- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
کمی بعد لورا دامنِ سپید و بلندش را که نخی طلایی به کمرش گِرِه میخورد باری دیگر دست کشید و از اتاق بیرون رفت. اگر اشتباه نکند امروز قرار است روزِ خوبی برایش باشد، پس از آن خواب عجیب و غریب چنین گردشی برایش خوب به نظر میرسد. پس از بستنِ دربی سپید دیوید و جک را دید که در حال درست کردنِ جلیقههای طلایی و کِرمیشان بودند. در همان لحظه آنا از اتاق بیرون آمد و همانطور که درحال بستنِ موهایش به بالا بود کلافه گفت:
- ایکاش میتوانستیم کمی دیرتر از خواب بیدار شویم، گمانم نزدیک به دو شب میشود که خوب به خواب نرفتهام.
لورا با لبخند پر مهری که بر لباش نقش بسته بود گفت:
- گمانم هنوز به جای دیگری غیر از تختت عادت نکردهای.
جک و دیوید از سخن لورا به خنده افتاده بودند. سرباز دیگو با لباسِ مخصوصش از پلهها بالا آمد. به دلیل وجود نور فراوان که از پشتِ او منتشر میشد ناطوران توانایی دیدنِ رخسار او را نداشتند. دیگو پس از تعظیم گفت:
- صبحتان بخیر ناطوران! نظرتان چیست امروز از مناطق شهر و جاهای مختلفِ قصر دیدن کنید؟
ناطوران از پیشنهاد تازه و جذابِ سرباز دیگو خرسند شدند، با آن که لورا از قبل میدانست هدفشان این است، با شوق و ذوقی فراوان موافقت خود را با ناطوران و پیشنهادِ سرباز دیگو نشان داد. اِدوارد که برخلافِ جک و دیوید جلیقه بر تن نکرده بود، آهسته از کنارشان رد شد و همانند همیشه او جلوتر از همه به راه افتاد. لورا پس از ایستادن در کنار آنا و دیوید در تلاش بود تا پا به پایشان حرکت کند. در همانحال که بر روی زمین کِرِمی رنگ در حال حرکت بود، با آنکه به خودش قول داده بود که دیگر دربارهاش گمان نکند بازهم به رؤیای دیشب میاندیشید. ، اختیار ذهنش را از دست داده بود. اصلا باید چنین چیزی را به همکارانش میگفت؟ با خود گمان کرد اگر با سخنش آنها نگران کند چه؟
ناطوران آهسته از پلهها پایین آمدند و در ن*زد*یک*ی سالنِ ر*ق*ص ایستادند. پس از آن دیگو ناطوران را ترک کرد و در نزد مردِ بسیار جدی رفت که در ن*زد*یک*یِ درب ورودی ایستاده بود. در بین رفت و آمدهای محدود چند خدمتکار در سالن ورودی قصر، لورا میتوانست خندههای دیگو و شوخیهایش را با مرد که لباس رسمی بر تن کرده بود بشنود، هرچند که آن مرد نسبت به سخنان و شوخیهای دیگو کوچکترین لبخندی نیز بر ل*ب نمیآورد. پس از مدتی دیگو با رخساری خنثی نزد ناطوران رفت، به گونهای که شکست خورده باشد گفت:
- بیایید اول از شهر پارادایس آغاز کنیم!
دیگو پس از آنکه کمی به جلو حرکت کرد گفت:
- در ن*زد*یک*یِ قصر دریاچه بزرگ و زیبایی وجود دارد، اگر موافق باشید اول به آنجا میرویم.
ناطوران بدون آنکه مخالفتی با دیگو داشته باشند او را دنبال کردند. پس از آنکه وارد شهر زیبای پارادایس شدند از یک میانبر باریک و کوتاه واردِ یک جنگل سرسبز و کوچک شدند که فراوانیِ شاخهها و برگهایش اجازه ورود نور را نمیداد. سرباز دیگو وارد سازهای مربعی شکل و کوچک شد. اِدوارد متعجب به نمای سپید و کندهکاریهای کشیده و دنبالهدار خیره شد. دیوید زیرلب گفت:
- مگر قرار نبود دریاچه را مشاهده کنیم؟
اِدوارد انگشتِ اشارهاش را به نشانه سکوت روبهروی بینیاش گرفت، سپس آهسته وارد ساختمان شد. ناگاه ناطوران با ارتفاع زیاد سقف و بزرگیِ سالن انگشت به د*ه*ان ماندند. لورا به سرباز دیگو خیره شد، دیگو با لبی خندان گفت:
- اینجا حوضخانه است، مردمِ شهر پارادایس در بیشتر مواقع برای عبادت به اینجا میآیند.
سرباز دیگو به جلو حرکت کرد و لورا هنوز درحال مشاهده ستونهای کندهکاری شده و طلایی بود که به نظر میرسید درحال نگهداشتنِ سقفِ مرتفع هستند. آهسته بر روی زمین سنگفرش شده و سپید حرکت کرد. لورا تعداد محدودی از شهروندان را مشاهد کرد که هر کدام مشغولِ انجام کاری بودند. سرباز دیگو به دو کودک که درحال بازی بودند نگاه کرد و گفت:
- آبِ گوارای اینجا برای مردم معنای خاصی دارد، خیلیها میگویند همانند جادو بر زندگی تاثیر میگذارد و سبب بهتر شدن اوضاع میشود.
لورا آهسته به سمت آب حرکت کرد، به وضوح میتوانست سنگهای روشن و سپید در کفِ حوض را مشاهده کند. دیوید به سمت دیوار سمت چپ حرکت کرد که دارای طرحهای هندسی و دایرههای گوناگونی بود. تا به حال چنین نقش و کندهکاری را به عمر ندیده بودند. لورا که محو در فضای آنجا شده بود آهسته خم شد، قصد داشت دستی بر آب بزند که ناگاه دیگو گفت:
- بانو لورا! شما اجازه ندارید آب را لمس کنید.
لورا متوقف شد و متعجب به دیگو چشم دوخت. او که گویی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت با ناراحتی گفت:
- برای چه؟
دیگو با احترام و لبخند گفت:
- شرمندهام بانو، ولی تنها ناطوران آب اجازه دست زدن به آن را دارند.
ناطوران متعجبتر از قبل به گونهای که چشمانشان گشاد شده باشد به جک که در کمال آرامش در حال گفتوگوی با یک مرد و زن بود خیره شدند. اِدوارد با اخم به جک خیره شد و گفت:
- برای چه فقط او؟
دیگو دستی بر بازویش کشید و گفت:
- از هزاران سال پیش مردم گمان میکردند اگر ناطوری غیر از ناطورِ آب به منبع آب دست بزند، آن آب از بین رفته و تبدیل به ماهیت ناطوری میشود که به آن دست زده.
دیگو ناگاه به سمت آب رفت.
- اگر بانو لورا به آب دست زده بود تبدیل به چمن و علفزار میشد، شاید هم گلهای فراوان و خوشبو.
لورا ناراحت و غمگینتر از قبل به دیگو نگاه کرد. سرباز نیز با مشاهده نگاهِ او لبخندی زد و گفت:
- البته این فقط داستان قدیمیست، با اینحال بهتر است رعایت کنیم.
جک پس از اتمامِ خوشوبشهایش با آن دو، از کنارِ سرباز دیگو رد شد و با لبخند به طرف آب حرکت کرد. ناطوران و دیگو در سکوت کامل جک را مشاهده کردند. سرباز دیگو همانطور که رفتارهای جک را زیر نظر داشت آهسته گفت:
- از سالیانِ پیش هیچ ناطوری واردِ حوضخانه پارادایس نشده بود.
جک آهسته جلیقهاش را تن از درآورد و در نزدش بر روی زمین سنگفرش شده گذاشت. همانطور که در حال مشاهده تصویر خود در آب بود، آهسته آب خنک و گوارا را لمس کرد. ناگاه با بالا آمدن سطح آب، جک قطراتی از آب را در هوا پراکنده کرد، لورا متعجب به قطرات درخشانِ آب که در آسمان بیحرکت مانده بودند خیره شد. همان لحظه شهروندان با هیاهو قطرات را در آسمان به یکدیگر نشان دادند و کودکان نیز آنها را در هوا شکار کردند. حرکتِ بعدیِ جک ایجاد ر*ق*صِ آب در هوا بود. در بین قطرات بدونِ حرکت آب در هوا، جک گولهای از آب را میان دو دستش نگه داشت و آن را در هوا فرستاد. سپس خودش نیز ایستاد و با هر حرکتِ دستانش، آبِ فراوان در هوا نیز به حرکت درمیآمد. لورا متوجه ورود عدهای دیگر از شهروندان به حوضخانه شد، دخترک به اِدوارد خیره شد و با نگرانی گفت:
- اگر مردم پارادایس از ناطور بودنِ جک بویی ببرند چه؟
اِدوارد که همانند شهروندان محو در جادوی جک شده بود، با تکانِ سرش چشم از قطرات آب برداشت، پس از زیر نظر گرفتن مردم و رفتارشان نسبت به کارهای جک، به لورا نگاه کرد و آهسته گفت:
- به گمان نمیرسد مردم مشکلی داشته باشند، شاید فکر میکنن جک یک جادوگر قهار است.
لورا که با حرفهای اِدوارد قانع نشده بود با اضطراب جک را نظاره کرد. اگر یکی از آنها متوجه شغلشان شود دیگر ماندشان فایدهای ندارد، اصلا شاید یکی از آنها با خود چاقویی آورده باشد. ناگاه با به یاد آوردن آن مرد در بازارچه که به او آزار رسانده بود ترسش بیشتر شد. با آنحال گمان میکرد مردم پارادایس به دلیل آنکه در طبقات بالاتری هستند متشخص باشند. لورا با دلشورهای که همانند همیشه توان هدایتش را نداشت به مردمانی که محو در جادوی جک شده بودند نگریست، اما اینبار با دقت بیشتری به چشمان خیره شد. از نگاه و طرز برخوردشان با چنین چیزی به نظر نمیرسید که قصد کشتنِ جک را داشته باشند. لورا نگاهش به دختر بچهای خورد که درحال نزدیک شدن به جک بود. ناگاه مادرش او را در آ*غ*و*ش گرفت و به دخترش قطرهای از آب را نشان داد که به رخسارشان نزدیک بود. لورا ناگاه آرام گرفت، دخترک آهسته لبخندی زد و او نیز به شعبده بازیهای جک خیره شد. جک آهسته دستهای از آب را به سمت همکارانش سوق داد. لورا که در تلاش بود با آب تماسی نداشته باشد به حرکات ناگهانی و آهسته آب خیره شد، سرانجام سرش را به راست کج کرد و به جک که خرسند به نظر میرسید خیره شد. ناطوران میخواستند به او ملحق شوند، اما میدانستند با آنکار هویتِ خود را آشکار میسازند. در همان لحظه یک سرباز با شمشیری طویل که در دست داشت وارد حوضخانه شد، سپس نزد دیگو رفت و در گوشش چیزی گفت. مردم و ناطوران درحال تماشای حرکات آب در آسمان بودند که سرباز دیگو آهسته به ناطوران گفت:
- باید از اینجا برویم!
#پارت106
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
- ایکاش میتوانستیم کمی دیرتر از خواب بیدار شویم، گمانم نزدیک به دو شب میشود که خوب به خواب نرفتهام.
لورا با لبخند پر مهری که بر لباش نقش بسته بود گفت:
- گمانم هنوز به جای دیگری غیر از تختت عادت نکردهای.
جک و دیوید از سخن لورا به خنده افتاده بودند. سرباز دیگو با لباسِ مخصوصش از پلهها بالا آمد. به دلیل وجود نور فراوان که از پشتِ او منتشر میشد ناطوران توانایی دیدنِ رخسار او را نداشتند. دیگو پس از تعظیم گفت:
- صبحتان بخیر ناطوران! نظرتان چیست امروز از مناطق شهر و جاهای مختلفِ قصر دیدن کنید؟
ناطوران از پیشنهاد تازه و جذابِ سرباز دیگو خرسند شدند، با آن که لورا از قبل میدانست هدفشان این است، با شوق و ذوقی فراوان موافقت خود را با ناطوران و پیشنهادِ سرباز دیگو نشان داد. اِدوارد که برخلافِ جک و دیوید جلیقه بر تن نکرده بود، آهسته از کنارشان رد شد و همانند همیشه او جلوتر از همه به راه افتاد. لورا پس از ایستادن در کنار آنا و دیوید در تلاش بود تا پا به پایشان حرکت کند. در همانحال که بر روی زمین کِرِمی رنگ در حال حرکت بود، با آنکه به خودش قول داده بود که دیگر دربارهاش گمان نکند بازهم به رؤیای دیشب میاندیشید. ، اختیار ذهنش را از دست داده بود. اصلا باید چنین چیزی را به همکارانش میگفت؟ با خود گمان کرد اگر با سخنش آنها نگران کند چه؟
ناطوران آهسته از پلهها پایین آمدند و در ن*زد*یک*ی سالنِ ر*ق*ص ایستادند. پس از آن دیگو ناطوران را ترک کرد و در نزد مردِ بسیار جدی رفت که در ن*زد*یک*یِ درب ورودی ایستاده بود. در بین رفت و آمدهای محدود چند خدمتکار در سالن ورودی قصر، لورا میتوانست خندههای دیگو و شوخیهایش را با مرد که لباس رسمی بر تن کرده بود بشنود، هرچند که آن مرد نسبت به سخنان و شوخیهای دیگو کوچکترین لبخندی نیز بر ل*ب نمیآورد. پس از مدتی دیگو با رخساری خنثی نزد ناطوران رفت، به گونهای که شکست خورده باشد گفت:
- بیایید اول از شهر پارادایس آغاز کنیم!
دیگو پس از آنکه کمی به جلو حرکت کرد گفت:
- در ن*زد*یک*یِ قصر دریاچه بزرگ و زیبایی وجود دارد، اگر موافق باشید اول به آنجا میرویم.
ناطوران بدون آنکه مخالفتی با دیگو داشته باشند او را دنبال کردند. پس از آنکه وارد شهر زیبای پارادایس شدند از یک میانبر باریک و کوتاه واردِ یک جنگل سرسبز و کوچک شدند که فراوانیِ شاخهها و برگهایش اجازه ورود نور را نمیداد. سرباز دیگو وارد سازهای مربعی شکل و کوچک شد. اِدوارد متعجب به نمای سپید و کندهکاریهای کشیده و دنبالهدار خیره شد. دیوید زیرلب گفت:
- مگر قرار نبود دریاچه را مشاهده کنیم؟
اِدوارد انگشتِ اشارهاش را به نشانه سکوت روبهروی بینیاش گرفت، سپس آهسته وارد ساختمان شد. ناگاه ناطوران با ارتفاع زیاد سقف و بزرگیِ سالن انگشت به د*ه*ان ماندند. لورا به سرباز دیگو خیره شد، دیگو با لبی خندان گفت:
- اینجا حوضخانه است، مردمِ شهر پارادایس در بیشتر مواقع برای عبادت به اینجا میآیند.
سرباز دیگو به جلو حرکت کرد و لورا هنوز درحال مشاهده ستونهای کندهکاری شده و طلایی بود که به نظر میرسید درحال نگهداشتنِ سقفِ مرتفع هستند. آهسته بر روی زمین سنگفرش شده و سپید حرکت کرد. لورا تعداد محدودی از شهروندان را مشاهد کرد که هر کدام مشغولِ انجام کاری بودند. سرباز دیگو به دو کودک که درحال بازی بودند نگاه کرد و گفت:
- آبِ گوارای اینجا برای مردم معنای خاصی دارد، خیلیها میگویند همانند جادو بر زندگی تاثیر میگذارد و سبب بهتر شدن اوضاع میشود.
لورا آهسته به سمت آب حرکت کرد، به وضوح میتوانست سنگهای روشن و سپید در کفِ حوض را مشاهده کند. دیوید به سمت دیوار سمت چپ حرکت کرد که دارای طرحهای هندسی و دایرههای گوناگونی بود. تا به حال چنین نقش و کندهکاری را به عمر ندیده بودند. لورا که محو در فضای آنجا شده بود آهسته خم شد، قصد داشت دستی بر آب بزند که ناگاه دیگو گفت:
- بانو لورا! شما اجازه ندارید آب را لمس کنید.
لورا متوقف شد و متعجب به دیگو چشم دوخت. او که گویی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت با ناراحتی گفت:
- برای چه؟
دیگو با احترام و لبخند گفت:
- شرمندهام بانو، ولی تنها ناطوران آب اجازه دست زدن به آن را دارند.
ناطوران متعجبتر از قبل به گونهای که چشمانشان گشاد شده باشد به جک که در کمال آرامش در حال گفتوگوی با یک مرد و زن بود خیره شدند. اِدوارد با اخم به جک خیره شد و گفت:
- برای چه فقط او؟
دیگو دستی بر بازویش کشید و گفت:
- از هزاران سال پیش مردم گمان میکردند اگر ناطوری غیر از ناطورِ آب به منبع آب دست بزند، آن آب از بین رفته و تبدیل به ماهیت ناطوری میشود که به آن دست زده.
دیگو ناگاه به سمت آب رفت.
- اگر بانو لورا به آب دست زده بود تبدیل به چمن و علفزار میشد، شاید هم گلهای فراوان و خوشبو.
لورا ناراحت و غمگینتر از قبل به دیگو نگاه کرد. سرباز نیز با مشاهده نگاهِ او لبخندی زد و گفت:
- البته این فقط داستان قدیمیست، با اینحال بهتر است رعایت کنیم.
جک پس از اتمامِ خوشوبشهایش با آن دو، از کنارِ سرباز دیگو رد شد و با لبخند به طرف آب حرکت کرد. ناطوران و دیگو در سکوت کامل جک را مشاهده کردند. سرباز دیگو همانطور که رفتارهای جک را زیر نظر داشت آهسته گفت:
- از سالیانِ پیش هیچ ناطوری واردِ حوضخانه پارادایس نشده بود.
جک آهسته جلیقهاش را تن از درآورد و در نزدش بر روی زمین سنگفرش شده گذاشت. همانطور که در حال مشاهده تصویر خود در آب بود، آهسته آب خنک و گوارا را لمس کرد. ناگاه با بالا آمدن سطح آب، جک قطراتی از آب را در هوا پراکنده کرد، لورا متعجب به قطرات درخشانِ آب که در آسمان بیحرکت مانده بودند خیره شد. همان لحظه شهروندان با هیاهو قطرات را در آسمان به یکدیگر نشان دادند و کودکان نیز آنها را در هوا شکار کردند. حرکتِ بعدیِ جک ایجاد ر*ق*صِ آب در هوا بود. در بین قطرات بدونِ حرکت آب در هوا، جک گولهای از آب را میان دو دستش نگه داشت و آن را در هوا فرستاد. سپس خودش نیز ایستاد و با هر حرکتِ دستانش، آبِ فراوان در هوا نیز به حرکت درمیآمد. لورا متوجه ورود عدهای دیگر از شهروندان به حوضخانه شد، دخترک به اِدوارد خیره شد و با نگرانی گفت:
- اگر مردم پارادایس از ناطور بودنِ جک بویی ببرند چه؟
اِدوارد که همانند شهروندان محو در جادوی جک شده بود، با تکانِ سرش چشم از قطرات آب برداشت، پس از زیر نظر گرفتن مردم و رفتارشان نسبت به کارهای جک، به لورا نگاه کرد و آهسته گفت:
- به گمان نمیرسد مردم مشکلی داشته باشند، شاید فکر میکنن جک یک جادوگر قهار است.
لورا که با حرفهای اِدوارد قانع نشده بود با اضطراب جک را نظاره کرد. اگر یکی از آنها متوجه شغلشان شود دیگر ماندشان فایدهای ندارد، اصلا شاید یکی از آنها با خود چاقویی آورده باشد. ناگاه با به یاد آوردن آن مرد در بازارچه که به او آزار رسانده بود ترسش بیشتر شد. با آنحال گمان میکرد مردم پارادایس به دلیل آنکه در طبقات بالاتری هستند متشخص باشند. لورا با دلشورهای که همانند همیشه توان هدایتش را نداشت به مردمانی که محو در جادوی جک شده بودند نگریست، اما اینبار با دقت بیشتری به چشمان خیره شد. از نگاه و طرز برخوردشان با چنین چیزی به نظر نمیرسید که قصد کشتنِ جک را داشته باشند. لورا نگاهش به دختر بچهای خورد که درحال نزدیک شدن به جک بود. ناگاه مادرش او را در آ*غ*و*ش گرفت و به دخترش قطرهای از آب را نشان داد که به رخسارشان نزدیک بود. لورا ناگاه آرام گرفت، دخترک آهسته لبخندی زد و او نیز به شعبده بازیهای جک خیره شد. جک آهسته دستهای از آب را به سمت همکارانش سوق داد. لورا که در تلاش بود با آب تماسی نداشته باشد به حرکات ناگهانی و آهسته آب خیره شد، سرانجام سرش را به راست کج کرد و به جک که خرسند به نظر میرسید خیره شد. ناطوران میخواستند به او ملحق شوند، اما میدانستند با آنکار هویتِ خود را آشکار میسازند. در همان لحظه یک سرباز با شمشیری طویل که در دست داشت وارد حوضخانه شد، سپس نزد دیگو رفت و در گوشش چیزی گفت. مردم و ناطوران درحال تماشای حرکات آب در آسمان بودند که سرباز دیگو آهسته به ناطوران گفت:
- باید از اینجا برویم!
کد:
کمی بعد لورا دامنِ سپید و بلندش را که نخی طلایی به کمرش گِرِه میخورد باری دیگر دست کشید و از اتاق بیرون رفت. اگر اشتباه نکند امروز قرار است روزِ خوبی برایش باشد، پس از آن خواب عجیب و غریب چنین گردشی برایش خوب به نظر میرسد. پس از بستنِ دربی سپید دیوید و جک را دید که در حال درست کردنِ جلیقههای طلایی و کِرمیشان بودند. در همان لحظه آنا از اتاق بیرون آمد و همانطور که درحال بستنِ موهایش به بالا بود کلافه گفت:
- ایکاش میتوانستیم کمی دیرتر از خواب بیدار شویم، گمانم نزدیک به دو شب میشود که خوب به خواب نرفتهام.
لورا با لبخند پر مهری که بر لباش نقش بسته بود گفت:
- گمانم هنوز به جای دیگری غیر از تختت عادت نکردهای.
جک و دیوید از سخن لورا به خنده افتاده بودند. سرباز دیگو با لباسِ مخصوصش از پلهها بالا آمد. به دلیل وجود نور فراوان که از پشتِ او منتشر میشد ناطوران توانایی دیدنِ رخسار او را نداشتند. دیگو پس از تعظیم گفت:
- صبحتان بخیر ناطوران! نظرتان چیست امروز از مناطق شهر و جاهای مختلفِ قصر دیدن کنید؟
ناطوران از پیشنهاد تازه و جذابِ سرباز دیگو خرسند شدند، با آن که لورا از قبل میدانست هدفشان این است، با شوق و ذوقی فراوان موافقت خود را با ناطوران و پیشنهادِ سرباز دیگو نشان داد. اِدوارد که برخلافِ جک و دیوید جلیقه بر تن نکرده بود، آهسته از کنارشان رد شد و همانند همیشه او جلوتر از همه به راه افتاد. لورا پس از ایستادن در کنار آنا و دیوید در تلاش بود تا پا به پایشان حرکت کند. در همانحال که بر روی زمین کِرِمی رنگ در حال حرکت بود، با آنکه به خودش قول داده بود که دیگر دربارهاش گمان نکند بازهم به رؤیای دیشب میاندیشید. ، اختیار ذهنش را از دست داده بود. اصلا باید چنین چیزی را به همکارانش میگفت؟ با خود گمان کرد اگر با سخنش آنها نگران کند چه؟
ناطوران آهسته از پلهها پایین آمدند و در ن*زد*یک*ی سالنِ ر*ق*ص ایستادند. پس از آن دیگو ناطوران را ترک کرد و در نزد مردِ بسیار جدی رفت که در ن*زد*یک*یِ درب ورودی ایستاده بود. در بین رفت و آمدهای محدود چند خدمتکار در سالن ورودی قصر، لورا میتوانست خندههای دیگو و شوخیهایش را با مرد که لباس رسمی بر تن کرده بود بشنود، هرچند که آن مرد نسبت به سخنان و شوخیهای دیگو کوچکترین لبخندی نیز بر ل*ب نمیآورد. پس از مدتی دیگو با رخساری خنثی نزد ناطوران رفت، به گونهای که شکست خورده باشد گفت:
- بیایید اول از شهر پارادایس آغاز کنیم!
دیگو پس از آنکه کمی به جلو حرکت کرد گفت:
- در ن*زد*یک*یِ قصر دریاچه بزرگ و زیبایی وجود دارد، اگر موافق باشید اول به آنجا میرویم.
ناطوران بدون آنکه مخالفتی با دیگو داشته باشند او را دنبال کردند. پس از آنکه وارد شهر زیبای پارادایس شدند از یک میانبر باریک و کوتاه واردِ یک جنگل سرسبز و کوچک شدند که فراوانیِ شاخهها و برگهایش اجازه ورود نور را نمیداد. سرباز دیگو وارد سازهای مربعی شکل و کوچک شد. اِدوارد متعجب به نمای سپید و کندهکاریهای کشیده و دنبالهدار خیره شد. دیوید زیرلب گفت:
- مگر قرار نبود دریاچه را مشاهده کنیم؟
اِدوارد انگشتِ اشارهاش را به نشانه سکوت روبهروی بینیاش گرفت، سپس آهسته وارد ساختمان شد. ناگاه ناطوران با ارتفاع زیاد سقف و بزرگیِ سالن انگشت به د*ه*ان ماندند. لورا به سرباز دیگو خیره شد، دیگو با لبی خندان گفت:
- اینجا حوضخانه است، مردمِ شهر پارادایس در بیشتر مواقع برای عبادت به اینجا میآیند.
سرباز دیگو به جلو حرکت کرد و لورا هنوز درحال مشاهده ستونهای کندهکاری شده و طلایی بود که به نظر میرسید درحال نگهداشتنِ سقفِ مرتفع هستند. آهسته بر روی زمین سنگفرش شده و سپید حرکت کرد. لورا تعداد محدودی از شهروندان را مشاهد کرد که هر کدام مشغولِ انجام کاری بودند. سرباز دیگو به دو کودک که درحال بازی بودند نگاه کرد و گفت:
- آبِ گوارای اینجا برای مردم معنای خاصی دارد، خیلیها میگویند همانند جادو بر زندگی تاثیر میگذارد و سبب بهتر شدن اوضاع میشود.
لورا آهسته به سمت آب حرکت کرد، به وضوح میتوانست سنگهای روشن و سپید در کفِ حوض را مشاهده کند. دیوید به سمت دیوار سمت چپ حرکت کرد که دارای طرحهای هندسی و دایرههای گوناگونی بود. تا به حال چنین نقش و کندهکاری را به عمر ندیده بودند. لورا که محو در فضای آنجا شده بود آهسته خم شد، قصد داشت دستی بر آب بزند که ناگاه دیگو گفت:
- بانو لورا! شما اجازه ندارید آب را لمس کنید.
لورا متوقف شد و متعجب به دیگو چشم دوخت. او که گویی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت با ناراحتی گفت:
- برای چه؟
دیگو با احترام و لبخند گفت:
- شرمندهام بانو، ولی تنها ناطوران آب اجازه دست زدن به آن را دارند.
ناطوران متعجبتر از قبل به گونهای که چشمانشان گشاد شده باشد به جک که در کمال آرامش در حال گفتوگوی با یک مرد و زن بود خیره شدند. اِدوارد با اخم به جک خیره شد و گفت:
- برای چه فقط او؟
دیگو دستی بر بازویش کشید و گفت:
- از هزاران سال پیش مردم گمان میکردند اگر ناطوری غیر از ناطورِ آب به منبع آب دست بزند، آن آب از بین رفته و تبدیل به ماهیت ناطوری میشود که به آن دست زده.
دیگو ناگاه به سمت آب رفت.
- اگر بانو لورا به آب دست زده بود تبدیل به چمن و علفزار میشد، شاید هم گلهای فراوان و خوشبو.
لورا ناراحت و غمگینتر از قبل به دیگو نگاه کرد. سرباز نیز با مشاهده نگاهِ او لبخندی زد و گفت:
- البته این فقط داستان قدیمیست، با اینحال بهتر است رعایت کنیم.
جک پس از اتمامِ خوشوبشهایش با آن دو، از کنارِ سرباز دیگو رد شد و با لبخند به طرف آب حرکت کرد. ناطوران و دیگو در سکوت کامل جک را مشاهده کردند. سرباز دیگو همانطور که رفتارهای جک را زیر نظر داشت آهسته گفت:
- از سالیانِ پیش هیچ ناطوری واردِ حوضخانه پارادایس نشده بود.
جک آهسته جلیقهاش را تن از درآورد و در نزدش بر روی زمین سنگفرش شده گذاشت. همانطور که در حال مشاهده تصویر خود در آب بود، آهسته آب خنک و گوارا را لمس کرد. ناگاه با بالا آمدن سطح آب، جک قطراتی از آب را در هوا پراکنده کرد، لورا متعجب به قطرات درخشانِ آب که در آسمان بیحرکت مانده بودند خیره شد. همان لحظه شهروندان با هیاهو قطرات را در آسمان به یکدیگر نشان دادند و کودکان نیز آنها را در هوا شکار کردند. حرکتِ بعدیِ جک ایجاد ر*ق*صِ آب در هوا بود. در بین قطرات بدونِ حرکت آب در هوا، جک گولهای از آب را میان دو دستش نگه داشت و آن را در هوا فرستاد. سپس خودش نیز ایستاد و با هر حرکتِ دستانش، آبِ فراوان در هوا نیز به حرکت درمیآمد. لورا متوجه ورود عدهای دیگر از شهروندان به حوضخانه شد، دخترک به اِدوارد خیره شد و با نگرانی گفت:
- اگر مردم پارادایس از ناطور بودنِ جک بویی ببرند چه؟
اِدوارد که همانند شهروندان محو در جادوی جک شده بود، با تکانِ سرش چشم از قطرات آب برداشت، پس از زیر نظر گرفتن مردم و رفتارشان نسبت به کارهای جک، به لورا نگاه کرد و آهسته گفت:
- به گمان نمیرسد مردم مشکلی داشته باشند، شاید فکر میکنن جک یک جادوگر قهار است.
لورا که با حرفهای اِدوارد قانع نشده بود با اضطراب جک را نظاره کرد. اگر یکی از آنها متوجه شغلشان شود دیگر ماندشان فایدهای ندارد، اصلا شاید یکی از آنها با خود چاقویی آورده باشد. ناگاه با به یاد آوردن آن مرد در بازارچه که به او آزار رسانده بود ترسش بیشتر شد. با آنحال گمان میکرد مردم پارادایس به دلیل آنکه در طبقات بالاتری هستند متشخص باشند. لورا با دلشورهای که همانند همیشه توان هدایتش را نداشت به مردمانی که محو در جادوی جک شده بودند نگریست، اما اینبار با دقت بیشتری به چشمان خیره شد. از نگاه و طرز برخوردشان با چنین چیزی به نظر نمیرسید که قصد کشتنِ جک را داشته باشند. لورا نگاهش به دختر بچهای خورد که درحال نزدیک شدن به جک بود. ناگاه مادرش او را در آ*غ*و*ش گرفت و به دخترش قطرهای از آب را نشان داد که به رخسارشان نزدیک بود. لورا ناگاه آرام گرفت، دخترک آهسته لبخندی زد و او نیز به شعبده بازیهای جک خیره شد. جک آهسته دستهای از آب را به سمت همکارانش سوق داد. لورا که در تلاش بود با آب تماسی نداشته باشد به حرکات ناگهانی و آهسته آب خیره شد، سرانجام سرش را به راست کج کرد و به جک که خرسند به نظر میرسید خیره شد. ناطوران میخواستند به او ملحق شوند، اما میدانستند با آنکار هویتِ خود را آشکار میسازند. در همان لحظه یک سرباز با شمشیری طویل که در دست داشت وارد حوضخانه شد، سپس نزد دیگو رفت و در گوشش چیزی گفت. مردم و ناطوران درحال تماشای حرکات آب در آسمان بودند که سرباز دیگو آهسته به ناطوران گفت:
- باید از اینجا برویم!
#پارت106
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: