- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,410
- Points
- 449
قفسه س*ی*نه تکتک دامنها باز بود و لورا با کمک خدمتکار مِری، پوشیدهترین لباس را انتخاب کرد، اما با این حال عنصرش هنوز هویدا بود و این دامن نیز نتوانسته بود به خوبی قفسه س*ی*نهاش را بپوشاند. سرانجام موهایش را شانه کرد و به دور خورد ریخت تا کمرش که آشکار بود را بپوشاند. خدمتکار پس از آن که سرشانههای دخترک را درست کرد، از روی میز گلِ سرِ طلایی که نشانه اژدها را داشت برداشت و بر موهایِ لورا زد. همانطور که درحال درست کردن موهایِ مشکیِ لورا بود گفت:
- مشکلی ندارد اگر بر صورت و بدنتان پودر سپید بزنم؟
لورا متعجب به خدمتکار خیره شد. از کودکیاش هیچگاه دلش نمیخواست پو*ست گندمیاش را زیر پودرهای سپیدِ گوناگون بپوشاند. دخترک میترسید اگر کمی بیشتر گلایه کند و دستور بدهد خدمتکار را ناراحت و عصبانی کرده است. سرانجام با نگاهی شرمسار به گونهای از او خواهش کرده باشد تا آنکه دستور دهد با لبخند گفت:
- گمان نمیکنم برای پوستم خوب باشد.
مِری بدون آنکه چیزِ دیگری از او بپرسد پودر را بر روی میز نهاد و از لورا خواست تا از روی صندلی کوچک بلند شود. سپس با دو دستش شانههای لورا را گرفت و با دقت وضعیت او را بررسی کرد. همانطور که سر از دامنش برنمیداشت با دقت گفت:
- گمان میکنم دورِ کمرتان به خوبی تنگ نشده.
ناگاه خدمتکار به بیرحمانهترین شکل نخهای سرتاسر دامنش را گرفت و با یک حرکت آن را کشید، لورا احساس کرد دارد خفه میشود. خدمتکار مری با رضایت گفت:
- دیگر خوب شد.
قطراتی که از صورت لورا میریخت نشان میداد در دامنش آنطور که باید راحت نیست. سپس با نفس حبس شدهاش گفت:
- مچکرم خانمِ مِری!
***
دیوید همانطور که درحال گشتوگذار در حیاطِ قصر بود، سعی داشت با حرکات عجیب و سخنانی نابجا دلِ چند نفر از خدمتکاران را ببرد. خدمتکاران با مشاهده او متعجب و شاید هراسان از او فاصله میگرفتند. دیوید که دلیل رفتار آنها را نمیدانست خشمگین گفت:
- برای چه چنین رفتاری دارند؟
سربازی که به نظر میرسید از دیوید کوچکترین باشد، با احتیاط به دیوید چشم دوخت و گفت:
- شاید از این کارها خوششان نمیآید.
دیوید چشم از خدمتکاران گرفت و سرتاپای سرباز تازه کار را برانداز کرد. از آنکه چنین سخنی را از او شنیده بود خشمگین شده بود و دلش میخواست همانجا به جانش میافتاد، سرانجام با تندخویی گفت:
- با آن صدای نازکت سخن نگو، گوشهایم را پاره کردی.
دوباره به جستوجویِ خدمتکاران دیگر پرداخت تا شانسش را امتحان کند. چشمانش به دختری افتاد که تفاوت زیادی با لورا نداشت. دیوید لبخندی زد، خواست د*ه*ان باز کند و به او چیزی بگوید که ناگاه فردی با شتاب دستانش را بر روی شانهی او نهاد. بدنش با قرار گرفتنِ دستِ آن مرد تکان خورد و به سرعت برگشت. چشمش به اِدوارد خورد که اکنون ردایی بلند بر تن کرده بود و کتی طلایی همراه با شلواری به همان رنگ داشت. فرمانده درست روبهروی او با رخساری جدی ایستاده بود. دیوید با عجله از او فاصله گرفت تا شانههایش ار دستانِ دیوید رها شوند، هنوز به یاد داشت که در جنگل تا حدودی از او کتک خورده بود. پسرک دستپاچه خندید و گفت:
- تو اینجا چه میکنی مرد؟
اِدوارد همانطور که چشم از دیوید برنداشته بود بیاعتنا گفت:
- من باید از تو بپرسم، مگر نباید در سالن اصلی برویم؟
اِدوارد به سربازی که نزد دیوید بود خیره شد.
- شما میتوانید بروید.
سرباز بیدرنگ از سخنِ اِدوارد اطاعت کرد و دیوید را رها و تنها به حال خودش گذاشت. دیوید باورش نمیشد که در قصرِ فردِ دیگری باز هم از سخنان او حساب ببرند و از او اطاعت کنند. دیوید همانطور که در تلاش بود اِدوارد قدمی به سمت او برندارد گفت:
- آن سرباز تو را میشناخت؟
اِدوارد یک قدم به دیوید نزدیک شد و گفت:
- در قصر استوارت چه غلطی میکردی؟
دیوید آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که به سختی بر لبانش نگه داشته بود گفت:
- هیچکار، قدم میزدم.
اِدوارد با یک قدم درست مقابل دیوید قرار گرفت و از بالا به او خیره شد. پسرک به اطرافش نگاه کرد و با دلشوره گفت:
- در اینجا خدمتکار و خدمه زیادی هستند، باید حفظ آبرو کنیم، از یاد بردی که ناطور هستیم؟
اِدوارد اینبار خشمگینتر به پسرک خیره شد و گفت:
- من باید حفط آبرو کنم یا تو که کارهای نادرست میکنی تا خدمتکاران را به خود جذب کنی؟
دیوید دستانش را بر روی س*ی*نهی اِدوارد گذاشت و او را از خودش دور کرد. به سرعت اطرافش را بررسی کرد و آهسته گفت:
- تنها یک شوخی بود اِدوارد... .
ناگاه فرمانده سخن او را قطع و رخسارش به گوشِ دیوید نزدیکتر کرد.
- ما ناطور هستیم دیوید، اگر با خود بگوید ناطوران عامی و بیتربیت هستند اینجا ماندنمان دیگر چه فایدهای دارد؟
فرمانده آهسته از دیوید فاصله گرفت، خشمگین به چشمانِ دیوید خیره شد و با فَک قفل شدهاش گفت:
- دیگر به ما کمک نمیکنند! دیگر نه خبری از نقشه جدید است و نه اسبهایی که بتوانیم با آن به ادامه سفرمان بپردازیم.
دیوید که در تلاش بود نفس بکشد آهسته از اِدوارد فاصله گرفت. متوجه نگاه خدمتکاران به او و اِدوارد شد. تکتکشان دستانشان را بر روی د*ه*انِ خود گذاشته بودند و بنظر میرسید در حال گفتوگو درباره وضعیت آن دو بودند. اِدوارد آهسته از دیوید فاصله گرفت، همانطور که بر ابروهای طلاییاش اخم آورده بود گفت:
- به خاطر خدا هم که شده پسرِ مودبی باش دیوید.
- مشکلی ندارد اگر بر صورت و بدنتان پودر سپید بزنم؟
لورا متعجب به خدمتکار خیره شد. از کودکیاش هیچگاه دلش نمیخواست پو*ست گندمیاش را زیر پودرهای سپیدِ گوناگون بپوشاند. دخترک میترسید اگر کمی بیشتر گلایه کند و دستور بدهد خدمتکار را ناراحت و عصبانی کرده است. سرانجام با نگاهی شرمسار به گونهای از او خواهش کرده باشد تا آنکه دستور دهد با لبخند گفت:
- گمان نمیکنم برای پوستم خوب باشد.
مِری بدون آنکه چیزِ دیگری از او بپرسد پودر را بر روی میز نهاد و از لورا خواست تا از روی صندلی کوچک بلند شود. سپس با دو دستش شانههای لورا را گرفت و با دقت وضعیت او را بررسی کرد. همانطور که سر از دامنش برنمیداشت با دقت گفت:
- گمان میکنم دورِ کمرتان به خوبی تنگ نشده.
ناگاه خدمتکار به بیرحمانهترین شکل نخهای سرتاسر دامنش را گرفت و با یک حرکت آن را کشید، لورا احساس کرد دارد خفه میشود. خدمتکار مری با رضایت گفت:
- دیگر خوب شد.
قطراتی که از صورت لورا میریخت نشان میداد در دامنش آنطور که باید راحت نیست. سپس با نفس حبس شدهاش گفت:
- مچکرم خانمِ مِری!
***
دیوید همانطور که درحال گشتوگذار در حیاطِ قصر بود، سعی داشت با حرکات عجیب و سخنانی نابجا دلِ چند نفر از خدمتکاران را ببرد. خدمتکاران با مشاهده او متعجب و شاید هراسان از او فاصله میگرفتند. دیوید که دلیل رفتار آنها را نمیدانست خشمگین گفت:
- برای چه چنین رفتاری دارند؟
سربازی که به نظر میرسید از دیوید کوچکترین باشد، با احتیاط به دیوید چشم دوخت و گفت:
- شاید از این کارها خوششان نمیآید.
دیوید چشم از خدمتکاران گرفت و سرتاپای سرباز تازه کار را برانداز کرد. از آنکه چنین سخنی را از او شنیده بود خشمگین شده بود و دلش میخواست همانجا به جانش میافتاد، سرانجام با تندخویی گفت:
- با آن صدای نازکت سخن نگو، گوشهایم را پاره کردی.
دوباره به جستوجویِ خدمتکاران دیگر پرداخت تا شانسش را امتحان کند. چشمانش به دختری افتاد که تفاوت زیادی با لورا نداشت. دیوید لبخندی زد، خواست د*ه*ان باز کند و به او چیزی بگوید که ناگاه فردی با شتاب دستانش را بر روی شانهی او نهاد. بدنش با قرار گرفتنِ دستِ آن مرد تکان خورد و به سرعت برگشت. چشمش به اِدوارد خورد که اکنون ردایی بلند بر تن کرده بود و کتی طلایی همراه با شلواری به همان رنگ داشت. فرمانده درست روبهروی او با رخساری جدی ایستاده بود. دیوید با عجله از او فاصله گرفت تا شانههایش ار دستانِ دیوید رها شوند، هنوز به یاد داشت که در جنگل تا حدودی از او کتک خورده بود. پسرک دستپاچه خندید و گفت:
- تو اینجا چه میکنی مرد؟
اِدوارد همانطور که چشم از دیوید برنداشته بود بیاعتنا گفت:
- من باید از تو بپرسم، مگر نباید در سالن اصلی برویم؟
اِدوارد به سربازی که نزد دیوید بود خیره شد.
- شما میتوانید بروید.
سرباز بیدرنگ از سخنِ اِدوارد اطاعت کرد و دیوید را رها و تنها به حال خودش گذاشت. دیوید باورش نمیشد که در قصرِ فردِ دیگری باز هم از سخنان او حساب ببرند و از او اطاعت کنند. دیوید همانطور که در تلاش بود اِدوارد قدمی به سمت او برندارد گفت:
- آن سرباز تو را میشناخت؟
اِدوارد یک قدم به دیوید نزدیک شد و گفت:
- در قصر استوارت چه غلطی میکردی؟
دیوید آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که به سختی بر لبانش نگه داشته بود گفت:
- هیچکار، قدم میزدم.
اِدوارد با یک قدم درست مقابل دیوید قرار گرفت و از بالا به او خیره شد. پسرک به اطرافش نگاه کرد و با دلشوره گفت:
- در اینجا خدمتکار و خدمه زیادی هستند، باید حفظ آبرو کنیم، از یاد بردی که ناطور هستیم؟
اِدوارد اینبار خشمگینتر به پسرک خیره شد و گفت:
- من باید حفط آبرو کنم یا تو که کارهای نادرست میکنی تا خدمتکاران را به خود جذب کنی؟
دیوید دستانش را بر روی س*ی*نهی اِدوارد گذاشت و او را از خودش دور کرد. به سرعت اطرافش را بررسی کرد و آهسته گفت:
- تنها یک شوخی بود اِدوارد... .
ناگاه فرمانده سخن او را قطع و رخسارش به گوشِ دیوید نزدیکتر کرد.
- ما ناطور هستیم دیوید، اگر با خود بگوید ناطوران عامی و بیتربیت هستند اینجا ماندنمان دیگر چه فایدهای دارد؟
فرمانده آهسته از دیوید فاصله گرفت، خشمگین به چشمانِ دیوید خیره شد و با فَک قفل شدهاش گفت:
- دیگر به ما کمک نمیکنند! دیگر نه خبری از نقشه جدید است و نه اسبهایی که بتوانیم با آن به ادامه سفرمان بپردازیم.
دیوید که در تلاش بود نفس بکشد آهسته از اِدوارد فاصله گرفت. متوجه نگاه خدمتکاران به او و اِدوارد شد. تکتکشان دستانشان را بر روی د*ه*انِ خود گذاشته بودند و بنظر میرسید در حال گفتوگو درباره وضعیت آن دو بودند. اِدوارد آهسته از دیوید فاصله گرفت، همانطور که بر ابروهای طلاییاش اخم آورده بود گفت:
- به خاطر خدا هم که شده پسرِ مودبی باش دیوید.
کد:
قفسه س*ی*نه تکتک دامنها باز بود و لورا با کمک خدمتکار مِری، پوشیدهترین لباس را انتخاب کرد، اما با این حال عنصرش هنوز هویدا بود و این دامن نیز نتوانسته بود به خوبی قفسه س*ی*نهاش را بپوشاند. سرانجام موهایش را شانه کرد و به دور خورد ریخت تا کمرش که آشکار بود را بپوشاند. خدمتکار پس از آن که سرشانههای دخترک را درست کرد، از روی میز گلِ سرِ طلایی که نشانه اژدها را داشت برداشت و بر موهایِ لورا زد. همانطور که درحال درست کردن موهایِ مشکیِ لورا بود گفت:
- مشکلی ندارد اگر بر صورت و بدنتان پودر سپید بزنم؟
لورا متعجب به خدمتکار خیره شد. از کودکیاش هیچگاه دلش نمیخواست پو*ست گندمیاش را زیر پودرهای سپیدِ گوناگون بپوشاند. دخترک میترسید اگر کمی بیشتر گلایه کند و دستور بدهد خدمتکار را ناراحت و عصبانی کرده است. سرانجام با نگاهی شرمسار به گونهای از او خواهش کرده باشد تا آنکه دستور دهد با لبخند گفت:
- گمان نمیکنم برای پوستم خوب باشد.
مِری بدون آنکه چیزِ دیگری از او بپرسد پودر را بر روی میز نهاد و از لورا خواست تا از روی صندلی کوچک بلند شود. سپس با دو دستش شانههای لورا را گرفت و با دقت وضعیت او را بررسی کرد. همانطور که سر از دامنش برنمیداشت با دقت گفت:
- گمان میکنم دورِ کمرتان به خوبی تنگ نشده.
ناگاه خدمتکار به بیرحمانهترین شکل نخهای سرتاسر دامنش را گرفت و با یک حرکت آن را کشید، لورا احساس کرد دارد خفه میشود. خدمتکار مری با رضایت گفت:
- دیگر خوب شد.
قطراتی که از صورت لورا میریخت نشان میداد در دامنش آنطور که باید راحت نیست. سپس با نفس حبس شدهاش گفت:
- مچکرم خانمِ مِری!
***
دیوید همانطور که درحال گشتوگذار در حیاطِ قصر بود، سعی داشت با حرکات عجیب و سخنانی نابجا دلِ چند نفر از خدمتکاران را ببرد. خدمتکاران با مشاهده او متعجب و شاید هراسان از او فاصله میگرفتند. دیوید که دلیل رفتار آنها را نمیدانست خشمگین گفت:
- برای چه چنین رفتاری دارند؟
سربازی که به نظر میرسید از دیوید کوچکترین باشد، با احتیاط به دیوید چشم دوخت و گفت:
- شاید از این کارها خوششان نمیآید.
دیوید چشم از خدمتکاران گرفت و سرتاپای سرباز تازه کار را برانداز کرد. از آنکه چنین سخنی را از او شنیده بود خشمگین شده بود و دلش میخواست همانجا به جانش میافتاد، سرانجام با تندخویی گفت:
- با آن صدای نازکت سخن نگو، گوشهایم را پاره کردی.
دوباره به جستوجویِ خدمتکاران دیگر پرداخت تا شانسش را امتحان کند. چشمانش به دختری افتاد که تفاوت زیادی با لورا نداشت. دیوید لبخندی زد، خواست د*ه*ان باز کند و به او چیزی بگوید که ناگاه فردی با شتاب دستانش را بر روی شانهی او نهاد. بدنش با قرار گرفتنِ دستِ آن مرد تکان خورد و به سرعت برگشت. چشمش به اِدوارد خورد که اکنون ردایی بلند بر تن کرده بود و کتی طلایی همراه با شلواری به همان رنگ داشت. فرمانده درست روبهروی او با رخساری جدی ایستاده بود. دیوید با عجله از او فاصله گرفت تا شانههایش ار دستانِ دیوید رها شوند، هنوز به یاد داشت که در جنگل تا حدودی از او کتک خورده بود. پسرک دستپاچه خندید و گفت:
- تو اینجا چه میکنی مرد؟
اِدوارد همانطور که چشم از دیوید برنداشته بود بیاعتنا گفت:
- من باید از تو بپرسم، مگر نباید در سالن اصلی برویم؟
اِدوارد به سربازی که نزد دیوید بود خیره شد.
- شما میتوانید بروید.
سرباز بیدرنگ از سخنِ اِدوارد اطاعت کرد و دیوید را رها و تنها به حال خودش گذاشت. دیوید باورش نمیشد که در قصرِ فردِ دیگری باز هم از سخنان او حساب ببرند و از او اطاعت کنند. دیوید همانطور که در تلاش بود اِدوارد قدمی به سمت او برندارد گفت:
- آن سرباز تو را میشناخت؟
اِدوارد یک قدم به دیوید نزدیک شد و گفت:
- در قصر استوارت چه غلطی میکردی؟
دیوید آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که به سختی بر لبانش نگه داشته بود گفت:
- هیچکار، قدم میزدم.
اِدوارد با یک قدم درست مقابل دیوید قرار گرفت و از بالا به او خیره شد. پسرک به اطرافش نگاه کرد و با دلشوره گفت:
- در اینجا خدمتکار و خدمه زیادی هستند، باید حفظ آبرو کنیم، از یاد بردی که ناطور هستیم؟
اِدوارد اینبار خشمگینتر به پسرک خیره شد و گفت:
- من باید حفط آبرو کنم یا تو که کارهای نادرست میکنی تا خدمتکاران را به خود جذب کنی؟
دیوید دستانش را بر روی س*ی*نهی اِدوارد گذاشت و او را از خودش دور کرد. به سرعت اطرافش را بررسی کرد و آهسته گفت:
- تنها یک شوخی بود اِدوارد... .
ناگاه فرمانده سخن او را قطع و رخسارش به گوشِ دیوید نزدیکتر کرد.
- ما ناطور هستیم دیوید، اگر با خود بگوید ناطوران عامی و بیتربیت هستند اینجا ماندنمان دیگر چه فایدهای دارد؟
فرمانده آهسته از دیوید فاصله گرفت، خشمگین به چشمانِ دیوید خیره شد و با فَک قفل شدهاش گفت:
- دیگر به ما کمک نمیکنند! دیگر نه خبری از نقشه جدید است و نه اسبهایی که بتوانیم با آن به ادامه سفرمان بپردازیم.
دیوید که در تلاش بود نفس بکشد آهسته از اِدوارد فاصله گرفت. متوجه نگاه خدمتکاران به او و اِدوارد شد. تکتکشان دستانشان را بر روی د*ه*انِ خود گذاشته بودند و بنظر میرسید در حال گفتوگو درباره وضعیت آن دو بودند. اِدوارد آهسته از دیوید فاصله گرفت، همانطور که بر ابروهای طلاییاش اخم آورده بود گفت:
- به خاطر خدا هم که شده پسرِ مودبی باش دیوید.
#پارت87#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان