- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
همانلحظه به مادرش نگاه کرد. نسیم با موهای نقرهایی و طلاییِ لیندا بازی میکرد. چشمان آبی مادرش در آفتاب رنگی نداشت و کاملا سپید بود. تا به حال چشمان مادرش را آنگونه ندیده بود. همان لحظه به یاد آن جیغ و فریادی افتاد که در هنگام اعلام اسمش در سرش پدیدار شدند. لورا نفس عمیقی کشید و ریهاش را از هوا پر کرد. نمیخواست به مادرش بگوید. نمیتوانست اجازه دهد یک تَوَهم ساده عامل نگرانی مادرش شود. لحظهایی با خود گمان کرد؛ اگر تَوَهم نباشد چی؟ هرجور که شده میبایست این موضوع را با مادرش در میان میگذاشت.
دستی به پیشانیاش کشید. لبانِ باریکِ کوچکش را خیس و صدایش را صاف کرد، گفت:
- مادر، من... کـ... کمی باهم حرف بزنیم؟
صدایش میلرزید و به هماندلیل به خودش ناسزا گفت؛ زیرا احساس آرامش نمیکرد. خانم لیندا با نگرانی به دخترش نگاه کرد. فهمیده بود که مشکلی برای پیش آمده است. سپس گفت:
- البته یکی یدانم. بیا از این طرف.
دستانش را دورتادور شانهی لورا حلقه کرد و او را تا حوضی که در مرکز باغ قرار داشت همراهی کرد. صدای آبشار کوچک با آوای گنجشکان آمیخته شده بود. نسیم ملایم پو*ست گندمی لورا را نوازش میکرد. اکنون آفتاب کمی ملایمتر شده بود. سکوت خَفه کنندهای بین لیندا و دخترش بود. لورا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما نمیتوانست، گویا مَردی تنومند دستانش را بر گلوی او حلقه کرده بود و اجازه حرف زدن به او را نمیداد. لورا به دشواری نفس عمیقی کشید. هرجور که شده بود میبایست آن موضوع را به مادرش میگفت.
- مادر جان، و...وقتی که اسم من را برای عنصر گیاه نام بردند... یـ... یک صدا.
خانم لیندا ابروهای روشنش را بالا برد و با ملایمت گفت:
- صدا؟ چه صدایی؟
- جیغ و فریاد یکـ... یک زن.
خانم لیندا نفسش را حبس کرد. لورا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- گویا... آن زن به کمک احتیاج داشت. میدانید بسیار... واقعی بود. ترسیده بودم.
نفس کشیدن برای لیندا دشوار شده بود؛ گویا سنگ بزرگی را روی س*ی*نهاش گذاشته بودند. لیندا دستانش را با اضطراب فشرد و گفت:
- لورا...دختر من... تو دختر من هستی، درست است؟
لوا متعجب به مادرش نگاه کرد. اما، نه مادر واقعی خودش. به دنبال حقیقت بود.
- دخترم، خودت میدانی که هم خون من نیستی، اما... من تورا به گونهای بزرگ کردم که گویا یک بارکِر واقعی هستی.
لورا دستانِ کوچکش را بالا برد و دستی به صورتش کشید. سرش تکان داد و حرف مادرش را تائید کرد و گفت:
- در این هیچ شَکی نیست. اما مادر، من واقعاً چه کسی هستم؟ هویت و ریشه من چیست؟ پدر و مادر واقعی من؟ نمیتوانم به این آسانی بگذرم.
خانم لیندا لبخند ملیحی زد که سبب نمایان شدنِ چین و چروک دور ل*بش شد.
- دخترم... .
لیندا با دستان سفید و چروکش صورت دخترکش را نوازش کرد.
- ببخشید خانمها! خانوادهی سلطنتی منتظر شما هستند.
خانمِ آزای بود که در ورودیِ حیاط دست به س*ی*نه ایستاده بود و آن دو بانو را صدا کرده بود. لیندا با خوشرویی فت:
- البته، شما بروید، ما نیز به زودی به شما ملحق میشویم.
لیندا پس از آنکه به خوبی از نبود خانمِ آزای مطمئن شد باری دیگر به فرزندش نگاه کرد. صدایش را تا حد امکان پایین برد به لورا بیشتر نزدیک شد، زمزمه کرد:
- دخترم، از این هنگام ممکن است موضوعهای فراوانی تو را گیج سازد.
دستش را بر روی قلب دخترک گذاشت و ادامه داد:
- هر گاه که دچار دوگانگی شدی به قلبت گوش فرا دِه. نگذار چیزی جلودارت شود و نگذار چیزی تو را از آنچه که هستی دور کند.
لورا سرگردان به دست مادر که بر روی قلبش بود چشم دوخت. سخنِ مادرش را فهمیده بود؛ اما دلیل مطرح کردنش را نمیدانست. شاید میخواست او را از موضوعِ جیغها و فریادهای پیدرپی در سرش دور کند. اما مگر قرار بود اتفاقی بیوفتد؟ لورا با دلشوره دستانش مادرش را گرفت، گفت:
- مادر برای چه چنین نصیحتهایی را میکنید؟ مگر قرار است چه اتفاقهایی بیوفتد؟
لیندا پس از بررسی کردنِ حیاط با احتیاط گفت:
- من قصد ترساندن تو را ندارم دخترم، هر کاری میکنم تا تو در امان باشی؛ اما ناطور بودن تنها به نبرد و حفاظت از مردم خلاصه نشده! هنگامی که هفت سال داشتم در ورودی شهر منتظر میماندم تا ناطورانی را که از سفر بازگشتهاند ملاقات کنم، آنها همیشه با لبخند به مردم نگاه میکردند. امکان داشت زخمی عمیق در بدنشان باشد؛ اما هیچگاه اجازه نمیدادند خسته بهنظر برسند. مردم آنها را میپرستیدند، به آنها افتخار میکردند و الگویشان قرار میدادند.
لورا با لبخند به خاطرات مادرش گوشفرا داد. لیندا به صندلیِ سنگیِ تراشیده شده خیره شد، با صدای بم ادامه داد.
- آن روز نخستینباری بود که برای سالیانِ سال زنده و سالم برگشته بودند. ناطوران هرگاه که با عنصری در دست وارد شهر میشدند همه از آن آگاه بودند که یک نفر از ناطوران مُرده است. سرنوشت آن عنصر دیگر مشخص نبود، یا دیگر صاحبش را پیدا نمیکرد و در قصر پادشاه محفوظ میشد و یا به فردی داده میشد که توسط انتخاب کنندگان گزینش شده بود.
لیندا آهی کشید و گفت:
- ناطوران تنها هستند. جز یکدیگر کَسِ دیگری را ندارند، ا... البته که طرفداران زیادی دارند؛ اما... .
پروانهی سپیدی بر فراز گلها پرواز کرد و از نزدِ لورا رد شد. لیندا اینبار با غمی که در صدایش نمایان بود ادامه داد.
- در هنگامی که آنان با مشکل مواجه شوند نه قرار است شاهنشاهی به دادشان برسد و نه قرار است مردم برای کمک به آنها بشتابند. هیچگاه کسی ناطوران را نجات نمیدهد... میدانی مقصودم این است که ناطوران همیشه به دیگران کمک میکنند؛ اما کسی نمیتواند لطفهای فراوانشان را جبران کند، هیچگاه فردی نبوده که جانشان را نجات داده باشد. به راستی انسانهای شریفی هستند.
لورا چشمانش درشت شد و با نگرانی به مادرش خیره شد. آفتاب کمرنگ شد و آمدنِ عصر را فرامیخواند. لیندا سرش را تکان داد تا افکار شوم را از خود دور کند، سرانجام دست دخترش را فشرد و با لبخند گفت:
- تنها میخواستم خاطرات گذشتهام را زنده کنم. با خود گفتم شاید به کمکت بیاید... شرمندهام اگر ناراحت شدی.
لورا سرش را تکان داد و گفت:
- نـ... نه مادر جان این چه حرفیست. مچکرم!
لورا خیره به چشمانِ یخیِ مادر ماند. لیندا لبانش را فشرد و گفت:
- فقط از دستوراتشان سرپیچی نکن، تو دختر باهوش و با وقاری هستی درست است؟
اما او که هنوز فریاد در سرش را از یاد نبرده بود با دلشوره و دشواری همانند دخترهای باوقار سرش را تکان داد.
#پارت8
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
دستی به پیشانیاش کشید. لبانِ باریکِ کوچکش را خیس و صدایش را صاف کرد، گفت:
- مادر، من... کـ... کمی باهم حرف بزنیم؟
صدایش میلرزید و به هماندلیل به خودش ناسزا گفت؛ زیرا احساس آرامش نمیکرد. خانم لیندا با نگرانی به دخترش نگاه کرد. فهمیده بود که مشکلی برای پیش آمده است. سپس گفت:
- البته یکی یدانم. بیا از این طرف.
دستانش را دورتادور شانهی لورا حلقه کرد و او را تا حوضی که در مرکز باغ قرار داشت همراهی کرد. صدای آبشار کوچک با آوای گنجشکان آمیخته شده بود. نسیم ملایم پو*ست گندمی لورا را نوازش میکرد. اکنون آفتاب کمی ملایمتر شده بود. سکوت خَفه کنندهای بین لیندا و دخترش بود. لورا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما نمیتوانست، گویا مَردی تنومند دستانش را بر گلوی او حلقه کرده بود و اجازه حرف زدن به او را نمیداد. لورا به دشواری نفس عمیقی کشید. هرجور که شده بود میبایست آن موضوع را به مادرش میگفت.
- مادر جان، و...وقتی که اسم من را برای عنصر گیاه نام بردند... یـ... یک صدا.
خانم لیندا ابروهای روشنش را بالا برد و با ملایمت گفت:
- صدا؟ چه صدایی؟
- جیغ و فریاد یکـ... یک زن.
خانم لیندا نفسش را حبس کرد. لورا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- گویا... آن زن به کمک احتیاج داشت. میدانید بسیار... واقعی بود. ترسیده بودم.
نفس کشیدن برای لیندا دشوار شده بود؛ گویا سنگ بزرگی را روی س*ی*نهاش گذاشته بودند. لیندا دستانش را با اضطراب فشرد و گفت:
- لورا...دختر من... تو دختر من هستی، درست است؟
لوا متعجب به مادرش نگاه کرد. اما، نه مادر واقعی خودش. به دنبال حقیقت بود.
- دخترم، خودت میدانی که هم خون من نیستی، اما... من تورا به گونهای بزرگ کردم که گویا یک بارکِر واقعی هستی.
لورا دستانِ کوچکش را بالا برد و دستی به صورتش کشید. سرش تکان داد و حرف مادرش را تائید کرد و گفت:
- در این هیچ شَکی نیست. اما مادر، من واقعاً چه کسی هستم؟ هویت و ریشه من چیست؟ پدر و مادر واقعی من؟ نمیتوانم به این آسانی بگذرم.
خانم لیندا لبخند ملیحی زد که سبب نمایان شدنِ چین و چروک دور ل*بش شد.
- دخترم... .
لیندا با دستان سفید و چروکش صورت دخترکش را نوازش کرد.
- ببخشید خانمها! خانوادهی سلطنتی منتظر شما هستند.
خانمِ آزای بود که در ورودیِ حیاط دست به س*ی*نه ایستاده بود و آن دو بانو را صدا کرده بود. لیندا با خوشرویی فت:
- البته، شما بروید، ما نیز به زودی به شما ملحق میشویم.
لیندا پس از آنکه به خوبی از نبود خانمِ آزای مطمئن شد باری دیگر به فرزندش نگاه کرد. صدایش را تا حد امکان پایین برد به لورا بیشتر نزدیک شد، زمزمه کرد:
- دخترم، از این هنگام ممکن است موضوعهای فراوانی تو را گیج سازد.
دستش را بر روی قلب دخترک گذاشت و ادامه داد:
- هر گاه که دچار دوگانگی شدی به قلبت گوش فرا دِه. نگذار چیزی جلودارت شود و نگذار چیزی تو را از آنچه که هستی دور کند.
لورا سرگردان به دست مادر که بر روی قلبش بود چشم دوخت. سخنِ مادرش را فهمیده بود؛ اما دلیل مطرح کردنش را نمیدانست. شاید میخواست او را از موضوعِ جیغها و فریادهای پیدرپی در سرش دور کند. اما مگر قرار بود اتفاقی بیوفتد؟ لورا با دلشوره دستانش مادرش را گرفت، گفت:
- مادر برای چه چنین نصیحتهایی را میکنید؟ مگر قرار است چه اتفاقهایی بیوفتد؟
لیندا پس از بررسی کردنِ حیاط با احتیاط گفت:
- من قصد ترساندن تو را ندارم دخترم، هر کاری میکنم تا تو در امان باشی؛ اما ناطور بودن تنها به نبرد و حفاظت از مردم خلاصه نشده! هنگامی که هفت سال داشتم در ورودی شهر منتظر میماندم تا ناطورانی را که از سفر بازگشتهاند ملاقات کنم، آنها همیشه با لبخند به مردم نگاه میکردند. امکان داشت زخمی عمیق در بدنشان باشد؛ اما هیچگاه اجازه نمیدادند خسته بهنظر برسند. مردم آنها را میپرستیدند، به آنها افتخار میکردند و الگویشان قرار میدادند.
لورا با لبخند به خاطرات مادرش گوشفرا داد. لیندا به صندلیِ سنگیِ تراشیده شده خیره شد، با صدای بم ادامه داد.
- آن روز نخستینباری بود که برای سالیانِ سال زنده و سالم برگشته بودند. ناطوران هرگاه که با عنصری در دست وارد شهر میشدند همه از آن آگاه بودند که یک نفر از ناطوران مُرده است. سرنوشت آن عنصر دیگر مشخص نبود، یا دیگر صاحبش را پیدا نمیکرد و در قصر پادشاه محفوظ میشد و یا به فردی داده میشد که توسط انتخاب کنندگان گزینش شده بود.
لیندا آهی کشید و گفت:
- ناطوران تنها هستند. جز یکدیگر کَسِ دیگری را ندارند، ا... البته که طرفداران زیادی دارند؛ اما... .
پروانهی سپیدی بر فراز گلها پرواز کرد و از نزدِ لورا رد شد. لیندا اینبار با غمی که در صدایش نمایان بود ادامه داد.
- در هنگامی که آنان با مشکل مواجه شوند نه قرار است شاهنشاهی به دادشان برسد و نه قرار است مردم برای کمک به آنها بشتابند. هیچگاه کسی ناطوران را نجات نمیدهد... میدانی مقصودم این است که ناطوران همیشه به دیگران کمک میکنند؛ اما کسی نمیتواند لطفهای فراوانشان را جبران کند، هیچگاه فردی نبوده که جانشان را نجات داده باشد. به راستی انسانهای شریفی هستند.
لورا چشمانش درشت شد و با نگرانی به مادرش خیره شد. آفتاب کمرنگ شد و آمدنِ عصر را فرامیخواند. لیندا سرش را تکان داد تا افکار شوم را از خود دور کند، سرانجام دست دخترش را فشرد و با لبخند گفت:
- تنها میخواستم خاطرات گذشتهام را زنده کنم. با خود گفتم شاید به کمکت بیاید... شرمندهام اگر ناراحت شدی.
لورا سرش را تکان داد و گفت:
- نـ... نه مادر جان این چه حرفیست. مچکرم!
لورا خیره به چشمانِ یخیِ مادر ماند. لیندا لبانش را فشرد و گفت:
- فقط از دستوراتشان سرپیچی نکن، تو دختر باهوش و با وقاری هستی درست است؟
اما او که هنوز فریاد در سرش را از یاد نبرده بود با دلشوره و دشواری همانند دخترهای باوقار سرش را تکان داد.
کد:
همانلحظه به مادرش نگاه کرد. نسیم با موهای نقرهایی و طلاییِ لیندا بازی میکرد. چشمان آبی مادرش در آفتاب رنگی نداشت و کاملا سپید بود. تا به حال چشمان مادرش را آنگونه ندیده بود. همان لحظه به یاد آن جیغ و فریادی افتاد که در هنگام اعلام اسمش در سرش پدیدار شدند. لورا نفس عمیقی کشید و ریهاش را از هوا پر کرد. نمیخواست به مادرش بگوید. نمیتوانست اجازه دهد یک تَوَهم ساده عامل نگرانی مادرش شود. لحظهایی با خود گمان کرد؛ اگر تَوَهم نباشد چی؟ هرجور که شده میبایست این موضوع را با مادرش در میان میگذاشت.
دستی به پیشانیاش کشید. لبانِ باریکِ کوچکش را خیس و صدایش را صاف کرد، گفت:
- مادر، من... کـ... کمی باهم حرف بزنیم؟
صدایش میلرزید و به هماندلیل به خودش ناسزا گفت؛ زیرا احساس آرامش نمیکرد. خانم لیندا با نگرانی به دخترش نگاه کرد. فهمیده بود که مشکلی برای پیش آمده است. سپس گفت:
- البته یکی یدانم. بیا از این طرف.
دستانش را دورتادور شانهی لورا حلقه کرد و او را تا حوضی که در مرکز باغ قرار داشت همراهی کرد. صدای آبشار کوچک با آوای گنجشکان آمیخته شده بود. نسیم ملایم پو*ست گندمی لورا را نوازش میکرد. اکنون آفتاب کمی ملایمتر شده بود. سکوت خَفه کنندهای بین لیندا و دخترش بود. لورا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما نمیتوانست، گویا مَردی تنومند دستانش را بر گلوی او حلقه کرده بود و اجازه حرف زدن به او را نمیداد. لورا به دشواری نفس عمیقی کشید. هرجور که شده بود میبایست آن موضوع را به مادرش میگفت.
- مادر جان، و...وقتی که اسم من را برای عنصر گیاه نام بردند... یـ... یک صدا.
خانم لیندا ابروهای روشنش را بالا برد و با ملایمت گفت:
- صدا؟ چه صدایی؟
- جیغ و فریاد یکـ... یک زن.
خانم لیندا نفسش را حبس کرد. لورا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- گویا... آن زن به کمک احتیاج داشت. میدانید بسیار... واقعی بود. ترسیده بودم.
نفس کشیدن برای لیندا دشوار شده بود؛ گویا سنگ بزرگی را روی س*ی*نهاش گذاشته بودند. لیندا دستانش را با اضطراب فشرد و گفت:
- لورا...دختر من... تو دختر من هستی، درست است؟
لوا متعجب به مادرش نگاه کرد. اما، نه مادر واقعی خودش. به دنبال حقیقت بود.
- دخترم، خودت میدانی که هم خون من نیستی، اما... من تورا به گونهای بزرگ کردم که گویا یک بارکِر واقعی هستی.
لورا دستانِ کوچکش را بالا برد و دستی به صورتش کشید. سرش تکان داد و حرف مادرش را تائید کرد و گفت:
- در این هیچ شَکی نیست. اما مادر، من واقعاً چه کسی هستم؟ هویت و ریشه من چیست؟ پدر و مادر واقعی من؟ نمیتوانم به این آسانی بگذرم.
خانم لیندا لبخند ملیحی زد که سبب نمایان شدنِ چین و چروک دور ل*بش شد.
- دخترم... .
لیندا با دستان سفید و چروکش صورت دخترکش را نوازش کرد.
- ببخشید خانمها! خانوادهی سلطنتی منتظر شما هستند.
خانمِ آزای بود که در ورودیِ حیاط دست به س*ی*نه ایستاده بود و آن دو بانو را صدا کرده بود. لیندا با خوشرویی فت:
- البته، شما بروید، ما نیز به زودی به شما ملحق میشویم.
لیندا پس از آنکه به خوبی از نبود خانمِ آزای مطمئن شد باری دیگر به فرزندش نگاه کرد. صدایش را تا حد امکان پایین برد به لورا بیشتر نزدیک شد، زمزمه کرد:
- دخترم، از این هنگام ممکن است موضوعهای فراوانی تو را گیج سازد.
دستش را بر روی قلب دخترک گذاشت و ادامه داد:
- هر گاه که دچار دوگانگی شدی به قلبت گوش فرا دِه. نگذار چیزی جلودارت شود و نگذار چیزی تو را از آنچه که هستی دور کند.
لورا سرگردان به دست مادر که بر روی قلبش بود چشم دوخت. سخنِ مادرش را فهمیده بود؛ اما دلیل مطرح کردنش را نمیدانست. شاید میخواست او را از موضوعِ جیغها و فریادهای پیدرپی در سرش دور کند. اما مگر قرار بود اتفاقی بیوفتد؟ لورا با دلشوره دستانش مادرش را گرفت، گفت:
- مادر برای چه چنین نصیحتهایی را میکنید؟ مگر قرار است چه اتفاقهایی بیوفتد؟
لیندا پس از بررسی کردنِ حیاط با احتیاط گفت:
- من قصد ترساندن تو را ندارم دخترم، هر کاری میکنم تا تو در امان باشی؛ اما ناطور بودن تنها به نبرد و حفاظت از مردم خلاصه نشده! هنگامی که هفت سال داشتم در ورودی شهر منتظر میماندم تا ناطورانی را که از سفر بازگشتهاند ملاقات کنم، آنها همیشه با لبخند به مردم نگاه میکردند. امکان داشت زخمی عمیق در بدنشان باشد؛ اما هیچگاه اجازه نمیدادند خسته بهنظر برسند. مردم آنها را میپرستیدند، به آنها افتخار میکردند و الگویشان قرار میدادند.
لورا با لبخند به خاطرات مادرش گوشفرا داد. لیندا به صندلیِ سنگیِ تراشیده شده خیره شد، با صدای بم ادامه داد.
- آن روز نخستینباری بود که برای سالیانِ سال زنده و سالم برگشته بودند. ناطوران هرگاه که با عنصری در دست وارد شهر میشدند همه از آن آگاه بودند که یک نفر از ناطوران مُرده است. سرنوشت آن عنصر دیگر مشخص نبود، یا دیگر صاحبش را پیدا نمیکرد و در قصر پادشاه محفوظ میشد و یا به فردی داده میشد که توسط انتخاب کنندگان گزینش شده بود.
لیندا آهی کشید و گفت:
- ناطوران تنها هستند. جز یکدیگر کَسِ دیگری را ندارند، ا... البته که طرفداران زیادی دارند؛ اما... .
پروانهی سپیدی بر فراز گلها پرواز کرد و از نزدِ لورا رد شد. لیندا اینبار با غمی که در صدایش نمایان بود ادامه داد.
- در هنگامی که آنان با مشکل مواجه شوند نه قرار است شاهنشاهی به دادشان برسد و نه قرار است مردم برای کمک به آنها بشتابند. هیچگاه کسی ناطوران را نجات نمیدهد... میدانی مقصودم این است که ناطوران همیشه به دیگران کمک میکنند؛ اما کسی نمیتواند لطفهای فراوانشان را جبران کند، هیچگاه فردی نبوده که جانشان را نجات داده باشد. به راستی انسانهای شریفی هستند.
لورا چشمانش درشت شد و با نگرانی به مادرش خیره شد. آفتاب کمرنگ شد و آمدنِ عصر را فرامیخواند. لیندا سرش را تکان داد تا افکار شوم را از خود دور کند، سرانجام دست دخترش را فشرد و با لبخند گفت:
- تنها میخواستم خاطرات گذشتهام را زنده کنم. با خود گفتم شاید به کمکت بیاید... شرمندهام اگر ناراحت شدی.
لورا سرش را تکان داد و گفت:
- نـ... نه مادر جان این چه حرفیست. مچکرم!
لورا خیره به چشمانِ یخیِ مادر ماند. لیندا لبانش را فشرد و گفت:
- فقط از دستوراتشان سرپیچی نکن، تو دختر باهوش و با وقاری هستی درست است؟
اما او که هنوز فریاد در سرش را از یاد نبرده بود با دلشوره و دشواری همانند دخترهای باوقار سرش را تکان داد.
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: