#پارت17
انتظارم بی جا نبود و سلطان، از انچه فکر میکردم خود شیرین تر...
ریتم در زدنش را میشناسم!
سه انگشت پشت سر هم و یکی هم تکی...
- رها!
لحنش به گونه ایست که انگار میخواهد هشدار بدهد و بگوید دیگر تکرار نمیکند.
بی حوصله پوف بلندی میکشم و از روی تخت بلند میشوم.
به نوری که از میان در...
...بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمیکرد. در همانلحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
#پارت17
#رمان_ناظور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
#پارت17
نگاهام، از دستهایی که با چرم به صندلی بسته شده پایین کشیده میشود و با گذرکردن از پاچهی بالا رفتهی شلوار تا زانویم به جورابهای سفید حامی کشیده میشود. خیلی مسخره است که خداراشکر میکنم قبل عملیات پشمهایم را زدهام! حامی که محرم است، یک نظر هم ایرادی ندارد، دارد؟
از جوراب حامی به...
هُوالحق!
#پارت17
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
توی راه رو مثل سنگ وایستاده بود، از سرما یخ زده بودم.تقریبا نزدیک های پاییزیم و هوا روز به روز سرد تر میشه، بخاطر بارندگی دیشب هوااز اون حالت خفگی در امده بود و حسابی سرد شده بود. زن ارباب دستور داده بود اینجا وایسم وقتی که مارال اب اورد لباساش رو بشورم. مثل مگس دست و پام رو بهم میسابیدم،...