کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت8

لنزهای قهوه‌ای که به خواسته‌ی وطن فروش در چشم‌هایم گذاشته‌ام باعث سرخ شدن و التهاب چشمم شده. سرم ان‌قدر پایین افتاده که آرتروز گر*دن در شاخم است، دیر یا زودش که مهم نیست. زیر چشمی به شلوارهای گشاد منصوب افغانستان‌شان نگاه می‌کنم. مردک وطن فروش گفت با یکی از زن‌ها هماهنگ کرده که بگوید من دختر اویم تا بتواند بدون ان‌که ان پیرمرد خیالی متوجه شود، مرا از این‌جا ببرد؛ زیرا این مردها ان‌قدر زن و فرزند دارند که نمی‌شناسندشان. اگر یک زمانی این اتفاق بیفتد که من با این همه اختلاف سنی ازدواج کنم، قطعا اولین کاری که خواهم کرد، کشتن ان پیرمرد است. چرا حامی فکر می‌کند، یک دختر ایرانی حاضر می‌شود تن به همچین کاری دهد؟ نمی‌دانم، شاید مغزش معیوب است.
با یاداوری خاطره‌ای به سرعت حرفم را پس می‌گیرم. تابستان پارسال در یکی از ماموریت‌های استان کهگیلویه و بویراحمد ، دخترکی سیزده‌ساله و مردی چهل‌ساله را دیدم. چشم‌هایم را دردمند بهم می‌فشارم. اگر این ظلم نیست، پس ظلم چیست؟ نه فقط در ایران، قلب من برای تک‌تک این دخترهای افغان که در سیزده سالگی باردار می‌شوند؛ ترک برمی‌دارد. ای کاش می‌توانستم سر تمام مَردهایشان را ببرم و روی سینِه‌های پر از جهل و هوسشان بگذارم.
با برخورد دستی به شانه‌ام، لرزی از تنم می‌گذرد و سرم را بلند می‌کنم که از پشت تورهای نقاب، چشم‌های چروک خورده و قهوه‌ای زنی را می‌بینم که نقاب سفید دارد!
- خوش‌بخت بشوی دخترکم.
صدای بم مردی که با لهجه‌ی غلیظ با حامی صحبت می‌کند، توجه‌ام را جلب می‌کند:
- من و تو زین پس خویش هم هستیم، دوست دارم خودم عقدتان را بخوانم و بعد بروید.
سرم را به سرعت زیر می‌اندازم تا کسی متوجه چشم‌های گرد شده‌ام نشود. عقدتان را می‌خوانم؟ درست متوجه نشدم، الان چه اتفاقی رخ داد؟ می‌خواهد عقدمان کند. جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و لعنت بر خنده‌های که در موقعیت‌های بد به وجود می‌امدند. حالا اگر سروان حسین‌پور عزیزم جوک گفته بود که خود مستربین هم قادر به کش اوردن چهره‌ی پوکرم نمی‌شد. کار خدا است دیگر، کلا از چزاندن و در مخمصه انداختن من یکی ل*ذت می‌برد. چرا فکر می‌کنند، او ان‌قدر انسان شریفی است که بند محرمیت و چهارچوب اسلام باشد؟ کسی که گروهک تروریستی را برای بمب گذاری مجهز می‌کند؟ مسخره است!
- البته.
این بار دیگر توان کنترل کردن سرم را برای این‌که سیصدو‌شصت‌درجه به طرف ان سوی پرده‌ی کلفت میان زن و مرد نچرخد، ندارم. حامی قبول کرد؟ یعنی می‌خواستند من را محرم یک وطن فروش خائن بکنند؟ چهره‌ام در هم می‌رود و سوزش معده‌ام مصادف می‌شود با عود کردن می‌گرن لعنتی. دست‌هایم توسط زن فشرده می‌شود و با دست دیگرش سر من را به سمت خود می‌چرخاند. می‌بینم اشک حلقه زده در چشم‌های مهربانش را:
- دختر من، در نُه سالگی زیر دست یک مَرد، مُرد. او هرچه باشد از حیوان‌هایی که این‌جا هستند، انسان‌تر است. جانت را نجات بده، من این خطر را به خاطر نجات جانت به دل خریدم.
امروز همه چیز به طرز عجیبی شوکه کننده است. در این چند ساله هزاران پرونده از ظلم و جهل دیدم و هیچ یک به اندازه این چند روزی که در کمپ طالبان بودم من رو تحت تاثیر قرار نداد. من شاهد دار اویخته شدن یک خانواده شش نفری و کودکی سه ساله بودم؛ اما به والله که درد ان‌ها خیلی کمتر بود، به والله که بوی تعفن مرده از بوی لجنی که در بین روابط ان‌ها با همسر و دخترانشان جاری‌ست، خیلی بهتر بود. دوست دارم هر چه زودتر ان‌جا را ترک کنم و ساعت‌ها در حمام ان‌قدر پوستم را لیف بکشم تا هیچ اثری از این روزهای مزخرف نماند.
با کشیده شدن دستم بلند می‌شوم و توسطِ همان زن سال‌خورده به طرف یک کرسی که نصفش در قسمت این طرف پرده و نصف دیگرش در ان طرف پرده بود، می‌روم. در تمام مدت، زن من را هدایت می‌کند و من به گوش‌هایم شک دارم هنگامی که صدای عربی خواندن مَرد طالب را، که دارد صیغِه‌ی محرمیت من و یک پست فطرت را می‌خواند، می‌شنوم. می‌شود این یکی هم، یکی از کابوس‌های بعد بازگشت از عملیات باشد؟ مثلا چشم باز کنم پدرم را کنار ان حوض قدیمی وسط حیاط اجری‌مان، در حالی که دو نان بربری زیر ب*غ*ل دارد و دست‌هایش را می‌شوید ببینم؟
شانه‌هایم تکان می‌خورد و اصلا مغز من امروز اعلام مرخصی کرده، پاسخ‌گو نیست که هر چند لحظه یک‌بار اف می‌کشد و صح*نه را ترک می‌کند. با صدای فریادی که می‌شنوم چهار ستونم تنم به لرزه در می‌اید:
- بی‌حیا بگو بله دیگر، چرا مَردت را منتظر می‌گذاری؟
احساس غربت، از نوک انگشت‌های پایم، اهسته ان‌قدر بالا می‌اید تا بیخ گلویم را بچسبد و من را در خود مچاله کند، دوباره ان روی دلتنگ بابایم بالا امده، با صدای ضعیفی که به زور می‌شنوم "بله" می‌گویم و دست یخ‌زده زن را از روی دستکش مشکی کلفتش می‌فشارم. این‌ها که عالم حساب نمی‌شوند مگر نه؟ شرعا ص*ی*غه‌یشان قبول نیست و فقط رد گم کنی است، درست؟ می‌بینم که مرد عظیم‌الجثه با ان شکم گنده‌اش، بلند می‌شود و بعد دست دادن با حامی که بلند شده می‌خواهد صورتش را ببوسد و حامی عقب می‌کشد!
- من بیمار شدم، خدایی ناکرده شماهم بیمار می‌شوید.
صدای پر از اکراه حامی، قشنگ حرفش را تایید می‌کند. یکی نیست به این مرد وسواس بگوید خر هفت جدت است که تو را پس انداخته‌اند. صدای خنده‌ی بلند طالب می‌اید و من دوست دارم در همین‌جا، بیلی به دست بگیرم و قبری برای خود بکنم و بعد مانند کارتون تام و جری، ان‌قدر محکم خود را قبر بیندازم که زمین تکان بخورد و خاک‌ها روی من بریزند، بعد هم زیرنویس بشود "the end". همین‌قدر فانتزی دوست دارم خود را محو کنم.
- ما بیرون می‌شویم تا تو عروس خود را ببینی.
و بعد می‌بینم گله‌ای مرد را که یکی‌یکی از در چادر بیرون می‌روند و ان زن مهربان، با نگاهی دلسوز و پر از درد، دست‌هایم را می‌فشارد و اخرین نفر از چادر بیرون می‌رود. اخرین نفر که بیرون می‌رود، فوری دست می‌اندازم پای چشم راستم و ان لنز مزخرف را بیرون می‌کشم. پرده کنار می‌رود و حامی، دست در جیب، با کنج لَب‌های بالا رفته پر تمسخر می‌گوید:
- بگذار عروسمان را ببینیم.
راستش را بخواهید، سردرد، سوزش معده و چشمم و تنفر دست به دست هم داده تا این قدرت را داشته باشم که با تمام توان رویش بالا بیاورم و کت و شلوار اسپرت فیلی‌اش را به فنا دهم، مخصوصا او که وسواس دارد. لنز چشم چپم را هم در می‌اورم و با بالا زدن نقاب، با نگاهی مظلوم و سرخ خیره می‌شوم به چشم‌های مرموز و اسمان شکلش:
- نکنه توهم می‌خوای مثل اون پیرمرد...
صدای قهقه‌اش که بالا می‌رود، به ناچار سعی در سرخ و سفید شدن می‌کنم و سر به زیر می‌اندازم که با ته مانده‌های خنده‌اش لپم را می‌کشد و دوباره یک دستش را در جیبش فرو می‌برد:
- عمو من سه برابر تو سن دارم، می‌تونی بابا صدام کنی.
بابا؟ چه واژه‌ی غریبی‌ست، هنگامی بخواهی این مرد را با ان پیرمرد ریش سفید کمی خمیده و جلیقه‌ی همیشه مشکی‌اش، که تسبیح یاقوت زیبای سوغات مشهدش را در دست می‌چرخاند، مقایسه کنی. چه واژه‌ی غریبی‌ست مقایسه این مرد با لبخندهای پاک و بی‌ریای پیرمرد که در ایوان چای می‌نوشد و تنها دخترش را نصحیت می‌کند که بعد مرگ مادرش زن نگرفت و تمام تلاشش را بر تربیت او گذاشته تا ابرودار اسمش باشد. هیچ کدام از معیارهای این مرد، مساوی با پدر نمی‌شود. وطن فروش خائن شاید؛ اما پدر نه!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت8
لنزهای قهوه‌ای که به خواسته‌ی وطن فروش در چشم‌هایم گذاشته‌ام باعث سرخ شدن و التهاب چشمم شده. سرم ان‌قدر پایین افتاده که آرتروز گر*دن در شاخم است، دیر یا زودش که مهم نیست. زیر چشمی به شلوارهای گشاد منصوب افغانستان‌شان نگاه می‌کنم. مردک وطن فروش گفت با یکی از زن‌ها هماهنگ کرده که بگوید من دختر اویم تا بتواند بدون ان‌که ان پیرمرد خیالی متوجه شود، مرا از این‌جا ببرد؛ زیرا این مردها ان‌قدر زن و فرزند دارند که نمی‌شناسندشان. اگر یک زمانی این اتفاق بیفتد که من با این همه اختلاف سنی ازدواج کنم، قطعا اولین کاری که خواهم کرد، کشتن ان پیرمرد است. چرا حامی  فکر می‌کند، یک دختر ایرانی حاضر می‌شود تن به همچین کاری دهد؟ نمی‌دانم، شاید مغزش معیوب است.
با یاداوری خاطره‌ای به سرعت حرفم را پس می‌گیرم. تابستان پارسال در یکی از ماموریت‌های استان کهگیلویه و بویراحمد ، دخترکی سیزده‌ساله و مردی چهل‌ساله را دیدم. چشم‌هایم را دردمند بهم می‌فشارم. اگر این ظلم نیست، پس ظلم چیست؟ نه فقط در ایران، قلب من برای تک‌تک این دخترهای افغان که در سیزده سالگی باردار می‌شوند؛ ترک برمی‌دارد. ای کاش می‌توانستم سر تمام مَردهایشان را ببرم و روی سینِه‌های پر از جهل و هوسشان بگذارم.
با برخورد دستی به شانه‌ام، لرزی از تنم می‌گذرد و سرم را بلند می‌کنم که از پشت تورهای نقاب، چشم‌های چروک خورده و قهوه‌ای زنی را می‌بینم که نقاب سفید دارد!
- خوش‌بخت بشوی دخترکم.
صدای بم مردی که با لهجه‌ی غلیظ با حامی صحبت می‌کند، توجه‌ام را جلب می‌کند:
- من و تو زین پس خویش هم هستیم، دوست دارم خودم عقدتان را بخوانم و بعد بروید.
سرم را به سرعت زیر می‌اندازم تا کسی متوجه چشم‌های گرد شده‌ام نشود. عقدتان را می‌خوانم؟ درست متوجه نشدم، الان چه اتفاقی رخ داد؟ می‌خواهد عقدمان کند. جلوی خنده‌ام را می‌گیرم و لعنت بر خنده‌های که در موقعیت‌های بد به وجود می‌امدند. حالا اگر سروان حسین‌پور عزیزم جوک گفته بود که خود مستربین هم قادر به کش اوردن چهره‌ی پوکرم نمی‌شد. کار خدا است دیگر، کلا از چزاندن و در مخمصه انداختن من یکی ل*ذت می‌برد. چرا فکر می‌کنند، او ان‌قدر انسان شریفی است که بند محرمیت و چهارچوب اسلام باشد؟ کسی که گروهک تروریستی را برای بمب گذاری مجهز می‌کند؟ مسخره است!
- البته.
این بار دیگر توان کنترل کردن سرم را برای این‌که سیصدو‌شصت‌درجه به طرف ان سوی پرده‌ی کلفت میان زن و مرد نچرخد، ندارم. حامی قبول کرد؟ یعنی می‌خواستند من را محرم یک وطن فروش خائن بکنند؟ چهره‌ام در هم می‌رود و سوزش معده‌ام مصادف می‌شود با عود کردن می‌گرن لعنتی. دست‌هایم توسط زن فشرده می‌شود و با دست دیگرش سر من را به سمت خود می‌چرخاند. می‌بینم اشک حلقه زده در چشم‌های مهربانش را:
- دختر من، در نُه سالگی زیر دست یک مَرد، مُرد. او هرچه باشد از حیوان‌هایی که این‌جا هستند، انسان‌تر است. جانت را نجات بده، من این خطر را به خاطر نجات جانت به دل خریدم.
امروز همه چیز به طرز عجیبی شوکه کننده است. در این چند ساله هزاران پرونده از ظلم و جهل دیدم و هیچ یک به اندازه این چند روزی که در کمپ طالبان بودم من رو تحت تاثیر قرار نداد. من شاهد دار اویخته شدن یک خانواده شش نفری و کودکی سه ساله بودم؛ اما به والله که درد ان‌ها خیلی کمتر بود، به والله که بوی تعفن مرده از بوی لجنی که در بین روابط ان‌ها با همسر و دخترانشان جاری‌ست، خیلی بهتر بود. دوست دارم هر چه زودتر ان‌جا را ترک کنم و ساعت‌ها در حمام ان‌قدر پوستم را لیف بکشم تا هیچ اثری از این روزهای مزخرف نماند.
با کشیده شدن دستم بلند می‌شوم و توسطِ همان زن سال‌خورده به طرف یک کرسی که نصفش در قسمت این طرف پرده و نصف دیگرش در ان طرف پرده بود، می‌روم. در تمام مدت، زن من را هدایت می‌کند و من به گوش‌هایم شک دارم هنگامی که صدای عربی خواندن مَرد طالب را، که دارد صیغِه‌ی محرمیت من و یک پست فطرت را می‌خواند، می‌شنوم. می‌شود این یکی هم، یکی از کابوس‌های بعد بازگشت از عملیات باشد؟ مثلا چشم باز کنم پدرم را کنار ان حوض قدیمی وسط حیاط اجری‌مان، در حالی که دو نان بربری زیر ب*غ*ل دارد و دست‌هایش را می‌شوید ببینم؟
شانه‌هایم تکان می‌خورد و اصلا مغز من امروز اعلام مرخصی کرده، پاسخ‌گو نیست که هر چند لحظه یک‌بار اف می‌کشد و صح*نه را ترک می‌کند. با صدای فریادی که می‌شنوم چهار ستونم تنم به لرزه در می‌اید:
- بی‌حیا بگو بله دیگر، چرا مَردت را منتظر می‌گذاری؟
احساس غربت، از نوک انگشت‌های پایم، اهسته ان‌قدر بالا می‌اید تا بیخ گلویم را بچسبد و من را در خود مچاله کند، دوباره ان روی دلتنگ بابایم بالا امده، با صدای ضعیفی که به زور می‌شنوم "بله" می‌گویم و دست یخ‌زده زن را از روی دستکش مشکی کلفتش می‌فشارم. این‌ها که عالم حساب نمی‌شوند مگر نه؟ شرعا ص*ی*غه‌یشان قبول نیست و فقط رد گم کنی است، درست؟ می‌بینم که مرد عظیم‌الجثه با ان شکم گنده‌اش، بلند می‌شود و بعد دست دادن با حامی که بلند شده می‌خواهد صورتش را ببوسد و حامی عقب می‌کشد!
- من بیمار شدم، خدایی ناکرده شماهم بیمار می‌شوید.
صدای پر از اکراه حامی، قشنگ حرفش را تایید می‌کند. یکی نیست به این مرد وسواس بگوید خر هفت جدت است که تو را پس انداخته‌اند. صدای خنده‌ی بلند طالب می‌اید و من دوست دارم در همین‌جا، بیلی به دست بگیرم و قبری برای خود بکنم و بعد مانند کارتون تام و جری، ان‌قدر محکم خود را قبر بیندازم که زمین تکان بخورد و خاک‌ها روی من بریزند، بعد هم زیرنویس بشود "the end". همین‌قدر فانتزی دوست دارم خود را محو کنم.
- ما بیرون می‌شویم تا تو عروس خود را ببینی.
و بعد می‌بینم گله‌ای مرد را که یکی‌یکی از در چادر بیرون می‌روند و ان زن مهربان، با نگاهی دلسوز و پر از درد، دست‌هایم را می‌فشارد و اخرین نفر از چادر بیرون می‌رود. اخرین نفر که بیرون می‌رود، فوری دست می‌اندازم پای چشم راستم و ان لنز مزخرف را بیرون می‌کشم. پرده کنار می‌رود و حامی، دست در جیب، با کنج لَب‌های بالا رفته پر تمسخر می‌گوید:
- بگذار عروسمان را ببینیم.
راستش را بخواهید، سردرد، سوزش معده و چشمم و تنفر دست به دست هم داده تا این قدرت را داشته باشم که با تمام توان رویش بالا بیاورم و کت و شلوار اسپرت فیلی‌اش را به فنا دهم، مخصوصا او که وسواس دارد. لنز چشم چپم را هم در می‌اورم و با بالا زدن نقاب، با نگاهی مظلوم و سرخ خیره می‌شوم به چشم‌های مرموز و اسمان شکلش:
- نکنه توهم می‌خوای مثل اون پیرمرد...
صدای قهقه‌اش که بالا می‌رود، به ناچار سعی در سرخ و سفید شدن می‌کنم و سر به زیر می‌اندازم که با ته مانده‌های خنده‌اش لپم را می‌کشد و دوباره یک دستش را در جیبش فرو می‌برد:
- عمو من سه برابر تو سن دارم، می‌تونی بابا صدام کنی.
بابا؟ چه واژه‌ی غریبی‌ست، هنگامی بخواهی این مرد را با ان پیرمرد ریش سفید کمی خمیده و جلیقه‌ی همیشه مشکی‌اش، که تسبیح یاقوت زیبای سوغات مشهدش را در دست می‌چرخاند، مقایسه کنی. چه واژه‌ی غریبی‌ست مقایسه این مرد با لبخندهای پاک و بی‌ریای پیرمرد که در ایوان چای می‌نوشد و تنها دخترش را نصحیت می‌کند که بعد مرگ مادرش زن نگرفت و تمام تلاشش را بر تربیت او گذاشته تا ابرودار اسمش باشد. هیچ کدام از معیارهای این مرد، مساوی با پدر نمی‌شود. وطن فروش خائن شاید؛ اما پدر نه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت9

عینک افتابی مارکش را روی چشم می‌زند و با قیافه‌ای جدی، دست در جیب می‌‎برد و سیس مایکل مورنه را می‌گیرد. خیره است به هلی‌کوپتری که نزدیک زمین شده و می‌خواهد فرود بیاید. باد پره‌های هلی‌کوپتر باعث شده چادر به تنم بچسبد و ان طرف دیگرش در هوا پرواز کند. یزدان که همان دستیار وطن‌فروش است، کیف سامسونت به دست هم شانه حامی قرار می‌گیرد. من هم که طبق معلول باید مثل کبک سرم را در برف می‌کردم. خیره به درخشش دانه‌های برف زیر خورشید کم‌جان صبح بودم. هلی‌کوپتر بالاخره می‌نشیند. وجود چادر و باد پره‌های هلی‌کوپتر باعث می‌شد به سختی بتوانم به سمت در هلی‌کوپتر مشکی حرکت کنم.
با دست‌هایم قصد در جمع کردن چادر داشتم که دستی پشت کمرم قرار می‌گیرد و مرا به جلو هل می‌دهد. نگاه متعجبم را بالا می‌کشم تا به چهره‌ی جدی حامی می‌رسم. نه انگار بلد است یک جاهایی هم معنی اسمش باشد!
حامی اول خود سوار می‌شود و بعد دست دراز می‌کند و کمک می‌کند تا من هم بالا بروم. یزدان از در دیگری وارد می‌شود. روی صندلی که می‌نشینم، حامی در را می‌بندد و من ناخواسته نگاهم سمت خلبان و کمک خلبان می‌چرخد. این‌که از کودکی من عاشق خلبان‌ها بوده‌ام، حقیقتی غیر قابل انکار است. صدای بسته شدن درب یزدان که می‌اید، خلبان شروع به زدن دکمه‌های مختلف مقابلش می‌کند و کم‌کم از زمین بلند می‌شویم.
نفس عمیقی می‌کشم. دست‌های حامی پشت کمرم قرار می‌گیرد. نگاه متعجبم را بالا می‌کشم و با گذر کردن از یزدانی که به حالت شکاری نگاهم می‌کند، به لبخند مرموز حامی می‌رسم. احساس عجیبی از جَوشان در سراسر وجودم می‌نشیند. شاید، شاید ترس است. نقابم را بالا می‌زنم. حامی لپم را می‌کشد و با لبخند خیره در چشم‌هایم می‌شود:
- امیدوارم مشکلی با پرواز نداشته باشی، ستوان بختیاری.
چیزی مانند متصل شدن برق از کل تنم می‌گذرد. تمام مدت داشت نقش بازی می‌کرد؟ نگاه متعجبم را که می‌بیند، قهقه‌اش بالا می‌رود و رو به یزدان می‌کند:
- فکر کنم ستوان نگران اینه که دوستاش سالم رسیدن یا نه.
یزدان سر کج می‌کند و با لبخند محوی می‌گوید:
- ساعت شش صبح پرواز کردن، فکر کنم دوساعت دیگه تهران باشن!
حامی حلقه‌ی دست‌هایش را دورم تنگ می‌کند و من خشک شده را به خود می‌چسباند:
- یزدان جان، حس می‌کنم ستوان فراموشی گرفته، یاداوری می‌کنی براش؟
لبخند یزدان، دندان‌نما می‌شود و ردیف دندان‌های کامپوزیتش، قشنگ می‌گوید از نمایش ل*ذت می‌برد.
- یاس بختیاری، بیست‌و‌پنج ساله، ساکن و متولد تهران، با پدر پیرش زندگی می‌کنه و مجرده.
ابروهای حامی بالا می رود و کنج لَبش هم...
- عه؟ چه جالب! من فکر می‌کردم پونزده سالشه.
کل تنم به رعشه می‌نشیند. همه‌اش نمایش بود، نه؟ مغزم از کار می‌افتد، به زمان نیاز دارم برای تحلیل کردن. اگر می‌دانست که هستم پس چرا، پس چرا مرا نکشت؟ با چند نفس عمیق، سعی در کنترل ضربان سرسام‌اور قلبم می‌کنم که بعد گذشت یک دقیقه سکوت بالاخره موفق می‌شوم. لبخند می‌زنم و با یک حرکت چادر از تن می‌کنم. نقاب را از روی سرم می‌کشم و جدی برایشان دست می‌زنم:
- افرین، بازیگرای خوبی هستید!
یزدان خم می‌شود و اهسته در صورتم پچ می‌زند:
- نه به اندازه‌ی تو...
حامی دست روی شانه یزدان می‌گذارد و ان را عقب می‌کشد:
- یزدان، پسر خوبی باش، خاله موشه رو اذیت نکن!
خیره می‌شوم در نگاه حامی، چشم‌هایش می‌درخشد و لبخند پیروزی بر لَب دارد.
- پس ماجرای اون لنزا چی بود؟
حامی دستی روی سرم می‌کشد. از این‌که مانند کودک‌ها با من برخورد می‌کند، چهره‌ام در هم می‌رود و عصبی دندان می‌سایم:
- همه که مثل تو خر نیستن، من که نمی‌تونستم با اون چشمای ابیت تو رو دخترشون معرفی کنم.
کاش می‌توانستم کلت جاساز شده‌ام را در بیاورم و هر دویشان را نیست کنم. راست می‌گوید دیگر. من خرم که نفهمیدم فردی که توانسته همچین بیزینسی بهم بزند، ان‌قدر احمق نیست که فریب این چیزها را بخورد و دلش به حال دختر بچه‌ای رحم بیاید. از این‌که ان مزخرفات را سرهم کرده‌ام، چیزی مانند پشیمانی و خجالت از حقیر بودن خود، در سرتاسر وجودم را می‌گیرد. جدی خیره می‌شوم در نگاهش، خب این قطعی است که جنازه‌ی من هم به وطن باز نخواهد گشت؛ اما حالا که همه چیز را می‌دانند، باید تکلیفم را مشخص کنم:
- هدفت چیه؟
حامی جدی می‌شود و با برداشتن عینک از روی موهایش ان را به طرف یزدان دراز می‌کند تا در کاورش بگذارد:
- تو من رو شناسایی کردی. یا باید مثل دوستات می‌کشتمت یا این‌که نگه‌ات می‌داشتم و وانمود می‌کردم مُردی.
حرفش را ریکاوری می‌کنم، واو به واوش را. یزدان خبر از ساعت پرواز دارد و او خبر از مرگ‌شان می‌دهد، یعنی؛ هلی‌کوپتری که ان‌ها را برده، ادم حامی بوده؟ شوکه به یقه لباس حامی چنگ می‌اندازم و مجبورش می‌کنم در چشم‌هایم خیره شود:
- کاری بهشون نداشته باش.
لبخند محوی می‌زند و نگاه معنی‌داری به دست‌هایم می‌اندازد تا یقه‌اش را رها کنم. سر جایم نمی‌توانم بند شوم. سرگرد فرزند کوچک دارد، سارا تازه می‌خواست بعد ماموریت ازدواج کند و سروان حسین‌پور از مادر پیرش نگه‌داری می‌کرد، باورم نمی‌شود. در این گیر و دار که می‌خواهم تمام تمرکز از دست رفته‌ام را برای نجات جانشان جمع کنم، صدای بیسیم در اتاق می‌پیچد:
- قربان هلی‌کوپتر رو منفجر کردیم، خودمون هم داریم بر می‌گردیم به محل مورد نظر.
چیزی از درونم پر می‌کشد و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. چهره‌ی دختر چهارساله سرگرد که هر روز بعد از مهدش، یک سر به ستاد می‌امد در نظرم نقش می‌بندد. با ان همه وابستگی‌اش به پدرش حالا با نبودش چه می‌کرد؟ خلع سلاح شده‌ام مانند؛ سربازی که اسیر دشمن می‌شود و زنده به گور شدن هم رزم‌هایش را می‌بیند.
برای اولین‌بار و اخرین باری است که شاهد مرگ همکار‌هایم هستم. این اخرین ماموریت من و خداحافظی با حرفه‌ی محبوبی‌ست که تمام خود را روی ان گذاشتم. چهره‌ی ترسیده سارا در نظرم زنده می‌شود و صدایش در کاسه‌ی تهی سرم می‌پیچد " به نظرت زنده می‌مونیم؟" من به او قول داده بودم که نگذارم بمیرد، چه ساده شرافتم لکه‌دار شد.
قطره‌ی اشکی، اهسته از روی گونه‌ام سر می‌خورد. پدرم همیشه می‌گفت، سعی نکن خودت را فراموش کنی، من؛ اما در تمام مدت تلاشم بر این بود که احساسات زنانه‌ام را سر ببرم، بخاطر حرفه‌ام؛ اما حالا که دگر حرفه‌ای وجود ندارد، چگونه باید این بغض سیاه لعنتی که در گلویم نشسته، نمی‌گذارد نفس بکشم را مهار کنم؟ پر از تنفر، به چهره‌ی ارام و خونسرد حامی خیره می‌شوم، روزی او را خواهم کشت، به پاس تمام خون‌هایی که بر زمین ریخته.
***
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت9
عینک افتابی مارکش را روی چشم می‌زند و با قیافه‌ای جدی، دست در جیب می‌‎برد و سیس مایکل مورنه را می‌گیرد. خیره است به هلی‌کوپتری که نزدیک زمین شده و می‌خواهد فرود بیاید. باد پره‌های هلی‌کوپتر باعث شده چادر به تنم بچسبد و ان طرف دیگرش در هوا پرواز کند. یزدان که همان دستیار وطن‌فروش است، کیف سامسونت به دست هم شانه حامی قرار می‌گیرد. من هم که طبق معلول باید مثل کبک سرم را در برف می‌کردم. خیره به درخشش دانه‌های برف زیر خورشید کم‌جان صبح بودم. هلی‌کوپتر بالاخره می‌نشیند. وجود چادر و باد پره‌های هلی‌کوپتر باعث می‌شد به سختی بتوانم به سمت در هلی‌کوپتر مشکی حرکت کنم.
با دست‌هایم قصد در جمع کردن چادر داشتم که دستی پشت کمرم قرار می‌گیرد و مرا به جلو هل می‌دهد. نگاه متعجبم را بالا می‌کشم تا به چهره‌ی جدی حامی می‌رسم. نه انگار بلد است یک جاهایی هم معنی اسمش باشد!
حامی اول خود سوار می‌شود و بعد دست دراز می‌کند و کمک می‌کند تا من هم بالا بروم. یزدان از در دیگری وارد می‌شود. روی صندلی که می‌نشینم، حامی در را می‌بندد و من ناخواسته نگاهم سمت خلبان و کمک خلبان می‌چرخد. این‌که از کودکی من عاشق خلبان‌ها بوده‌ام، حقیقتی غیر قابل انکار است. صدای بسته شدن درب یزدان که می‌اید، خلبان شروع به زدن دکمه‌های مختلف مقابلش می‌کند و کم‌کم از زمین بلند می‌شویم.
نفس عمیقی می‌کشم. دست‌های حامی پشت کمرم قرار می‌گیرد. نگاه متعجبم را بالا می‌کشم و با گذر کردن از یزدانی که به حالت شکاری نگاهم می‌کند، به لبخند مرموز حامی می‌رسم. احساس عجیبی از جَوشان در سراسر وجودم می‌نشیند. شاید، شاید ترس است. نقابم را بالا می‌زنم. حامی لپم را می‌کشد و با لبخند خیره در چشم‌هایم می‌شود:
- امیدوارم مشکلی با پرواز نداشته باشی، ستوان بختیاری.
چیزی مانند متصل شدن برق از کل تنم می‌گذرد. تمام مدت داشت نقش بازی می‌کرد؟ نگاه متعجبم را که می‌بیند، قهقه‌اش بالا می‌رود و رو به یزدان می‌کند:
- فکر کنم ستوان نگران اینه که دوستاش سالم رسیدن یا نه.
یزدان سر کج می‌کند و با لبخند محوی می‌گوید:
- ساعت شش صبح پرواز کردن، فکر کنم دوساعت دیگه تهران باشن!
حامی حلقه‌ی دست‌هایش را دورم تنگ می‌کند و من خشک شده را به خود می‌چسباند:
- یزدان جان، حس می‌کنم ستوان فراموشی گرفته، یاداوری می‌کنی براش؟
لبخند یزدان، دندان‌نما می‌شود و ردیف دندان‌های کامپوزیتش، قشنگ می‌گوید از نمایش ل*ذت می‌برد.
- یاس بختیاری، بیست‌و‌پنج ساله، ساکن و متولد تهران، با پدر پیرش زندگی می‌کنه و مجرده.
ابروهای حامی بالا می رود و کنج لَبش هم...
- عه؟ چه جالب! من فکر می‌کردم پونزده سالشه.
کل تنم به رعشه می‌نشیند. همه‌اش نمایش بود، نه؟ مغزم از کار می‌افتد، به زمان نیاز دارم برای تحلیل کردن. اگر می‌دانست که هستم پس چرا، پس چرا مرا نکشت؟ با چند نفس عمیق، سعی در کنترل ضربان سرسام‌اور قلبم می‌کنم که بعد گذشت یک دقیقه سکوت بالاخره موفق می‌شوم. لبخند می‌زنم و با یک حرکت چادر از تن می‌کنم. نقاب را از روی سرم می‌کشم و جدی برایشان دست می‌زنم:
- افرین، بازیگرای خوبی هستید!
یزدان خم می‌شود و اهسته در صورتم پچ می‌زند:
- نه به اندازه‌ی تو...
حامی دست روی شانه یزدان می‌گذارد و ان را عقب می‌کشد:
- یزدان، پسر خوبی باش، خاله موشه رو اذیت نکن!
خیره می‌شوم در نگاه حامی، چشم‌هایش می‌درخشد و لبخند پیروزی بر لَب دارد.
- پس ماجرای اون لنزا چی بود؟
حامی دستی روی سرم می‌کشد. از این‌که مانند کودک‌ها با من برخورد می‌کند، چهره‌ام در هم می‌رود و عصبی دندان می‌سایم:
- همه که مثل تو خر نیستن، من که نمی‌تونستم با اون چشمای ابیت تو رو دخترشون معرفی کنم.
کاش می‌توانستم کلت جاساز شده‌ام را در بیاورم و هر دویشان را نیست کنم. راست می‌گوید دیگر. من خرم که نفهمیدم فردی که توانسته همچین بیزینسی بهم بزند، ان‌قدر احمق نیست که فریب این چیزها را بخورد و دلش به حال دختر بچه‌ای رحم بیاید. از این‌که ان مزخرفات را سرهم کرده‌ام، چیزی مانند پشیمانی و خجالت از حقیر بودن خود، در سرتاسر وجودم را می‌گیرد. جدی خیره می‌شوم در نگاهش، خب این قطعی است که جنازه‌ی من هم به وطن باز نخواهد گشت؛ اما حالا که همه چیز را می‌دانند، باید تکلیفم را مشخص کنم:
- هدفت چیه؟
حامی جدی می‌شود و با برداشتن عینک از روی موهایش ان را به طرف یزدان دراز می‌کند تا در کاورش بگذارد:
- تو من رو شناسایی کردی. یا باید مثل دوستات می‌کشتمت یا این‌که نگه‌ات می‌داشتم و وانمود می‌کردم مُردی.
حرفش را ریکاوری می‌کنم، واو به واوش را. یزدان خبر از ساعت پرواز دارد و او خبر از مرگ‌شان می‌دهد، یعنی؛ هلی‌کوپتری که ان‌ها را برده، ادم حامی بوده؟ شوکه به یقه لباس حامی چنگ می‌اندازم و مجبورش می‌کنم در چشم‌هایم خیره شود:
- کاری بهشون نداشته باش.
لبخند محوی می‌زند و نگاه معنی‌داری به دست‌هایم می‌اندازد تا یقه‌اش را رها کنم. سر جایم نمی‌توانم بند شوم. سرگرد فرزند کوچک دارد، سارا تازه می‌خواست بعد ماموریت ازدواج کند و سروان حسین‌پور از مادر پیرش نگه‌داری می‌کرد، باورم نمی‌شود. در این گیر و دار که می‌خواهم تمام تمرکز از دست رفته‌ام را برای نجات جانشان جمع کنم، صدای بیسیم در اتاق می‌پیچد:
- قربان هلی‌کوپتر رو منفجر کردیم، خودمون هم داریم بر می‌گردیم به محل مورد نظر.
چیزی از درونم پر می‌کشد و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. چهره‌ی دختر چهارساله سرگرد که هر روز بعد از مهدش، یک سر به ستاد می‌امد در نظرم نقش می‌بندد. با ان همه وابستگی‌اش به پدرش حالا با نبودش چه می‌کرد؟ خلع سلاح شده‌ام مانند؛ سربازی که اسیر دشمن می‌شود و زنده به گور شدن هم رزم‌هایش را می‌بیند.
برای اولین‌بار و اخرین باری است که شاهد مرگ همکار‌هایم هستم. این اخرین ماموریت من و خداحافظی با حرفه‌ی محبوبی‌ست که تمام خود را روی ان گذاشتم. چهره‌ی ترسیده سارا در نظرم زنده می‌شود و صدایش در کاسه‌ی تهی سرم می‌پیچد " به نظرت زنده می‌مونیم؟" من به او قول داده بودم که نگذارم بمیرد، چه ساده شرافتم لکه‌دار شد.
قطره‌ی اشکی، اهسته از روی گونه‌ام سر می‌خورد. پدرم همیشه می‌گفت، سعی نکن خودت را فراموش کنی، من؛ اما در تمام مدت تلاشم بر این بود که احساسات زنانه‌ام را سر ببرم، بخاطر حرفه‌ام؛ اما حالا که دگر حرفه‌ای وجود ندارد، چگونه باید این بغض سیاه لعنتی که در گلویم نشسته، نمی‌گذارد نفس بکشم را مهار کنم؟ پر از تنفر، به چهره‌ی ارام و خونسرد حامی خیره می‌شوم، روزی او را خواهم کشت، به پاس تمام خون‌هایی که بر زمین ریخته.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت10
"حامی"

خسته از یک پرواز طولانی دستام رو عقب میارم تا خدمتکار جوان بتواند کت را از تنم خارج کند. نفس عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم به طرف یزدانی که دخترک خسته رو تقریبا به داخل عمارت هل می‌دهد. از بازی کردن باهاش ل*ذت می‌بردم، مخصوصا حالا که قیافه‌ی شکسته و نابودش رو می‌بینم؛ البته نباید این‌که من کلا علاقه‌ی خاصی به بازی کردن دارم رو فراموش کرد.
- خوش امدی ستوان، امیدوارم بتونم برات همسر خوبی باشم.
می‌بینم که نگاه خسته و سرخ شده از فرط خشمش به گوشه‌ی سالن کشیده می‌شود . دست‌های ظریفش جوری مشت شده که انگار توانایی خفه کردنم را دارد. جالبه!
- کی من رو می‌کشی؟ این حق رو دارم که ازت بخوام تو کارت تعجیل کنی.
کنج لَبم بالا می‌رود و چند قدم به جسم وا رفته‌اش نزدیک می‌شوم. دست زیر چانه‌اش می‌اندازم و مجبورش می‌کنم به چشمام خیره بشه:
-اخه کی همسرش رو می‌کشه که من بکشم؟
قیافه‌اش که از انزجار در هم می‌رود لبخندم عمیق می‌گیرد. خم می‌شوم و اهسته در گوشش پچ می‌زنم:
- کار دارم باهات.
گَردنش را به جهت مخالف خم می‌کند و چهره در هم می‌کشد. همین که نمی‌خواهد زار زار ابغوره بگیرد، او را قابل تحمل می‌کند. اخلاقش هم مخصوص چزاندن و تفریح است.
- کی از همسرش رو برمی‌گردونه ستوان؟ نکنه دلت واسه بابایی تنگ شده؟
چشم‌های سرخش را به یک‌باره باز می‌کند و با تمام خشمی که در چهره‌اش نمایان است به طرفم برمی‌گردد. نمی‌دانم چه می‌شود! هنگامی خبردار می‌شوم که از شدت ضربه‌ای که به صورتم نشسته سرم کج شده. این دومین سیلی در کل عمرم است و اولین باری که یک دختر همچین جرعتی را به خود داده. دستم را، ناباور به گرمی زیر بینی‌ام می‌کشم و با صاف کردن سرم، خیره می‌شوم به سرخی خون روی انگشتم! کنج لَبم، پوزخند وار بالا می‌رود و نگاهم اهسته روی صورت پر غضبش می‌نشیند.
- خوشم اومد.
بچه که زدن ندارد، مخصوصا از نوع تازه د*اغ دوست دیده‌اش و درکل، من عادتی به زدن ضعیف‌تر از خود ندارم. نگاهی به یزدانی که ماتش برده می‌اندازم و در حین پاک کردن خون دماغم، اهسته می‌گویم:
- خانم رو به اتاقشون راهنمایی کن.
یزدان به سمت دخترک می‌اید و من سر به زیر می‌اندازم تا بتوانم خون دماغم را پاک کنم. اصولا در این مواقع، واکنش ان‌هایی که می‌شناختم، گریه کردن بود؛ اما او با جرعت تمام سیلی زد. باید منطقی به این واکنش نگاه کرد، او شجاع است.
- سلام.
سر بلند می‌کنم و مهراد را که سیگار بین لَب‌هایش نشسته و دارد از پله‌ها پایین می‌اید، می‌بینم. خون دستم را با دستمال در جیبم پاک می‌کنم و نگاهم را کنکاش‌گر از شلوار جینش، تا پیراهن جذب سفیدش بالا می‌کشم:
- سلام.
رد نگاه مهراد را می‌گیرم و با رسیدن به یاسی که پر از خشم سر به زیر انداخته، سرم اژیر خطر می‌کشد. به این برادر کوچک، که از دخترهای زیبا خوشش می‌اید اصلا اعتمادی نیست.
- یزدان از این‌جا ببرش.
یزدان از پله‌های مخالف مهراد، یاس را بالا می‌برد و نگاه خیره‌ی مهراد که بدرقه‌شان می‌کند، نشان دهنده‌ی این است، که یا باید هر چه زودتر اطلاعات دخترک را بگیرم و او را خلاص کنم، یا به انتخاب خود، او را به برادر عزیزم، که اتفاقا تولدش هم نزدیک است هدیه بدهم. میل خودش است، من اصولا به قربانی‌هایم حق انتخاب می‌دهم.


مردیکه ی مزخرف جذاب 😂دل میگه بزنم از زندگی محوش کنم با این حق انتخاب دادنش

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت10
"حامی"

خسته از یک پرواز طولانی دستام رو عقب میارم تا خدمتکار جوان بتواند کت را از تنم خارج کند. نفس عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم به طرف یزدانی که دخترک خسته رو تقریبا به داخل عمارت هل می‌دهد. از بازی کردن باهاش ل*ذت می‌بردم، مخصوصا حالا که قیافه‌ی شکسته و نابودش رو می‌بینم؛ البته نباید این‌که من کلا علاقه‌ی خاصی به بازی کردن دارم رو فراموش کرد.
- خوش امدی ستوان، امیدوارم بتونم برات همسر خوبی باشم.
می‌بینم که نگاه خسته و سرخ شده از فرط خشمش به گوشه‌ی سالن کشیده می‌شود . دست‌های ظریفش جوری مشت شده که انگار توانایی خفه کردنم را دارد. جالبه!
- کی من رو می‌کشی؟ این حق رو دارم که ازت بخوام تو کارت تعجیل کنی.
کنج لَبم بالا می‌رود و چند قدم به جسم وا رفته‌اش نزدیک می‌شوم. دست زیر چانه‌اش می‌اندازم و مجبورش می‌کنم به چشمام خیره بشه:
-اخه کی همسرش رو می‌کشه که من بکشم؟
قیافه‌اش که از انزجار در هم می‌رود لبخندم عمیق می‌گیرد. خم می‌شوم و اهسته در گوشش پچ می‌زنم:
- کار دارم باهات.
گَردنش را به جهت مخالف خم می‌کند و چهره در هم می‌کشد. همین که نمی‌خواهد زار زار ابغوره بگیرد، او را قابل تحمل می‌کند. اخلاقش هم مخصوص چزاندن و تفریح است.
- کی از همسرش رو برمی‌گردونه ستوان؟ نکنه دلت واسه بابایی تنگ شده؟
چشم‌های سرخش را به یک‌باره باز می‌کند و با تمام خشمی که در چهره‌اش نمایان است به طرفم برمی‌گردد. نمی‌دانم چه می‌شود! هنگامی خبردار می‌شوم که از شدت ضربه‌ای که به صورتم نشسته سرم کج شده. این دومین سیلی در کل عمرم است و اولین باری که یک دختر همچین جرعتی را به خود داده. دستم را، ناباور به گرمی زیر بینی‌ام می‌کشم و با صاف کردن سرم، خیره می‌شوم به سرخی خون روی انگشتم! کنج لَبم، پوزخند وار بالا می‌رود و نگاهم اهسته روی صورت پر غضبش می‌نشیند.
- خوشم اومد.
بچه که زدن ندارد، مخصوصا از نوع تازه د*اغ دوست دیده‌اش و درکل، من عادتی به زدن ضعیف‌تر از خود ندارم. نگاهی به یزدانی که ماتش برده می‌اندازم و در حین پاک کردن خون دماغم، اهسته می‌گویم:
- خانم رو به اتاقشون راهنمایی کن.
یزدان به سمت دخترک می‌اید و من سر به زیر می‌اندازم تا بتوانم خون دماغم را پاک کنم. اصولا در این مواقع، واکنش ان‌هایی که می‌شناختم، گریه کردن بود؛ اما او با جرعت تمام سیلی زد. باید منطقی به این واکنش نگاه کرد، او شجاع است.
- سلام.
سر بلند می‌کنم و مهراد را که سیگار بین لَب‌هایش نشسته و دارد از پله‌ها پایین می‌اید، می‌بینم. خون دستم را با دستمال در جیبم پاک می‌کنم و نگاهم را کنکاش‌گر از شلوار جینش، تا پیراهن جذب سفیدش بالا می‌کشم:
- سلام.
رد نگاه مهراد را می‌گیرم و با رسیدن به یاسی که پر از خشم سر به زیر انداخته، سرم اژیر خطر می‌کشد. به این برادر کوچک، که از دخترهای زیبا خوشش می‌اید اصلا اعتمادی نیست.
- یزدان از این‌جا ببرش.
یزدان از پله‌های مخالف مهراد، یاس را بالا می‌برد و نگاه خیره‌ی مهراد که بدرقه‌شان می‌کند، نشان دهنده‌ی این است، که یا باید هر چه زودتر اطلاعات دخترک را بگیرم و او را خلاص کنم، یا به انتخاب خود، او را به برادر عزیزم، که اتفاقا تولدش هم نزدیک است هدیه بدهم. میل خودش است، من اصولا به قربانی‌هایم حق انتخاب می‌دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت11
"یاس"
یزدان مقابلم نشسته و در سکوت کامل خیره نگاه‌ام می‌کند. من...من حالم خوب نیست. مشکلی با مردن ندارم؛ اما احساس عجیبی دارم. در تمام این سال‌ها لحظه‌ای از زندگیم ل*ذت نبردم و حالا درحالی می‌خوام بمیرم که زندگیم پوچِ پوچ گذشته. یک‌بار، حتی یک‌بار مثل هم سن و سال‌های خودم تفریح نکردم، کار، کار، کار.
من تمام هفده‌سال اول عمرم رو با هدف رفتن به نظام، پوچ کردم و از زندگی ل*ذت نبردم و اون هشت‌سال به بعدش رو غرق سیاهی بودم. ناخواسته مشکی شدم و با هر بار دیدن یک حادثه، یکی از احساساتم رو سر بریدم. چقدر پدرم تلاش می‌کرد برای زنده نگه‌داشتن احساساتم. نمی‌دونم داره چیکار می‌کنه؛ وضو گرفته بره مسجد سر کوچه یا با پیرمردای کوچه دور هم جمع شدن. لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. لابد دوباره الویه درست کرده و برای منم نگه داشته، اخه می‌دونه چقدر دوست دارم.
چه پوچ تمام این سال‌ها رو دیدم که برای لحظه‌ای لبخند زدنم همه کار کرد و من تمام فکرم این بود که خودم رو توی لباس سبز ببینم. اه زندگی تباه شده‌ی من، می‌بخشی مرا؟ قطره‌ی اشکی اهسته از کنج چشمم می‌چکد. می‌دانی، کنج قلبم سوزش دارد. شاید قلبم طاقت این همه فشاری را که یک‌دفعه به ان وارد شده ندارد و فلج شده، نمی‌دانم شاید.
- اگه می‌خواید از من اطلاعات بکشید و بعد زجرکشم کنید ازت این تقاضا رو دارم که خلاصم کنی.
یزدان روی مبل راحتی کرم جابه‌جا می‌شود. نگاه‌اش متفکر در چشم‌هایم خیره می‌شود:
- چرا فکر می‌کنی قراره بکشیمت؟
تلخ می‌خندم و به دامن بلند لباس سفیدم خیره می‌شوم. یک مرگ فانتزی را ارزو دارم، در حالی که انبوه موهای خرمایی‌ام در هوا پریشان است و بر چوبه‌ی‌دار، لباس بلند سفیدم می‌رقصد. زیباست. مثلا رنگ پوستم پریده شده و سرخی لَب‌هایم سفید گروییده، رنگ اسمانی نگاه‌ام خاموش شده باشد و قطره‌ی اشک خشک شده‌ای روی گونه‌ی بی‌روحم بدرخشد. می‌شود همچین مرگی را تقاضا دهم؟
- چرا فکر می‌کنی اولین باره دارم مثل تویی رو می‌بینم؟
یزدان، نرم لبخند می‌زند و پا روی پا می‌اندازد. شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش کمی بالا می‌رود و جوراب سفیدش نمایان.
- من مطمعنم کلی پرونده خوندی؛ اما تو هرگز شخصی مثل حامی رو ندیدی و نشناختی.
تکیه سرم را به پشتی مبل می‌دهم و خیره می‌شوم به لوستر. زیباست و براق، درست در شان یک حرام‌خور.
- مال حروم همه رو به یک شکل در میاره، این تصور توئه که فکر می‌کنی اون خاصه.
یزدان، از روی مبل بلند می‌شود و صدای پایش را می‌شنوم، یک قدم، دو قدم، سه قدم.
چشم می‌بندم و صدای ارامش را می‌شنوم:
- فکر نکنم اون از قضاوت کردن خوشش بیاد، مخصوصا از جانب همسرش.
ناخواسته قهقه می‌زنم. در سرم طبل می‌کوبند، دوست دارم تیراندازی کنم. همسرش؟ اه، انگار روزگار قصد دارد طعم معشوقه بودن را برایم بچشاند. مثلا او حافظ است که بگوید "اگر ان ترک شیرازی به‌دست ارد دل ما را/ به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را" تلخ می‌خندم و دستم را روی پیشانی دردمندم می‌گذارم، خسته ام.
- گمشو بیرون، یه بار دیگه هم منو همسر اون خطاب کنی قول نمیدم که متمدنانه باهات برخورد کنم.
صاف می‌نشینم و برای اخم‌های درهم یزدان ابرو بالا می‌اندازم. با باز شدن ناگهانی در اتاق، نگاه‌ام می‌چرخد و به شخصی که در قاب دَر جا گرفته نگاه می‌کنم. چشم‌هایش اسمانی است و تنگ شده...کمی پایین می‌ایم و با عبور کردن از دماغ قوز دارش به ریش‌های طلایی و لَب‌های بزرگ سرخش می‌رسم. دست در جیب می‌برد و جدی نگاه‌ام می‌کند. کمی شباهت وطن‌فروش را می‌دهد.
- یزدان مهمون ما رو اذیت نکن.
یزدان با اخم‌های درهم مقابلش می‌رود و من هیچ حوصله‌ی پچ‌پچ کردن‌هایشان را ندارم.
***

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت11
"یاس"
یزدان مقابلم نشسته و در سکوت کامل خیره نگاه‌ام می‌کند. من...من حالم خوب نیست. مشکلی با مردن ندارم؛ اما احساس عجیبی دارم. در تمام این سال‌ها لحظه‌ای از زندگیم ل*ذت نبردم و حالا درحالی می‌خوام بمیرم که زندگیم پوچِ پوچ گذشته. یک‌بار، حتی یک‌بار مثل هم سن و سال‌های خودم تفریح نکردم، کار، کار، کار.
من تمام هفده‌سال اول عمرم رو با هدف رفتن به نظام، پوچ کردم و از زندگی ل*ذت نبردم و اون هشت‌سال به بعدش رو غرق سیاهی بودم. ناخواسته مشکی شدم و با هر بار دیدن یک حادثه، یکی از احساساتم رو سر بریدم. چقدر پدرم تلاش می‌کرد برای زنده نگه‌داشتن احساساتم. نمی‌دونم داره چیکار می‌کنه؛ وضو گرفته بره مسجد سر کوچه یا با پیرمردای کوچه دور هم جمع شدن. لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. لابد دوباره الویه درست کرده و برای منم نگه داشته، اخه می‌دونه چقدر دوست دارم.
چه پوچ تمام این سال‌ها رو دیدم که برای لحظه‌ای لبخند زدنم همه کار کرد و من تمام فکرم این بود که خودم رو توی لباس سبز ببینم. اه زندگی تباه شده‌ی من، می‌بخشی مرا؟ قطره‌ی اشکی اهسته از کنج چشمم می‌چکد. می‌دانی، کنج قلبم سوزش دارد. شاید قلبم طاقت این همه فشاری را که یک‌دفعه به ان وارد شده ندارد و فلج شده، نمی‌دانم شاید.
- اگه می‌خواید از من اطلاعات بکشید و بعد زجرکشم کنید ازت این تقاضا رو دارم که خلاصم کنی.
یزدان روی مبل راحتی کرم جابه‌جا می‌شود. نگاه‌اش متفکر در چشم‌هایم خیره می‌شود:
- چرا فکر می‌کنی قراره بکشیمت؟
تلخ می‌خندم و به دامن بلند لباس سفیدم خیره می‌شوم. یک مرگ فانتزی را ارزو دارم، در حالی که انبوه موهای خرمایی‌ام در هوا پریشان است و بر چوبه‌ی‌دار، لباس بلند سفیدم می‌رقصد. زیباست. مثلا رنگ پوستم پریده شده و سرخی لَب‌هایم سفید گروییده، رنگ اسمانی نگاه‌ام خاموش شده باشد و قطره‌ی اشک خشک شده‌ای روی گونه‌ی بی‌روحم بدرخشد. می‌شود همچین مرگی را تقاضا دهم؟
- چرا فکر می‌کنی اولین باره دارم مثل تویی رو می‌بینم؟
یزدان، نرم لبخند می‌زند و پا روی پا می‌اندازد. شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش کمی بالا می‌رود و جوراب سفیدش نمایان.
- من مطمعنم کلی پرونده خوندی؛ اما تو هرگز شخصی مثل حامی رو ندیدی و نشناختی.
تکیه سرم را به پشتی مبل می‌دهم و خیره می‌شوم به لوستر. زیباست و براق، درست در شان یک حرام‌خور.
- مال حروم همه رو به یک شکل در میاره، این تصور توئه که فکر می‌کنی اون خاصه.
یزدان، از روی مبل بلند می‌شود و صدای پایش را می‌شنوم، یک قدم، دو قدم، سه قدم.
چشم می‌بندم و صدای ارامش را می‌شنوم:
- فکر نکنم اون از قضاوت کردن خوشش بیاد، مخصوصا از جانب همسرش.
ناخواسته قهقه می‌زنم. در سرم طبل می‌کوبند، دوست دارم تیراندازی کنم. همسرش؟ اه، انگار روزگار قصد دارد طعم معشوقه بودن را برایم بچشاند. مثلا او حافظ است که بگوید "اگر ان ترک شیرازی به‌دست ارد دل ما را/ به خال هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را" تلخ می‌خندم و دستم را روی پیشانی دردمندم می‌گذارم، خسته ام.
- گمشو بیرون، یه بار دیگه هم منو همسر اون خطاب کنی قول نمیدم که متمدنانه باهات برخورد کنم.
صاف می‌نشینم و برای اخم‌های درهم یزدان ابرو بالا می‌اندازم. با باز شدن ناگهانی در اتاق، نگاه‌ام می‌چرخد و به شخصی که در قاب دَر جا گرفته نگاه می‌کنم. چشم‌هایش اسمانی است و تنگ شده...کمی پایین می‌ایم و با عبور کردن از دماغ قوز دارش به ریش‌های طلایی و لَب‌های بزرگ سرخش می‌رسم. دست در جیب می‌برد و جدی نگاه‌ام می‌کند. کمی شباهت وطن‌فروش را می‌دهد.
- یزدان مهمون ما رو اذیت نکن.
یزدان با اخم‌های درهم مقابلش می‌رود و من هیچ حوصله‌ی پچ‌پچ کردن‌هایشان را ندارم.
***
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت12

نگاه‌ام خیره به عقربه‌های ساعت است. حامی مجبورم کرده در اتاق مطالعه‌اش بنشینم و او الان نزدیک چهار ساعت و شانزده دقیقه است که دارد کتاب می‌خواند.
یک نوع شکنجه نرم. انگار عادت دارد با صبرش ادم‌ها را بی‌طاقت کند و به خواسته‌اش برسد، الان منتظر است که من حرف بزنم تا به خواندش پایان بدهد و من تمام سعی‌ام در این است، کلافه نشوم.
- کتاب اداب کشور داری، کتاب مفیدیه، به‌نظرم باید مسئول‌های ایران یه سر به تاریخ کشورشون بزنن.
مزخرف پشت مزخرف! عصبی شقیقه‌ام را می‌فشارم. میل شدیدی به پرتاب کردن خود، از بالکن همین کتاب‌خانه را دارم، فکر می‌کنم ده‌متری از زمین فاصله دارد.
- تمومش کن.
حامی نگاهش را بالا می‌کشد و متفکر نگاه‌ام می‌کند:
-چی رو؟
عصبی نگاه‌اش می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. با چند گام بلند خود را مقابلش می‌رسانم:
- من هیچ‌چیز نمی‌دونم، از هیچ‌جا هم خبر ندارم، اگر می‌دونستم بهت می‌گفتم.
حامی نرم لبخند می‌زند و نگاه‌اش، خریدار روی اعضای صورتم که حالا خیلی به صورتش نزدیک است می‌چرخد:
- از نزدیک خوشگل‌تری.
دستش را بالا می‌اورد روی صورتم بکشد که عصبی عقب می‌روم و به موهایم چنگ می‌اندازم. نیازمندم یک جادوگر پیدا شود و مرا در یک چشم بهم زدن با اجی مجی به تهران و در اتاق ساده و با صفایم ببرد.
حامی از پشت میز، بلند می‌شود و دست در جیب به سمتم می‌اید:
- دختر خوب من اگه می‌خواستم بکشمت، همون شب می‌کشتمت.
عصبی پوزخند می‌زنم و تیز به سمتش می‌چرخم:
- واسه همین میگم اطلاعات می‌خوای؛ اما به هرکی می‌پرستی و نمی‌پرستی من هیچی ندارم که به دردت بخوره، می‌خوای بدونی کی سرهنگ میره سرویس؟ کی میره پیش بچه‌اش؟
حامی می‌خندد و با تاسف سرش را تکان می‌دهد. تکیه کمرش را به میز می‌دهد و با کج کردن سرش خیره نگاه‌ام می‌کند:
- تو چقد شیرینی خاله موشه!
چهره‌ام از شدت عجز درهم می‌رود. واقعا دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، کمی زود جوش و عصبی بودن خصلتی بود که گه‌گاهی تا حد مرگ مرا پیش می‌برد:
- تمومش کن!
حامی، جدی نگاه‌ام می‌کند:
- حق ندارم با همسرم صحبت کنم؟
از فرق سرم دود بلند می‌شود. از این‌که" همسر " خطاب شوم متنفرم. با یک‌گام بلند فاصله را برمی‌دارم، به یقه‌اش چنگ می‌اندازم. خود را ان‌قدر بالا می‌کشم تا صورتم مقابل صورتش قرار بگیرد. کلمات را پچ‌پچ‌وار در مغزش فرو می‌کنم:
- تَمومش کن.
چشم‌های حامی روی هم می‌افتد و دستش کمرم را چنگ می‌اندازد. می‌خواهم به پایین بیایم که مرا همان‌جا نگه می‌دارد و ابرو بالا می‌دهد. خیره در چشم‌هایم کمی سرش را خم می‌کند و تیغه‌ی بینی‌اش را به نوک بینی‌ام می‌چسباند. همیشه فکر می‌کردم من استاد خلع سلاح کردنم؛ اما پچ‌پچ کردن او، با این قیافه‌ی جدی و این فاصله‌ی صفر، بدنم را کرخت می‌کرد:
- صبور باش.
چشم‌هایم بی‌حس روی هم می‌افتد، حس عجیبی، از نوک انگشت‌های دستم حرکت می‌کند و چیزی درونم فرو می‌ریزد! مثل سقوط از بلندای کوه. چشم‌هایم را که باز می‌کنم نگاه اسمانی‌اش را خمار و براق می‌بینم. لَبم را می‌گزم و اصلا از افکاری که دارد به سرم می‌اید، حس خوبی ندارم. نیروی عجیبی مانند؛ قرار گرفتن دو قطب منفی و مثبت اهن ربا مقابل یک‌دیگر دارد ما را به سمت هم می‌کشد. می‌بینم نزدیک‌تر شدن او را؛ اما زبانم سنگین شده برای این‌که مخالفت کنم.
فاصله صفر می‌شود. گرمای نفس‌هایش پو*ست لَبم را گزگز می‌کند و دروغ چرا، از این‌که لَب‌های روشنش را جلوتر بیاورد بدم نمی‌اید. نه...نه، نباید به این زودی خودم را به دستش می‌سپردم، قصدش همین بود، شیطان صفت!
دست روی سینَه‌اش می‌گذارم و با قوای مغزی که به زور جمع و جورش کرده‌ام، او را محکم به عقب هل می‌دهم و از اغوشش بیرون می‌ایم. چشم‌هایش که سریع به حالت عادی برمی‌گردد و لبخند عمیق می‌زند، حالم از سست شدنم بهم می‌خورد. دندان می‌سابم و از نگاه حق به جانبش رو می‌گیرم. خاک بر سرم کنند، اگر دوبار مثل باقی هم سن و سال‌هایم از این غلط‌ها کرده بودم، حالا به این وضع نمی‌افتادم. همین که با زبان چیزی به رویم نیاورد خودش کلی بود.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت12
نگاه‌ام خیره به عقربه‌های ساعت است. حامی مجبورم کرده در اتاق مطالعه‌اش بنشینم و او الان نزدیک چهار ساعت و شانزده دقیقه است که دارد کتاب می‌خواند.
یک نوع شکنجه نرم. انگار عادت دارد با صبرش ادم‌ها را بی‌طاقت کند و به خواسته‌اش برسد، الان منتظر است که من حرف بزنم تا به خواندش پایان بدهد و من تمام سعی‌ام در این است، کلافه نشوم.
- کتاب اداب کشور داری، کتاب مفیدیه، به‌نظرم باید مسئول‌های ایران یه سر به تاریخ کشورشون بزنن.
مزخرف پشت مزخرف! عصبی شقیقه‌ام را می‌فشارم. میل شدیدی به پرتاب کردن خود، از بالکن همین کتاب‌خانه را دارم، فکر می‌کنم ده‌متری از زمین فاصله دارد.
- تمومش کن.
حامی نگاهش را بالا می‌کشد و متفکر نگاه‌ام می‌کند:
-چی رو؟
عصبی نگاه‌اش می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. با چند گام بلند خود را مقابلش می‌رسانم:
- من هیچ‌چیز نمی‌دونم، از هیچ‌جا هم خبر ندارم، اگر می‌دونستم بهت می‌گفتم.
حامی نرم لبخند می‌زند و نگاه‌اش، خریدار روی اعضای صورتم که حالا خیلی به صورتش نزدیک است می‌چرخد:
- از نزدیک خوشگل‌تری.
دستش را بالا می‌اورد روی صورتم بکشد که عصبی عقب می‌روم و به موهایم چنگ می‌اندازم. نیازمندم یک جادوگر پیدا شود و مرا در یک چشم بهم زدن با اجی مجی به تهران و در اتاق ساده و با صفایم ببرد.
حامی از پشت میز، بلند می‌شود و دست در جیب به سمتم می‌اید:
- دختر خوب من اگه می‌خواستم بکشمت، همون شب می‌کشتمت.
عصبی پوزخند می‌زنم و تیز به سمتش می‌چرخم:
- واسه همین میگم اطلاعات می‌خوای؛ اما به هرکی می‌پرستی و نمی‌پرستی من هیچی ندارم که به دردت بخوره، می‌خوای بدونی کی سرهنگ میره سرویس؟ کی میره پیش بچه‌اش؟
حامی می‌خندد و با تاسف سرش را تکان می‌دهد. تکیه کمرش را به میز می‌دهد و با کج کردن سرش خیره نگاه‌ام می‌کند:
- تو چقد شیرینی خاله موشه!
چهره‌ام از شدت عجز درهم می‌رود. واقعا دیگر نمی‌توانم تحمل کنم، کمی زود جوش و عصبی بودن خصلتی بود که گه‌گاهی تا حد مرگ مرا پیش می‌برد:
- تمومش کن!
حامی، جدی نگاه‌ام می‌کند:
- حق ندارم با همسرم صحبت کنم؟
از فرق سرم دود بلند می‌شود. از این‌که" همسر " خطاب شوم متنفرم. با یک‌گام بلند فاصله را برمی‌دارم، به یقه‌اش چنگ می‌اندازم. خود را ان‌قدر بالا می‌کشم تا صورتم مقابل صورتش قرار بگیرد. کلمات را پچ‌پچ‌وار در مغزش فرو می‌کنم:
- تَمومش کن.
چشم‌های حامی روی هم می‌افتد و دستش کمرم را چنگ می‌اندازد. می‌خواهم به پایین بیایم که مرا همان‌جا نگه می‌دارد و ابرو بالا می‌دهد. خیره در چشم‌هایم کمی سرش را خم می‌کند و تیغه‌ی بینی‌اش را به نوک بینی‌ام می‌چسباند. همیشه فکر می‌کردم من استاد خلع سلاح کردنم؛ اما پچ‌پچ کردن او، با این قیافه‌ی جدی و این فاصله‌ی صفر، بدنم را کرخت می‌کرد:
 - صبور باش.
چشم‌هایم بی‌حس روی هم می‌افتد، حس عجیبی، از نوک انگشت‌های دستم حرکت می‌کند و چیزی درونم فرو می‌ریزد! مثل سقوط از بلندای کوه. چشم‌هایم را که باز می‌کنم نگاه اسمانی‌اش را خمار و براق می‌بینم. لَبم را می‌گزم و اصلا از افکاری که دارد به سرم می‌اید، حس خوبی ندارم. نیروی عجیبی مانند؛ قرار گرفتن دو قطب منفی و مثبت اهن ربا مقابل یک‌دیگر دارد ما را به سمت هم می‌کشد. می‌بینم نزدیک‌تر شدن او را؛ اما زبانم سنگین شده برای این‌که مخالفت کنم.
فاصله صفر می‌شود. گرمای نفس‌هایش پو*ست لَبم را گزگز می‌کند و دروغ چرا، از این‌که لَب‌های روشنش را جلوتر بیاورد بدم نمی‌اید. نه...نه، نباید به این زودی خودم را به دستش می‌سپردم، قصدش همین بود، شیطان صفت!
دست روی سینَه‌اش می‌گذارم و با قوای مغزی که به زور جمع و جورش کرده‌ام، او را محکم به عقب هل می‌دهم و از اغوشش بیرون می‌ایم. چشم‌هایش که سریع به حالت عادی برمی‌گردد و لبخند عمیق می‌زند، حالم از سست شدنم بهم می‌خورد. دندان می‌سابم و از نگاه حق به جانبش رو می‌گیرم. خاک بر سرم کنند، اگر دوبار مثل باقی هم سن و سال‌هایم از این غلط‌ها کرده بودم، حالا به این وضع نمی‌افتادم. همین که با زبان چیزی به رویم نیاورد خودش کلی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت13

چشم بسته‌ام و قصد در جمع کردن افکارم را دارم. خوب راستش را بخواهید من یکی از همان کودکی ورژنم کمی با هم سن و سال‌هایم متفاوت بود. یک دختر تخس عصبی که با دیدن ماشین پلیس ضعیف می‌کرد و تا هنگامی که روی زمین نیفتاده بود، دنبالش می‌دوید و صدای اژیر پلیس را درمی‌اورد. بعد هم با فک باز شده و صورت خاکی، با لبخندی که انگار دنیا را به من داده‌اند، به خونه برمی‌گشتم و در نگاه ترسیده پدرم خودم را در حوض می‌انداختم و با خنده دست باز می‌کردم. خیره می‌شدم در اسمان و با شوقی غیر قابل وصف خودم را پشت ماشین پلیس فرض می‌کردم. از همان کودکی هم دیوانه بودم؛ این را انکار نمی‌کنم.
اهسته چشم باز می‌کنم و همراه با نفس عمیقی که می‌کشم، بدنم را کش می‌اورم و ریلکس می‌کنم.
مقابلم، یک طرح متحرک دیجیتالی بزرگ، به اندازه‌ی عرض دیوار است که ساحل را نشان می‌دهد. نمی‌دانم جزیره قناری است یا هواوی. اصلا مگر مهم است کدام جهنم دره‌ای‌ست؟ با درنگ نگاه‌ام را روی دیوار سمت راست طرح می‌چرخانم، صبر لعنتی حامی به رنگ دیوارهای عمارتش هم تاثیر گذاشته. یک ابی کم‌رنگ و لایت. سلیقه‌اش مزخرف است، اتاق باید نمادی از زندگی باشد، مثلا مشکی با عکس‌های مافیایی در یک طرفش و در طرف دیگرش یک‌دار نمایشی. البته ناگفته نماند که این ارزو هيچ‌وقت برایم محقق نشد، چون پدرم معتقد بود مشکی شگون ندارد.
- دیوار سوراخ شد.
اهسته نگاه‌ام را به سیس خاص برادر حامی می‌دهم. روی پافر نشسته، پا روی پا انداخته و تکیه قوزکش را به تخت داده. از جوراب‌های ساق کوتاه مشکی‌اش بالا می‌روم و با گذرکردن از شلوار پارچه‌ای کرمش به پیراهن جذب مشکی‌اش می‌رسم. تای ابرویم را بالا می‌دهم و با عبور از سیگار بین لَبش، در اسمان چشم‌هایش که شباهت نسبی به حامی می‌دهد، خیره می‌شوم:
- شما اون‌قدر علافی که قراره بیست‌وچهارساعته تو اتاق من پهن باشی؟
می‌خندد، کمی خط لبخند دارد و هنگام خندیدن بینی‌اش چین می‌خورد. خیره می‌شود در چشم‌هایم و همراه با دم عمیقی که از سیگار می‌گیرد، چشم تنگ می‌کند:
- فکر می‌کردم از این‌که کنارتم ل*ذت می‌بری، حدس می‌زنم تو باید هدیه‌ی تولدم باشی.
و باز هم همان جمله‌ی معروف، زندگی عالی‌ست، همه‌چیز نور علی نور است و مگر بهتر از این می‌شود؟ روسری‌ام را جلوتر می‌کشم و بعد از چند دقیقه خیره نگاه‌اش کردن اهسته چهره در هم می‌کشم:
- قیافه من شبیه این دخترایی که خودشون رو اویزون می‌کنن؟
مهراد خم می‌شود و خاکستر سیگارش را در سطل سفید کنار تخت چستر طوسی می‌تکاند. در همان حینی که دارد بلند می‌شود، مخاطب قرارم می‌دهد:
- اویزون واسه کسی که بخواد چند نفر رو هم‌زمان داشته باشه؛ اما من اگه قرار باشه واسه یه روزم یکی رو داشته باشم، انتظار دارم تو اون روز با کس دیگه‌ای نباشه.
منطقی به‌نظر می‌رسید؛ اما چرا فکر می‌کرد کسی که بخاطر پول یا اندام یا زیبایی یا هر کوفت دیگری با او امده قرار نیست با یکی که قطعا از او بهتر پیدا می‌شود برود؟حتی همین حامی، از مهراد خیلی تراشیده‌تر است، البته به چشم خواهری. پوزخندی می‌زنم و در نگاه خمار دود گرفته‌اش پچ می‌زنم:
- چرا حامی باید دختری که عقد کرده رو به برادرش بده؟
سکوت، درست نیست؛ اما دلم خنک شد. مشکوک نگاه‌ام می‌کند و با تمسخر می‌گوید:
- حامی عقدت کرده؟
اصلا از ان خنده‌ی پشت ل*بش خوشم نمی‌اید. یک‌جور حالت تمسخر و تحقیر دارد. دست‌هایم را بین چهار زانویم قرار می‌دهم تا مشت کردنش را نبیند. مهراد بلند می‌شود و همان‌گونه که پشتش به من است، با خنده می‌گوید:
- اگه امشب سروصدای اتاق بغلی اذیتت کرد، بیا طبقه پایین تو اتاق من، می‌خوام پیانو بزنم.
سروصدا؟ منظورش چیست؟ اتاق بغلی که اتاق حامی بود، یعنی ممکن است بخواهد کسی را شکنجه کند؟ اما نه او تابع قانون با پنبه سر بریدن است.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت13
چشم بسته‌ام و قصد در جمع کردن افکارم را دارم. خوب راستش را بخواهید من یکی از همان کودکی ورژنم کمی با هم سن و سال‌هایم متفاوت بود. یک دختر تخس عصبی که با دیدن ماشین پلیس ضعیف می‌کرد و تا هنگامی که روی زمین نیفتاده بود، دنبالش می‌دوید و صدای اژیر پلیس را درمی‌اورد. بعد هم با فک باز شده و صورت خاکی، با لبخندی که انگار دنیا را به من داده‌اند، به خونه برمی‌گشتم و در نگاه ترسیده پدرم خودم را در حوض می‌انداختم و با خنده دست باز می‌کردم. خیره می‌شدم در اسمان و با شوقی غیر قابل وصف خودم را پشت ماشین پلیس فرض می‌کردم. از همان کودکی هم دیوانه بودم؛ این را انکار نمی‌کنم.
اهسته چشم باز می‌کنم و همراه با نفس عمیقی که می‌کشم، بدنم را کش می‌اورم و ریلکس می‌کنم.
مقابلم، یک طرح متحرک دیجیتالی بزرگ، به اندازه‌ی عرض دیوار است که ساحل را نشان می‌دهد. نمی‌دانم جزیره قناری است یا هواوی. اصلا مگر مهم است کدام جهنم دره‌ای‌ست؟ با درنگ نگاه‌ام را روی دیوار سمت راست طرح می‌چرخانم، صبر لعنتی حامی به رنگ دیوارهای عمارتش هم تاثیر گذاشته. یک ابی کم‌رنگ و لایت. سلیقه‌اش مزخرف است، اتاق باید نمادی از زندگی باشد، مثلا مشکی با عکس‌های مافیایی در یک طرفش و در طرف دیگرش یک‌دار نمایشی. البته ناگفته نماند که این ارزو هيچ‌وقت برایم محقق نشد، چون پدرم معتقد بود مشکی شگون ندارد.
- دیوار سوراخ شد.
اهسته نگاه‌ام را به سیس خاص برادر حامی می‌دهم. روی پافر نشسته، پا روی پا انداخته و تکیه قوزکش را به تخت داده. از جوراب‌های ساق کوتاه مشکی‌اش بالا می‌روم و با گذرکردن از شلوار پارچه‌ای کرمش به پیراهن جذب مشکی‌اش می‌رسم. تای ابرویم را بالا می‌دهم و با عبور از سیگار بین لَبش، در اسمان چشم‌هایش که شباهت نسبی به حامی می‌دهد، خیره می‌شوم:
- شما اون‌قدر علافی که قراره بیست‌وچهارساعته تو اتاق من پهن باشی؟
می‌خندد، کمی خط لبخند دارد و هنگام خندیدن بینی‌اش چین می‌خورد. خیره می‌شود در چشم‌هایم و همراه با دم عمیقی که از سیگار می‌گیرد، چشم تنگ می‌کند:
- فکر می‌کردم از این‌که کنارتم ل*ذت می‌بری، حدس می‌زنم تو باید هدیه‌ی تولدم باشی.
و باز هم همان جمله‌ی معروف، زندگی عالی‌ست، همه‌چیز نور علی نور است و مگر بهتر از این می‌شود؟ روسری‌ام را جلوتر می‌کشم و بعد از چند دقیقه خیره نگاه‌اش کردن اهسته چهره در هم می‌کشم:
- قیافه من شبیه این دخترایی که خودشون رو اویزون می‌کنن؟
مهراد خم می‌شود و خاکستر سیگارش را در سطل سفید کنار تخت چستر طوسی می‌تکاند. در همان حینی که دارد بلند می‌شود، مخاطب قرارم می‌دهد:
- اویزون واسه کسی که بخواد چند نفر رو هم‌زمان داشته باشه؛ اما من اگه قرار باشه واسه یه روزم یکی رو داشته باشم، انتظار دارم تو اون روز با کس دیگه‌ای نباشه.
منطقی به‌نظر می‌رسید؛ اما چرا فکر می‌کرد کسی که بخاطر پول یا اندام یا زیبایی یا هر کوفت دیگری با او امده قرار نیست با یکی که قطعا از او بهتر پیدا می‌شود برود؟حتی همین حامی، از مهراد خیلی تراشیده‌تر است، البته به چشم خواهری. پوزخندی می‌زنم و در نگاه خمار دود گرفته‌اش پچ می‌زنم:
- چرا حامی باید دختری که عقد کرده رو به برادرش بده؟
سکوت، درست نیست؛ اما دلم خنک شد. مشکوک نگاه‌ام می‌کند و با تمسخر می‌گوید:
- حامی عقدت کرده؟
اصلا از ان خنده‌ی پشت ل*بش خوشم نمی‌اید. یک‌جور حالت تمسخر و تحقیر دارد. دست‌هایم را بین چهار زانویم قرار می‌دهم تا مشت کردنش را نبیند. مهراد بلند می‌شود و همان‌گونه که پشتش به من است، با خنده می‌گوید:
- اگه امشب سروصدای اتاق بغلی اذیتت کرد، بیا طبقه پایین تو اتاق من، می‌خوام پیانو بزنم.
سروصدا؟ منظورش چیست؟ اتاق بغلی که اتاق حامی بود، یعنی ممکن است بخواهد کسی را شکنجه کند؟ اما نه او تابع قانون با پنبه سر بریدن است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت14
می‌گرنم عود کرده و پلکم از شدت خشم مرتب می‌پرد. نگاه سرخ شده‌ی پر غضبم را به ساعت روی دیوار دوخته‌ام. نزدیک به سه صبح است؛ اما هنوز هم صدای جیغ‌ها و عشوه‌های خرکی می‌امد. صدایش، درست صد تن بالاتر می‌رفت و در سر من ان‌قدر می‌چرخید که دوست داشتم دست در حلقم کنم و مشت بر مغز سرم بکوبم. شقیقه‌ام را دو دستی می‌فشارم و به پتوی خاکستری روشن که تا کمرم بالا کشیدمش نگاه می‌کنم. می‌شنوم صدایش را.
- وای حامی، وای نکن!
دلم می‌خواهد تمام تُن صدای زیر و پر پیچ و خم دخترک را بالا بیاورم. صدای خنده‌ی ارام حامی می‌اید و از صدای ضعیفی که از او می‌شنوم چشم‌های سرخ شده‌ام گرد می‌شود. حیف که اسلام دست و پایم را بسته، این‌جای کار را دیگر باید سانسور کرد و بوق کشید.
صدای قهقه‌ی سر مَست دخترک باعث می‌شود، پتو را پر غضب کنار بزنم، با گام‌هایی که محکم بر زمین می‌کوبم، فاصله‌ی دو متری تا دیوار سمت راست اتاق را طی کنم و چند مشت محکم بر دیوار بکوبم. صدا که قطع می‌شود، نفس راحتی می‌کشم و با لبخند ناخواسته‌ای که روی صورتم نشسته، چشم‌هایم را می‌مالم و به سمت تختم می‌روم که دوباره صدای پچ‌پچ و خنده‌یشان بلند می‌شود. اصلا شرم می‌کنند؟می‌دانند حیا چیست؟
دندان‌هایم را بهم می‌سابم و با چنگ انداختن به روسری سفیدی که روی پا تختی افتاده پا زمین می‌کوبم و از اتاق بیرون می‌روم. نگاه‌ای به سمت راست و چپ سالن سوت و کور که یکی در میان لوسترهایش روشن است و مجسمه‌هایش را به نمایش گذاشته و صد البته سنگ سالن که از تمیزی برق می‌زند. در اتاقم را محکم بهم می‌کوبم، پر حرص لَبم را به هم می‌فشارم و به طرف اتاق حامی می‌روم. گام بلند چهارمی را که برمی‌دارم مقابل در ام‌دی‌افی زیبای سفید قرار می‌گیرم. دست‌هایم را مشت می‌کنم تا دستگیره را باز نکنم و به جان دخترک بیفتم. چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و هرچی راه‌حل برای خنثی کردن خشمم دارم به کار می‌گیرم؛ اما با شنیدن صدای پر عشوه و تب‌دار دختره که می‌گوید "بالاخره خفه شد، حالا کارمون رو کنیم " محکم بر در می‌کوبم که صدای جیغش بلند می‌شود. عصبی داد می‌زنم:
- خفه‌شید!
صدای پای مردانه‌ای را که به سمت در می‌اید، می‌شنوم. عقل حکم می‌کرد که فرار کنم؛ اما دلم می‌خواست، سر تق مقابلش قرار بگیرد. چند دقیقه طول می‌کشد تا در باز شود و من در این فرصت، دست‌هایم را زیر بغلم زده‌ام و سرم با تخمین فاصله‌ی قَدی‌مان بالا گرفته‌ام که بالاخره بله، دَر باز می‌شود و حامی‌خان با ابروی بالا رفته و لبخند به لَب در قاب در حاضر می‌شود. خب باید اعتراف کنم انتظار این مورد را نداشتم. برای یک لحظه نگاه‌ام از بین دکمه‌های باز پیراهن سفیدش پایین می‌اید و با دیدن وضعش چشم‌هایم گرد می‌شود. سریع سرم را بالا می‌کشم و در نگاه بی‌پروا و براقش چهره درهم می‌کشم.
- می‌خوام بخوابم.
حامی تکیه‌اش را به قاب در می‌دهد و متفکر ابرو بالا می‌اندازد. کمی فکر می‌کند و دستش را کنج لَب‌های روشن خیسش می‌کشد.
- اها، یعنی الان همسر عزیزم انتظار داره من برم پیشش تا بخوابه؟
دوست داشتم تک‌تک موهای خوش فرمش را بکشم و در چشم‌های براقش فرو کنم، بعد هم ریشش را به سیبیلش گره می‌زدم تا هیچ کس لَب‌های فريبنده‌اش را نبیند. پر عجز شقیقه‌ام را می‌فشارم و ملتمس می‌گویم:
- فقط یکم اروم‌تر به ک*ثافت کاریتون ادامه بدید.
دخترک ریز جثه‌ای در حالی که حوله‌ی سفید را دور خود می‌کشد، از پشت حامی سر به بیرون کج می‌کند. حدودا سی‌سال دارد؛ اما زیباست و گور پدرش، لوند.
- چیزی شده عزیزم؟
عزیزم و درد. بحث با حیوان زبان‌نفهم که فایده ندارد، دارد؟ به ناچار با تاسف سر تکان می‌دهم و به سمت راه‌پله حرکت می‌کنم تا خود را به یک قبرستانی که صدایشان نیاید برسانم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

ای ای، چقد این بشر حرص دراره 😂🔪

کد:
#پارت14
می‌گرنم عود کرده و پلکم از شدت خشم مرتب می‌پرد. نگاه سرخ شده‌ی پر غضبم را به ساعت روی دیوار دوخته‌ام. نزدیک به سه صبح است؛ اما هنوز هم صدای جیغ‌ها و عشوه‌های خرکی می‌امد. صدایش، درست صد تن بالاتر می‌رفت و در سر من ان‌قدر می‌چرخید که دوست داشتم دست در حلقم کنم و مشت بر مغز سرم بکوبم. شقیقه‌ام را دو دستی می‌فشارم و به پتوی خاکستری روشن که تا کمرم بالا کشیدمش نگاه می‌کنم. می‌شنوم صدایش را.
- وای حامی، وای نکن!
دلم می‌خواهد تمام تُن صدای زیر و پر پیچ و خم دخترک را بالا بیاورم. صدای خنده‌ی ارام حامی می‌اید و از صدای ضعیفی که از او می‌شنوم چشم‌های سرخ شده‌ام گرد می‌شود. حیف که اسلام دست و پایم را بسته، این‌جای کار را دیگر باید سانسور کرد و بوق کشید.
صدای قهقه‌ی سر مَست دخترک باعث می‌شود، پتو را پر غضب کنار بزنم، با گام‌هایی که محکم بر زمین می‌کوبم، فاصله‌ی دو متری تا دیوار سمت راست اتاق را طی کنم و چند مشت محکم بر دیوار بکوبم. صدا که قطع می‌شود، نفس راحتی می‌کشم و با لبخند ناخواسته‌ای که روی صورتم نشسته، چشم‌هایم را می‌مالم و به سمت تختم می‌روم که دوباره صدای پچ‌پچ و خنده‌یشان بلند می‌شود. اصلا شرم می‌کنند؟می‌دانند حیا چیست؟
دندان‌هایم را بهم می‌سابم و با چنگ انداختن به روسری سفیدی که روی پا تختی افتاده پا زمین می‌کوبم و از اتاق بیرون می‌روم. نگاه‌ای به سمت راست و چپ سالن سوت و کور که یکی در میان لوسترهایش روشن است و مجسمه‌هایش را به نمایش گذاشته و صد البته سنگ سالن که از تمیزی برق می‌زند. در اتاقم را محکم بهم می‌کوبم، پر حرص لَبم را به هم می‌فشارم و به طرف اتاق حامی می‌روم. گام بلند چهارمی را که برمی‌دارم مقابل در  ام‌دی‌افی زیبای سفید قرار می‌گیرم. دست‌هایم را مشت می‌کنم تا دستگیره را باز نکنم و به جان دخترک بیفتم. چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و هرچی راه‌حل برای خنثی کردن خشمم دارم به کار می‌گیرم؛ اما با شنیدن صدای پر عشوه و تب‌دار دختره که می‌گوید "بالاخره خفه شد، حالا کارمون رو کنیم " محکم بر در می‌کوبم که صدای جیغش بلند می‌شود. عصبی داد می‌زنم:
- خفه‌شید!
صدای پای مردانه‌ای را که به سمت در می‌اید، می‌شنوم. عقل حکم می‌کرد که فرار کنم؛ اما دلم می‌خواست، سر تق مقابلش قرار بگیرد. چند دقیقه طول می‌کشد تا در باز شود و من در این فرصت، دست‌هایم را زیر بغلم زده‌ام و سرم با تخمین فاصله‌ی قَدی‌مان بالا گرفته‌ام که بالاخره بله، دَر باز می‌شود و حامی‌خان با ابروی بالا رفته و لبخند به لَب در قاب در حاضر می‌شود. خب باید اعتراف کنم انتظار این مورد را نداشتم. برای یک لحظه نگاه‌ام از بین دکمه‌های باز پیراهن سفیدش پایین می‌اید و با دیدن وضعش چشم‌هایم گرد می‌شود. سریع سرم را بالا می‌کشم و در نگاه بی‌پروا و براقش چهره درهم می‌کشم.
- می‌خوام بخوابم.
حامی تکیه‌اش را به قاب در می‌دهد و متفکر ابرو بالا می‌اندازد. کمی فکر می‌کند و دستش را کنج لَب‌های روشن خیسش می‌کشد.
- اها، یعنی الان همسر عزیزم انتظار داره من برم پیشش تا بخوابه؟
دوست داشتم تک‌تک موهای خوش فرمش را بکشم و در چشم‌های براقش فرو کنم، بعد هم ریشش را به سیبیلش گره می‌زدم تا هیچ کس لَب‌های فريبنده‌اش را نبیند. پر عجز شقیقه‌ام را می‌فشارم و ملتمس می‌گویم:
- فقط یکم اروم‌تر به ک*ثافت کاریتون ادامه بدید.
 دخترک ریز جثه‌ای در حالی که حوله‌ی سفید را دور خود می‌کشد، از پشت حامی سر به بیرون کج می‌کند. حدودا سی‌سال دارد؛ اما زیباست و گور پدرش، لوند.
- چیزی شده عزیزم؟
عزیزم و درد. بحث با حیوان زبان‌نفهم که فایده ندارد، دارد؟ به ناچار با تاسف سر تکان می‌دهم و به سمت راه‌پله حرکت می‌کنم تا خود را به یک قبرستانی که صدایشان نیاید برسانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت15

لیوان اب را بر کانتر اشپزخانه می‌کوبم و کمی سرم را خم می‌کنم تا قطرات اب، روی لباسم نریزد. این‌جا در ارامش کامل فرو رفته. شاید حالا که همه سرگرم کارهای خودشان هستن، بشود از این‌جا فرار کرد، ها؟ چند قدم به سمت پنجره‌ی قدی اشپزخانه برمی‌دارم. تکیه دستم را به انتهای کانتر می‌گذارم و متفکر نگاه‌ام را از پرده‌ی حریر سفید به فضای لاکچری بیرون می‌دهم، امان از پول مفت. استخر بزرگی که دو طرفش را دو مجسمه شیر سرپا و وسطش را یک فواره زیبا گرفته، روی استخر پل شیشه‌ای گذاشته شده و پیچک دور تا دور نرده‌هایش را گرفته. باید طراح این عمارت را پیدا کنم.
نگاه‌ام به سمت اسمان دل‌گیر می‌چرخد که ماه، با عبور ابرهای تیره نمایان می‌شود و با ابر بعدی پنهان، گمانم امشب بارندگی در راه است. ابرو بالا می‌دهم و دستم را از تکیه کانتر برمی‌دارم و در جیب شلوار ادیداس سفید می‌برم. چند صباحی قبل از مرگ، از زندگی لاکچری لِذت ببریم، مگر به کسی بر می‌خورد؟ برمی‌گردم و با دیدن مهرادی که سرش در یخچال است، چشم‌هایم گرد می‌شود و تکان محکمی می‌خورم. ناخواسته ضربان قلبم بالا می‌رود. چه‌قدر این دو برادر بی‌شعورند.
- چی می‌خوری برات بیارم؟
بعد سرش را از یخچال بیرون می‌اورد و گلوری را به سمت من پرتاب می‌کند که دست پاچه از عمل ناگهانی‌اش آن را در هوا می‌گیرم. یکی هم برای خودش برمی‌دارد و در یخچال را می‌بندد. به قربان یخچال‌های بی‌صدایشان، یخچال خانه‌ی ما که اژیر خطر دارد. مهراد به سمت میز وسط اشپزخانه می‌رود و با عقب کشیدن یکی از چهار صندلی موجود، بی‌خیال می‌نشیند:
- بشین.
با اکراه صندلی را عقب می‌کشم، روی صندلی می‌نشینم و خیره می‌شوم به اویی که در گلوری را می‌کشد و یک نفس آن را بالا می‌رود. قطعا حجم عظیم گازهایش را حس نمی‌کند، مردک روانی. خب به عنوان یک زنگ تفریح بَد نیست؛ اما با این سردرد مزخرف ژلفوفن بیشتر بدرد من می‌خورد.
- می‌تونم درخواستی داشته باشم؟
قوطی مشکی گلوری را از دهانش فاصله می‌دهد و با گذاشتن ان روی میز، به روبه‌رویش که خروجی اشپزخانه است، خیره می‌شود.
- بستگی داره چی بخوای.
و بعد برمی‌گردد، نگاه‌اش با رنگ نگاه حامی فرق دارد، باید چهره‌هایشان را جابه‌جا کرد. حامی با چهره‌ی ارام و متینی که دارد کاملا در تضاد است؛ ولی این یکی با چهره‌ی منفی که دارد کاملا مثبت است، نمی‌دانم متوجه شدید یا نه.
- می‌خوام بدونم قرار چه اتفاقی بیفته و ازت درخواست دارم که حقیقت رو بگی.
مهراد، نرم می‌خندد و انگشتش روی میز ضرب می‌گیرد:
- من الان سی‌ساله برادر حامی‌ام؛ اما اگه ازم بپرسن وقتی لبخند می‌زنه منظورش چیه؟ نمی‌فهمم. همین‌قدر می‌دونم قبل تو هر کی پاش به این خونه باز شد، یا دیونه شد از صبر مزخرف حامی و بعد مرد، یا کشته، بستگی داره چقدر مقاومت کنی.
متفکر نگاه‌ام می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد:
- که مشخصه به زودی جزو لیست دیوونه‌ها قرار می‌گیری.
نرم می‌خندم، شیوه‌ی مزخرفیه، مخصوصا برای منی که یکم بیشتر از یکم عصبی و زود جوشم.
- اگه قبل از من دیوونه نشه. چطوری کسایی که قبل از من اومدن نفهمیدن که یک ادم وسواس رو می‌شه به مرز جنون رسوند؟
قهقه‌ی مهراد در هوا می‌رود. گلوری را بر می‌دارد و ته مانده‌اش را یک نفس بالا می‌رود. بچه‌ی مرموزی‌ست، چهره‌ی غلط‌اندازی دارد. قوطی خالی را به طرف سینک پرتاب می‌کند و با در امدن صدایش، برمی‌گردد و در چشم‌هایم خیره می‌شود:
- شاید چون جرعت نداشتن پا روی دم شیر بذارن. صبر حامی حدی داره، حتی اگه بی‌نهایت باشه، مخالف میلش که رفتار کنی دیگه نمی‌شناسیش.
باشد بابا، ترسیدم. چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و بلند می‌شوم. یک قدم که از میز دور می‌شوم، صدایش را می‌شنوم:
- راستی، واسه تویی که به اعتقاداتت احترام می‌ذاری بد نیست بدونی سرویس توی اتاقت یه درم توی اتاق حامی داره.
چهره‌ام پوکر می‌شود. ان اتاق عملا شکنجه‌گاه است. دیوارش با اتاق حامی عایق صوتی ندارد، سرویسش یکی است و خدا می‌داند چه شکنجه‌های دیگری پشتش پنهان نشده.
- ممنون که گفتی.
بد نیست حالا که شرایط فراهم است، سری به بیرون زد، شاید راهی برای فرار، برای کار کشته‌ای مثل من باشد. البته خب، این اولین اسارت منه و به طرز فجیعی به گونه‌ای است که انگار به مهمانی رفته‌ام و زمین تا اسمان با ان چیزی که از اسارت در سرم ساخته بودم متفاوت.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

کد:
#پارت15

لیوان اب را بر کانتر اشپزخانه می‌کوبم و کمی سرم را خم می‌کنم تا قطرات اب، روی لباسم نریزد. این‌جا در ارامش کامل فرو رفته. شاید حالا که همه سرگرم کارهای خودشان هستن، بشود از این‌جا فرار کرد، ها؟ چند قدم به سمت پنجره‌ی قدی اشپزخانه برمی‌دارم. تکیه دستم را به انتهای کانتر می‌گذارم و متفکر نگاه‌ام را از پرده‌ی حریر سفید به فضای لاکچری بیرون می‌دهم، امان از پول مفت. استخر بزرگی که دو طرفش را دو مجسمه شیر سرپا و وسطش را یک فواره زیبا گرفته، روی استخر پل شیشه‌ای گذاشته شده و پیچک دور تا دور نرده‌هایش را گرفته. باید طراح این عمارت را پیدا کنم.
نگاه‌ام به سمت اسمان دل‌گیر می‌چرخد که ماه، با عبور ابرهای تیره نمایان می‌شود و با ابر بعدی پنهان، گمانم امشب بارندگی در راه است. ابرو بالا می‌دهم و دستم را از تکیه کانتر برمی‌دارم و در جیب شلوار ادیداس سفید می‌برم. چند صباحی قبل از مرگ، از زندگی لاکچری لِذت ببریم، مگر به کسی بر می‌خورد؟ برمی‌گردم و با دیدن مهرادی که سرش در یخچال است، چشم‌هایم گرد می‌شود و تکان محکمی می‌خورم. ناخواسته ضربان قلبم بالا می‌رود. چه‌قدر این دو برادر بی‌شعورند.
- چی می‌خوری برات بیارم؟
بعد سرش را از یخچال بیرون می‌اورد و گلوری را به سمت من پرتاب می‌کند که دست پاچه از عمل ناگهانی‌اش آن را در هوا می‌گیرم. یکی هم برای خودش برمی‌دارد و در یخچال را می‌بندد. به قربان یخچال‌های بی‌صدایشان، یخچال خانه‌ی ما که اژیر خطر دارد. مهراد به سمت میز وسط اشپزخانه می‌رود و با عقب کشیدن یکی از چهار صندلی موجود، بی‌خیال می‌نشیند:
- بشین.
با اکراه صندلی را عقب می‌کشم، روی صندلی می‌نشینم و خیره می‌شوم به اویی که در گلوری را می‌کشد و یک نفس آن را بالا می‌رود. قطعا حجم عظیم گازهایش را حس نمی‌کند، مردک روانی. خب به عنوان یک زنگ تفریح بَد نیست؛ اما با این سردرد مزخرف ژلفوفن بیشتر بدرد من می‌خورد.
- می‌تونم درخواستی داشته باشم؟
قوطی مشکی گلوری را از دهانش فاصله می‌دهد و با گذاشتن ان روی میز، به روبه‌رویش که خروجی اشپزخانه است، خیره می‌شود.
- بستگی داره چی بخوای.
و بعد برمی‌گردد، نگاه‌اش با رنگ نگاه حامی فرق دارد، باید چهره‌هایشان را جابه‌جا کرد. حامی با چهره‌ی ارام و متینی که دارد کاملا در تضاد است؛ ولی این یکی با چهره‌ی منفی که دارد کاملا مثبت است، نمی‌دانم متوجه شدید یا نه.
- می‌خوام بدونم قرار چه اتفاقی بیفته و ازت درخواست دارم که حقیقت رو بگی.
 مهراد، نرم می‌خندد و انگشتش روی میز ضرب می‌گیرد:
- من الان سی‌ساله برادر حامی‌ام؛ اما اگه ازم بپرسن وقتی لبخند می‌زنه منظورش چیه؟ نمی‌فهمم. همین‌قدر می‌دونم قبل تو هر کی پاش به این خونه باز شد، یا دیونه شد از صبر مزخرف حامی و بعد مرد، یا کشته، بستگی داره چقدر مقاومت کنی.
متفکر نگاه‌ام می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد:
- که مشخصه به زودی جزو لیست دیوونه‌ها قرار می‌گیری.
نرم می‌خندم، شیوه‌ی مزخرفیه، مخصوصا برای منی که یکم بیشتر از یکم عصبی و زود جوشم.
- اگه قبل از من دیوونه نشه. چطوری کسایی که قبل از من اومدن نفهمیدن که یک ادم وسواس رو می‌شه به مرز جنون رسوند؟
قهقه‌ی مهراد در هوا می‌رود. گلوری را بر می‌دارد و ته مانده‌اش را یک نفس بالا می‌رود. بچه‌ی مرموزی‌ست، چهره‌ی غلط‌اندازی دارد. قوطی خالی را به طرف سینک پرتاب می‌کند و با در امدن صدایش، برمی‌گردد و در چشم‌هایم خیره می‌شود:
- شاید چون جرعت نداشتن پا روی دم شیر بذارن. صبر حامی حدی داره، حتی اگه بی‌نهایت باشه، مخالف میلش که رفتار کنی دیگه نمی‌شناسیش.
باشد بابا، ترسیدم. چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و بلند می‌شوم. یک قدم که از میز دور می‌شوم، صدایش را می‌شنوم:
- راستی، واسه تویی که به اعتقاداتت احترام می‌ذاری بد نیست بدونی سرویس توی اتاقت یه درم توی اتاق حامی داره.
چهره‌ام پوکر می‌شود. ان اتاق عملا شکنجه‌گاه است. دیوارش با اتاق حامی عایق صوتی ندارد، سرویسش یکی است و خدا می‌داند چه شکنجه‌های دیگری پشتش پنهان نشده.
- ممنون که گفتی.
بد نیست حالا که شرایط فراهم است، سری به بیرون زد، شاید راهی برای فرار، برای کار کشته‌ای مثل من باشد. البته خب، این اولین اسارت منه و به طرز فجیعی به گونه‌ای است که انگار به مهمانی رفته‌ام و زمین تا اسمان با ان چیزی که از اسارت در سرم ساخته بودم متفاوت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت16
***
بوته‌های گل محمدی قرمز، بلند و وحشی دور تا دور دیوارهای عمارت رو گرفتن و یک فاصله کوتاه، بین بوته‌ها و دیوار وجود دارد که من، در حال حاضر نفسم رو حبس کردم و خودم رو به دیوار چسبوندم تا با اون بوته‌های وحشی برخوردی نداشته باشم. چشم می‌بندم و زیر لَب چهارده معصوم رو به صف می‌کشم. اهسته، همون‌جور که پشتم به دیوار کشیده می‌شه حرکت می‌کنم و فقط امیدوارم که در این بین، راهی برای فرار وجود داشته باشه. قسمت ساقه‌های بوته که کم پشت‌تره روی نرده‌های سفید سنگی زیبا گرفته؛ اما باز هم نگرانم پاهام دیده بشه، چون نور از پایین روی بوته‌ها می‌افته. اب دهانم رو پر سر و صدا فرو می‌دهم و با شنیدن دو صدای پا سرجام میخ‌کوب می‌شم.
- دهنت سرویس، باید می‌ذاشتی دهنش تا ان‌قدر زرزر نکنه برات.
و شخص دوم، می‌خندد و صدایش خیلی بَم است، خیلی.
- فکر کردی نذاشتم؟
و بعد صدای قهقه‌ی جفتشان بلند می‌شود و از نقطه‌ای که من ایستاده بودم عبور می‌کنند. نفس حبس شده‌ام را پر شتاب بیرون می‌دهم و کمی بدنم از این خوشی که دیده نشده کرخت می‌شود. واقعا متاسفم برایشان، یعنی هیچ بحث دیگری جز این وجود ندارد؟ لابد این چرندیات برایشان جذاب‌تر است، و یک دختر واقعا باید خر باشد که فکر کند مردها عاشق می‌شوند. ان‌ها فقط می‌توانند ادای یک دل‌باخته را در بیاورند. دیگر زمان فرهاد و مجنون گذشته، حالا اکثر مردها دل‌باخته‌ی چیز دیگری هستند که اسلام دست و پای مرا برای بازگو کردنش بسته است، خودتان که می‌دانید، اره، همان.
با احتیاط سرم را به طرف راستم می‌چرخانم و به مسیرم ادامه می‌دهم. اگر دید داشتم می‌توانستم از دیوار عبور کنم؛ اما این دید نداشتنِ هم دردسر شده؛ ولی به ولای علی قسم اگر پایم به تهران برسد، دودمان حامی و هفت پشت بعد و قبلش را روی انگشت می‌چرخانم. همین‌گونه به مسیرم ادامه می‌دهم که ناگهان زیر کمرم چند ثانتی خالی می‌شود و به فلز برمی‌خورد. تای ابرویم بالا می‌پرد، فلز. دست می‌کشم و اهسته چند ضربه می‌زنم که بله، پشتش هم خالی‌ست. با احتیاط می‌چرخم و متوجه در کوچک فلزی مشکی رنگ می‌شوم. اگر نگویم که کشش ل*ب‌هایم تا کجا رفته بهتر است. اخ، گوشه‌ای از قلبم با یاداوری ذوق کردن‌های سرگرد تیر می‌کشد و روحش شاد، مثل سرگرد، مانند خر تیتاپ خورده ذوق می‌کنم.
از بالاترین نقطه شروع می‌کنم و روی کل سطح دَر دست می‌کشم. ان‌قدر پایین می‌ایم که در حوالی زانویم، انگشتم به فرو رفتگی گیر می‌کند. با ان ور می‌روم که در، با صدای جیر مانند ارامی شروع به حرکت می‌کند. ضربان قلبم از صدای ارامش بالا می‌رود و من ترسو نیستم؛ اما بی‌مغز که دیگر نه. در باز می‌شود و با ذوق سر بلند می‌کنم که با دیدن دیوار اجری مقابلم، وا می‌روم.
- تو قبر مرده و زنده‌تون.
عصبی مشتی به دیوار اجری می‌کوبم که عقب می‌رود و یک فاصله کوچک ایجاد می‌شود...چشم‌هایم از شدت ذوق شبیه قلب می‌شود و ذوق هم دارد لامصب. سریع خود را از ان فاصله رد می‌کنم. بیرون که می‌ایم نفس راحتی می‌کشم و خود را به دیوار می‌چسبانم تا در تیر رس دوربین‌های مدار بسته قرار نگیرم. نگاهی به سرتاسر کوچه خالی می‌اندازم و با دیدن خیابان خلوت انتهای کوچه لبخندم عمق می‌گیرد. نمی‌توانم تحمل کنم، به هر حال اگر به خیابان برسم سریع یکی را پیدا می‌کنم و در می‌روم و جای نگرانی نیست. با همین فکر، از یک تا سه می‌شمارم و سه نشده پا به دویدن می‌گذارم.
ضربان قلبم هر لحظه‌ای که می‌گذرد بالاتر می‌رود، لبخندم عمیق‌تر می‌شود و بغضم بزرگ‌تر. بروم ستاد، باید جواب مادر محمد، همسر و دختر سرگرد و نامزد سارا را چه بدهم؟
نفس‌نفس‌زنان به خیابان می‌رسم، هیچ‌کس در خیابان نیست. یک خیابان عریض و طویل که فقط با نور چراغ برق، هر چند متر یکی در میان روشن است. نمی‌دانم به کجا ولی فقط می‌دوم. صدای ماشینی را که می‌شنوم پر ذوق‌تر به مسیرم ادامه می‌دهم. بالاخره می‌توانم برگردم پیش پدرم. قول می‌دهم که بیشتر مراقبش باشم، اصلا استعفا می‌دهم و بیست‌وچهاری کنارش می‌مانم و می‌خندم برایش.
از پیچ خیابان که می‌گذرم، تیری درست از ب*غ*ل گوشم رد می‌شود. قلبم، قلبم برای یک لحظه تپیدن را از یاد می‌برد. زمان متوقف می‌شود و تنها هیاهوی جهان کوبش قلبم در مغزم است. نور ماشینی که ثابت مقابلم ایستاده مانع دیدن ماشین می‌شود.
- همشیره همان جایی که هستی بمان.
از شنیدن صدای بلندگو و شخصی که به زبان افغان‌ها صحبت می‌کند قلبم از حرکت می‌ایستد، ما ایران نیستیم. چند ضربه به شانه‌ام می‌خورد و برگشتنم مساوی می‌شود با سیلی محکمی که‌ در گوشم می‌خورد. صدای بوق ممتد در سرم می‌چرخد، می‌چرخد و می‌چرخد و سر دردم را تشدید می‌کند. از گزگز و سوزش صورتم، دستم را روی ان می‌گذارم و نگاه کجی که خیره به اسفالت است را ان‌قدر بالا می‌کشم تا به نگاه جدی و سرد حامی می‌رسم، که حالا با نور قوی این ماشین، چشم‌های سرخش برق می‌زند، به چه جرعتی دست روی من بلند کرد؟
نگاه‌ام را از پیراهن جذب سفید و کرابات مشکی‌اش پایین می‌شم و دست‌های مشت شده در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش را می‌بینم. مغزم هشدار می‌دهد که صبر حامی تمام شده و امشب مرا خلاص خواهد کرد. بد هم نشد نه؟ بالاخره می‌میرم و خلاص می‌شوم! سرم را صاف می‌کنم و مقتدر در نگاه سرخ و لرزانش خیره می‌شوم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

شادی روح جوان تازه در گذشته، یاس بختیاری، جمیعاً صلوات بفرس 😂🔪

کد:
#پارت16
***
بوته‌های گل محمدی قرمز، بلند و وحشی دور تا دور دیوارهای عمارت رو گرفتن و یک فاصله کوتاه، بین بوته‌ها و دیوار وجود دارد که من، در حال حاضر نفسم رو حبس کردم و خودم رو به دیوار چسبوندم تا با اون بوته‌های وحشی برخوردی نداشته باشم. چشم می‌بندم و زیر لَب چهارده معصوم رو به صف می‌کشم. اهسته، همون‌جور که پشتم به دیوار کشیده می‌شه حرکت می‌کنم و فقط امیدوارم که در این بین، راهی برای فرار وجود داشته باشه. قسمت ساقه‌های بوته که کم پشت‌تره روی نرده‌های سفید سنگی زیبا گرفته؛ اما باز هم نگرانم پاهام دیده بشه، چون نور از پایین روی بوته‌ها می‌افته. اب دهانم رو پر سر و صدا فرو می‌دهم و با شنیدن دو صدای پا سرجام میخ‌کوب می‌شم.
- دهنت سرویس، باید می‌ذاشتی دهنش تا ان‌قدر زرزر نکنه برات.
و شخص دوم، می‌خندد و صدایش خیلی بَم است، خیلی.
- فکر کردی نذاشتم؟
و بعد صدای قهقه‌ی جفتشان بلند می‌شود و از نقطه‌ای که من ایستاده بودم عبور می‌کنند. نفس حبس شده‌ام را پر شتاب بیرون می‌دهم و کمی بدنم از این خوشی که دیده نشده کرخت می‌شود. واقعا متاسفم برایشان، یعنی هیچ بحث دیگری جز این وجود ندارد؟ لابد این چرندیات برایشان جذاب‌تر است، و یک دختر واقعا باید خر باشد که فکر کند مردها عاشق می‌شوند. ان‌ها فقط می‌توانند ادای یک دل‌باخته را در بیاورند. دیگر زمان فرهاد و مجنون گذشته، حالا اکثر مردها دل‌باخته‌ی چیز دیگری هستند که اسلام دست و پای مرا برای بازگو کردنش بسته است، خودتان که می‌دانید، اره، همان.
با احتیاط سرم را به طرف راستم می‌چرخانم و به مسیرم ادامه می‌دهم. اگر دید داشتم می‌توانستم از دیوار عبور کنم؛ اما این دید نداشتنِ هم دردسر شده؛ ولی به ولای علی قسم اگر پایم به تهران برسد، دودمان حامی و هفت پشت بعد و قبلش را روی انگشت می‌چرخانم. همین‌گونه به مسیرم ادامه می‌دهم که ناگهان زیر کمرم چند ثانتی خالی می‌شود و به فلز برمی‌خورد. تای ابرویم بالا می‌پرد، فلز. دست می‌کشم و اهسته چند ضربه می‌زنم که بله، پشتش هم خالی‌ست. با احتیاط می‌چرخم و متوجه در کوچک فلزی مشکی رنگ می‌شوم. اگر نگویم که کشش ل*ب‌هایم تا کجا رفته بهتر است. اخ، گوشه‌ای از قلبم با یاداوری ذوق کردن‌های سرگرد تیر می‌کشد و روحش شاد، مثل سرگرد، مانند خر تیتاپ خورده ذوق می‌کنم.
از بالاترین نقطه شروع می‌کنم و روی کل سطح دَر دست می‌کشم. ان‌قدر پایین می‌ایم که در حوالی زانویم، انگشتم به فرو رفتگی گیر می‌کند. با ان ور می‌روم که در، با صدای جیر مانند ارامی شروع به حرکت می‌کند. ضربان قلبم از صدای ارامش بالا می‌رود و من ترسو نیستم؛ اما بی‌مغز که دیگر نه. در باز می‌شود و با ذوق سر بلند می‌کنم که با دیدن دیوار اجری مقابلم، وا می‌روم.
- تو قبر مرده و زنده‌تون.
عصبی مشتی به دیوار اجری می‌کوبم که عقب می‌رود و یک فاصله کوچک ایجاد می‌شود...چشم‌هایم از شدت ذوق شبیه قلب می‌شود و ذوق هم دارد لامصب. سریع خود را از ان فاصله رد می‌کنم. بیرون که می‌ایم نفس راحتی می‌کشم و خود را به دیوار می‌چسبانم تا در تیر رس دوربین‌های مدار بسته قرار نگیرم. نگاهی به سرتاسر کوچه خالی می‌اندازم و با دیدن خیابان خلوت انتهای کوچه لبخندم عمق می‌گیرد. نمی‌توانم تحمل کنم، به هر حال اگر به خیابان برسم سریع یکی را پیدا می‌کنم و در می‌روم و جای نگرانی نیست. با همین فکر، از یک تا سه می‌شمارم و سه نشده پا به دویدن می‌گذارم.
ضربان قلبم هر لحظه‌ای که می‌گذرد بالاتر می‌رود، لبخندم عمیق‌تر می‌شود و بغضم بزرگ‌تر. بروم ستاد، باید جواب مادر محمد، همسر و دختر سرگرد و نامزد سارا را چه بدهم؟
نفس‌نفس‌زنان به خیابان می‌رسم، هیچ‌کس در خیابان نیست. یک خیابان عریض و طویل که فقط با نور چراغ برق، هر چند متر یکی در میان  روشن است. نمی‌دانم به کجا ولی فقط می‌دوم. صدای ماشینی را که می‌شنوم پر ذوق‌تر به مسیرم ادامه می‌دهم. بالاخره می‌توانم برگردم پیش پدرم. قول می‌دهم که بیشتر مراقبش باشم، اصلا استعفا می‌دهم و بیست‌وچهاری کنارش می‌مانم و می‌خندم برایش.
از پیچ خیابان که می‌گذرم، تیری درست از ب*غ*ل گوشم رد می‌شود. قلبم، قلبم برای یک لحظه تپیدن را از یاد می‌برد. زمان متوقف می‌شود و تنها هیاهوی جهان کوبش قلبم در مغزم است. نور ماشینی که ثابت مقابلم ایستاده مانع دیدن ماشین می‌شود.
- همشیره همان جایی که هستی بمان.
از شنیدن صدای بلندگو و شخصی که به زبان افغان‌ها صحبت می‌کند قلبم از حرکت می‌ایستد، ما ایران نیستیم. چند ضربه به شانه‌ام می‌خورد و برگشتنم مساوی می‌شود با سیلی محکمی که‌ در گوشم می‌خورد. صدای بوق ممتد در سرم می‌چرخد، می‌چرخد و می‌چرخد و سر دردم را تشدید می‌کند. از گزگز و سوزش صورتم، دستم را روی ان می‌گذارم و نگاه کجی که خیره به اسفالت است را ان‌قدر بالا می‌کشم تا به نگاه جدی و سرد حامی می‌رسم، که حالا با نور قوی این ماشین، چشم‌های سرخش برق می‌زند، به چه جرعتی دست روی من بلند کرد؟
نگاه‌ام را از پیراهن جذب سفید و کرابات مشکی‌اش پایین می‌شم و دست‌های مشت شده در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش را می‌بینم. مغزم هشدار می‌دهد که صبر حامی تمام شده و امشب مرا خلاص خواهد کرد. بد هم نشد نه؟ بالاخره می‌میرم و خلاص می‌شوم! سرم را صاف می‌کنم و مقتدر در نگاه سرخ و لرزانش خیره می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت17

نگاه‌ام، از دست‌هایی که با چرم به صندلی بسته شده پایین کشیده می‌شود و با گذرکردن از پاچه‌ی بالا رفته‌ی شلوار تا زانویم به جوراب‌های سفید حامی کشیده می‌شود. خیلی مسخره است که خداراشکر می‌کنم قبل عملیات پشم‌هایم را زده‌ام! حامی که محرم است، یک نظر هم ایرادی ندارد، دارد؟
از جوراب حامی به دست‌های زیر ب*غ*ل زده و کمر تکیه داده به دیوارش می‌روم و در نهایت، کنج بالا رفته‌ی لَب‌های روشن و چشم‌های اسمانی مرموز تنگ شده‌اش.
- دوتا راه پیش پای تو، که با این‌که جوابت رو می‌دونم باید بهت بگم.
چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و لبخند ریلکسی می‌زنم:
-خُب؟
تکیه کمرش را از دیوار فاصله می‌دهد و به سمت پنج بطری قهوه‌ای رنگ شیشه‌ای کوچک که روی یک میز گردان قرار گرفته می‌رود.
- پنج سوال می‌پرسم، هر کدوم رو جواب ندادی یه قسمتی از بدنت رو از محتویات این بطری‌ها می‌ریزم که چهارتاش اب و یکیش اسیده.
لَب‌هایم را بهم می‌فشارم و متفکر ابرو بالا می‌دهم. تازه دارد شبیه تصورهایم می‌شود و مدیون هستید اگر فکر کنید انتظارش را نداشته‌ام؛ بعد به طرف دیگر اتاق که یک ت*خت خو*اب ساده‌ی دو نفره قرار دارد می‌رود و با لبخند مرموزی می‌گوید:
- و یک روش بسیار بسیار اسون و سودآور، تولد مهراد نزدیک و من از این‌که یک هدیه که ازش خوشش اومده بهش بدم خوشحال می‌شم.
اخم‌هایم شدید درهم می‌رود. دو راهی که پیش پایم گذاشته، دو راهی شرافت و زشتی‌ست. زیبایی ظاهری بهتر است یا زیبایی درون؟ درد جسم بهتر است یا درد تن‌فروشی؟ عصبی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. قلبم می‌سوزد.
- می‌دونم کدوم انتخابته، به هر حال مهراد هم جذابه، هم پولدار.
رنگ از رخم می‌رود. نفسم را مقطع‌مقطع بیرون می‌دهم و پنج بطری که روی میز گردان فلزی می‌چرخند، نگاه می‌کنم. یا اطلاعات، یا مرگ یا فروختن تَن. کنج لَبم کمی بالا می‌رود، اگر شهید حساب شوم مرگ را انتخاب می‌کنم.
- اسید!
چند لحظه می‌گذرد و وقتی سکوت او را می‌بینم، به سمتش می‌چرخم. در نگاه‌اش برق تعجب موج می‌زند. نمی‌دانم چه انتظاری داشت؛ اما نگاه‌اش ان‌قدر شوکه است که اختیار حرف زدن را از او می‌گیرد، با تعلل جواب می‌دهد:
- خیلی‌خب.
به سمت میز چرخان می‌رود. او انتخاب می‌کند و من نفسم حبس می‌شود. دست‌هایش که کشیده می‌شود تا بطری را بردارد سرم را می‌چرخانم و به تخت نگاه می‌کنم. صدای پایش، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و هر قدم، برای من حکم نَزدیکی اعزرائیل را دارد.
- سوال، مشخصات مامور مخفی که افتاده دنبال قاچاق‌های ارز.
خنده‌ام می‌گیرد، او یا احمق است یا زرنگ!
- نمی‌دونم.
صدای نوچ نوچش می‌اید و نزدیک شدنش. لَبم را سفت زیر دندان می‌فشارم. چشم می‌بندم تا نبینم کجا را انتخاب می‌کند. زمان متوقف می‌شود و کل سیستم حسی بدنم صف شده. صدای ریزش قطرات و ضربان سرسام اور قلبم باهم در مغزم می‌کوبد.
نمی‌دانم، بخاطر تمرکز زیاد است یا نه؛ اما همین که قطرات روی صورتم می‌ریزد، ناخواسته دست‌هایم مشت می‌شود و بدنم سخت تکان می‌خورد؛ اما اب بود.
انگار تازه متولد شده‌ام. نفس راحتی که می‌کشم، بدنم کرخت می‌شود. قطرات اب از روی صورتم به سویشرت سفید ادیداس چکه می‌کند. پلکم را درحالی از هم باز می‌کنم که به خاطر قطرات اب، خیس و سنگین است.
- خوب، انگار قرار نیست صورتت رو از دست بدی ستوان.
نگاه‌ام را تا چشم‌های ارام سردش می‌کشم. همان‌طور که به سمت میز می‌رود، صدایش در اتاق خالی می‌پیچد:
- سوال دوم، پرونده‌ی محرمانه‌ای که مافوقتون داره چیه؟
برایم سوال است که این اطلاعات را از کجا می‌داند. خاک بر سر مامورهای رشوه‌گیری که با امنیت و جان مردم بازی می‌کنند. اخم‌هایم درهم می‌رود و معده‌ام به سوزش می‌افتد، این اعصاب خَرابم مرا شبیه ادم قراضه‌ها کرده. سر تا پا باید عوض شوم. شیشه به دست به سمتم می‌اید. لَب‌های خشک شده‌ام را به زبان می‌کشم. برای اولین بار است، که با گوشت و خونَم ترس را حس می‌کنم. نگاه‌ام، به انعکاس نور در شیشه است و با تعلل لَب می‌زنم:
- نِ...نمی دونم.
حامی، شیشه را زیر بینی‌اش می‌برد و با بو کردن ان چهره‌اش درهم می‌رود.
- بَد شد، اخه این یکی اسیده.
قلبم می‌ایستد. حامی کنج لَبش را به داخل د*ه*ان می‌کشد و متفکر چشم تنگ می‌کند:
- نظرت راجب یه فرصت جدید چیه؟
حسی درونم می‌گوید، بگویم. کل تنم نبض شده و در سرم طبل می‌کوبند. اگر ان اسید را روی صورتم بریزد دیگر حتی پدرم هم مرا نخواهد شناخت. کاش می‌کشتم، کاش جلوی سگ می‌انداختم؛ اما اسید. زجری دائمی تا انتهای عمر و مورد تمسخر و پس زده شدن قرار گرفتن، ان هم برای یک زن که زیبایی‌اش مهم است. نمی‌خواستم گریه کنم. نگاهم به سمت تخت می‌چرخد، در بدترین سه راهی دنیا گیر افتاده بودم.
- نمی‌دونم!
و جانم با گفتن این حرف می‌رود. حامی که با تاسف سر تکان می‌دهد و به سمتم می‌اید، چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نمی‌شود الان، مانند تمامی فیلم‌های عاشقانه، حامی جسم بی‌جانم را در اغوش بکشد، مرا ب*وسه باران کند و در گوشم نجوا کند که من هرگز نمی‌توانم به تو اسیبی برسانم. با سوزش وحشتناک ساق پای چپم، هوشیاری به طرز فجیعی به مغزم برمی‌گردد و با تمام توان فریاد می‌کشم. می‌سوزد، می‌سوزد، می‌سوزد.
اولین‌‎بار است که مغزم این‌همه درد را باهم متحمل می‌شود. کل تنم از شدت درد خشک می‌شود و صدای فریاد دردناکم در کاسه‌ی سرم چرخ می‌خورد. حامی با خنده نگاه‌ام می‌کند. پرپر می‌زنم و تقلا می‌کنم تا دست‌هایم را باز کند. التماس می‌کنم و از ته دلم با ته‌ی مانده‌ی قوایم نام " خدا" را فریاد می‌زنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

بلایی به سرش بیارم که مرغای اسمون گریه کنن براش 🔪🔪🔪😤

کد:
#پارت17

نگاه‌ام، از دست‌هایی که با چرم به صندلی بسته شده پایین کشیده می‌شود و با گذرکردن از پاچه‌ی بالا رفته‌ی شلوار تا زانویم به جوراب‌های سفید حامی کشیده می‌شود. خیلی مسخره است که خداراشکر می‌کنم قبل عملیات پشم‌هایم را زده‌ام! حامی که محرم است، یک نظر هم ایرادی ندارد، دارد؟
از جوراب حامی به دست‌های زیر ب*غ*ل زده و کمر تکیه داده به دیوارش می‌روم و در نهایت، کنج بالا رفته‌ی لَب‌های روشن و چشم‌های اسمانی مرموز تنگ شده‌اش.
- دوتا راه پیش پای تو، که با این‌که جوابت رو می‌دونم باید بهت بگم.
چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و لبخند ریلکسی می‌زنم:
-خُب؟
تکیه کمرش را از دیوار فاصله می‌دهد و به سمت پنج بطری قهوه‌ای رنگ شیشه‌ای کوچک که روی یک میز گردان قرار گرفته می‌رود.
- پنج سوال می‌پرسم، هر کدوم رو جواب ندادی یه قسمتی از بدنت رو از محتویات این بطری‌ها می‌ریزم که چهارتاش اب و یکیش اسیده.
لَب‌هایم را بهم می‌فشارم و متفکر ابرو بالا می‌دهم. تازه دارد شبیه تصورهایم می‌شود و مدیون هستید اگر فکر کنید انتظارش را نداشته‌ام؛  بعد به طرف دیگر اتاق که یک ت*خت خو*اب ساده‌ی دو نفره قرار دارد می‌رود و با لبخند مرموزی می‌گوید:
- و یک روش بسیار بسیار اسون و سودآور، تولد مهراد نزدیک و من از این‌که یک هدیه که ازش خوشش اومده بهش بدم خوشحال می‌شم.
اخم‌هایم شدید درهم می‌رود. دو راهی که پیش پایم گذاشته، دو راهی شرافت و زشتی‌ست. زیبایی ظاهری بهتر است یا زیبایی درون؟ درد جسم بهتر است یا درد تن‌فروشی؟ عصبی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم. قلبم می‌سوزد.
- می‌دونم کدوم انتخابته، به هر حال مهراد هم جذابه، هم پولدار.
رنگ از رخم می‌رود. نفسم را مقطع‌مقطع بیرون می‌دهم و پنج بطری که روی میز گردان فلزی می‌چرخند، نگاه می‌کنم. یا اطلاعات، یا مرگ یا فروختن تَن. کنج لَبم کمی بالا می‌رود، اگر شهید حساب شوم مرگ را انتخاب می‌کنم.
- اسید!
چند لحظه می‌گذرد و وقتی سکوت او را می‌بینم، به سمتش می‌چرخم. در نگاه‌اش برق تعجب موج می‌زند. نمی‌دانم چه انتظاری داشت؛ اما نگاه‌اش ان‌قدر شوکه است که اختیار حرف زدن را از او می‌گیرد، با تعلل جواب می‌دهد:
- خیلی‌خب.
به سمت میز چرخان می‌رود. او انتخاب می‌کند و من نفسم حبس می‌شود. دست‌هایش که کشیده می‌شود تا بطری را بردارد سرم را می‌چرخانم و به تخت نگاه می‌کنم. صدای پایش، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و هر قدم، برای من حکم نَزدیکی اعزرائیل را دارد.
- سوال، مشخصات مامور مخفی که افتاده دنبال قاچاق‌های ارز.
خنده‌ام می‌گیرد، او یا احمق است یا زرنگ!
- نمی‌دونم.
صدای نوچ نوچش می‌اید و نزدیک شدنش. لَبم را سفت زیر دندان می‌فشارم. چشم می‌بندم تا نبینم کجا را انتخاب می‌کند. زمان متوقف می‌شود و کل سیستم حسی بدنم صف شده. صدای ریزش قطرات و ضربان سرسام اور قلبم باهم در مغزم می‌کوبد.
نمی‌دانم، بخاطر تمرکز زیاد است یا نه؛ اما همین که قطرات روی صورتم می‌ریزد، ناخواسته دست‌هایم مشت می‌شود و بدنم سخت تکان می‌خورد؛ اما اب بود.
انگار تازه متولد شده‌ام. نفس راحتی که می‌کشم، بدنم کرخت می‌شود. قطرات اب از روی صورتم به سویشرت سفید ادیداس چکه می‌کند. پلکم را درحالی از هم باز می‌کنم که به خاطر قطرات اب، خیس و سنگین است.
- خوب، انگار قرار نیست صورتت رو از دست بدی ستوان.
نگاه‌ام را تا چشم‌های ارام سردش می‌کشم. همان‌طور که به سمت میز می‌رود، صدایش در اتاق خالی می‌پیچد:
- سوال دوم، پرونده‌ی محرمانه‌ای که مافوقتون داره چیه؟
برایم سوال است که این اطلاعات را از کجا می‌داند. خاک بر سر مامورهای رشوه‌گیری که با امنیت و جان مردم بازی می‌کنند. اخم‌هایم درهم می‌رود و معده‌ام به سوزش می‌افتد، این اعصاب خَرابم مرا شبیه ادم قراضه‌ها کرده. سر تا پا باید عوض شوم. شیشه به دست به سمتم می‌اید. لَب‌های خشک شده‌ام را به زبان می‌کشم. برای اولین بار است، که با گوشت و خونَم ترس را حس می‌کنم. نگاه‌ام، به انعکاس نور در شیشه است و با تعلل لَب می‌زنم:
- نِ...نمی دونم.
حامی، شیشه را زیر بینی‌اش می‌برد و با بو کردن ان چهره‌اش درهم می‌رود.
- بَد شد، اخه این یکی اسیده.
قلبم می‌ایستد. حامی کنج لَبش را به داخل د*ه*ان می‌کشد و متفکر چشم تنگ می‌کند:
- نظرت راجب یه فرصت جدید چیه؟
حسی درونم می‌گوید، بگویم. کل تنم نبض شده و در سرم طبل می‌کوبند. اگر ان اسید را روی صورتم بریزد دیگر حتی پدرم هم مرا نخواهد شناخت. کاش می‌کشتم، کاش جلوی سگ می‌انداختم؛ اما اسید. زجری دائمی تا انتهای عمر و مورد تمسخر و پس زده شدن قرار گرفتن، ان هم برای یک زن که زیبایی‌اش مهم است. نمی‌خواستم گریه کنم.  نگاهم به سمت تخت می‌چرخد، در بدترین سه راهی دنیا گیر افتاده بودم.
- نمی‌دونم!
و جانم با گفتن این حرف می‌رود. حامی که با تاسف سر تکان می‌دهد و به سمتم می‌اید، چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نمی‌شود الان، مانند تمامی فیلم‌های عاشقانه، حامی جسم بی‌جانم را در اغوش بکشد، مرا ب*وسه باران کند و در گوشم نجوا کند که من هرگز نمی‌توانم به تو اسیبی برسانم. با سوزش وحشتناک ساق پای چپم، هوشیاری به طرز فجیعی به مغزم برمی‌گردد و با تمام توان فریاد می‌کشم. می‌سوزد، می‌سوزد، می‌سوزد.
اولین‌‎بار است که مغزم این‌همه درد را باهم متحمل می‌شود. کل تنم از شدت درد خشک می‌شود و صدای فریاد دردناکم در کاسه‌ی سرم چرخ می‌خورد. حامی با خنده نگاه‌ام می‌کند. پرپر می‌زنم و تقلا می‌کنم تا دست‌هایم را باز کند. التماس می‌کنم و از ته دلم با ته‌ی مانده‌ی قوایم نام " خدا" را فریاد می‌زنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا