#پارت11
دور میز صبحانه نشسته ایم.
دیشب را، تا خود سحر مشغول فکر کردن بودم.
هنوز هم گیجم، نمیدانم، در این عمارت درندشت، میان این ادم هایی که زمین تا اسمان با من تفاوت دارند چه میکردم؟
اعتصام خان، در صدر میز نشسته و صندلی تاج دار متفاوتش، گویایی برتری اش بر اهل خانه بود.
عماد، رو به روی من و در...
#پارت11
#مختوم_به_تو
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#مختوم
#مختوم_به_تو
#رمان
#صبا
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#پارت11
"یاس"
یزدان مقابلم نشسته و در سکوت کامل خیره نگاهام میکند. من...من حالم خوب نیست. مشکلی با مردن ندارم؛ اما احساس عجیبی دارم. در تمام این سالها لحظهای از زندگیم ل*ذت نبردم و حالا درحالی میخوام بمیرم که زندگیم پوچِ پوچ گذشته. یکبار، حتی یکبار مثل هم سن و سالهای خودم تفریح نکردم،...
هُوالحق!
#پارت11
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
پارت 11
بارها و بارها گلبیبی تذکر داده بود که فالگوش ایستادن کار زشتی است؛ اما صدای نیمچه فریاد عصبی پدرش او را وادار کرده بود که گوشش را به در بچسباند و با دقت تمام در حالی که به سخنانشان گوش میداد، دستش را به علامت سکوت به الهه نشان میدهد. صدای گلبیبی که انگار میخواست پدر را نرم کند به...
...که لورا هیچ پاسخی نداد ترسید. سپس خودش نیز به بیرون نگاه کرد. او رخسار او نیز همانند لورا شد، با لکنت گفت:
- کا...کاخ؟
- کاخ بلوری!
لورا حرفش را تمام کرد و دوباره به عزمت کاخ نگریست. هر لحظه که به کاخ نزدیک میشدند قلبش آکنده از هیجان میشد.
#پارت11
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
دستم رو ناباور بین دندونام گزاشتم و گزیدم شاید می خواستم با این کار ترسم رو کنترل کنم. نفسام بریده بریده خارج می شد نگاهی به سر تا پای فرشاد خان انداختم. شلاق چرمش رو به کمربندش زده بود دوتا دکمه بالای پیراهن جیگری رنگش رو باز گذاشته بود وهر چند دقیقه یه بار دستی به گر*دن و س*ی*نه پر موش می کشید،...