می‌شناختم؟
تَن فروش‌ها حق نداشتند رنگ معصومیت نگارم را خَراب کنند.
اخم‌هایم در‌هم می‌رود و پیک را یک نفس بالا می‌روم.
تا پایین می‌سوزد!
- لنزتو درار.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای اطاعت می‌کند.
لیوان کوچک در دستانم را، گوشه‌ی میز، کنار شیشه نیمه نو*شی*دنی‌ام گذارم و سیگار کلفت برگ را به لَب هایم می‌رسانم:
- چی‌کارا بلدی بکنی‌؟
ریز و نمکی، می‌خندد و لَب می‌گزد.
نگاهم، به خیسی و بر امدگی لَب هایش سر می‌خورد و اهسته به طرف انگشت هایش می‌چرخد.
روی سفیدی یقه اش نشسته است:
- کارای خوب خوب.
سَرم تیر می‌کشد.
معده ام بهم ریخته و کل جانم در اتش است!
مَست نمی‌شوم و هر چه می‌نوشم چهره ی معصوم ابتین کنار نمی‌رود.
حالت تهوع دارم.
با دست به یزدان اشاره می‌کنم که برود و او، بر خلاف میل باطن و با اخم‌های درهم خارج می‌شود.
یاس که زر زیاد می‌زند اما من نتوانستم او را در این خاک غریب و کنار یک بی پدر رها کنم.
هنوز هم مال من بود... او در هر حالتی مال من است!
بیخیال پیک کوچک می‌شوم و شیشه نو*شی*دنی را بر می‌دارم:
- یک کاری کن یادم بره از مادرم زاییده شدم.
به طرفم می‌اید.
دامن زیادی کوتاه قرمز و نیم تنه مشکی به تَن دارد:
- خیالت راحت! من کارمو بلدم.
با گام های بلند به طرف می‌اید و با یک ضربه ارام به سینِه‌ام مرا به دیوار می‌چسباند.
خودش را که به تَنم می‌چسباند چشم‌های خیس یاس زنده می‌شود و من خَر، عصبی شیشه را بالا می‌روم.
یک نفس و به قصد مرگ!
کمی از دیوار فاصله می‌گیرم و وحشیانه با شکار کردن لَب هایش او را همراهی می‌کنم.
کل جانم دارد می‌سوزد.
دستم میان موهای کوتاهش می‌رود و چشم باز نمی‌کنم که مبادا چیزی جز زیبایی یاسم را ببینم.
کار کشته است و خوب بَدن نرد ها را می‌شناسد.
چنان دستش را روی تَنم به بازی می‌گیرد که بدنم سست می‌شود.
نفس نفس زنان از او فاصله می‌گیرم و به ضربان سر سام اور قلبم گوش می‌دهم.
شیشه ی خالی نو*شی*دنی را، رها می‌کنم و تکیه تَن خیس عرقم را به دیوار می‌دهم.
جیسون، مانند همیشه خودش را لوس می‌کند و به طرفم می‌دود.
دستم را برای جیسون باز می‌کنم و همزمان به تَن نیمه عر*یان دخترک مقابلم خیره ام :
- دیگه چه کارایی برای خوب کردن حالم بلدی؟
می‌خندد.
انگشت های کاشت قرمز خورده اش، اغوا گرانه روی رانش می‌لغزد:
- خیلی کارا حامی خان...
به طرفم می‌اید و با حلقه کردن دست هایش، اهسته و پر از عشوه روی پایم می‌نشیند.
به چشم های یخی سگ هاسکی ام خیره می‌شوم و با تکان دادن سرم به او می‌فهانم که برود... .

کد:
#پارت41

"حامی"
به مواج دریا خیره می‌شوم و دود تیره‌ی سیگار.
حالم از خودم بهم می‌خورد.
می‌خواهم خودم را میان ک*ثافت پنهان کنم تا فراموش کنم ذات کثیفم را...
من باعث و بانی این اتفاق بودم؟
من خواستم ثمره‌ی زندگی ام بمیرد؟
چه دروغ مزخرفی...
محال است شیر مرد من مرده باشد.
پیک کوچک را، که روی میز گذاشته، با ان یکی دستم پر می‌کنم و خیره می‌شوم به جوش و خروش مایع بی‌رنگش...
صدای پارس جیسون در اتاق می‌پیچد و پشت بندش یزدان، همراه دخترکی وارد اتاق می‌شود.
کوتاه و لوند است.
مغزم، د*اغ د*اغ است و تَنم به عرق نشسته.
نمی‌دانم چند پیک نوشیده ام اما می‌دانم حالم از خودم بهم می‌خورد.
ته گلو می‌خندم و کراوات جگری را شل می‌کنم:
- خوش اومدی.
نرم و پر از عشوه می‌خندد.
بالای ده سی سی به لَب‌های سرخش تزریق شده و لنز طبیعی اسمانی در چشمانش برق می‌زند.
چرا من این رنگ را به پاکی چشمان یاس می‌شناختم؟
تَن فروش‌ها حق نداشتند رنگ معصومیت نگارم را خَراب کنند.
اخم‌هایم در‌هم می‌رود و پیک را یک نفس بالا می‌روم.
تا پایین می‌سوزد!
صدایم، خش دار و کدر می‌شود:
- لنزتو درار.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای اطاعت می‌کند.
لیوان کوچک در دستانم را، گوشه‌ی میز، کنار شیشه نیمه‌ی نو*شی*دنی‌ام می‌گذارم و سیگار کلفت برگ را به لَب هایم می‌رسانم:
- چی‌کارا بلدی بکنی‌؟
ریز و نمکی، می‌خندد و لَب می‌گزد.
نگاهم، به خیسی و بر امدگی لَب هایش سر می‌خورد و اهسته به طرف انگشت هایش می‌چرخد؛ روی سفیدی یقه اش نشسته است:
- کارای خوب خوب.
سَرم تیر می‌کشد.
معده ام بهم ریخته و کل جانم در اتش است!
مَست نمی‌شوم و هر چه می‌نوشم چهره ی معصوم ابتین کنار نمی‌رود.
حالت تهوع دارم.
با دست به یزدان اشاره می‌کنم که برود و او، بر خلاف میل باطن و با اخم‌های درهم خارج می‌شود.
یاس که زر زیاد می‌زند اما من نتوانستم او را در این خاک غریب و کنار یک بی پدر رها کنم.
هنوز هم مال من بود... او در هر حالتی مال من است!
بیخیال پیک کوچک می‌شوم و شیشه نو*شی*دنی را بر می‌دارم:
- یک کاری کن یادم بره از مادرم زاییده شدم.
به طرفم می‌اید.
دامن زیادی کوتاه قرمز و نیم تنه مشکی به تَن دارد:
- خیالت راحت! من کارمو بلدم.
با گام های بلند به طرفم می‌اید و با یک ضربه ارام به سینِه‌ام مرا به دیوار می‌چسباند.
خودش را که به تَنم می‌چسباند چشم‌های خیس یاس زنده می‌شود و من خَر، عصبی شیشه را بالا می‌روم.
یک نفس و به قصد مرگ!
کمی از دیوار فاصله می‌گیرم و وحشیانه با شکار کردن لَب هایش او را همراهی می‌کنم.
کل جانم دارد می‌سوزد.
دستم میان موهای کوتاهش می‌رود و چشم باز نمی‌کنم که مبادا چیزی جز زیبایی یاسم را ببینم.
کار کشته است و خوب بَدن مرد ها را می‌شناسد.
چنان دستش را روی تَنم به بازی می‌گیرد که بدنم سست می‌شود.
نفس نفس زنان از او فاصله می‌گیرم و به ضربان سر سام اور قلبم گوش می‌دهم.
شیشه ی خالی نو*شی*دنی را، رها می‌کنم و تکیه تَن خیس از عرقم را به دیوار می‌دهم.
جیسون، مانند همیشه خودش را لوس می‌کند و به طرفم می‌دود.
دستم را برای جیسون باز می‌کنم و همزمان به تَن نیمه عر*یان دخترک مقابلم خیره ام :
- دیگه چه کارایی برای خوب کردن حالم بلدی؟
می‌خندد.
انگشت های کاشت قرمز خورده اش، اغوا گرانه روی رانش می‌لغزد:
- خیلی کارا حامی خان...
به طرفم می‌اید و با حلقه کردن دست هایش، اهسته و پر از عشوه روی پایم می‌نشیند.
به چشم های یخی سگ هاسکی ام خیره می‌شوم و با تکان دادن سرم به او می‌فهانم که برود... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت42

"یاس"

خیره‌ام به دری که حامی از ان رفته بود.
رفتنی که هیچ برگشتی ندارد! شاید بعد از برگشتنم به ایران دوباره به استخدام نیرو انتظامی درامدم.
گرچند چرخ چرخیده و در بین مردم ان همه زحمات به فراموشی سپرده شده، البته، خوب و بد همه جا هست.
حالا دیگر هیچ کس و هیچ چیز در انتظارم نیست.
به معنای واقعی کلمه بی‌کس و کار، بی‌کس و کار شده‌ام.
شاید هم برگشتم پیش اهورا، هرچه باشد و نباشد اوهم تنهاست.
با شنیدن سر و صدا‌های بلندی که از طبقه پایین می‌امد، متعجب به طرف در اتاق می‌روم.
دستم که روی دستگیره می‌نشیند، در زودتر از من باز می‌شود و سرم مقابل سینِه ستبری قرار می‌گیرد:
- سلام دل ارامم...
غم عالم به دلم سرازیر دستی به شال مشکی‌ام می‌کشم و گلویم را صاف می‌کنم:
- باید صحبت کنیم اقای اسکوبار.
متعجب یک قدم عقب می‌رود تا بتواند بهتر مرا ببیند:
- اتفاقی افتاده؟
تلخ می‌خندم و بزاقم را فرو می‌دهم.
با نوک انگشتم گوشه‌ی شومیز مشکی را به بازی می‌گیرم و به تخم چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- یک شخص ایرانی به نام دیاکو، ریس تولید کننده های مواد مخدر ایران، ملقب به شاعر سرخ... می‌شناسی؟
متعجب شده است.
می‌خواهد بازویم را بگیرد که با " نوچ" ارامی خودم را عقب می‌کشم:
- لطفا به من دست نزنید.
اخم‌هایش درهم می‌رود و همان جا جلوی در مقابلم زانو می‌زند:
- چیشده رستا، باز حالت خَراب شده؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به گلویم می‌کشم:
- رستا مرده.
ناباور و متعحب، با اخم‌های درهم، نگاهش را در نگاهم تنگ می‌کند... .
***

" یزدان"

دستی بین موهایم می‌کشم و اهسته عینکم را روی چشم می‌گذارم:
- تو مطمعنی با چشم‌های خودت دیدیش؟ من چجوری باید بهت اعتماد کنم ارسلان؟ یاس حتما یه چیزی دیده که میگه ابتین مرده.
لبخند های کریه ارسلان کش می‌اید:
- خودم براش عکس فرستادم.
اخم‌هایم در هم می‌رود و عصبی به دیوارهای ساختمان نیمه مخروبه خیره می‌شوم.
دلم می‌خواهد چشم‌هایش را کاسه در بیاورم:
- چرا داری این کارو می‌کنی؟
جدی به چشم‌هایم خیره می‌شود.
در سیاهی چشم‌هایش، یک برق طمع خاص برق می‌زند و بقول ایرانی ها... " سلام گرگ بی‌طمع نیست"
- فکر کن به جای دیاکو طمع دارم، نه برادری داره و نه پدری مونده! می‌خواهم جایگاهشو تصاحب کنم.
با لبخند کجی ابرویم به بالا می‌پرد.
جالب است! سنگ بزرگی برداشته...
- از من چی می‌خوای؟
تکیه کمرش را به جیپ قرمز اخرین مدلش می‌دهد.
لبخندش بوی کثافط می‌دهد:
- هیچ حرفی از من نیار، من جای ابتین رو بهت گفتم و تو در عوض خیلی راحت برو اونو بردار و این ملاقات رو انکار کن.
پیشنهاد منصفانه ای بود.
شصتم گوشه‌ی ل*بم می‌نشیند و متفکر به چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- باید مطمئن بشم. بهت زنگ می‌زنم، فقط مراقب باش یک تار مو از سر ابتین کم نشه که مکالمه امروزمون رو مو به مو براب دیاکو پخش کنم.
و سپس دست در جیب کتم می‌برم و مقابل چشم های شوکه اش دستگاه شنود را بیرون می‌کشم و پلی می‌کنم.
با لبخند کجی به قیافه وا رفته‌اش خیره می‌شوم... .

کد:
#پارت42

"یاس"

خیره‌ام به دری که حامی از ان رفته بود.
رفتنی که هیچ برگشتی ندارد! شاید بعد از برگشتنم به ایران دوباره به استخدام نیرو انتظامی درامدم.
گرچند چرخ چرخیده و در بین مردم ان همه زحمات به فراموشی سپرده شده، البته، خوب و بد همه جا هست.
حالا دیگر هیچ کس و هیچ چیز در انتظارم نیست.
به معنای واقعی کلمه بی‌کس و کار، بی‌کس و کار شده‌ام.
شاید هم برگشتم پیش اهورا، هرچه باشد و نباشد اوهم تنهاست.
با شنیدن سر و صدا‌های بلندی که از طبقه پایین می‌امد، متعجب به طرف در اتاق می‌روم.
دستم که روی دستگیره می‌نشیند، در زودتر از من باز می‌شود و سرم مقابل سینِه ستبری قرار می‌گیرد:
- سلام دل ارامم...
غم عالم به دلم سرازیر دستی به شال مشکی‌ام می‌کشم و گلویم را صاف می‌کنم:
- باید صحبت کنیم اقای اسکوبار.
متعجب یک قدم عقب می‌رود تا بتواند بهتر مرا ببیند:
- اتفاقی افتاده؟
تلخ می‌خندم و بزاقم را فرو می‌دهم.
با نوک انگشتم گوشه‌ی شومیز مشکی را به بازی می‌گیرم و به تخم چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- یک شخص ایرانی به نام دیاکو، ریس تولید کننده های مواد مخدر ایران، ملقب به شاعر سرخ... می‌شناسی؟
متعجب شده است.
می‌خواهد بازویم را بگیرد که با " نوچ" ارامی خودم را عقب می‌کشم:
- لطفا به من دست نزنید.
اخم‌هایش درهم می‌رود و همان جا جلوی در مقابلم زانو می‌زند:
- چیشده رستا، باز حالت خَراب شده؟
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و دستی به گلویم می‌کشم:
- رستا مرده.
ناباور و متعحب، با اخم‌های درهم، نگاهش را در نگاهم تنگ می‌کند... .
***

" یزدان"

دستی بین موهایم می‌کشم و اهسته عینکم را روی چشم می‌گذارم:
- تو مطمعنی با چشم‌های خودت دیدیش؟ من چجوری باید بهت اعتماد کنم ارسلان؟ یاس حتما یه چیزی دیده که میگه ابتین مرده.
لبخند های کریه ارسلان کش می‌اید:
- خودم براش عکس فرستادم.
اخم‌هایم در هم می‌رود و عصبی به دیوارهای ساختمان نیمه مخروبه خیره می‌شوم.
دلم می‌خواهد چشم‌هایش را کاسه در بیاورم:
- چرا داری این کارو می‌کنی؟
جدی به چشم‌هایم خیره می‌شود.
در سیاهی چشم‌هایش، یک برق طمع خاص برق می‌زند و بقول ایرانی ها... " سلام گرگ بی‌طمع نیست"
- فکر کن به جای دیاکو طمع دارم، نه برادری داره و نه پدری مونده! می‌خواهم جایگاهشو تصاحب کنم.
با لبخند کجی ابرویم به بالا می‌پرد.
جالب است! سنگ بزرگی برداشته...
- از من چی می‌خوای؟
تکیه کمرش را به جیپ قرمز اخرین مدلش می‌دهد.
لبخندش بوی کثافط می‌دهد:
- هیچ حرفی از من نیار، من جای ابتین رو بهت گفتم و تو در عوض خیلی راحت برو اونو بردار و این ملاقات رو انکار کن.
پیشنهاد منصفانه ای بود.
شصتم گوشه‌ی ل*بم می‌نشیند و متفکر به چشم‌هایش خیره می‌شوم:
- باید مطمئن بشم. بهت زنگ می‌زنم، فقط مراقب باش یک تار مو از سر ابتین کم نشه که مکالمه امروزمون رو مو به مو براب دیاکو پخش کنم.
و سپس دست در جیب کتم می‌برم و مقابل چشم های شوکه اش دستگاه شنود را بیرون می‌کشم و پلی می‌کنم.
با لبخند کجی به قیافه وا رفته‌اش خیره می‌شوم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت43

"یاس"

- رستا مرده.
ناباور و متعجب، با اخم‌های درهم، نگاهش را در نگاهم تنگ می‌کند...
- قرصاتو خوردی؟
متعجب شقیقه‌ام را می‌فشارم.
حال چگونه باید به او می‌فهماندم؟ اصلا با وضعیت قبلی رستا و بیماری روانی‌اش، چگونه می‌شود دنیل را قانع کرد؟
- ببین اقای اسکوبار، دوست دختر شما، توی مسافرتی که به ایران داشته، توسط دیاکو کشته شده، دیاکو من رو مجبور کرد نقش اون رو بازی کنم، بچمو ازم گرفت تا بهت نگم چه کاری کرده، اسم من یاس، یاس بختیاری.
لبخند کجی می‌زند و با عشق نگاهم می‌کند:
- چیز خورت کردن؟ دهن کدومشون رو سرویس کنم ها؟
کلافه پایم را به زمین می‌کوبم و نفسم را پر از حرص بیرون می‌دهم :
- ببینید، دوست دختر شما پرونده پزشکی داشته، اثر انگشت داشته لابد یک کوفت و زهر ماری بوده دیگه، مگه نه؟ هر کاری که شما بخواید انجام میدیم، فقط دست از سر من بردارید تا برگردم کشورم.
وضعیت من اصف بار و وضعیت او نگران کننده است!
متحیر و متعجب دستی به پیشانی‌ام می‌گذارد:
- اروم باش رستا، نفس عمیق بکش و به چیزای خوب فکر کن، مرگ فرزندمون باعث این پریشونی احوالت شده.
حرصی جیغ می‌کشم و به صورتم چنگ می‌اندازم:
- میگم ولم کن، رستا مرده! می‌فهمی؟
بلند می‌شود و نگران نگاهم می‌کند.
در یک حرکت، دست‌هایم را از پشت قفل می‌کند و کمر مرا به س*ی*نه‌اش می‌کوبد.
میان بازوانش اسیر می‌شوم و تا به خود بیایم، دنیل، اسم دختری را صدا می‌زند و چند ثانیه بعد دختری با یک سوزن زیر پوستی، حاوی داروی رستا به طرفم می‌اید.
با چشم‌های گرد شده جیغ می‌کشم و تقلا می‌کنم تا رهایم کند.
- ولم کــن، میگم من رستــا نیستم.
دنیل مرا محکم می‌گیرد و دخترکی با لباس سورمه‌ای خدمه، بازویم را می‌گیرد و با بالا زدن شومیزم سوزن را نرمی شکمم فرو می‌برد.
چهره‌ام جمع می‌شوم و با اخ ارامی‌ از حرکت می‌ایستم.
دخترک از من فاصله می‌گیرد و خیلی جدی رو به دنیل می‌کند و حرفی می‌زند.
چشم هایم، کم کم سیاهی می‌روند و بدنم شل می‌شود.
زانویم خالی می‌کند و جهان، گهواره وار، می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد...
درست تا زمانی که اهسته، سیاهی بر روشنی دیده ام غلبه کند و جسمم، بی‌جان روی دست دنیل بی‌افتد.

***

"حامی"

به ریزش قطرات خون، از بین انگشت هایم، و خرده های لیوان شیشه ای که پایین پاییم افتاده خیره می‌شوم:
- می‌کشمش.
صدای کلافه و خش دار یزدان، باعث می‌شود چشم‌هایم از قطرات خون تغییر مسیر بدهند و در نگاه قهوه ای او ثابت بمانند:
- منو ببین حامی، الان وقت می‌کشم و می‌زنم نیست، اول باید قبل از این‌که دنیل واکنشی نشون بده، ابتین رو از دست دیاکو نجات بدیم، من چک کردم، ارسلان جای بچه رو درست گفته.
متفکر چشم تنگ می‌کنم دست سالمم را به ته ریشم می‌کشم:
- بر‌میگردی ایران؟
دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند:
- اره، توهم میری سراغ یاس، هر جور شده باید این داستانو جمع کنیم، مدارکی که ارسلان شیر کرده رو گوشیم رو برات می‌فرستم. برو سراغ دنیل.
دست خونی‌ام را بالا می‌گیرم و خرده شیشه‌های درون گوشتم را بیرون می‌کشم.
یادم باشد دفعه بعد که یزدان خواست خبری را به گوشم برساند خودم را در بند بکشم! می‌ترسم بار بعد به جای دست فک خودش را پایین بیاورم.
- چشم استاد، فقط یادت نره، من بچمو سالم می‌خوام.

کد:
#پارت43

"یاس"

- رستا مرده.
ناباور و متعجب، با اخم‌های درهم، نگاهش را در نگاهم تنگ می‌کند...
- قرصاتو خوردی؟
متعجب شقیقه‌ام را می‌فشارم.
حال چگونه باید به او می‌فهماندم؟ اصلا با وضعیت قبلی رستا و بیماری روانی‌اش، چگونه می‌شود دنیل را قانع کرد؟
- ببین اقای اسکوبار، دوست دختر شما، توی مسافرتی که به ایران داشته، توسط دیاکو کشته شده، دیاکو من رو مجبور کرد نقش اون رو بازی کنم، بچمو ازم گرفت تا بهت نگم چه کاری کرده، اسم من یاس، یاس بختیاری.
لبخند کجی می‌زند و با عشق نگاهم می‌کند:
- چیز خورت کردن؟ دهن کدومشون رو سرویس کنم ها؟
کلافه پایم را به زمین می‌کوبم و نفسم را پر از حرص بیرون می‌دهم :
- ببینید، دوست دختر شما پرونده پزشکی داشته، اثر انگشت داشته لابد یک کوفت و زهر ماری بوده دیگه، مگه نه؟ هر کاری که شما بخواید انجام میدیم، فقط دست از سر من بردارید تا برگردم کشورم.
وضعیت من اصف بار و وضعیت او نگران کننده است!
متحیر و متعجب دستی به پیشانی‌ام می‌گذارد:
- اروم باش رستا، نفس عمیق بکش و به چیزای خوب فکر کن، مرگ فرزندمون باعث این پریشونی احوالت شده.
حرصی جیغ می‌کشم و به صورتم چنگ می‌اندازم:
- میگم ولم کن، رستا مرده! می‌فهمی؟
بلند می‌شود و نگران نگاهم می‌کند.
در یک حرکت، دست‌هایم را از پشت قفل می‌کند و کمر مرا به س*ی*نه‌اش می‌کوبد.
میان بازوانش اسیر می‌شوم و تا به خود بیایم، دنیل، اسم دختری را صدا می‌زند و چند ثانیه بعد دختری با یک سوزن زیر پوستی، حاوی داروی رستا به طرفم می‌اید.
با چشم‌های گرد شده جیغ می‌کشم و تقلا می‌کنم تا رهایم کند.
- ولم کــن، میگم من رستــا نیستم.
دنیل مرا محکم می‌گیرد و دخترکی با لباس سورمه‌ای خدمه، بازویم را می‌گیرد و با بالا زدن شومیزم سوزن را نرمی شکمم فرو می‌برد.
چهره‌ام جمع می‌شوم و با اخ ارامی‌ از حرکت می‌ایستم.
دخترک از من فاصله می‌گیرد و خیلی جدی رو به دنیل می‌کند و حرفی می‌زند.
چشم هایم، کم کم سیاهی می‌روند و بدنم شل می‌شود.
زانویم خالی می‌کند و جهان، گهواره وار، می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد...
درست تا زمانی که اهسته، سیاهی بر روشنی دیده ام غلبه کند و جسمم، بی‌جان روی دست دنیل بی‌افتد.

***

"حامی"

به ریزش قطرات خون، از بین انگشت هایم، و خرده های لیوان شیشه ای که پایین پاییم افتاده خیره می‌شوم:
- می‌کشمش.
صدای کلافه و خش دار یزدان، باعث می‌شود چشم‌هایم از قطرات خون تغییر مسیر بدهند و در نگاه قهوه ای او ثابت بمانند:
- منو ببین حامی، الان وقت می‌کشم و می‌زنم نیست، اول باید قبل از این‌که دنیل واکنشی نشون بده، ابتین رو از دست دیاکو نجات بدیم، من چک کردم، ارسلان جای بچه رو درست گفته.
متفکر چشم تنگ می‌کنم دست سالمم را به ته ریشم می‌کشم:
- بر‌میگردی ایران؟
دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز می‌کند:
- اره، توهم میری سراغ یاس، هر جور شده باید این داستانو جمع کنیم، مدارکی که ارسلان شیر کرده رو گوشیم رو برات می‌فرستم. برو سراغ دنیل.
دست خونی‌ام را بالا می‌گیرم و خرده شیشه‌های درون گوشتم را بیرون می‌کشم.
یادم باشد دفعه بعد که یزدان خواست خبری را به گوشم برساند خودم را در بند بکشم! می‌ترسم بار بعد به جای دست فک خودش را پایین بیاورم.
- چشم استاد، فقط یادت نره، من بچمو سالم می‌خوام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت44

" یاس"

اهسته بین پلک‌هایم را می‌گشایم.
نور افتاب، چشم‌هایم را می‌زند و باعث می‌شود همه جا را سفید ببینم.
اهسته انگشتم را تکان می‌دهم
سردرد و سرگیجه دارم.
کم کم، تصاویر دارد واضح می‌شود.
دَهانم، گس و تلخ است...
همه چیز،در یک خلع ارام و بی‌هیاهو فرو رفته، صدای موزیک ملایم می‌اید و رنگ سفید، در تمامی وسایل اتاق دیده می‌شود.
می‌خواهم دستم را تکان بدهم که متوجه شی خارجی دور مچ دستم می‌شوم.
هیچ چیز را به یاد نمی‌اورم! نمی‌دانم برای چه اینجا هستم و اصلا چگونه به این‌جا امدم.
صدای چرخیدن قفل در می‌اید و خنده‌های ارام زنانه‌ای... .
- Are you awake, baby? (بیدار شدی عزیزم)
گیج به زن بلند قامت و زیبا چهره‌ی مقابلم خیره می‌شوم.
بلوند و چشم ابیست...
بسته بودن دست و پایم حس نا‌خوشایندی را به تَنم تزریق می‌کند:
- شما؟
صدای بمی، در گوشم می‌نشیند.
خوش صداست! بم و گیرا سخن می‌کند:
- اروم باش قلبم.
گیج و مبهوت به چهره‌ی زیبای مرد خیره می‌شوم.
بلند قد، خوش پوش و با ته ریش و موهای قهوه ایست.
کت و شلوار طوسی و پیراهن جذب سفید به تَن دارد.
مرا "قلب" خود خطاب کرده و من، هیچ اشنایی با چشم های رنگی و گیرایش نداشتم:
- شما کی هستید؟
لبخند کج زیبایی می‌زند و رو به زن که روپوش سفید به تَن دارد، سری به نشان رضایت تکان می‌دهد:
- Hypnosis has worked!(هیپنوتیزم جواب داده)
نمی‌دانم چرا احساس پوچی می‌کنم.
هرچه فکر می‌کنم هیچ حضور ذهنی از گذشته ندارم!
عملا هیچ چیز را به یاد نمی‌اورم و حتی نمی‌دانمم نامم چیست!؟
با ترس و استرس در چشم های پر عشق مرد خیره می‌شوم:
- تو کی هستی؟
از روی صندلی بلند می‌شود و با استایل خاص خود به طرفم می‌اید.
کنار تختم قرار می‌گیرد و مشغول باز کردن دستم می‌شود:
- من دنیلم، همسرت عزیزم.

***

" حامی"

پای گوشی خشک شده‌ام و سرم، مزخرف تیر می‌کشد.
چهار ساعتی می‌شود که یزدان و بچه‌هایش به مکان دیاکو حمله کرده اند!
مثل سگ استرس دارم!
ابتین، همه ی جانم بود؛ رفیق روز های تنهایی ام، امید شب‌هایی دلتنگی‌ام، توانایی روزهای بی‌رمقم...
موبایل را استرسی به پیشانی‌ام می‌کوبم و چت می‌کنم به باند سفید دور دستم.
- همه چی درست میشه بابا...
صدای پارس‌های پی در پی جیسون، توجه‌ام را جلب می‌کند.
اهسته بر می‌گردم و با دیدن بادیگارد جوان و لاغر جثه‌ام، ابرویم بالا می‌پرد:
- چی‌شده؟
نفس نفس می‌زند و مضطرب است!
از دور پیداست حامل خبر چرت تر از حال من است...
- اقا... خانمو...
اخم‌های درهم می‌رود و تا دَهان باز می‌کنم او را زیر فریاد هایم بکشم موبایلم زنگ می‌خورد.
بلافاصله او را رها می‌کنم و تماس را وصل می‌کنم.
صدای نفس‌های بلند یزوان هوا را می‌شکافد و به زور از میانشان زمزمه می‌کند:
- ابتینو گرفتیم...
نفس از سر اسودگی می‌کشم و تا دَهان باز می‌کنم به یزدان بگویم مراقب ابتین باشد بادیگارد، با جمله یک نفسش، نفسم را بند می‌اورد.
- حافظه خانمو پاک کردن همه چیز یادش رفته...
چه لحظه‌های مزخرف پر استرسی...
حتی مرا؟...
حتی عشقمان را...
زر می‌زند.
موبایل را قطع می‌کنم و با صدای تحلیل رفته و چهره ی رنگ پریده به طرفش بر‌می‌گردم:
- مطمئنی؟
تا زانو خم می‌شود و نفس‌های بریده بریده‌اش چهره‌اش را مچاله می‌کند:
- اره، نگهبانای عمارت دیدنم، تا ن*زد*یک*ی‌های این‌جا دنبالم بودن.
دستم را روی گلوی متورمم می‌کشم.
کار سخت شد!

کد:
#پارت44

" یاس"

اهسته بین پلک‌هایم را می‌گشایم.
نور افتاب، چشم‌هایم را می‌زند و باعث می‌شود همه جا را سفید ببینم.
اهسته انگشتم را تکان می‌دهم
سردرد و سرگیجه دارم.
کم کم، تصاویر دارد واضح می‌شود.
دَهانم، گس و تلخ است...
همه چیز،در یک خلع ارام و بی‌هیاهو فرو رفته، صدای موزیک ملایم می‌اید و رنگ سفید، در تمامی وسایل اتاق دیده می‌شود.
می‌خواهم دستم را تکان بدهم که متوجه شی خارجی دور مچ دستم می‌شوم.
هیچ چیز را به یاد نمی‌اورم! نمی‌دانم برای چه اینجا هستم و اصلا چگونه به این‌جا امدم.
صدای چرخیدن قفل در می‌اید و خنده‌های ارام زنانه‌ای... .
- Are you awake, baby? (بیدار شدی عزیزم)
گیج به زن بلند قامت و زیبا چهره‌ی مقابلم خیره می‌شوم.
بلوند و چشم ابیست...
بسته بودن دست و پایم حس نا‌خوشایندی را به تَنم تزریق می‌کند:
- شما؟
صدای بمی، در گوشم می‌نشیند.
خوش صداست! بم و گیرا سخن می‌کند:
- اروم باش قلبم.
گیج و مبهوت به چهره‌ی زیبای مرد خیره می‌شوم.
بلند قد، خوش پوش و با ته ریش و موهای قهوه ایست.
کت و شلوار طوسی و پیراهن جذب سفید به تَن دارد.
مرا "قلب" خود خطاب کرده و من، هیچ اشنایی با چشم های رنگی و گیرایش نداشتم:
- شما کی هستید؟
لبخند کج زیبایی می‌زند و رو به زن که روپوش سفید به تَن دارد، سری به نشان رضایت تکان می‌دهد:
- Hypnosis has worked!(هیپنوتیزم جواب داده)
نمی‌دانم چرا احساس پوچی می‌کنم.
هرچه فکر می‌کنم هیچ حضور ذهنی از گذشته ندارم!
عملا هیچ چیز را به یاد نمی‌اورم و حتی نمی‌دانمم نامم چیست!؟
با ترس و استرس در چشم های پر عشق مرد خیره می‌شوم:
- تو کی هستی؟
از روی صندلی بلند می‌شود و با استایل خاص خود به طرفم می‌اید.
کنار تختم قرار می‌گیرد و مشغول باز کردن دستم می‌شود:
- من دنیلم، همسرت عزیزم.

***

" حامی"

پای گوشی خشک شده‌ام و سرم، مزخرف تیر می‌کشد.
چهار ساعتی می‌شود که یزدان و بچه‌هایش به مکان دیاکو حمله کرده اند!
مثل سگ استرس دارم!
ابتین، همه ی جانم بود؛ رفیق روز های تنهایی ام، امید شب‌هایی دلتنگی‌ام، توانایی روزهای بی‌رمقم...
موبایل را استرسی به پیشانی‌ام می‌کوبم و چت می‌کنم به باند سفید دور دستم.
- همه چی درست میشه بابا...
صدای پارس‌های پی در پی جیسون، توجه‌ام را جلب می‌کند.
اهسته بر می‌گردم و با دیدن بادیگارد جوان و لاغر جثه‌ام، ابرویم بالا می‌پرد:
- چی‌شده؟
نفس نفس می‌زند و مضطرب است!
از دور پیداست حامل خبر چرت تر از حال من است...
- اقا... خانمو...
اخم‌های درهم می‌رود و تا دَهان باز می‌کنم او را زیر فریاد هایم بکشم موبایلم زنگ می‌خورد.
بلافاصله او را رها می‌کنم و تماس را وصل می‌کنم.
صدای نفس‌های بلند یزوان هوا را می‌شکافد و به زور از میانشان زمزمه می‌کند:
- ابتینو گرفتیم...
نفس از سر اسودگی می‌کشم و تا دَهان باز می‌کنم به یزدان بگویم مراقب ابتین باشد بادیگارد، با جمله یک نفسش، نفسم را بند می‌اورد.
- حافظه خانمو پاک کردن همه چیز یادش رفته...
چه لحظه‌های مزخرف پر استرسی...
حتی مرا؟...
حتی عشقمان را...
زر می‌زند.
موبایل را قطع می‌کنم و با صدای تحلیل رفته و چهره ی رنگ پریده به طرفش بر‌می‌گردم:
- مطمئنی؟
تا زانو خم می‌شود و نفس‌های بریده بریده‌اش چهره‌اش را مچاله می‌کند:
- اره، نگهبانای عمارت دیدنم، تا ن*زد*یک*ی‌های این‌جا دنبالم بودن.
دستم را روی گلوی متورمم می‌کشم.
کار سخت شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت45

دل دیدن ابتین را نداشتم ان هم با ان اوصافی که راجبش شنیده بودم.
تهدید‌های دیاکو را به جان خریده بودم و حتی پا به پای او تهدید کرده بودم.
و چه تهدید بزرگ‌تر از دنیل اسکوبار، سلطان کوکائین جهان برای دیاکو وجود داشت؟
فقط شانس بَدم آن‌جا بود که خبر فراموشی یاس را داشت! ولی مگر من مرده باشم که بی‌شرفی مانند دنیل با این حقه کثیف یاس زیبایم را تصاحب کند.
مانند همیشه، این را هم درست می‌کنم.
به یزدان سپرده بودم ابتین را پیش روانشناس ببرد شاید مرحمی بر زخم روحی بزرگی که در این چند ماه خورده بگذارد.
یزدان می‌گوید با هیچ‌کس حرف نمی‌زند و دلش نمی‌خواهد مرا ببیند!
می‌گوید آن‌چنان عاقل و بزرگ شده که او را نمی‌شناسی!
ابتین بی‌گناهم را دوماه مرد کرده بودند!
عصبی چند نفس عمیق می‌کشم و به موهایم چنگ می‌اندازم...
لعنت به من...
لعنت به ذات کثیفم...
لعنت به بیمار درونم...
لعنت به مرز روانی‌ام...
من مسبب تمام این بدبختی‌ها و گرفتاری‌ها بودم...
من عقده‌ای لجباز، با دست‌های خودم زندگی‌ام را به اتش کشیدم...
پسر سرهنگ راد خشک و خشن را چه به تولید کننده بودن؟
اصلا تمام داستان‌ها و بدبختی‌های من زیر سر پدر عقده‌ای تر و احمق‌تر من، است.
لنز سبز تیره را درون چشم‌هایم می‌گذارم و کلاه گیس بلند مشکی را روی سرم تنظیم می‌کنم.
خمیر مخصوص گریم را روی بینی ام می‌گذارم و با کردم پودر مخصوص فیت کردن ان قوز طبیعی می‌شوم.
باید هر جور شده با یاس صحبت می‌کردم!


***

"یاس"

متعجب به چشم‌های دنیل خیره می‌شوم:
- الان چند ساله باهمیم؟
لبخندی می‌زند؛ پر از عشق و حس خوب...
- پنج سال و نیم... .
ابروهایم متعجب بالا می‌پرد. چرا هیچ چیز از این پنج سال را به یاد ندارم؟ بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و متفکر روی نقطه‌ی نامعلومی چت می‌کنم.
نسیم نسبتا سخنکی می‌اید اما هیچ رنگ و بویی از زمستان ندارد!
- خانواده‌ام کجان؟ کی هستن؟ من و تو چجوری باهم اشنا شدیم؟
اخم‌هایش کم کم در هم می‌رود و با گرفتن دستم مرا به سمت تخت می‌کشد:
- برای فراموش کردن همین سوالا ازم خواستی حافظه ات رو پاک کنم، پس بهش فکر نکن باشه؟
گیج‌تر از هر لحظه‌ی دیگری به تخت خیره می‌شوم:
- قرار منم روی اون تخت کنار تو بخوابم؟
ته گلو می‌خندد و با شیطنت، بی پروا به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- منو تو خیلی بیشتر از یه خوابیدن معمولی روی یه تخت رو باهم گذروندیم!
سرخ می‌شوم و از چشم‌های گستاخش نگاه می‌دزدم.
چرا هیچ چیز را به خاطر نمی‌اوردم؟
دستم را می‌کشد و در یک حرکت به روی تخت می‌اندازد.
مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش می‌شود و لبخندش کش می‌اید:
- دلم هوس عطر تنتو کرده...
رنگ می‌بازم و شوکه به تخت می‌چسبم.
- من عطر نزدم.
از ته دل می‌خندد و پیراهنش را در می‌اورد.
پیراهن سفیدش را روی میز توالت می‌گذارد و از توی کشوی ان، جعبه ی سفید و قرمز رنگی که خطوط انگلیسی دارد و علامت زن و مرد در هم قفل شده روی ان است را بیرون می‌کشد:
- این چیه؟
شیطانی می‌خندد و یک شی پرس شده در محافظ مربع شکل را بیرون می‌کشد:
- این برای اینه که کار دست خودمون ندیم مامان بابا بشیم.
رنگم می‌پرد.
قرار است چه کار کنیم؟
بسته مربع شکل را به دندان می‌گیرد و دستش به طرف کمربندش می‌رود که شوکه چشم می‌بندم و جیغ می‌کشم:
- چی‌کار می‌کنی؟
قهقهه مستانه‌اش در اتاق می‌پیچد... .

کد:
#پارت45

دل دیدن ابتین را نداشتم ان هم با ان اوصافی که راجبش شنیده بودم.
تهدید‌های دیاکو را به جان خریده بودم و حتی پا به پای او تهدید کرده بودم.
و چه تهدید بزرگ‌تر از دنیل اسکوبار، سلطان کوکائین جهان برای دیاکو وجود داشت؟
فقط شانس بَدم آن‌جا بود که خبر فراموشی یاس را داشت! ولی مگر من مرده باشم که بی‌شرفی مانند دنیل با این حقه کثیف یاس زیبایم را تصاحب کند.
مانند همیشه، این را هم درست می‌کنم.
به یزدان سپرده بودم ابتین را پیش روانشناس ببرد شاید مرحمی بر زخم روحی بزرگی که در این چند ماه خورده بگذارد.
یزدان می‌گوید با هیچ‌کس حرف نمی‌زند و دلش نمی‌خواهد مرا ببیند!
می‌گوید آن‌چنان عاقل و بزرگ شده که او را نمی‌شناسی!
ابتین بی‌گناهم را دوماه مرد کرده بودند!
عصبی چند نفس عمیق می‌کشم و به موهایم چنگ می‌اندازم...
لعنت به من...
لعنت به ذات کثیفم...
لعنت به بیمار درونم...
لعنت به مرض روانی‌ام...
من مسبب تمام این بدبختی‌ها و گرفتاری‌ها بودم...
من عقده‌ای لجباز، با دست‌های خودم زندگی‌ام را به اتش کشیدم...
پسر سرهنگ راد خشک و خشن را چه به تولید کننده بودن؟
اصلا تمام داستان‌ها و بدبختی‌های من زیر سر پدر عقده‌ای تر و احمق‌تر من، است.
لنز سبز تیره را درون چشم‌هایم می‌گذارم و کلاه گیس بلند مشکی را روی سرم تنظیم می‌کنم.
خمیر مخصوص گریم را روی بینی ام می‌گذارم و با کردم پودر مخصوص فیت کردن ان قوز طبیعی می‌شوم.
باید هر جور شده با یاس صحبت می‌کردم!


***

"یاس"

متعجب به چشم‌های دنیل خیره می‌شوم:
- الان چند ساله باهمیم؟
لبخندی می‌زند؛ پر از عشق و حس خوب...
- پنج سال و نیم... .
ابروهایم متعجب بالا می‌پرد. چرا هیچ چیز از این پنج سال را به یاد ندارم؟ بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و متفکر روی نقطه‌ی نامعلومی چت می‌کنم.
نسیم نسبتا سخنکی می‌اید اما هیچ رنگ و بویی از زمستان ندارد!
- خانواده‌ام کجان؟ کی هستن؟ من و تو چجوری باهم اشنا شدیم؟
اخم‌هایش کم کم در هم می‌رود و با گرفتن دستم مرا به سمت تخت می‌کشد:
- برای فراموش کردن همین سوالا ازم خواستی حافظه ات رو پاک کنم، پس بهش فکر نکن باشه؟
گیج‌تر از هر لحظه‌ی دیگری به تخت خیره می‌شوم:
- قرار منم روی اون تخت کنار تو بخوابم؟
ته گلو می‌خندد و با شیطنت، بی پروا به چشم‌هایم خیره می‌شود:
- منو تو خیلی بیشتر از یه خوابیدن معمولی روی یه تخت رو باهم گذروندیم!
سرخ می‌شوم و از چشم‌های گستاخش نگاه می‌دزدم.
چرا هیچ چیز را به خاطر نمی‌اوردم؟
دستم را می‌کشد و در یک حرکت به روی تخت می‌اندازد.
مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش می‌شود و لبخندش کش می‌اید:
- دلم هوس عطر تنتو کرده...
رنگ می‌بازم و شوکه به تخت می‌چسبم.
- من عطر نزدم.
از ته دل می‌خندد و پیراهنش را در می‌اورد.
پیراهن سفیدش را روی میز توالت می‌گذارد و از توی کشوی ان، جعبه ی سفید و قرمز رنگی که خطوط انگلیسی دارد و علامت زن و مرد در هم قفل شده روی ان است را بیرون می‌کشد:
- این چیه؟
شیطانی می‌خندد و یک شی پرس شده در محافظ مربع شکل را بیرون می‌کشد:
- این برای اینه که کار دست خودمون ندیم مامان بابا بشیم.
رنگم می‌پرد.
قرار است چه کار کنیم؟
بسته مربع شکل را به دندان می‌گیرد و دستش به طرف کمربندش می‌رود که شوکه چشم می‌بندم و جیغ می‌کشم:
- چی‌کار می‌کنی؟
قهقهه مستانه‌اش در اتاق می‌پیچد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت46

به طرف دنیل می‌روم و با لبخند دست‌هایش را می‌گیرم.
مانند دختر بچه‌های دو ساله پر از عشق کنارش راه می‌روم و دستش را در هوا تکان می‌دهم.
خیل عظیمی از فروشنده‌های دوره گرد با اجناس رنگارنگشان، دوره امان می‌کردند و با ان زبان عجیب، از جنسشان حرف می‌زدند.
یک حس خوب سراسر وجودم را گرفته!
احساس رهایی دارم اما نمی‌دانم چرا ان ته توهای دلم یک حس سیاهی خفته...
نگاهم خیره به پسرک کوچکیست که گیتار می‌زند.
بازار حسابی شلوغ است و خیل عظیمی از توریست‌های اوروپایی را می‌شود دید.
دنیل یک دستش را دور کمرم گذاشته و ان یکی دستش پشت دست مرا نوازش می‌کند.
عینک آفتابی با فرام مربع شکل قهوه‌ای دارد و مارک گوچی عینکش در چشم است.
پیراهن جذب سفید و جلقه طوسی به تَن دارد با جین زاپ دار مشکی...
مانند این اواخری که او را به یاد داشتم؛ خوشتیپ و خوش رو بود...
موبایل دنیل زنگ می‌خورد و اهسته با یک معذرت خواهی زیر لَبی از من فاصله می‌گیرد و صد متری ان طرف تر می‌رود تا از سر و صدا دور شود.
چتر‌های بزرگ رنگارنگ بالای سر فروشنده‌ها گسترده شده و از هر طرف صدای عجیبی می‌اید.
خیره ام به زن چاق سیاه دست فروشی که لباس زیر‌هایش را کف خیابان پهن کرده.
ناگهان شخصی محکم تنه‌ام میزند که باعث می‌شود تعادلم را از دست بدهم و با جیغ خفیفی به عقب هل بخورم که دستی دور کمرم می‌نشیند و مرا میان زمین و اسمان می‌گیرد.
نفسم در سینِه حبس شده و جانم نیمه رفته است.
جرعت چشم باز کردن ندارم!
بوی اشنای عجیبی مشامم را ت*ح*ریک می‌کند...
انگار نت هایش اشناست و بوی میوه های استوایی‌اش با جانم عجین شده!
اخم های درهم می‌رود و متعجب و اهسته بین پلک هایم را می‌گشایم.
چشم‌های گستاخ سبزی، بی‌پروا و تنگ شده صورتم را می‌کاود.
اهسته کمرم را می‌کشد و صاف می‌ایستم.
سرم تا روی سینِه‌اش می‌رسد، و جثه‌ام میان پهنای س*ی*نه‌های مخفی شده در لباس مشکی اش، گم شده.
نمی‌توانم نفس بکشم!
صدای بَم، گیرا و جذابی دارد:
- حالتون خوبه؟
صدایش بیش از حد اشنا و پر خاطره است!
نمی‌دانم چرا ضربان قلبم بالا می‌رود و دست و پایم را گم می‌کنم.
- مم... منونم. ببخشید!
موهای بلند تا روی شانه و گر*دن کشیده و عضلانی دارد.
بزاق تلخ و گسم را به سختی فرو می‌دهم، نمی‌دانم چرا ان‌قدر استرس دارم.

کد:
#پارت46

به طرف دنیل می‌روم و با لبخند دست‌هایش را می‌گیرم.
مانند دختر بچه‌های دو ساله پر از عشق کنارش راه می‌روم و دستش را در هوا تکان می‌دهم.
خیل عظیمی از فروشنده‌های دوره گرد با اجناس رنگارنگشان، دوره امان می‌کردند و با ان زبان عجیب، از جنسشان حرف می‌زدند.
یک حس خوب سراسر وجودم را گرفته!
احساس رهایی دارم اما نمی‌دانم چرا ان ته توهای دلم یک حس سیاهی خفته...
نگاهم خیره به پسرک کوچکیست که گیتار می‌زند.
بازار حسابی شلوغ است و خیل عظیمی از توریست‌های اوروپایی را می‌شود دید.
دنیل یک دستش را دور کمرم گذاشته و ان یکی دستش پشت دست مرا نوازش می‌کند.
عینک آفتابی با فرام مربع شکل قهوه‌ای دارد و مارک گوچی عینکش در چشم است.
پیراهن جذب سفید و جلقه طوسی به تَن دارد با جین زاپ دار مشکی...
مانند این اواخری که او را به یاد داشتم؛ خوشتیپ و خوش رو بود...
موبایل دنیل زنگ می‌خورد و اهسته با یک معذرت خواهی زیر لَبی از من فاصله می‌گیرد و صد متری ان طرف تر می‌رود تا از سر و صدا دور شود.
چتر‌های بزرگ رنگارنگ بالای سر فروشنده‌ها گسترده شده و از هر طرف صدای عجیبی می‌اید.
خیره ام به زن چاق سیاه دست فروشی که لباس زیر‌هایش را کف خیابان پهن کرده.
ناگهان شخصی محکم تنه‌ام میزند که باعث می‌شود تعادلم را از دست بدهم و با جیغ خفیفی به عقب هل بخورم که دستی دور کمرم می‌نشیند و مرا میان زمین و اسمان می‌گیرد.
نفسم در سینِه حبس شده و جانم نیمه رفته است.
جرعت چشم باز کردن ندارم!
بوی اشنای عجیبی مشامم را ت*ح*ریک می‌کند...
انگار نت هایش اشناست و بوی میوه های استوایی‌اش با جانم عجین شده!
اخم های درهم می‌رود و متعجب و اهسته بین پلک هایم را می‌گشایم.
چشم‌های گستاخ سبزی، بی‌پروا و تنگ شده صورتم را می‌کاود.
اهسته کمرم را می‌کشد و صاف می‌ایستم.
سرم تا روی سینِه‌اش می‌رسد، و جثه‌ام میان پهنای س*ی*نه‌های مخفی شده در لباس مشکی اش، گم شده.
نمی‌توانم نفس بکشم!
صدای بَم، گیرا و جذابی دارد:
- حالتون خوبه؟
صدایش بیش از حد اشنا و پر خاطره است!
نمی‌دانم چرا ضربان قلبم بالا می‌رود و دست و پایم را گم می‌کنم.
- مم... منونم. ببخشید!
موهای بلند تا روی شانه و گر*دن کشیده و عضلانی دارد.
بزاق تلخ و گسم را به سختی فرو می‌دهم، نمی‌دانم چرا ان‌قدر استرس دارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت47

خیرگی نگاهش را حس می‌کنم!
چرا نمی‌رود؟
چرا ان‌قدر عطرش اشناست؟
چرا ان‌قدر صدایش اشناست!؟
این غریب آشنا، که این گونه مرا می‌کاود کیست؟
- جایی تشریف می‌برید خانم بختیاری؟
با این حرف مرد گوشم زنگ می‌خورد و صدها صدای مختلف با تُن‌های متفاوت، در سَرم این فامیل را صدا می‌زنند... بختیاری!
چهره ام متعجب درهم می‌رود و تا می‌خواهم دَهان باز کنم، دنیل را با اخم های در‌هم، در ن*زد*یک*ی خود می‌یابم!
لبخند مصنوعی می‌زنم و برای جمع کردن داستان، دست دنیلی را که حالا کنارم رسیده می‌گیرم:
- اشتباه گرفتید.
غریبه، دَهان می‌گشاید حرفی بزند که دَنیل در کمال ادب نخ سخن را به روی خود می‌کشد:
- بفرمایید جناب! مشکلی دارید؟
غریبه، دستش را به طرف مرد دراز می‌کند.
اداب دان، فهمیده و به مقدار زیادی دقیق است!
- از دوستان، محافظتون بنیامین بهادری هستم. از ایران برای دیدار ایشون اومدم.
ابروی دنیل متعجب بالا می‌پرد و دست راستش، دور کمر من می‌پیچد.
خیلی ناخواسته متوجه نگاه غضب الود مرد می‌شوم!
رگ گ*ردنش برامده می‌شود و با دست‌های مشت شده، خیره به دست تنومند دنیل به دور کمر من است...
واقعا این مرد کیست؟
دنیل، به اصطلاح، تیری در تاریکی رها می‌کند تا مقدار صحت حرف این غریبه را بداند:
- اگر امکان داره با بنیامین تماس برقرار کنید و روی اسپیکر بذارید.
نگاهم به قوز کوچک و لَب های خوش فرم ب*ر*جسته مَرد می‌چرخد...
احساس می‌کنم با این لَب‌ها خاطره دارم! ان هم در حدی که از اصول عرف خارج شود...
مرد موبایل آیفون اخرین مدلش را، با ان قاب دور طلای گلس شیشه‌ای بیرون می‌کشد.
رگ های دستش، به زیبایی هرچه تمام ب*ر*جسته اند و استینش را تا ارنج بالا زده...
صدای بوق در میان هم همه ی جمعیت می‌پیچد و به بوق دوم نمی‌رسد که...
- الو، جانم صدرا، کجایی رسیدی‌؟
صدا، صدای بنیامین خودمان است!
و صدرا، نام این غریبه‌ی اشناست... هیچ حس اشنایی با نامش ندارم.
دنیل قبل از این‌که صدرا حرفی بزند، موبایل را از دستش می‌گیرد و با گام‌های بلند از ما دور می‌شود.
به دنیلی خیره می‌شوم که با اخم‌های درهم رفته، موبایل را کنار گوشش قرار داده و حالت چهره اش، هیچ مسالمت آمیز نیست... ‌‌.
- نذار این حیوون بهت دست بزنه... .
متعجب، به طرف صدای دو رگه و خشدار مَرد برمی‌گردم...
باید گر*دن فرازی می‌کردم برای دیدن چشم های با نفوذ و عمیقش...
چه شد؟
رگ غیرتش برای چه بالا امد؟ دنیل همسر من است!
اخم‌هایم درهم می‌رود و تهدید وار چشم تنگ می‌کنم:
- بله؟ چی گفتید؟
خم می‌شود روی صورتم؛ رگه های سرخ دور چشمش، روح از تَن ادم می‌برد!
دندان می‌سابد و شمرده شمرده کلامش را در‌گوشم می‌کند:
- نذار بهت دَست بزنه! وگرنه وقتی حافظت بر‌گرده دهنتو خرد می‌کنم.
حیرتم دو چندان می‌شود.
از هیپنوتیزم من هم خبر داشت؟
مغزم پر می‌شود از سوال و برگشت دنیل، مانع بازگو کردنشان می‌شود.

کد:
#پارت47

خیرگی نگاهش را حس می‌کنم!
چرا نمی‌رود؟
چرا ان‌قدر عطرش اشناست؟
چرا ان‌قدر صدایش اشناست!؟
این غریب آشنا، که این گونه مرا می‌کاود کیست؟
- جایی تشریف می‌برید خانم بختیاری؟
با این حرف مرد گوشم زنگ می‌خورد و صدها صدای مختلف با تُن‌های متفاوت، در سَرم این فامیل را صدا می‌زنند... بختیاری!
چهره ام متعجب درهم می‌رود و تا می‌خواهم دَهان باز کنم، دنیل را با اخم های در‌هم، در ن*زد*یک*ی خود می‌یابم!
لبخند مصنوعی می‌زنم و برای جمع کردن داستان، دست دنیلی را که حالا کنارم رسیده می‌گیرم:
- اشتباه گرفتید.
غریبه، دَهان می‌گشاید حرفی بزند که دَنیل در کمال ادب نخ سخن را به روی خود می‌کشد:
- بفرمایید جناب! مشکلی دارید؟
غریبه، دستش را به طرف مرد دراز می‌کند.
اداب دان، فهمیده و به مقدار زیادی دقیق است!
- از دوستان، محافظتون بنیامین بهادری هستم. از ایران برای دیدار ایشون اومدم.
ابروی دنیل متعجب بالا می‌پرد و دست راستش، دور کمر من می‌پیچد.
خیلی ناخواسته متوجه نگاه غضب الود مرد می‌شوم!
رگ گ*ردنش برامده می‌شود و با دست‌های مشت شده، خیره به دست تنومند دنیل به دور کمر من است...
واقعا این مرد کیست؟
دنیل، به اصطلاح، تیری در تاریکی رها می‌کند تا مقدار صحت حرف این غریبه را بداند:
- اگر امکان داره با بنیامین تماس برقرار کنید و روی اسپیکر بذارید.
نگاهم به قوز کوچک و لَب های خوش فرم ب*ر*جسته مَرد می‌چرخد...
احساس می‌کنم با این لَب‌ها خاطره دارم! ان هم در حدی که از اصول عرف خارج شود...
مرد موبایل آیفون اخرین مدلش را، با ان قاب دور طلای گلس شیشه‌ای بیرون می‌کشد.
رگ های دستش، به زیبایی هرچه تمام ب*ر*جسته اند و استینش را تا ارنج بالا زده...
صدای بوق در میان هم همه ی جمعیت می‌پیچد و به بوق دوم نمی‌رسد که...
- الو، جانم صدرا، کجایی رسیدی‌؟
صدا، صدای بنیامین خودمان است!
و صدرا، نام این غریبه‌ی اشناست... هیچ حس اشنایی با نامش ندارم.
دنیل قبل از این‌که صدرا حرفی بزند، موبایل را از دستش می‌گیرد و با گام‌های بلند از ما دور می‌شود.
به دنیلی خیره می‌شوم که با اخم‌های درهم رفته، موبایل را کنار گوشش قرار داده و حالت چهره اش، هیچ مسالمت آمیز نیست... ‌‌.
- نذار این حیوون بهت دست بزنه... .
متعجب، به طرف صدای دو رگه و خشدار مَرد برمی‌گردم...
باید گر*دن فرازی می‌کردم برای دیدن چشم های با نفوذ و عمیقش...
چه شد؟
رگ غیرتش برای چه بالا امد؟ دنیل همسر من است!
اخم‌هایم درهم می‌رود و تهدید وار چشم تنگ می‌کنم:
- بله؟ چی گفتید؟
خم می‌شود روی صورتم؛ رگه های سرخ دور چشمش، روح از تَن ادم می‌برد!
دندان می‌سابد و شمرده شمرده کلامش را در‌گوشم می‌کند:
- نذار بهت دَست بزنه! وگرنه وقتی حافظت بر‌گرده دهنتو خرد می‌کنم.
حیرتم دو چندان می‌شود.
از هیپنوتیزم من هم خبر داشت؟
مغزم پر می‌شود از سوال و برگشت دنیل، مانع بازگو کردنشان می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت48

دنیل، با یک لبخند مصنوعی، موبایل مرد عجیب را به طرفش می‌گیرد:
- خوش اومدید جناب صدرا، بنیامین و باقی دوستان در عمارت منتظر شما هستند. ادرس رو بلدید؟
دستی به گر*دن بر افراشته‌اش می‌کشد.
دوباره صدای بم و گیرایش یک اتصال کوچک در سرم ایجاد می‌کند:
- راستش رو بخواهید، خوشحال میشم دوستتون من رو تا عمارت همراهی کنند، اولین باره به اینجا میام.
بزاقم در گلویم می‌پرد و شوکه به سرفه می‌افتم.
همراه این روانی عجیب غریب، که به طرز عجیبی زیبا و اشناست، تا عمارت می‌رفتم؟ هرگز!
منتظر به اخم‌های درهم دنیل خیره می‌شوم و بلاخره سکوت را می‌شکند:
- ایشون همسر من هستند و من بهشون قول داده بودم که امروزم رو در اختیار ایشون بذارم، اگر خودشون مایل باشن هموطنشون رو راهنمایی کنند من مشکلی باهاش ندارم.
هر دو به من خیره می‌شوند.
دَهان باز می‌کنم بگویم "نه" که با دیدن یک عکس، روی بکگراند صدرا قلبم می‌ایستد.
من بودم، کنار یک مرد بور چشم ابی، و یک پسر بچه سه ساله بسیار زیبا با موهای بور، که هر سه همدیگر را در اغوش کشیده بودیم...
نفسم حبس می‌شود و یادم می‌رود چگونه باید قلبم را به کار بی‌اندازم...
مغزم از کار می‌ایستد و کل وجودم چشم می‌شود برای دیدن ان عکس...
یک حس عجیب، مانند دلتنگی!
چنان کل تَنم را مچاله می‌کند که مات می‌شوم...
مطمئنم از عمد ان عکس را مقابل چشم هایم گذاشته...
دنیل، با دیدن من بهت زده رد نگاهم را می‌گیرد و مرد خیلی هوشمندانه و بدون ایجاد شک موبایل را بر می‌گرداند و حالت ریتم به رانش می‌کوبد.
- خوبی رستا؟
صدای دنیل در سَرم صد ها چرخ می‌خورد...
چشم‌های معصوم و درشت پسر بچه در ذهنم حک شده!
دستی زیر فکم می‌نشیند و سَرم را به طرف خود می‌کشد :
- خوبی؟
به یشمی نگران دنیل خیره می‌شوم.
اضطراب دارد!
بدون این‌که جواب دنیل را بدهم سَرم را به طرف چهره‌ی اخموی مَرد می‌کشم.
یک ابهت خاص دارد!
- همراهی تون می‌کنم.
دست دنیل شل می‌شود و اهسته کمرش را صاف می‌کند.
جلیقه‌اش را به پایین می‌کشد و رو به صدرا لبخندی می‌زند :
- خیلی خب عزیزم، مراقب خودت باش.
دستش را پشت گردنم می‌گذارد و با خم کردن سرش، عمیق و از بن جان روی موهایم می‌بوسد...
صدای دندان سابیدن مَرد می‌اید و عجیب از او می‌ترسم.

کد:
#پارت48

دنیل، با یک لبخند مصنوعی، موبایل مرد عجیب را به طرفش می‌گیرد:
- خوش اومدید جناب صدرا، بنیامین و باقی دوستان در عمارت منتظر شما هستند. ادرس رو بلدید؟
دستی به گر*دن بر افراشته‌اش می‌کشد.
دوباره صدای بم و گیرایش یک اتصال کوچک در سرم ایجاد می‌کند:
- راستش رو بخواهید، خوشحال میشم دوستتون من رو تا عمارت همراهی کنند، اولین باره به اینجا میام.
بزاقم در گلویم می‌پرد و شوکه به سرفه می‌افتم.
همراه این روانی عجیب غریب، که به طرز عجیبی زیبا و اشناست، تا عمارت می‌رفتم؟ هرگز!
منتظر به اخم‌های درهم دنیل خیره می‌شوم و بلاخره سکوت را می‌شکند:
- ایشون همسر من هستند و من بهشون قول داده بودم که امروزم رو در اختیار ایشون بذارم، اگر خودشون مایل باشن هموطنشون رو راهنمایی کنند من مشکلی باهاش ندارم.
هر دو به من خیره می‌شوند.
دَهان باز می‌کنم بگویم "نه" که با دیدن یک عکس، روی بکگراند صدرا قلبم می‌ایستد.
من بودم، کنار یک مرد بور چشم ابی، و یک پسر بچه سه ساله بسیار زیبا با موهای بور، که هر سه همدیگر را در اغوش کشیده بودیم...
نفسم حبس می‌شود و یادم می‌رود چگونه باید قلبم را به کار بی‌اندازم...
مغزم از کار می‌ایستد و کل وجودم چشم می‌شود برای دیدن ان عکس...
یک حس عجیب، مانند دلتنگی!
چنان کل تَنم را مچاله می‌کند که مات می‌شوم...
مطمئنم از عمد ان عکس را مقابل چشم هایم گذاشته...
دنیل، با دیدن من بهت زده رد نگاهم را می‌گیرد و مرد خیلی هوشمندانه و بدون ایجاد شک موبایل را بر می‌گرداند و حالت ریتم به رانش می‌کوبد.
- خوبی رستا؟
صدای دنیل در سَرم صد ها چرخ می‌خورد...
چشم‌های معصوم و درشت پسر بچه در ذهنم حک شده!
دستی زیر فکم می‌نشیند و سَرم را به طرف خود می‌کشد :
- خوبی؟
به یشمی نگران دنیل خیره می‌شوم.
اضطراب دارد!
بدون این‌که جواب دنیل را بدهم سَرم را به طرف چهره‌ی اخموی مَرد می‌کشم.
یک ابهت خاص دارد!
- همراهی تون می‌کنم.
دست دنیل شل می‌شود و اهسته کمرش را صاف می‌کند.
جلیقه‌اش را به پایین می‌کشد و رو به صدرا لبخندی می‌زند :
- خیلی خب عزیزم، مراقب خودت باش.
دستش را پشت گردنم می‌گذارد و با خم کردن سرش، عمیق و از بن جان روی موهایم می‌بوسد...
صدای دندان سابیدن مَرد می‌اید و عجیب از او می‌ترسم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا