کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت198

چند مَرد را می‌شناسید که ساعت سه شب خیابان را گز کنند تا چیپس و ماست موسیر، برای همسر باردار خود پیدا کنند؟ اگر پیدا کرده‌اید به شما تبریک می‌گویم، خرخره‌اش را رو دستی بچسبید، این مَردها نایابند.
شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم. هوا عالی‌ست، عالی. آهنگ خزعبل انگلیسی، با ریتم آرام و چرتی درحال پخش است. خیابان‌ها خلوت و فضای شهر دلنشین است. حامی ارام می‌رود و با هر سوپری بسته‌ای که می‌بیند، زیر لَب یکی از اموات طفل بی‌نوا را در قَبر می‌لرزاند. خنده‌ام گرفته از حالت تخس او و از همه بیشتر از پیراهن سفید رسمی که روی شلوارک کوتاه مشکی‌اش پوشیده، مَرد به این می‌گویند. نسیم خنکی به داخل ماشین می‌اید و پوستم را نوازش می‌کند. دِلم به ناگهان تیر می‌کشد و چهره‌ام جمع می‌شود. به قول حامی فحش دادن به پدرش که اشکالی ندارد، دارد؟
- خوبی؟
نیم‌نگاهی به چهره‌ی نگران حامی می‌اندازم، سراپا حواسش پیش من و چین ریز افتاده به پیشانی‌ام است.
- خوبم.
می‌بینم که تمرکزش را از دست داده و کمی اضطراب دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به مَن است و راستش را بخواهید کمی این وضعیت نگران‌کننده است.
- کجات درد می‌کنه؟ بریم دکتر؟ دکتر گفته خطرناکه ها.
لبخندی می‌زنم و صاف می‌نشینم. سَر حامی را به جلو هدایت می‌کنم و اهسته پشت گوشش را نوازش می‌کنم تا ارام شود:
- خوبم.
چند نفس عمیق می‌کشد. لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند، سَرم به طرف خیابان می‌چرخد و ماشین‌هایی که کماکان مانند ما دیوانه شده اند و بعضی‌هایشان واقعا دیوانه شده‌اند. موزیک بلند، دختر و پسرهای کاپل و تَن‌های که می‌رقصد، ترکیبی‌ست که در هر دو تا از شش‌تایشان می‌بینی. ماشین اهسته می‌ایستد و من نگاهم به فروشگاه زنجیره‌ای می‌چرخد. نمی‌دانم چرا، یک‌هو دیگر دلم نمی‌خواهد. تا دَست حامی به طرف دستگیره می‌رود، دستپاچه استینش را می‌گیرم:
- صبر کن.
متعجب، اول نگاهی به انگشت‌هایم می‌اندازد و بعد به صورتم:
- چی شده؟
لَب می‌گزم و بااحتیاط سر به زیر می‌اندازم و زمزمه می‌کنم:
- دیگه نمی‌خوام!
خُب، جدا از قیافه پوکر و در حال انفجار حامی، دَری که باز می‌کند و حرصی پیاده می‌شود، نشان دهنده‌ی اوج خشمش است؛ اما دَری که بسته می‌شود، نشان می‌دهد او را از "بی ام و" محبوبش هم زده کرده‌ام. خب، مگر تقصیر من است؟ دلم نمی‌خواهد.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت198
چند مَرد را می‌شناسید که ساعت سه شب خیابان را گز کنند تا چیپس و ماست موسیر، برای همسر باردار خود پیدا کنند؟ اگر پیدا کرده‌اید به شما تبریک می‌گویم، خرخره‌اش را رو دستی بچسبید، این مَردها نایابند.
شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم. هوا عالی‌ست، عالی. آهنگ خزعبل انگلیسی، با ریتم آرام و چرتی درحال پخش است. خیابان‌ها خلوت و فضای شهر دلنشین است. حامی ارام می‌رود و با هر سوپری بسته‌ای که می‌بیند، زیر لَب یکی از اموات طفل بی‌نوا را در قَبر می‌لرزاند. خنده‌ام گرفته از حالت تخس او و از همه بیشتر از پیراهن سفید رسمی که روی شلوارک کوتاه مشکی‌اش پوشیده، مَرد به این می‌گویند. نسیم خنکی به داخل ماشین می‌اید و پوستم را نوازش می‌کند. دِلم به ناگهان تیر می‌کشد و چهره‌ام جمع می‌شود. به قول حامی فحش دادن به پدرش که اشکالی ندارد، دارد؟
- خوبی؟
نیم‌نگاهی به چهره‌ی نگران حامی می‌اندازم، سراپا حواسش پیش من و چین ریز افتاده به پیشانی‌ام است.
- خوبم.
می‌بینم که تمرکزش را از دست داده و کمی اضطراب دارد. یک نگاهش به جلو و یک نگاهش به مَن است و راستش را بخواهید کمی این وضعیت نگران‌کننده است.
- کجات درد می‌کنه؟ بریم دکتر؟ دکتر گفته خطرناکه ها.
لبخندی می‌زنم و صاف می‌نشینم. سَر حامی را به جلو هدایت می‌کنم و اهسته پشت گوشش را نوازش می‌کنم تا ارام شود:
- خوبم.
چند نفس عمیق می‌کشد. لبخند محوی روی لَبم می‌نشیند، سَرم به طرف خیابان می‌چرخد و ماشین‌هایی که کماکان مانند ما دیوانه شده اند و بعضی‌هایشان واقعا دیوانه شده‌اند. موزیک بلند، دختر و پسرهای کاپل و تَن‌های که می‌رقصد، ترکیبی‌ست که در هر دو تا از شش‌تایشان می‌بینی. ماشین اهسته می‌ایستد و من نگاهم به فروشگاه زنجیره‌ای می‌چرخد. نمی‌دانم چرا، یک‌هو دیگر دلم نمی‌خواهد. تا دَست حامی به طرف دستگیره می‌رود، دستپاچه استینش را می‌گیرم:
- صبر کن.
متعجب، اول نگاهی به انگشت‌هایم می‌اندازد و بعد به صورتم:
- چی شده؟
لَب می‌گزم و بااحتیاط سر به زیر می‌اندازم و زمزمه می‌کنم:
- دیگه نمی‌خوام!
خُب، جدا از قیافه پوکر و در حال انفجار حامی، دَری که باز می‌کند و حرصی پیاده می‌شود، نشان دهنده‌ی اوج خشمش است؛ اما دَری که بسته می‌شود، نشان می‌دهد او را از "بی ام و" محبوبش هم زده کرده‌ام. خب، مگر تقصیر من است؟ دلم نمی‌خواهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت199
***
حامی، یزدان و ابتین فوتبال می‌بینند. مهراد در اشپزخانه به کمک من میوه‌ها را می‌شوید و دَر شوخی را از هر طرفی باز کرده.
- دین و گناه من گردنته اگه اسم این یکی رو نذاری غضنفر.
اهسته می‌خندم و با تاسف سر تکان می‌دهم. پرتقال درشت را درون میوه‌دانی می‌گذارم و با کمی مکث به نیم‌رخش خیره می‌شوم. تیشرت فیروزه‌ای زیادی به او می‌امد، درست هم‌رنگ چشم‌هایش بود:
- از کجا معلوم پسر باشه؟
مهراد سخت در فکر می‌رود. سیبی را می‌شوید و به جای این‌که با دستمال خشک کند و درون میوه‌دانی بگذارد؛ گ*از می‌زند و متفکر نگاهم می‌کند:
- بر اساس امار.
سیبش را می‌جَوَد و حین فرو دادن ان، نگاه من به تکان سخت سیبک گلویش می‌افتد و دوباره نگاه اسمانی زلالش.
- طبق امار تو خانواده ما دوتا بچه اولی همیشه پسرن.
متعجب می‌خندم. این استدلال مزخرف‌تر از ان چیزی بود که بشود به ان فکر کرد. به طرف سینک سنگی می‌روم و دوباره شیر را باز می‌کنم:
- اصلا باشه قبول؛ ولی چرا غضنفر؟
تکیه‌اش را به سینک می‌دهد و گ*از عمیقی به سیبش می‌زند. صدای شاد حامی، که گل گل می‌کند با صدای پرهیجان گزارشگر درهم می‌اویزد. نیم‌نگاهی به ان سه می‌اندازم، یزدان یک‌جوری به حامی نگاه می‌کند، انگار دارد قتلش را برنامه می‌ریزد. خنده‌ام می‌گیرد و با همان ته خنده به طرف مهراد بر می‌گردم.
با دیدن نگاه عمیق و ارامش متعجب می‌خندم:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
لبخند کجی روی لَبش نقش می‌بندد.
- حامی خیلی خوش‌بخته که یکی مثل تو رو داره.
برای یک‌لحظه لبخند پهنی می‌زنم و بعد کم کم ان را جمع می‌کنم و به وجود محو ان لبخند اکتفا می‌کنم.
- اذیتت می‌کنه؟
متعجب به مهراد خیره می‌شوم و ناباور تک خندی می‌زنم:
- به نظرت تواناییش رو داره؟
ابرو بالا می‌اندازد و گ*از کوچکی به سیب می‌زند:
- اگر همون یاسی بودی که خوابوند درگوشش، می‌گفتم نه؛ اما این حقیقت که تو زمین تا اسمون با اون دختر سخت و خشک فاصله داری رو نمی‌شه انکار کرد.
عشق ادم‌ها را تغییر می‌دهد. در ابتدا شاید این کلمه برایم بی‌معنا بود. عشق برای من، به یک اسلحه و صدای اژیر پلیس ختم می‌شد، به یک ضربان قلب بالا و هیجانی که تا ترکاندن مغزت پیش می‌رفت، به ماموریت‌های کوچک و بزرگی که هر کدامشان برای من مثل پ*اره کر*دن یک پیراهن بود.
زمانی که با حامی اشنا شدم، برای من مردن برای وطن مقدس‌ترین ارمان بود و حالا، حالا مقدس‌ترین را در کنار خود داشتم و برای ان می‌جنگیدم؛ "خانواده " چیزی بود که تمام عناصر و تعاریف مرا، تغییر داد. قطعا من تغییر کرده بودم.
- نمی‌دونم مهراد، اون منو دوست داره.
مهراد تکیه کمرش را به کانتر می‌دهد و خیره نگاهم می‌کند.
نیم‌نگاهی به حامی می‌اندازد و کنج لَبش اهسته بالا می‌رود:
- کنار هَم قشنگین؛ اما من هنوزم به حامی شک دارم، اون بازیگر ماهریه، یه وقت‌هایی، اون شیطان درونش قابلیت اینو داره که خودشم گول بزنه.
با چشم‌های گرد شده میوه‌دانی را برمی‌دارم:
- بزرگش نکن!
مهراد شانه بالا می‌دهد و بشقاب و چاقو را می‌اورد.
- امیدوارم که هیچ‌وقت اون روی خَرش بالا نیاد.
با خنده نیم‌نگاهی به او می‌اندازم و خودم را به جمع سه نفره حامی، یزدان و ابتین می‌رسانم. چنان غرق در فوتبال شده‌اند که با قرار گرفتن من جلوی تلویزیون دادشان به هوا برود. به نشان تسلیم دستم را بالا می‌گیرم و خودم را به کنار حامی می‌رسانم. تیشرت سفید و شلوارک مشکی پوشیده. غرق در بازی‌ست و تخمه می‌خورد. ان تار موی زیبای لعنتی درون پیشانی‌اش افتاده و بوی عطرش، یک حاله‌ی کشنده ایجاد کرده. لبخند میزنم. من، حتی شیطان درون او را هم دوست داشتم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت199


***
حامی، یزدان و ابتین فوتبال می‌بینند. مهراد در اشپزخانه به کمک من میوه‌ها را می‌شوید و دَر شوخی را از هر طرفی باز کرده.
- دین و گناه من گردنته اگه اسم این یکی رو نذاری غضنفر.
اهسته می‌خندم و با تاسف سر تکان می‌دهم. پرتقال درشت را درون میوه‌دانی می‌گذارم و با کمی مکث به نیم‌رخش خیره می‌شوم. تیشرت فیروزه‌ای زیادی به او می‌امد، درست هم‌رنگ چشم‌هایش بود:
- از کجا معلوم پسر باشه؟
مهراد سخت در فکر می‌رود. سیبی را می‌شوید و به جای این‌که با دستمال خشک کند و درون میوه‌دانی بگذارد؛ گ*از می‌زند و متفکر نگاهم می‌کند:
- بر اساس امار.
سیبش را می‌جَوَد و حین فرو دادن ان، نگاه من به تکان سخت سیبک گلویش می‌افتد و دوباره نگاه اسمانی زلالش.
- طبق امار تو خانواده ما دوتا بچه اولی همیشه پسرن.
متعجب می‌خندم. این استدلال مزخرف‌تر از ان چیزی بود که بشود به ان فکر کرد. به طرف سینک سنگی می‌روم و دوباره شیر را باز می‌کنم:
- اصلا باشه قبول؛ ولی چرا غضنفر؟
تکیه‌اش را به سینک می‌دهد و گ*از عمیقی به سیبش می‌زند. صدای شاد حامی، که گل گل می‌کند با صدای پرهیجان گزارشگر درهم می‌اویزد. نیم‌نگاهی به ان سه می‌اندازم، یزدان یک‌جوری به حامی نگاه می‌کند، انگار دارد قتلش را برنامه می‌ریزد. خنده‌ام می‌گیرد و با همان ته خنده به طرف مهراد بر می‌گردم.
با دیدن نگاه عمیق و ارامش متعجب می‌خندم:
- چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟
لبخند کجی روی لَبش نقش می‌بندد.
- حامی خیلی خوش‌بخته که یکی مثل تو رو داره.
برای یک‌لحظه لبخند پهنی می‌زنم و بعد کم کم ان را جمع می‌کنم و به وجود محو ان لبخند اکتفا می‌کنم.
- اذیتت می‌کنه؟
متعجب به مهراد خیره می‌شوم و ناباور تک خندی می‌زنم:
- به نظرت تواناییش رو داره؟
ابرو بالا می‌اندازد و گ*از کوچکی به سیب می‌زند:
- اگر همون یاسی بودی که خوابوند درگوشش، می‌گفتم نه؛ اما این حقیقت که تو زمین تا اسمون با اون دختر سخت و خشک فاصله داری رو نمی‌شه انکار کرد.
عشق ادم‌ها را تغییر می‌دهد. در ابتدا شاید این کلمه برایم بی‌معنا بود. عشق برای من، به یک اسلحه و صدای اژیر پلیس ختم می‌شد، به یک ضربان قلب بالا و هیجانی که تا ترکاندن مغزت پیش می‌رفت، به ماموریت‌های کوچک و بزرگی که هر کدامشان برای من مثل پ*اره کر*دن یک پیراهن بود.
زمانی که با حامی اشنا شدم، برای من مردن برای وطن مقدس‌ترین ارمان بود و حالا، حالا مقدس‌ترین را در کنار خود داشتم و برای ان می‌جنگیدم؛ "خانواده " چیزی بود که تمام عناصر و تعاریف مرا، تغییر داد. قطعا من تغییر کرده بودم.
- نمی‌دونم مهراد، اون منو دوست داره.
مهراد تکیه کمرش را به کانتر می‌دهد و خیره نگاهم می‌کند.
نیم‌نگاهی به حامی می‌اندازد و کنج لَبش اهسته بالا می‌رود:
- کنار هَم قشنگین؛ اما من هنوزم به حامی شک دارم، اون بازیگر ماهریه، یه وقت‌هایی، اون شیطان درونش قابلیت اینو داره که خودشم گول بزنه.
با چشم‌های گرد شده میوه‌دانی را برمی‌دارم:
- بزرگش نکن!
مهراد شانه بالا می‌دهد و بشقاب و چاقو را می‌اورد.
- امیدوارم که هیچ‌وقت اون روی خَرش بالا نیاد.
با خنده نیم‌نگاهی به او می‌اندازم و خودم را به جمع سه نفره حامی، یزدان و ابتین می‌رسانم. چنان غرق در فوتبال شده‌اند که با قرار گرفتن من جلوی تلویزیون دادشان به هوا برود. به نشان تسلیم دستم را بالا می‌گیرم و خودم را به کنار حامی می‌رسانم. تیشرت سفید و شلوارک مشکی پوشیده. غرق در بازی‌ست و تخمه می‌خورد. ان تار موی زیبای لعنتی درون پیشانی‌اش افتاده و بوی عطرش، یک حاله‌ی کشنده ایجاد کرده. لبخند میزنم. من، حتی شیطان درون او را هم دوست داشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت200
***
خب، قطعا این حال خوب دائمی نیست؛ همان‌جور که گریه‌ها و غصه‌هایی که تا مرز کشتنم رفتند، نبودند.
این قانون دنیاست؛ یک‌روز در اوج حس خوب، و یک‌روز غرق در یک باتلاق بی‌انتهای تیره، که هر لحظه و از هر طرفش غم‌‍ها و سختی‌ها تو را به قصد مرگ، می‌فشارند؛ اما این یک حقیقت است، هیچ‌وقت توانایی کشتن تو را ندارند. یک‌بار یک‌نفر بهم گفت، زخم‌ها ما رو قوی‌تر می‌کنند، توی پیروزی تنها حسی که داری شادیه؛ اما شکست، سراسر درس و پیروزیه.
حامی، رفت و امد من با اهورا رو به‌شدت تحت کنترل داره و ابتین قرار به مهد بره؛ اما راستش توی این اشفته بازار کمی واهمه دارم. نمی‌دونم داستان زندگی ما قراره به چه منوال پیش بره. قراره همین ریتم اروم و دلنشین رو داشته باشه و یا یک بمب درست وسط خوشی‌هامون منفجر بشه. نمی‌فهمم من و حامی، قراره تا کجا ادامه بدیم؛ اما می‌دونم که جدیدا کمی مشکوک رفتار می‌کنه. هیچ‌وقت اهل ادبیات نبودم؛ اما قصد دارم داستان عجیب و پر و از پیچ و خم زندگیم رو بنویسم. شاید یک‌روز، یک‌نفر این داستان رو بخونه و حتی در مخیله‌اش نگنجه که واقعیت داشته.
نمی فهمم واقعا، همه‌چیز به طرز عجیبی پیش امد، شاید بشه گفت یک جور‌های بازی از قبل نوشته شده سرنوشت بوده؛ اما این خزعبلات چیه، هر ادمی خودش سرنوشت خودش رو می‌سازه. با شنیدن صدای خنده‌ی ابتین شیر اب رو می‌بندم و از افکار عمیقم بیرون کشیده می‌شم. صدای خنده‌اش، نشون میده یکی داره قلقکش میده واین "مامان مامان" پشت سَرهم، نشون دهنده اینه که کمک نیاز داره؛ اما کسی خونه نبود. اخم‌هایم در هم کشیده می‌شود و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم. صدای خنده‌هاش از اتاقش میاد. سراسیمه دستگیره دَر را پایین می‌کشم و با دیدن صح*نه‌ی رو به روم رنگ از رخم می‌رود. چطور ممکن است؟
در خانه قفل بود و اگر غلط نکنم دو قلچماق پایین ساختمان تمام رفت و امد‌ها را زیر نظر داشتند. هیکل مَردانه‌اش از ابتین فاصله می‌گیرد و اهسته بلند می‌شود.
پیراهن جذب سفید به همراه کراوات و جلیقه‌ی جذب مشکی پوشیده. این استایل دارکی که همیشه نمایان‌گر شخصیت مزخرفش بود را دوس نداشتم.
- تو خونه‌ی من چه غلطی می‌کنی؟
تک‌خند خاصی کنج لَبش جا می‌گیرد.
ابتین از روی زمین بلند می‌شود و با خنده پشت پاهای او را می‌کشد:
- عمو صبل تُن.
اخم‌هایم دَرهم می‌رود، ضربان قلبم بالا رفته و به مقدار زیادی از حضور این مَرد و شروع داستان‌های جدید واهمه دارم. بگذارید نفسی بکشم، می‌شود؟
- نترس خانوم کوچولو!
پوزخند می زنم. با بیست‌وهشت‌سال سن و تقریبا دو فرزند مرا خانوم کوچولو صدا می‌زند.
- دَهنت رو ببند از خونه‌ی من گمشو بیرون.
روی زانو می‌نشیند و ابتین مرا در اغوش می‌کشد. سَرش را می‌بوسد و نوازش می‌کند. بوی عطر تلخ و ترکیب مزخرف قهوه‌ی در ان، حالم را بَد می‌کند و حالت تهوع لعنتی دوباره به سَراغم می‌اید.
- نگران نباش، حامی می‌دونه این‌جام.
یزدان چند دقیقه پیش این‌جا بود و مَن هنوز فرصت نکرده بودم روسری‌ام را دربیارم. چشم می‌بندم و چند نفس عمیق می‌کشم، هیچ‌جوره نمی‌توانم حضور این ع*و*ضی را دَرک کنم.
- گفتم از خونه‌ی مَن گمشو بیرون!
ابتین انگار خَرابی حال مَرا می‌بیند که بغض کرده و خیره نگاهم می‌کند. در چشم‌های نگرانش لبخندی می‌زنم و همین که می‌خواهم به طرفش بروم طنابی از پشت دور گَردنم می‌افتد. جیغ ابتین و لبخند کثیف ان ع*و*ضی در هم می‌اویزد. چهره‌ام پر غیض دَرهم می‌رود و دیدم تیره می‌شود. دَست می‌اندازم پای طناب و سعی دارم ان را از گلویم فاصله و دَهم و فشار را از روی گَردنم کم کنم. صدایی، پچ پچ وار در گوشم می‌نشیند:
- سلام ستوان!
چشم‌هایم گَرد می‌شود و نفسم پس می‌رود. کی این داستان تمام می‌شود، کی؟چرا درست همان زمانی که احساس می‌کنم همه‌چیز تمام شده، دوباره شروع می‌شود؟ این دو شخص منفور از جان من و بچه‌ام چه می‌خواهند؟
***

این رمان رو تقدیم می‌کنم به مادرم، که برایم از جوانی و شادابی‌اش گذشت.
حوالی سه و دو دقیقه بعد ظهر.
ممنونم که تا این لحظه همراه داستان بودید.
فصل دوم این رمان (سناریوی جایگزین) می‌باشد.
ارادتمند شما، زینب گرگین.


پایان جلد اول| چهارشنبه، بیست و سه آذر هزار و چهارصد و یک.
تقدیم به مادرم، که برای پرورش یافتنم از شیره ی جان خود در من دمید. :)



با تشکر از گلبرگ جان، ناظر عزیز و مسئولیت پذیرم که در تمام مشکلات کنارم بود. :giggle:
گلبرگ
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت200
***
خب، قطعا این حال خوب دائمی نیست؛ همان‌جور که گریه‌ها و غصه‌هایی که تا مرز کشتنم رفتند، نبودند.
این قانون دنیاست؛ یک‌روز در اوج حس خوب، و یک‌روز غرق در یک باتلاق بی‌انتهای تیره، که هر لحظه و از هر طرفش غم‌‍ها و سختی‌ها تو را به قصد مرگ، می‌فشارند؛ اما این یک حقیقت است، هیچ‌وقت توانایی کشتن تو را ندارند. یک‌بار یک‌نفر بهم گفت، زخم‌ها ما رو قوی‌تر می‌کنند، توی پیروزی تنها حسی که داری شادیه؛ اما شکست، سراسر درس و پیروزیه.
حامی، رفت و امد من با اهورا رو به‌شدت تحت کنترل داره و ابتین قرار به مهد بره؛ اما راستش توی این اشفته بازار کمی واهمه دارم. نمی‌دونم داستان زندگی ما قراره به چه منوال پیش بره. قراره همین ریتم اروم و دلنشین رو داشته باشه و یا یک بمب درست وسط خوشی‌هامون منفجر بشه. نمی‌فهمم من و حامی، قراره تا کجا ادامه بدیم؛ اما می‌دونم که جدیدا کمی مشکوک رفتار می‌کنه. هیچ‌وقت اهل ادبیات نبودم؛ اما قصد دارم داستان عجیب و پر و از پیچ و خم زندگیم رو بنویسم. شاید یک‌روز، یک‌نفر این داستان رو بخونه و حتی در مخیله‌اش نگنجه که واقعیت داشته.
نمی فهمم واقعا، همه‌چیز به طرز عجیبی پیش امد، شاید بشه گفت یک جور‌های بازی از قبل نوشته شده سرنوشت بوده؛ اما این خزعبلات چیه، هر ادمی خودش سرنوشت خودش رو می‌سازه. با شنیدن صدای خنده‌ی ابتین شیر اب رو می‌بندم و از افکار عمیقم بیرون کشیده می‌شم. صدای خنده‌اش، نشون میده یکی داره قلقکش میده واین "مامان مامان" پشت سَرهم، نشون دهنده اینه که کمک نیاز داره؛ اما کسی خونه نبود. اخم‌هایم در هم کشیده می‌شود و به قدم‌هام سرعت می‌بخشم. صدای خنده‌هاش از اتاقش میاد. سراسیمه دستگیره دَر را پایین می‌کشم و با دیدن صح*نه‌ی رو به روم رنگ از رخم می‌رود. چطور ممکن است؟
در خانه قفل بود و اگر غلط نکنم دو قلچماق پایین ساختمان تمام رفت و امد‌ها را زیر نظر داشتند. هیکل مَردانه‌اش از ابتین فاصله می‌گیرد و اهسته بلند می‌شود.
پیراهن جذب سفید به همراه کراوات و جلیقه‌ی جذب مشکی پوشیده. این استایل دارکی که همیشه نمایان‌گر شخصیت مزخرفش بود را دوس نداشتم.
- تو خونه‌ی من چه غلطی می‌کنی؟
تک‌خند خاصی کنج لَبش جا می‌گیرد.
ابتین از روی زمین بلند می‌شود و با خنده پشت پاهای او را می‌کشد:
- عمو صبل تُن.
اخم‌هایم دَرهم می‌رود، ضربان قلبم بالا رفته و به مقدار زیادی از حضور این مَرد و شروع داستان‌های جدید واهمه دارم. بگذارید نفسی بکشم، می‌شود؟
- نترس خانوم کوچولو!
پوزخند می زنم. با بیست‌وهشت‌سال سن و تقریبا دو فرزند مرا خانوم کوچولو صدا می‌زند.
- دَهنت رو ببند از خونه‌ی من گمشو بیرون.
روی زانو می‌نشیند و ابتین مرا در اغوش می‌کشد. سَرش را می‌بوسد و نوازش می‌کند. بوی عطر تلخ و ترکیب مزخرف قهوه‌ی در ان، حالم را بَد می‌کند و حالت تهوع لعنتی دوباره به سَراغم می‌اید.
- نگران نباش، حامی می‌دونه این‌جام.
یزدان چند دقیقه پیش این‌جا بود و مَن هنوز فرصت نکرده بودم روسری‌ام را دربیارم. چشم می‌بندم و چند نفس عمیق می‌کشم، هیچ‌جوره نمی‌توانم حضور این ع*و*ضی را دَرک کنم.
- گفتم از خونه‌ی مَن گمشو بیرون!
ابتین انگار خَرابی حال مَرا می‌بیند که بغض کرده و خیره نگاهم می‌کند. در چشم‌های نگرانش لبخندی می‌زنم و همین که می‌خواهم به طرفش بروم طنابی از پشت دور گَردنم می‌افتد. جیغ ابتین و لبخند کثیف ان ع*و*ضی در هم می‌اویزد. چهره‌ام پر غیض دَرهم می‌رود و دیدم تیره می‌شود. دَست می‌اندازم پای طناب و سعی دارم ان را از گلویم فاصله و دَهم و فشار را از روی گَردنم کم کنم. صدایی، پچ پچ وار در گوشم می‌نشیند:
- سلام ستوان!
چشم‌هایم گَرد می‌شود و نفسم پس می‌رود. کی این داستان تمام می‌شود، کی؟چرا درست همان زمانی که احساس می‌کنم همه‌چیز تمام شده، دوباره شروع می‌شود؟ این دو شخص منفور از جان من و بچه‌ام چه می‌خواهند؟
***
 
این رمان رو تقدیم می‌کنم به مادرم، که برایم از جوانی و شادابی‌اش گذشت.
حوالی سه و دو دقیقه بعد ظهر.
ممنونم که تا این لحظه همراه داستان بودید.
 فصل دوم این رمان (سناریوی جایگزین) می‌باشد.
ارادتمند شما، زینب گرگین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلبرگ

مدیر ارشد بازنشسته
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,821
لایک‌ها
14,226
امتیازها
113
سن
22
کیف پول من
63,677
Points
1,607
36527
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : گلبرگ

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا