با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
خورشید به غروبش نزدیک میشد و سرنلا و ماریسی، در اتاقِ ماریسی، درحال انتخاب چند لباس و نقابِ زیبا برای میهمانی آن شب بودند.
بیرون آوردنِ سرنلا از کاخ کار بسیار دشواری بود. مخصوصاً پنهان شدن در برابر برتا که امور خانه را به کلی در دست، داشت بسیار سخت بود. درواقع ماریسی نتوانسته بود سرنلا را یواشکی و بیخبر از کاخ خارج کند. در آخر که همه چیز داشت به خوبی تمام میشد، یکی از همان چند نگهبانهای کاخ مچشان را گرفت و چهقدر دروغ گفتن برای سرنلا سخت بود. ماریسی توانسته بود بهانهای بیاورد «یک دروهمی دخترانه، فقط خودمان دوتا، آن هم برای آنکه حالِ بانو سرنلا بهتر شود.» ماریسی همیشه عادت داشت سرنلا را در حضور خدمهی کاخ بانو صدا بزند و احترام زیادی را نشان دهد.
نگهبانانِ زیادی از کاخ بارکر محافظت میکردند. دوتا در ورودیِ آشپزخانه که در پشتِ کاخ بود، و چهارتای دیگر در ورودیِ کاخِ بزرگ. سرنلا هم دلیل آنهمه مراقبت و احتیاط را نمیدانست و هرگاه که از والدینش دلیل آن را میپرسید، به او میگفتند: «احتیاط شرط عقل است.» به همان دلیل بود که سرنلا همیشه نسبت به آدمها محتاط بود، شاید خیلی زیاد و افراطی محتاط بود. گفتههای پدر و مادرش خیلی سریع و عمیق در ذهنش باقی میماند و هیچچیزی نمیتوانست ذهنیت او را تغییر دهد؛ البته شاید روزی کسی بتواند. کسی جرئتش را داشته باشد.
در اتاق ماریسی_پس از آن که خود را زیبا و آراسته کردند_خورشید به غروبش رسید و همه جا را نارنجی کرد. سرنلا با نگرانی نگاهی به سر و وضعش کرد. به انتخاب و اصرارِ ماریسی، او بالاپوشی طلادوزی شده و دامنی قرمز پوشید که آستینها و بالا تنهاش بسیار تنگ بودند؛ قطعاً مادرش به پوشیدن چنین لباسی راضی نبود.
ماریسی باری دیگر گَردی درخشان به موهایِ قهوهای و فرفریاش زد و آویزهای طلایی به گوشهایش اضافه کرد که مانندِ گلبرگ خشک شده بود.
حالا دیگر هردویشان آماده بودند تا به سالنِ ر*ق*ص بروند.
سرنلا نقابِ قرمز و درخشانش را که پرِ طلایی از چشمش بیرون زده بود، بر روی صورتش گذاشت و راهرویی که گویا از طلا ساخته شده بود را طی کرد. دلیل آنکه قرار بود میهمانی ر*ق*ص با نقاب باشد، آن بود که سرنلا شناخته نشود؛ زیرا مردم شهرِ گرینهارت شایعه میپراندند.
ماریسی سرنلا را به دنبال خود کشید و وارد راهروی دیگری شد. راهروهایی که توسط شمعهای استوانهای روشن شده بودند، پیچدرپیچ و گمراه کننده بودند.
با وارد شدن به راهرو، همهمهی میهمانان و صدای خندههایشان به گوش رسید. بهنظر میرسید از آن میهمانیهای باشد که بلیندا همیشه رفتنِ سرنلا را به آنجا منع میکرد.
سرنلا دستِ ماریسی را محکم گرفت. ماریسی، لباس و دامنی به رنگ نارنجی با دانههایی همانند گَردِ زرد بر روی آن به تن کرده بود. نقابش طلایی بود و آستینهایش از شانه تمام میشد. درواقع پو*ست قهوهای دستش پیدا بود.
سرانجام روبهروی دربِ آبی رنگ و بزرگ ایستادند. سرنلا نگاهی به کاغذ دیواریهای طلایی و طرح گل آبی بر روی آن دقت کرد. هنوز از یاد نبرده بود که ماریسی و خانوادهاش به رنگِ آبی علاقهی زیادی داشتند، آنقدر که ممکن بود پوستشان را به همان رنگ دربیاورند.
پشتِ آن درب، خندهها و آوای آهنگ بیشتر به گوش میرسید. سرنلا هرگاه که با خانوادهاش به اینجا آمده بود، تا به حال این قسمت از کاخ را ندیده بود؛ اما آوای آنور درب شامل خندههای مردان هم میشد، یعنی چه؟ سرنلا به یاد داشت که ماریسی گفته بود: «کسانی را که از قبل میشناسم و چندتایی از دوستانِ مشترکمان را دعوت میکنم.» قطعاً در بین دوستان مشترکشان هیچ پسری نبود. دخترک با نگرانی موهای مشکیاش را بر روی شانههای عر*یا*نش ریخت و گفت:
- گفته بودی چند نفر رو دعوت کردی؟
ماریسی به دو خدمهای که در دو وَرِ درب ایستاده بودند، نگاه کرد. با یک دستورِ کوچک به آنها فهماند که درب را باز کنند. سرانجام درب باز شد و جمعیت نبستاً زیادی به ماریسی و سرنلا نگاهی از تحسین انداختند.
چلچراغی زیبا و شیشهای که بسیار بزرگ بود، در بالای سالنِ ر*ق*ص وجود داشت. میهمانان آراسته همراه با لباسهای درخشان و دامنهای پُفپُفی در سالن حاضر بودند. همه چیز باشکوه بود.
ماریسی با لبخند رضایتمندی به میهمانان نگاه کرد و زمزمهکنان گفت:
- یکمی تعدادشون زیاده.
سرنلا آهسته سرش را کج کرد و با نگاهی متعجب به ماریسی چشم دوخت. با خود گفت: «یکمی؟» کمی نمانده بود گمان کند تمام جوانهای شهر گرینهارت و کلِ کولیر را دعوت کرده باشد. دخترک گمان میکرد این میهمانی قرار است شامل خودشان همراه با چند دختری که در کتابخانه با یکدیگر آشنا شدند، باشد. شاید هم دخترهای کلاس آشپزی و گلدوزیشان. اینها که بودند که آنقدر همه چیز تمام و چشمگیر بودند؟ گوشههای ل*بِ ماریسی به بالا رفت و دهانش باز شد، با خنده گفت:
- و البته بیشترشون رو نمیشناسی.
سرنلا عصبانی بود. باور نمیکرد آنهمه آدم با ماریسی دوست بوده باشند. نکند هشت سال دوستیشان هنوز شناخت کاملی را از او نداده بود؟ سرنلا خواست بایستد و با دوستش بیشتر در اینباره صحبت کند؛ اما ماریسی، سرنلا را به دنبال خود کشید و او را مجبور به حرکت کرد. آنها واردِ سالنِ بزرگ و پر از هیاهو شدند. سالنی پر از بوی عطرهای میهمانان و خوراکها و ش*ر*ابهای مرغوب که در دست تکتکشان بود. چندتایی از میهمانان در مرکز سالن بودند و آهسته با یکدیگر میرقصیدند. آوای گفتوگوهایشان، چه مرد و چه زن، به گوش سرنلا میخورد و هر از گاهی متوجه صحبتهایشان میشد. میهمانان از چپ و راست به جلو آمدند و به دو دخترِ جوان خوشآمد گفتند. البته در بین میهمانان، مردان و پسران جوان نیز بودند که همانند بقیه نقاب بر رخسارشان بود. شاید آنها شاملِ قسمت: کسانی که ماریسی از قبل میشناسد میشدند.
هرچه افرادِ بیشتری برای عرض ادب به جلو میآمدند، سرنلا بیشتر در خود فرو میرفت و تلاش میکرد تا پشتِ ماریسی پنهان شود. درست بود که کمی خجالت میکشید؛ اما اتفاقی که دیروز برای آن خواستگار افتاده بود، سرنلا را از بیش هراسانتر میکرد. شاید دلیل دیگر عصبانیتش از این موضوع همین باشد. اکنون که اشخاص بیشتری بودند، احتمال آنکه یکی از آنها سرنلا و خواستگار بدبختش را بشناسد بیشتر میشد.
دخترها و زنانِ حاضر در سالن، بازترین دامنها و بالاپوشها را بر تن کرده بودند. رنگ لباسهایشان بین آبی، زرد و سبز بود و همگیشان زیبا بهنظر میرسیدند. شاید سرنلا گمان میکرد او تنها شخصی است که قرمز بر تن کرده و آنگونه موهایش را باز گذاشته. تمامی میهمانان مجلل بودند، آنقدر مجلل که گویا جزوی از اشیاء طلایی و آبیِ سالن بودند که اکنون زنده و جاندار شدهاند.
ماریسی و سرنلا از کنارِ چند دختر و پسر که با یکدیگر سخن میگفتند، رد شدند. ماریسی بر روی سکویی که جایگاهِ نوازندگان بود، ایستاد. سرنلا در کنار جمعی از دختر و پسرهای جوان ایستاده بود، هرچند که خیلی تلاش کرد تا فاصلهاش را تا حدّ امکان رعایت کند.
ماریسی صدایش را صاف کرد، یک جامِ شیشهای که از ش*ر*اب پر شده بود را برداشت. آن را بالا برد که همزمان با او، میهمانان نیز جامهایشان را بلند کردند، همگی با یکدیگر هماهنگ بودند. سپس ماریسی بیپروایانه گفت:
- امشب قرار است برقصیم، بنوشیم و با یکدیگر بخندیم. میخواهم نگرانیهایتان را به کنار بگذارید و تا زمانی که میتوانید، خوشباشید.
همان جملهی معروف که پادشاهانِ سرزمین کوِلیِر در جشنهایشان میگفتند. این شعار نمادِ سرور و خوشگذرانی بود. هرگاه که این حرف گفته میشد، همه از کوچک تا بزرگ، میبایست خوشبگذرانند و تا زمانی که پادشاه دستور نداده بود، جشن ادامهدار خواهد بود. هنوز هم از این شعار در بین جشنهای پادشاه ویلیامز و مردمانِ شهر گرینهارت استفاده میشد.
سخنِ ماریسی که تمام شد، نوازندگان شروع به نواختن کردند. سرنلا آوای سازهایی نظیر: ویلون، شیپور، هورن و پیانو شنید، به همراه صدای دو زن که آوایی همانند اپرا و آوازهی فرشتگان میخواندند؛ اما آن دو زن در بین گروه موسیقی هویدا نبودند. در بین سازها حتی صدای دایره زنگی هم به گوش میرسید.
عدهی زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان میکند ماریسی از خانوادهی پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشنهای دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی میتوانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن هم بدان آنکه شناخته شود.
ماریسی از سکو پایین آمد. همزمان با او، چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبهروی ماریسی ایستادند و با او گفتوگو کردند. میهمانها محترمانه با او صحبت میکردند و به گونهای رفتار میکردند که فرقی با زن 30 ساله نداشته باشد. ماریسی فقط یکسال از سرنلا کوچکتر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد و از جایگاه خوبی برخوردار بود.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوستهای خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آنها گذر کند؛ اما کسی نمیتوانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما رو ندیدهم. اجازهی معرفی میدید؟
یک مرد دیگر که موهای مشکی و نسبتاً بلندی داشت به جلو آمد و به سرنلا خیره شد. گویا که داشت به خوراکها بر روی میز نگاه میکرد.
- بانویی که موهاش مثل شما مشکی باشه خیلی نایابه.
سرانجام با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه برای معرفی از سوی او ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازهای بدهد؛ زیرا اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز میبایست متقابلاً معرفی کند تا بیاحترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگار بدبختش را میشناختند. ماریسی؛ اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچهی سپید بر روی آن سوق داد. میز در کنارِ دیوار بود و خوراکها و تنقلاتِ زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آنکه با بهترین دوستش به سمت خوراکیها برود، برگشت و به پسر گفت:
- اون دختر کمی خجالتی هست، میخوام اول به محیط عادت کنه.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آنکه ناراحت شود بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آنکه شخصی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکیها کرده بود و خدا را شکر که نقشهاش گرفت. شاید آنقدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبام. با نگاه کردن به این مهیمانی محشر حالت خوب میشه. اینطور نیست؟
ماریسی از میهمانیِ خود تعریف کرده بود یا میخواست سرنلا را آرام کند؟ گویا از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی سرنلا را نشناسد؛ اما او گویا از سراسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما سرنلا آنقدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی میخواست؛ ولی نه در چنین شرایطی. نه در حالتی دیروز کمی نمانده بود قاتل شود و کسی را به کام مرگ بکشاند. بار دیگر با یادآوری دیروز از خود و کیکهای گردو متنفر شد.
سرنلا با لبخندی از حرص و خشم چشم از ماریسی گرفت. دلش نمیخواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یکدیگر میرقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*صهای گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقهاش برقصد و همانند قصهها تا ابد با او زندگی کند؛ البته اگر مردی دوست داشته باشد در کنار او زندگی کند.
کد:
ماریسی و سرنلا از کنارِ چند دختر و پسر که با یکدیگر سخن میگفتند، رد شدند. ماریسی بر روی سکویی که جایگاهِ نوازندگان بود، ایستاد. سرنلا در کنار جمعی از دختر و پسرهای جوان ایستاده بود، هرچند که خیلی تلاش کرد تا فاصلهاش را تا حدّ امکان رعایت کند.
ماریسی صدایش را صاف کرد، یک جامِ شیشهای که از ش*ر*اب پر شده بود را برداشت. آن را بالا برد که همزمان با او، میهمانان نیز جامهایشان را بلند کردند، همگی با یکدیگر هماهنگ بودند. سپس ماریسی بیپروایانه گفت:
- امشب قرار است برقصیم، بنوشیم و با یکدیگر بخندیم. میخواهم نگرانیهایتان را به کنار بگذارید و تا زمانی که میتوانید، خوشباشید.
همان جملهی معروف که پادشاهانِ سرزمین کوِلیِر در جشنهایشان میگفتند. این شعار نمادِ سرور و خوشگذرانی بود. هرگاه که این حرف گفته میشد، همه از کوچک تا بزرگ، میبایست خوشبگذرانند و تا زمانی که پادشاه دستور نداده بود، جشن ادامهدار خواهد بود. هنوز هم از این شعار در بین جشنهای پادشاه ویلیامز و مردمانِ شهر گرینهارت استفاده میشد.
سخنِ ماریسی که تمام شد، نوازندگان شروع به نواختن کردند. سرنلا آوای سازهایی نظیر: ویلون، شیپور، هورن و پیانو شنید، به همراه صدای دو زن که آوایی همانند اپرا و آوازهی فرشتگان میخواندند؛ اما آن دو زن در بین گروه موسیقی هویدا نبودند. در بین سازها حتی صدای دایره زنگی هم به گوش میرسید.
عدهی زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان میکند ماریسی از خانوادهی پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشنهای دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی میتوانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن هم بدان آنکه شناخته شود.
ماریسی از سکو پایین آمد. همزمان با او، چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبهروی ماریسی ایستادند و با او گفتوگو کردند. میهمانها محترمانه با او صحبت میکردند و به گونهای رفتار میکردند که فرقی با زن 30 ساله نداشته باشد. ماریسی فقط یکسال از سرنلا کوچکتر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد و از جایگاه خوبی برخوردار بود.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوستهای خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آنها گذر کند؛ اما کسی نمیتوانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما رو ندیدهم. اجازهی معرفی میدید؟
یک مرد دیگر که موهای مشکی و نسبتاً بلندی داشت به جلو آمد و به سرنلا خیره شد. گویا که داشت به خوراکها بر روی میز نگاه میکرد.
- بانویی که موهاش مثل شما مشکی باشه خیلی نایابه.
سرانجام با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه برای معرفی از سوی او ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازهای بدهد؛ زیرا اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز میبایست متقابلاً معرفی کند تا بیاحترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگار بدبختش را میشناختند. ماریسی؛ اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچهی سپید بر روی آن سوق داد. میز در کنارِ دیوار بود و خوراکها و تنقلاتِ زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آنکه با بهترین دوستش به سمت خوراکیها برود، برگشت و به پسر گفت:
- اون دختر کمی خجالتی هست، میخوام اول به محیط عادت کنه.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آنکه ناراحت شود بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آنکه شخصی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکیها کرده بود و خدا را شکر که نقشهاش گرفت. شاید آنقدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبام. با نگاه کردن به این مهیمانی محشر حالت خوب میشه. اینطور نیست؟
ماریسی از میهمانیِ خود تعریف کرده بود یا میخواست سرنلا را آرام کند؟ گویا از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی سرنلا را نشناسد؛ اما او گویا از سراسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما سرنلا آنقدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی میخواست؛ ولی نه در چنین شرایطی. نه در حالتی دیروز کمی نمانده بود قاتل شود و کسی را به کام مرگ بکشاند. بار دیگر با یادآوری دیروز از خود و کیکهای گردو متنفر شد.
سرنلا با لبخندی از حرص و خشم چشم از ماریسی گرفت. دلش نمیخواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یکدیگر میرقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*صهای گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقهاش برقصد و همانند قصهها تا ابد با او زندگی کند؛ البته اگر مردی دوست داشته باشد در کنار او زندگی کند.
یکی از خدمهها در لباس مخصوصِ خدمههای کاخ، وارد سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمهاش حرفش را بزند. سرنلا با آنکه خود را ناشنوا جا زده بود از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصلهاش سر رفته بود و دلش میخواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرهی ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمهاش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، مهمان ویژهای اومده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- انگار همین الان هم داخل کاخ هست. باید به سالن راهنماییشون کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظهای احساسِ عجیبی دربارهی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچهای از روی میز برداشت. دلش نمیخواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمیخواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب داده بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آنکه نمیبایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او میدانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آنجا بود کلی دعوایش میکرد که اجازه داده است خوردههای کلوچه بر روی لباس و موهایش بریزد.
- برو و به مهمونت برس، من اینجا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانهای رفت و سرنلا را در میهمانیِ بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدمهای خوشپوش و زیبا که تمامیشان تک نگاهی به او میانداختند. پوشیدنِ لباسِ قرمز بزرگترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا مانند هم لباس پوشیده بودند، ناگاه دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی میکرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعههای بعدش شود؟ هرچند اینها تنها سخنانی بودند که شاید خودش به آن فکر میکرد و پس از مدتی دوباره همان روند را در پیش گرفت.
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبهروی میزِ طویلِ خوراکیها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش میخواست میتوانست با دیگران صحبت کند. دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود: که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آدابومعاشرت را بلد بود، با اینحال ترجیح میداد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود: که میترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانوادهاش را.
فامیلیِ بارکر را همه میشناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آنها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که میآمد از اجناسِ وارد شده و پارچههای مرغوب بر پسِ ذهن مردم میآمد و ناخودآگاه تعاریفی از آنها شکل میگرفت. آنها همانطور به سفرهای دور و درازشان به سرزمینهای مختلف نیز شهرت داشتند. کشتیهای بارکر میتوانست با کمترین خسارت وارد شده از طوفانها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان میکردند. حتی آن کشتیها به گونهای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچگاه چوب و آهنهای استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمیکرد. در هر صورت، خانوادهی بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا میبایست بسیار محتاطانه رفتار کند. پدرش سالیانِ سال است که شغل خانوادگیشان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردنِ دخترش موافق نبود، ترجیح میداد سرنلا چنین شغلی را در کنارِ شوهرِ آیندهاش ادامه دهد، نه خودش تکوتنها.
اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی هم از خانوادهی بلندمرتبهای بود، با اینحال میتوانست چنین میهمانیها و جشنهایی برگذار کند که به یقین هر فردی میتوانست هر کاری در آن انجام دهد.
***
کم پیش میآمد که به کاخِ چاپمن بیاید و در راهروهایش قدم بزند. درست بود که نزدیک به هشت سال است ماریسی را میشناسد. حتی خانوادهشان دوستان صمیمی هستند؛ اما بلیندا بیشتر به آن رازی بود که ماریسی به کاخ بارکر بیاید تا آنکه دخترش به کاخِ آنها برود. با آن همه اعتماد، بلیندا حاضر نمیشد دخترش را تنهایی به کاخِ چاپمن بفرستند. سرنلا فقط مواقعی به کاخ چاپمن میآمد که خانوادهاش میخواستند دیداری با خانم و آقای چاپمن داشته باشند.
سرنلا در راهروها قدم زد، چارهای نداشت. بودن در چنین میهمانی که کسی را نمیشناخت و هیچ راهی برای سرگرم کردن خودش وجود نداشت فایدهای ندارد. حداقل نه تا زمانی که ماریسی در نزدش نبود و به او در معرفی خود یاری نمیرساند. گاهی میشد که خانوادهی او و ماریسی همزمان به میهمانی دعوت میشدند که سرنلا و ماریسی تا آخر میهمانی در نزد یکدیگر بودند. هنگامی که شخصی نزدیکِ آنها میرفت، سرنلا به ماریسی پناه میآورد و در سایهی او خودش را معرفی و شروع به صحبت میکرد. گاهی سرنلا دلش میخواست همانند برتا، خواهر بزرگترش، هنر زیبای سخن گفتن را میآموخت تا با آن همه را محو خود کند.
هر چند که اکنون انجام چنین کاری امکان پذیر نبود. حالا سرنلا میخواست چهرهاش را پنهان سازد تا کسی او را نشناسد و از آن خسته شده بود که در میهمانی همه متعجب به او نگاه میکردند، چون او تنها بود و چه چیزی بدتر از آن که دختری در لباس قرمز و بدون یار در ن*زد*یک*ی میز بیایستد و مدام کلوچه و هلو بخورد.
سرنلا در راهروهای پیچدرپیچ قدم میگذاشت و همانطور که همانند بازدیدکنندگان به کاغذ دیواریها و قرنیزهای کندهکاری شده نگاه میکرد، متوجه چیزی شد. چیزی در آن اطراف برای او آشنا نبود. هیچچیز. دخترک دستش را بر روی قلبش گذاشت و با ترس راهرو را از نظر گذراند؛ او گم شده بود. سرنلا باری دیگر دچار اضطراب شد. حسی که پدر و مادرش سالها تلاش کردند از او دور بماند.
دخترک دامنش را بالا گرفت و تلاش کرد از همان راهی که آمده، برگردد؛ اما با قدمهای آهسته. درست نبود که چنین دختری با چنین لباس و کفشی در راهروهای کاخ بدود. سرنلا به امید آنکه همان درب آبی و بزرگ را پیدا کند از راهرویی گذر کرد.
چشمانش هیچ دربِ آبی ندید. به جایش، یک راهروی جدید با گلدانها و شمعهای وصل شده بر روی دیوار بود. سرنلا باری دیگر تلاش کرد تا با آرامِش وارد همان راهرویی شود که انگار به تازگی پدید آمده است. اینکار را کرد؛ اما باز هم دربِ آبی ندید. پس سرنلا کجا بود؟ دخترک، اینبار نتوانست مانع اضطرابش شود. از مادرش یاد گرفته بود هیچگاه در موقعیتهای گوناگون مضطرب و عجول نشود؛ اما اکنون نمیتوانست به آن نصیحتها گوش دهد و خودش را آرام نگه دارد.
کد:
یکی از خدمهها در لباس مخصوصِ خدمههای کاخ، وارد سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمهاش حرفش را بزند. سرنلا با آنکه خود را ناشنوا جا زده بود از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصلهاش سر رفته بود و دلش میخواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرهی ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمهاش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، مهمان ویژهای اومده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- انگار همین الان هم داخل کاخ هست. باید به سالن راهنماییشون کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظهای احساسِ عجیبی دربارهی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچهای از روی میز برداشت. دلش نمیخواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمیخواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب داده بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آنکه نمیبایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او میدانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آنجا بود کلی دعوایش میکرد که اجازه داده است خوردههای کلوچه بر روی لباس و موهایش بریزد.
- برو و به مهمونت برس، من اینجا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانهای رفت و سرنلا را در میهمانیِ بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدمهای خوشپوش و زیبا که تمامیشان تک نگاهی به او میانداختند. پوشیدنِ لباسِ قرمز بزرگترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا مانند هم لباس پوشیده بودند، ناگاه دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی میکرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعههای بعدش شود؟ هرچند اینها تنها سخنانی بودند که شاید خودش به آن فکر میکرد و پس از مدتی دوباره همان روند را در پیش گرفت.
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبهروی میزِ طویلِ خوراکیها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش میخواست میتوانست با دیگران صحبت کند. دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود: که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آدابومعاشرت را بلد بود، با اینحال ترجیح میداد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود: که میترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانوادهاش را.
فامیلیِ بارکر را همه میشناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آنها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که میآمد از اجناسِ وارد شده و پارچههای مرغوب بر پسِ ذهن مردم میآمد و ناخودآگاه تعاریفی از آنها شکل میگرفت. آنها همانطور به سفرهای دور و درازشان به سرزمینهای مختلف نیز شهرت داشتند. کشتیهای بارکر میتوانست با کمترین خسارت وارد شده از طوفانها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان میکردند. حتی آن کشتیها به گونهای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچگاه چوب و آهنهای استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمیکرد. در هر صورت، خانوادهی بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا میبایست بسیار محتاطانه رفتار کند. پدرش سالیانِ سال است که شغل خانوادگیشان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردنِ دخترش موافق نبود، ترجیح میداد سرنلا چنین شغلی را در کنارِ شوهرِ آیندهاش ادامه دهد، نه خودش تکوتنها.
اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی هم از خانوادهی بلندمرتبهای بود، با اینحال میتوانست چنین میهمانیها و جشنهایی برگذار کند که به یقین هر فردی میتوانست هر کاری در آن انجام دهد.
***
کم پیش میآمد که به کاخِ چاپمن بیاید و در راهروهایش قدم بزند. درست بود که نزدیک به هشت سال است ماریسی را میشناسد. حتی خانوادهشان دوستان صمیمی هستند؛ اما بلیندا بیشتر به آن رازی بود که ماریسی به کاخ بارکر بیاید تا آنکه دخترش به کاخِ آنها برود. با آن همه اعتماد، بلیندا حاضر نمیشد دخترش را تنهایی به کاخِ چاپمن بفرستند. سرنلا فقط مواقعی به کاخ چاپمن میآمد که خانوادهاش میخواستند دیداری با خانم و آقای چاپمن داشته باشند.
سرنلا در راهروها قدم زد، چارهای نداشت. بودن در چنین میهمانی که کسی را نمیشناخت و هیچ راهی برای سرگرم کردن خودش وجود نداشت فایدهای ندارد. حداقل نه تا زمانی که ماریسی در نزدش نبود و به او در معرفی خود یاری نمیرساند. گاهی میشد که خانوادهی او و ماریسی همزمان به میهمانی دعوت میشدند که سرنلا و ماریسی تا آخر میهمانی در نزد یکدیگر بودند. هنگامی که شخصی نزدیکِ آنها میرفت، سرنلا به ماریسی پناه میآورد و در سایهی او خودش را معرفی و شروع به صحبت میکرد. گاهی سرنلا دلش میخواست همانند برتا، خواهر بزرگترش، هنر زیبای سخن گفتن را میآموخت تا با آن همه را محو خود کند.
هر چند که اکنون انجام چنین کاری امکان پذیر نبود. حالا سرنلا میخواست چهرهاش را پنهان سازد تا کسی او را نشناسد و از آن خسته شده بود که در میهمانی همه متعجب به او نگاه میکردند، چون او تنها بود و چه چیزی بدتر از آن که دختری در لباس قرمز و بدون یار در ن*زد*یک*ی میز بیایستد و مدام کلوچه و هلو بخورد.
سرنلا در راهروهای پیچدرپیچ قدم میگذاشت و همانطور که همانند بازدیدکنندگان به کاغذ دیواریها و قرنیزهای کندهکاری شده نگاه میکرد، متوجه چیزی شد. چیزی در آن اطراف برای او آشنا نبود. هیچچیز. دخترک دستش را بر روی قلبش گذاشت و با ترس راهرو را از نظر گذراند؛ او گم شده بود. سرنلا باری دیگر دچار اضطراب شد. حسی که پدر و مادرش سالها تلاش کردند از او دور بماند.
دخترک دامنش را بالا گرفت و تلاش کرد از همان راهی که آمده، برگردد؛ اما با قدمهای آهسته. درست نبود که چنین دختری با چنین لباس و کفشی در راهروهای کاخ بدود. سرنلا به امید آنکه همان درب آبی و بزرگ را پیدا کند از راهرویی گذر کرد.
چشمانش هیچ دربِ آبی ندید. به جایش، یک راهروی جدید با گلدانها و شمعهای وصل شده بر روی دیوار بود. سرنلا باری دیگر تلاش کرد تا با آرامِش وارد همان راهرویی شود که انگار به تازگی پدید آمده است. اینکار را کرد؛ اما باز هم دربِ آبی ندید. پس سرنلا کجا بود؟ دخترک، اینبار نتوانست مانع اضطرابش شود. از مادرش یاد گرفته بود هیچگاه در موقعیتهای گوناگون مضطرب و عجول نشود؛ اما اکنون نمیتوانست به آن نصیحتها گوش دهد و خودش را آرام نگه دارد.
سرنلا با هراس در میان گلدانها و شمعدانها دوید. راهروهای زیادی را گذراند و وارد راهروهایی شد که در هیچکدامشان دربِ آبی وجود نداشت. چه مدت شده بود که او در این حالت است؟ انگار ساعتها گذشته.
سرنلا راهش را کَج کرد تا وارد راهروی دیگری شود. بدنش داشت غرق در عرق میشد و کمی نمانده بود تا همان دل دردهای وحشتناک و تهوعآور به سراغش بیایند. هنگامی که متوجه شد به بنبست خورده است، دنیا دور سرش چرخید. گم شدن در کاخ چاپمن قرار نبود ترسناک باشد، درست است؟ فوقش یکی از خدمهها دیر یا زود او را پیدا میکرد؛ ولی اکنون که سرنلا دقت میکند، کوچکترین صدایی نمیشنود. اصلاً آن خدمهای که سرنلا دربارهی آن فکر میکند چه زمانی به نجات او میآید؟ نه، نه.
او گم شده بود. شاید تا مدتها کسی به این قسمت از کاخ نیاید و یا شاید آمدنشان آنقدر به درازا بکشد که سرنلا از ضعف و گرسنگی گوشتی بر بدنش نماند. از تفکر دربارهی تمام اینها، هراس و وحشت وجود سرنلا را در بر گرفت. سرنلا باری دیگر از همان راهی که آمد برگشت؛ البته اگر اینبار راهروهای دیگری پدید نیاید و او را سرگردان نکند.
دخترک در وسط راه وارد راهروی دیگری شد که به ناگاه با برخوردش به یک مَرد، کمی نمانده بود بر زمین بیوفتد. سر بزنگاه آن شخص او را در زمین و هوا گرفت. چه اتفاقی افتاده بود؟ دستان مرد درست بر روی کمرِ او بود تا سرنلا با پشت بر روی زمین نیافتد. قفسه س*ی*نهی دخترک دیوانهوار بالا و پایین میرفت. بلأخره توانست به غیر از خودش فردِ دیگری را پیدا کند، و این یعنی او گُم نشده بود. سرنلا آنقدر خوشحال بود و از دویدن به نفسنفس افتاده بود که یادش رفت هنوز در آ*غ*و*ش او است. دخترک با دستپاچگی بر روی پاهایش ایستاد و خودش را از دستانِ مرد جدا کرد. سپس بالا تنهاش را صاف کرد. آن مرد که بود؟ سرنلا خواست به چشمانش نگاه کند؛ اما گویا خجالتزده بود. تا به حال با هیچ مرد و یا پسری آنقدر ناگهانی برخورد نداشته بود. سرنلا دستانِ عرق کردهاش را با پایینِ دامنش پاک کرد. به احتمال زیاد بر روی پوستش هم قطرات عرق دیده میشد. عجب موقعیت بدی. به قول مادرش: یک بانو نمیبایست آنگونه عرق کند.
دخترک از آنجایی که توسطِ خانوادهی سرشناس بارکر بزرگ شده بود، دستانش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و تعظیم کرد؛ اما مرد زودتر از سرنلا دست به کار شد. او گفت:
- از اینکه به چنین بانویِ متشخصی برخورد کردم متأسفم.
مرد جوان، مؤدب و با ملایم برخورد کرده بود. بهنظر میرسید به اندازهی سرنلا از برخوردِ ناگهانیشان شوکه نشده باشد. مرد تعظیم بلند بالایی کرد و به چشمانِ سرنلا خیره نگاه کرد. اکنون که سرنلا صدای بم و آهسته او را شنیده بود، بیشتر دلش میخواست به چشمانش نگاه کند.
مرد دستش را بر روی کُتِ مشکی و بلندش گذاشت و خود را سرگرم دیدن تابلوی نقاشی کرد که درست بر دیواری که به آن نزدیک بودند، نصب شده بود. بهنظر میرسید سعی داشت شرایط را برای سرنلا عادی جلوه دهد تا او احساس راحتی کند؛ اما نه. مگر میشود یک نفر آنقدر با فکر باشد؟ سرنلا نیز مانند او مشغول تماشای قاب بزرگ شد. نقاشی شامل ابرهای بزرگ و نرم و خورشید تابان بود. اکنون به یاد میآورد، این تابلو همانی بود که ماریسی برای خانوادهاش کشیده بود. هرچند آن نقاشی و فضای زیبای راهرو سرنلا و افکارش را آرام نمیکرد. دخترک آهسته سرش را بالا برد و به چشمان مرد که سخت بر دیدن تابلو تمرکز کرده بود، نگاه کرد. مرد کاملاً آرام و بیسروصدا بود. انگار تا به حال آنگونه به هم برخورد نکرده باشند و دیدارشان بسیار عادی و مرسوم بوده است. سرنلا موهای مرتب و مشکی او را از نظر گذراند و به چشمانش نگاه کرد. او مرد بزرگسال نبود. به نظر میآمد همسن خودش باشد، حتی شایدرکمی از او بزرگتر باشد. چشمانش میدرخشید، دلیلش دیدن آن اثر زیبا بود یا نورهای درخشان در راهرو؟
- ماریسی واقعاً هنرمنده.
سرنلا با شنیدن صدای او، نگاهش را گرفت و تلاش کرد تا به تابلوی نقاشی نگاه کند. پسرجوان، ماریسی را به خوبی میشناخت. آنقدر که حتّی میدانست آن دختر یک هنرمند و نقاش است. در پایین تابلو، میزِ کوچک و سپیدی وجود داشت که چند مجسمهی فرشتگان و ایزدان روی آن گذاشته شده بود. خانوادهی چاپمن به ایزدان باور داشتند و آنها را میپرستیدند؛ برخلاف خانوادهی بارکر. آنها همیشه اعتقاد داشتند که تنها خدا قابل پرستش است، نه کسانی که او برایمان فرستاده. ایزدانی همچون آتش، نور و دریا که آثارشان در این کاخ به خوبی قابل شهود بود، برای پدر و مادرِ سرنلا انکار شدنی بودند. برای سرنلا فرقی نداشت، او به همه چیز و همه کس باور داشت و اعتقادات دیگران برایش قابل احترام بود.
پسر جوان دستانش را به پشت برد و بسیار غیرمنتظره مستقیم به چشمانِ دخترک خیره شد. تنها با نگاهِ او کافی بود تا سرنلا دیگر به چیزی جز چشمانِ پسر فکر نکند. پسرجوان با آرامش گفت:
- این نقاشی من رو به یاد ناطورِ نور میندازه.
سرنلا چشم از پسرجوان گرفت و به تابلو نگاه کرد؛ ناطورِ نور، ناجی و قهرمان جهان. اکنون که به خورشید و ابرهای روشن نگاه میکرد، متوجه شد پسرجوان اشتباه نگفته است.
سرنلا ناطورها را سزاوارِ احترام میدانست، آنها را دوست داشت و دلش میخواست باری دیگر آنها را از نزدیک ملاقات میکرد؛ همانند کودکیاش. هرچند که امکان داشت بسیار پیر و در آستانهی میانسالی باشند. به احتمال زیاد هیچکدامشان دیگر سرنلا را به یاد نداشتند. با یادِ چنین چیزی، یکهو گفتوگوی خود با پدرش بر پس ذهنش آمد. نباید در چنین موقعیتی دلشورهی آمدن پدر و مادرش را میگرفت. باید تلاش میکرد تا آرام و باوقار بهنظر برسد؛ مانند ماریسی و برتا.
- حدوداً نزدیک به یکسالی شده که ماریسی رو میشناسم، الان هم با اصرارهای مداومش به مهمونیش اومدم.
سرنلا در فکر رو رفت. حسِ عجیبی به او میگفت که ممکن است آن پسرجوان به میهمانِ ویژهی ماریسی شباهت داشته باشد. اگر او میهمان ویژهی ماریسی بود، چرا چنین فردی را از او پنهان کرده بود؟ آن پسر چه کسی بود که ماریسی میهمانِ ویژه خطابش کرده بود؟ البته تمام این سؤالها زمانی قابل بازگو بود که او همان میهمان ویژه باشد. اصلاً ممکن بود یک زن باشد، یا یک دختر کم سنوسال. سرنلا نسبت به سخنان پسر سرش را تکان میداد. پسر، باری دیگر به کارِ دستِ ماریسی خیره شد و با دستانی که پشتش بودند گفت:
- باید بگم تا به حال به اینجا نیومدم، اینجا از قصر فقط کمی کوچکتره.
از قصر؟ قصر چه کسی؟ او قصری دیده است که از کاخ چاپمن بزرگتر باشد؟ سرنلا یکهو با خود گمان کرد که نکند او شاهزادهای چیزی باشد؟ او ادامه داد:
- خونههای بزرگ و زیبایی که معماران میسازن واقعاً قابل تحسین هستن. ساخت کاخ در شهر گرینهارت پیشرفت چشمگیری داشته؛ اما به شخصه فکر نمیکنم اونقدرا هم واجب باشه. فکر میکنم خونههای موجب دردسره. راههای زیرزمینی و پنهانِ زیادی داره که ممکنه از دیدِ صاحابخانه هم پنهان مونده باشه.
کد:
بانوی تمام عیار
فصل چهارم
سرنلا با هراس در میان گلدانها و شمعدانها دوید. راهروهای زیادی را گذراند و وارد راهروهایی شد که در هیچکدامشان دربِ آبی وجود نداشت. چه مدت شده بود که او در این حالت است؟ انگار ساعتها گذشته.
سرنلا راهش را کَج کرد تا وارد راهروی دیگری شود. بدنش داشت غرق در عرق میشد و کمی نمانده بود تا همان دل دردهای وحشتناک و تهوعآور به سراغش بیایند. هنگامی که متوجه شد به بنبست خورده است، دنیا دور سرش چرخید. گم شدن در کاخ چاپمن قرار نبود ترسناک باشد، درست است؟ فوقش یکی از خدمهها دیر یا زود او را پیدا میکرد؛ ولی اکنون که سرنلا دقت میکند، کوچکترین صدایی نمیشنود. اصلاً آن خدمهای که سرنلا دربارهی آن فکر میکند چه زمانی به نجات او میآید؟ نه، نه.
او گم شده بود. شاید تا مدتها کسی به این قسمت از کاخ نیاید و یا شاید آمدنشان آنقدر به درازا بکشد که سرنلا از ضعف و گرسنگی گوشتی بر بدنش نماند. از تفکر دربارهی تمام اینها، هراس و وحشت وجود سرنلا را در بر گرفت. سرنلا باری دیگر از همان راهی که آمد برگشت؛ البته اگر اینبار راهروهای دیگری پدید نیاید و او را سرگردان نکند.
دخترک در وسط راه وارد راهروی دیگری شد که به ناگاه با برخوردش به یک مَرد، کمی نمانده بود بر زمین بیوفتد. سر بزنگاه آن شخص او را در زمین و هوا گرفت. چه اتفاقی افتاده بود؟ دستان مرد درست بر روی کمرِ او بود تا سرنلا با پشت بر روی زمین نیافتد. قفسه س*ی*نهی دخترک دیوانهوار بالا و پایین میرفت. بلأخره توانست به غیر از خودش فردِ دیگری را پیدا کند، و این یعنی او گُم نشده بود. سرنلا آنقدر خوشحال بود و از دویدن به نفسنفس افتاده بود که یادش رفت هنوز در آ*غ*و*ش او است. دخترک با دستپاچگی بر روی پاهایش ایستاد و خودش را از دستانِ مرد جدا کرد. سپس بالا تنهاش را صاف کرد. آن مرد که بود؟ سرنلا خواست به چشمانش نگاه کند؛ اما گویا خجالتزده بود. تا به حال با هیچ مرد و یا پسری آنقدر ناگهانی برخورد نداشته بود. سرنلا دستانِ عرق کردهاش را با پایینِ دامنش پاک کرد. به احتمال زیاد بر روی پوستش هم قطرات عرق دیده میشد. عجب موقعیت بدی. به قول مادرش: یک بانو نمیبایست آنگونه عرق کند.
دخترک از آنجایی که توسطِ خانوادهی سرشناس بارکر بزرگ شده بود، دستانش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و تعظیم کرد؛ اما مرد زودتر از سرنلا دست به کار شد. او گفت:
- از اینکه به چنین بانویِ متشخصی برخورد کردم متأسفم.
مرد جوان، مؤدب و با ملایم برخورد کرده بود. بهنظر میرسید به اندازهی سرنلا از برخوردِ ناگهانیشان شوکه نشده باشد. مرد تعظیم بلند بالایی کرد و به چشمانِ سرنلا خیره نگاه کرد. اکنون که سرنلا صدای بم و آهسته او را شنیده بود، بیشتر دلش میخواست به چشمانش نگاه کند.
مرد دستش را بر روی کُتِ مشکی و بلندش گذاشت و خود را سرگرم دیدن تابلوی نقاشی کرد که درست بر دیواری که به آن نزدیک بودند، نصب شده بود. بهنظر میرسید سعی داشت شرایط را برای سرنلا عادی جلوه دهد تا او احساس راحتی کند؛ اما نه. مگر میشود یک نفر آنقدر با فکر باشد؟ سرنلا نیز مانند او مشغول تماشای قاب بزرگ شد. نقاشی شامل ابرهای بزرگ و نرم و خورشید تابان بود. اکنون به یاد میآورد، این تابلو همانی بود که ماریسی برای خانوادهاش کشیده بود. هرچند آن نقاشی و فضای زیبای راهرو سرنلا و افکارش را آرام نمیکرد. دخترک آهسته سرش را بالا برد و به چشمان مرد که سخت بر دیدن تابلو تمرکز کرده بود، نگاه کرد. مرد کاملاً آرام و بیسروصدا بود. انگار تا به حال آنگونه به هم برخورد نکرده باشند و دیدارشان بسیار عادی و مرسوم بوده است. سرنلا موهای مرتب و مشکی او را از نظر گذراند و به چشمانش نگاه کرد. او مرد بزرگسال نبود. به نظر میآمد همسن خودش باشد، حتی شایدرکمی از او بزرگتر باشد. چشمانش میدرخشید، دلیلش دیدن آن اثر زیبا بود یا نورهای درخشان در راهرو؟
- ماریسی واقعاً هنرمنده.
سرنلا با شنیدن صدای او، نگاهش را گرفت و تلاش کرد تا به تابلوی نقاشی نگاه کند. پسرجوان، ماریسی را به خوبی میشناخت. آنقدر که حتّی میدانست آن دختر یک هنرمند و نقاش است. در پایین تابلو، میزِ کوچک و سپیدی وجود داشت که چند مجسمهی فرشتگان و ایزدان روی آن گذاشته شده بود. خانوادهی چاپمن به ایزدان باور داشتند و آنها را میپرستیدند؛ برخلاف خانوادهی بارکر. آنها همیشه اعتقاد داشتند که تنها خدا قابل پرستش است، نه کسانی که او برایمان فرستاده. ایزدانی همچون آتش، نور و دریا که آثارشان در این کاخ به خوبی قابل شهود بود، برای پدر و مادرِ سرنلا انکار شدنی بودند. برای سرنلا فرقی نداشت، او به همه چیز و همه کس باور داشت و اعتقادات دیگران برایش قابل احترام بود.
پسر جوان دستانش را به پشت برد و بسیار غیرمنتظره مستقیم به چشمانِ دخترک خیره شد. تنها با نگاهِ او کافی بود تا سرنلا دیگر به چیزی جز چشمانِ پسر فکر نکند. پسرجوان با آرامش گفت:
- این نقاشی من رو به یاد ناطورِ نور میندازه.
سرنلا چشم از پسرجوان گرفت و به تابلو نگاه کرد؛ ناطورِ نور، ناجی و قهرمان جهان. اکنون که به خورشید و ابرهای روشن نگاه میکرد، متوجه شد پسرجوان اشتباه نگفته است.
سرنلا ناطورها را سزاوارِ احترام میدانست، آنها را دوست داشت و دلش میخواست باری دیگر آنها را از نزدیک ملاقات میکرد؛ همانند کودکیاش. هرچند که امکان داشت بسیار پیر و در آستانهی میانسالی باشند. به احتمال زیاد هیچکدامشان دیگر سرنلا را به یاد نداشتند. با یادِ چنین چیزی، یکهو گفتوگوی خود با پدرش بر پس ذهنش آمد. نباید در چنین موقعیتی دلشورهی آمدن پدر و مادرش را میگرفت. باید تلاش میکرد تا آرام و باوقار بهنظر برسد؛ مانند ماریسی و برتا.
- حدوداً نزدیک به یکسالی شده که ماریسی رو میشناسم، الان هم با اصرارهای مداومش به مهمونیش اومدم.
سرنلا در فکر رو رفت. حسِ عجیبی به او میگفت که ممکن است آن پسرجوان به میهمانِ ویژهی ماریسی شباهت داشته باشد. اگر او میهمان ویژهی ماریسی بود، چرا چنین فردی را از او پنهان کرده بود؟ آن پسر چه کسی بود که ماریسی میهمانِ ویژه خطابش کرده بود؟ البته تمام این سؤالها زمانی قابل بازگو بود که او همان میهمان ویژه باشد. اصلاً ممکن بود یک زن باشد، یا یک دختر کم سنوسال. سرنلا نسبت به سخنان پسر سرش را تکان میداد. پسر، باری دیگر به کارِ دستِ ماریسی خیره شد و با دستانی که پشتش بودند گفت:
- باید بگم تا به حال به اینجا نیومدم، اینجا از قصر فقط کمی کوچکتره.
از قصر؟ قصر چه کسی؟ او قصری دیده است که از کاخ چاپمن بزرگتر باشد؟ سرنلا یکهو با خود گمان کرد که نکند او شاهزادهای چیزی باشد؟ او ادامه داد:
- خونههای بزرگ و زیبایی که معماران میسازن واقعاً قابل تحسین هستن. ساخت کاخ در شهر گرینهارت پیشرفت چشمگیری داشته؛ اما به شخصه فکر نمیکنم اونقدرا هم واجب باشه. فکر میکنم خونههای موجب دردسره. راههای زیرزمینی و پنهانِ زیادی داره که ممکنه از دیدِ صاحابخانه هم پنهان مونده باشه.
سرنلا شنیدن چنین چیزهایی را عجیب میدانست. از هنگامی که چشمانش را باز کرده، در چنین کاخهایی بوده و زندگی کرده است. پسر جوان که گویا خودش نیز متوجه حرفش نشده بود، سرش را تکان داد و لبخند محوی بر لبانش شکل گرفت. گفت:
- اوه، شرمندم، بعضی مواقع فقط افکارم رو بیان میکنم؛ اما باز هم خوشحالم که به حرفام گوش سپردین.
دخترک با لبخند به او نگاه کرد. سرنلا از هنگامی که او را دیده بود سخن نگفته بود، اصلاً از هنگامی که وارد سالن ر*ق*ص شده بود با هیچکس جز دوستش گفتوگو نداشت؛ اما اکنون زمان خوبی بود تا ترسش را کنار بگذارد و خودش را به خودش ثابت کند. تلاش کرد تا همانند ماریسی و برتا باشد، شجاع و بیپروا. صدایش را صاف کرد و گفت:
- ایرادی نداره. حالا که فکر میکنم، من هم کاخ خانوادم رو به خوبی نمیشاسم. حتّی با اینکه در کنارشون بزرگ شدم، باز هم احساسِ عجیبی دارم، انگار... انگار که به اونجا تعلق ندارم.
آنها حرفهایی نبودند که سرنلا میخواست بزند. شاید آنقدر که باید حرفهایش بیپروا و دلبرا نبود و بیشتر به دردودل شباهت داشت. شاید نگران آن نبود که پسرجوان او را قضاوت کند؛ اما چیزهایی که گفت دروغ نبودند. یا باید گفت متأسفانه یا خوشبختانه، اینبار را دروغ نگفته بود. سرنلا شباهتی به خانوادهاش نداشت، نه رنگ پوستش و نه موهای مشکیاش که حتّی کمی هم وِز بودند.
مادرش_خانم بلیندا_همیشه در جواب به کسانی که میپرسیدند: «چرا سرنلا شباهتی به پدر و مادرش نداره؟» میگفت: «دخترم به خانوادهی پدریش رفته، مثل هوبرت موهای مشکی داره و پوستش گندمیه.» اما چشمانش چه؟ چشمانِ قهوهای و گاهی مشکیاش همرنگ چشمان آبیِ پدرش نبود. مارتا و برتا هر دو موهای طلایی مادرشان و چشمان آبی پدرشان را به ارث برده بودند. به یقین زیباترین دخترانی بودند که سرنلا در کَوِلیر دیده بود. کاملاً واضح بود که سرنلا به زیباییِ هیچکدامشان نیست؛ اما گاهی از همکلاسیهایش، مادرش، خدمتکاران و به خصوص دوست صمیمیاش_ماریسی_میشنید که میگفتند: «ما عاشق دخترایی هستیم که موهاشون به سیاهیِ شب و چشماشون همرنگ شکلات تلخِ آب شدست.» مردم گرینهارت و شاید سرزمین کَوِلیِر از سرنلا خوششان میآمد و ظاهرش را برخلاف عیقدهی خودش دوست داشتند.
سرنلا ناگاه به این فکر افتاد که آیا آن پسرجوان از دخترهای با موی مشکی خوشش میآید؟ سوالی غیرمنتظره که در ذهنش پدید آمده بود و خودش از این بابت متعجب شد. پسر ناگاه با ملایمت خندید و گفت:
- فکر کنم بتونم شما رو درک کنم، بانو.
سرنلا پس از شنیدن چنین حرفی از سمت او خندید، چرا؟ آن دیگر چه خندهای بود؟ چهقدر بیموقع و بَد. پسر جوان با لبخند خندههای سرنلا را نگاه کرد و باری دیگر تعظیم کرد. سرنلا متوجه چیزی شد، چشمانش چه رنگی بودند؟ کهربایی یا مشکی؟ سایهی نقابش همه چیز در رخسار او را پنهان کرده بود. در همان لحظه، پسر آهسته به جلو آمد. دستان گِرِه شدهی سرنلا را از همدیگر جدا کرد و لبان نرمش را بر روی دست سرنلا، که از هیجان و اضطراب بود سرد شده بود، گذاشت. سرنلا که گویا یِکه خورده باشد، دیگر نخندید. یکهو ساکت ماند و به کار عجیب او نگاه کرد. آنقدر دست سرنلا را نرم بوسیده بود که فرقی با ب*وسه بر روی پنبه نداشت. چنین کاری دیگر چه معنی دارد؟ پسرجوان دهانش را باز کرد. گویا مدتی بود که میخواست د*ه*ان به سخن بگشاید؛ اما شاید شرم و احتیاط جلودارش بود.
- میتونم نامتون رو بدونم؟
نه، نمیتوانست. نمیخواست بگوید، نه با آن اتفاقی که دیروز صبح در کاخشان افتاده بود. دیگر بدتر از این نمیشد.
سرنلا دست دیگرش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت. گویا کسی داشت از او خواستگاری میکرد. پسرجوان با نگاهی ملتسمانه همچنان دست سرنلا را گرفته بود و در انتظار شنیدن نام او بود. آن دیگر چه نگاهی نبود؟ نه، سرنلا داشت فریفته میشد. دخترک، بیحواس دهانش را باز کرد. میخواست دروغ بگوید؟ یا اسمش را برای پسر بازگو کند تا ماجرای سرنلا و خواستگار بدبخت در ذهن همگان مرور شود؟ باز هم همان رسم مسخره که میبایست در هنگام معرفی اسمش را بگوید؛ اما معرفی دو طرفه نبود، پسر خودش را معرفی نکرده بود، پس سرنلا میتوانست چنین رسمی را اکنون و شاید کمی زیر پا بگذارد. پسر ایستاد. دیگر در آن حالت تعظیم نماند و درست روبهروی دخترک ایستاده بود؛ اما همچنان دست سرنلا را رها نکرده بود. او داشت چه کار میکرد؟
- سرنلا!
صدای نگران ماریسی که کمی به فریاد نزدیک بود، در گوش سرنلا پیچید. سرنلا، مدام پلک زد و به اطرافش نگاه کرد؛ گویا که تازه متوجه شده بود کجا ایستاده است. او صدای ماریسی را شنیده بود. شاید با پیدا نکردن سرنلا در جمع نگران شده بود. ماریسی با همان دامن نارنجی و نقاب طلاییاش در بین دختر و پسر ایستاد و موجب شد تا سرنلا به سرعت دستش را از دست او بیرون بکشد. ماریسی که مدام قفسه س*ی*نهاش بالا و پایین میرفت، با دیدن پسر که دیدن دیوار و سقف را جالبتر میدانست، متعجب شد. ماریسی با همان حالت، تعظیمِ زیبایی به پسر نشان داد و گفت: «آقای هانت، خوش اومدید، کلِ کاخ رو به دنبالتون گشتم، فکر کردم خدایی نکرده گم شده باشین.» نفس ماریسی به تنگنا آمده بود. انگار به همین تازگی از مسابقهی دوندگی برگشته بود و مدال طلا را پنهان کرده است. پسر جوان با همان حالت مردانگی لبخندی زد و گفت:
- اوه، از اینکه شما رو نگران کردم معذرت میخوام. بله، حالا که فکر میکنم، گم شدم.
سرنلا یکنگاه به ماریسی و یکنگاه به پسرجوان کرد. پس میهمان ویژهی ماریسی آقای هانت بود، و آقای هانت که بود؟ دخترک باورش نمیشد، او میهمان ویژهی ماریسی بود و سرنلا داشته تمام مدت را با او دربارهی قصر، نقاشی و... صحبت میکرده؟ او به میهمان ویژه شباهت بسیار زیادی دارد. سرنلا میبایست زودتر از اینها متوجه آن میشد.
اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. آیا پسرجوان گفته بود کمتر از یکسال است که یکدیگر را میشناسند؟ حتی او از نقاشیاش تعریف کرده بود. سرنلا همیشه گمان میکرد ماریسی و خودش تنها هستند، بدون نفر سوم و بدون آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش میرسید. شاید سرنلا نمیبایست چنین گمانهایی کند. ماریسی فقط برای او نبود. دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوشپوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدهی ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود، سرنلا گمان میکرد میزبان تبدیل به روح شده است. «باید چیزی بهت بگم.» ماریسی با آنکه بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطربتر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطرات عرق بر روی پو*ست قهوهای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کمتر میشدند. ماریسی به سرنلا نزدیکتر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست دوستش را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک به گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا شنید که با ترس میگفت:
- مادرت متوجه شده که تو اینجایی.
کد:
سرنلا شنیدن چنین چیزهایی را عجیب میدانست. از هنگامی که چشمانش را باز کرده، در چنین کاخهایی بوده و زندگی کرده است. پسر جوان که گویا خودش نیز متوجه حرفش نشده بود، سرش را تکان داد و لبخند محوی بر لبانش شکل گرفت. گفت:
- اوه، شرمندم، بعضی مواقع فقط افکارم رو بیان میکنم؛ اما باز هم خوشحالم که به حرفام گوش سپردین.
دخترک با لبخند به او نگاه کرد. سرنلا از هنگامی که او را دیده بود سخن نگفته بود، اصلاً از هنگامی که وارد سالن ر*ق*ص شده بود با هیچکس جز دوستش گفتوگو نداشت؛ اما اکنون زمان خوبی بود تا ترسش را کنار بگذارد و خودش را به خودش ثابت کند. تلاش کرد تا همانند ماریسی و برتا باشد، شجاع و بیپروا. صدایش را صاف کرد و گفت:
- ایرادی نداره. حالا که فکر میکنم، من هم کاخ خانوادم رو به خوبی نمیشاسم. حتّی با اینکه در کنارشون بزرگ شدم، باز هم احساسِ عجیبی دارم، انگار... انگار که به اونجا تعلق ندارم.
آنها حرفهایی نبودند که سرنلا میخواست بزند. شاید آنقدر که باید حرفهایش بیپروا و دلبرا نبود و بیشتر به دردودل شباهت داشت. شاید نگران آن نبود که پسرجوان او را قضاوت کند؛ اما چیزهایی که گفت دروغ نبودند. یا باید گفت متأسفانه یا خوشبختانه، اینبار را دروغ نگفته بود. سرنلا شباهتی به خانوادهاش نداشت، نه رنگ پوستش و نه موهای مشکیاش که حتّی کمی هم وِز بودند.
مادرش_خانم بلیندا_همیشه در جواب به کسانی که میپرسیدند: «چرا سرنلا شباهتی به پدر و مادرش نداره؟» میگفت: «دخترم به خانوادهی پدریش رفته، مثل هوبرت موهای مشکی داره و پوستش گندمیه.» اما چشمانش چه؟ چشمانِ قهوهای و گاهی مشکیاش همرنگ چشمان آبیِ پدرش نبود. مارتا و برتا هر دو موهای طلایی مادرشان و چشمان آبی پدرشان را به ارث برده بودند. به یقین زیباترین دخترانی بودند که سرنلا در کَوِلیر دیده بود. کاملاً واضح بود که سرنلا به زیباییِ هیچکدامشان نیست؛ اما گاهی از همکلاسیهایش، مادرش، خدمتکاران و به خصوص دوست صمیمیاش_ماریسی_میشنید که میگفتند: «ما عاشق دخترایی هستیم که موهاشون به سیاهیِ شب و چشماشون همرنگ شکلات تلخِ آب شدست.» مردم گرینهارت و شاید سرزمین کَوِلیِر از سرنلا خوششان میآمد و ظاهرش را برخلاف عیقدهی خودش دوست داشتند.
سرنلا ناگاه به این فکر افتاد که آیا آن پسرجوان از دخترهای با موی مشکی خوشش میآید؟ سوالی غیرمنتظره که در ذهنش پدید آمده بود و خودش از این بابت متعجب شد. پسر ناگاه با ملایمت خندید و گفت:
- فکر کنم بتونم شما رو درک کنم، بانو.
سرنلا پس از شنیدن چنین حرفی از سمت او خندید، چرا؟ آن دیگر چه خندهای بود؟ چهقدر بیموقع و بَد. پسر جوان با لبخند خندههای سرنلا را نگاه کرد و باری دیگر تعظیم کرد. سرنلا متوجه چیزی شد، چشمانش چه رنگی بودند؟ کهربایی یا مشکی؟ سایهی نقابش همه چیز در رخسار او را پنهان کرده بود. در همان لحظه، پسر آهسته به جلو آمد. دستان گِرِه شدهی سرنلا را از همدیگر جدا کرد و لبان نرمش را بر روی دست سرنلا، که از هیجان و اضطراب بود سرد شده بود، گذاشت. سرنلا که گویا یِکه خورده باشد، دیگر نخندید. یکهو ساکت ماند و به کار عجیب او نگاه کرد. آنقدر دست سرنلا را نرم بوسیده بود که فرقی با ب*وسه بر روی پنبه نداشت. چنین کاری دیگر چه معنی دارد؟ پسرجوان دهانش را باز کرد. گویا مدتی بود که میخواست د*ه*ان به سخن بگشاید؛ اما شاید شرم و احتیاط جلودارش بود.
- میتونم نامتون رو بدونم؟
نه، نمیتوانست. نمیخواست بگوید، نه با آن اتفاقی که دیروز صبح در کاخشان افتاده بود. دیگر بدتر از این نمیشد.
سرنلا دست دیگرش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت. گویا کسی داشت از او خواستگاری میکرد. پسرجوان با نگاهی ملتسمانه همچنان دست سرنلا را گرفته بود و در انتظار شنیدن نام او بود. آن دیگر چه نگاهی نبود؟ نه، سرنلا داشت فریفته میشد. دخترک، بیحواس دهانش را باز کرد. میخواست دروغ بگوید؟ یا اسمش را برای پسر بازگو کند تا ماجرای سرنلا و خواستگار بدبخت در ذهن همگان مرور شود؟ باز هم همان رسم مسخره که میبایست در هنگام معرفی اسمش را بگوید؛ اما معرفی دو طرفه نبود، پسر خودش را معرفی نکرده بود، پس سرنلا میتوانست چنین رسمی را اکنون و شاید کمی زیر پا بگذارد. پسر ایستاد. دیگر در آن حالت تعظیم نماند و درست روبهروی دخترک ایستاده بود؛ اما همچنان دست سرنلا را رها نکرده بود. او داشت چه کار میکرد؟
- سرنلا!
صدای نگران ماریسی که کمی به فریاد نزدیک بود، در گوش سرنلا پیچید. سرنلا، مدام پلک زد و به اطرافش نگاه کرد؛ گویا که تازه متوجه شده بود کجا ایستاده است. او صدای ماریسی را شنیده بود. شاید با پیدا نکردن سرنلا در جمع نگران شده بود. ماریسی با همان دامن نارنجی و نقاب طلاییاش در بین دختر و پسر ایستاد و موجب شد تا سرنلا به سرعت دستش را از دست او بیرون بکشد. ماریسی که مدام قفسه س*ی*نهاش بالا و پایین میرفت، با دیدن پسر که دیدن دیوار و سقف را جالبتر میدانست، متعجب شد. ماریسی با همان حالت، تعظیمِ زیبایی به پسر نشان داد و گفت: «آقای هانت، خوش اومدید، کلِ کاخ رو به دنبالتون گشتم، فکر کردم خدایی نکرده گم شده باشین.» نفس ماریسی به تنگنا آمده بود. انگار به همین تازگی از مسابقهی دوندگی برگشته بود و مدال طلا را پنهان کرده است. پسر جوان با همان حالت مردانگی لبخندی زد و گفت:
- اوه، از اینکه شما رو نگران کردم معذرت میخوام. بله، حالا که فکر میکنم، گم شدم.
سرنلا یکنگاه به ماریسی و یکنگاه به پسرجوان کرد. پس میهمان ویژهی ماریسی آقای هانت بود، و آقای هانت که بود؟ دخترک باورش نمیشد، او میهمان ویژهی ماریسی بود و سرنلا داشته تمام مدت را با او دربارهی قصر، نقاشی و... صحبت میکرده؟ او به میهمان ویژه شباهت بسیار زیادی دارد. سرنلا میبایست زودتر از اینها متوجه آن میشد.
اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. آیا پسرجوان گفته بود کمتر از یکسال است که یکدیگر را میشناسند؟ حتی او از نقاشیاش تعریف کرده بود. سرنلا همیشه گمان میکرد ماریسی و خودش تنها هستند، بدون نفر سوم و بدون آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش میرسید. شاید سرنلا نمیبایست چنین گمانهایی کند. ماریسی فقط برای او نبود. دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوشپوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدهی ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود، سرنلا گمان میکرد میزبان تبدیل به روح شده است. «باید چیزی بهت بگم.» ماریسی با آنکه بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطربتر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطرات عرق بر روی پو*ست قهوهای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کمتر میشدند. ماریسی به سرنلا نزدیکتر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست دوستش را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک به گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا شنید که با ترس میگفت:
- مادرت متوجه شده که تو اینجایی.
اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. آیا پسرجوان گفته بود کمتر از یکسال است که یکدیگر را میشناسند؟ حتی او از نقاشیاش تعریف کرده بود. سرنلا همیشه گمان میکرد ماریسی و خودش تنها هستند، بدون نفر سوم و بدون آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش میرسید. شاید سرنلا نمیبایست چنین گمانهایی کند. ماریسی فقط برای او نبود. دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوشپوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدهی ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود، سرنلا گمان میکرد میزبان تبدیل به روح شده است. «باید چیزی بهت بگم.» ماریسی با آنکه بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطربتر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطرات عرق بر روی پو*ست قهوهای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کمتر میشدند. ماریسی به سرنلا نزدیکتر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست دوستش را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک به گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا شنید که با ترس میگفت:
- مادرت متوجه شده که تو اینجایی.
مادرش؟ همان لیندا بارکر؟ چشمان سرنلا از تعجب و ترس بزرگ شد که با شنیدن صدای مادرش متعجبتر هم شد. یا ایزدان مقدس! سرنلا با احتیاط به عقب برگشت و مادرش را در انتهای سالن دید. خانم لیندا بارکر با دامن زرشکی و بالاپوشی بسیار پوشیده که دوختهای مربعیِ طلایی بر روی آن بود، به جلو آمد. دخترش به او شباهت داشت؛ تنها تفاوتشان موی و رنگ پوستشان بود. بلیندا موهایش را مانند همیشه بالا بسته بود تا مانند آفتاب بدرخشد؛ اما وجاهت او مانع از خشمش نمیشد. غضب لیندا از آن فاصلهی دور حس میشد. سرنلا ناگاه با دیدن مردی که پشت مادرش حرکت میکرد خشکش زد. حتّی پدرش نیز آمده بود. کم مانده بود ایوالین خدمتکار شخصیاش نیز به اینجا بیاید. چهخبر بود؟
بلیندا در زیباترین و چشمگیرترین حالت به جلو آمد و به پسرجوان خیره شد. گویا از لحظهی آمدنش در راهرو، نگاهش به آن پسر با موی مشکی بود. هوبرت از آن فاصلهی نسبتاً دور، نخست به نقاب مشکی پسر خیره شد و بعد کت بلند، پیراهن سپید و تمیز و شلواری که در چکمههای سیاه بودند را بررسی کرد. کوچکترین جزئیات از نگاهشان مخفی نمیماند.
آقای هانت بیدرنگ تعظیمی درخورِ یک بانو کرد. گویا بلیندا با نگاه و رفتارهایش او را مجبور کرده بود؛ حتّی اگر آن پسر در قصر زندگی میکرد باز هم میبایست احترام بگذارد، چه فرقی میتوانست داشته باشد؟ پدرش؛ اما آهسته کمی عقبتر از بلیندا ایستاد و او نیز در انتظار تعظیم آقای هانت ماند؛ و اما پسر بدون معطلی و باری دیگر تعظیم کرد. سرنلا حس عجیب و ناخوشآیندی نسبت به خودش داشت. گمان میکرد مقصر تمام آن اتفاقات خودش است. با آنکه به خوبی خشم مادرش را حس میکرد؛ اما بلیندا تاکنون رفتار خشونتباری از خودش نشان نداده بود. هوبرت نگاهی سرتاسر به راهرو انداخت و گفت:
- این راهرو هنوز هم تغییری نکرده.
ماریسی با دستپاچگی لبخند زد و خندهای عجیب از گلویش بیرون آمد. پس والدینش این راهرو را دیده بودند، به یقین از سالن رقص_که جوانان پوشیده با نقاب در آنجا خوش میگذراندند_ با خبر بودند.
دوست صمیمیِ سرنلا، نگاههای کوتاهی به آقای هانت انداخت. چه کار اشتباهی؛ زیرا بلیندا نگاه ماریسی را دنبال کرد و سرانجام به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانتِ عجیب به سرنلا خیره شده بود. درست است، نگاهش به سرنلای ما بود. هیچ چیز اشتباهتر و بدتر از آن نمیشد. بلیندا با وقار کامل با لبخند دستش را دراز کرد و با مهر به دخترش خیره شد.
- باید بریم خونه.
سرنلا نمیخواست. با خود گفت: «نمیخوام.» شرمنده بود، غمگین و از خودش متنفر بود که خانوادهاش را باری دیگر از خود ناامید کرده است. درست است، او لایق تنبیه بود، لایق هرگونه بیرون نرفتنها از اتاقش و نخوردن خوراکها و کیکهای موردعلاقهاش و بیتوجهی آزار دهندهی خواهرانش؛ ولی دلش نمیخواست به خانه برود، نه اکنون که با آقای هانت آشنا شده بود. مگر آقای هانت که بود؟ دوست یکسالهی دوست صمیمیاش، تنها همین. با اینحال سرنلا دلش میخواست در کاخ چاپمن بماند و دربارهی ر*اب*طهی ماریسی و آقای هانت سر در آورد.
سرنلا بیادب نبود، مادرش در تربیت او سنگتمام گذاشته بود و به همان دلیل با دیدن دخترش در چنین میهمانی شرمسار گشته بود. دخترک انگشتهای لرزانش را بالا برد و گفت:
- ما... مامان، براتون توضیح میدم... .
حرفش توسط صبرِ لبریز شدهی مادرش قطع شد. اینبار بلیندا صدایش بلندتر بود.
- باید بریم خونه! همین الان، دختر زیبام.
سرنلا حرفش را خورد. به گونهای که دیگر نتوانست از ماریسی خداحافظی کند و یا بخواهد با آقای هانت بیشتر صحبت کند و از او عذرخواهی کند. برای لحظهای گمان کرده بود دارد عادت میکند و گفتوگو را یاد میگیرد؛ اما در اشتباه بود. میهمانی ماریسی فقط تا حدّی سرنلا را خوشحال کرده بود و سرنلا هیچگاه قرار نبود تبدیل به زنی مانند برتا و دختری مانند ماریسی شود.
***
سرنلا و خانوادهاش که رفتند، آقای هانت دست به س*ی*نه دور شدن آنها را تماشا کرد. راه رفتن سرنلا را به خوبی نگاه کرد، و البته موهایش را. موهای مشکیاش که مجعد بودند و کمی پایینتر از شانههایش بودند. پسرجوان سرش را کج کرد و به ماریسی خیره شد. «یکهو چه اتفاقی افتاد؟» ماریسی سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
- پدر و مادرش نسبت بهش خیلی حساس هستن، و حالا سرنلا به اونها دروغ گفت؛ البته... من هم همینطور.
پسرجوان باری دیگر رفتن دخترک را در زیر نقاب مشکیاش دنبال کرد.
کد:
اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. آیا پسرجوان گفته بود کمتر از یکسال است که یکدیگر را میشناسند؟ حتی او از نقاشیاش تعریف کرده بود. سرنلا همیشه گمان میکرد ماریسی و خودش تنها هستند، بدون نفر سوم و بدون آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش میرسید. شاید سرنلا نمیبایست چنین گمانهایی کند. ماریسی فقط برای او نبود. دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوشپوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدهی ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود، سرنلا گمان میکرد میزبان تبدیل به روح شده است. «باید چیزی بهت بگم.» ماریسی با آنکه بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطربتر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطرات عرق بر روی پو*ست قهوهای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کمتر میشدند. ماریسی به سرنلا نزدیکتر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست دوستش را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک به گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا شنید که با ترس میگفت:
- مادرت متوجه شده که تو اینجایی.
مادرش؟ همان لیندا بارکر؟ چشمان سرنلا از تعجب و ترس بزرگ شد که با شنیدن صدای مادرش متعجبتر هم شد. یا ایزدان مقدس! سرنلا با احتیاط به عقب برگشت و مادرش را در انتهای سالن دید. خانم لیندا بارکر با دامن زرشکی و بالاپوشی بسیار پوشیده که دوختهای مربعیِ طلایی بر روی آن بود، به جلو آمد. دخترش به او شباهت داشت؛ تنها تفاوتشان موی و رنگ پوستشان بود. بلیندا موهایش را مانند همیشه بالا بسته بود تا مانند آفتاب بدرخشد؛ اما وجاهت او مانع از خشمش نمیشد. غضب لیندا از آن فاصلهی دور حس میشد. سرنلا ناگاه با دیدن مردی که پشت مادرش حرکت میکرد خشکش زد. حتّی پدرش نیز آمده بود. کم مانده بود ایوالین خدمتکار شخصیاش نیز به اینجا بیاید. چهخبر بود؟
بلیندا در زیباترین و چشمگیرترین حالت به جلو آمد و به پسرجوان خیره شد. گویا از لحظهی آمدنش در راهرو، نگاهش به آن پسر با موی مشکی بود. هوبرت از آن فاصلهی نسبتاً دور، نخست به نقاب مشکی پسر خیره شد و بعد کت بلند، پیراهن سپید و تمیز و شلواری که در چکمههای سیاه بودند را بررسی کرد. کوچکترین جزئیات از نگاهشان مخفی نمیماند.
آقای هانت بیدرنگ تعظیمی درخورِ یک بانو کرد. گویا بلیندا با نگاه و رفتارهایش او را مجبور کرده بود؛ حتّی اگر آن پسر در قصر زندگی میکرد باز هم میبایست احترام بگذارد، چه فرقی میتوانست داشته باشد؟ پدرش؛ اما آهسته کمی عقبتر از بلیندا ایستاد و او نیز در انتظار تعظیم آقای هانت ماند؛ و اما پسر بدون معطلی و باری دیگر تعظیم کرد. سرنلا حس عجیب و ناخوشآیندی نسبت به خودش داشت. گمان میکرد مقصر تمام آن اتفاقات خودش است. با آنکه به خوبی خشم مادرش را حس میکرد؛ اما بلیندا تاکنون رفتار خشونتباری از خودش نشان نداده بود. هوبرت نگاهی سرتاسر به راهرو انداخت و گفت:
- این راهرو هنوز هم تغییری نکرده.
ماریسی با دستپاچگی لبخند زد و خندهای عجیب از گلویش بیرون آمد. پس والدینش این راهرو را دیده بودند، به یقین از سالن رقص_که جوانان پوشیده با نقاب در آنجا خوش میگذراندند_ با خبر بودند.
دوست صمیمیِ سرنلا، نگاههای کوتاهی به آقای هانت انداخت. چه کار اشتباهی؛ زیرا بلیندا نگاه ماریسی را دنبال کرد و سرانجام به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانتِ عجیب به سرنلا خیره شده بود. درست است، نگاهش به سرنلای ما بود. هیچ چیز اشتباهتر و بدتر از آن نمیشد. بلیندا با وقار کامل با لبخند دستش را دراز کرد و با مهر به دخترش خیره شد.
- باید بریم خونه.
سرنلا نمیخواست. با خود گفت: «نمیخوام.» شرمنده بود، غمگین و از خودش متنفر بود که خانوادهاش را باری دیگر از خود ناامید کرده است. درست است، او لایق تنبیه بود، لایق هرگونه بیرون نرفتنها از اتاقش و نخوردن خوراکها و کیکهای موردعلاقهاش و بیتوجهی آزار دهندهی خواهرانش؛ ولی دلش نمیخواست به خانه برود، نه اکنون که با آقای هانت آشنا شده بود. مگر آقای هانت که بود؟ دوست یکسالهی دوست صمیمیاش، تنها همین. با اینحال سرنلا دلش میخواست در کاخ چاپمن بماند و دربارهی ر*اب*طهی ماریسی و آقای هانت سر در آورد.
سرنلا بیادب نبود، مادرش در تربیت او سنگتمام گذاشته بود و به همان دلیل با دیدن دخترش در چنین میهمانی شرمسار گشته بود. دخترک انگشتهای لرزانش را بالا برد و گفت:
- ما... مامان، براتون توضیح میدم... .
حرفش توسط صبرِ لبریز شدهی مادرش قطع شد. اینبار بلیندا صدایش بلندتر بود.
- باید بریم خونه! همین الان، دختر زیبام.
سرنلا حرفش را خورد. به گونهای که دیگر نتوانست از ماریسی خداحافظی کند و یا بخواهد با آقای هانت بیشتر صحبت کند و از او عذرخواهی کند. برای لحظهای گمان کرده بود دارد عادت میکند و گفتوگو را یاد میگیرد؛ اما در اشتباه بود. میهمانی ماریسی فقط تا حدّی سرنلا را خوشحال کرده بود و سرنلا هیچگاه قرار نبود تبدیل به زنی مانند برتا و دختری مانند ماریسی شود.
***
سرنلا و خانوادهاش که رفتند، آقای هانت دست به س*ی*نه دور شدن آنها را تماشا کرد. راه رفتن سرنلا را به خوبی نگاه کرد، و البته موهایش را. موهای مشکیاش که مجعد بودند و کمی پایینتر از شانههایش بودند. پسرجوان سرش را کج کرد و به ماریسی خیره شد. «یکهو چه اتفاقی افتاد؟» ماریسی سرش را تکان داد. نفس عمیقی کشید و با افسوس گفت:
- پدر و مادرش نسبت بهش خیلی حساس هستن، و حالا سرنلا به اونها دروغ گفت؛ البته... من هم همینطور.
پسرجوان باری دیگر رفتن دخترک را در زیر نقاب مشکیاش دنبال کرد.
در کالسکهی زرشکی بودند و سرنلا ناخنهایش را از نگرانی داخل صندلی مخمل فرو کرده بود. پدر و مادرش تمام راه را سکوت کرده بودند و انگار قصد نداشتند از دخترش بپرسند: حالت چطور است؟ یا بگوید که قضیهی خواستگاری تو را رنجانده است که مجبور شدی برای بهتر کردن حالِ خودَت به اینجا بیایی؟ سرنلا انتظار داشت با گلهمندی بپرسند: چرا به چنین میهمانی رفتی؟ آن هم بدون اجازه؟
پس از آن که به کاخ سپید و زیبای بارکر رسیدند، سرنلا از کالسکه پیدا شد و اینبار هم کسی صحبت نکرد. گویا حتّی کالسکهچیِ جوان هم قسم خورده بود تا حرفی نزد و به سرنلا عذاب وجدان بیشتری بدهند. شاید هم آسمان تاریک که نشان میداد هنگام خواب سرنلا نزدیک شده است، همه را به سکوت وا داشته بود.
در کاخ، برتا دست به س*ی*نه تمام کارهای او را زیر نظر داشت و مارتا دلش میخواست با سرنلا صحبت کند و حال شرا بهتر کند؛ اما دخترک در تنبیه به سر میبرد و والدینش از او بسیار خشمگین بودند. معمولاً در کاخ بارکر جایی برای دروغ نبود. سرنلا جزو دخترهایی بود که هوبرت و بلیندا بسیار دوستش داشتند و همیشه این را به او میگفتند. به یقین اکنون که دیدند سرنلا آنگونه به همهشان دروغ گفته است، بسیار آزردهخاطر شده بودند. حتّی خود سرنلا نیز از خودش شرمسار بود.
شبهنگام که شد، سرنلا شام نخورد. به جای آن مادرش به اتاق او آمد. بدون پدرش و هیچ خدمتکاری، همراه با یک سینی پر از خوراک. شاید با دخترش یک صحبت ساده و مادر دختری داشت، بدون خدم و هشم و تشریفات؛ فقط او و دخترش.
بلیندا، اتاق نیمهروشن دخترش را از نظر گذارند. سینی را که بر روی آن تکّهای مرغ، انگور یاقوتی و سُس سپید بود، بر روی میزِ گِرد و کوچک، که پایینتر از تختش قرار داشت، گذاشت. به لبهی پنجره نزدیک شد و پردهی مخمل صورتی را کمی به عقب کشاند تا نور مهتاب را ببیند، همچنین آسمان پرستاره و زیبایی که در آن تاریکی مانند هزاران چلچراغ بودند و آسمان شب را درخشان و چشمگیر کرده بودند.
در هنگامِ نزدیک شدنش به سرنلا، کمی نمانده بود به خانهی اسباببازیِ نسبتاً بزرگ برخورد کند و تمام اسباب اثاثیهی داخلش را به هم بریزد. بلیندا نفسش را از بینی با حرص بیرون داد. خانهی عروسکی که پدرش در روز تولدش برای سرنلا خریده بود، هنوز در گوشهای از اتاقش قرار داشت و تبدیل به اثاثیهی مهم در اتاق شده بود. بلیندا به تخت ستوندار نزدیک شد. سرنلا زیر ملحفهی نرم مچاله شده بود و موهای مشکی و وزوزیاش بر روی تخت پریشان بود. خودش هم پریشان بود و مادرش از دیدن چنین چیزی غمگین بود.
بلیندا دامنِ سپیدش را که او را بیشتر به فرشتگان تشبیه کرده بود، جمع کرد و بر روی تخت نشست. تصمیم گرفت موهای دخترش را نوازش کند و آنکار را کرد. بلیندا با نفسی بریده گفت:
- بچه که بودی همینطوری قهر میکردی.
سرنلا یکهو برگشت و به مادرش نگاه کرد. موهای مشکیاش را از صورتش کنار زد و با تعجب گفت:
- مامان جان، با شما قهر نیستم، هیچوقت با شما قهر نمیکنم.
سرنلا مادرش را دوست داشت، بسیار هم دوست داشت. میخواست تمام دنیا برعلیه او باشد؛ اما مادر و پدرش در کنارش باشند. دلیل تمام رفتارها و ناراحتیهای آن شبش والدینش نبودند؛ خودش بود، خودش و ماریسی. سرنلا مدام به خود ناسزا میگفت که چرا از آنها سرپیچی کرده است، یا چرا دلش میخواست با آقای هانت بیشتر صحبت کند و حتّی از ماریسی هم بیشتر به او نزدیک شود؟ اصلاًً شاید دلیل تمام آن حسها و رفتارها آن پسر بود. اکنون متوجه حرفهای مادرش شده بود. مردان به راستی خطرناک و عجیب بودند. کاری بعد از آن با ذهن دخترهایی مانند سرنلا انجام میدادند، از همه بدتر بود.
بلیندا با تمام محبت سرنلا را در آ*غ*و*ش گرفت و اجازه داد دخترش همانند در پناه او باشد.
- یک بانویِ تمام عیار نباید شکست بخوره، یک بانویی مثل تو باید قوی باشه و فریب حرفهای دوستش رو نخوره.
سرنلا مقصود مادرش را متوجه شد. به یقین ماریسی را گفته بود. مادرش با آنکه از گفتوگوی آن دو دوست بیخبر بود؛ اما انگار با یک حدس کافی بود تا تمام اهدافشان را متوجه شود. بلیندا زن باهوشی بود و همگان از ظاهر عادی و مهربان او رکب میخوردند. سرنلا نگاهش را به مادرش دوخت و با ابروهایی گِره خورده گفت:
- ولی ماریسی میخواست حالم رو بهتر کنه، اون حتّی لباس و دامن قشنگ به تنم کرد.
- و با همهی اونا بهتر شدی؟ نشدم. میخواست این را بگوید. او بهتر نشده بود، انگار حتّی بدتر حس عجیبی نسبت به قبل داشت. دلیل آن حسِ بد آن بود که ماریسی چیزهایی را به او نگفته بود. دربارهی آن همه دوست در سالن ر*ق*ص و پسرجوانی که یکسال او را میشناخت. سرنلا نمیخواست از ماریسی دور شود. او را دوست داشت و در تمام مدت همانند خواهر بودند. ای کاش هیچکدام از آن میهمانها و راهروهای پیچدرپیچ را نمیدید.
مادرش با ب*وسهای که بر روی پیشانیاش زد، به او کمک کرد تا کمی از نگرانی و ناراحتیاش را سرکوب کند. سرانجام با همان سینیِ خوراکِ گرم از اتاق رفت و اجازه داد تا شب شلوغی را که تاکنون داشته، تمام کند.
***
چند روزی گذشت. بیشتر از چهار روز و کمتر از یک هفته ماریسی را ملاقات نکرد. به پیشنهاد مادرش، میبایست کمی از او دور میماند تا دیگر مشکلی پیش نیاید. بلیندا، مادر ماریسی را بیشتر از خواهر خودش دوست داشت؛ اما دلش نمیخواست بچههایشان راه اشتباه را طی کنند. پس بهترین کار آن بود که از یکدیگر فاصله بگیرند تا دوباره همانند قبل شوند. در تمام این مدت، سرنلا درحال یادگیریِ ر*ق*ص و چگونه صحبت کردن به زبان فیِریها¹ بود. به عقیدهی پدر و مادرش، که تاجرانی ماهر بودند، میبایست دخترشان نیز مانند خودشان سخن گفتن به زبانهای مختلف را یاد بگیرد. هرچند دختری که در خانوادهی تاجران به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود، هیچگاه خارج از سرزمینِ کَوِلیر نرفته بود. برخلاف آن، برتا کَوِلیر را به خوبی میشناخت و در نوجوانیاش کارهای زیادی کرده بود. با اینحال وضعیت مارتا نیز مانند سرنلا بود، خیلی چیزها را ندیده بود و تجربه نکرده بود. Fairy's.1: پریان.
کد:
***
در کالسکهی زرشکی بودند و سرنلا ناخنهایش را از نگرانی داخل صندلی مخمل فرو کرده بود. پدر و مادرش تمام راه را سکوت کرده بودند و انگار قصد نداشتند از دخترش بپرسند: حالت چطور است؟ یا بگوید که قضیهی خواستگاری تو را رنجانده است که مجبور شدی برای بهتر کردن حالِ خودَت به اینجا بیایی؟ سرنلا انتظار داشت با گلهمندی بپرسند: چرا به چنین میهمانی رفتی؟ آن هم بدون اجازه؟
پس از آن که به کاخ سپید و زیبای بارکر رسیدند، سرنلا از کالسکه پیدا شد و اینبار هم کسی صحبت نکرد. گویا حتّی کالسکهچیِ جوان هم قسم خورده بود تا حرفی نزد و به سرنلا عذاب وجدان بیشتری بدهند. شاید هم آسمان تاریک که نشان میداد هنگام خواب سرنلا نزدیک شده است، همه را به سکوت وا داشته بود.
در کاخ، برتا دست به س*ی*نه تمام کارهای او را زیر نظر داشت و مارتا دلش میخواست با سرنلا صحبت کند و حال شرا بهتر کند؛ اما دخترک در تنبیه به سر میبرد و والدینش از او بسیار خشمگین بودند. معمولاً در کاخ بارکر جایی برای دروغ نبود. سرنلا جزو دخترهایی بود که هوبرت و بلیندا بسیار دوستش داشتند و همیشه این را به او میگفتند. به یقین اکنون که دیدند سرنلا آنگونه به همهشان دروغ گفته است، بسیار آزردهخاطر شده بودند. حتّی خود سرنلا نیز از خودش شرمسار بود.
شبهنگام که شد، سرنلا شام نخورد. به جای آن مادرش به اتاق او آمد. بدون پدرش و هیچ خدمتکاری، همراه با یک سینی پر از خوراک. شاید با دخترش یک صحبت ساده و مادر دختری داشت، بدون خدم و هشم و تشریفات؛ فقط او و دخترش.
بلیندا، اتاق نیمهروشن دخترش را از نظر گذارند. سینی را که بر روی آن تکّهای مرغ، انگور یاقوتی و سُس سپید بود، بر روی میزِ گِرد و کوچک، که پایینتر از تختش قرار داشت، گذاشت. به لبهی پنجره نزدیک شد و پردهی مخمل صورتی را کمی به عقب کشاند تا نور مهتاب را ببیند، همچنین آسمان پرستاره و زیبایی که در آن تاریکی مانند هزاران چلچراغ بودند و آسمان شب را درخشان و چشمگیر کرده بودند.
در هنگامِ نزدیک شدنش به سرنلا، کمی نمانده بود به خانهی اسباببازیِ نسبتاً بزرگ برخورد کند و تمام اسباب اثاثیهی داخلش را به هم بریزد. بلیندا نفسش را از بینی با حرص بیرون داد. خانهی عروسکی که پدرش در روز تولدش برای سرنلا خریده بود، هنوز در گوشهای از اتاقش قرار داشت و تبدیل به اثاثیهی مهم در اتاق شده بود. بلیندا به تخت ستوندار نزدیک شد. سرنلا زیر ملحفهی نرم مچاله شده بود و موهای مشکی و وزوزیاش بر روی تخت پریشان بود. خودش هم پریشان بود و مادرش از دیدن چنین چیزی غمگین بود.
بلیندا دامنِ سپیدش را که او را بیشتر به فرشتگان تشبیه کرده بود، جمع کرد و بر روی تخت نشست. تصمیم گرفت موهای دخترش را نوازش کند و آنکار را کرد. بلیندا با نفسی بریده گفت:
- بچه که بودی همینطوری قهر میکردی.
سرنلا یکهو برگشت و به مادرش نگاه کرد. موهای مشکیاش را از صورتش کنار زد و با تعجب گفت:
- مامان جان، با شما قهر نیستم، هیچوقت با شما قهر نمیکنم.
سرنلا مادرش را دوست داشت، بسیار هم دوست داشت. میخواست تمام دنیا برعلیه او باشد؛ اما مادر و پدرش در کنارش باشند. دلیل تمام رفتارها و ناراحتیهای آن شبش والدینش نبودند؛ خودش بود، خودش و ماریسی. سرنلا مدام به خود ناسزا میگفت که چرا از آنها سرپیچی کرده است، یا چرا دلش میخواست با آقای هانت بیشتر صحبت کند و حتّی از ماریسی هم بیشتر به او نزدیک شود؟ اصلاًً شاید دلیل تمام آن حسها و رفتارها آن پسر بود. اکنون متوجه حرفهای مادرش شده بود. مردان به راستی خطرناک و عجیب بودند. کاری بعد از آن با ذهن دخترهایی مانند سرنلا انجام میدادند، از همه بدتر بود.
بلیندا با تمام محبت سرنلا را در آ*غ*و*ش گرفت و اجازه داد دخترش همانند در پناه او باشد.
- یک بانویِ تمام عیار نباید شکست بخوره، یک بانویی مثل تو باید قوی باشه و فریب حرفهای دوستش رو نخوره.
سرنلا مقصود مادرش را متوجه شد. به یقین ماریسی را گفته بود. مادرش با آنکه از گفتوگوی آن دو دوست بیخبر بود؛ اما انگار با یک حدس کافی بود تا تمام اهدافشان را متوجه شود. بلیندا زن باهوشی بود و همگان از ظاهر عادی و مهربان او رکب میخوردند. سرنلا نگاهش را به مادرش دوخت و با ابروهایی گِره خورده گفت:
- ولی ماریسی میخواست حالم رو بهتر کنه، اون حتّی لباس و دامن قشنگ به تنم کرد.
- و با همهی اونا بهتر شدی؟
نشدم. میخواست این را بگوید. او بهتر نشده بود، انگار حتّی بدتر حس عجیبی نسبت به قبل داشت. دلیل آن حسِ بد آن بود که ماریسی چیزهایی را به او نگفته بود. دربارهی آن همه دوست در سالن ر*ق*ص و پسرجوانی که یکسال او را میشناخت. سرنلا نمیخواست از ماریسی دور شود. او را دوست داشت و در تمام مدت همانند خواهر بودند. ای کاش هیچکدام از آن میهمانها و راهروهای پیچدرپیچ را نمیدید.
مادرش با ب*وسهای که بر روی پیشانیاش زد، به او کمک کرد تا کمی از نگرانی و ناراحتیاش را سرکوب کند. سرانجام با همان سینیِ خوراکِ گرم از اتاق رفت و اجازه داد تا شب شلوغی را که تاکنون داشته، تمام کند.
***
چند روزی گذشت. بیشتر از چهار روز و کمتر از یک هفته ماریسی را ملاقات نکرد. به پیشنهاد مادرش، میبایست کمی از او دور میماند تا دیگر مشکلی پیش نیاید. بلیندا، مادر ماریسی را بیشتر از خواهر خودش دوست داشت؛ اما دلش نمیخواست بچههایشان راه اشتباه را طی کنند. پس بهترین کار آن بود که از یکدیگر فاصله بگیرند تا دوباره همانند قبل شوند. در تمام این مدت، سرنلا درحال یادگیریِ ر*ق*ص و چگونه صحبت کردن به زبان فیِریها¹ بود. به عقیدهی پدر و مادرش، که تاجرانی ماهر بودند، میبایست دخترشان نیز مانند خودشان سخن گفتن به زبانهای مختلف را یاد بگیرد. هرچند دختری که در خانوادهی تاجران به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود، هیچگاه خارج از سرزمینِ کَوِلیر نرفته بود. برخلاف آن، برتا کَوِلیر را به خوبی میشناخت و در نوجوانیاش کارهای زیادی کرده بود. با اینحال وضعیت مارتا نیز مانند سرنلا بود، خیلی چیزها را ندیده بود و تجربه نکرده بود.
Fairy's.1: پریان.
به عبارتی؛ خانوادهاش فقط او را آماده کرده بودند تا در هنگامی که با همسرش به خارج از کولیر سفر میکنند، چیزی بَلد باشد تا همسرش به او در داناییاش افتخار کند. هرچند که سرنلا نیز این را دوست داشت.
در آن چهار روز و پس از میهانی ماریسی که در روز تعطیلی بود، خانوادهی بارکر با فرزندانشان به دو میهمانی دیگر رفته بودند. یکی از آنها آقای بوفِرت بود که او هم مانند هوبرت یک تاجر ماهر بود. آقای بوفرت در بیشتر مواقع با خانوادهی بارکر به سفرهای تجاریشان میرفت و به آنها در موارد دیگر کمک میرساند. بوفرت، یکی از دوستان قدیمی پدرش بود که هوبرت نیز خاطرات مشترک زیادی با او داشت و گاهگداری آنها را برای دخترانش تعریف میکرد. میهمانیِ دیگری که به آن دعوت شده بودند توسط آقای سیمور برگذار بود. آقای سیمور یک مرد نظامی بود که در جوانیاش سعادت این را داشته تا با ناطورها به سفر برود و با ایزد تاریکی مبارزه کند. در آن مبارزه از تیمِ آقای سیمور، فقط خود او زنده مانده بود. در بیشتر مواقع او داستانهایی از صح*نهی مبارزه و جنگ را تعریف میکرد که سرنلا به خوبی همهشان را حفظ شده بود. بیشتر میهمانیها و مراسمهایی که او برگذار میکرد از جدیت فراوانی برخوردار بود؛ اما مانند جشنهای دیگر، ش*ر*اب و خوراک فراوان بر روی میزها خودنمایی میکرد و میهمانانش میتوانستند برقصند. آقای سیمور مَرد دلسوز و مهربانی بود. برخلاف شخصیت بسیار جدیاش و چیزهایی که از سَر گذارنده بود، با سرنلا و خواهرانش همیشه خوب برخورد میکرد و هنگامی که آنها را میدید برایشان هدیههای زیبا و گرانبها میخرید. مانند امشب که سرنلا اینبار دو آویزِ گوش و یک گردنبد از الماسِ صورتی¹ از او هدیه گرفته بود. سرنلا در تمام شب به آن کادو خیره شده بود. حتی گاهی آقای سیمور به او لبخند میزد و کاملاً هویدا بود که از سلیقهی خودش راضی است.
دخترک در آن مدت چیزهای زیادی یاد گرفت. گویا رفتنش به آن میهمانی در خانهی چاپمن به او درس عبرتی داده بود. با آنکه کمتر از یکهفته از آن میهمانی میگذشت، سرنلا گاهی به یاد آقای هانت میافتاد. مخصوصاً مواقعی که به بستر خواب میرفت و زمان اضافی برای فکر کردن به آن را پیدا میکرد. آن هم در وضعیتی که بالشت ابریشمیاش را در آ*غ*و*ش گرفته و به کمر دراز کشیده بود. گاهی با خود میگفت: «ای کاش بدون نقاب اون رو ملاقات میکردم.» در آن چند روز هنگامی که بیرون از کاخ میرفت، نگاهش به دنبال پسری با موهای مشکی و چشمان کهربایی بود؛ اما گویا در سرزمین چنین فردی زندگی نمیکرد. گویا هیج آقای هانتی وجود نداشت. نکند او از سرزمین دیگری آمده بود؟ حتماً همانطور بود؛ به نظر میرسید ماریسی او را مجبور کرده بود سفری چند روزه به سرزمینمان داشته باشد تا در میهمانیاش شرکت کند. آنگونه که آقای هانت میگفت، ماریسی اصرار بسیاری کرده بود. دخترک به هیچ عنوان قرار نبود چنین موضوعی را به خواهرانش بگوید. مارتا و برتا نخود در د*ه*ان نمیخیساندند و به عبارتی؛ اصلاً راز نگهدار خوبی برای سرنلا نبودند.
دیگر از یکهفته گذشته بود. سرنلا هفتهها را با کلاسهای گلدوزی، نقاشی، آشپزی و یادگیری زبانِ فیریها گذارنده بود. آنقدر در این زبان ماهر شده بود که میتوانست دستوپا شکسته صحبت کند و با شهروندان آنجا گفتوگو داشته باشد. هرچند که بنظر میرسید او هیچگاه قرار نیست به فیریلند² برود. شاید صرفاً زبانشان را یادگرفته است. سرنلا علاقهی زیادی به فیریلند دارد. به پریها و موجودات عجیب در سرزمین رازآلودش حس خوبی داشت. حتّی گاهی گمان میکرد به آنجا تعلق دارد. دخترک هنوز هم امید دارد که یک روزی به آنجا میرود. حتّی شده است ازدواج کند؛ زیرا شوهرش را برای سفر به آنجا متقاعد میکند.
دیگر کمی نمانده بود به ماه جدیدی از تابستان وارد شوند که هوا در آن مانند کوره، گرم و د*اغ بود. اکنون یکماه شده که ماریسی را ملاقات نکرده است. طولانیترین مدتی بود که از او دور مانده بود و خودش از این فاصله متعجب شده بود. باورش نمیشد یک روزی از دوست صمیمیاش آنقدر فاصله بگیرد، شاید داشت عادت میکرد. در این مدت، ماریسی نیز سراغی از او نگرفته بود و حتّی برای او نامهای ننوشته بود. سرنلا گمان میکرد از او یک عذرخواهی تلبکار باشد. فکر میکرد ماریسی میبایست به نزدش بیاید و از او دربارهی دروغها و چیزهای ناگفته پوزش بخواهد؛ به خصوص دربارهی آقای هانت.
دخترک حتی دیگر آقای هانت را تا حدودی از یاد برده بود. کمکم داشت مشخصات ظاهریِ او را از یاد میبرد. مانند آنکه هرگز وجود نداشته است و به احتمال زیاد آقای هانت نیز او را از یاد برده بود. سرنلا بعید میدانست باز هم او را ملاقات کند و شانس این را داشته باشد که یک بار دیگر با او صحبت کند. 1. الماس صورتی: یکی از کمیابترین نوع سنگ در معادن
2. Fairy Land: سرزمینِ پریان
کد:
به عبارتی؛ خانوادهاش فقط او را آماده کرده بودند تا در هنگامی که با همسرش به خارج از کولیر سفر میکنند، چیزی بَلد باشد تا همسرش به او در داناییاش افتخار کند. هرچند که سرنلا نیز این را دوست داشت.
در آن چهار روز و پس از میهانی ماریسی که در روز تعطیلی بود، خانوادهی بارکر با فرزندانشان به دو میهمانی دیگر رفته بودند. یکی از آنها آقای بوفِرت بود که او هم مانند هوبرت یک تاجر ماهر بود. آقای بوفرت در بیشتر مواقع با خانوادهی بارکر به سفرهای تجاریشان میرفت و به آنها در موارد دیگر کمک میرساند. بوفرت، یکی از دوستان قدیمی پدرش بود که هوبرت نیز خاطرات مشترک زیادی با او داشت و گاهگداری آنها را برای دخترانش تعریف میکرد. میهمانیِ دیگری که به آن دعوت شده بودند توسط آقای سیمور برگذار بود. آقای سیمور یک مرد نظامی بود که در جوانیاش سعادت این را داشته تا با ناطورها به سفر برود و با ایزد تاریکی مبارزه کند. در آن مبارزه از تیمِ آقای سیمور، فقط خود او زنده مانده بود. در بیشتر مواقع او داستانهایی از صح*نهی مبارزه و جنگ را تعریف میکرد که سرنلا به خوبی همهشان را حفظ شده بود. بیشتر میهمانیها و مراسمهایی که او برگذار میکرد از جدیت فراوانی برخوردار بود؛ اما مانند جشنهای دیگر، ش*ر*اب و خوراک فراوان بر روی میزها خودنمایی میکرد و میهمانانش میتوانستند برقصند. آقای سیمور مَرد دلسوز و مهربانی بود. برخلاف شخصیت بسیار جدیاش و چیزهایی که از سَر گذارنده بود، با سرنلا و خواهرانش همیشه خوب برخورد میکرد و هنگامی که آنها را میدید برایشان هدیههای زیبا و گرانبها میخرید. مانند امشب که سرنلا اینبار دو آویزِ گوش و یک گردنبد از الماسِ صورتی¹ از او هدیه گرفته بود. سرنلا در تمام شب به آن کادو خیره شده بود. حتی گاهی آقای سیمور به او لبخند میزد و کاملاً هویدا بود که از سلیقهی خودش راضی است.
دخترک در آن مدت چیزهای زیادی یاد گرفت. گویا رفتنش به آن میهمانی در خانهی چاپمن به او درس عبرتی داده بود. با آنکه کمتر از یکهفته از آن میهمانی میگذشت، سرنلا گاهی به یاد آقای هانت میافتاد. مخصوصاً مواقعی که به بستر خواب میرفت و زمان اضافی برای فکر کردن به آن را پیدا میکرد. آن هم در وضعیتی که بالشت ابریشمیاش را در آ*غ*و*ش گرفته و به کمر دراز کشیده بود. گاهی با خود میگفت: «ای کاش بدون نقاب اون رو ملاقات میکردم.» در آن چند روز هنگامی که بیرون از کاخ میرفت، نگاهش به دنبال پسری با موهای مشکی و چشمان کهربایی بود؛ اما گویا در سرزمین چنین فردی زندگی نمیکرد. گویا هیج آقای هانتی وجود نداشت. نکند او از سرزمین دیگری آمده بود؟ حتماً همانطور بود؛ به نظر میرسید ماریسی او را مجبور کرده بود سفری چند روزه به سرزمینمان داشته باشد تا در میهمانیاش شرکت کند. آنگونه که آقای هانت میگفت، ماریسی اصرار بسیاری کرده بود. دخترک به هیچ عنوان قرار نبود چنین موضوعی را به خواهرانش بگوید. مارتا و برتا نخود در د*ه*ان نمیخیساندند و به عبارتی؛ اصلاً راز نگهدار خوبی برای سرنلا نبودند.
دیگر از یکهفته گذشته بود. سرنلا هفتهها را با کلاسهای گلدوزی، نقاشی، آشپزی و یادگیری زبانِ فیریها گذارنده بود. آنقدر در این زبان ماهر شده بود که میتوانست دستوپا شکسته صحبت کند و با شهروندان آنجا گفتوگو داشته باشد. هرچند که بنظر میرسید او هیچگاه قرار نیست به فیریلند² برود. شاید صرفاً زبانشان را یادگرفته است. سرنلا علاقهی زیادی به فیریلند دارد. به پریها و موجودات عجیب در سرزمین رازآلودش حس خوبی داشت. حتّی گاهی گمان میکرد به آنجا تعلق دارد. دخترک هنوز هم امید دارد که یک روزی به آنجا میرود. حتّی شده است ازدواج کند؛ زیرا شوهرش را برای سفر به آنجا متقاعد میکند.
دیگر کمی نمانده بود به ماه جدیدی از تابستان وارد شوند که هوا در آن مانند کوره، گرم و د*اغ بود. اکنون یکماه شده که ماریسی را ملاقات نکرده است. طولانیترین مدتی بود که از او دور مانده بود و خودش از این فاصله متعجب شده بود. باورش نمیشد یک روزی از دوست صمیمیاش آنقدر فاصله بگیرد، شاید داشت عادت میکرد. در این مدت، ماریسی نیز سراغی از او نگرفته بود و حتّی برای او نامهای ننوشته بود. سرنلا گمان میکرد از او یک عذرخواهی تلبکار باشد. فکر میکرد ماریسی میبایست به نزدش بیاید و از او دربارهی دروغها و چیزهای ناگفته پوزش بخواهد؛ به خصوص دربارهی آقای هانت.
دخترک حتی دیگر آقای هانت را تا حدودی از یاد برده بود. کمکم داشت مشخصات ظاهریِ او را از یاد میبرد. مانند آنکه هرگز وجود نداشته است و به احتمال زیاد آقای هانت نیز او را از یاد برده بود. سرنلا بعید میدانست باز هم او را ملاقات کند و شانس این را داشته باشد که یک بار دیگر با او صحبت کند.
1. الماس صورتی: یکی از کمیابترین نوع سنگ در معادن
2. Fairy Land: سرزمینِ پریان
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچگاه باورش نمیشد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر میکرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که میدید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بالهایی بلند بودند که در آشپزخانه کار میکردند: صورتی گِرد و گوشهایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بالهایی بلند به همان رنگ که به آنها اجازه پرواز میداد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آنها را غیر واقعیتر میکرد. تیکه تیکهای از بدنشان نور منتشر میشد و این باعث درخشش بیشتر آنها شده بود. تعدادشان به صدتایی میرسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرامآرام به طرفشان حرکت کرد. پریها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشهی کمدها کریستالی بودند و تمام چوبهایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفتانگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرامآرام دستانش را بالا برد و یکی از پریها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوستداشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یکدیگر بودند متوجه حضور پریها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آنها شد. دیوید با وحشت گفت:
- اینها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پریها نزدیک شد. پریها نیز به او نزدیک شدند و علاوهبر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست میکردند. ناطوران با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و سعی در فهمیدن حرفها و حرکات آنها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان میداد و حرفهای آنها را تأیید میکرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن آنها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آنها قابل درک... .
- من هم نمیدانم که چه میگویند، اما از حرکت بدنشان متوجه میشوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوستداشتنی روبهرو شدم.
همانطور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پریها اطرافِ او پرواز میکردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر میرسید. پریها با دلبری به اِدوارد نگاه میکردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آنها را نوازش میکرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرفهای او نشده بود سرش را به نشانهی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پریهایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرفهای فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوستداشتنی هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظهایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش همکاران خود را به چالش انداخت و آنها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمیدانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِنها به سمت آنها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آنها نگاه کردند، شیشهی مربا بزرگتر از جثه آنها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشهی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چهگونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثهای چهطور توانستهاند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِنها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین میآورد و سرش را به چپ و راست تکان میداد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چهگونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایرهایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیکتر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پریها کوچکتر بود و بالهایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. به نظر نمیآمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمیخواست آنجا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیکتر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِنها برخورد نکنند. پریها نیز با احتیاط در اطراف آنها پرواز میکردند؛ گویا آنها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یکلحظه گویا تمام آنها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر میرسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و روبه رو شوند؟! Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است
کد:
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچگاه باورش نمیشد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر میکرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که میدید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بالهایی بلند بودند که در آشپزخانه کار میکردند: صورتی گِرد و گوشهایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بالهایی بلند به همان رنگ که به آنها اجازه پرواز میداد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آنها را غیر واقعیتر میکرد. تیکه تیکهای از بدنشان نور منتشر میشد و این باعث درخشش بیشتر آنها شده بود. تعدادشان به صدتایی میرسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرامآرام به طرفشان حرکت کرد. پریها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشهی کمدها کریستالی بودند و تمام چوبهایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفتانگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرامآرام دستانش را بالا برد و یکی از پریها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوستداشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یکدیگر بودند متوجه حضور پریها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آنها شد. دیوید با وحشت گفت:
- اینها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پریها نزدیک شد. پریها نیز به او نزدیک شدند و علاوهبر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست میکردند. ناطوران با تعجب به یکدیگر نگاه میکردند و سعی در فهمیدن حرفها و حرکات آنها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان میداد و حرفهای آنها را تأیید میکرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن آنها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آنها قابل درک... .
- من هم نمیدانم که چه میگویند، اما از حرکت بدنشان متوجه میشوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوستداشتنی روبهرو شدم.
همانطور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پریها اطرافِ او پرواز میکردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر میرسید. پریها با دلبری به اِدوارد نگاه میکردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آنها را نوازش میکرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرفهای او نشده بود سرش را به نشانهی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پریهایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرفهای فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوستداشتنی هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظهایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش همکاران خود را به چالش انداخت و آنها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمیدانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِنها به سمت آنها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آنها نگاه کردند، شیشهی مربا بزرگتر از جثه آنها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشهی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چهگونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثهای چهطور توانستهاند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِنها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین میآورد و سرش را به چپ و راست تکان میداد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چهگونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایرهایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیکتر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پریها کوچکتر بود و بالهایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. به نظر نمیآمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمیخواست آنجا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیکتر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِنها برخورد نکنند. پریها نیز با احتیاط در اطراف آنها پرواز میکردند؛ گویا آنها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یکلحظه گویا تمام آنها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر میرسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و روبه رو شوند؟!
Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری میتابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آنکه هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کمکم به وقت ناهار نزدیک میشد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربیشان بودند. آنا با موهای خود بازی میکرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخنهایش را میخورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام میدهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آنها تشکر کرد و سپس بدون آنکه سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آنها شده بود. لورا سعی داشت پابهپای مربیاش راه برود و اینکار باعث شده بود به نفسنفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آنکه جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمیکرد ممکن است دوره کاراموزی آنقدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد روبهرو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آنجا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجرهایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین میشد.
خانمِ آزای روبهروی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دورهی کاراموزی شما آغاز میشود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمیشد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکتهای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمتهای مختلفی تقسیم میشود و شامل حرکات و فنونهای متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه میدهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگها را کنترل میکنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما میتوانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژهها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف میکرد که به چنین فنونها و جملههایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یکدیگر عنصرهایشان را متحد میکنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد میگیرید که چهگونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر میکرد چهقدر خوب میشد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آنها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به روی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب میشود؟!
دختران و پسران تازه کار به یکدیگربا اضطراب نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آنها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمیشد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه میکرد و گویا اصلاً آنجا حضور نداشت. ناگهان صدای قدمهای یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدمهای استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزمهایش با شگفتی به او نگاه میکردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد.
کد:
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری میتابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آنکه هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کمکم به وقت ناهار نزدیک میشد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربیشان بودند. آنا با موهای خود بازی میکرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخنهایش را میخورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام میدهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آنها تشکر کرد و سپس بدون آنکه سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آنها شده بود. لورا سعی داشت پابهپای مربیاش راه برود و اینکار باعث شده بود به نفسنفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آنکه جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمیکرد ممکن است دوره کاراموزی آنقدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد روبهرو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آنجا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجرهایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین میشد.
خانمِ آزای روبهروی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دورهی کاراموزی شما آغاز میشود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمیشد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکتهای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمتهای مختلفی تقسیم میشود و شامل حرکات و فنونهای متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه میدهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگها را کنترل میکنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما میتوانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژهها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف میکرد که به چنین فنونها و جملههایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یکدیگر عنصرهایشان را متحد میکنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد میگیرید که چهگونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر میکرد چهقدر خوب میشد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آنها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به روی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب میشود؟!
دختران و پسران تازه کار به یکدیگربا اضطراب نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آنها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمیشد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه میکرد و گویا اصلاً آنجا حضور نداشت. ناگهان صدای قدمهای یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدمهای استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزمهایش با شگفتی به او نگاه میکردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد