.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت8
لنزهای قهوهای که به خواستهی وطن فروش در چشمهایم گذاشتهام باعث سرخ شدن و التهاب چشمم شده. سرم انقدر پایین افتاده که آرتروز گر*دن در شاخم است، دیر یا زودش که مهم نیست. زیر چشمی به شلوارهای گشاد منصوب افغانستانشان نگاه میکنم. مردک وطن فروش گفت با یکی از زنها هماهنگ کرده که بگوید من دختر اویم تا بتواند بدون انکه ان پیرمرد خیالی متوجه شود، مرا از اینجا ببرد؛ زیرا این مردها انقدر زن و فرزند دارند که نمیشناسندشان. اگر یک زمانی این اتفاق بیفتد که من با این همه اختلاف سنی ازدواج کنم، قطعا اولین کاری که خواهم کرد، کشتن ان پیرمرد است. چرا حامی فکر میکند، یک دختر ایرانی حاضر میشود تن به همچین کاری دهد؟ نمیدانم، شاید مغزش معیوب است.
با یاداوری خاطرهای به سرعت حرفم را پس میگیرم. تابستان پارسال در یکی از ماموریتهای استان کهگیلویه و بویراحمد ، دخترکی سیزدهساله و مردی چهلساله را دیدم. چشمهایم را دردمند بهم میفشارم. اگر این ظلم نیست، پس ظلم چیست؟ نه فقط در ایران، قلب من برای تکتک این دخترهای افغان که در سیزده سالگی باردار میشوند؛ ترک برمیدارد. ای کاش میتوانستم سر تمام مَردهایشان را ببرم و روی سینِههای پر از جهل و هوسشان بگذارم.
با برخورد دستی به شانهام، لرزی از تنم میگذرد و سرم را بلند میکنم که از پشت تورهای نقاب، چشمهای چروک خورده و قهوهای زنی را میبینم که نقاب سفید دارد!
- خوشبخت بشوی دخترکم.
صدای بم مردی که با لهجهی غلیظ با حامی صحبت میکند، توجهام را جلب میکند:
- من و تو زین پس خویش هم هستیم، دوست دارم خودم عقدتان را بخوانم و بعد بروید.
سرم را به سرعت زیر میاندازم تا کسی متوجه چشمهای گرد شدهام نشود. عقدتان را میخوانم؟ درست متوجه نشدم، الان چه اتفاقی رخ داد؟ میخواهد عقدمان کند. جلوی خندهام را میگیرم و لعنت بر خندههای که در موقعیتهای بد به وجود میامدند. حالا اگر سروان حسینپور عزیزم جوک گفته بود که خود مستربین هم قادر به کش اوردن چهرهی پوکرم نمیشد. کار خدا است دیگر، کلا از چزاندن و در مخمصه انداختن من یکی ل*ذت میبرد. چرا فکر میکنند، او انقدر انسان شریفی است که بند محرمیت و چهارچوب اسلام باشد؟ کسی که گروهک تروریستی را برای بمب گذاری مجهز میکند؟ مسخره است!
- البته.
این بار دیگر توان کنترل کردن سرم را برای اینکه سیصدوشصتدرجه به طرف ان سوی پردهی کلفت میان زن و مرد نچرخد، ندارم. حامی قبول کرد؟ یعنی میخواستند من را محرم یک وطن فروش خائن بکنند؟ چهرهام در هم میرود و سوزش معدهام مصادف میشود با عود کردن میگرن لعنتی. دستهایم توسط زن فشرده میشود و با دست دیگرش سر من را به سمت خود میچرخاند. میبینم اشک حلقه زده در چشمهای مهربانش را:
- دختر من، در نُه سالگی زیر دست یک مَرد، مُرد. او هرچه باشد از حیوانهایی که اینجا هستند، انسانتر است. جانت را نجات بده، من این خطر را به خاطر نجات جانت به دل خریدم.
امروز همه چیز به طرز عجیبی شوکه کننده است. در این چند ساله هزاران پرونده از ظلم و جهل دیدم و هیچ یک به اندازه این چند روزی که در کمپ طالبان بودم من رو تحت تاثیر قرار نداد. من شاهد دار اویخته شدن یک خانواده شش نفری و کودکی سه ساله بودم؛ اما به والله که درد انها خیلی کمتر بود، به والله که بوی تعفن مرده از بوی لجنی که در بین روابط انها با همسر و دخترانشان جاریست، خیلی بهتر بود. دوست دارم هر چه زودتر انجا را ترک کنم و ساعتها در حمام انقدر پوستم را لیف بکشم تا هیچ اثری از این روزهای مزخرف نماند.
با کشیده شدن دستم بلند میشوم و توسطِ همان زن سالخورده به طرف یک کرسی که نصفش در قسمت این طرف پرده و نصف دیگرش در ان طرف پرده بود، میروم. در تمام مدت، زن من را هدایت میکند و من به گوشهایم شک دارم هنگامی که صدای عربی خواندن مَرد طالب را، که دارد صیغِهی محرمیت من و یک پست فطرت را میخواند، میشنوم. میشود این یکی هم، یکی از کابوسهای بعد بازگشت از عملیات باشد؟ مثلا چشم باز کنم پدرم را کنار ان حوض قدیمی وسط حیاط اجریمان، در حالی که دو نان بربری زیر ب*غ*ل دارد و دستهایش را میشوید ببینم؟
شانههایم تکان میخورد و اصلا مغز من امروز اعلام مرخصی کرده، پاسخگو نیست که هر چند لحظه یکبار اف میکشد و صح*نه را ترک میکند. با صدای فریادی که میشنوم چهار ستونم تنم به لرزه در میاید:
- بیحیا بگو بله دیگر، چرا مَردت را منتظر میگذاری؟
احساس غربت، از نوک انگشتهای پایم، اهسته انقدر بالا میاید تا بیخ گلویم را بچسبد و من را در خود مچاله کند، دوباره ان روی دلتنگ بابایم بالا امده، با صدای ضعیفی که به زور میشنوم "بله" میگویم و دست یخزده زن را از روی دستکش مشکی کلفتش میفشارم. اینها که عالم حساب نمیشوند مگر نه؟ شرعا ص*ی*غهیشان قبول نیست و فقط رد گم کنی است، درست؟ میبینم که مرد عظیمالجثه با ان شکم گندهاش، بلند میشود و بعد دست دادن با حامی که بلند شده میخواهد صورتش را ببوسد و حامی عقب میکشد!
- من بیمار شدم، خدایی ناکرده شماهم بیمار میشوید.
صدای پر از اکراه حامی، قشنگ حرفش را تایید میکند. یکی نیست به این مرد وسواس بگوید خر هفت جدت است که تو را پس انداختهاند. صدای خندهی بلند طالب میاید و من دوست دارم در همینجا، بیلی به دست بگیرم و قبری برای خود بکنم و بعد مانند کارتون تام و جری، انقدر محکم خود را قبر بیندازم که زمین تکان بخورد و خاکها روی من بریزند، بعد هم زیرنویس بشود "the end". همینقدر فانتزی دوست دارم خود را محو کنم.
- ما بیرون میشویم تا تو عروس خود را ببینی.
و بعد میبینم گلهای مرد را که یکییکی از در چادر بیرون میروند و ان زن مهربان، با نگاهی دلسوز و پر از درد، دستهایم را میفشارد و اخرین نفر از چادر بیرون میرود. اخرین نفر که بیرون میرود، فوری دست میاندازم پای چشم راستم و ان لنز مزخرف را بیرون میکشم. پرده کنار میرود و حامی، دست در جیب، با کنج لَبهای بالا رفته پر تمسخر میگوید:
- بگذار عروسمان را ببینیم.
راستش را بخواهید، سردرد، سوزش معده و چشمم و تنفر دست به دست هم داده تا این قدرت را داشته باشم که با تمام توان رویش بالا بیاورم و کت و شلوار اسپرت فیلیاش را به فنا دهم، مخصوصا او که وسواس دارد. لنز چشم چپم را هم در میاورم و با بالا زدن نقاب، با نگاهی مظلوم و سرخ خیره میشوم به چشمهای مرموز و اسمان شکلش:
- نکنه توهم میخوای مثل اون پیرمرد...
صدای قهقهاش که بالا میرود، به ناچار سعی در سرخ و سفید شدن میکنم و سر به زیر میاندازم که با ته ماندههای خندهاش لپم را میکشد و دوباره یک دستش را در جیبش فرو میبرد:
- عمو من سه برابر تو سن دارم، میتونی بابا صدام کنی.
بابا؟ چه واژهی غریبیست، هنگامی بخواهی این مرد را با ان پیرمرد ریش سفید کمی خمیده و جلیقهی همیشه مشکیاش، که تسبیح یاقوت زیبای سوغات مشهدش را در دست میچرخاند، مقایسه کنی. چه واژهی غریبیست مقایسه این مرد با لبخندهای پاک و بیریای پیرمرد که در ایوان چای مینوشد و تنها دخترش را نصحیت میکند که بعد مرگ مادرش زن نگرفت و تمام تلاشش را بر تربیت او گذاشته تا ابرودار اسمش باشد. هیچ کدام از معیارهای این مرد، مساوی با پدر نمیشود. وطن فروش خائن شاید؛ اما پدر نه!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
لنزهای قهوهای که به خواستهی وطن فروش در چشمهایم گذاشتهام باعث سرخ شدن و التهاب چشمم شده. سرم انقدر پایین افتاده که آرتروز گر*دن در شاخم است، دیر یا زودش که مهم نیست. زیر چشمی به شلوارهای گشاد منصوب افغانستانشان نگاه میکنم. مردک وطن فروش گفت با یکی از زنها هماهنگ کرده که بگوید من دختر اویم تا بتواند بدون انکه ان پیرمرد خیالی متوجه شود، مرا از اینجا ببرد؛ زیرا این مردها انقدر زن و فرزند دارند که نمیشناسندشان. اگر یک زمانی این اتفاق بیفتد که من با این همه اختلاف سنی ازدواج کنم، قطعا اولین کاری که خواهم کرد، کشتن ان پیرمرد است. چرا حامی فکر میکند، یک دختر ایرانی حاضر میشود تن به همچین کاری دهد؟ نمیدانم، شاید مغزش معیوب است.
با یاداوری خاطرهای به سرعت حرفم را پس میگیرم. تابستان پارسال در یکی از ماموریتهای استان کهگیلویه و بویراحمد ، دخترکی سیزدهساله و مردی چهلساله را دیدم. چشمهایم را دردمند بهم میفشارم. اگر این ظلم نیست، پس ظلم چیست؟ نه فقط در ایران، قلب من برای تکتک این دخترهای افغان که در سیزده سالگی باردار میشوند؛ ترک برمیدارد. ای کاش میتوانستم سر تمام مَردهایشان را ببرم و روی سینِههای پر از جهل و هوسشان بگذارم.
با برخورد دستی به شانهام، لرزی از تنم میگذرد و سرم را بلند میکنم که از پشت تورهای نقاب، چشمهای چروک خورده و قهوهای زنی را میبینم که نقاب سفید دارد!
- خوشبخت بشوی دخترکم.
صدای بم مردی که با لهجهی غلیظ با حامی صحبت میکند، توجهام را جلب میکند:
- من و تو زین پس خویش هم هستیم، دوست دارم خودم عقدتان را بخوانم و بعد بروید.
سرم را به سرعت زیر میاندازم تا کسی متوجه چشمهای گرد شدهام نشود. عقدتان را میخوانم؟ درست متوجه نشدم، الان چه اتفاقی رخ داد؟ میخواهد عقدمان کند. جلوی خندهام را میگیرم و لعنت بر خندههای که در موقعیتهای بد به وجود میامدند. حالا اگر سروان حسینپور عزیزم جوک گفته بود که خود مستربین هم قادر به کش اوردن چهرهی پوکرم نمیشد. کار خدا است دیگر، کلا از چزاندن و در مخمصه انداختن من یکی ل*ذت میبرد. چرا فکر میکنند، او انقدر انسان شریفی است که بند محرمیت و چهارچوب اسلام باشد؟ کسی که گروهک تروریستی را برای بمب گذاری مجهز میکند؟ مسخره است!
- البته.
این بار دیگر توان کنترل کردن سرم را برای اینکه سیصدوشصتدرجه به طرف ان سوی پردهی کلفت میان زن و مرد نچرخد، ندارم. حامی قبول کرد؟ یعنی میخواستند من را محرم یک وطن فروش خائن بکنند؟ چهرهام در هم میرود و سوزش معدهام مصادف میشود با عود کردن میگرن لعنتی. دستهایم توسط زن فشرده میشود و با دست دیگرش سر من را به سمت خود میچرخاند. میبینم اشک حلقه زده در چشمهای مهربانش را:
- دختر من، در نُه سالگی زیر دست یک مَرد، مُرد. او هرچه باشد از حیوانهایی که اینجا هستند، انسانتر است. جانت را نجات بده، من این خطر را به خاطر نجات جانت به دل خریدم.
امروز همه چیز به طرز عجیبی شوکه کننده است. در این چند ساله هزاران پرونده از ظلم و جهل دیدم و هیچ یک به اندازه این چند روزی که در کمپ طالبان بودم من رو تحت تاثیر قرار نداد. من شاهد دار اویخته شدن یک خانواده شش نفری و کودکی سه ساله بودم؛ اما به والله که درد انها خیلی کمتر بود، به والله که بوی تعفن مرده از بوی لجنی که در بین روابط انها با همسر و دخترانشان جاریست، خیلی بهتر بود. دوست دارم هر چه زودتر انجا را ترک کنم و ساعتها در حمام انقدر پوستم را لیف بکشم تا هیچ اثری از این روزهای مزخرف نماند.
با کشیده شدن دستم بلند میشوم و توسطِ همان زن سالخورده به طرف یک کرسی که نصفش در قسمت این طرف پرده و نصف دیگرش در ان طرف پرده بود، میروم. در تمام مدت، زن من را هدایت میکند و من به گوشهایم شک دارم هنگامی که صدای عربی خواندن مَرد طالب را، که دارد صیغِهی محرمیت من و یک پست فطرت را میخواند، میشنوم. میشود این یکی هم، یکی از کابوسهای بعد بازگشت از عملیات باشد؟ مثلا چشم باز کنم پدرم را کنار ان حوض قدیمی وسط حیاط اجریمان، در حالی که دو نان بربری زیر ب*غ*ل دارد و دستهایش را میشوید ببینم؟
شانههایم تکان میخورد و اصلا مغز من امروز اعلام مرخصی کرده، پاسخگو نیست که هر چند لحظه یکبار اف میکشد و صح*نه را ترک میکند. با صدای فریادی که میشنوم چهار ستونم تنم به لرزه در میاید:
- بیحیا بگو بله دیگر، چرا مَردت را منتظر میگذاری؟
احساس غربت، از نوک انگشتهای پایم، اهسته انقدر بالا میاید تا بیخ گلویم را بچسبد و من را در خود مچاله کند، دوباره ان روی دلتنگ بابایم بالا امده، با صدای ضعیفی که به زور میشنوم "بله" میگویم و دست یخزده زن را از روی دستکش مشکی کلفتش میفشارم. اینها که عالم حساب نمیشوند مگر نه؟ شرعا ص*ی*غهیشان قبول نیست و فقط رد گم کنی است، درست؟ میبینم که مرد عظیمالجثه با ان شکم گندهاش، بلند میشود و بعد دست دادن با حامی که بلند شده میخواهد صورتش را ببوسد و حامی عقب میکشد!
- من بیمار شدم، خدایی ناکرده شماهم بیمار میشوید.
صدای پر از اکراه حامی، قشنگ حرفش را تایید میکند. یکی نیست به این مرد وسواس بگوید خر هفت جدت است که تو را پس انداختهاند. صدای خندهی بلند طالب میاید و من دوست دارم در همینجا، بیلی به دست بگیرم و قبری برای خود بکنم و بعد مانند کارتون تام و جری، انقدر محکم خود را قبر بیندازم که زمین تکان بخورد و خاکها روی من بریزند، بعد هم زیرنویس بشود "the end". همینقدر فانتزی دوست دارم خود را محو کنم.
- ما بیرون میشویم تا تو عروس خود را ببینی.
و بعد میبینم گلهای مرد را که یکییکی از در چادر بیرون میروند و ان زن مهربان، با نگاهی دلسوز و پر از درد، دستهایم را میفشارد و اخرین نفر از چادر بیرون میرود. اخرین نفر که بیرون میرود، فوری دست میاندازم پای چشم راستم و ان لنز مزخرف را بیرون میکشم. پرده کنار میرود و حامی، دست در جیب، با کنج لَبهای بالا رفته پر تمسخر میگوید:
- بگذار عروسمان را ببینیم.
راستش را بخواهید، سردرد، سوزش معده و چشمم و تنفر دست به دست هم داده تا این قدرت را داشته باشم که با تمام توان رویش بالا بیاورم و کت و شلوار اسپرت فیلیاش را به فنا دهم، مخصوصا او که وسواس دارد. لنز چشم چپم را هم در میاورم و با بالا زدن نقاب، با نگاهی مظلوم و سرخ خیره میشوم به چشمهای مرموز و اسمان شکلش:
- نکنه توهم میخوای مثل اون پیرمرد...
صدای قهقهاش که بالا میرود، به ناچار سعی در سرخ و سفید شدن میکنم و سر به زیر میاندازم که با ته ماندههای خندهاش لپم را میکشد و دوباره یک دستش را در جیبش فرو میبرد:
- عمو من سه برابر تو سن دارم، میتونی بابا صدام کنی.
بابا؟ چه واژهی غریبیست، هنگامی بخواهی این مرد را با ان پیرمرد ریش سفید کمی خمیده و جلیقهی همیشه مشکیاش، که تسبیح یاقوت زیبای سوغات مشهدش را در دست میچرخاند، مقایسه کنی. چه واژهی غریبیست مقایسه این مرد با لبخندهای پاک و بیریای پیرمرد که در ایوان چای مینوشد و تنها دخترش را نصحیت میکند که بعد مرگ مادرش زن نگرفت و تمام تلاشش را بر تربیت او گذاشته تا ابرودار اسمش باشد. هیچ کدام از معیارهای این مرد، مساوی با پدر نمیشود. وطن فروش خائن شاید؛ اما پدر نه!
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت8
لنزهای قهوهای که به خواستهی وطن فروش در چشمهایم گذاشتهام باعث سرخ شدن و التهاب چشمم شده. سرم انقدر پایین افتاده که آرتروز گر*دن در شاخم است، دیر یا زودش که مهم نیست. زیر چشمی به شلوارهای گشاد منصوب افغانستانشان نگاه میکنم. مردک وطن فروش گفت با یکی از زنها هماهنگ کرده که بگوید من دختر اویم تا بتواند بدون انکه ان پیرمرد خیالی متوجه شود، مرا از اینجا ببرد؛ زیرا این مردها انقدر زن و فرزند دارند که نمیشناسندشان. اگر یک زمانی این اتفاق بیفتد که من با این همه اختلاف سنی ازدواج کنم، قطعا اولین کاری که خواهم کرد، کشتن ان پیرمرد است. چرا حامی فکر میکند، یک دختر ایرانی حاضر میشود تن به همچین کاری دهد؟ نمیدانم، شاید مغزش معیوب است.
با یاداوری خاطرهای به سرعت حرفم را پس میگیرم. تابستان پارسال در یکی از ماموریتهای استان کهگیلویه و بویراحمد ، دخترکی سیزدهساله و مردی چهلساله را دیدم. چشمهایم را دردمند بهم میفشارم. اگر این ظلم نیست، پس ظلم چیست؟ نه فقط در ایران، قلب من برای تکتک این دخترهای افغان که در سیزده سالگی باردار میشوند؛ ترک برمیدارد. ای کاش میتوانستم سر تمام مَردهایشان را ببرم و روی سینِههای پر از جهل و هوسشان بگذارم.
با برخورد دستی به شانهام، لرزی از تنم میگذرد و سرم را بلند میکنم که از پشت تورهای نقاب، چشمهای چروک خورده و قهوهای زنی را میبینم که نقاب سفید دارد!
- خوشبخت بشوی دخترکم.
صدای بم مردی که با لهجهی غلیظ با حامی صحبت میکند، توجهام را جلب میکند:
- من و تو زین پس خویش هم هستیم، دوست دارم خودم عقدتان را بخوانم و بعد بروید.
سرم را به سرعت زیر میاندازم تا کسی متوجه چشمهای گرد شدهام نشود. عقدتان را میخوانم؟ درست متوجه نشدم، الان چه اتفاقی رخ داد؟ میخواهد عقدمان کند. جلوی خندهام را میگیرم و لعنت بر خندههای که در موقعیتهای بد به وجود میامدند. حالا اگر سروان حسینپور عزیزم جوک گفته بود که خود مستربین هم قادر به کش اوردن چهرهی پوکرم نمیشد. کار خدا است دیگر، کلا از چزاندن و در مخمصه انداختن من یکی ل*ذت میبرد. چرا فکر میکنند، او انقدر انسان شریفی است که بند محرمیت و چهارچوب اسلام باشد؟ کسی که گروهک تروریستی را برای بمب گذاری مجهز میکند؟ مسخره است!
- البته.
این بار دیگر توان کنترل کردن سرم را برای اینکه سیصدوشصتدرجه به طرف ان سوی پردهی کلفت میان زن و مرد نچرخد، ندارم. حامی قبول کرد؟ یعنی میخواستند من را محرم یک وطن فروش خائن بکنند؟ چهرهام در هم میرود و سوزش معدهام مصادف میشود با عود کردن میگرن لعنتی. دستهایم توسط زن فشرده میشود و با دست دیگرش سر من را به سمت خود میچرخاند. میبینم اشک حلقه زده در چشمهای مهربانش را:
- دختر من، در نُه سالگی زیر دست یک مَرد، مُرد. او هرچه باشد از حیوانهایی که اینجا هستند، انسانتر است. جانت را نجات بده، من این خطر را به خاطر نجات جانت به دل خریدم.
امروز همه چیز به طرز عجیبی شوکه کننده است. در این چند ساله هزاران پرونده از ظلم و جهل دیدم و هیچ یک به اندازه این چند روزی که در کمپ طالبان بودم من رو تحت تاثیر قرار نداد. من شاهد دار اویخته شدن یک خانواده شش نفری و کودکی سه ساله بودم؛ اما به والله که درد انها خیلی کمتر بود، به والله که بوی تعفن مرده از بوی لجنی که در بین روابط انها با همسر و دخترانشان جاریست، خیلی بهتر بود. دوست دارم هر چه زودتر انجا را ترک کنم و ساعتها در حمام انقدر پوستم را لیف بکشم تا هیچ اثری از این روزهای مزخرف نماند.
با کشیده شدن دستم بلند میشوم و توسطِ همان زن سالخورده به طرف یک کرسی که نصفش در قسمت این طرف پرده و نصف دیگرش در ان طرف پرده بود، میروم. در تمام مدت، زن من را هدایت میکند و من به گوشهایم شک دارم هنگامی که صدای عربی خواندن مَرد طالب را، که دارد صیغِهی محرمیت من و یک پست فطرت را میخواند، میشنوم. میشود این یکی هم، یکی از کابوسهای بعد بازگشت از عملیات باشد؟ مثلا چشم باز کنم پدرم را کنار ان حوض قدیمی وسط حیاط اجریمان، در حالی که دو نان بربری زیر ب*غ*ل دارد و دستهایش را میشوید ببینم؟
شانههایم تکان میخورد و اصلا مغز من امروز اعلام مرخصی کرده، پاسخگو نیست که هر چند لحظه یکبار اف میکشد و صح*نه را ترک میکند. با صدای فریادی که میشنوم چهار ستونم تنم به لرزه در میاید:
- بیحیا بگو بله دیگر، چرا مَردت را منتظر میگذاری؟
احساس غربت، از نوک انگشتهای پایم، اهسته انقدر بالا میاید تا بیخ گلویم را بچسبد و من را در خود مچاله کند، دوباره ان روی دلتنگ بابایم بالا امده، با صدای ضعیفی که به زور میشنوم "بله" میگویم و دست یخزده زن را از روی دستکش مشکی کلفتش میفشارم. اینها که عالم حساب نمیشوند مگر نه؟ شرعا ص*ی*غهیشان قبول نیست و فقط رد گم کنی است، درست؟ میبینم که مرد عظیمالجثه با ان شکم گندهاش، بلند میشود و بعد دست دادن با حامی که بلند شده میخواهد صورتش را ببوسد و حامی عقب میکشد!
- من بیمار شدم، خدایی ناکرده شماهم بیمار میشوید.
صدای پر از اکراه حامی، قشنگ حرفش را تایید میکند. یکی نیست به این مرد وسواس بگوید خر هفت جدت است که تو را پس انداختهاند. صدای خندهی بلند طالب میاید و من دوست دارم در همینجا، بیلی به دست بگیرم و قبری برای خود بکنم و بعد مانند کارتون تام و جری، انقدر محکم خود را قبر بیندازم که زمین تکان بخورد و خاکها روی من بریزند، بعد هم زیرنویس بشود "the end". همینقدر فانتزی دوست دارم خود را محو کنم.
- ما بیرون میشویم تا تو عروس خود را ببینی.
و بعد میبینم گلهای مرد را که یکییکی از در چادر بیرون میروند و ان زن مهربان، با نگاهی دلسوز و پر از درد، دستهایم را میفشارد و اخرین نفر از چادر بیرون میرود. اخرین نفر که بیرون میرود، فوری دست میاندازم پای چشم راستم و ان لنز مزخرف را بیرون میکشم. پرده کنار میرود و حامی، دست در جیب، با کنج لَبهای بالا رفته پر تمسخر میگوید:
- بگذار عروسمان را ببینیم.
راستش را بخواهید، سردرد، سوزش معده و چشمم و تنفر دست به دست هم داده تا این قدرت را داشته باشم که با تمام توان رویش بالا بیاورم و کت و شلوار اسپرت فیلیاش را به فنا دهم، مخصوصا او که وسواس دارد. لنز چشم چپم را هم در میاورم و با بالا زدن نقاب، با نگاهی مظلوم و سرخ خیره میشوم به چشمهای مرموز و اسمان شکلش:
- نکنه توهم میخوای مثل اون پیرمرد...
صدای قهقهاش که بالا میرود، به ناچار سعی در سرخ و سفید شدن میکنم و سر به زیر میاندازم که با ته ماندههای خندهاش لپم را میکشد و دوباره یک دستش را در جیبش فرو میبرد:
- عمو من سه برابر تو سن دارم، میتونی بابا صدام کنی.
بابا؟ چه واژهی غریبیست، هنگامی بخواهی این مرد را با ان پیرمرد ریش سفید کمی خمیده و جلیقهی همیشه مشکیاش، که تسبیح یاقوت زیبای سوغات مشهدش را در دست میچرخاند، مقایسه کنی. چه واژهی غریبیست مقایسه این مرد با لبخندهای پاک و بیریای پیرمرد که در ایوان چای مینوشد و تنها دخترش را نصحیت میکند که بعد مرگ مادرش زن نگرفت و تمام تلاشش را بر تربیت او گذاشته تا ابرودار اسمش باشد. هیچ کدام از معیارهای این مرد، مساوی با پدر نمیشود. وطن فروش خائن شاید؛ اما پدر نه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: