• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
همان‌لحظه به مادرش نگاه کرد. نسیم با موهای نقره‌ایی و طلاییِ لیندا بازی می‌کرد. چشمان آبی مادرش در آفتاب رنگی نداشت و کاملا سپید بود. تا به حال چشمان مادرش را آن‌گونه ندیده بود. همان لحظه به یاد آن جیغ و فریادی افتاد که در هنگام اعلام اسمش در سرش پدیدار شدند. لورا نفس عمیقی کشید و ریه‌اش را از هوا پر کرد. نمی‌خواست به مادرش بگوید. نمی‌توانست اجازه دهد یک تَوَهم ساده عامل نگرانی مادرش شود. لحظه‌ایی با خود گمان کرد؛ اگر تَوَهم نباشد چی؟ هرجور که شده می‌بایست این موضوع را با مادرش در میان می‌گذاشت.
دستی به پیشانی‌اش کشید. لبانِ باریکِ کوچکش را خیس و صدایش را صاف کرد، گفت:
- مادر، من... کـ... کمی باهم حرف بزنیم؟
صدایش می‌لرزید و به همان‌دلیل به خودش ناسزا گفت؛ زیرا احساس آرامش نمی‌کرد. خانم لیندا با نگرانی به دخترش نگاه کرد. فهمیده بود که مشکلی برای پیش آمده است. سپس گفت:
- البته یکی یدانم. بیا از این طرف.
دستانش را دورتادور شانه‌ی لورا حلقه کرد و او را تا حوضی که در مرکز باغ قرار داشت همراهی کرد. صدای آبشار کوچک با آوای گنجشکان آمیخته شده بود. نسیم ملایم پو*ست گندمی لورا را نوازش می‌‎کرد. اکنون آفتاب کمی ملایم‌تر شده بود. سکوت خَفه کننده‌ای بین لیندا و دخترش بود. لورا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما نمی‌توانست، گویا مَردی تنومند دستانش را بر گلوی او حلقه کرده بود و اجازه حرف زدن به او را نمی‌داد. لورا به دشواری نفس عمیقی کشید. هرجور که شده بود می‌بایست آن موضوع را به مادرش می‌گفت.
- مادر جان، و...وقتی که اسم من را برای عنصر گیاه نام بردند... یـ... یک صدا.
خانم لیندا ابروهای روشنش را بالا برد و با ملایمت گفت:
- صدا؟ چه صدایی؟
- جیغ و فریاد یکـ... یک زن.
خانم لیندا نفسش را حبس کرد. لورا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- گویا... آن زن به کمک احتیاج داشت. می‌دانید بسیار... واقعی بود. ترسیده بودم.
نفس کشیدن برای لیندا دشوار شده بود؛ گویا سنگ بزرگی را روی س*ی*نه‌اش گذاشته بودند. لیندا دستانش را با اضطراب فشرد و گفت:
- لورا...دختر من... تو دختر من هستی، درست است؟
لوا متعجب به مادرش نگاه کرد. اما، نه مادر واقعی خودش. به دنبال حقیقت بود.
- دخترم، خودت می‌دانی که هم خون من نیستی، اما... من تورا به گونه‌ای بزرگ کردم که گویا یک بارکِر واقعی هستی.
لورا دستانِ کوچکش را بالا برد و دستی به صورتش کشید. سرش تکان داد و حرف مادرش را تائید کرد و گفت:
- در این هیچ شَکی نیست. اما مادر، من واقعاً چه کسی هستم؟ هویت و ریشه من چیست؟ پدر و مادر واقعی من؟ نمی‌توانم به این آسانی بگذرم.
خانم لیندا لبخند ملیحی زد که سبب نمایان شدنِ چین و چروک دور ل*بش شد.
- دخترم... .
لیندا با دستان سفید و چروکش صورت دخترکش را نوازش کرد.
- ببخشید خانم‌ها! خانواده‌ی سلطنتی منتظر شما هستند.
خانمِ آزای بود که در ورودیِ حیاط دست به س*ی*نه ایستاده بود و آن دو بانو را صدا کرده بود. لیندا با خوش‌رویی فت:
- البته، شما بروید، ما نیز به زودی به شما ملحق می‌شویم.
لیندا پس از آن‌که به خوبی از نبود خانمِ آزای مطمئن شد باری دیگر به فرزندش نگاه کرد. صدایش را تا حد امکان پایین برد به لورا بیشتر نزدیک شد، زمزمه کرد:
- دخترم، از این هنگام ممکن است موضوع‌های فراوانی تو را گیج سازد.
دستش را بر روی قلب دخترک گذاشت و ادامه داد:
- هر گاه که دچار دوگانگی شدی به قلبت گوش فرا دِه. نگذار چیزی جلودارت شود و نگذار چیزی تو را از آن‌چه که هستی دور کند.
لورا سرگردان به دست‌ مادر که بر روی قلبش بود چشم دوخت. سخنِ مادرش را فهمیده بود؛ اما دلیل مطرح کردنش را نمی‌دانست. شاید می‌خواست او را از موضوعِ جیغ‌ها و فریادهای پی‌درپی در سرش دور کند. اما مگر قرار بود اتفاقی بیوفتد؟ لورا با دلشوره دستانش مادرش را گرفت، گفت:
- مادر برای چه چنین نصیحت‌هایی را می‌کنید؟ مگر قرار است چه اتفاق‌هایی بیوفتد؟
لیندا پس از بررسی کردنِ حیاط با احتیاط گفت:
- من قصد ترساندن تو را ندارم دخترم، هر کاری می‌کنم تا تو در امان باشی؛ اما ناطور بودن تنها به نبرد و حفاظت از مردم خلاصه نشده! هنگامی که هفت سال داشتم در ورودی شهر منتظر می‌ماندم تا ناطورانی را که از سفر بازگشته‌اند ملاقات کنم، آن‌ها همیشه با لبخند به مردم نگاه می‌کردند. امکان داشت زخمی عمیق در بدنشان باشد؛ اما هیچ‌گاه اجازه نمی‌دادند خسته به‌نظر برسند. مردم آن‌‌ها را می‌پرستیدند، به آن‌ها افتخار می‌کردند و الگوی‌شان قرار می‌دادند.
لورا با لبخند به خاطرات مادرش گوش‌فرا داد. لیندا به صندلیِ سنگیِ تراشیده شده خیره شد، با صدای بم ادامه داد.
- آن روز نخستین‌باری بود که برای سالیانِ سال زنده و سالم برگشته بودند. ناطوران هرگاه که با عنصری در دست وارد شهر می‌شدند همه از آن آگاه بودند که یک نفر از ناطوران مُرده است. سرنوشت آن عنصر دیگر مشخص نبود، یا دیگر صاحبش را پیدا نمی‌کرد و در قصر پادشاه محفوظ می‌شد و یا به فردی داده می‌شد که توسط انتخاب‌ کنندگان گزینش شده بود.
لیندا آهی کشید و گفت:
- ناطوران تنها هستند. جز یک‌دیگر کَسِ دیگری را ندارند، ا... البته که طرفداران زیادی دارند؛ اما... .
پروانه‌ی سپیدی بر فراز گل‌ها پرواز کرد و از نزدِ لورا رد شد. لیندا این‌بار با غمی که در صدایش نمایان بود ادامه داد.
- در هنگامی که آنان با مشکل مواجه شوند نه قرار است شاهنشاهی به دادشان برسد و نه قرار است مردم برای کمک به آن‌ها بشتابند. هیچ‌گاه کسی ناطوران را نجات نمی‌دهد... می‌دانی مقصودم این است که ناطوران همیشه به دیگران کمک می‌کنند؛ اما کسی نمی‌تواند لطف‌های فراوان‌شان را جبران کند، هیچ‌گاه فردی نبوده که جانشان را نجات داده باشد. به راستی انسان‌های شریفی هستند.
لورا چشمانش درشت شد و با نگرانی به مادرش خیره شد. آفتاب کم‌رنگ‌ شد و آمدنِ عصر را فرامی‌خواند. لیندا سرش را تکان داد تا افکار شوم را از خود دور کند، سرانجام دست دخترش را فشرد و با لبخند گفت:
- تنها می‌خواستم خاطرات گذشته‌ام را زنده کنم. با خود گفتم شاید به کمکت بیاید... شرمنده‌ام اگر ناراحت شدی.
لورا سرش را تکان داد و گفت:
- نـ... نه مادر جان این چه حرفیست. مچکرم!
لورا خیره به چشمانِ یخیِ مادر ماند. لیندا لبانش را فشرد و گفت:
- فقط از دستورات‌شان سرپیچی نکن، تو دختر باهوش و با وقاری هستی درست است؟
اما او که هنوز فریاد در سرش را از یاد نبرده بود با دلشوره و دشواری همانند دخترهای باوقار سرش را تکان داد.

کد:
همان‌لحظه به مادرش نگاه کرد. نسیم با موهای نقره‌ایی و طلاییِ لیندا بازی می‌کرد. چشمان آبی مادرش در آفتاب رنگی نداشت و کاملا سپید بود. تا به حال چشمان مادرش را آن‌گونه ندیده بود. همان لحظه به یاد آن جیغ و فریادی افتاد که در هنگام اعلام اسمش در سرش پدیدار شدند. لورا نفس عمیقی کشید و ریه‌اش را از هوا پر کرد. نمی‌خواست به مادرش بگوید. نمی‌توانست اجازه دهد یک تَوَهم ساده عامل نگرانی مادرش شود. لحظه‌ایی با خود گمان کرد؛ اگر تَوَهم نباشد چی؟ هرجور که شده می‌بایست این موضوع را با مادرش در میان می‌گذاشت.
دستی به پیشانی‌اش کشید. لبانِ باریکِ کوچکش را خیس و صدایش را صاف کرد، گفت:
- مادر، من... کـ... کمی باهم حرف بزنیم؟
صدایش می‌لرزید و به همان‌دلیل به خودش ناسزا گفت؛ زیرا احساس آرامش نمی‌کرد. خانم لیندا با نگرانی به دخترش نگاه کرد. فهمیده بود که مشکلی برای پیش آمده است. سپس گفت:
- البته یکی یدانم. بیا از این طرف.
دستانش را دورتادور شانه‌ی لورا حلقه کرد و او را تا حوضی که در مرکز باغ قرار داشت همراهی کرد. صدای آبشار کوچک با آوای گنجشکان آمیخته شده بود. نسیم ملایم پو*ست گندمی لورا را نوازش می‌‎کرد. اکنون آفتاب کمی ملایم‌تر شده بود. سکوت خَفه کننده‌ای بین لیندا و دخترش بود. لورا دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما نمی‌توانست، گویا مَردی تنومند دستانش را بر گلوی او حلقه کرده بود و اجازه حرف زدن به او را نمی‌داد. لورا به دشواری نفس عمیقی کشید. هرجور که شده بود می‌بایست آن موضوع را به مادرش می‌گفت.
- مادر جان، و...وقتی که اسم من را برای عنصر گیاه نام بردند... یـ... یک صدا.
خانم لیندا ابروهای روشنش را بالا برد و با ملایمت گفت:
- صدا؟ چه صدایی؟
- جیغ و فریاد یکـ... یک زن.
خانم لیندا نفسش را حبس کرد. لورا به مادرش نگاه کرد و گفت:
- گویا... آن زن به کمک احتیاج داشت. می‌دانید بسیار... واقعی بود. ترسیده بودم.
نفس کشیدن برای لیندا دشوار شده بود؛ گویا سنگ بزرگی را روی س*ی*نه‌اش گذاشته بودند. لیندا دستانش را با اضطراب فشرد و گفت:
- لورا...دختر من... تو دختر من هستی، درست است؟
لوا متعجب به مادرش نگاه کرد. اما، نه مادر واقعی خودش. به دنبال حقیقت بود.
- دخترم، خودت می‌دانی که هم خون من نیستی، اما... من تورا به گونه‌ای بزرگ کردم که گویا یک بارکِر واقعی هستی.
لورا دستانِ کوچکش را بالا برد و دستی به صورتش کشید. سرش تکان داد و حرف مادرش را تائید کرد و گفت:
- در این هیچ شَکی نیست. اما مادر، من واقعاً چه کسی هستم؟ هویت و ریشه من چیست؟ پدر و مادر واقعی من؟ نمی‌توانم به این آسانی بگذرم.
خانم لیندا لبخند ملیحی زد که سبب نمایان شدنِ چین و چروک دور ل*بش شد.
- دخترم... .
لیندا با دستان سفید و چروکش صورت دخترکش را نوازش کرد.
- ببخشید خانم‌ها! خانواده‌ی سلطنتی منتظر شما هستند.
خانمِ آزای بود که در ورودیِ حیاط دست به س*ی*نه ایستاده بود و آن دو بانو را صدا کرده بود. لیندا با خوش‌رویی فت:
- البته، شما بروید، ما نیز به زودی به شما ملحق می‌شویم.
لیندا پس از آن‌که به خوبی از نبود خانمِ آزای مطمئن شد باری دیگر به فرزندش نگاه کرد. صدایش را تا حد امکان پایین برد به لورا بیشتر نزدیک شد، زمزمه کرد:
- دخترم، از این هنگام ممکن است موضوع‌های فراوانی تو را گیج سازد.
دستش را بر روی قلب دخترک گذاشت و ادامه داد:
- هر گاه که دچار دوگانگی شدی به قلبت گوش فرا دِه. نگذار چیزی جلودارت شود و نگذار چیزی تو را از آن‌چه که هستی دور کند.
لورا سرگردان به دست‌ مادر که بر روی قلبش بود چشم دوخت. سخنِ مادرش را فهمیده بود؛ اما دلیل مطرح کردنش را نمی‌دانست. شاید می‌خواست او را از موضوعِ جیغ‌ها و فریادهای پی‌درپی در سرش دور کند. اما مگر قرار بود اتفاقی بیوفتد؟  لورا با دلشوره دستانش مادرش را گرفت، گفت:
- مادر برای چه چنین نصیحت‌هایی را می‌کنید؟ مگر قرار است چه اتفاق‌هایی بیوفتد؟
لیندا پس از بررسی کردنِ حیاط با احتیاط گفت:
- من قصد ترساندن تو را ندارم دخترم، هر کاری می‌کنم تا تو در امان باشی؛ اما ناطور بودن تنها به نبرد و حفاظت از مردم خلاصه نشده! هنگامی که هفت سال داشتم در ورودی شهر منتظر می‌ماندم تا ناطورانی را که از سفر بازگشته‌اند ملاقات کنم، آن‌ها همیشه با لبخند به مردم نگاه می‌کردند. امکان داشت زخمی عمیق در بدنشان باشد؛ اما هیچ‌گاه اجازه نمی‌دادند خسته به‌نظر برسند. مردم آن‌‌ها را می‌پرستیدند، به آن‌ها افتخار می‌کردند و الگوی‌شان قرار می‌دادند.
لورا با لبخند به خاطرات مادرش گوش‌فرا داد. لیندا به صندلیِ سنگیِ تراشیده شده خیره شد، با صدای بم ادامه داد.
- آن روز نخستین‌باری بود که برای سالیانِ سال زنده و سالم برگشته بودند. ناطوران هرگاه که با عنصری در دست وارد شهر می‌شدند همه از آن آگاه بودند که یک نفر از ناطوران مُرده است. سرنوشت آن عنصر دیگر مشخص نبود، یا دیگر صاحبش را پیدا نمی‌کرد و در قصر پادشاه محفوظ می‌شد و یا به فردی داده می‌شد که توسط انتخاب‌ کنندگان گزینش شده بود.
لیندا آهی کشید و گفت:
- ناطوران تنها هستند. جز یک‌دیگر کَسِ دیگری را ندارند، ا... البته که طرفداران زیادی دارند؛ اما... .
پروانه‌ی سپیدی بر فراز گل‌ها پرواز کرد و از نزدِ لورا رد شد. لیندا این‌بار با غمی که در صدایش نمایان بود ادامه داد.
- در هنگامی که آنان با مشکل مواجه شوند نه قرار است شاهنشاهی به دادشان برسد و نه قرار است مردم برای کمک به آن‌ها بشتابند. هیچ‌گاه کسی ناطوران را نجات نمی‌دهد... می‌دانی مقصودم این است که ناطوران همیشه به دیگران کمک می‌کنند؛ اما کسی نمی‌تواند لطف‌های فراوان‌شان را جبران کند، هیچ‌گاه فردی نبوده که جانشان را نجات داده باشد. به راستی انسان‌های شریفی هستند.
لورا چشمانش درشت شد و با نگرانی به مادرش خیره شد. آفتاب کم‌رنگ‌ شد و آمدنِ عصر را فرامی‌خواند. لیندا سرش را تکان داد تا افکار شوم را از خود دور کند، سرانجام دست دخترش را فشرد و با لبخند گفت:
- تنها می‌خواستم خاطرات گذشته‌ام را زنده کنم. با خود گفتم شاید به کمکت بیاید... شرمنده‌ام اگر ناراحت شدی.
لورا سرش را تکان داد و گفت:
- نـ... نه مادر جان این چه حرفیست. مچکرم!
لورا خیره به چشمانِ یخیِ مادر ماند. لیندا لبانش را فشرد و گفت:
- فقط از دستورات‌شان سرپیچی نکن، تو دختر باهوش و با وقاری هستی درست است؟
اما او که هنوز فریاد در سرش را از یاد نبرده بود با دلشوره و دشواری همانند دخترهای باوقار سرش را تکان داد.
#پارت8
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
خانواده‌ی سلطنتی همراه با دیگر ناطوران در سالن غذاخوری نشسته بودند. لورا و خانم لیندا آخرین کسانی بودند که وارد سالن شدند. بوی خوب و دلنشین بوقلمون تمام سالن را فرا گرفته بود. هنگام ورودِ لورا و مادرش، نگاه جک و دیگر ناطوران به آن‌ها معطوف شد. خانم لیندا گفت:
- امیدوارم پوزش ما را بپذیرید، کمی دیر کردیم!
- هیچ اشکالی ندارد. بفرمایید.
پادشاه به سمت صندلی‌های خالی اشاره کرد و این را گفت. لیندا و لورا به دعوت گرم پادشاه ویلیام لبخند زدند و به سمت صندلی‌هایشان حرکت کردند. پادشاه صدایش را صاف کرد و از صندلی‌اش برخاست شد. تاجش را جابه‌جا‌جاجذثبث کرد و گفت:
- بسیار خرسندیم که به ما این افتخار را دادید تا به صرف ناهار دور هم جمع شویم.
نان د*اغ و بوقلمون چشمان دیوید را کور کرده بود، صدای پادشاه ویلیام برای او همانند زمزمه‌ای بود که در گوشش می‌پیچید.آنا موهای قهوه‌ای و فرفری‌اش را کنار زد و به گوش لورا که در نزدش نشسته بود نزدیک شد، آهسته گفت:
- دیوید را بنگر، چه‌گونه به غذاها خیره شده!
این را گفت و خنده‌ی ریزی کرد. لورا برگشت تا چهره‌ی آنا را بهتر ببنید. به گوش آنا نزدیک شد و آرام گفت:
- بهتر است قضاوت نکنیم!
آنا با تعجب نگاهی سرتاسری کرد و با خنده گفت:
- من که چیزی نگفته‌ام.
پادشاه ویلیام صدایش را بالاتر برد و همین باعث شد که لورا و آنا ساکت شوند
- به گمانم بیش از اندازه سخنرانی کردم، اِستیون!
همه به درب نگاه کردند. اِستیون کت و شلوار مشکی پوشیده بود و بطری بزرگی در دست داشت. شاه ویلیام به بطری بزرگ اشاره کرد وگفت:
- شرابی خالص و صدساله که فقط برای میهمانان خاص و ویژه استفاده می‌شود.
سپس خدمتکار به سمت میز حرکت کرد. اول برای ملکه و شاهزادگان ریختند و بعد به سمت دیوید حرکت کرد. رنگ قرمز و صدایی که هنگام ریختن ایجاد می‌شد دلنشین بود. دیوید سرش را بالا برد و گفت:
- می‌توانید کمی بیشتر بریزید؟
خدمتکار با تعجب به دیوید نگاه کرد. سپس گفت:
- البته قربان!
آنا ریشخندی زد و به نحوی که دیوید نشوند گفت:
- به خاطر خدا هم که شده نگاه کن... بسیار مضحک است.
اِستیون به سمت جک و ویلیام حرکت. بعد از مدت کوتاهی تمام جام‌های طلایی و سنگی از ش*ر*اب لبریز شد. سپس پادشاه جام را بالا برد و با صدایی رسا گفت:
- به سلامتیِ ناطوران و کشورمان.س
سرانجام همگی جرعه‌ای از ش*ر*اب نوشیدند. شاه ویلیام به خدمتکارانش اشاره کرد تا گوشت بوقلمون تازه را برای میهمانان جدا کند. هنگامی که چاقوی بزرگ سرآشپز داخل گوشت بوقلمون فرو رفت از شدت گرم بودن غذا، دودِ بوقلمون در هوا پرواز کرد. چندی بعد بشقابِ میهمانان پر از گوشت بوقلمون شده بود. ملکه با مهربانی گفت:
- بفرمایید نوش جان کنید!
دیوید به پادشاه ویلیام نگاه کرد و گفت:
- بسیار گرسنه‌ام بود.
پادشاه نیزهمانند پدرانی مهربان به دیوید نگاه کرد، خندید و گفت:
- خوب... حالا چرا شروع نمی‌کنید؟
دیوید خنده‌ی ریزی کرد و شروع به بریدن گوشت کرد. سکوت همه جارا گرفته بود. میهمانان آن‌قدر مشغولِ خوردن خوراک بودند که دیگر وقت سخن گفتن را نداشتند. بعد از مدتی لیوانشان خالی از ش*ر*اب شد و چیزی جز استخوان بوقلمون در ظروف نبود. خدمتکاران به طرف میز حرکت کردند، دیگر نه خوراکی بر روی میز بود و نه ظروفی؛ تنها تزئیناتِ گل و گیاه بر روی میز باقی ماند. دیوید با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد. آن‌قدر از گوشت نرم و لذیذ بوقلمون خورده بود که دیگر نمی‌توانست یک تیکه نان کوچک بخورد. خانم لیندا دستی به کت زرشکی‌اش کشید و به ادامه سخنش با ملکه و لیا پرداخت. پادشاه لبخندی زد و همان‌طور که جامِ طلایی‌اش را لمس می‍کرد گفت:
- امیدوارم از غذا ل*ذت برده باشید، اکنون باید مطلبی را با شما در میان بگذارم.
اِدوارد کمی بر روی صندلی مخملی قرمز تکان خورد. سپس سرش را بالا گرفت و تمام حواسش را جمع کرد. لورا به چهره‌ی جدی و خشن اِدوارد نگاه کرد، هنوز برایش تازه و عجیب بود که فرمانده‌ی ارشد ناطور شده باشد.
- آقای دیوید!
ناگاه صدای پادشاه رشته‌ افکارش را پاره کرد. دیوید متعجب سرش را بالا گرفت و به پادشاه خیره شد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- بله پادشاه!
صدای بچگانه و نازکش که نشان دهنده‌ی ترسش بود که توجه مهمانان را به خود جلب کرد. شاه ویلیام گفت:
- خواسته‌ای ازت دارم. می‌توانی اکنون یک تیکه سنگ را جابه‌جا کنی؟ از آن‌جا که نگهبان خاک هستی می‌توانی سنگ را نیز بلند کنی.
دیوید اطرافش نگریست و آب دهانش را قورت داد. با لکنت گفت:
- با دست؟ البته چرا که نه!
پادشاه پوزخندی زد، با جدیت گفت:
- خیر، با نیرویت، خیر سرت ناطور هستی!
پادشاه در انتظار جواب دیوید نماند. دیوید که از ترس نگاهش را سمت لورا برد. ناگاه چشمانِ خاکستری‌اش برق ‌زد. سپس با بدجنسی کامل گفت:
_ ولی شاید خانم لورا توانش را داشته باشد!
چشمان لورا از تعجب بزرگ شده بود. یک نگاه به پادشاه و یک نگاه به دیوید کرد. نمی‌دانست که برای چه چنین حرفی زد. به احتمال زیاد می‌خواست تلافی چند ساعت پیش را کند. دیوید با لجاجت لبخندی تحویل لورا داد. دخترک سرش را بالا برد و با دلشوره گفت:
- من؟ منظورت چیست؟ من هنوز نمی‌توانم عنصر را کنترل کنم، از من چه انتظاری دارید؟
دیوید دست به س*ی*نه شد و با طعنه گفت:
- چندی پیش قصد جان من را کرده بودی. از کف دستت نور سبز منتشر شد. آن‌وقت میگی چه انتظاری از من دارید؟
جک و اِدوارد با تعجب به دیوید و رفتارهایش نگاه کردند؛ اما شاهزادگان تمام حواسشان را به لورا داده بودند.
آنا نفس عمیقی کشید و آرام به دوستش گفت:
- لورا، هیچ حس خوبی از آن پسر گستاخ دریافت نمی‌کنم.
دیوید از چشمانش آتش و خشم دیده می‌شد، بلعکس چشمانِ لورا آرامش خاصی داشت، هرچند که بیشتر تعجب کرده بود.
خانم لیندا با شگفت گفت:
- منظورتان چیست؟ مگر دختر من... .
لورا دست بر روی شانه‌ی مادر گذاشت. حرفش را قطع کرد و سپس خطاب به همه گفت:
- کمی خشم مرا دربر گرفت، عذر می‌خواهم و دیگر تکرار نمی‌شود.
خانمِ آزای به کاراموزش نگاه کرد. تمام مدت در سکوت کامل بود و ترجیح می‌داد شنونده باشد. پادشاه خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- سرانجام خانم لورا معذرت خواهی کردند؛ پس دیگر مشکلی نیست. ما مسئله‌ی مهم‌تری داریم. می‌دانیم شما نمی‌توانید حتی یک سنگ را جابه‌جا کنید. مشکل ما نیز همین‌جاست. دوره‌ی کاراموزی شما از فردا آغاز می‌شود. همان‌طور که گفتم خانمِ آزای مربیِ شما هستند. پس بهتر است حواستان را جمع کنید. می‌خواهم تبدیل به بهترین ناطوران شوید!
آنا و لورا با اشتیاق یک‌دیگر نگاه کردند.جایی در وجودشان می‌دانست که می‌توانند تبدیل به بهترین ناطوران شوند؛ حتی اگر اولین زنان ناطور باشند. این هدف و آرزوی لورا بود و شاید همان چیزی بود که برایش به دنیا آمده بود، پس باید برایش تلاش می‌کرد؛ حتی اگر مجبور بود هفته‌ها از مادرش دور باشد
کد:
خانواده‌ی سلطنتی همراه با دیگر ناطوران در سالن غذاخوری نشسته بودند. لورا و خانم لیندا آخرین کسانی بودند که وارد سالن شدند. بوی خوب و دلنشین بوقلمون تمام سالن را فرا گرفته بود. هنگام ورودِ لورا و مادرش، نگاه جک و دیگر ناطوران به آن‌ها معطوف شد. خانم لیندا گفت:
- امیدوارم پوزش ما را بپذیرید، کمی دیر کردیم!
- هیچ اشکالی ندارد. بفرمایید.
پادشاه به سمت صندلی‌های خالی اشاره کرد و این را گفت. لیندا و لورا به دعوت گرم پادشاه ویلیام لبخند زدند و به سمت صندلی‌هایشان حرکت کردند. پادشاه صدایش را صاف کرد و از صندلی‌اش برخاست شد. تاجش را جابه‌جا‌جاجذثبث کرد و گفت:
- بسیار خرسندیم که به ما این افتخار را دادید تا به صرف ناهار دور هم جمع شویم.
نان د*اغ و بوقلمون چشمان دیوید را کور کرده بود، صدای پادشاه ویلیام برای او همانند زمزمه‌ای بود که در گوشش می‌پیچید.آنا موهای قهوه‌ای و فرفری‌اش را کنار زد و به گوش لورا که در نزدش نشسته بود نزدیک شد، آهسته گفت:
- دیوید را بنگر، چه‌گونه به غذاها خیره شده!
این را گفت و خنده‌ی ریزی کرد. لورا برگشت تا چهره‌ی آنا را بهتر ببنید. به گوش آنا نزدیک شد و آرام گفت:
- بهتر است قضاوت نکنیم!
آنا با تعجب نگاهی سرتاسری کرد و با خنده گفت:
- من که چیزی نگفته‌ام.
پادشاه ویلیام صدایش را بالاتر برد و همین باعث شد که لورا و آنا ساکت شوند
- به گمانم بیش از اندازه سخنرانی کردم، اِستیون!
همه به درب نگاه کردند. اِستیون کت و شلوار مشکی پوشیده بود و بطری بزرگی در دست داشت. شاه ویلیام به بطری بزرگ اشاره کرد وگفت:
-  شرابی خالص و صدساله که فقط برای میهمانان خاص و ویژه استفاده می‌شود.
سپس خدمتکار به سمت میز حرکت کرد. اول برای ملکه و شاهزادگان ریختند و بعد به سمت دیوید حرکت کرد. رنگ قرمز و صدایی که هنگام ریختن ایجاد می‌شد دلنشین بود. دیوید سرش را بالا برد و گفت:
- می‌توانید کمی بیشتر بریزید؟
خدمتکار با تعجب به دیوید نگاه کرد. سپس گفت:
- البته قربان!
آنا ریشخندی زد و به نحوی که دیوید نشوند گفت:
- به خاطر خدا هم که شده نگاه کن... بسیار مضحک است.
اِستیون به سمت جک و ویلیام حرکت. بعد از مدت کوتاهی تمام جام‌های طلایی و سنگی از ش*ر*اب لبریز شد. سپس پادشاه جام را بالا برد و با صدایی رسا گفت:
- به سلامتیِ ناطوران و کشورمان.س
سرانجام همگی جرعه‌ای از ش*ر*اب نوشیدند. شاه ویلیام به خدمتکارانش اشاره کرد تا گوشت بوقلمون تازه را برای میهمانان جدا کند. هنگامی که چاقوی بزرگ سرآشپز داخل گوشت بوقلمون فرو رفت از شدت گرم بودن غذا، دودِ بوقلمون در هوا پرواز کرد. چندی بعد بشقابِ میهمانان پر از گوشت بوقلمون شده بود. ملکه با مهربانی گفت:
- بفرمایید نوش جان کنید!
دیوید به پادشاه ویلیام نگاه کرد و گفت:
- بسیار گرسنه‌ام بود.
پادشاه نیزهمانند پدرانی مهربان به دیوید نگاه کرد، خندید و گفت:
- خوب... حالا چرا شروع نمی‌کنید؟
دیوید خنده‌ی ریزی کرد و شروع به بریدن گوشت کرد. سکوت همه جارا گرفته بود. میهمانان آن‌قدر مشغولِ خوردن خوراک بودند که دیگر وقت سخن گفتن را نداشتند. بعد از مدتی لیوانشان خالی از ش*ر*اب شد و چیزی جز استخوان بوقلمون در ظروف نبود. خدمتکاران به طرف میز حرکت کردند، دیگر نه خوراکی بر روی میز بود و نه ظروفی؛ تنها تزئیناتِ گل و گیاه بر روی میز باقی ماند. دیوید با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد. آن‌قدر از گوشت نرم و لذیذ بوقلمون خورده بود که دیگر نمی‌توانست یک تیکه نان کوچک بخورد. خانم لیندا دستی به کت زرشکی‌اش کشید و به ادامه سخنش با ملکه و لیا پرداخت. پادشاه لبخندی زد و همان‌طور که جامِ طلایی‌اش را لمس می‍کرد گفت:
- امیدوارم از غذا ل*ذت برده باشید، اکنون باید مطلبی را با شما در میان بگذارم.
اِدوارد کمی بر روی صندلی مخملی قرمز تکان خورد. سپس سرش را بالا گرفت و تمام حواسش را جمع کرد. لورا به چهره‌ی جدی و خشن اِدوارد نگاه کرد، هنوز برایش تازه و عجیب بود که فرمانده‌ی ارشد ناطور شده باشد.
- آقای دیوید!
ناگاه صدای پادشاه رشته‌ افکارش را پاره کرد. دیوید متعجب سرش را بالا گرفت و به پادشاه خیره شد. صدایش را صاف کرد و گفت:
- بله پادشاه!
صدای بچگانه و نازکش که نشان دهنده‌ی ترسش بود که توجه مهمانان را به خود جلب کرد. شاه ویلیام گفت:
- خواسته‌ای ازت دارم. می‌توانی اکنون یک تیکه سنگ را جابه‌جا کنی؟ از آن‌جا که نگهبان خاک هستی می‌توانی سنگ را نیز بلند کنی.
دیوید اطرافش نگریست و آب دهانش را قورت داد. با لکنت گفت:
- با دست؟ البته چرا که نه!
پادشاه پوزخندی زد، با جدیت گفت:
- خیر، با نیرویت، خیر سرت ناطور هستی!
پادشاه در انتظار جواب دیوید نماند. دیوید که از ترس نگاهش را سمت لورا برد. ناگاه چشمانِ خاکستری‌اش برق ‌زد. سپس با بدجنسی کامل گفت:
_ ولی شاید خانم لورا توانش را داشته باشد!
چشمان لورا از تعجب بزرگ شده بود. یک نگاه به پادشاه و یک نگاه به دیوید کرد. نمی‌دانست که برای چه چنین حرفی زد. به احتمال زیاد می‌خواست تلافی چند ساعت پیش را کند. دیوید با لجاجت لبخندی تحویل لورا داد. دخترک سرش را بالا برد و با دلشوره گفت:
- من؟ منظورت چیست؟ من هنوز نمی‌توانم عنصر را کنترل کنم، از من چه انتظاری دارید؟
دیوید دست به س*ی*نه شد و با طعنه گفت:
- چندی پیش قصد جان من را کرده بودی. از کف دستت نور سبز منتشر شد. آن‌وقت میگی چه انتظاری از من دارید؟
جک و اِدوارد با تعجب به دیوید و رفتارهایش نگاه کردند؛ اما شاهزادگان تمام حواسشان را به لورا داده بودند.
آنا نفس عمیقی کشید و آرام به دوستش گفت:
- لورا، هیچ حس خوبی از آن پسر گستاخ دریافت نمی‌کنم.
دیوید از چشمانش آتش و خشم دیده می‌شد، بلعکس چشمانِ لورا آرامش خاصی داشت، هرچند که بیشتر تعجب کرده بود.
خانم لیندا با شگفت گفت:
- منظورتان چیست؟ مگر دختر من... .
لورا دست بر روی شانه‌ی مادر گذاشت. حرفش را قطع کرد و سپس خطاب به همه گفت:
- کمی خشم مرا دربر گرفت، عذر می‌خواهم و دیگر تکرار نمی‌شود.
خانمِ آزای به کاراموزش نگاه کرد. تمام مدت در سکوت کامل بود و ترجیح می‌داد شنونده باشد. پادشاه خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- سرانجام خانم لورا معذرت خواهی کردند؛ پس دیگر مشکلی نیست. ما مسئله‌ی مهم‌تری داریم. می‌دانیم شما نمی‌توانید حتی یک سنگ را جابه‌جا کنید. مشکل ما نیز همین‌جاست. دوره‌ی کاراموزی شما از فردا آغاز می‌شود. همان‌طور که گفتم خانمِ آزای مربیِ شما هستند. پس بهتر است حواستان را جمع کنید. می‌خواهم تبدیل به بهترین ناطوران شوید!
آنا و لورا با اشتیاق یک‌دیگر نگاه کردند.جایی در وجودشان می‌دانست که می‌توانند تبدیل به بهترین ناطوران شوند؛ حتی اگر اولین زنان ناطور باشند. این هدف و آرزوی لورا بود و شاید همان چیزی بود که برایش به دنیا آمده بود، پس باید برایش تلاش می‌کرد؛ حتی اگر مجبور بود هفته‌ها از مادرش دور باشد

#پارت9
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
به اواسط عصر دل‌انگیز و خنک نزدیک شدند. خدمتکاران در سرتاسر سالن غذاخوری به طرف میز حرکت کردند و یکی‌یکی بشقاب‌ها را برداشتند. بعد از مدتی ناطوران همراه با خانواده‌ی سلطنتی از سالن غذاخوری خارج شدند و به طرف خروجی قصر حرکت کردند. آفتاب تابستان ملایم‌تر شده بود و دیگر کسی نیاز به استفاده کردن از بادبزن نداشت.
در ورودیِ قصر چهار کالسکه سلطنتی وجود داشت. اسب‌هایی که به کالسکه وصل بودند پوستی سپید بود و یال‌هایی به همان رنگ داشتند.
ملکه آرورابه طرف نگهبانان حرکت کرد و با محبت گفت:
- امیدوارم از خوراک و عصرانه ل*ذت برده باشید.
ناطوران و والدینشان به ترتیب از ملکه آرورا تشکر ویژه کردند. ولیعهد آرتور که قدش از پدرش بلندتر بود به طرف ناطوران رفت و گفت:
- امیدوارم که دوره‌ی کاراموزی به خوبی بگذرد. برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم.
آن‌ها به ترتیب به جانشین تعظیم کردند. سپس شاهزاده‌ی کوچک رونین به طرف لورا که از همان اول چشمانش را گرفته بود رفت. آنا سرتاپای شاهزاده را برانداز کرد.
بیش از حد مجاز به لورا نزدیک شده بود و همه متوجه این موضوع شده بوند.
شاهزاده رونین با لحنی سخن گفت:
- بسیار خوشحالم که با شما ناهار خوردم!
سپس دستان لورا را گرفت و ب*وسه‌ای روی آن زد. لورا که نمی‌دانست چه بازتابی نشان دهد سکوت کرد و در همان حال به شاهزاده رونین نگریست.
ولیعهد دستان بزرگش را که به پدرش رفته بود بر روی شانه‌ی برادر کوچک گذاشت. شاهزاده رونین به طرف ولیعهد برگشت و به چشمانش نگاه کرد. دریافت که زیاده‌روی کرده است. ولیعهد آرتور با متانت گفت:
- ما دیگر می‌ریم. موفق باشید.
ملکه با لبخند به ناطوران نگاه کرد و از مادرانِ آنا، لورا و جک خداحافظی کرد. در مدتی که ناهار و عصرانه می‌خوردند، ملکه آرورا، خانم لیند، لیا و اَش_مادر جک ویلسون_ بسیار با یک‌دیگر گرم گرفته بودند، حتی همانند زنان بازار مدام غیبت دیگران را می‌کردند و از افراد مختلف سخن می‌گفتند.
پس از این‌که ملکه و پسرانش به داخل رفتند، پادشاه به طرف کالسکه حرکت کرد و دستش را بر روی کالسکه سلطنتیِ آبی رنگ کشید. طرح‌های ظریفِ طلایی و ب*ر*جسته که بر روی کالسکه بود را لمس کرد. سپس سرش را برگرداند و به سه مادری که تا اکنون فرزندانشان را ترک نکرده بودند نگاه کرد، گفت:
- خانم‌ها باید بگویم که دیگر وقت رفتن است. ناطوران باید به کاخ بلوری روند و از اکنون آن‌جا اقامتگاهشان است.
لیا و لیندا با نگرانی به یک‌دیگر نگاه کردند. اَش با دلشوره به پسرش نزدیک شد و دستش را گرفت. می‌دانستند که فرزندهایشان اکنون به جهان و کشور تعلق دارند. خانم لیا دخترش را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- دختر خوشگلم، چشم سبزم. خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. تو باعث افتخار من و پدرت هستی!
آنا لبخند دندان نمایی زد و با خوشحالی گفت:
- می‌دانم!
خانم لیا هم با لبخند به دخترش نگریست. سپس به لورا گفت:
- لورا جان! خداحافظ.
لورا با سرش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد. لیا پاهایش را بر روی پله گذاشت و بالا رفت. لیندا دستان چروکش را روی صورت گندمی لورا گذاشت و گفت:
- کارهای عقب مانده‌ی زیادی در کاخ دارم که باید انجام بدم. این هفته باید کلی بار از خاورمیانه...
- مادرجان... مطمئنم به هر روشی که شده خودتان را سرگرم میکنید!
لورا متوجه اشک در چشمان مادرش شد. خانم لیندا نفس عمیقی کشید. مدام پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت:
- هیچ‌وقت تسلیم نشو. تو تنها ناطورِ عنصر گیاه هستی، هر اتفاقی هم که رخ دهد بازهم تنها دخترم هستی.
سپس با مهربانی دخترش را در آ*غ*و*ش گرفت. ناطوران و پادشاه ویلیام به لورا و مادرش نگاه ‌کردند. پادشاه صدایش را صاف کرد تا اختار دهد که وقتشان تمام است. خانم لیندا به طرف کالسکه سلطنتی رفت و لورا با صدایی بلند گفت:
- بدرود مادر!
مادرش با لبخند برای او دست تکان داد. اَش و همسرش پس از بدرودی کوچک با پسرشان_جک_ سوار بر کالسکه‌ی دیگری شدند. کالسکه‌چی دَربِ کالسکه را بست و سپس پشت اسب بر روی تکیه گاهش نشست، افسار اسب را گرفت. تنها با یک ضربه شلاق اسب سپید به حرکت افتاد. لورا دستانش را بر روی قلبش نهاد. ناگهان قلبش یخ زد. همان لحظه به یاد خاطره‌ای افتاد. روزی که تنها هشت سال داشت و برای مادرش انشاء می‌خواند. زمستان بود و تنها آتشِ شومینه سالن را روشن کرده بود. مادرش با ملافه‌ی قرمز همراه با فنجان قهوه بر‌ روی صندلی بزرگِ آبی و مخملی نشسته بود. مادرش موهای لورا را که آن روزها قهوه‌ای بود برایش شانه می‌کرد. لورا شروع کرد به خواندن انشاء. صدای کوچک و زیبایش همانند عروسک‌ها بود. لورا با خواندن انشاء تکان می‌خورد و هم‌زمان با او دامن بنفشش به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. موضوع انشاء "شغل آینده" بود و لورا در برگه شغلش را " ناطور" نوشته بود.
دخترک نمی‌دانست که دیدار بعدی نیز وجود دارد یا خیر. چشمان مشکی‌اش را بست و آرزو می‌کرد که بازهم بتواند او را ببیند. ناگاه فردی در گوشش نجوا کرد:
- نگران نباش، باز هم او را می‌بینی، امید داشته باش!
بدنش د*اغ و موهای گ*ردنش سیخ شد. آرام آرام به سمت صدا برگشت. سرش را بالا آورد. اِدوارد!
پسرک لبخند ملیحی تحویل لورا داد. لورا که کاملاً منقلب شده بود از او فاصله گرفت. به اطرافش نگاه گرد تا مطمئن شود کسی به او و اِدوارد نگاه نمی‌کند. سپس به پسر قد بلندی که چند لحظه پیش باعث ترسش شده بود نگاه کرد. موهای طلایی‌اش که روی چشمان آبی‌اش ریخته بود فرصت دیدنِ چشمانش را نمی‌داد. گویا لورا هیچ‌وقت به چشمانِ او خیره نشده بود. نگار پر از درد بود. می‌توانست بفهمد که چقدر سختی کشیده است. سپس نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
- اِدوارد! متوجه هستی که این‌جا پر از خدمه است؟ اگر یکی از این افراد تو را در آن وضعیت می‌دیدند چه کار می‌کردی؟
اِدوارد با آرامش گفت:
- خانم لورا. این‌جا خانه‌ی من است. قصر پادشاه جایست که من در آن بزرگ شدم، در ضمن مگر کار ناپسندی کردم؟
اِدوارد لبخند محوی زد و بلافاصله از لورا فاصله گرفت.
لورا با حیرت به اِدوارد و دور شدنش خیره شد، بازدم را با خشم انجام داد و اخم کرد. پادشاه گفت:
- مقصد ما کاخ بلوریست. آقای جک ویلسون و خانم لورا بارکر، لطفا سوار آخرین کالسکه‌ی سلطنتی شوید، خانم آنا چاپمن و آقای دیوید اندِرسون کالسکه دوم. سوالی نیست؟
کد:
به اواسط عصر دل‌انگیز و خنک نزدیک شدند. خدمتکاران در سرتاسر سالن غذاخوری به طرف میز حرکت کردند و یکی‌یکی بشقاب‌ها را برداشتند. بعد از مدتی ناطوران همراه با خانواده‌ی سلطنتی از سالن غذاخوری خارج شدند و به طرف خروجی قصر حرکت کردند. آفتاب تابستان ملایم‌تر شده بود و دیگر کسی نیاز به استفاده کردن از بادبزن نداشت.
در ورودیِ قصر چهار کالسکه سلطنتی وجود داشت. اسب‌هایی که به کالسکه وصل بودند پوستی سپید بود و یال‌هایی به همان رنگ داشتند.
ملکه آرورابه طرف نگهبانان حرکت کرد و با محبت گفت:
- امیدوارم از خوراک و عصرانه ل*ذت برده باشید.
ناطوران و والدینشان به ترتیب از ملکه آرورا تشکر ویژه کردند. ولیعهد آرتور که قدش از پدرش بلندتر بود به طرف ناطوران رفت و گفت:
- امیدوارم که دوره‌ی کاراموزی به خوبی بگذرد. برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم.
آن‌ها به ترتیب به جانشین تعظیم کردند. سپس شاهزاده‌ی کوچک رونین به طرف لورا که از همان اول چشمانش را گرفته بود رفت. آنا سرتاپای شاهزاده را برانداز کرد.
بیش از حد مجاز به لورا نزدیک شده بود و همه متوجه این موضوع شده بوند.
شاهزاده رونین با لحنی سخن گفت:
- بسیار خوشحالم که با شما ناهار خوردم!
سپس دستان لورا را گرفت و ب*وسه‌ای روی آن زد. لورا که نمی‌دانست چه بازتابی نشان دهد سکوت کرد و در همان حال به شاهزاده رونین نگریست.
ولیعهد دستان بزرگش را که به پدرش رفته بود بر روی شانه‌ی برادر کوچک گذاشت. شاهزاده رونین به طرف ولیعهد برگشت و به چشمانش نگاه کرد. دریافت که زیاده‌روی کرده است. ولیعهد آرتور با متانت گفت:
- ما دیگر می‌ریم. موفق باشید.
ملکه با لبخند به ناطوران نگاه کرد و از مادرانِ آنا، لورا و جک خداحافظی کرد. در مدتی که ناهار و عصرانه می‌خوردند، ملکه آرورا، خانم لیند، لیا و اَش_مادر جک ویلسون_ بسیار با یک‌دیگر گرم گرفته بودند، حتی همانند زنان بازار مدام غیبت دیگران را می‌کردند و از افراد مختلف سخن می‌گفتند.
پس از این‌که ملکه و پسرانش به داخل رفتند، پادشاه به طرف کالسکه حرکت کرد و دستش را بر روی کالسکه سلطنتیِ آبی رنگ کشید. طرح‌های ظریفِ طلایی و ب*ر*جسته که بر روی کالسکه بود را لمس کرد. سپس سرش را برگرداند و به سه مادری که تا اکنون فرزندانشان را ترک نکرده بودند نگاه کرد، گفت:
- خانم‌ها باید بگویم که دیگر وقت رفتن است. ناطوران باید به کاخ بلوری روند و از اکنون آن‌جا اقامتگاهشان است.
لیا و لیندا با نگرانی به یک‌دیگر نگاه کردند. اَش با دلشوره به پسرش نزدیک شد و دستش را گرفت. می‌دانستند که فرزندهایشان اکنون به جهان و کشور تعلق دارند. خانم لیا دخترش را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- دختر خوشگلم، چشم سبزم. خواهش می‌کنم مراقب خودت باش. تو باعث افتخار من و پدرت هستی!
آنا لبخند دندان نمایی زد و با خوشحالی گفت:
- می‌دانم!
خانم لیا هم با لبخند به دخترش نگریست. سپس به لورا گفت:
- لورا جان! خداحافظ.
لورا با سرش را به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد. لیا پاهایش را بر روی پله گذاشت و بالا رفت. لیندا دستان چروکش را روی صورت گندمی لورا گذاشت و گفت:
- کارهای عقب مانده‌ی زیادی در کاخ دارم که باید انجام بدم. این هفته باید کلی بار از خاورمیانه...
- مادرجان... مطمئنم به هر روشی که شده خودتان را سرگرم میکنید!
لورا متوجه اشک در چشمان مادرش شد. خانم لیندا نفس عمیقی کشید. مدام پلک هایش را روی هم گذاشت و گفت:
- هیچ‌وقت تسلیم نشو. تو تنها ناطورِ عنصر گیاه هستی، هر اتفاقی هم که رخ دهد بازهم تنها دخترم هستی.
سپس با مهربانی دخترش را در آ*غ*و*ش گرفت. ناطوران و پادشاه ویلیام به لورا و مادرش نگاه ‌کردند. پادشاه صدایش را صاف کرد تا اختار دهد که وقتشان تمام است. خانم لیندا به طرف کالسکه سلطنتی رفت و لورا با صدایی بلند گفت:
- بدرود مادر!
مادرش با لبخند برای او دست تکان داد. اَش و همسرش پس از بدرودی کوچک با پسرشان_جک_ سوار بر کالسکه‌ی دیگری شدند. کالسکه‌چی دَربِ کالسکه را بست و سپس پشت اسب بر روی تکیه گاهش نشست، افسار اسب را گرفت. تنها با یک ضربه شلاق اسب سپید به حرکت افتاد. لورا دستانش را بر روی قلبش نهاد. ناگهان قلبش یخ زد. همان لحظه به یاد خاطره‌ای افتاد. روزی که تنها هشت سال داشت و برای مادرش انشاء می‌خواند. زمستان بود و تنها آتشِ شومینه سالن را روشن کرده بود. مادرش با ملافه‌ی قرمز همراه با فنجان قهوه بر‌ روی صندلی بزرگِ آبی و مخملی نشسته بود. مادرش موهای لورا را که آن روزها قهوه‌ای بود برایش شانه می‌کرد. لورا شروع کرد به خواندن انشاء. صدای کوچک و زیبایش همانند عروسک‌ها بود. لورا با خواندن انشاء تکان می‌خورد و هم‌زمان با او دامن بنفشش به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. موضوع انشاء "شغل آینده" بود و لورا در برگه شغلش را " ناطور" نوشته بود.
دخترک نمی‌دانست که دیدار بعدی نیز وجود دارد یا خیر. چشمان مشکی‌اش را بست و آرزو می‌کرد که بازهم بتواند او را ببیند. ناگاه فردی در گوشش نجوا کرد:
- نگران نباش، باز هم او را می‌بینی، امید داشته باش!
بدنش د*اغ و موهای گ*ردنش سیخ شد. آرام آرام به سمت صدا برگشت. سرش را بالا آورد. اِدوارد!
پسرک لبخند ملیحی تحویل لورا داد. لورا که کاملاً منقلب شده بود از او فاصله گرفت. به اطرافش نگاه گرد تا مطمئن شود کسی به او و اِدوارد نگاه نمی‌کند. سپس به پسر قد بلندی که چند لحظه پیش باعث ترسش شده بود نگاه کرد. موهای طلایی‌اش که روی چشمان آبی‌اش ریخته بود فرصت دیدنِ چشمانش را نمی‌داد. گویا لورا هیچ‌وقت به چشمانِ او خیره نشده بود. نگار پر از درد بود. می‌توانست بفهمد که چقدر سختی کشیده است. سپس نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
- اِدوارد! متوجه هستی که این‌جا پر از خدمه است؟ اگر یکی از این افراد تو را در آن وضعیت می‌دیدند چه کار می‌کردی؟
اِدوارد با آرامش گفت:
- خانم لورا. این‌جا خانه‌ی من است. قصر پادشاه جایست که من در آن بزرگ شدم، در ضمن مگر کار ناپسندی کردم؟
اِدوارد لبخند محوی زد و بلافاصله از لورا فاصله گرفت.
لورا با حیرت به اِدوارد و دور شدنش خیره شد، بازدم را با خشم انجام داد و اخم کرد. پادشاه گفت:
- مقصد ما کاخ بلوریست. آقای جک ویلسون و خانم لورا بارکر، لطفا سوار آخرین کالسکه‌ی سلطنتی شوید، خانم آنا چاپمن و آقای دیوید اندِرسون کالسکه دوم. سوالی نیست؟

#پارت10
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
لورا با نگرانی به آنا نگاه کرد. آنا دست‌های لورا را گرفت. پو*ست قهوه‌ای آنا با پو*ست گندمی لورا در تضاد بود. سپس به آرامی به لورا گفت:
- تا بعد!
لورا و جک به طرف آخرین کالسکه رفتند. پادشاه تاجش را محکم در دست گرفت و سوار کالسکه‌ی اول شد. کالسکه‌چی دست لورا را گرفت و به اون کمک کرد تا بالا رود. لورا نیز دامن سبزش را که در آفتاب برق می‌زد گرفت بالا گرفت تا خدایی نکرده پا روی نگذارد و بر روی زمین نیوفتد.
لورا بر روی صندلی مخملیِ کالسکه که به رنگ خورشت آلبالو بود نشست.
صدای شیهه اسب به گوش رسید، دریافتند که کالسکه‌ی آنا و دیوید حرکت کرده، لحظه‌ای بعد اتاقک کالسکه‌ خودشان نیز تکان خورد و شروع به حرکت کرد. لورا صدای فریاد مردی را شنید و همان لحظه دروازه‌ی آهنین با صدای گوش خراشی باز شد. لورا سرش را بیرون برد و به دروازده خیره شد. مردم راه را برای سه کالسکه‌ی سلطنتی باز کردند و به نشانه‌ی احترام تعظیم کردند. آنا و دیوید به مردمی که "ایزد نابودی" تنها هدفش بود نگاه کردند.
امسال با هجوم زمستان به مزارع تمام محصولات نابود شده بود. فکر می‌کردند همه چیز درست می‌شود اما... مرگ و سرما هیچ رحمی نداشت. در فصل گرم تابستان که تجارت همانند آن د*اغ بود و واردات خرما و ابریشم از خاورمیانه بسیار مهم بود، مردم در مزارع درگیر زمستانی بودند که نه تنها تمام محصولاتشان را نابود کرده بلکه فرزندان کوچکشان را از سرمای شدید و حمله پی‌درپی آسوکاها از دست داده بودند. تمام این‌ها زیر سر یک نفر بود.
دیوید با لبخند رضایت‌مندی به مردم نگاه گرد.
- حس خوبی دارد.
سکوت حاکم بر کالسکه‌ با صدای دیوید شکست. آنا با تعجب به دیوید نگاه کرد و گفت:
- چی؟!
- آن‌که ببینی چه‌قدر مورد احترام مردم هستی و هرجا که روری در برابرت تعظیم می‌کنند.
آنا چشمان سبز رنگش را ریز کرد و گفت:
- قدرت حسی خوبی بهت می‌دهد؟ نه؟!
دیوید به کف اتاقک نگاه کرد. سپس آرام آرام سرش را بالا برد، چشمان قهوه‌ایِ طمع کارش را به آنا دوخت و گفت:
- شاید!
آنا نفس عمیقی کشید و دوباره به بیرون خیره شد. او طمع کار بود و آنا این موضوع را بهتر از هر کس دیگری فهمید. اما چه‌گونه یک آدم تشنه به قدرت می‌توانست ناطور شود؟
پس از مدتی سه کالسکه‌ی سلطنتی از شهر خارج شد. پادشاه ویلیام همانند نوجوانی که تازه به سلطنت رسیده بود مدام به تاجش دست می‌زد و خودش را مرتب می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود اِدوارد کلافه شود. آسمان ابری بود و آفتاب به زور خودش را از لابه‌لای ابرها نمایان می‌کرد. در جاده‌ تنها درختان بلند و سبز دیده می‌شد، نه برجی بود و نه کلبه کوچکی. لورا نفس عمیقی کشید و تا جایی که توانست هوا را در ریه‌های خود وارد کرد. صدای گنجشکان و طبیعت پیرامونش او را بیشتر از هر چیزی خرسند می‌کرد. لورا نگاه جک را بر روی خود حس کرد و در یک‌آن او نیز به چشمان جک خیره شد. هر دو لبخند کم رنگی بر ل*ب داشتند. جک حس عجیبی داشت و می‌دانست لورا نیز در حال تجربه کردن آن است. لورا به خود آمد و نگاهش را از جک دزدید. جک خاک نامرئی را که روی لباسش بود تکاند و لبخندی عجیب زد. تا چشم کار می‌کرد فقط درختان بلند و تنومند وجود داشت. لورا سرانجام پس از آن‌که در آن کالسکه خلقش گرفته شد سرش را به بیرون برد، بناگاه خشکش زد. جک از نحوه نگاه و رفتار لورا نگران شد، سپس با دلشوره گفت:
- خانم لورا؟
از آن که لورا هیچ پاسخی نداد ترسید. سپس خودش نیز به بیرون نگاه کرد. او رخسار او نیز همانند لورا شد، با لکنت گفت:
- کا...کاخ؟
- کاخ بلوری!
لورا حرفش را تمام کرد و دوباره به عزمت کاخ نگریست. هر لحظه که به کاخ نزدیک می‌شدند قلبش آکنده از هیجان می‌شد.
کد:
لورا با نگرانی به آنا نگاه کرد. آنا دست‌های لورا را گرفت. پو*ست قهوه‌ای آنا با پو*ست گندمی لورا در تضاد بود. سپس به آرامی به لورا گفت:
- تا بعد!
لورا و جک به طرف آخرین کالسکه رفتند. پادشاه تاجش را محکم در دست گرفت و سوار کالسکه‌ی اول شد. کالسکه‌چی دست لورا را گرفت و به اون کمک کرد تا بالا رود. لورا نیز دامن سبزش را که در آفتاب برق می‌زد گرفت بالا گرفت تا خدایی نکرده پا روی نگذارد و بر روی زمین نیوفتد.
لورا بر روی صندلی مخملیِ کالسکه که به رنگ خورشت آلبالو بود نشست.
صدای شیهه اسب به گوش رسید، دریافتند که کالسکه‌ی آنا و دیوید حرکت کرده، لحظه‌ای بعد اتاقک کالسکه‌ خودشان نیز تکان خورد و شروع به حرکت کرد. لورا صدای فریاد مردی را شنید و همان لحظه دروازه‌ی آهنین با صدای گوش خراشی باز شد. لورا سرش را بیرون برد و به دروازده خیره شد. مردم راه را برای سه کالسکه‌ی سلطنتی باز کردند و به نشانه‌ی احترام تعظیم کردند. آنا و دیوید به مردمی که "ایزد نابودی" تنها هدفش بود نگاه کردند.
امسال با هجوم زمستان به مزارع تمام محصولات نابود شده بود. فکر می‌کردند همه چیز درست می‌شود اما... مرگ و سرما هیچ رحمی نداشت. در فصل گرم تابستان که تجارت همانند آن د*اغ بود و واردات خرما و ابریشم از خاورمیانه بسیار مهم بود، مردم در مزارع درگیر زمستانی بودند که نه تنها تمام محصولاتشان را نابود کرده بلکه فرزندان کوچکشان را از سرمای شدید و حمله پی‌درپی آسوکاها از دست داده بودند. تمام این‌ها زیر سر یک نفر بود.
دیوید با لبخند رضایت‌مندی به مردم نگاه گرد.
- حس خوبی دارد.
سکوت حاکم بر کالسکه‌ با صدای دیوید شکست. آنا با تعجب به دیوید نگاه کرد و گفت:
- چی؟!
- آن‌که ببینی چه‌قدر مورد احترام مردم هستی و هرجا که روری در برابرت تعظیم می‌کنند.
آنا چشمان سبز رنگش را ریز کرد و گفت:
- قدرت حسی خوبی بهت می‌دهد؟ نه؟!
دیوید به کف اتاقک نگاه کرد. سپس آرام آرام سرش را بالا برد، چشمان قهوه‌ایِ طمع کارش را به آنا دوخت و گفت:
- شاید!
آنا نفس عمیقی کشید و دوباره به بیرون خیره شد. او طمع کار بود و آنا این موضوع را بهتر از هر کس دیگری فهمید. اما چه‌گونه یک آدم تشنه به قدرت می‌توانست ناطور شود؟
پس از مدتی سه کالسکه‌ی سلطنتی از شهر خارج شد. پادشاه ویلیام همانند نوجوانی که تازه به سلطنت رسیده بود مدام به تاجش دست می‌زد و خودش را مرتب می‌کرد. همین موضوع باعث شده بود اِدوارد کلافه شود. آسمان ابری بود و آفتاب به زور خودش را از لابه‌لای ابرها نمایان می‌کرد. در جاده‌ تنها درختان بلند و سبز دیده می‌شد، نه برجی بود و نه کلبه کوچکی. لورا نفس عمیقی کشید و تا جایی که توانست هوا را در ریه‌های خود وارد کرد. صدای گنجشکان و طبیعت پیرامونش او را بیشتر از هر چیزی خرسند می‌کرد. لورا نگاه جک را بر روی خود حس کرد و در یک‌آن او نیز به چشمان جک خیره شد. هر دو لبخند کم رنگی بر ل*ب داشتند. جک حس عجیبی داشت و می‌دانست لورا نیز در حال تجربه کردن آن است. لورا به خود آمد و نگاهش را از جک دزدید. جک خاک نامرئی را که روی لباسش بود تکاند و لبخندی عجیب زد.  تا چشم کار می‌کرد فقط درختان بلند و تنومند وجود داشت. لورا سرانجام پس از آن‌که در آن کالسکه خلقش گرفته شد سرش را به بیرون برد، بناگاه خشکش زد. جک از نحوه نگاه و رفتار لورا نگران شد، سپس با دلشوره گفت:
- خانم لورا؟
از آن که لورا هیچ پاسخی نداد ترسید. سپس خودش نیز به بیرون نگاه کرد. او رخسار او نیز همانند لورا شد، با لکنت گفت:
- کا...کاخ؟
- کاخ بلوری!
لورا حرفش را تمام کرد و دوباره به عزمت کاخ نگریست. هر لحظه که به کاخ نزدیک می‌شدند قلبش آکنده از هیجان می‌شد.
#پارت11
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
کالسکه‌ها با صدای مهیبی ایستادند و این به یعنی پایان سفر کوتاهِ آن‌هاست. کاخ بلوری گویا واقعاً از کریستال ساخته شده بود، شاید از تصور و منطق دور باشد اما این حقیقتی بود که تنها ناطوران، پادشاه و کالسکه‌چی آن را تجربه کرده بودند. کاخ به چندین متر می‌رسید، گویا از داخل زمینِ سر سبز درآمده بود و نوک آن به خورشید می‌رسید. ناطوران وارد کاخ شدند و به آرامی قدم‌هایشان را بر روی زمین گذاشتند تا از سُر خوردنشان جلوگیری کنند. این درست بود که تمام جزئیات و سازه‌های کاخ از کریستال بود اما این به معنی لغزنده بودن آن نبوده و این تنها تخیل و فکر ناطوران بود. پادشاه ویلیام که گویا نخستین بارش نیست با قدم‌های بلند و استوار حرکت کرد. سپس به ناطوران گفت:
- تنها کافیست یک نفر از شما دستش را بر روی درب بگذارد.
آنا بدون وقفه‌ای به جلو حرکت کرد و دست‌های قهوه‌اش را بر روی دربِ درخشانِ کریستالی نهاد. ناگاه دربِ بزرگ شروع به حرکت کرد، لورا با حیرت به اطراف خود نگاه و زمزمه‌هایی حاوی از تعریف کرد. گویا تکه‌ایی از بهشت را می‌دیدند. امکان نداشت چنین بنایی بر روی زمین وجود داشته باشد. سرتاسر کاخ از زیبایی می‌درخشید. کریستال‌هایی که کاخ را سرپا نگه‌داشته بودند به رنگ‌های صورتی، آبی و بنفش بودند. هنوز زمانی نگذشته بود که حواسشان به سقفِ منقوش به طرح‌هایی از صح*نه‌های جنگ و پیرزوی نگهبانان اسبق جلب شد. تمام این ویژگی‌ها تنها در سالن اولِ کاخِ بلوری بود.
پس از مدتی به راه پله‌ای رسیدند که به سالن دوم منتهی می‌شد و به بالا حرکت می‌کرد. لورا با ترس و احتیاط قدم‌هایش را برداشت، همان لحظه پادشاه زودتر و سریع‌تر از همه از پله‌های کریستالی بالا رفت. لورا و آنا متوجه حساسیت بیش از اندازه‌ی خود شدند و تصمیم گرفتند همانند پادشاه قدم بردارند، سرانجام قرار نبود بیوفتند. در سالن دوم هشت اتاق وجود داشت که هر دَربی رنگ مخصوص به خودش را داشت و همانطور دو اتاقی که به رنگ طوسی بودند. شاه ردای قرمز خود را صاف و هوا را در ریه‌هایش وارد کرد تا بتواند صحبت کند:
- این پنج اتاق محل استراحت شماست.
لورا که دیگر باورش شده بود قرار است سالیان سال اینجا زندگی کند با تعجب به چهار اتاق دیگر نگاه کرد. ذهنش همانند دفترِ پاره و بهم ریخته دانش‌آموزی شده بود که در مدرسه آترین کلوج¹ درس می‌خواند. تصمیم گرفت سکوت کند که همان‌لحظه فردی سوالش را مطرح کرد:
- اما چرا اینجا دَه اتاق وجود دارد؟
دیوید بود که همانند همیشه سوال‌هایش را با جسارت مطرح می‌کرد. پادشاه دستانش را بالا برد و به آخرین اتاق اشاره کرد، گفت:
- آن‌جا اتاق تمارین شماست که ممکن است روزی بیشتر از چهار ساعت در آن تمرین کنید و چه‌گونگی استفاده از عناصر را می‌آموزین.
دیوید که دریافته بود در چه مخمصه‌ای افتاده است آهی از غم سر داد. جک تمام تلاش خود را ‌کرد که در بین نگاه‌های پنهانی به لورا، به سخنان پادشاه ویلیام نیز گوش فرا دهد. پادشاه گفت:
- از رنگِ دَرب اتاق‌ها واضح است که کدام اتاق برای کدام نگهبان است. البته این هم بگویم که اینجا قوانینی دارد.
نگهبانان گوش‌های خود را تیز کرده و آماده‌ی شنیدن قوانین شدند.
- اول آن‌که هیچ‌گاه بدون اجازه یک‌دیگر وارد اتاق نشوید، دوم: بدون اجازه‌ از خانمِ آزای از تمارینی که ایشان تأیین می‌کنند سرپیچی نمی‌کنید و سوم: کنجکاوی ممنوع!
لورا و آنا با سوالات بی شماری که در ذهن خود داشتند به یک‌دیگر نگاه کردند. لورا به دوستش گفت:
- آنا! چرا کنجکاوی ممنوعه؟
- چه بدانم؟ از خودشان بپرس!
- شوخی مضحکی بود دختر. خودت خوب می‌دانی که کنجکاوی من حد و مرز ندارد.
- البته، البته! ببینم بلدی با آن حسِ کوفتی سرت رو به باد دهی.
همان‌طور که آنا و لورا به کَل‌کَل هایشان ادامه می‌دادند پادشاه ویلیام به طرف آخرین اتاق، یعنی اتاق هشتم رفت. تفاوتی که آن اتاق با بقیه‌ی اتاق‌ها داشت آن بود که کوچیک‌تر از حد معمول بود. پادشاه ویلیام دستگیره‌ی کریستالی را گرفت، سرش را خم کرد و سپس وارد اتاق شد. پش از آن جوانان یکی پس از دیگری به داخل حرکت کردند. از هنگام ورودشان متوجه چیزی شدند. آن چیزی که با چشم می‌دیدند واقعیت نداشت و با عقل جور در نمی‌آمد. اتاق برخلاف ظاهرش که بسیار کوچک بود داخل آن به بزرگی سالن اول بود.

1.آترین کلوج: مدرسه‌ایی که مخصوص ثروتمندان شهرِ " گریندِل" است.


pixlr-image-generator-2545edb4-7f74-43f1-8d51-2a992d04865c.png
کد:
کالسکه‌ها با صدای مهیبی ایستادند و این به یعنی پایان سفر کوتاهِ آن‌هاست. کاخ بلوری گویا واقعاً از کریستال ساخته شده بود، شاید از تصور و منطق دور باشد اما این حقیقتی بود که تنها ناطوران، پادشاه و کالسکه‌چی آن را تجربه کرده بودند. کاخ به چندین متر می‌رسید، گویا از داخل زمینِ سر سبز درآمده بود و نوک آن به خورشید می‌رسید. ناطوران وارد کاخ شدند و به آرامی قدم‌هایشان را بر روی زمین گذاشتند تا از سُر خوردنشان جلوگیری کنند. این درست بود که تمام جزئیات و سازه‌های کاخ از کریستال بود اما این به معنی لغزنده بودن آن نبوده و این تنها تخیل و فکر ناطوران بود. پادشاه ویلیام که گویا نخستین بارش نیست با قدم‌های بلند و استوار حرکت کرد. سپس به ناطوران گفت:

- تنها کافیست یک نفر از شما دستش را بر روی درب بگذارد.

آنا بدون وقفه‌ای به جلو حرکت کرد و دست‌های قهوه‌اش را بر روی دربِ درخشانِ کریستالی نهاد. ناگاه دربِ بزرگ شروع به حرکت کرد، لورا با حیرت به اطراف خود نگاه و زمزمه‌هایی حاوی از تعریف کرد. گویا تکه‌ایی از بهشت را می‌دیدند. امکان نداشت چنین بنایی بر روی زمین وجود داشته باشد. سرتاسر کاخ از زیبایی می‌درخشید. کریستال‌هایی که کاخ را سرپا نگه‌داشته بودند به رنگ‌های صورتی، آبی و بنفش بودند. هنوز زمانی نگذشته بود که حواسشان به سقفِ منقوش به طرح‌هایی از صح*نه‌های جنگ و پیرزوی نگهبانان اسبق جلب شد. تمام این ویژگی‌ها تنها در سالن اولِ کاخِ بلوری بود.

پس از مدتی به راه پله‌ای رسیدند که به سالن دوم منتهی می‌شد و به بالا حرکت می‌کرد. لورا با ترس و احتیاط قدم‌هایش را برداشت، همان لحظه پادشاه زودتر و سریع‌تر از همه از پله‌های کریستالی بالا رفت. لورا و آنا متوجه حساسیت بیش از اندازه‌ی خود شدند و تصمیم گرفتند همانند پادشاه قدم بردارند، سرانجام قرار نبود بیوفتند. در سالن دوم هشت اتاق وجود داشت که هر دَربی رنگ مخصوص به خودش را داشت و همانطور دو اتاقی که به رنگ طوسی بودند. شاه ردای قرمز خود را صاف و هوا را در ریه‌هایش وارد کرد تا بتواند صحبت کند:

- این پنج اتاق محل استراحت شماست.

لورا که دیگر باورش شده بود قرار است سالیان سال اینجا زندگی کند با تعجب به چهار اتاق دیگر نگاه کرد. ذهنش همانند دفترِ پاره و بهم ریخته دانش‌آموزی شده بود که در مدرسه آترین کلوج¹ درس می‌خواند. تصمیم گرفت سکوت کند که همان‌لحظه فردی سوالش را مطرح کرد:

- اما چرا اینجا دَه اتاق وجود دارد؟

دیوید بود که همانند همیشه سوال‌هایش را با جسارت مطرح می‌کرد. پادشاه دستانش را بالا برد و به آخرین اتاق اشاره کرد، گفت:

- آن‌جا اتاق تمارین شماست که ممکن است روزی بیشتر از چهار ساعت در آن تمرین کنید و چه‌گونگی استفاده از عناصر را می‌آموزین.

دیوید که دریافته بود در چه مخمصه‌ای افتاده است آهی از غم سر داد. جک تمام تلاش خود را ‌کرد که در بین نگاه‌های پنهانی به لورا، به سخنان پادشاه ویلیام نیز گوش فرا دهد. پادشاه گفت:

- از رنگِ دَرب اتاق‌ها واضح است که کدام اتاق برای کدام نگهبان است. البته این هم بگویم که اینجا قوانینی دارد.

نگهبانان گوش‌های خود را تیز کرده و آماده‌ی شنیدن قوانین شدند.

- اول آن‌که هیچ‌گاه بدون اجازه یک‌دیگر وارد اتاق نشوید، دوم: بدون اجازه‌ از خانمِ آزای از تمارینی که ایشان تأیین می‌کنند سرپیچی نمی‌کنید و سوم: کنجکاوی ممنوع!

لورا و آنا با سوالات بی شماری که در ذهن خود داشتند به یک‌دیگر نگاه کردند. لورا به دوستش گفت:

- آنا! چرا کنجکاوی ممنوعه؟

- چه بدانم؟ از خودشان بپرس!

- شوخی مضحکی بود دختر. خودت خوب می‌دانی که کنجکاوی من حد و مرز ندارد.

- البته، البته! ببینم بلدی با آن حسِ کوفتی سرت رو به باد دهی.

همان‌طور که آنا و لورا به کَل‌کَل هایشان ادامه می‌دادند پادشاه ویلیام به طرف آخرین اتاق، یعنی اتاق هشتم رفت. تفاوتی که آن اتاق با بقیه‌ی اتاق‌ها داشت آن بود که کوچیک‌تر از حد معمول بود. پادشاه ویلیام دستگیره‌ی کریستالی را گرفت، سرش را خم کرد و سپس وارد اتاق شد. پش از آن جوانان یکی پس از دیگری به داخل حرکت کردند. از هنگام ورودشان متوجه چیزی شدند. آن چیزی که با چشم می‌دیدند واقعیت نداشت و با عقل جور در نمی‌آمد. اتاق برخلاف ظاهرش که بسیار کوچک بود داخل آن به بزرگی سالن اول بود.
[HR][/HR]
1.آترین کلوج: مدرسه‌ایی که مخصوص ثروتمندان شهرِ " گریندِل" است.
#پارت12
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
ناطوران با حیرت به اطراف نگاه می‌کردند، آنچه که رو به‌ روی آن‌ها قرار داشت گویِ بزرگی بود که محورهای چرخانِ اطرافش آن را محاصره کرده بودند و در پایینِ آن حوضچه‌ای به رنگ طلایی بود. سالن بزرگی که از این شئ بزرگ و عجیب مراقبت می‌کرد دارای گنبدی بود که بالای آن حفره‌ای خالی برای عبور نور وجود داشت. لورا مستقیم به سمت آن شئ حرکت کرد. پادشاه که متوجه چهره پرسشگر آن‌ها شده بود شروع کرد به توضیح دادن، به سمت لورا حرکت کرد و گفت:
- در سرتاسر جهان اتفاق‌های عجیبی رخ می‌دهد و مردم همیشه به کمک نیاز دارند، "نیوس" به شما کمک می‌کند که به صحولت از اتفاق‌های اطرافتان با خبر شوید.
اِدوارد که برای اولین بار بود چنین چیزی را می‌دید با هیجان گفت:
- این واقعا فوق‌العادس!
جک و دیوید همراه با آنا به حرکت افتادند و تصمیم گرفتند که از نزدیک "نیوس" را نگاه کنند. محورِ آهنینی که اطراف گوی وجود داشت با ظرافت دقیق و خاصی طراحی و درست شده بود. آنا به حوضچه‌ای که پایین آن قرار داشت نگاه کرد. حوضچه عاری از آب و مایعِ خاصی بود، درواقع همانند چاهی بود که انتهایی نداشت و تا چشم کار می‌کرد نور و روشنایی بود. نگهبانان به دنبال علتی برای این پدیده بودند که همان موقع پادشاه به نجات آن‌ها آمد و گفت:
- "سپید چال" به شما کمک می‌کند تا به راحتی به مقصد خود برسید.
لورا کمرش را خم کرد تا بهتر ببیند. آنا و باقیِ ناطوران نیز از او تقلید کردند. برخلاف تمام سیاه چال‌ها، سپید چال زیباتر و نورانی‌تر بود؛ به همین علت بود که به آن سپید چال می‌گفتند. دیوید آب دهانش را جمع و آن را به سمت سپید چال پرتاب کرد. منتظر شنیدن صدایی از برخوردش با انتهای سپید چال بود؛ اما هیچ صدایی به گوشش نرسید! پادشاه که از این کارِ دیوید جا خورده بود با خنده گفت:
- پسرجان... هیچ انتهایی ندارد؛ درواقع انتهایش مقصدیست که انتخاب می‌کنید.
جک با همان شگفتی سوالش را پرسید:
- منظو... منظورتان چیست؟!
پادشاه چند قدم به سپیدچال نزدیک شد و گفت:
- فقط کافیست مقصدی را که می‌خواهید مطرح کنید، آن وقت سپید چال به راحتی پیدا می‌کند. بگذارید برایتان مثالی بزنم.
دستانش بالا برد و با لحنی امری به نیوس گفت:
- بنای اِستون هنج¹!
گوی و محورهای آهنین شروع به حرکت کردند. گوی ایستاد و مکانی را اِستون هِنج در آن واقع شده بود را در نقشه‌اش نشان داد. همان لحظه انتهای سپید‌ چال همانند بخاری غلیظ حرکت کرد و تصویری را به خود گرفت. آن تصویر همان مقصدی بود که پادشاه گفته بود. ناطوران با حیرتِ تمام به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت نگاه کردند. تصویر بسیار واقعی بود. نقاشی یک جادوی خیالی نبود، به راستی اِستون هِنج بود که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت. دیوید یک قدم به سپید چال نزدیک شد، پیدا بود که بسیار شگفت‌زده شده بود. همان‌لحظه پرنده‌ای سپید نزدیک به سپید چال شد و از طریق آن به داخل سان آمد. لورا با شگفتی به پرنده سرگردان نگاه کرد. جک و اِدوارد با حالتی دستپاچه به پرنده نگاه می‌کردند، نمی‌دانستند که باید او را شکار کنند یا به حال خودش بگذارند؟ همان لحظه پرنده آرام‌آرام به بالا پرواز کرد و از حفره خالیه گنبد به بیرون رفت. آنا به پادشاه گفت:
- علاوه‌ بر آن‌که ما توان دیدن و رفتن به آن‌جا را داریم هرچیزی که از آن‌جا باشد هم می‌تواند به این‌جا بیاید؟!
- البته، به همان دلیل است که باید مراقب باشید و هر مقصدی را اعلام نکنید.
دیوید و اِدوارد با حالتی پرسشگرانه به یک‌دیگر نگاه کردند و بعد دوباره نگاهشان را به اِستون هِنج دادن.
- سپید چال، بسته شو!
بناگاه تصویری که روبه‌روی آن‌ها بود به دستور پادشاه ناپدید و دوباره بخار غلیظ نمایان شد. ناطوران با اعتراض به سپید چال نگاه کردند.
- هیچ‌گاه مکانی را که ایزدِ نابودی در آن‌واقع است رو اعلام نکنید.
جوانان متوجه نگرانیِ پادشاه ویلیام شدند. درواقع آن‌ها از مکان او بی‌خبر بودند. پادشاه با یک اشاره کوچک از ناطوران خواست تا از سالن خارج شوند. پس از خارج شدن تمام ناطوران، پادشاه ورودیِ کوچک را بست. سپس برگشت و خطاب به آن‌ها گفت:
- تنها کسانی که اجازه ورود را دارند خودِ شما هستید، من هم دیگر وارد اینجا نخواهم شد.
سپس پادشاه ویلیام به طرف خروجی کاخ حرکت کرد و ناطوران نیز او را دنبال کردند. آن‌ها دیگر ترسی از قدم برداشتن بر روی زمین کریستالی نداشتند. بعد از رسیدن به ورودی، پادشاه سوار بر کالسکه شد. سرش را بیرون آورد و گفت:
- امیدوارم به کاختان عادت کنید!
با صدای برخورد شلاق به ب*دن اسب، کالسکه به حرکت افتاد و ناطوران با نگاهشان محو شدنِ ذره ذره‌ی کالسکه را از دور تماشا کردند.

1. tonehenge: یک بنای تاریخی که یکی از معروفترین سازه‌های ماقبل تاریخ در دنیاست و در ن*زد*یک*ی ویلشایر انگلیس واقع شده.
c91e3b6256f0b86071c9f2322b04f072_w1c6.jpg

کد:
ناطوران با حیرت به اطراف نگاه می‌کردند، آنچه که رو به‌ روی آن‌ها قرار داشت گویِ بزرگی بود که محورهای چرخانِ اطرافش آن را محاصره کرده بودند و در پایینِ آن حوضچه‌ای به رنگ طلایی بود. سالن بزرگی که از این شئ بزرگ و عجیب مراقبت می‌کرد دارای گنبدی بود که بالای آن حفره‌ای خالی برای عبور نور وجود داشت. لورا مستقیم به سمت آن شئ حرکت کرد. پادشاه که متوجه چهره پرسشگر آن‌ها شده بود شروع کرد به توضیح دادن، به سمت لورا حرکت کرد و گفت:
- در سرتاسر جهان اتفاق‌های عجیبی رخ می‌دهد و مردم همیشه به کمک نیاز دارند، "نیوس" به شما کمک می‌کند که به صحولت از اتفاق‌های اطرافتان با خبر شوید.
اِدوارد که برای اولین بار بود چنین چیزی را می‌دید با هیجان گفت:
- این واقعا فوق‌العادس!
جک و دیوید همراه با آنا به حرکت افتادند و تصمیم گرفتند که از نزدیک "نیوس" را نگاه کنند. محورِ آهنینی که اطراف گوی وجود داشت با ظرافت دقیق و خاصی طراحی و درست شده بود. آنا به حوضچه‌ای که پایین آن قرار داشت نگاه کرد. حوضچه عاری از آب و مایعِ خاصی بود، درواقع همانند چاهی بود که انتهایی نداشت و تا چشم کار می‌کرد نور و روشنایی بود. نگهبانان به دنبال علتی برای این پدیده بودند که همان موقع پادشاه به نجات آن‌ها آمد و گفت:
- "سپید چال" به شما کمک می‌کند تا به راحتی به مقصد خود برسید.
لورا کمرش را خم کرد تا بهتر ببیند. آنا و باقیِ ناطوران نیز از او تقلید کردند. برخلاف تمام سیاه چال‌ها، سپید چال زیباتر و نورانی‌تر بود؛ به همین علت بود که به آن سپید چال می‌گفتند. دیوید آب دهانش را جمع و آن را به سمت سپید چال پرتاب کرد. منتظر شنیدن صدایی از برخوردش با انتهای سپید چال بود؛ اما هیچ صدایی به گوشش نرسید! پادشاه که از این کارِ دیوید جا خورده بود با خنده گفت:
- پسرجان... هیچ انتهایی ندارد؛ درواقع انتهایش مقصدیست که انتخاب می‌کنید.
جک با همان شگفتی سوالش را پرسید:
- منظو... منظورتان چیست؟!
پادشاه چند قدم به سپیدچال نزدیک شد و گفت:
- فقط کافیست مقصدی را که می‌خواهید مطرح کنید، آن وقت سپید چال به راحتی پیدا می‌کند. بگذارید برایتان مثالی بزنم.
دستانش بالا برد و با لحنی امری به نیوس گفت:
- بنای اِستون هنج¹!
گوی و محورهای آهنین شروع به حرکت کردند. گوی ایستاد و مکانی را اِستون هِنج در آن واقع شده بود را در نقشه‌اش نشان داد. همان لحظه انتهای سپید‌ چال همانند بخاری غلیظ حرکت کرد و تصویری را به خود گرفت. آن تصویر همان مقصدی بود که پادشاه گفته بود. ناطوران با حیرتِ تمام به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت نگاه کردند. تصویر بسیار واقعی بود. نقاشی یک جادوی خیالی نبود، به راستی اِستون هِنج بود که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت. دیوید یک قدم به سپید چال نزدیک شد، پیدا بود که بسیار شگفت‌زده شده بود. همان‌لحظه پرنده‌ای سپید نزدیک به سپید چال شد و از طریق آن به داخل سان آمد. لورا با شگفتی به پرنده سرگردان نگاه کرد. جک و اِدوارد با حالتی دستپاچه به پرنده نگاه می‌کردند، نمی‌دانستند که باید او را شکار کنند یا به حال خودش بگذارند؟ همان لحظه پرنده آرام‌آرام به بالا پرواز کرد و از حفره خالیه گنبد به بیرون رفت. آنا به پادشاه گفت:
- علاوه‌ بر آن‌که ما توان دیدن و رفتن به آن‌جا را داریم هرچیزی که از آن‌جا باشد هم می‌تواند به این‌جا بیاید؟!
- البته، به همان دلیل است که باید مراقب باشید و هر مقصدی را اعلام نکنید.
دیوید و اِدوارد با حالتی پرسشگرانه به یک‌دیگر نگاه کردند و بعد دوباره نگاهشان را به اِستون هِنج دادن.
- سپید چال، بسته شو!
بناگاه تصویری که روبه‌روی آن‌ها بود به دستور پادشاه ناپدید و دوباره بخار غلیظ نمایان شد. ناطوران با اعتراض به سپید چال نگاه کردند.
- هیچ‌گاه مکانی را که ایزدِ نابودی در آن‌واقع است رو اعلام نکنید.
جوانان متوجه نگرانیِ پادشاه ویلیام شدند. درواقع آن‌ها از مکان او بی‌خبر بودند. پادشاه با یک اشاره کوچک از ناطوران خواست تا از سالن خارج شوند. پس از خارج شدن تمام ناطوران، پادشاه ورودیِ کوچک را بست. سپس برگشت و خطاب به آن‌ها گفت:
- تنها کسانی که اجازه ورود را دارند خودِ شما هستید، من هم دیگر وارد اینجا نخواهم شد.
سپس پادشاه ویلیام به طرف خروجی کاخ حرکت کرد و ناطوران نیز او را دنبال کردند. آن‌ها دیگر ترسی از قدم برداشتن بر روی زمین کریستالی نداشتند. بعد از رسیدن به ورودی، پادشاه سوار بر کالسکه شد. سرش را بیرون آورد و گفت:
- امیدوارم به کاختان عادت کنید!
با صدای برخورد شلاق به ب*دن اسب، کالسکه به حرکت افتاد و ناطوران با نگاهشان محو شدنِ ذره ذره‌ی کالسکه را از دور تماشا کردند.
[HR][/HR]
1. tonehenge: یک بنای تاریخی که یکی از معروفترین سازه‌های ماقبل تاریخ در دنیاست و در ن*زد*یک*ی ویلشایر انگلیس واقع شده.
#پارت13
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
پس از رفتن پادشاه ویلیام، ناطوران به داخل کاخ برگشتند. در آن کاخ قرار بود کسانی زندگی کنند که هیچ‌وقت به فکرشان نمی‌رسید یک روزی ناطور شوند و یا کنار یک‌دیگر زندگی خود را سپری کنند و این برای آن‌‍ها یعنی شروع یک زندگیِ جدید، آن هم در کاخی که تا باحال تجربه‌‌ی زندگی در آن را نداشتند.
آسمان دیگر آن آفتاب سوزان را نداشت و از عصر گذشته بود و هنگام خاموشی نزدیک‌تر می‌شدند. سایه‌ی درختان زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید و صدای گنجشکان و پرندگان کمتر از همیشه شده بود.
لورا تک نگاهی به محیط پشتی کاخ کرد. محیطِ پشتیِ کاخ دارای حوضچه، درختان و گل‌ها ‌بود. آن‌جا انواع گل‌هایی بود که حتی بعضی از آن‌ها هنوز فصلِ رشدشان نرسیده بود و به همین علت این باغ‌ را شگفت‌انگیزتر کرده بود. این یک حقیقت بود که لورا می‌توانست برای مدت طولانی آن‌جا زندگی کند؛ زیرا همیشه عاشق گل‌ها و درختان بود و می‌توانست مدت‌ها با آنها سخن بگوید آن هم بدون آن‌که از آن کار خسته شود. دوستانش به همین امر او را در مدرسه به تمسخر می‌گرفتند. از نظر آن‌ها علاوه‌بر چهره‌ی او، هوش و علاقه لورا کاملاً عجیب و غریب بود و چنین ویژگی‌هایی برایشان غیرقابل درک بود. لورا کودکی بود که به جای آن‌که با همسن‌های خود بازی و دوست پیدا کند، معمولا درگیر رسیدگی به گل‌های کاخشان بود یا درحال خواندن کتاب‌هایی بود که مادرش از شرق برای او ‌می‌آورد.
ناطوران باری دیگر به سقف و ستون‌های طویل نگاه کردند، باورشان نمی‌شد که قرار است در چنین جایی زندگی کنند. آنا همیشه گمان می‌کرد در کاخِ مادر و پدرش می‌ماند و پس از ازدواج آن‌جا را ترک خواهد کرد؛ اما اکنون همه چیز عوض شده بود. زندگی همان چیزیست که فکرش رو نمی‌کنی.
اِدوارد مستقیماً به سمت اتاقش رفت و دیوید نیز از او تقلید کرد. آنا به لورا نگاه کرد و با هیجان گفت:
- من هم به اتاقم می‌روم، می‌خواهم ببینم چه شکلی‌ست، تو هم به اتاقت برو!
لورا لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس دامنش را بالا گرفت، در حال رفتن بود که ناگاه یاد فردی افتاد که پشت اوست. دخترک سر تا پای پسرِ جوان را برانداز کرد. جک مشغول دیدن سقف بود، هنوز از دیدنشان سیر نشده بود و یا شاید هم کاری به جز این نداشت و درحال سرگرم کردن خود بود. دختر جوان سرش را برگرداند و به راه خود ادامه داد. با خود گمان می‌کرد که چون او مَرد است با تنهایی مشکلی ندارد. اکنون تنها جک بود و سقفی که به آن خیره شده بود. سقفی که دارای نقاشی‌های خدایان، فرشتگان و نگهبانان بود و در مقابل آنها دشمنان و اهریمن‌هایی که به دست ناطوران شکست خورده بودند. جک با خود اندیشید که آیا ممکن است یک روزی نقاشیه آن‌ها کشیده شود؟ نقاشی‌های حماسی از ناطورن جدید و دو زنی که هیچ‌کس به فکرش خطور نمی‌کرد که ناطور شوند. این‌بار تاریخ به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد، این‌بار داستانی وجود داشت که تبدیل به افسانه می‌شد.
جک پس از رویا پردازی‌هایِ بی شمار به سمت اتاق خود حرکت کرد. سپس بعد از سپری کردن پله‌های کریستالی دستی بر عنصرش کشید. به دنبال رنگی بود که با عنصرش هم‌خوانی داشته باشد. رنگ درها کمرنگ بود و با سفید آمیخته شده بودند تا با فضای درخشانِ کاخ یکی باشند. سپس اتاقش را پیدا کرد. هنگام باز کردن دَربِ اتاق ناگهان ایستاد. اتاقِ سمت راستش اتاق لورا بود، همان لحظه لبخندِ محوی بر روی صورتش نمایان شد. ناگهان به خودش آمد، تکانی به سرش داد و به سرعت پلک زد. نمی‌دانست به چه علت و برای چی خوشحال بود. سپس با همان لبخندی که سعی در خلاص شدنش داشت به اتاق خود رفت.
همه چیز برای او زیبا بود، حتی اگر آن زیبایی یک اشتباه باشد.
روز نزدیک به پایان خود بود. آفتاب به غروبش رسیده بود و سایه‌ی درختان بلندتر شده بودند. لورا دستانش را بر روی قرنیز کریستالیِ پنجره گذاشت. سرش را خم کرد و بر روی دستانش نهاد. با آن‌که باید می‌خواید ترجیح داد در حال تماشای غروب باشد. غروب تابستان واقعاٌ زیبا بود. حس عجیبی داشت. نمی‌دانست مادرش اکنون در حال انجام چه کاریست، با آن‌که همان امروز از او جدا شده بود ولی بازم به فکرش بود. لبخندی زد و به گل ها نگریست، برای او همه چیز محشر بود. به آن شرط که همه در امان
باشند.
کد:
پس از رفتن پادشاه ویلیام، ناطوران به داخل کاخ برگشتند. در آن کاخ قرار بود کسانی زندگی کنند که هیچ‌وقت به فکرشان نمی‌رسید یک روزی ناطور شوند و یا کنار یک‌دیگر زندگی خود را سپری کنند و این برای آن‌‍ها یعنی شروع یک زندگیِ جدید، آن هم در کاخی که تا باحال تجربه‌‌ی زندگی در آن را نداشتند.
آسمان دیگر آن آفتاب سوزان را نداشت و از عصر گذشته بود و هنگام خاموشی نزدیک‌تر می‌شدند. سایه‌ی درختان زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید و صدای گنجشکان و پرندگان کمتر از همیشه شده بود.
لورا تک نگاهی به محیط پشتی کاخ کرد. محیطِ پشتیِ کاخ دارای حوضچه، درختان و گل‌ها ‌بود. آن‌جا انواع گل‌هایی بود که حتی بعضی از آن‌ها هنوز فصلِ رشدشان نرسیده بود و به همین علت این باغ‌ را شگفت‌انگیزتر کرده بود. این یک حقیقت بود که لورا می‌توانست برای مدت طولانی آن‌جا زندگی کند؛ زیرا همیشه عاشق گل‌ها و درختان بود و می‌توانست مدت‌ها با آنها سخن بگوید آن هم بدون آن‌که از آن کار خسته شود. دوستانش به همین امر او را در مدرسه به تمسخر می‌گرفتند. از نظر آن‌ها علاوه‌بر چهره‌ی او، هوش و علاقه لورا کاملاً عجیب و غریب بود و چنین ویژگی‌هایی برایشان غیرقابل درک بود. لورا کودکی بود که به جای آن‌که با همسن‌های خود بازی و دوست پیدا کند، معمولا درگیر رسیدگی به گل‌های کاخشان بود یا درحال خواندن کتاب‌هایی بود که مادرش از شرق برای او ‌می‌آورد.
ناطوران باری دیگر به سقف و ستون‌های طویل نگاه کردند، باورشان نمی‌شد که قرار است در چنین جایی زندگی کنند. آنا همیشه گمان می‌کرد در کاخِ مادر و پدرش می‌ماند و پس از ازدواج آن‌جا را ترک خواهد کرد؛ اما اکنون همه چیز عوض شده بود. زندگی همان چیزیست که فکرش رو نمی‌کنی.
اِدوارد مستقیماً به سمت اتاقش رفت و دیوید نیز از او تقلید کرد. آنا به لورا نگاه کرد و با هیجان گفت:
- من هم به اتاقم می‌روم، می‌خواهم  ببینم چه شکلی‌ست، تو هم به اتاقت برو!
لورا لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس دامنش را بالا گرفت، در حال رفتن بود که ناگاه یاد فردی افتاد که پشت اوست. دخترک سر تا پای پسرِ جوان را برانداز کرد. جک مشغول دیدن سقف بود، هنوز از دیدنشان سیر نشده بود و یا شاید هم کاری به جز این نداشت و درحال سرگرم کردن خود بود. دختر جوان سرش را برگرداند و به راه خود ادامه داد. با خود گمان می‌کرد که چون او مَرد است با تنهایی مشکلی ندارد. اکنون تنها جک بود و سقفی که به آن خیره شده بود. سقفی که دارای نقاشی‌های خدایان، فرشتگان و نگهبانان بود و در مقابل آنها دشمنان و اهریمن‌هایی که به دست ناطوران شکست خورده بودند. جک با خود اندیشید که آیا ممکن است یک روزی نقاشیه آن‌ها کشیده شود؟ نقاشی‌های حماسی از ناطورن جدید و دو زنی که هیچ‌کس به فکرش خطور نمی‌کرد که ناطور شوند. این‌بار تاریخ به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد، این‌بار داستانی وجود داشت که تبدیل به افسانه می‌شد.
جک پس از رویا پردازی‌هایِ بی شمار به سمت اتاق خود حرکت کرد. سپس بعد از سپری کردن پله‌های کریستالی دستی بر عنصرش کشید. به دنبال رنگی بود که با عنصرش هم‌خوانی داشته باشد. رنگ درها کمرنگ بود و با سفید آمیخته شده بودند تا با فضای درخشانِ کاخ یکی باشند. سپس اتاقش را پیدا کرد. هنگام باز کردن دَربِ اتاق ناگهان ایستاد. اتاقِ سمت راستش اتاق لورا بود، همان لحظه لبخندِ محوی بر روی صورتش نمایان شد. ناگهان به خودش آمد، تکانی به سرش داد و به سرعت پلک زد. نمی‌دانست به چه علت و برای چی خوشحال بود. سپس با همان لبخندی که سعی در خلاص شدنش داشت به اتاق خود رفت.
همه چیز برای او زیبا بود، حتی اگر آن زیبایی یک اشتباه باشد.
روز نزدیک به پایان خود بود. آفتاب به غروبش رسیده بود و سایه‌ی درختان بلندتر شده بودند. لورا دستانش را بر روی قرنیز کریستالیِ پنجره گذاشت. سرش را خم کرد و بر روی دستانش نهاد. با آن‌که باید می‌خواید ترجیح داد در حال تماشای غروب باشد. غروب تابستان واقعاٌ زیبا بود. حس عجیبی داشت. نمی‌دانست مادرش اکنون در حال انجام چه کاریست، با آن‌که همان امروز از او جدا شده بود ولی بازم به فکرش بود. لبخندی زد و به گل ها نگریست، برای او همه چیز محشر بود. به آن شرط که همه  در امان باشند.

#پارت14
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
آشنایی با ناشناخته‌ها

نفس‌نفس زنان و با سرعتی تمام به سمت سالن اصلی کاخ دوید. موهایش را صاف و دامن طوسی رنگش را مرتب کرد. شیشه‌های کاخ به نحوی ساخته شده بودند که آفتاب به گونه‌ای ملایم به صورت گندمی لورا برخود کند. باورش نمی‌شد در این کاخ به آن بزرگی توانست بدون حضور مادرش به خواب برود. سپس از پله‌های کریستالی پایین آمد و در مرکز سالن ایستاد. نگاهی گذرا به اطرافش کرد و سپس دوباره دامن خود را گرفت و حرکت کرد. کاخ کریستالی در صبح زیباتر و نورانی به نظر می‌رسید. به سالن غذا خوری که رسید متوجه شد که آخرین نفر است. سپس با خجالت به گل‌ها و مجسمه‌هایی که دوتادور سالن قرار داشت نگاه کرد. ناطوران نیز با لبخند به او نگاه کردند. لورا خنده‌ی ریزی کرد و آرام‌آرام به سمت آنا رفت. به طرف میزی طویل با بافتِ کریستالی که در مرکزِ سالن قرار داشت حرکت کرد. صندلی‌هایی به همان شکل و روکشی بنفش دور تا دور میز قرار داشت که چهارتا از آن‌ها توسط ‌ هم‌کارانش اِشغال شده بود. لورا در نزد دوستش نشست و آرام با لبخندی غیرطبیعی به دوستش گفت:
- برای چه من را بیدار نکردی؟
آنا نیز با همان حالتی که لورا از او سوال پرسید گفت:
- چون‌که در خواب ناز بودی!
لورا برای لحظه‌‌ای احساس تاسف می‌کرد، نه برای دوستش؛ بلکه برای خودش که نمی‌توانست آن عادت مسخره‌اش را ترک کند. ناگهان به یاد مادرش افتاد که همیشه به او می‌گفت اگر این عادتش را ترک نکند باعث آبرو ریزیِ او می‌شود. با عجله سرش را تکان داد تا حرف‌های مادرش را فراموش کند، دیگر کار از کار گذشته بود. شانه‌هایش را پایین انداخت و به صبحانه نگریست. تصمیم گرفت چشمانش را ببند و بو بکشد. بوی نان تازه هیچ‌وقت برای او تکراری نمی‌شد. صبحانه‌ی امروز شامل: تخم مرغ آب‌پز شده، نان د*اغ و تازه، مربایِ سیب و هویج و کَره می‌شد که در کنارش شیر و آبمیوه نیز وجود داشت. برای لورا سوال شده بود که چه کسی چنین صبحانه‌هایِ خوشمزه‌ایی درست و آماده کرده بود؟ نگاهی به اطراف انداخت. تازه یادش آمد که هیچ خدمتکاری آنجا نبود. دیوید بدون پرسیدن و دانستن این موضوع شروع کرد به خوردنِ صبحانه‌اش. جک که نمی‌دانست از کجا شروع کند با یک تیکه نانِ د*اغ و مربا آغاز کرد. آنا دو تخم مرغ آب‌پز شده برداشت. همان‌طور که ناطوران مشغول بودند دیوید با دهانی پر به اِدوارد گفت:
- دستت درد نکند مَرد. دیشب به درستی شام نخورده بودم، بسیار گرسنه‌ام بود.
لورا با تعجب به اِدوارد نگاه کرد. باورش نمی‌شد میزِ امروز را یک فرمانده‌ چیده باشد. او که صبح دیروز به خوبی صبحانه نخورده بود یک نان برداشت، قسمت کوچکی از کَره را بُرش داد و روی نانش گذاشت، سپس رویش را با مربایِ هویچ پوشاند و گفت:
- خیلی ممنون!
اِدوارد هم برای تشکر از آن دو با خوشحالی گفت:
- نوش جانتان!
لورا هرگز گمان نمی‌کرد در نزد پسرانی به این جوانی صبحانه بخورد. کاخِ خانم لیندا پر شده از خدمه‌های زن و دختر بود و مردها کارهای خارج از کاخ را انجام می‌داند. همان‌طور که جوانان در حال سیر کردن خودشان بودند اِدوارد شروع کرد به سخن گفتن:
- امروز قرار است مربی به این‌جا بیایند تا دوره‌ی کاراموزی‌مان را آغاز کنیم.
- اوه، واقعا؟! نباید از قبل خودمان را آماده می‌کردیم؟
جک با پیوستن به گفت و گو اِدوارد را تنها نگذاشت. اِدوارد نیز در جواب به او گفت:
- درست است، خانمِ آزای ظهر به اینجا می‌آیند، پس تا آن‌موقع همگی آماده شدیم.
آنا و لورا به یک‌دیگر نگاه کردند، خسته‌تر از آن‌ چیزی بودند که فکرش را می‌کردند. دیوید در همان حالت که مشغول خوردن صبحانه‌اش بود گفت:
- خوب است، امیدوارم به خاطر مسئله‌ای که دیروز رخ داد سرم را از تنم جدا نکند.
لورا اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
- تقصیر خودت بود.
دیوید نگاهی خنثی به لورا انداخت، پلک زد و گفت:
- تو هم کم بود من را به کشتن بدهی.
- بچه‌ها، تمام کنید.
اِدوارد با پا در میونی صحبت میان آن دو را قطع کرد. برای لحظه‌ای همه غرق در سکوت بودند. لورا از یاد نمی‌برد که چه‌گونه نزدیک بود از خود‌ بی‌‌خود شود. با شرمساری به دیوید نگاه کرد. پیدا بود که از کار خود پشیمان شده بود. دیوید نیز نفس عمیقی کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و برای او تاسف خورد.
بعد از اتمام صبحانه، همگی با کمک یک‌دیگر میز را تمیز و وسایل صبحانه را جمع کردند. لورا سبدِ نان را برداشت و به طرف راهرویی رفت که آشپزخانه در انتهای آن قرار داشت.
فرشی بنفش و طویل در راهرو وجود داشت که سببب شد لورا آهسته‌ و نرم‌تر قدم بردارد. انتهای راهرو تاریک‌تر از قسمت‌های دیگه‌ای از کاخ بود. سپس دَرِ سفید رنگ را باز کرد. بعد از ورودش به داخل، دَرب را بست و سرش را بالا آورد؛ بناگاه چشمانش قفل شد و با شگفت زدگیِ کامل به اطرافش نگریست.
کد:
آشنایی با ناشناخته‌ها



نفس‌نفس زنان و با سرعتی تمام به سمت سالن اصلی کاخ دوید. موهایش را صاف و دامن طوسی رنگش را مرتب کرد. شیشه‌های کاخ به نحوی ساخته شده بودند که آفتاب به گونه‌ای ملایم به صورت گندمی لورا برخود کند. باورش نمی‌شد در این کاخ به آن بزرگی توانست بدون حضور مادرش به خواب برود. سپس از پله‌های کریستالی پایین آمد و در مرکز سالن ایستاد. نگاهی گذرا به اطرافش کرد و سپس دوباره دامن خود را گرفت و حرکت کرد. کاخ کریستالی در صبح زیباتر و نورانی به نظر می‌رسید. به سالن غذا خوری که رسید متوجه شد که آخرین نفر است. سپس با خجالت به گل‌ها و مجسمه‌هایی که دوتادور سالن قرار داشت نگاه کرد. ناطوران نیز با لبخند به او نگاه کردند. لورا خنده‌ی ریزی کرد و آرام‌آرام به سمت آنا رفت. به طرف میزی طویل با بافتِ کریستالی که در مرکزِ سالن قرار داشت حرکت کرد. صندلی‌هایی به همان شکل و روکشی بنفش دور تا دور میز قرار داشت که چهارتا از آن‌ها توسط ‌ هم‌کارانش اِشغال شده بود. لورا در نزد دوستش نشست و آرام با لبخندی غیرطبیعی به دوستش گفت:
- برای چه من را بیدار نکردی؟
آنا نیز با همان حالتی که لورا از او سوال پرسید گفت:
- چون‌که در خواب ناز بودی!
لورا برای لحظه‌‌ای احساس تاسف می‌کرد، نه برای دوستش؛ بلکه برای خودش که نمی‌توانست آن عادت مسخره‌اش را ترک کند. ناگهان به یاد مادرش افتاد که همیشه به او می‌گفت اگر این عادتش را ترک نکند باعث آبرو ریزیِ او می‌شود. با عجله سرش را تکان داد تا حرف‌های مادرش را فراموش کند، دیگر کار از کار گذشته بود. شانه‌هایش را پایین انداخت و به صبحانه نگریست. تصمیم گرفت چشمانش را ببند و بو بکشد. بوی نان تازه هیچ‌وقت برای او تکراری نمی‌شد. صبحانه‌ی امروز شامل: تخم مرغ آب‌پز شده، نان د*اغ و تازه، مربایِ سیب و هویج و کَره می‌شد که در کنارش شیر و آبمیوه نیز وجود داشت. برای لورا سوال شده بود که چه کسی چنین صبحانه‌هایِ خوشمزه‌ایی درست و آماده کرده بود؟ نگاهی به اطراف انداخت. تازه یادش آمد که هیچ خدمتکاری آنجا نبود. دیوید بدون پرسیدن و دانستن این موضوع شروع کرد به خوردنِ صبحانه‌اش. جک که نمی‌دانست از کجا شروع کند با یک تیکه نانِ د*اغ و مربا آغاز کرد. آنا دو تخم مرغ آب‌پز شده برداشت. همان‌طور که ناطوران مشغول بودند دیوید با دهانی پر به اِدوارد گفت:
- دستت درد نکند مَرد. دیشب به درستی شام نخورده بودم، بسیار گرسنه‌ام بود.
لورا با تعجب به اِدوارد نگاه کرد. باورش نمی‌شد میزِ امروز را یک فرمانده‌ چیده باشد. او که صبح دیروز به خوبی صبحانه نخورده بود یک نان برداشت، قسمت کوچکی از کَره را بُرش داد و روی نانش گذاشت، سپس رویش را با مربایِ هویچ پوشاند و گفت:
- خیلی ممنون!
اِدوارد هم برای تشکر از آن دو با خوشحالی گفت:
- نوش جانتان!
لورا هرگز گمان نمی‌کرد در نزد پسرانی به این جوانی صبحانه بخورد. کاخِ خانم لیندا پر شده از خدمه‌های زن و دختر بود و مردها کارهای خارج از کاخ را انجام می‌داند. همان‌طور که جوانان در حال سیر کردن خودشان بودند اِدوارد شروع کرد به سخن گفتن:
- امروز قرار است مربی به این‌جا بیایند تا دوره‌ی کاراموزی‌مان را آغاز کنیم.
- اوه، واقعا؟! نباید از قبل خودمان را آماده می‌کردیم؟
جک با پیوستن به گفت و گو اِدوارد را تنها نگذاشت. اِدوارد نیز در جواب به او گفت:
- درست است، خانمِ آزای ظهر به اینجا می‌آیند، پس تا آن‌موقع همگی آماده شدیم.
آنا و لورا به یک‌دیگر نگاه کردند، خسته‌تر از آن‌ چیزی بودند که فکرش را می‌کردند. دیوید در همان حالت که مشغول خوردن صبحانه‌اش بود گفت:
- خوب است، امیدوارم به خاطر مسئله‌ای که دیروز رخ داد سرم را از تنم جدا نکند.
لورا اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
- تقصیر خودت بود.
دیوید نگاهی خنثی به لورا انداخت، پلک زد و گفت:
- تو هم کم بود من را به کشتن بدهی.
- بچه‌ها، تمام کنید.
اِدوارد با پا در میونی صحبت میان آن دو را قطع کرد. برای لحظه‌ای همه غرق در سکوت بودند. لورا از یاد نمی‌برد که چه‌گونه نزدیک بود از خود‌ بی‌‌خود شود. با شرمساری به دیوید نگاه کرد. پیدا بود که از کار خود پشیمان شده بود. دیوید نیز نفس عمیقی کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و برای او تاسف خورد.
بعد از اتمام صبحانه، همگی با کمک یک‌دیگر میز را تمیز و وسایل صبحانه را جمع کردند. لورا سبدِ نان را برداشت و به طرف راهرویی رفت که آشپزخانه در انتهای آن قرار داشت.
فرشی بنفش و طویل در راهرو وجود داشت که سببب شد لورا آهسته‌ و نرم‌تر قدم بردارد. انتهای راهرو تاریک‌تر از قسمت‌های دیگه‌ای از کاخ بود. سپس دَرِ سفید رنگ را باز کرد. بعد از ورودش به داخل، دَرب را بست و سرش را بالا آورد؛ بناگاه چشمانش قفل شد و با شگفت زدگیِ کامل به اطرافش نگریست.
#پارت14
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچ‌گاه باورش نمی‌شد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر می‌کرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که می‌دید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بال‌هایی بلند بودند که در آشپزخانه کار می‌کردند: صورتی گِرد و گوش‌هایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بال‌هایی بلند به همان رنگ که به آن‌ها اجازه پرواز می‌داد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آن‌ها را غیر واقعی‌تر می‌کرد. تیکه تیکه‌ای‌ از بدنشان نور منتشر می‌شد و این باعث درخشش بیشتر آن‌ها شده بود. تعدادشان به صدتایی می‌رسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرام‌آرام به طرفشان حرکت کرد. پری‌ها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشه‌‌ی کمدها کریستالی بودند و تمام چوب‌هایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفت‌انگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرام‌آرام دستانش را بالا برد و یکی از پری‌ها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوست‌داشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یک‌دیگر بودند متوجه حضور پری‌ها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آن‌ها شد. دیوید با وحشت گفت:
- این‌ها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پری‌ها نزدیک شد. پری‌ها نیز به او نزدیک شدند و علاوه‌بر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست می‌کردند. ناطوران با تعجب به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و سعی در فهمیدن حرف‌ها و حرکات آن‌ها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان می‌داد و حرف‌های آن‌ها را تأیید می‌کرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن‌ آن‌ها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آن‌ها قابل درک... .
- من هم نمی‌دانم که چه می‌گویند، اما از حرکت بدنشان متوجه می‌شوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوست‌داشتنی رو‌به‌رو شدم.
همان‌طور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پری‌ها اطرافِ او پرواز می‌کردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر می‌رسید. پری‌ها با دلبری به اِدوارد نگاه می‌کردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آن‌ها را نوازش می‌کرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرف‌های او نشده بود سرش را به نشانه‌ی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پری‌هایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرف‌های فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوست‌داشتنی‌ هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظه‌ایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش هم‌کاران خود را به چالش انداخت و آن‌ها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمی‌دانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِن‌ها به سمت آن‌ها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آن‌ها نگاه کردند، شیشه‌ی مربا بزرگ‌تر از جثه آن‌ها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشه‌ی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چه‌گونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثه‌ای چه‌طور توانسته‌اند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِن‌ها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین می‌آورد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چه‌گونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایره‌ایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیک‌تر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پری‌ها کوچک‌تر بود و بال‌هایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردند. به نظر نمی‌آمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمی‌خواست آن‌جا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِن‌ها برخورد نکنند. پری‌ها نیز با احتیاط در اطراف آن‌ها پرواز می‌کردند؛ گویا آن‌ها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یک‌لحظه گویا تمام آن‌ها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر می‌رسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و رو‌به رو شوند؟!

Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است

b204bfa38d86ec3056d398eddd61f372_pwne.jpg

کد:
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچ‌گاه باورش نمی‌شد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر می‌کرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که می‌دید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بال‌هایی بلند بودند که در آشپزخانه کار می‌کردند: صورتی گِرد و گوش‌هایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بال‌هایی بلند به همان رنگ که به آن‌ها اجازه پرواز می‌داد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آن‌ها را غیر واقعی‌تر می‌کرد. تیکه تیکه‌ای‌ از بدنشان نور منتشر می‌شد و این باعث درخشش بیشتر آن‌ها شده بود. تعدادشان به صدتایی می‌رسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرام‌آرام به طرفشان حرکت کرد. پری‌ها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشه‌‌ی کمدها کریستالی بودند و تمام چوب‌هایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفت‌انگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرام‌آرام دستانش را بالا برد و یکی از پری‌ها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوست‌داشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یک‌دیگر بودند متوجه حضور پری‌ها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آن‌ها شد. دیوید با وحشت گفت:
- این‌ها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پری‌ها نزدیک شد. پری‌ها نیز به او نزدیک شدند و علاوه‌بر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست می‌کردند. ناطوران با تعجب به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و سعی در فهمیدن حرف‌ها و حرکات آن‌ها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان می‌داد و حرف‌های آن‌ها را تأیید می‌کرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن‌ آن‌ها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آن‌ها قابل درک... .
- من هم نمی‌دانم که چه می‌گویند، اما از حرکت بدنشان متوجه می‌شوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوست‌داشتنی رو‌به‌رو شدم.
همان‌طور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پری‌ها اطرافِ او پرواز می‌کردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر می‌رسید. پری‌ها با دلبری به اِدوارد نگاه می‌کردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آن‌ها را نوازش می‌کرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرف‌های او نشده بود سرش را به نشانه‌ی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پری‌هایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرف‌های فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوست‌داشتنی‌ هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظه‌ایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش هم‌کاران خود را به چالش انداخت و آن‌ها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمی‌دانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِن‌ها به سمت آن‌ها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آن‌ها نگاه کردند، شیشه‌ی مربا بزرگ‌تر از جثه آن‌ها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشه‌ی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چه‌گونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثه‌ای چه‌طور توانسته‌اند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِن‌ها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین می‌آورد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چه‌گونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایره‌ایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیک‌تر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پری‌ها کوچک‌تر بود و بال‌هایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردند. به نظر نمی‌آمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمی‌خواست آن‌جا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِن‌ها برخورد نکنند. پری‌ها نیز با احتیاط در اطراف آن‌ها پرواز می‌کردند؛ گویا آن‌ها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یک‌لحظه گویا تمام آن‌ها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر می‌رسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و رو‌به رو شوند؟!

Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است
#پارت15
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,704
Points
280
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری می‌تابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آن‌که هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کم‌کم به وقت ناهار نزدیک می‌شد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربی‌شان بودند. آنا با موهای خود بازی می‌کرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخن‌هایش را می‌خورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام می‌دهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آن‌ها تشکر کرد و سپس بدون آن‌که سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آن‌ها شده بود. لورا سعی داشت پابه‌پای مربی‌اش راه برود و این‌کار باعث شده بود به نفس‌نفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آن‌که جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمی‌کرد ممکن است دوره کاراموزی آن‌قدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد رو‌به‌رو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آن‌جا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجره‌ایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین می‌شد.
خانمِ آزای رو‌به‌رو‌ی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دوره‌ی کاراموزی شما آغاز می‌شود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمی‌شد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکته‌ای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمت‌های مختلفی تقسیم می‌شود و شامل حرکات و فنون‌های متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه می‌دهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگ‌ها را کنترل می‌کنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما می‌توانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژه‌ها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف می‌کرد که به چنین فنون‌ها و جمله‌هایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یک‌دیگر عنصرهایشان را متحد می‌کنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد می‌گیرید که چه‌گونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر می‌کرد چه‌قدر خوب می‌شد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آن‌ها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به رو‌ی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب می‌شود؟!
دختران و پسران تازه کار به یک‌دیگربا اضطراب نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آن‌ها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمی‌شد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و گویا اصلاً آن‌جا حضور نداشت. ناگهان صدای قدم‌های یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدم‌های استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزم‌هایش با شگفتی به او نگاه می‌کردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد.
کد:
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری می‌تابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آن‌که هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کم‌کم به وقت ناهار نزدیک می‌شد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربی‌شان بودند. آنا با موهای خود بازی می‌کرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخن‌هایش را می‌خورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام می‌دهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آن‌ها تشکر کرد و سپس بدون آن‌که سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آن‌ها شده بود. لورا سعی داشت پابه‌پای مربی‌اش راه برود و این‌کار باعث شده بود به نفس‌نفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آن‌که جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمی‌کرد ممکن است دوره کاراموزی آن‌قدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد رو‌به‌رو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آن‌جا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجره‌ایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین می‌شد.
خانمِ آزای رو‌به‌رو‌ی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دوره‌ی کاراموزی شما آغاز می‌شود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمی‌شد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکته‌ای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمت‌های مختلفی تقسیم می‌شود و شامل حرکات و فنون‌های متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه می‌دهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگ‌ها را کنترل می‌کنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما می‌توانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژه‌ها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف می‌کرد که به چنین فنون‌ها و جمله‌هایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یک‌دیگر عنصرهایشان را متحد می‌کنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد می‌گیرید که چه‌گونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر می‌کرد چه‌قدر خوب می‌شد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آن‌ها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به رو‌ی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب می‌شود؟!
دختران و پسران تازه کار به یک‌دیگربا اضطراب  نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آن‌ها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمی‌شد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و گویا اصلاً آن‌جا حضور نداشت. ناگهان صدای قدم‌های یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدم‌های استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزم‌هایش با شگفتی به او نگاه می‌کردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد
#پارت16
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا