در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
کمی بعد لورا دامنِ سپید و بلندش را که نخی طلایی به کمرش گِرِه میخورد باری دیگر دست کشید و از اتاق بیرون رفت. اگر اشتباه نکند امروز قرار است روزِ خوبی برایش باشد، پس از آن خواب عجیب و غریب چنین گردشی برایش خوب به نظر میرسد. پس از بستنِ دربی سپید دیوید و جک را دید که در حال درست کردنِ جلیقه‌های طلایی و کِرمی‌شان بودند. در همان لحظه آنا از اتاق بیرون آمد و همانطور که درحال بستنِ موهایش به بالا بود کلافه گفت:
- ای‌کاش میتوانستیم کمی دیرتر از خواب بیدار شویم، گمانم نزدیک به دو شب میشود که خوب به خواب نرفته‌ام.
لورا با لبخند پر مهری که بر لباش نقش بسته بود گفت:
- گمانم هنوز به جای دیگری غیر از تختت عادت نکرده‌ای.
جک و دیوید از سخن لورا به خنده افتاده بودند. سرباز دیگو با لباسِ مخصوصش از پله‌ها بالا آمد. به دلیل وجود نور فراوان که از پشتِ او منتشر میشد ناطوران توانایی دیدنِ رخسار او را نداشتند. دیگو پس از تعظیم گفت:
- صبحتان بخیر ناطوران! نظرتان چیست امروز از مناطق شهر و جاهای مختلفِ قصر دیدن کنید؟
ناطوران از پیشنهاد تازه و جذابِ سرباز دیگو خرسند شدند، با آن که لورا از قبل میدانست هدفشان این است، با شوق و ذوقی فراوان موافقت خود را با ناطوران و پیشنهادِ سرباز دیگو نشان داد. اِدوارد که برخلافِ جک و دیوید جلیقه بر تن نکرده بود، آهسته از کنارشان رد شد و همانند همیشه او جلوتر از همه به راه افتاد. لورا پس از ایستادن در کنار آنا و دیوید در تلاش بود تا پا به پای‌شان حرکت کند. در همان‌حال که بر روی زمین کِرِمی رنگ در حال حرکت بود، با آنکه به خودش قول داده بود که دیگر درباره‌اش گمان نکند بازهم به رؤیای دیشب می‌اندیشید. ، اختیار ذهنش را از دست داده بود. اصلا باید چنین چیزی را به همکارانش میگفت؟ با خود گمان کرد اگر با سخنش آن‌ها نگران‌ کند چه؟
ناطوران آهسته از پله‌ها پایین آمدند و در ن*زد*یک*ی سالنِ ر*ق*ص ایستادند. پس از آن دیگو ناطوران را ترک کرد و در نزد مردِ بسیار جدی رفت که در ن*زد*یک*یِ درب ورودی ایستاده بود. در بین رفت‌ و آمدهای محدود چند خدمتکار در سالن ورودی قصر، لورا میتوانست خنده‌های دیگو و شوخی‌هایش را با مرد که لباس رسمی بر تن کرده بود بشنود، هرچند که آن مرد نسبت به سخنان و شوخی‌های دیگو کوچک‌ترین لبخندی نیز بر ل*ب نمی‌آورد. پس از مدتی دیگو با رخساری خنثی نزد ناطوران رفت، به گونه‌ای که شکست خورده باشد گفت:
- بیایید اول از شهر پارادایس آغاز کنیم!
دیگو پس از آنکه کمی به جلو حرکت کرد گفت:
- در ن*زد*یک*یِ قصر دریاچه بزرگ و زیبایی وجود دارد، اگر موافق باشید اول به آن‌جا میرویم.
ناطوران بدون آنکه مخالفتی با دیگو داشته باشند او را دنبال کردند. پس از آنکه وارد شهر زیبای پارادایس شدند از یک میانبر باریک و کوتاه واردِ یک جنگل سرسبز و کوچک شدند که فراوانیِ شاخه‌ها و برگ‌هایش اجازه ورود نور را نمی‌داد. سرباز دیگو وارد سازه‌ای مربعی شکل و کوچک شد. اِدوارد متعجب به نمای سپید و کنده‌کاری‌های کشیده و دنباله‌دار خیره شد. دیوید زیرلب گفت:
- مگر قرار نبود دریاچه را مشاهده کنیم؟
اِدوارد انگشتِ اشاره‌اش را به نشانه سکوت روبه‌روی بینی‌اش گرفت، سپس آهسته وارد ساختمان شد. ناگاه ناطوران با ارتفاع زیاد سقف و بزرگیِ سالن انگشت به د*ه*ان ماندند. لورا به سرباز دیگو خیره شد، دیگو با لبی خندان گفت:
- اینجا حوض‌خانه است، مردمِ شهر پارادایس در بیشتر مواقع برای عبادت به اینجا می‌آیند.
سرباز دیگو به جلو حرکت کرد و لورا هنوز درحال مشاهده ستون‌های کنده‌کاری شده و طلایی بود که به نظر میرسید درحال نگهداشتنِ سقفِ مرتفع هستند. آهسته بر روی زمین سنگ‌فرش شده و سپید حرکت کرد. لورا تعداد محدودی از شهروندان را مشاهد کرد که هر کدام مشغولِ انجام کاری بودند. سرباز دیگو به دو کودک که درحال بازی بودند نگاه کرد و گفت:
- آبِ گوارای این‌جا برای مردم معنای خاصی دارد، خیلی‌ها میگویند همانند جادو بر زندگی تاثیر میگذارد و سبب بهتر شدن اوضاع میشود.
لورا آهسته به سمت آب حرکت کرد، به وضوح میتوانست سنگ‌های روشن و سپید در کفِ حوض را مشاهده کند. دیوید به سمت دیوار سمت چپ حرکت کرد که دارای طرح‌های هندسی و دایره‌های گوناگونی بود. تا به حال چنین نقش و کنده‌کاری را به عمر ندیده بودند. لورا که محو در فضای آن‌جا شده بود آهسته خم شد، قصد داشت دستی بر آب بزند که ناگاه دیگو گفت:
- بانو لورا! شما اجازه ندارید آب را لمس کنید.
لورا متوقف شد و متعجب به دیگو چشم دوخت. او که گویی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت با ناراحتی گفت:
- برای چه؟
دیگو با احترام و لبخند گفت:
- شرمنده‌ام بانو، ولی تنها ناطوران آب اجازه دست زدن به آن را دارند.
ناطوران متعجب‌تر از قبل به گونه‌ای که چشمانشان گشاد شده باشد به جک که در کمال آرامش در حال گفت‌وگوی با یک مرد و زن بود خیره شدند. اِدوارد با اخم به جک خیره شد و گفت:
- برای چه فقط او؟
دیگو دستی بر بازویش کشید و گفت:
- از هزاران سال پیش مردم گمان میکردند اگر ناطوری غیر از ناطورِ آب به منبع آب دست بزند، آن آب از بین رفته و تبدیل به ماهیت ناطوری میشود که به آن دست زده.
دیگو ناگاه به سمت آب رفت.
- اگر بانو لورا به آب دست زده بود تبدیل به چمن و علف‌زار میشد، شاید هم گل‌های فراوان و خوش‌بو.
لورا ناراحت و غمگین‌تر از قبل به دیگو نگاه کرد. سرباز نیز با مشاهده نگاهِ او لبخندی زد و گفت:
- البته این فقط داستان قدیمی‌ست، با این‌حال بهتر است رعایت کنیم.
جک پس از اتمامِ خوش‌وبش‌هایش با آن دو، از کنارِ سرباز دیگو رد شد و با لبخند به طرف آب حرکت کرد. ناطوران و دیگو در سکوت کامل جک را مشاهده کردند. سرباز دیگو همانطور که رفتارهای جک را زیر نظر داشت آهسته گفت:
- از سالیانِ پیش هیچ ناطوری واردِ حوض‌خانه پارادایس نشده بود.
جک آهسته جلیقه‌اش را تن از درآورد و در نزدش بر روی زمین سنگ‌فرش شده گذاشت. همانطور که در حال مشاهده تصویر خود در آب بود، آهسته آب خنک و گوارا را لمس کرد. ناگاه با بالا آمدن سطح آب، جک قطراتی از آب را در هوا پراکنده کرد، لورا متعجب به‌ قطرات درخشانِ آب که در آسمان بی‌حرکت مانده بودند خیره شد. همان لحظه شهروندان با هیاهو قطرات را در آسمان به یکدیگر نشان دادند و کودکان نیز آن‌ها را در هوا شکار کردند. حرکتِ بعدیِ جک ایجاد ر*ق*صِ آب در هوا بود. در بین قطرات بدونِ حرکت آب در هوا، جک گوله‌ای از آب را میان دو دستش نگه داشت و آن را در هوا فرستاد. سپس خودش نیز ایستاد و با هر حرکتِ دستانش، آبِ فراوان در هوا نیز به حرکت درمی‌آمد. لورا متوجه ورود عده‌ای دیگر از شهروندان به حوض‌خانه شد، دخترک به اِدوارد خیره شد و با نگرانی گفت:
- اگر مردم پارادایس از ناطور بودنِ جک بویی ببرند چه؟
اِدوارد که همانند شهروندان محو در جادوی جک شده بود، با تکانِ سرش چشم از قطرات آب برداشت، پس از زیر نظر گرفتن مردم و رفتارشان نسبت به کارهای جک، به لورا نگاه کرد و آهسته گفت:
- به گمان نمیرسد مردم مشکلی داشته باشند، شاید فکر میکنن جک یک جادوگر قهار است.
لورا که با حرف‌های اِدوارد قانع نشده بود با اضطراب جک را نظاره کرد. اگر یکی از آن‌ها متوجه شغل‌شان شود دیگر ماندشان فایده‌ای ندارد، اصلا شاید یکی از آن‌ها با خود چاقویی آورده باشد. ناگاه با به یاد آوردن آن مرد در بازارچه که به او آزار رسانده بود ترسش بیشتر شد. با آن‌حال گمان میکرد مردم پارادایس به دلیل آنکه در طبقات بالاتری هستند متشخص باشند. لورا با دلشوره‌ای که همانند همیشه توان هدایتش را نداشت به مردمانی که محو در جادوی جک شده بودند نگریست، اما این‌بار با دقت بیشتری به چشمان خیره شد. از نگاه و طرز برخوردشان با چنین چیزی به نظر نمیرسید که قصد کشتنِ جک را داشته باشند. لورا نگاهش به دختر بچه‌ای خورد که درحال نزدیک شدن به جک بود. ناگاه مادرش او را در آ*غ*و*ش گرفت و به دخترش قطره‌ای از آب را نشان داد که به رخسارشان نزدیک بود. لورا ناگاه آرام گرفت، دخترک آهسته لبخندی زد و او نیز به شعبده بازی‌های جک خیره شد. جک آهسته دسته‌ای از آب را به سمت همکارانش سوق داد. لورا که در تلاش بود با آب تماسی نداشته باشد به حرکات ناگهانی و آهسته آب خیره شد، سرانجام سرش را به راست کج کرد و به جک که خرسند به نظر میرسید خیره شد. ناطوران میخواستند به او ملحق شوند، اما میدانستند با آن‌کار هویت‌ِ خود را آشکار میسازند. در همان لحظه یک سرباز با شمشیری طویل که در دست داشت وارد حوض‌خانه شد، سپس نزد دیگو رفت و در گوشش چیزی گفت. مردم و ناطوران درحال تماشای حرکات آب در آسمان بودند که سرباز دیگو آهسته به ناطوران گفت:
- باید از این‌جا برویم!

1701068229210.png
کد:
کمی بعد  لورا دامنِ سپید و بلندش را که نخی طلایی به کمرش گِرِه میخورد باری دیگر دست کشید و از اتاق بیرون رفت. اگر اشتباه نکند امروز قرار است روزِ خوبی برایش باشد، پس از آن خواب عجیب و غریب چنین گردشی برایش خوب به نظر میرسد. پس از بستنِ دربی سپید دیوید و جک را دید که در حال درست کردنِ جلیقه‌های طلایی و کِرمی‌شان بودند. در همان لحظه آنا از اتاق بیرون آمد و همانطور که درحال بستنِ موهایش به بالا بود کلافه گفت:

- ای‌کاش میتوانستیم کمی دیرتر از خواب بیدار شویم، گمانم نزدیک به دو شب میشود که خوب به خواب نرفته‌ام.

لورا با لبخند پر مهری که بر لباش نقش بسته بود گفت:

- گمانم هنوز به جای دیگری غیر از تختت عادت نکرده‌ای.

جک و دیوید از سخن لورا به خنده افتاده بودند. سرباز دیگو با لباسِ مخصوصش از پله‌ها بالا آمد. به دلیل وجود نور فراوان که از پشتِ او منتشر میشد ناطوران توانایی دیدنِ رخسار او را نداشتند. دیگو پس از تعظیم گفت:

- صبحتان بخیر ناطوران! نظرتان چیست امروز از مناطق شهر و جاهای مختلفِ قصر دیدن کنید؟

ناطوران از پیشنهاد تازه و جذابِ سرباز دیگو خرسند شدند، با آن که لورا از قبل میدانست هدفشان این است، با شوق و ذوقی فراوان موافقت خود را با ناطوران و پیشنهادِ سرباز دیگو نشان داد. اِدوارد که برخلافِ جک و دیوید جلیقه بر تن نکرده بود، آهسته از کنارشان رد شد و همانند همیشه او جلوتر از همه به راه افتاد. لورا پس از ایستادن در کنار آنا و دیوید در تلاش بود تا پا به پای‌شان حرکت کند. در همان‌حال که بر روی زمین کِرِمی رنگ در حال حرکت بود، با آنکه به خودش قول داده بود که دیگر درباره‌اش گمان نکند بازهم به رؤیای دیشب می‌اندیشید. ، اختیار ذهنش را از دست داده بود. اصلا باید چنین چیزی را به همکارانش میگفت؟ با خود گمان کرد اگر با سخنش آن‌ها نگران‌ کند چه؟

ناطوران آهسته از پله‌ها پایین آمدند و در ن*زد*یک*ی سالنِ ر*ق*ص ایستادند. پس از آن دیگو ناطوران را ترک کرد و در نزد مردِ بسیار جدی رفت که در ن*زد*یک*یِ درب ورودی ایستاده بود. در بین رفت‌ و آمدهای محدود چند خدمتکار در سالن ورودی قصر، لورا میتوانست خنده‌های دیگو و شوخی‌هایش را با مرد که لباس رسمی بر تن کرده بود بشنود، هرچند که آن مرد نسبت به سخنان و شوخی‌های دیگو کوچک‌ترین لبخندی نیز بر ل*ب نمی‌آورد. پس از مدتی دیگو با رخساری خنثی نزد ناطوران رفت، به گونه‌ای که شکست خورده باشد گفت:

- بیایید اول از شهر پارادایس آغاز کنیم!

دیگو پس از آنکه کمی به جلو حرکت کرد گفت:

- در ن*زد*یک*یِ قصر دریاچه بزرگ و زیبایی وجود دارد، اگر موافق باشید اول به آن‌جا میرویم.

ناطوران بدون آنکه مخالفتی با دیگو داشته باشند او را دنبال کردند. پس از آنکه وارد شهر زیبای پارادایس شدند از یک میانبر باریک و کوتاه واردِ یک جنگل سرسبز و کوچک شدند  که فراوانیِ شاخه‌ها و برگ‌هایش اجازه ورود نور را نمی‌داد. سرباز دیگو وارد سازه‌ای مربعی شکل و کوچک شد. اِدوارد متعجب به نمای سپید و کنده‌کاری‌های کشیده و دنباله‌دار خیره شد. دیوید زیرلب گفت:

- مگر قرار نبود دریاچه را مشاهده کنیم؟

اِدوارد انگشتِ اشاره‌اش را به نشانه سکوت روبه‌روی بینی‌اش گرفت، سپس آهسته وارد ساختمان شد. ناگاه ناطوران با ارتفاع زیاد سقف و بزرگیِ سالن انگشت به د*ه*ان ماندند. لورا به سرباز دیگو خیره شد، دیگو با لبی خندان گفت:

- اینجا حوض‌خانه است، مردمِ شهر پارادایس در بیشتر مواقع برای عبادت به اینجا می‌آیند.

سرباز دیگو به جلو حرکت کرد و لورا هنوز درحال مشاهده ستون‌های کنده‌کاری شده و طلایی بود که به نظر میرسید درحال نگهداشتنِ سقفِ مرتفع هستند. آهسته بر روی زمین سنگ‌فرش شده و سپید حرکت کرد. لورا تعداد محدودی از شهروندان را مشاهد کرد که هر کدام مشغولِ انجام کاری بودند. سرباز دیگو به دو کودک که درحال بازی بودند نگاه کرد و گفت:

- آبِ گوارای این‌جا برای مردم معنای خاصی دارد، خیلی‌ها میگویند همانند جادو بر زندگی تاثیر میگذارد و سبب بهتر شدن اوضاع میشود.

لورا آهسته به سمت آب حرکت کرد، به وضوح میتوانست سنگ‌های روشن و سپید در کفِ حوض را مشاهده کند. دیوید به سمت دیوار سمت چپ حرکت کرد که دارای طرح‌های هندسی و دایره‌های گوناگونی بود. تا به حال چنین نقش و کنده‌کاری را به عمر ندیده بودند. لورا که محو در فضای آن‌جا شده بود آهسته خم شد، قصد داشت دستی بر آب بزند که ناگاه دیگو گفت:

- بانو لورا! شما اجازه ندارید آب را لمس کنید.

لورا متوقف شد و متعجب به دیگو چشم دوخت. او که گویی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت با ناراحتی گفت:

- برای چه؟

دیگو با احترام و لبخند گفت:

- شرمنده‌ام بانو، ولی تنها ناطوران آب اجازه دست زدن به آن را دارند.

ناطوران متعجب‌تر از قبل به گونه‌ای که چشمانشان گشاد شده باشد به جک که در کمال آرامش در حال گفت‌وگوی با یک مرد و زن بود خیره شدند. اِدوارد با اخم به جک خیره شد و گفت:

- برای چه فقط او؟

دیگو دستی بر بازویش کشید و گفت:

- از هزاران سال پیش مردم گمان میکردند اگر ناطوری غیر از ناطورِ آب به منبع آب دست بزند، آن آب از بین رفته و تبدیل به ماهیت ناطوری میشود که به آن دست زده.

دیگو ناگاه به سمت آب رفت.

- اگر بانو لورا به آب دست زده بود تبدیل به چمن و علف‌زار میشد، شاید هم گل‌های فراوان و خوش‌بو.

لورا ناراحت و غمگین‌تر از قبل به دیگو نگاه کرد. سرباز نیز با مشاهده نگاهِ او لبخندی زد و گفت:

- البته این فقط داستان قدیمی‌ست، با این‌حال بهتر است رعایت کنیم.

جک پس از اتمامِ خوش‌وبش‌هایش با آن دو، از کنارِ سرباز دیگو رد شد و با لبخند به طرف آب حرکت کرد. ناطوران و دیگو در سکوت کامل جک را مشاهده کردند. سرباز دیگو همانطور که رفتارهای جک را زیر نظر داشت آهسته گفت:

- از سالیانِ پیش هیچ ناطوری واردِ حوض‌خانه پارادایس نشده بود.

جک آهسته جلیقه‌اش را تن از درآورد و در نزدش بر روی زمین سنگ‌فرش شده گذاشت. همانطور که در حال مشاهده تصویر خود در آب بود، آهسته آب خنک و گوارا را لمس کرد. ناگاه با بالا آمدن سطح آب، جک قطراتی از آب را در هوا پراکنده کرد، لورا متعجب به‌ قطرات درخشانِ آب که در آسمان بی‌حرکت مانده بودند خیره شد. همان لحظه شهروندان با هیاهو قطرات را در آسمان به یکدیگر نشان دادند و کودکان نیز آن‌ها را در هوا شکار کردند. حرکتِ بعدیِ جک ایجاد ر*ق*صِ آب در هوا بود. در بین قطرات بدونِ حرکت آب در هوا، جک گوله‌ای از آب را میان دو دستش نگه داشت و آن را در هوا فرستاد. سپس خودش نیز ایستاد و با هر حرکتِ دستانش، آبِ فراوان در هوا نیز به حرکت درمی‌آمد. لورا متوجه ورود عده‌ای دیگر از شهروندان به حوض‌خانه شد، دخترک به اِدوارد خیره شد و با نگرانی گفت:

- اگر مردم پارادایس از ناطور بودنِ جک بویی ببرند چه؟

اِدوارد که همانند شهروندان محو در جادوی جک شده بود، با تکانِ سرش چشم از قطرات آب برداشت، پس از زیر نظر گرفتن مردم و رفتارشان نسبت به کارهای جک، به لورا نگاه کرد و آهسته گفت:

- به گمان نمیرسد مردم مشکلی داشته باشند، شاید فکر میکنن جک یک جادوگر قهار است.

لورا که با حرف‌های اِدوارد قانع نشده بود با اضطراب جک را نظاره کرد. اگر یکی از آن‌ها متوجه شغل‌شان شود دیگر ماندشان فایده‌ای ندارد، اصلا شاید یکی از آن‌ها با خود چاقویی آورده باشد. ناگاه با به یاد آوردن آن مرد در بازارچه که به او آزار رسانده بود ترسش بیشتر شد. با آن‌حال گمان میکرد مردم پارادایس به دلیل آنکه در طبقات بالاتری هستند متشخص باشند. لورا با دلشوره‌ای که همانند همیشه توان هدایتش را نداشت به مردمانی که محو در جادوی جک شده بودند نگریست، اما این‌بار با دقت بیشتری به چشمان خیره شد. از نگاه و طرز برخوردشان با چنین چیزی به نظر نمیرسید که قصد کشتنِ جک را داشته باشند. لورا نگاهش به دختر بچه‌ای خورد که درحال نزدیک شدن به جک بود. ناگاه مادرش او را در آ*غ*و*ش گرفت و به دخترش قطره‌ای از آب را نشان داد که به رخسارشان نزدیک بود. لورا ناگاه آرام گرفت، دخترک آهسته لبخندی زد و او نیز به شعبده بازی‌های جک خیره شد. جک آهسته دسته‌ای از آب را به سمت همکارانش سوق داد. لورا که در تلاش بود با آب تماسی نداشته باشد به حرکات ناگهانی و آهسته آب خیره شد، سرانجام سرش را به راست کج کرد و به جک که خرسند به نظر میرسید خیره شد. ناطوران میخواستند به او ملحق شوند، اما میدانستند با آن‌کار هویت‌ِ خود را آشکار میسازند. در همان لحظه یک سرباز با شمشیری طویل که در دست داشت وارد حوض‌خانه شد، سپس نزد دیگو رفت و در گوشش چیزی گفت. مردم و ناطوران درحال تماشای حرکات آب در آسمان بودند که سرباز دیگو آهسته به ناطوران گفت:

- باید از این‌جا برویم!

#پارت106
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
لورا چشم از جک گرفت و متعجب به دیگو نگاه کرد. جک همانطور که با ذوق به همکارانش خیره شد بود لبخند بر لبانش خشک شد. ناگاه ناطوران به حرکت افتادند، آنا و دیوید با عجله از بین شهروندان رد شدند و خود را به ورودی ساختمان رساندند. جک که درحال مشاهده رفتنِ ناگهانیِ همکارانش بود بی‌درنگ جلیقه طلایی‌اش را برداشت و از بین مردم که متعجب درحال تماشای او بودند رد شد. زن و مردی که جک کمی بیش با آن‌ها درحال گفت‌وگوی بود آهسته به آب نزدیک شدند. قطرات آب همانند قبل در هوا و زمین مانده بود. مردم متحیر و بهت‌زده به گوله‌ای از آب خیره شدند که درست پایین‌تر از سقف در آسمان مانده بود.
جک به سرعت جلیقه‌اش را بر تن کرد. با خروجش از حوض‌خانه نور بین فضای آزاد درختان درست در چشمانش تابید. ناگاه همکارانش را دید که به نظر میرسید مدتی را در انتظار او بودند. جک آهسته به جلو رفت و گفت:
- برای چه آن جا را ترک کردید؟
دیگو با عجله به جلو حرکت کرد و گفت:
- بیایید اول این‌جا را ترک کنیم، بعد برایتان توضیح میدهیم.
جک در نزد لورا و آنا رفت که با احتیاط به اطرافشان خیره شده بودند. سرانجام از همان میانبر وارد قصر شدند. همانند همیشه در محوطه قصر همه چیز در آرامش و نظم بود. ناطوران با پیشنهاد سرباز دیگو با عجله وارد اتاقِ مطالعه شدند. پس از ترک اتاق توسط دیگو، ناطوران با یکدیگر تنها ماندند. آن‌قدر سریع راه را طی کرده بودند که همگی‌شان به نفس‌نفس افتاده بودند. جک بریده گفت:
- برایِ... چه... حوض‌خانه را... ترک کردید؟
لورا پس از آنکه آب دهانش را به سختی قورت داد گفت:
- تو به ما بگو، اصلا برای چه آن‌کارها را کردی؟
جک چشمانش را ریز کرد و به چشمان لورا نگاه کرد. ناگاه دیوید بر روی زمینِ سُر و صیقلی شده افتاد، همانطور که در تلاش بود نفس بکشد گفت:
- گویا شهروندانِ دیگر پارادایس از اتفاق‌های داخل حوض‌خانه آگاه شدند.
جک که متوجه نمیشد با ظن گفت:
- خب اشکالش چیست؟
اِدوارد با جدیت سر آستین‌هایش را درست کرد و گفت:
- خبرها به یک انسان عادی نرسیده، گویا یک گروهک متوجه چنین موضوعی شدند.
ناطوران متعجب به اِدوارد خیره شدند. فرمانده جوان آهسته یکی از صندلی‌های مخملی و قرمز رنگ را به عقب کشاند و بر رویش نشست. یکی از پاهایش را بر روی دیگری گذاشت و ادامه داد:
- گروهک اَشِز(خاکستر) در ابتدای به وجود آمدش متشکل از چهار مَرد بود، چهار سال پیش ژاندارمِری گمان میکرد این گروهک رو شناسایی و منحل کرده است.
لورا همانطور که به اِدوارد خیره شده بود آهسته بر روی صندلی که نزدیک به قفسه کتاب‌ها بود نشست. جک متعجب گفت:
- این گروهک چه ربطی به ما دارد؟
اِدوارد بدون آنکه به جک توجه کند ادامه داد:
- فعالیت این گروه بر ضد ناطوران است.
ناگاه آنا هینی کشید و دستانش را بر روی دهانش قرار داد، با چشمانی بزرگ به لورا خیره شد و دیگر چیزی نگفت.
- آن‌ها از روش‌های مختلفی برای کشتنِ ناطوران اقدام میکنند، البته که به غیر از ناطوران چندی از درباریان و افراد وابسته به سلطنت را هم کشته‌اند.
دیوید همانطور که دست به کمر ایستاده بود با دقت گفت:
- و تو آن همه اطلاعات را از کجا میدانی؟
اِدوارد چشم از گلدان کوچک و طلایی که بر روی میز بود برداشت و به دیوید که دورتر از آ‌ن‌ها در کنار پنجره سرتاسری ایستاده بود نگریست. فرمانده جوان با خونسردی گفت:
- من کتاب‌های زیادی را درباره ناطوران مطالعه کرده‌ام.
- برای چه از دانسته‌هایت برایمان نمی‌گویی؟
اِدوارد اخمی کرد و با آرامش گفت:
- گمان میکنم اکنون نیز درحال انجام همان کار هستم.
لورا برای جلوگیری از ایجاد بحث بین آن دو با صدایی لرزان گفت:
- حالا گمان میکنید چگونه متوجه شدند؟
اِدوارد متفکرانه پاسخ داد:
- شاید یکی از پادو‌های‌شان در حوض‌خانه حضور داشته.
اِدوارد ناگاه به جک خیره نگریست و با تندخویی گفت:
- اصلا برای چه چنین کاری کردی؟
جک در تمام مدت به زمین سپید چشم دوخته بود. همانطور که در بهت بود گفت:
- نمی‌دانم، گمان میکردم باید انجامش میدادم، برایم مهم نبود که قرار است چه اتفاقی بیوفتد.
دیوید متعجب و خشمگین گفت:
- منظورت چیست؟
جک که آرامش قبل را داشت بی‌اعتنا به خشمِ دیوید گفت:
- نمی‌دانم، گمان میکنم اصلا توان فکر کردن نداشتم، در آن لحظه فقط قطرات آب و شما را میدیدم.
اِدوارد بدون آنکه چشم از گلدانِ کوچک و طلایی بر روی میز بردارد گفت:
- به گمانم در آن لحظه مسحورِ جادویت شده بودی، با لمس آن آب همه چیز تغییر کرد.
آنا پس از آنکه بیرون از اتاق را بررسی کرد به همکارانش پیوست و گفت:
- اکنون چگونه از چشم گروهک اَشِز مخفی بمانیم؟
اِدوارد آشفته چنگی بر موهای طلایی‌اش زد، گفت:
- به گمونم دیگر نباید بیرون رویم، تمام شهروندان در حوض‌خانه رخسارمان دیده‌اند، اگر باری دیگر در شهر پارادایش ظاهر شویم به سهولت ما را میشناسند.
فرمانده جوان پس از آنکه زیر چشمی به جک نگاه کرد با شماتت گفت:
- به خصوص با آن‌ کاری که جک انجام داد.
پسرک به نظر میرسید آزرده شده باشد، سپس خود را سرگرم دیدنِ کتاب‌خانه کرد. نگاهش به قفسه‌های سپید و بزرگ خورد که کتاب‌هایی با رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف در خود جای داده بودند. ناگهان با تکان خوردن دستگیره درب تک‌تک‌شان به درب خیره شدند. دیگو آهسته و با احتیاط واردِ اتاق شد و گفت:
- ملکه گفتند به اتاق کارشان روید.
- برای چه؟
دیگو به گونه‌ای که به او کمی برخورده باشد چشمش را از جک گرفت و گفت:
- حتما کارِ واجبی با شما دارند.
اِدوارد سرتاپای دیگو را بررسی کرد و از صندلی برخاست.
***

دیگو پس از سه بار در زدن گفت:
- بانو، ناطوران را آوردم.
- بیایید تو!
دیوید که از لحن زیبا و دلنشین بانو جوآن سرمست شده بود با لبخند وارد اتاق کار شد و جلوتر از اِدوارد ایستاد. فرمانده جوان به دیوید نگاه کرد، هرچه با نگاه و زبان ب*دن به او گفته بود کمی عقب‌تر در نزد لورا بایستاد گوش نمی‌داد، اِدوارد که از لبخند و یک‌دندگی دیوید عصبانی شده بود، چشم از او گرفت و تلاش کرد تا تمام حواسش را به بانو جوآن دهد. لورا به دو گلدان و بزرگِ سپید همراه با لبه‌های طلایی که بامبویی در خود جای داده بودند خیره شد. به لطف مادر و علاقه‌اش به گیاهان، به خوبی ج*ن*س و نوعش را شناخته بود. بانو جوآن از پنجره بزرگ که سرتاسر سالن را دربر گرفته بود، به بیرون خیره شده بود. سرانجام از پنجره فاصله گرفت و به سوی میز کارش رفت. بانو جوآن با ابراز تاسف گفت:
- حتما از آنکه ناگاه امنیت و آرامشتان در خطر افتاده نگران شده‌اید، بابت این موضوع بسیار شرمنده‌ام.
سپس آهسته بر روی صندلی که به نظر میرسید از عاج فیل ساخته شده باشد نشست و به جوانانی که معذب روبه‌رویش ایستاده بودند خیره شد؛ البته به جز دیوید. اِدوارد کمی در جایش تکان خورد و گفت:
- مشکلی نیست بانو، ما نیز باید مراقب باشیم.
بانو جوآن که به نظر میرسید بابت این موضوع بسیار غمگین است سری تکان داد و گفت:
- خیر مرد جوان، دیگو برایم همه چیز را گفت، همانطور که قبلا گفته بودم مردمم نسبت به ناطوران حس خوبی ندارند.
کد:
لورا چشم از جک گرفت و متعجب به دیگو نگاه کرد. جک همانطور که با ذوق به همکارانش خیره شد بود لبخند بر لبانش خشک شد. ناگاه ناطوران به حرکت افتادند، آنا و دیوید با عجله از بین شهروندان رد شدند و خود را به ورودی ساختمان رساندند. جک که درحال مشاهده رفتنِ ناگهانیِ همکارانش بود بی‌درنگ جلیقه طلایی‌اش را برداشت و از بین مردم که متعجب درحال تماشای او بودند رد شد. زن و مردی که جک کمی بیش با آن‌ها درحال گفت‌وگوی بود آهسته به آب نزدیک شدند. قطرات آب همانند قبل در هوا و زمین مانده بود. مردم متحیر و بهت‌زده به گوله‌ای از آب خیره شدند که درست پایین‌تر از سقف در آسمان مانده بود.

جک به سرعت جلیقه‌اش را بر تن کرد. با خروجش از حوض‌خانه نور  بین فضای آزاد درختان درست در چشمانش تابید. ناگاه همکارانش را دید که به نظر میرسید مدتی را در انتظار او بودند. جک آهسته به جلو رفت و گفت:

- برای چه آن جا را ترک کردید؟

دیگو با عجله به جلو حرکت کرد و گفت:

- بیایید اول این‌جا را ترک کنیم، بعد برایتان توضیح میدهیم.

جک در نزد لورا و آنا رفت که با احتیاط به اطرافشان خیره شده بودند. سرانجام از همان میانبر وارد قصر شدند. همانند همیشه در محوطه قصر همه چیز در آرامش و نظم بود. ناطوران با پیشنهاد سرباز دیگو با عجله وارد اتاقِ مطالعه شدند. پس از ترک اتاق توسط دیگو، ناطوران با یکدیگر تنها ماندند. آن‌قدر سریع راه را طی کرده بودند که همگی‌شان به نفس‌نفس افتاده بودند. جک بریده گفت:

- برایِ... چه... حوض‌خانه را... ترک کردید؟

لورا پس از آنکه آب دهانش را به سختی قورت داد گفت:

- تو به ما بگو، اصلا برای چه آن‌کارها را کردی؟

جک چشمانش را ریز کرد و به چشمان لورا نگاه کرد. ناگاه دیوید بر روی زمینِ سُر و صیقلی شده افتاد، همانطور که در تلاش بود نفس بکشد گفت:

- گویا شهروندانِ دیگر پارادایس از اتفاق‌های داخل حوض‌خانه آگاه شدند.

جک که متوجه نمیشد با ظن گفت:

- خب اشکالش چیست؟

اِدوارد با جدیت سر آستین‌هایش را درست کرد و گفت:

- خبرها به یک انسان عادی نرسیده، گویا یک گروهک متوجه چنین موضوعی شدند.

ناطوران متعجب به اِدوارد خیره شدند. فرمانده جوان آهسته یکی از صندلی‌های مخملی و قرمز رنگ را به عقب کشاند و بر رویش نشست. یکی از پاهایش را بر روی دیگری گذاشت و ادامه داد:

- گروهک اَشِز(خاکستر) در ابتدای به وجود آمدش متشکل از چهار مَرد بود، چهار سال پیش ژاندارمِری گمان میکرد این گروهک رو شناسایی و منحل کرده است.

لورا همانطور که به اِدوارد خیره شده بود آهسته بر روی صندلی که نزدیک به قفسه کتاب‌ها بود نشست. جک متعجب گفت:

- این گروهک چه ربطی به ما دارد؟

اِدوارد بدون آنکه به جک توجه کند ادامه داد:

- فعالیت این گروه بر ضد ناطوران است.

ناگاه آنا هینی کشید و دستانش را بر روی دهانش قرار داد، با چشمانی بزرگ به لورا خیره شد و دیگر چیزی نگفت.

- آن‌ها از روش‌های مختلفی برای کشتنِ ناطوران اقدام میکنند، البته که به غیر از ناطوران چندی از درباریان و افراد وابسته به سلطنت را هم کشته‌اند.

دیوید همانطور که دست به کمر ایستاده بود با دقت گفت:

- و تو آن همه اطلاعات را از کجا میدانی؟

اِدوارد چشم از گلدان کوچک و طلایی که بر روی میز بود برداشت و به  دیوید که دورتر از آ‌ن‌ها در کنار پنجره سرتاسری ایستاده بود نگریست. فرمانده جوان با خونسردی گفت:

- من کتاب‌های زیادی را درباره ناطوران مطالعه کرده‌ام.

- برای چه از دانسته‌هایت برایمان نمی‌گویی؟

اِدوارد اخمی کرد و با آرامش گفت:

- گمان میکنم اکنون نیز درحال انجام همان کار هستم.

لورا برای جلوگیری از ایجاد بحث بین آن دو با صدایی لرزان گفت:

- حالا گمان میکنید چگونه متوجه شدند؟

اِدوارد متفکرانه پاسخ داد:

- شاید یکی از پادو‌های‌شان در حوض‌خانه حضور داشته.

اِدوارد ناگاه به جک خیره نگریست و با تندخویی گفت:

- اصلا برای چه چنین کاری کردی؟

جک در تمام مدت به زمین سپید چشم دوخته بود. همانطور که در بهت بود گفت:

-  نمی‌دانم، گمان میکردم باید انجامش میدادم، برایم مهم نبود که قرار است چه اتفاقی بیوفتد.

دیوید متعجب و خشمگین گفت:

- منظورت چیست؟

جک که آرامش قبل را داشت بی‌اعتنا به خشمِ دیوید گفت:

- نمی‌دانم، گمان میکنم اصلا توان فکر کردن نداشتم، در آن لحظه فقط قطرات آب و شما را میدیدم.

اِدوارد بدون آنکه چشم از گلدانِ کوچک و طلایی بر روی میز بردارد گفت:

- به گمانم در آن لحظه مسحورِ جادویت شده بودی، با لمس آن آب همه چیز تغییر کرد.

آنا پس از آنکه بیرون از اتاق را بررسی کرد به همکارانش پیوست و گفت:

- اکنون چگونه از چشم گروهک اَشِز مخفی بمانیم؟

اِدوارد آشفته چنگی بر موهای طلایی‌اش زد، گفت:

- به گمونم دیگر نباید بیرون رویم، تمام شهروندان در حوض‌خانه رخسارمان دیده‌اند، اگر باری دیگر در شهر پارادایش ظاهر شویم به سهولت ما را میشناسند.

فرمانده جوان پس از آنکه زیر چشمی به جک نگاه کرد با شماتت گفت:

- به خصوص با آن‌ کاری که جک انجام داد.

پسرک به نظر میرسید آزرده شده باشد، سپس خود را سرگرم دیدنِ کتاب‌خانه کرد. نگاهش به قفسه‌های سپید و بزرگ خورد که کتاب‌هایی با رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف در خود جای داده بودند. ناگهان با تکان خوردن دستگیره درب تک‌تک‌شان به درب خیره شدند. دیگو آهسته و با احتیاط واردِ اتاق شد و گفت:

- ملکه گفتند به اتاق کارشان روید.

- برای چه؟

دیگو به گونه‌ای که به او کمی برخورده باشد چشمش را از جک گرفت و گفت:

- حتما کارِ واجبی با شما دارند.

اِدوارد سرتاپای دیگو را بررسی کرد و از صندلی برخاست.

***



دیگو پس از سه بار در زدن گفت:

- بانو، ناطوران را آوردم.

- بیایید تو!

دیوید که از لحن زیبا و دلنشین بانو جوآن سرمست شده بود با لبخند وارد اتاق کار شد و جلوتر از اِدوارد ایستاد. فرمانده جوان به دیوید نگاه کرد، هرچه با نگاه و زبان ب*دن به او گفته بود کمی عقب‌تر در نزد لورا بایستاد گوش نمی‌داد، اِدوارد که از لبخند و یک‌دندگی دیوید عصبانی شده بود، چشم از او گرفت و تلاش کرد تا تمام حواسش را به بانو جوآن دهد. لورا به دو گلدان و بزرگِ سپید همراه با لبه‌های طلایی که بامبویی در خود جای داده بودند خیره شد. به لطف مادر و علاقه‌اش به گیاهان، به خوبی ج*ن*س و نوعش را شناخته بود. بانو جوآن از پنجره بزرگ که سرتاسر سالن را دربر گرفته بود، به بیرون خیره شده بود. سرانجام از پنجره فاصله گرفت و به سوی میز کارش رفت. بانو جوآن با ابراز تاسف گفت:

- حتما از آنکه ناگاه امنیت و آرامشتان در خطر افتاده نگران شده‌اید، بابت این موضوع بسیار شرمنده‌ام.

سپس آهسته بر روی صندلی که به نظر میرسید از عاج فیل ساخته شده باشد نشست و به جوانانی که معذب روبه‌رویش ایستاده بودند خیره شد؛ البته به جز دیوید. اِدوارد کمی در جایش تکان خورد و گفت:

- مشکلی نیست بانو، ما نیز باید مراقب باشیم.

بانو جوآن که به نظر میرسید بابت این موضوع بسیار غمگین است سری تکان داد و گفت:

- خیر مرد جوان، دیگو برایم همه چیز را گفت، همانطور که قبلا گفته بودم مردمم نسبت به ناطوران حس خوبی ندارند.
#پارت107
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Negin_SH
بالا