• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
قفسه س*ی*نه تک‌تک دامن‌ها باز بود و لورا با کمک خدمتکار مِری، پوشیده‌ترین لباس را انتخاب کرد، اما با این حال عنصرش هنوز هویدا بود و این دامن نیز نتوانسته بود به خوبی قفسه س*ی*نه‌اش را بپوشاند. سرانجام موهایش را شانه کرد و به دور خورد ریخت تا کمرش که آشکار بود را بپوشاند. خدمتکار پس از آن که سرشانه‌های دخترک را درست کرد، از روی میز گلِ سرِ طلایی که نشانه اژدها را داشت برداشت و بر موهایِ لورا زد. همان‌طور که درحال درست کردن موهایِ مشکیِ لورا بود گفت:
- مشکلی ندارد اگر بر صورت و بدنتان پودر سپید بزنم؟
لورا متعجب به خدمتکار خیره شد. از کودکی‌اش هیچگاه دلش نمی‌خواست پو*ست گندمی‌اش را زیر پودرهای سپیدِ گوناگون بپوشاند. دخترک میترسید اگر کمی بیشتر گلایه کند و دستور بدهد خدمتکار را ناراحت و عصبانی کرده است. سرانجام با نگاهی شرمسار به گونه‌ای از او خواهش کرده باشد تا آن‌که دستور دهد با لبخند گفت:
- گمان نمی‌کنم برای پوستم خوب باشد.
مِری بدون آنکه چیزِ دیگری از او بپرسد پودر را بر روی میز نهاد و از لورا خواست تا از روی صندلی کوچک بلند شود. سپس با دو دستش شانه‌های لورا را گرفت و با دقت وضعیت او را بررسی کرد. همانطور که سر از دامنش برنمی‌داشت با دقت گفت:
- گمان میکنم دورِ کمرتان به خوبی تنگ نشده.
ناگاه خدمتکار به بیرحمانه‌ترین شکل نخ‌های سرتاسر دامنش را گرفت و با یک حرکت آن را کشید، لورا احساس کرد دارد خفه میشود. خدمتکار مری با رضایت گفت:
- دیگر خوب شد.
قطراتی که از صورت لورا میریخت نشان میداد در دامنش آنطور که باید راحت نیست. سپس با نفس حبس شده‌اش گفت:
- مچکرم خانمِ مِری!
***

دیوید همانطور که درحال گشت‌و‌گذار در حیاطِ قصر بود، سعی داشت با حرکات عجیب و سخنانی نابجا دلِ چند نفر از خدمتکاران را ببرد. خدمتکاران با مشاهده او متعجب و شاید هراسان از او فاصله میگرفتند. دیوید که دلیل رفتار آن‌ها را نمی‌دانست خشمگین گفت:
- برای چه چنین رفتاری دارند؟
سربازی که به نظر میرسید از دیوید کوچک‌ترین باشد، با احتیاط به دیوید چشم دوخت و گفت:
- شاید از این کارها خوششان نمی‌آید.
دیوید چشم از خدمتکاران گرفت و سرتاپای سرباز تازه کار را برانداز کرد. از آن‌که چنین سخنی را از او شنیده بود خشمگین شده بود و دلش میخواست همان‌جا به جانش می‌افتاد، سرانجام با تندخویی گفت:
- با آن صدای نازکت سخن نگو، گوش‌هایم را پاره کردی.
دوباره به جست‌وجویِ خدمتکاران دیگر پرداخت تا شانسش را امتحان کند. چشمانش به دختری افتاد که تفاوت زیادی با لورا نداشت. دیوید لبخندی زد، خواست د*ه*ان باز کند و به او چیزی بگوید که ناگاه فردی با شتاب دستانش را بر روی شانه‌ی او نهاد. بدنش با قرار گرفتنِ دستِ آن مرد تکان خورد و به سرعت برگشت. چشمش به اِدوارد خورد که اکنون ردایی بلند بر تن کرده بود و کتی طلایی همراه با شلواری به همان رنگ داشت. فرمانده درست روبه‌روی او با رخساری جدی ایستاده بود. دیوید با عجله از او فاصله گرفت تا شانه‌هایش ار دستانِ دیوید رها شوند، هنوز به یاد داشت که در جنگل تا حدودی از او کتک خورده بود. پسرک دستپاچه خندید و گفت:
- تو اینجا چه میکنی مرد؟
اِدوارد همان‌طور که چشم از دیوید برنداشته بود بی‌اعتنا گفت:
- من باید از تو بپرسم، مگر نباید در سالن اصلی برویم؟
اِدوارد به سربازی که نزد دیوید بود خیره شد.
- شما میتوانید بروید.
سرباز بی‌درنگ از سخنِ اِدوارد اطاعت کرد و دیوید را رها و تنها به حال خودش گذاشت. دیوید باورش نمی‌شد که در قصرِ فردِ دیگری باز هم از سخنان او حساب ببرند و از او اطاعت کنند. دیوید همان‌طور که در تلاش بود اِدوارد قدمی به سمت او برندارد گفت:
- آن سرباز تو را میشناخت؟
اِدوارد یک قدم به دیوید نزدیک شد و گفت:
- در قصر استوارت چه غلطی میکردی؟
دیوید آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که به سختی بر لبانش نگه داشته بود گفت:
- هیچ‌کار، قدم میزدم.
اِدوارد با یک قدم درست مقابل دیوید قرار گرفت و از بالا به او خیره شد. پسرک به اطرافش نگاه کرد و با دلشوره گفت:
- در این‌جا خدمتکار و خدمه زیادی هستند، باید حفظ آبرو کنیم، از یاد بردی که ناطور هستیم؟
اِدوارد اینبار خشمگین‌تر به پسرک خیره شد و گفت:
- من باید حفط آبرو کنم یا تو که کارهای نادرست میکنی تا خدمتکاران را به خود جذب کنی؟
دیوید دستانش را بر روی س*ی*نه‌ی اِدوارد گذاشت و او را از خودش دور کرد. به سرعت اطرافش را بررسی کرد و آهسته گفت:
- تنها یک شوخی بود اِدوارد... .
ناگاه فرمانده سخن او را قطع و رخسارش به گوشِ دیوید نزدیک‌تر کرد.
- ما ناطور هستیم دیوید، اگر با خود بگوید ناطوران عامی و بی‎‌تربیت هستند اینجا ماندنمان دیگر چه فایده‌ای دارد؟
فرمانده آهسته از دیوید فاصله گرفت، خشمگین به چشمانِ دیوید خیره شد و با فَک قفل شده‌اش گفت:
- دیگر به ما کمک نمی‌کنند! دیگر نه خبری از نقشه جدید است و نه اسب‌هایی که بتوانیم با آن به ادامه سفرمان بپردازیم.
دیوید که در تلاش بود نفس بکشد آهسته از اِدوارد فاصله گرفت. متوجه نگاه خدمتکاران به او و اِدوارد شد. تک‌تک‌شان دستانشان را بر روی د*ه*انِ خود گذاشته بودند و بنظر میرسید در حال گفت‌وگو درباره وضعیت آن دو بودند. اِدوارد آهسته از دیوید فاصله گرفت، همانطور که بر ابروهای طلایی‌اش اخم آورده بود گفت:
- به خاطر خدا هم که شده پسرِ مودبی باش دیوید.
کد:
قفسه س*ی*نه تک‌تک‌ دامن‌ها باز بود و لورا با کمک خدمتکار مِری، پوشیده‌ترین لباس را انتخاب کرد، اما با این حال عنصرش هنوز هویدا بود و این دامن نیز نتوانسته بود به خوبی قفسه س*ی*نه‌اش را بپوشاند. سرانجام موهایش را شانه کرد و به دور خورد ریخت تا کمرش که آشکار بود را بپوشاند. خدمتکار پس از آن که سرشانه‌های دخترک را درست کرد، از روی میز گلِ سرِ طلایی که نشانه اژدها را داشت برداشت و بر موهایِ لورا زد. همان‌طور که درحال درست کردن موهایِ مشکیِ لورا بود گفت:

- مشکلی ندارد اگر بر صورت و بدنتان پودر سپید بزنم؟

لورا متعجب به خدمتکار خیره شد. از کودکی‌اش هیچگاه دلش نمی‌خواست پو*ست گندمی‌اش را زیر پودرهای سپیدِ گوناگون بپوشاند. دخترک میترسید اگر کمی بیشتر گلایه کند و دستور بدهد خدمتکار را ناراحت و عصبانی کرده است. سرانجام با نگاهی شرمسار به گونه‌ای از او خواهش کرده باشد تا آن‌که دستور دهد با لبخند گفت:

- گمان نمی‌کنم برای پوستم خوب باشد.

مِری بدون آنکه چیزِ دیگری از او بپرسد پودر را بر روی میز نهاد و از لورا خواست تا از روی صندلی کوچک بلند شود. سپس با دو دستش شانه‌های لورا را گرفت و با دقت وضعیت او را بررسی کرد. همانطور که سر از دامنش برنمی‌داشت با دقت گفت:

- گمان میکنم دورِ کمرتان به خوبی تنگ نشده.

ناگاه خدمتکار به بیرحمانه‌ترین شکل نخ‌های سرتاسر دامنش را گرفت و با یک حرکت آن را کشید، لورا احساس کرد دارد خفه میشود. خدمتکار مری با رضایت گفت:

- دیگر خوب شد.

قطراتی که از صورت لورا میریخت نشان میداد در دامنش آنطور که باید راحت نیست. سپس با نفس حبس شده‌اش گفت:

- مچکرم خانمِ مِری!

***



دیوید همانطور که درحال گشت‌و‌گذار در حیاطِ قصر بود، سعی داشت با حرکات عجیب و سخنانی نابجا دلِ چند نفر از خدمتکاران را ببرد. خدمتکاران با مشاهده او متعجب و شاید هراسان از او فاصله میگرفتند. دیوید که دلیل رفتار آن‌ها را نمی‌دانست خشمگین گفت:

- برای چه چنین رفتاری دارند؟

سربازی که به نظر میرسید از دیوید کوچک‌ترین باشد، با احتیاط به دیوید چشم دوخت و گفت:

- شاید از این کارها خوششان نمی‌آید.

دیوید چشم از خدمتکاران گرفت و سرتاپای سرباز تازه کار را برانداز کرد. از آن‌که چنین سخنی را از او شنیده بود خشمگین شده بود و دلش میخواست همان‌جا به جانش می‌افتاد، سرانجام با تندخویی گفت:

- با آن صدای نازکت سخن نگو، گوش‌هایم را پاره کردی.

دوباره به جست‌وجویِ خدمتکاران دیگر پرداخت تا شانسش را امتحان کند. چشمانش به دختری افتاد که تفاوت زیادی با لورا نداشت. دیوید لبخندی زد، خواست د*ه*ان باز کند و به او چیزی بگوید که ناگاه فردی با شتاب دستانش را بر روی شانه‌ی او نهاد. بدنش با قرار گرفتنِ دستِ آن مرد تکان خورد و به سرعت برگشت. چشمش به اِدوارد خورد که اکنون ردایی بلند بر تن کرده بود و کتی طلایی همراه با شلواری به همان رنگ داشت. فرمانده درست روبه‌روی او با رخساری جدی ایستاده بود. دیوید با عجله از او فاصله گرفت تا شانه‌هایش ار دستانِ دیوید رها شوند، هنوز به یاد داشت که در جنگل تا حدودی از او کتک خورده بود. پسرک دستپاچه خندید و گفت:
- تو اینجا چه میکنی مرد؟
اِدوارد همان‌طور که چشم از دیوید برنداشته بود بی‌اعتنا گفت:
- من باید از تو بپرسم، مگر نباید در سالن اصلی برویم؟
اِدوارد به سربازی که نزد دیوید بود خیره شد.
- شما میتوانید بروید.
سرباز بی‌درنگ از سخنِ اِدوارد اطاعت کرد و دیوید را رها و تنها به حال خودش گذاشت. دیوید باورش نمی‌شد که در قصرِ فردِ دیگری باز هم از سخنان او حساب ببرند و از او اطاعت کنند. دیوید همان‌طور که در تلاش بود اِدوارد قدمی به سمت او برندارد گفت:

- آن سرباز تو را میشناخت؟

اِدوارد یک قدم به دیوید نزدیک شد و گفت:

- در قصر استوارت چه غلطی میکردی؟

دیوید آب دهانش را قورت داد و با لبخندی که به سختی بر لبانش نگه داشته بود گفت:

- هیچ‌کار، قدم میزدم.

اِدوارد با یک قدم درست مقابل دیوید قرار گرفت و از بالا به او خیره شد. پسرک به اطرافش نگاه کرد و با دلشوره گفت:

- در این‌جا خدمتکار و خدمه زیادی هستند، باید حفظ آبرو کنیم، از یاد بردی که ناطور هستیم؟

اِدوارد اینبار خشمگین‌تر به پسرک خیره شد و گفت:

- من باید حفط آبرو کنم یا تو که کارهای نادرست میکنی تا خدمتکاران را به خود جذب کنی؟

دیوید دستانش را بر روی س*ی*نه‌ی اِدوارد گذاشت و او را از خودش دور کرد. به سرعت اطرافش را بررسی کرد و آهسته گفت:

- تنها یک شوخی بود اِدوارد... .

ناگاه فرمانده سخن او را قطع و رخسارش به گوشِ دیوید نزدیک‌تر کرد.

- ما ناطور هستیم دیوید، اگر با خود بگوید ناطوران عامی و بی‎‌تربیت هستند اینجا ماندنمان دیگر چه فایده‌ای دارد؟

فرمانده آهسته از دیوید فاصله گرفت، خشمگین به چشمانِ دیوید خیره شد و با فَک قفل شده‌اش گفت:

- دیگر به ما کمک نمی‌کنند! دیگر نه خبری از نقشه جدید است و نه اسب‌هایی که بتوانیم با آن به ادامه سفرمان بپردازیم.

دیوید که در تلاش بود نفس بکشد آهسته از اِدوارد فاصله گرفت. متوجه نگاه خدمتکاران به او و اِدوارد شد. تک‌تک‌شان دستانشان را بر روی د*ه*انِ خود گذاشته بودند و بنظر میرسید در حال گفت‌وگو درباره وضعیت آن دو بودند. اِدوارد آهسته از دیوید فاصله گرفت، همانطور که بر ابروهای طلایی‌اش اخم آورده بود گفت:

- به خاطر خدا هم که شده پسرِ مودبی باش دیوید.
#پارت87
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280

دیوید ترسش را به کنار گذاشت و با خشم به دیوید خیره شد. در قلبش اکنون آتشی به پا شده بود و خود نیز دلیلش را نمی‌دانست، از سکوتش که در تمام مدت اجازه سخن را به او نمی‌داد خشمگین مانده بود. سرانجام آهسته گفت:
- مگر به تو چه آسیبی زدم؟
اِدوارد چشمانش را ریز کرد و گفت:
- منظورت چیست؟
دیوید با خنده‌ای که به نظر نمی‌آمد واقعی باشد به اطراف خیره شد. نگاهش به آفتابی خورد که درست در سمت چپش قرار داشت.
- برای چه آن‌قدر مرا امر و نهی میکنی؟
اِدوارد با نگاهی متعجب به دیوید چشم دوخت و گفت:
- امر و نهی؟ باید مراقب شما باشم وگرنه... .
- وگرنه چه؟ احتیاجی نیست که مراقبمان باشی، ما بچه نیستیم اِدوارد!
اِدوارد که حرفش ناتمام مانده بود مات و مبهوت به پسرک خیره ماند. در تمام آن دو روزی که در سفر بودند، اِدوارد در تمام لحظه خود را موظف به مراقبت و هدایتِ آن‌ها میدانست. نه تنها او، بلکه پادشاه نیز او را سرگروه کرده بود. فرمانده جوان تمام عمرش را با هدایت گروه‌های کوچک در کارآموزی و همانطور مواقعی که در قصر به سر میبرد گذرانده بود. بدون شک تنها فردی که برای پادشاه قابل اعتماد بود فرمانده جوان بود که بدون چون و چرا تمام کارها و دستورات پادشاه را انجام میداد. اِدوارد هوش و حواسش را جمع کرد و با تردید گفت:
- درست است، شما بچه نیستید.
شاید اولین باری بود که نتوانسته بود با شجاعت با فردی صحبت کند و پاسخش را دهد، دیوید آن حرف‌ها را به صراحت گفته بود و اِدوارد در مقابل او کم آورده بود. دیوید نگاهش جدی‌تر و خالی از محبت شده بود و اِدوارد تا کنون او را این‌گونه ندیده بود. شاید در مواظبت از همکارانش زیاده‌روی کرده بود. اِدوارد همانطور که در تلاش بود ماتش نبرد به دیوید خیره شد که دهانش را باز کرده و میخواهد چیزی بگوید.
- پس حرفت چیست؟ آن‌که بزرگ‌تر از ما هستی دلیل نمی‌شود ما را همانند والدین‌ها هدایت کنی.
اِدوارد چشمانش را از دیوید برنداشته بود. دلیل آن حرف‌های بیهوده را نمی‌دانست و با آن‌حال دلش میخواست بداند چرا چنین سخنانی باید گفته شوند. نبود پدر و مادرش در قلب بزرگش حس میشد، جز پادشاه کسی نبود که از او مراقبت کند. همیشه در تمام لحظات نقشِ بزرگ‌تر را بازی میکرد، حتی با آن جثه کوچکش، ناگاه به یاد آورد، همان موقع در مقابل آتش ایستاده بود و دستانش کوچکش را به دور شانه‌ی کودکان دیگر گذاشته بود. ناگاه سرش تیر کشید، دیوید را تار میدید. اکنون چیزی جز خاطرات گذشته‌اش نمی‌دید. آن‌ها را از دست داده بود؟ همان مردان و زنانی که اکنون در خاطراتش درحال جیغ کشیدن و فریاد زدن میبیند؟ همان انسان‌های بی‌گناهی که هراسان درحال نجات دادنِ جانِ خود و عزیزانشان هستند؟ پس پدر و مادرش کجا بودند؟ سرش گویا که در آن سنگ گذاشته باشند سنگین شده بود و هر لحظه امکان داشت منفجر شود. مات و مبهوت به مکانی که نمی‌دانست کجاست خیره شد. آتش همه جا را دربر گرفته بود و او ناتوان درمرکز ایستاده بود. با چشمانِ آبی‌اش که انعکاس آتش را در خود جای داده بود، دویدنِ انسان‌ها را تماشا میکرد. در بین چادرهای آتش گرفته انسان‌هایی که نتوانسته بودند فرار کنند، خونین بودند و در اثر آتش پوستشان سوخته شده بود. اِدوارد به پسر بچه‌ای که درست در مقابلش ایستاده بود خیره شد. چقدر شبیه به خودش بود، به چشمانِ خیسش خیره شد که عاجزانه از او کمک میخواست.
- اِدوارد؟
کد:
دیوید ترسش را به کنار گذاشت و با خشم به دیوید خیره شد. در قلبش اکنون آتشی به پا شده بود و خود نیز دلیلش را نمی‌دانست، از سکوتش که در تمام مدت اجازه سخن را به او نمی‌داد خشمگین مانده بود. سرانجام آهسته گفت:

- مگر به تو چه آسیبی زدم؟

اِدوارد چشمانش را ریز کرد و گفت:

- منظورت چیست؟

دیوید با خنده‌ای که به نظر نمی‌آمد واقعی باشد به اطراف خیره شد. نگاهش به آفتابی خورد که درست در سمت چپش قرار داشت.

- برای چه آن‌قدر مرا امر و نهی میکنی؟

اِدوارد با نگاهی متعجب به دیوید چشم دوخت و گفت:

- امر و نهی؟ باید مراقب شما باشم وگرنه... .

- وگرنه چه؟ احتیاجی نیست که مراقبمان باشی، ما بچه نیستیم اِدوارد!

اِدوارد که حرفش ناتمام مانده بود مات و مبهوت به پسرک خیره ماند. در تمام آن دو روزی که در سفر بودند، اِدوارد در تمام لحظه خود را موظف به مراقبت و هدایتِ آن‌ها میدانست. نه تنها او، بلکه پادشاه نیز او را سرگروه کرده بود. فرمانده جوان تمام عمرش را با هدایت گروه‌های کوچک در کارآموزی و همانطور مواقعی که در قصر به سر میبرد گذرانده بود. بدون شک تنها فردی که برای پادشاه قابل اعتماد بود فرمانده جوان بود که بدون چون و چرا تمام کارها و دستورات پادشاه را انجام میداد. اِدوارد هوش و حواسش را جمع کرد و با تردید گفت:

- درست است، شما بچه نیستید.

شاید اولین باری بود که نتوانسته بود با شجاعت با فردی صحبت کند و پاسخش را دهد، دیوید آن حرف‌ها را به صراحت گفته بود و اِدوارد در مقابل او کم آورده بود. دیوید نگاهش جدی‌تر و خالی از محبت شده بود و اِدوارد تا کنون او را این‌گونه ندیده بود. شاید در مواظبت از همکارانش زیاده‌روی کرده بود. اِدوارد همانطور که در تلاش بود ماتش نبرد به دیوید خیره شد که دهانش را باز کرده و میخواهد چیزی بگوید.

- پس حرفت چیست؟ آن‌که بزرگ‌تر از ما هستی دلیل نمی‌شود ما را همانند والدین‌ها هدایت کنی.

اِدوارد چشمانش را از دیوید برنداشته بود. دلیل آن حرف‌های بیهوده را نمی‌دانست و با آن‌حال دلش میخواست بداند چرا چنین سخنانی باید گفته شوند. نبود پدر و مادرش در قلب بزرگش حس میشد، جز پادشاه کسی نبود که از او مراقبت کند. همیشه در تمام لحظات نقشِ بزرگ‌تر را بازی میکرد، حتی با آن جثه کوچکش، ناگاه به یاد آورد، همان موقع در مقابل آتش ایستاده بود و دستانش کوچکش را به دور شانه‌ی کودکان دیگر گذاشته بود. ناگاه سرش تیر کشید، دیوید را تار میدید. اکنون چیزی جز خاطرات گذشته‌اش نمی‌دید. آن‌ها را از دست داده بود؟ همان مردان و زنانی که اکنون در خاطراتش درحال جیغ کشیدن و فریاد زدن میبیند؟ همان انسان‌های بی‌گناهی که هراسان درحال نجات دادنِ جانِ خود و عزیزانشان هستند؟ پس پدر و مادرش کجا بودند؟ سرش گویا که در آن سنگ گذاشته باشند سنگین شده بود و هر لحظه امکان داشت منفجر شود. مات و مبهوت به مکانی که نمی‌دانست کجاست خیره شد. آتش همه جا را دربر گرفته بود و او ناتوان درمرکز ایستاده بود. با چشمانِ آبی‌اش که انعکاس آتش را در خود جای داده بود، دویدنِ انسان‌ها را تماشا میکرد. در بین چادرهای آتش گرفته انسان‌هایی که نتوانسته بودند فرار کنند، خونین بودند و در اثر آتش پوستشان سوخته شده بود. اِدوارد به پسر بچه‌ای که درست در مقابلش ایستاده بود خیره شد. چقدر شبیه به خودش بود، به چشمانِ خیسش خیره شد که عاجزانه از او کمک میخواست.

- اِدوارد؟
#پارت88
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
فرمانده جوان به دیوید خیره شد که نامش را با نگرانی بر زبان آورده بود. دیگر به یادش نمی‌آید، دیگر هیچ‌تصویری از گذشته به یاد نمی‌آورد. با نگرانی به اطرافش خیره شد. دیگر کسی جیغ نمیزد و هراسان نمی‎‌دوید، پس آن چیزی که دیده بود چه بود؟ کدام روستا بود؟ اِدوارد دستانش را که در تمام مدت بر روی پیشنای‌اش گذاشته بود برداشت، آهسته چیزی را که گونه‌اش را قل‌قلک میداد برداشت و به آن خیره شد، سرِ انگشتانش خیس شده بودند. گریه بود یا گرمش شده بود؟ اِدوارد مبهوت چشم از انگشتش برداشت و به دیوید که در تمام مدت با نگرانی به او خیره شده بود نگاه کرد. فرمانده جوان از آن‌که آن‌گونه در مقابل دیوید به فکر و خیال فرو رفته بود شرمسار شد. به یاد ‌آورد که در گذشته چیزهایی را از دست داده بود که برایش اهمیت داشتند. اِدوارد تمام حواسش را جمع کرد، دیگر امکان نداشت چیزی حواس او را پرت کند و یا باعث شود او سست و ناتوان جواب کسی را دهد. فرمانده جوان باری دیگر با همان غرور و صدای دلنشینش گفت:
- شرمنده‌ام دیوید، من از مسئولیتی که بهم واگذار شده شانه خالی نمی‌کنم، تا زمانی که زنده‌ام از همکارانم مواظبت میکنم و اجازه نمی‌دهم اشتباهی مرتکب شوند و یا بلایی بر سرشان بیاید.
دیوید با خشم رفتنِ اِدوارد را تماشا کرد. سرانجام با گلایه داد زد:
- برای چه همیشه تو بحث را به اتمام میرسانی؟
دیوید که در آن‌ لحظه در دید خدمتکاران همانند کودکان شده بود، چشمش را از اِدوارد گرفت و با اخم به زمین خیره شد. از آن‌که کسی او را امر و نهی کند بیزار بود، اما شاید برای اِدوارد این‌بار استثنا قائل میشد. شاید به دلیل آ‌ن بود که اِدوارد در آن کت و ردای بلند خوش‌هیکل و زیبا شده بود و دیوید توان آن را نداشت که بیشتر از این از او گلایه کند. پسرک ناگاه با صدای همان سرباز به خود آمد که میگفت:
- قربان، باید به سالن اصلی بروید.
***

لورا با زحمت از پله‌ها به کمک خدمتکار مِری پایین آمد و آهسته واردِ راهرویِ تاریکی شدند که آن‌ها را به سالن اصلی میرساند. لورا گمان برد که دلشوره‌ دارد و کمی نمانده است که از نگرانی پس بیوفتد. اصلا خبر نداشت که قرار است به آن‌ها کمک شود یا خیر؟ ماندنشان در این‌جا به نفعشان بود و یا درحال کشتنِ وقت ارزشمندشان بودند؟ لورا با نگرانی به خدمتکار که جلو تر از او در حرکت بود خیره شد. ناگاه متوجه شد خانمِ مِری ایستاده است و به او خیره مانده. لورا با نگرانی به او نگاه کرد و به او نزدیک‌تر شد. خدمتکار دستانش را در هوا نگه داشت و با اشاره او را به داخل سالن دعوت کرد. دخترک با اضطراب به دستانِ او خیره شد و با تردید به جلو حرکت کرد. آهسته نگاهش را از خدمتکار گرفت و به سالنِ اصلی خیره شد. نورِ زیادی که به چشمانش برخورد کرده بود اجازه دیدنِ ناطوران و همکارانش را به او نمی‌داد. در همان لحظه که او به دلیل وجود نورهای فراوان توانایی دیدنِ چیزی را نداشت، همکارانش بهت‌زده به او خیره شده بودند. تک‌تک‌شان، حتی آنا، همگی متعجب مانده بودند و گویا توانایی درک زیباییِ او را نداشتند. لورا آهسته دستانش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و به همکارانش خیره شد، آن‌ها نیز که در تمام مدت به او خیره شده بودند در کسری از ثانیه نگاهشان را از لورا گرفتند و خود را مشغول به دیدنِ سالنِ اصلی کردند، هرچند که کارِ دیوید ماهرانه نبود؛ چون او خود را مشغول به دیدنِ دستانش کرد و همکارانش نیز متوجه اشتباه او شدند. لورا آهسته در سالنِ طویل و بزرگ قدم برداشت که در انتهایِ آن صندلیِ بزرگی قرار داشت، تاجِ صندلی که بنظر می‌آمد متعلق به ملکه باشد دارای کنده‌کاری و طرح‌های‌ فراوانی بود. لورا همانطور که محو در سالن اصلی بود، ناگاه نگاهش به میزی که در مرکز سالن بود خورد. آهسته بر روی صندلی چوبی و کنده‌کاری شده نشست و به ملکه که در کنارش ایستاده بود خیره شد که میگفت:
- بفرمایید، این خوراک‌های مخصوص را برای شما آماده کرده‌ایم!
کد:
فرمانده جوان به دیوید خیره شد که نامش را با نگرانی بر زبان آورده بود. دیگر به یادش نمی‌آید، دیگر هیچ‌تصویری از گذشته به یاد نمی‌آورد. با نگرانی به اطرافش خیره شد. دیگر کسی جیغ نمیزد و هراسان نمی‎‌دوید، پس آن چیزی که دیده بود چه بود؟ کدام روستا بود؟ اِدوارد دستانش را که در تمام مدت بر روی پیشنای‌اش گذاشته بود برداشت، آهسته چیزی را که گونه‌اش را قل‌قلک میداد برداشت و به آن خیره شد، سرِ انگشتانش خیس شده بودند. گریه بود یا گرمش شده بود؟ اِدوارد مبهوت چشم از انگشتش برداشت و به دیوید که در تمام مدت با نگرانی به او خیره شده بود نگاه کرد. فرمانده جوان از آن‌که آن‌گونه در مقابل دیوید به فکر و خیال فرو رفته بود شرمسار شد. به یاد ‌آورد که در گذشته چیزهایی را از دست داده بود که برایش اهمیت داشتند. اِدوارد تمام حواسش را جمع کرد، دیگر امکان نداشت چیزی حواس او را پرت کند و یا باعث شود او سست و ناتوان جواب کسی را دهد. فرمانده جوان باری دیگر با همان غرور و صدای دلنشینش گفت:

- شرمنده‌ام دیوید، من از مسئولیتی که بهم واگذار شده شانه خالی نمی‌کنم، تا زمانی که زنده‌ام از همکارانم مواظبت میکنم و اجازه نمی‌دهم اشتباهی مرتکب شوند و یا بلایی بر سرشان بیاید.

دیوید با خشم رفتنِ اِدوارد را تماشا کرد. سرانجام با گلایه داد زد:

- برای چه همیشه تو بحث را به اتمام میرسانی؟

دیوید که در آن‌ لحظه در دید خدمتکاران همانند کودکان شده بود، چشمش را از اِدوارد گرفت و با اخم به زمین خیره شد. از آن‌که کسی او را امر و نهی کند بیزار بود، اما شاید برای اِدوارد این‌بار استثنا قائل میشد. شاید به دلیل آ‌ن بود که اِدوارد در آن کت و ردای بلند خوش‌هیکل و زیبا شده بود و دیوید توان آن را نداشت که بیشتر از این از او گلایه کند. پسرک ناگاه با صدای همان سرباز به خود آمد که میگفت:

- قربان، باید به سالن اصلی بروید.

***



لورا با زحمت از پله‌ها به کمک خدمتکار مِری پایین آمد و آهسته واردِ راهرویِ تاریکی شدند که آن‌ها را به سالن اصلی میرساند. لورا گمان برد که دلشوره‌ دارد و کمی نمانده است که از نگرانی پس بیوفتد. اصلا خبر نداشت که قرار است به آن‌ها کمک شود یا خیر؟ ماندنشان در این‌جا به نفعشان بود و یا درحال کشتنِ وقت ارزشمندشان بودند؟ لورا با نگرانی به خدمتکار که جلو تر از او در حرکت بود خیره شد. ناگاه متوجه شد خانمِ مِری ایستاده است و به او خیره مانده. لورا با نگرانی به او نگاه کرد و به او نزدیک‌تر شد. خدمتکار دستانش را در هوا نگه داشت و با اشاره او را به داخل سالن دعوت کرد. دخترک با اضطراب به دستانِ او خیره شد و با تردید به جلو حرکت کرد. آهسته نگاهش را از خدمتکار گرفت و به سالنِ اصلی خیره شد. نورِ زیادی که به چشمانش برخورد کرده بود اجازه دیدنِ ناطوران و همکارانش را به او نمی‌داد. در همان لحظه که او به دلیل وجود نورهای فراوان توانایی دیدنِ چیزی را نداشت، همکارانش بهت‌زده به او خیره شده بودند. تک‌تک‌شان، حتی آنا، همگی متعجب مانده بودند و گویا توانایی درک زیباییِ او را نداشتند. لورا آهسته دستانش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و به همکارانش خیره شد، آن‌ها نیز که در تمام مدت به او خیره شده بودند در کسری از ثانیه نگاهشان را از لورا گرفتند و خود را مشغول به دیدنِ سالنِ اصلی کردند، هرچند که کارِ دیوید ماهرانه نبود؛ چون او خود را مشغول به دیدنِ دستانش کرد و همکارانش نیز متوجه اشتباه او شدند. لورا آهسته در سالنِ طویل و بزرگ قدم برداشت که در انتهایِ آن صندلیِ بزرگی قرار داشت، تاجِ صندلی که بنظر می‌آمد متعلق به ملکه باشد دارای کنده‌کاری و طرح‌های‌ فراوانی بود. لورا همانطور که محو در سالن اصلی بود، ناگاه نگاهش به میزی که در مرکز سالن بود خورد. آهسته بر روی صندلی چوبی و کنده‌کاری شده نشست و به ملکه که در کنارش ایستاده بود خیره شد که میگفت:

- بفرمایید، این خوراک‌های مخصوص را برای شما آماده کرده‌ایم!
#پارت89
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
لورا با هیجان به میز نگریست، میزِ طویل با خوراک‌های که روی آن قرارداشت همانند نقاشی بودند. لورا برخلافِ آنا صندلی را انتخاب کرد که آفتاب دقیق به صورتش برخورد کند. از بین ستون‌هایی که با فاصله زیاد از یکدیگر بنا شده بودند، نور میتابید و همان سببِ روشن شدنِ سالنِ اصلی شده بود. لورا آهسته نگاهش را از سقف کنده‌کاری شده با طرح‌های عجیب گرفت و به ملکه خیره شد. همه چیز در آن سالن همانند نقاشی بود، اصلا مگر میشود یک قصر آنقدر‌ عجیب و زیبا باشد؟ ملکه جوآن در بالای میز نشست و گفت:
- میخواستم ورود شما را با همسرم استوارت جشن بگیریم، اما ایشان در سفر به سر میبرند و امکان دارد به زودی به ما ملحق شوند.
- این کارِ شما برای ما بسیار ارزش دارد بانو!
لورا به اِدوارد که روبه‌روی او نشسته بود خیره شد، این‌بار نیز همانند همیشه با وقار و زیبا سخن گفته بود. ناگاه متوجه او در لباس فاخر و طلایی‌اش شد که بسیار به او می‌آمد. لورا به موهایش که شانه شده بودند خیره شد. در آن کت و ردایش میتوانست دلِ هر دختری را ببرد. ناگاه اِدوارد متوجه نگاه دخترک شد و به او چشم دوخت. لورا نیز که میدانست این‌بار نیز همانند همیشه خ*را*ب کرده است با عجله نگاهش را از فرمانده جوان گرفت و با لبخند به ملکه خیره شد. ملکه جوآن پس از تشکرِ اِدوارد گفت:
- این وظیفه ما است، میل کنید!
لورا به دلیل نمایان شدنِ بالاتنه‌اش معذب شده بود، سپس آهسته چند دسته از موهای مشکی‌اش را بر روی شانه‌ و س*ی*نه‌اش ریخت تا راحت‌تر بتواند غذایش را میل کند. همانطور که در انتظار بود دیوید گوشت را از استخوان جدا کند دستی بر طرح‌های ب*ر*جسته دامنش که به رنگ سپید بودند زد و با انگشتش خط و خطوط گل‌ و شاخه‌ها را دنبال کرد. همه در سکوت غذای‌شان را میل میکردند، هر از گاهی دیوید بلند غذایش را میجوید و تعریف میکرد که همان نیز باعث شادمانیِ ملکه میشد. سرباز دیگو راست میگفت، به گمانشان خوراک‌های این قصر بسیار لذیذ هستند. آنا بندِ طلاییِ لباسش را که داشت از شانه‌اش می‌افتاد گرفت، سپس خورده نان‌ها را دامنِ سپید وکوتاهش تکاند وباری دیگر به مشغول خوردنِ گوشت شد. لورا با مشاهده دامنِ آنا متوجه شد که خودش پوشیده‌ترین دامن را انتخاب کرده، حتی ملکه جوآن نیز دامنی جذب و هم رنگِ موهای سپیدش پوشیده بود که قفسه س*ی*نه و پاهایش به خوبی نمایان بودند. اکنون که بیشتر دقت میکرد دریافت که دامن و پوشش با مدتی پیش که او را برای بار اول ملاقات کرده بود تغییر یافت، ناگاه ملکه دستکش‌های بلندش را از بازو کشید و گفت:
- خواهش میکنم بیشتر از خود پذیرایی کنید!
برخلافِ قصر پادشاه ویلیام، در این سالن هیچ خدمتکار و یا خدمه‌ای نبود. تنها خودشان بودند و ملکه که با مهربانی به تک‌تک‌شان خیره شده بود. صدای برخورد چنگال و کارد‌های طلایی به بشقابشان در سالن می‌پیچید. گویا غذا خوردن در آن سالن همانند رویا بود، در آن لباس‌های درخشان و مکانی پر نور، همه چیز فراتر از انتظارشان پشرفت. برخلاف عقیده‌شان که گمان میکردند از آن‌ها پذیرایی نشود و یا اصلا اجازه ورود را ندهد، اکنون در سالنِ اصلی قصر استوارت نشسته بودند و داشتند از غذاهای مخصوص‌شان میل میکردند. ناگاه دیوید به چند دانه‌ی مشکی و کوچک اشاره کرد و گفت:
- این‌ها چه هستند بانو؟
آنا از پرسش عجیبِ دیوید شوکه و کمی عصبانی شده بود، خواست با تندخویی جوابش را بدهد که ناگاه ملکه با خونسردی و مهربانی پاسخ داد:
- این‌ها خاویار هستند جنابِ دیوید! برایمان دیروز از خاورمیانه آورده‌اند.
لورا به ملکه خیره شد. دلیل آن‌که با نام محل تولدش آن‌گونه بی‌تاب میشد را نمی‌دانست. با یادآوریِ توضیحات مادرش، خانواده‌اش را سال‌ها پیش در آنجا از دست داده بود، گویا هنوز هم خونش برای آن‌جا به جوش می‌آمد. سپس به دیوید نگریست که گویا خاویارها چندان به مزاجش نمیامده بودند، اما بقیه همکارانش علاقه نشان دادند و با نان برشته، خاویارها را میل کردند. خوراک‌ها تقریبا اتمام یافته بودند و ناطوران دیگر احساس گرسنگی نمی‌کردند. لورا پس از پاک کردنِ ل*ب و چانه خود با دستمال طلایی آن را بر روی میزِسپید نهاد و به ملکه خیره شد. ملکه جوآن با لطافت چنگالش را بر روی میز نهاد و گفت:
- امیدوارم از خوراکمان ل*ذتِ کافی را برده باشید.
جک با لبخند به ملکه خیره شد و گفت:
- بسیار ل*ذت بردیم!
لورا با احتیاط به جک نگریست. مرد جوان در آن کتِ سپید که طرح‌ِ گل‌های طلایی و شاخه‌هایشان بر روی آن نمایان بود بسیار زیبا شده بود. لورا متوجه یک تغییر در رخسارِ او شده بود، موهایش را همانند همیشه بر روی پیشانی‌اش ریخته بودند، اما این‌بار مرتب‌تر از پیش شده بودند و گویا کمی بلندتر به نظر میرسیدند.
- خاندان ما مدتِ زیادی را صرف خدمت کردن به ناطوران کردند.
لورا با سخنِ ملکه جوآن نگاهش را از رخسار زیبای جک گرفت و با دقت به سخنانش گوش‌فرا داد.​

1698320214858.png
کد:
لورا با هیجان به میز نگریست، میزِ طویل با خوراک‌های که روی آن قرارداشت همانند نقاشی بودند. لورا برخلافِ آنا صندلی را انتخاب کرد که آفتاب دقیق به صورتش برخورد کند. از بین ستون‌هایی که با فاصله زیاد از یکدیگر بنا شده بودند، نور میتابید و همان سببِ روشن شدنِ سالنِ اصلی شده بود. لورا آهسته نگاهش را از سقف کنده‌کاری شده با طرح‌های عجیب گرفت و به ملکه خیره شد. همه چیز در آن سالن همانند نقاشی بود، اصلا مگر میشود یک قصر آنقدر‌ عجیب و زیبا باشد؟ ملکه جوآن در بالای میز نشست و گفت:

- میخواستم ورود شما را با همسرم استوارت جشن بگیریم، اما ایشان در سفر به سر میبرند و امکان دارد به زودی به ما ملحق شوند.

- این کارِ شما برای ما بسیار ارزش دارد بانو!

لورا به اِدوارد که روبه‌روی او نشسته بود خیره شد، این‌بار نیز همانند همیشه با وقار و زیبا سخن گفته بود. ناگاه متوجه او در لباس فاخر و طلایی‌اش شد که بسیار به او می‌آمد. لورا به موهایش که شانه شده بودند خیره شد. در آن کت و ردایش میتوانست دلِ هر دختری را ببرد. ناگاه اِدوارد متوجه نگاه دخترک شد و به او چشم دوخت. لورا نیز که میدانست این‌بار نیز همانند همیشه خ*را*ب کرده است با عجله نگاهش را از فرمانده جوان گرفت و با لبخند به ملکه خیره شد. ملکه جوآن پس از تشکرِ اِدوارد گفت:

- این وظیفه ما است، میل کنید!

لورا به دلیل نمایان شدنِ بالاتنه‌اش معذب شده بود، سپس آهسته چند دسته از موهای مشکی‌اش را بر روی شانه‌ و س*ی*نه‌اش ریخت تا راحت‌تر بتواند غذایش را میل کند. همانطور که در انتظار بود دیوید گوشت را از استخوان جدا کند دستی بر طرح‌های ب*ر*جسته دامنش که به رنگ سپید بودند زد و با انگشتش خط و خطوط گل‌ و شاخه‌ها را دنبال کرد. همه در سکوت غذای‌شان را میل میکردند، هر از گاهی دیوید بلند غذایش را میجوید و تعریف میکرد که همان نیز باعث شادمانیِ ملکه میشد. سرباز دیگو راست میگفت، به گمانشان خوراک‌های این قصر بسیار لذیذ هستند. آنا بندِ طلاییِ لباسش را که داشت از شانه‌اش می‌افتاد گرفت، سپس خورده نان‌ها را دامنِ سپید وکوتاهش تکاند وباری دیگر به مشغول خوردنِ گوشت شد. لورا با مشاهده دامنِ آنا متوجه شد که خودش پوشیده‌ترین دامن را انتخاب کرده، حتی ملکه جوآن نیز دامنی جذب و هم رنگِ موهای سپیدش پوشیده بود که قفسه س*ی*نه و پاهایش به خوبی نمایان بودند. اکنون که بیشتر دقت میکرد دریافت که دامن و پوشش با مدتی پیش که او را برای بار اول ملاقات کرده بود تغییر یافت، ناگاه ملکه دستکش‌های بلندش را از بازو کشید و گفت:

- خواهش میکنم بیشتر از خود پذیرایی کنید!

برخلافِ قصر پادشاه ویلیام، در این سالن هیچ خدمتکار و یا خدمه‌ای نبود. تنها خودشان بودند و ملکه که با مهربانی به تک‌تک‌شان خیره شده بود. صدای برخورد چنگال و کارد‌های طلایی به بشقابشان در سالن می‌پیچید. گویا غذا خوردن در آن سالن همانند رویا بود، در آن لباس‌های درخشان و مکانی پر نور، همه چیز فراتر از  انتظارشان پشرفت. برخلاف عقیده‌شان که گمان میکردند از آن‌ها پذیرایی نشود و یا اصلا اجازه ورود را ندهد، اکنون در سالنِ اصلی قصر استوارت نشسته بودند و داشتند از غذاهای مخصوص‌شان میل میکردند. ناگاه دیوید به چند دانه‌ی مشکی و کوچک اشاره کرد و گفت:

- این‌ها چه هستند بانو؟

آنا از پرسش عجیبِ دیوید شوکه و کمی عصبانی شده بود، خواست با تندخویی جوابش را بدهد که ناگاه ملکه با خونسردی و مهربانی پاسخ داد:

 - این‌ها خاویار هستند جنابِ دیوید! برایمان دیروز از خاورمیانه آورده‌اند.

لورا به ملکه خیره شد. دلیل آن‌که با نام محل تولدش آن‌گونه بی‌تاب میشد را نمی‌دانست. با یادآوریِ توضیحات مادرش، خانواده‌اش را سال‌ها پیش در آنجا از دست داده بود، گویا هنوز هم خونش برای آن‌جا به جوش می‌آمد. سپس به دیوید نگریست که گویا خاویارها چندان به مزاجش نمیامده بودند، اما بقیه همکارانش علاقه نشان دادند و با نان برشته، خاویارها را میل کردند. خوراک‌ها تقریبا اتمام یافته بودند و ناطوران دیگر احساس گرسنگی نمی‌کردند. لورا پس از پاک کردنِ ل*ب و چانه خود با دستمال طلایی آن را بر روی میزِسپید نهاد و به ملکه خیره شد. ملکه جوآن با لطافت چنگالش را بر روی میز نهاد و گفت:

- امیدوارم از خوراکمان ل*ذتِ کافی را برده باشید.

جک با لبخند به ملکه خیره شد و گفت:

- بسیار ل*ذت بردیم!

لورا با احتیاط به جک نگریست. مرد جوان در آن کتِ سپید که طرح‌ِ گل‌های طلایی و شاخه‌هایشان بر روی آن نمایان بود بسیار زیبا شده بود. لورا متوجه یک تغییر در رخسارِ او شده بود، موهایش را همانند همیشه بر روی پیشانی‌اش ریخته بودند، اما این‌بار مرتب‌تر از پیش شده بودند و گویا کمی بلندتر به نظر میرسیدند.

- خاندان ما مدتِ زیادی را صرف خدمت کردن به ناطوران کردند.

لورا با سخنِ ملکه جوآن نگاهش را از رخسار زیبای جک گرفت و با دقت به سخنانش گوش‌فرا داد.
#پارت90
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
ملکه همان‌طور که به میز خیره شد بود ادامه داد.
- از همان مواقعی که عناصر به دست انسان‌ها افتادند، خاندان استورات همیشه به آن‌ها خدمت کردند.
اِدوارد همانطور که با دقت به ملکه و حرفایش گوش‌فردا داده بود، آهسته پارچِ طلایی که پر از ش*ر*ابِ سپید بود را برداشت و جامِ خود را پر کرد.
- عناصر به دستانِ پادشاهانِ بریتانیا افتاد و ما خود را موظف دانستیم که از آن‌ها حمایت کنیم. آن‌ها کاخی را برای ناطوران ساختند و از ما آیدِن‌ها را خواستند تا از کاخ به خوبی مراقبت کنند.
لورا متعجب به ملکه چشم دوخت. پس مواجه شدن با پری‌ها در حمام غیرعادی نبوده، نه تنها او، بلکه همکارانش نیز به همان اندازه متعجب مانده بودند. ملکه ادامه داد:
- هر چیزی که نیاز داشتند را برطرف کردیم، از زِرِه‌های مخصوصشان گرفته تا اسب‌های قدرتمند و باهوشی که در سفر به ناطوران کمک میکنند. خاندانِ استوارت هیچ‌گاه برای ناطوران کم نذاشته بودند.
ملکه جوآن ناگاه سخنش را متوقف کرد و به خورشید که قصد داشت غروب کند خیره شد. سپس نگاهش را از آفتاب گرفت و به ناطوران خیره شد.
- پدران و اجدادمان تمام زندگیِ خود را وقفِ کمک به ناطوران کردند، چون میدانستند ناطوران نیز یک روزی جانشان را نجات میدهند، ناطوران وظیفه محافظت از هر انسانی را دارند، با هر قوم و رنگ پوستی.
لورا با احتیاط به اِدوارد خیره شد. فرمانده جوان یادش رفته بود اخم را از ابروهایش بردارد. گویا در انتظار یک اشتباه از طرف ملکه جوآن بود تا او را توبیخ کند و هزاران دلیل بیاورد که فلان چیز خوب است و شما در اشتباه به سر میبرید.
- دلتان میخواهد داستان ما را بدانید؟ گمان نمی‌کنم پادشاه ویلیامز چیزی از کشورمان برایتان گفته باشد.
لورا با هیجان پاسخ داد:
- آری، خوشحال میشویم که درباره شما بیشتر بدانیم!
ملکه جوآن لبخندِ ساده‌ای زد و ادامه داد.
- خاندان ما و همچنین مردمِ کشورمان در جهان به فداکاری و باوقاری شهرت دارند. تعریف از خود نباشد ولی، سالانه از شرق میهمان‌های زیادی به این‌جا می‌آیند تا ببیند افسانه‌هایی که دربارمان گفته میشود حقیقت دارد یا خیر.
دیوید همانطور که در تلاش بود تمرکزش را از دست ندهد همانند اِدوارد جامش را از ش*ر*ابِ سپید پر کرد و به ملکه چشم دوخت.
- کشورمان هرساله جشن و میهمانی‌هایی برگذار میکرد و حضور سیاست‌مداران و پادشاهان را نیز الزامی میدانستیم. علاوه‌بر آن‌ها، مردم عامی میتوانستند در جشن‌های بزرگمان شرکت کنند.
ملکه به تَه مانده خوراکش خیره شد و گفت:
- کشورمان در یک سال تصمیم گرفتند جشنی برای تشکر از ناطوران و دلاوری‌شان برگذار کند، در آن جشن تمام وزرا و پادشاهان دنیا شرکت کرده بودند، خاندان استورات تا آن لحظه هیچ‌گاه قصرش را به آن شلوغی ندیده بود. ناطوران نیز تبدیل به مردانی باوقار شده بودند که زن‌ها و دختران دلشان میخواست با تک‌تک‌شان میرقصیدند. ناطوران مرکز توجه بودند و میهمانان نیز به سلامتی‌شان مینوشیدند. همه خندان بودند، به گمانم هیچکس به چند دقیقه بعدش فکر نکرده بود.
ملکه چشمش را از بشقابش گرفت و آهسته از جایش برخاست. به سوی یکی از ستون‌هایی که در کنارش فضای باز قرار داشت حرکت کرد. لورا آهسته به سایه‌ی کشیده ملکه جوآن که بر روی زمین طلایی قرار داشت خیره شد. دیوید پس از دور شدنِ او، آهسته صندلی‌اش را حرکت داد تا ملکه جوآن را که پشت او بود به خوبی ببیند. ناگاه ملکه با صدایی که دیگر ذوق و شوقی نداشت گفت:
- شکی نداشتیم که آن‌ روز برای مردم کشورمان روزِ خوبی میشود. شهروندان و میهمانان درحال ر*ق*ص و پای‌کوبی بودند که ناگاه مردی فریاد زنان گفت "اژدهایانِ ایزدِ نابودی به ما حمله کردند!".
لورا متعجب به اِدوارد خیره شد که هنوز هیچ بازتابی از سخنان ملکه نشان نداده بود. باورش نمی‌شد که ایزدِ نابودی چنین موجوداتی را از سالیان پیش داشته باشد و آن‌ها را به نقاط مختلف دنیا بفرستد. ملکه با صدایی سردتر از قبل گفت:
- پادشاه استوارتِ اول، همراه با همسرش هراسان به بیرون از قصر دویدند. ناگاه اژدهایانِ تاریکی را دیدند که به سمتشان حجوم آورده بودند، صدای جیغِ میهمانان سالن ر*ق*ص را فرا گرفته بود و همه با چشمانی وحشت‌زده خواستارِ نجاتِ جانشان بودند. پادشاه استوارتِ اول نیز با دیدنِ آن شرایط دهشتناک عاجزانه به سوی ناطوران رفت تا از آن‌ها درخواست کمک کند. ناگاه پادشاه هراسان و وحشت‌زده ناطورانی را دید که با اجبار پادشاه ویلیامزِ اول در حال فرار بودند. پادشاهمان دیگر امیدش را از دست داده بود. با مشاهده ترک ناطوران از سالن، میهمانان نیز تصمیم گرفتند که از قصر بیرون روند تا جانشان را نجات دهند، در همان هنگام یکی از بزرگ‌ترین اژدهایان تاریکی دهانش را باز کرد و همه جا را به آتش کشاند، میهمانان در برابر چشم پادشاه استوارتِ به آتش کشیده شدند و... .
ملکه جوآن ناگاه با لرزش صدایش سکوت کرد. بغضی که در گلویش بود اجازه سخن گفتن به آن را نمی‌داد. سرانجام به غروب خیره شد و با صدای لرزانش ادامه داد:
- پادشاه استوراتِ اول نیز سوختنِ فرزند دومش را مقابلش دید. درست روبه‌رویش بود و استوارتِ اول با فریاد نام پسرش را صدا میزد. اژدهای تاریکی قصد داشت پادشاه استوراتِ اول را نیز به آتش بزند که ناگاه اژدهای دیگری از ناکجا گر*دنِ او را از پشت گرفت. مردم هراسان به سوی محوطه قصر حرکت کردند و سربازان به نبرد دو اژدها خیره شدند.
1698581266226.png
کد:
ملکه همان‌طور که به میز خیره شد بود ادامه داد.

- از همان مواقعی که عناصر به دست انسان‌ها افتادند، خاندان استورات همیشه به آن‌ها خدمت کردند.

اِدوارد همانطور که با دقت به ملکه و حرفایش گوش‌فردا داده بود، آهسته پارچِ طلایی که پر از ش*ر*ابِ سپید بود را برداشت و جامِ خود را پر کرد.

- عناصر به دستانِ پادشاهانِ بریتانیا افتاد و ما خود را موظف دانستیم که از آن‌ها حمایت کنیم. آن‌ها کاخی را برای ناطوران ساختند و از ما آیدِن‌ها را خواستند تا از کاخ به خوبی مراقبت کنند.

لورا متعجب به ملکه چشم دوخت. پس مواجه شدن با پری‌ها در حمام غیرعادی نبوده، نه تنها او، بلکه همکارانش نیز به همان اندازه متعجب مانده بودند. ملکه ادامه داد:

- هر چیزی که نیاز داشتند را برطرف کردیم، از زِرِه‌های مخصوصشان گرفته تا اسب‌های قدرتمند و باهوشی که در سفر به ناطوران کمک میکنند. خاندانِ استوارت هیچ‌گاه برای ناطوران کم نذاشته بودند.

ملکه جوآن ناگاه سخنش را متوقف کرد و به خورشید که قصد داشت غروب کند خیره شد. سپس نگاهش را از آفتاب گرفت و به ناطوران خیره شد.

- پدران و اجدادمان تمام زندگیِ خود را وقفِ کمک به ناطوران کردند، چون میدانستند ناطوران نیز یک روزی جانشان را نجات میدهند، ناطوران وظیفه محافظت از هر انسانی را دارند، با هر قوم و رنگ پوستی.

لورا با احتیاط به اِدوارد خیره شد. فرمانده جوان یادش رفته بود اخم را از ابروهایش بردارد. گویا در انتظار یک اشتباه از طرف ملکه جوآن بود تا او را توبیخ کند و هزاران دلیل بیاورد که فلان چیز خوب است و شما در اشتباه به سر میبرید.

- دلتان میخواهد داستان ما را بدانید؟ گمان نمی‌کنم پادشاه ویلیامز چیزی از کشورمان برایتان گفته باشد.

لورا با هیجان پاسخ داد:

- آری، خوشحال میشویم که درباره شما بیشتر بدانیم!

ملکه جوآن لبخندِ ساده‌ای زد و ادامه داد.

- خاندان ما و همچنین مردمِ کشورمان در جهان به فداکاری و باوقاری شهرت دارند. تعریف از خود نباشد ولی، سالانه از شرق میهمان‌های زیادی به این‌جا می‌آیند تا ببیند افسانه‌هایی که دربارمان گفته میشود حقیقت دارد یا خیر.

دیوید همانطور که در تلاش بود تمرکزش را از دست ندهد همانند اِدوارد جامش را از ش*ر*ابِ سپید پر کرد و به ملکه چشم دوخت.

- کشورمان هرساله جشن و میهمانی‌هایی برگذار میکرد و حضور سیاست‌مداران و پادشاهان را نیز الزامی میدانستیم. علاوه‌بر آن‌ها، مردم عامی میتوانستند در جشن‌های بزرگمان شرکت کنند.

ملکه به تَه مانده خوراکش خیره شد و گفت:

- کشورمان در یک سال تصمیم گرفتند جشنی برای تشکر از ناطوران و دلاوری‌شان برگذار کند، در آن جشن تمام وزرا و پادشاهان دنیا شرکت کرده بودند، خاندان استورات تا آن لحظه هیچ‌گاه قصرش را به آن شلوغی ندیده بود. ناطوران نیز تبدیل به مردانی باوقار شده بودند که زن‌ها و دختران دلشان میخواست با تک‌تک‌شان میرقصیدند. ناطوران مرکز توجه بودند و میهمانان نیز به سلامتی‌شان مینوشیدند. همه خندان بودند، به گمانم هیچکس به چند دقیقه بعدش فکر نکرده بود.

ملکه چشمش را از بشقابش گرفت و آهسته از جایش برخاست. به سوی یکی از ستون‌هایی که در کنارش فضای باز قرار داشت حرکت کرد. لورا آهسته به سایه‌ی کشیده ملکه جوآن که بر روی زمین طلایی قرار داشت خیره شد. دیوید پس از دور شدنِ او، آهسته صندلی‌اش را حرکت داد تا ملکه جوآن را که پشت او بود به خوبی ببیند. ناگاه ملکه با صدایی که دیگر ذوق و شوقی نداشت گفت:

- شکی نداشتیم که آن‌ روز برای مردم کشورمان روزِ خوبی میشود. شهروندان و میهمانان درحال ر*ق*ص و پای‌کوبی بودند که ناگاه مردی فریاد زنان گفت "اژدهایانِ ایزدِ نابودی به ما حمله کردند!".

لورا متعجب به اِدوارد خیره شد که هنوز هیچ بازتابی از سخنان ملکه نشان نداده بود. باورش نمی‌شد که ایزدِ نابودی چنین موجوداتی را از سالیان پیش داشته باشد و آن‌ها را به نقاط مختلف دنیا بفرستد. ملکه با صدایی سردتر از قبل گفت:

- پادشاه استوارتِ اول، همراه با همسرش هراسان به بیرون از قصر دویدند. ناگاه اژدهایانِ تاریکی را دیدند که به سمتشان حجوم آورده بودند، صدای جیغِ میهمانان سالن ر*ق*ص را فرا گرفته بود و همه با چشمانی وحشت‌زده خواستارِ نجاتِ جانشان بودند. پادشاه استوارتِ اول نیز با دیدنِ آن شرایط دهشتناک عاجزانه به سوی ناطوران رفت تا از آن‌ها درخواست کمک کند. ناگاه پادشاه هراسان و وحشت‌زده ناطورانی را دید که با اجبار پادشاه ویلیامزِ اول در حال فرار بودند. پادشاهمان دیگر امیدش را از دست داده بود. با مشاهده ترک ناطوران از سالن، میهمانان نیز تصمیم گرفتند که از قصر بیرون روند تا جانشان را نجات دهند، در همان هنگام یکی از بزرگ‌ترین اژدهایان تاریکی دهانش را باز کرد و همه جا را به آتش کشاند، میهمانان در برابر چشم پادشاه استوارتِ به آتش کشیده شدند و... .

ملکه جوآن ناگاه با لرزش صدایش سکوت کرد. بغضی که در گلویش بود اجازه سخن گفتن به آن را نمی‌داد. سرانجام به غروب خیره شد و با صدای لرزانش ادامه داد:

- پادشاه استوراتِ اول نیز سوختنِ فرزند دومش را مقابلش دید. درست روبه‌رویش بود و استوارتِ اول با فریاد نام پسرش را صدا میزد. اژدهای تاریکی قصد داشت پادشاه استوراتِ اول را نیز به آتش بزند که ناگاه اژدهای دیگری از ناکجا گر*دنِ او را از پشت گرفت. مردم هراسان به سوی محوطه قصر حرکت کردند و سربازان به نبرد دو اژدها خیره شدند.
#پارت100
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
- کسی نمی‌دانست که چه اتفاقی درحال رخ دادن است. اژدهای تاریکی توسط اژدهای دیگری که از او قَدَرتر بود به تنگا افتاده بود. اژدهایان تاریکی که جثه‌ای کوچک‌تر از او داشتند به سمتش حجوم آوردند تا او را نجات دهند. ناگاه اژدهای قدر به سمتشان برگشت و جثه‌شان را به آتش کشاند. مردم با بهت به اژدهای قدر خیره شدند. اژدهای قدر پس از سوزاندنِ اژدهایانِ دیگر، به سراغ اژدهای که رفت که پسرِ پادشاه استورات را سوزاند. در یک‌آن با دهانش گر*دنِ اژدهای تاریکی را گرفت و آن را از جثه‌اش جدا کرد. همزمان با جدا شدنِ گر*دنِ اژدهای تاریکی از بدنش، مردم هراسان فریاد زدند، گمان میکردند نفرِ بعدی خودشان باشد.
لورا متعجب و غمگین به همکارانش خیره شد. هیچ‌کدامشان باورشان نمیشد که خاندان استورات چنین مصیبتی را تجربه کرده باشند. ملکه بدونِ آن‌که به ناطوران خیره شود ادامه داد:
- پس از کشته شدنِ اِژدهایانِ تاریکی، ناگاه اژدهای قدر به مردم و پادشاه خیره شد و سرش را به پایین آورد، مردم میگفتند در آن لحظه اژدهای قدر به مردمِ استورات سر بر زمین نهاده بود و به آن‌ها تعظیم کرده بود. اژدهای قدر ما را نجات داده بود، تمام آن‌کارهایی که کرده بود برای حفاظت از مردم کشور ما بود.
جک متعجب سرش را چرخاند و به ملکه که هنوز در کنار ستون ایستاده بود خیره شد.
- مردم نیز برای تشکر از او گاو‌ها و حیواناتِ زیادی قربانی میکردند و گوشت‌هایشان را همراه با استخوان به او میدادند، همان‌طور تعدادی از نیروهای ویژه پادشاه استورات برای شست‌وشوی فلس‌های اژدها استخدام شده بودند و مامور بودند تا هر روز آن‌کار را انجام دهند. مدت‌ها گذشت و سرانجام حکیمان و عارفان پس از تحقیق و جست‌وجوی‌های فراوان متوجه شدند آن اژدها "سورین" نام دارد.
ملکه دستانش را از روی دامنش جدا کرد و آهسته آن‌ها را بر روی هم قرار داد.
- سورین در تمام جنگ‌ها و نبردها شرکت کرد و مسبب گسترش کشور و قلمروی‌مان شد. هیچ جنگی را نباختیم و بدون آنکه تلفاتی بدهیم یک جنگ را به نفع خود پایان میدادیم. آتشی که در س*ی*نه‌ی او وجود داشت میتوانست یک شهر بزرگ را به آتش بکشاند. البته که ما نیز برای تشکر از او حیواناتِ زیادی را قربانی میکردیم، در شهر انواع و اقسام پارچه‌ها با طرح فلس اژدها و همانطور طلسم‌های گوناگون در شکل و شمایل سر و بال‌های سورین وجود داشت. حتی در مدارس نمایشنامه‌ها و داستان‌های زیادی را برای سورین نوشته و اجرا کردند، در قصر نیز همه چیز به همان شکل تغییر یافت، مردم گمان میکردند اگر گردنبندی به شکل سورین با خود به همراه داشته باشند در تمام مدت خوش‌شانس خواهند بود.
اِدوارد همانطور که به میزِ سپید خیره شده بود بی‌اعتنا گفت:
- ناطوران چه شدند؟
ملکه دستانش را بلند کرد و آن را بر روی ستونی که در سمت چپش قرار داشت نهاد. گویا فرمانده جوان برای دانستنِ موقعیت ناطوران در آن زمان خیلی عجله داشت. ملکه جوآن نیز آهسته به نقش‌های طلاییِ دیوار دست زد و گفت:
- از آن روز به بعد ناطوران پیدایشان نشد و دیگر به ما کمک نکردند، حتی به میهمانی‌هایی که برگذار میکردیم هم نمی‌آمدند. ما نیز روابطمان را با پادشاه ویلیامزِ اول قطع کردیم. پادشاه ویلیامز ناطوران را وابسته به خود دانسته بود و هیچ‌کس دیگر اجازه دیدنِ آن‌ها را پیدا نکرد. سرانِ کشوران تنها برای یک فاجعه بزرگ نامه‌ای به پادشاهِ بریتانیا میدادند و از او درخواست کمک میکردند، سرانجام با تشخیص پادشاه ویلیامزِ اول ناطوران یا فرستاده میشدند و یا اجازه رفتن به آن‌جا را پیدا نمی‌کردند. گاهی پادشاهان و وزرایِ کشوران اعتراض خود را نسبت به چنین شرایطی نشان میدادند، اما هیچ‌گاه جوابی نمی‌گرفتند. مردم گمان میکردند انجمن حمایت از شهروندان بتواند کاری انجام دهد، حکیمان عضو انجمن نیز با قول‌های زیادی به پادشاهان ماجرا را پیگیری‌ کردند، اما در آخر هیچ‌کاری نتوانستند بکنند. مردم و پادشاهان خسته شده بودند و دیگر کسی به دنبال چنین موضوعی نرفت.
لورا نگران به ملکه خیره شد و با احتیاط پرسید:
- شما چه کردید؟
ملکه به خورشیدِ ضعیف و نورِ نارجی‌اش خیره شد، گفت:
- ما در مقابل سورین قسم خوردیم، هردو متعهد یک‌دیگر شدیم و ما نیز در جهان به تبارِ اژدهایان شهرت پیدا کردیم. سرانِ کشوران دیگر توانِ مقابله با ما را نداشتند، همه میدانستند با وجود سورین جنگ به نفع ما تمام میشود.
آنا با لبخند کوچکی گفت:
- پس برای همین چشمانِ شما عجیب است؟
ملکه به گونه‌ای خندید که آنا نتواند صدای او را به خوبی بشنود، سرانجام با دلربایی جواب داد:
- چشمانم از خردسالی این‌گونه بوده.
لورا که گمان کرده بود فرصتِ خوبی برای مطرح کردنِ سوالات خود است بدون مقدمه گفت:
- سورین اکنون کجاست؟
ملکه چشمانش را از آسمان نارنجی گرفت و به دخترک خیره شد. آهسته لبخندی تحویلش داد و گفت:
- هیچکدام از ما اجازه گفتنِ چنین چیزی را نداریم، شرمنده‌ام بانو لورا!
لورا که گمان کرده بود سوال بی‌جا و اشتباهی کرده است شرمسار و با خجالت گفت:
- این‌گونه نفرمایید ملکه... .
- شما از ما تنفر دارید بانو؟
در یک‌آن سخنِ لورا با سوالِ ناگهانی اِدوارد به اتمام رسید، فرمانده جوان هنوز به میز سپید خیره شده بود و گویا توانِ نگاه کردنِ ملکه را ندارد. ملکه جوآن متعجب بر روی صندلی‌اش نشست و آهسته دستانش را بر روی شانه‌ی بزرگِ اِدوارد گذاشت. اِدوارد به چهره مهربان و دلنشین ملکه خیره شد و ناگاه متوجه نگاهِ ساده و زیبایش شد. ملکه همانطور که لبخند بر ل*ب داشت با مهربانی گفت:
- خاندانِ استورات هیچ‌گاه از ناطوران متنفر نمیشوند، حتی من، ممکن است مردم پارادایس به دلیل تاریخ و اتفاقات گذشته از شما تنفرِ کوچکی در دلشان داشته باشند، اما به گمانم همان تنفر کوچک نیز از بین میرود.
ملکه نگاهش را از اِدوارد گرفت و آهسته برخاست. ناگاه تعدادی از خدمتکاران وارد سالن شدند و در یک‌آن میزِ سپید را خالی از خوراک و بشقاب کردند. ملکه پس از خروجِ خدمتکاران گفت:
- بهتر است به گذشته فکر نکنیم، گاهی با خود میگوییم ای‌کاش چنین اتفاقی در گذشته نمی‌افتاد، حتی با آنکه ما مقصر هیچ‌کدامشان نیستیم باز هم احساس تقصیر میکنیم. بهتر است کمی راحت‌تر به دنیا خیره شویم.
ناگاه به اِدوارد خیره شد و با صدای لطیفش ادامه داد:
- بهتر است کمی به آینده‌مان فکر کنیم و اکنونمان را شادمان‌تر بسازیم، زمان همه چیز را درست میکند. اینک نیز به اتاق‌های‌تان روید و به خوبی استراحت کنید.

1698582977199.png
کد:
- کسی نمی‌دانست که چه اتفاقی درحال رخ دادن است. اژدهای تاریکی توسط اژدهای دیگری که از او قَدَرتر بود به تنگا افتاده بود. اژدهایان تاریکی که جثه‌ای کوچک‌تر از او داشتند به سمتش حجوم آوردند تا او را نجات دهند. ناگاه اژدهای قدر به سمتشان برگشت و جثه‌شان را به آتش کشاند. مردم با بهت به اژدهای قدر خیره شدند. اژدهای قدر پس از سوزاندنِ اژدهایانِ دیگر، به سراغ اژدهای که رفت که پسرِ پادشاه استورات را سوزاند. در یک‌آن با دهانش گر*دنِ اژدهای تاریکی را گرفت و آن را از جثه‌اش جدا کرد. همزمان با جدا شدنِ گر*دنِ اژدهای تاریکی از بدنش، مردم هراسان فریاد زدند، گمان میکردند نفرِ بعدی خودشان باشد.

لورا متعجب و غمگین به همکارانش خیره شد. هیچ‌کدامشان باورشان نمیشد که خاندان استورات چنین مصیبتی را تجربه کرده باشند. ملکه بدونِ آن‌که به ناطوران خیره شود ادامه داد:

- پس از کشته شدنِ اِژدهایانِ تاریکی، ناگاه اژدهای قدر به مردم و پادشاه خیره شد و سرش را به پایین آورد، مردم میگفتند در آن لحظه اژدهای قدر به مردمِ استورات سر بر زمین نهاده بود و به آن‌ها تعظیم کرده بود. اژدهای قدر ما را نجات داده بود، تمام آن‌کارهایی که کرده بود برای حفاظت از مردم کشور ما بود.

جک متعجب سرش را چرخاند و به ملکه که هنوز در کنار ستون ایستاده بود خیره شد.

- مردم نیز برای تشکر از او گاو‌ها و حیواناتِ زیادی قربانی میکردند و گوشت‌هایشان را همراه با استخوان به او میدادند، همان‌طور تعدادی از نیروهای ویژه پادشاه استورات برای شست‌وشوی فلس‌های اژدها استخدام شده بودند و مامور بودند تا هر روز آن‌کار را انجام دهند. مدت‌ها گذشت و سرانجام حکیمان و عارفان پس از تحقیق و جست‌وجوی‌های فراوان متوجه شدند آن اژدها "سورین" نام دارد.

ملکه دستانش را از روی دامنش جدا کرد و آهسته آن‌ها را بر روی هم قرار داد.

- سورین در تمام جنگ‌ها و نبردها شرکت کرد و مسبب گسترش کشور و قلمروی‌مان شد. هیچ جنگی را نباختیم و بدون آنکه تلفاتی بدهیم یک جنگ را به نفع خود پایان میدادیم. آتشی که در س*ی*نه‌ی او وجود داشت میتوانست یک شهر بزرگ را به آتش بکشاند. البته که ما نیز برای تشکر از او حیواناتِ زیادی را قربانی میکردیم، در شهر انواع و اقسام پارچه‌ها با طرح فلس اژدها و همانطور طلسم‌های گوناگون در شکل و شمایل سر و بال‌های سورین وجود داشت. حتی در مدارس نمایشنامه‌ها و داستان‌های زیادی را برای سورین نوشته و اجرا کردند، در قصر نیز همه چیز به همان شکل تغییر یافت، مردم گمان میکردند اگر گردنبندی به شکل سورین با خود به همراه داشته باشند در تمام مدت خوش‌شانس خواهند بود.

اِدوارد همانطور که به میزِ سپید خیره شده بود بی‌اعتنا گفت:

- ناطوران چه شدند؟

ملکه دستانش را بلند کرد و آن را بر روی ستونی که در سمت چپش قرار داشت نهاد. گویا فرمانده جوان برای دانستنِ موقعیت ناطوران در آن زمان خیلی عجله داشت. ملکه جوآن نیز آهسته به نقش‌های طلاییِ دیوار دست زد و گفت:

- از آن روز به بعد ناطوران پیدایشان نشد و دیگر به ما کمک نکردند، حتی به میهمانی‌هایی که برگذار میکردیم هم نمی‌آمدند. ما نیز روابطمان را با پادشاه ویلیامزِ اول قطع کردیم. پادشاه ویلیامز ناطوران را وابسته به خود دانسته بود و هیچ‌کس دیگر اجازه دیدنِ آن‌ها را پیدا نکرد. سرانِ کشوران تنها برای یک فاجعه بزرگ نامه‌ای به پادشاهِ بریتانیا میدادند و از او درخواست کمک میکردند، سرانجام با تشخیص پادشاه ویلیامزِ اول ناطوران یا فرستاده میشدند و یا اجازه رفتن به آن‌جا را پیدا نمی‌کردند. گاهی پادشاهان و وزرایِ کشوران اعتراض خود را نسبت به چنین شرایطی نشان میدادند، اما هیچ‌گاه جوابی نمی‌گرفتند. مردم گمان میکردند انجمن حمایت از شهروندان بتواند کاری انجام دهد، حکیمان عضو انجمن نیز با قول‌های زیادی به پادشاهان ماجرا را پیگیری‌ کردند، اما در آخر هیچ‌کاری نتوانستند بکنند. مردم و پادشاهان خسته شده بودند و دیگر کسی به دنبال چنین موضوعی نرفت.

لورا نگران به ملکه خیره شد و با احتیاط پرسید:

- شما چه کردید؟

ملکه به خورشیدِ ضعیف و نورِ نارجی‌اش خیره شد، گفت:

- ما در مقابل سورین قسم خوردیم، هردو متعهد یک‌دیگر شدیم و ما نیز در جهان به تبارِ اژدهایان شهرت پیدا کردیم. سرانِ کشوران دیگر توانِ مقابله با ما را نداشتند، همه میدانستند با وجود سورین جنگ به نفع ما تمام میشود.

آنا با لبخند کوچکی گفت:

- پس برای همین چشمانِ شما عجیب است؟

ملکه به گونه‌ای خندید که آنا نتواند صدای او را به خوبی بشنود، سرانجام با دلربایی جواب داد:

- چشمانم از خردسالی این‌گونه بوده.

لورا که گمان کرده بود فرصتِ خوبی برای مطرح کردنِ سوالات خود است بدون مقدمه گفت:

- سورین اکنون کجاست؟

ملکه چشمانش را از آسمان نارنجی گرفت و به دخترک خیره شد. آهسته لبخندی تحویلش داد و گفت:

- هیچکدام از ما اجازه گفتنِ چنین چیزی را نداریم، شرمنده‌ام بانو لورا!

لورا که گمان کرده بود سوال بی‌جا و اشتباهی کرده است شرمسار و با خجالت گفت:

- این‌گونه نفرمایید ملکه... .

- شما از ما تنفر دارید بانو؟

در یک‌آن سخنِ لورا با سوالِ ناگهانی اِدوارد به اتمام رسید، فرمانده جوان هنوز به میز سپید خیره شده بود و گویا توانِ نگاه کردنِ ملکه را ندارد. ملکه جوآن متعجب بر روی صندلی‌اش نشست و آهسته دستانش را بر روی شانه‌ی بزرگِ اِدوارد گذاشت. اِدوارد به چهره مهربان و دلنشین ملکه خیره شد و ناگاه متوجه نگاهِ ساده و زیبایش شد. ملکه همانطور که لبخند بر ل*ب داشت با مهربانی گفت:

- خاندانِ استورات هیچ‌گاه از ناطوران متنفر نمیشوند، حتی من، ممکن است مردم پارادایس به دلیل تاریخ و اتفاقات گذشته از شما تنفرِ کوچکی در دلشان داشته باشند، اما به گمانم همان تنفر کوچک نیز از بین میرود.

ملکه نگاهش را از اِدوارد گرفت و آهسته برخاست. ناگاه تعدادی از خدمتکاران وارد سالن شدند و در یک‌آن میزِ سپید را خالی از خوراک و بشقاب کردند. ملکه پس از خروجِ خدمتکاران گفت:

- بهتر است به گذشته فکر نکنیم، گاهی با خود میگوییم ای‌کاش چنین اتفاقی در گذشته نمی‌افتاد، حتی با آنکه ما مقصر هیچ‌کدامشان نیستیم باز هم احساس تقصیر میکنیم. بهتر است کمی راحت‌تر به دنیا خیره شویم.

ناگاه به اِدوارد خیره شد و با صدای لطیفش ادامه داد:

- بهتر است کمی به آینده‌مان فکر کنیم و اکنونمان را شادمان‌تر بسازیم، زمان همه چیز را درست میکند. اینک نیز به اتاق‌های‌تان روید و به خوبی استراحت کنید.
#پارت101
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
ملکه با لبخندی که بر لبانش بود چشمانش را از اِدوارد و ناطوران گرفت. سرانجام خدمتکارهای جوان و زیبایِ ملکه جوآن در نزدش رفتند و با یک‌دیگر سالن را ترک کردند. پس از آن‌که تمام خدمه از سالنِ اصلی خارج شدند، اِدوارد از جایش برخواست و به همان‌جایی رفت که ملکه در تمام مدت را آن‌جا ایستاده بود. فرمانده جوان دست به س*ی*نه به مهتابی که بالای سرش بود خیره شد و به ستونِ سپید تِکیه داد. دیوید آخرین قطره شرابش را نوشید و گفت:
- پس که آنطور، پادشاهانِ کشورمان چه کارهایی که نکرده‌اند.
لورا در انتظار سخنی از طرفِ اِدوارد بود تا باری دیگر دیوید را توبیخ کنید. اما در کمال تعجبش این‌بار اِدوارد در سکوت بود، گویا محو در مهتاب شده بود. شاید همچنان در حال فکر کردن به گذشته است. دخترک آهسته برخاست و به اِدوارد پیوست. کمی عقب‌تر از او ایستاد و او نیز به مهتاب خیره شد. اما قبل از آن‌که به مهتاب خیره شود به ردای سپید با طرح‌ِ طلایی‌ِ اِدوارد خیره شده بود. به راستی که در آن لباس‌ها زیبا شده بودند. دخترک نگاهش را از اِدوارد گرفت و به شهر پارادایش خیره شد. مردمِ شهر پارادایس شب را نیز زندگی میکردند. از هر دکان و خانه نورِ فراوانی می‌آمد که سبب روشن شدنِ شهر شده بود. لورا که متوجه نزدیک شدنِ جک شد آهسته سرش را چرخاند و به جک خیره شد. سرانجام دیوید و آنا نیز به آن‌ها پیوستند و به مشاهده شهر پرداختند. ناطوران در سکوت در حال تماشایِ شهرِ زیبا و پر نورِ پارادایس بودند که ناگاه دیوید گفت:
- پس به همان دلیل بود که مردمان بازارچه آن‌گونه نگاهمان میکردند.
ناطوران نگاهشان را از شهر گرفتند و به دیوید خیره شدند. جک متفکر به زمینِ طلایی خیره شد و گفت:
- به گمانم دلیلش همان اتفاقات گذشته باشد.
ناگاه سرش را با اشتیاق بالا برد و با تیله‌های آبی‌اش که اکنون درخشان به نظر میرسیدند به دیوید خیره شد.
- اما در نهایت گفتند آینده مهم است، شاید منظورش آن بود که نباید به دلیل کارهایی که اجدادمان در گذشته کردند خود را سرزنش کنیم.
دیوید با پوزخند چشمانش را از جک که بسیار شادمان به نظر میرسید گرفت و به شهر خیره شد، گفت:
- اما مردم این‌گونه گمان نمی‌کنند جک، تفکرِ آن‌ها را نمیشد تغییر داد.
دیوید آهسته از ناطوران فاصله گرفت و به سمتِ صندلیِ بزرگ که در آخرِ سالن قرار داشت رفت، همانطور که به کنده‌کاری‌ها خیره شده بود گفت:
-همان که بلایی سرمان نیاورده‌اند خودش یک خوش‌شانسیِ بزرگ است، با آن کارهایی که کشورمان در گذشته کرده است باز هم در حقمان خوبی کرده‌اند.
در این مورد ناطوران با دیوید موافق بودند. محبتِ ملکه جوآن و خدمه قصر را با هیچ‌چیز نمیشد جبران کرد، همانطور مردمانی که چشم دیدنِ آن‌ها را ندارند. هر لحظه امکان داشت یکی از مردمانِ شهر آن‌ها را بدزدند و یا بی‌رحمانه به آن‌ها حمله کنند. اِدوارد سرانجام چشمانش را از مهتاب گرفت و به دیوید خیره شد که داشت با دقت صندلی را بررسی میکرد، فرمانده جوان در قلبش احساس تقصیر میکرد. با آنکه ملکه جوآن آن‎ها را از آن قضایای سالیانِ پیش جدا دانسته بود، فرمانده اِدوارد توانِ چشم پوشی از آن اتفاقات را نداشت. همانند همیشه این‌بار نیز خود را مقصر همه چیز میدانست، آهسته تمام وجودش را غم و پشیمانی گرفت که ناگاه لورا دستانش را بر روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و گفت:
- اِدوارد، گذشته به ما مربوط نمی‌شود، هیچ‌کدام از اما آن روز آن‌جا نبوده تا اتفاقات را ببیند، شاید ناطوران نیز کارهایی کردند و کسی متوجه‌اش نشده.
کد:
ملکه با لبخندی که بر لبانش بود چشمانش را از اِدوارد و ناطوران گرفت. سرانجام خدمتکارهای جوان و زیبایِ ملکه جوآن در نزدش رفتند و با یک‌دیگر سالن را ترک کردند. پس از آن‌که تمام خدمه از سالنِ اصلی خارج شدند، اِدوارد از جایش برخواست و به همان‌جایی رفت که ملکه در تمام مدت را آن‌جا ایستاده بود. فرمانده جوان دست به س*ی*نه به مهتابی که بالای سرش بود خیره شد و به ستونِ سپید تِکیه داد. دیوید آخرین قطره شرابش را نوشید و گفت:

- پس که آنطور، پادشاهانِ کشورمان چه کارهایی که نکرده‌اند.

لورا در انتظار سخنی از طرفِ اِدوارد بود تا باری دیگر دیوید را توبیخ کنید. اما در کمال تعجبش این‌بار اِدوارد در سکوت بود، گویا محو در مهتاب شده بود. شاید همچنان در حال فکر کردن به گذشته است. دخترک آهسته برخاست و به اِدوارد پیوست. کمی عقب‌تر از او ایستاد و او نیز به مهتاب خیره شد. اما قبل از آن‌که به مهتاب خیره شود به ردای سپید با طرح‌ِ طلایی‌ِ اِدوارد خیره شده بود. به راستی که در آن لباس‌ها زیبا شده بودند. دخترک نگاهش را از اِدوارد گرفت و به شهر پارادایش خیره شد. مردمِ شهر پارادایس شب را نیز زندگی میکردند. از هر دکان و خانه نورِ فراوانی می‌آمد که سبب روشن شدنِ شهر شده بود. لورا که متوجه نزدیک شدنِ جک شد آهسته سرش را چرخاند و به جک خیره شد. سرانجام دیوید و آنا نیز به آن‌ها پیوستند و به مشاهده شهر پرداختند. ناطوران در سکوت در حال تماشایِ شهرِ زیبا و پر نورِ پارادایس بودند که ناگاه دیوید گفت:

- پس به همان دلیل بود که مردمان بازارچه آن‌گونه نگاهمان میکردند.

ناطوران نگاهشان را از شهر گرفتند و به دیوید خیره شدند. جک متفکر به زمینِ طلایی خیره شد و گفت:

- به گمانم دلیلش همان اتفاقات گذشته باشد.

ناگاه سرش را با اشتیاق بالا برد و با تیله‌های آبی‌اش که اکنون درخشان به نظر میرسیدند به دیوید خیره شد.

- اما در نهایت گفتند آینده مهم است، شاید منظورش آن بود که نباید به دلیل کارهایی که اجدادمان در گذشته کردند خود را سرزنش کنیم.

دیوید با پوزخند چشمانش را از جک که بسیار شادمان به نظر میرسید گرفت و به شهر خیره شد، گفت:

- اما مردم این‌گونه گمان نمی‌کنند جک، تفکرِ آن‌ها را نمیشد تغییر داد.

دیوید آهسته از ناطوران فاصله گرفت و به سمتِ صندلیِ بزرگ که در آخرِ سالن قرار داشت رفت، همانطور که به کنده‌کاری‌ها خیره شده بود گفت:

-همان که بلایی سرمان نیاورده‌اند خودش یک خوش‌شانسیِ بزرگ است، با آن کارهایی که کشورمان در گذشته کرده است باز هم در حقمان خوبی کرده‌اند.

در این مورد ناطوران با دیوید موافق بودند. محبتِ ملکه جوآن و خدمه قصر را با هیچ‌چیز نمیشد جبران کرد، همانطور مردمانی که چشم دیدنِ آن‌ها را ندارند. هر لحظه امکان داشت یکی از مردمانِ شهر آن‌ها را بدزدند و یا بی‌رحمانه به آن‌ها حمله کنند. اِدوارد سرانجام چشمانش را از مهتاب گرفت و به دیوید خیره شد که داشت با دقت صندلی را بررسی میکرد، فرمانده جوان در قلبش احساس تقصیر میکرد. با آنکه ملکه جوآن آن‎ها را از آن قضایای سالیانِ پیش جدا دانسته بود، فرمانده اِدوارد توانِ چشم پوشی از آن اتفاقات را نداشت. همانند همیشه این‌بار نیز خود را مقصر همه چیز میدانست، آهسته تمام وجودش را غم و پشیمانی گرفت که ناگاه لورا دستانش را بر روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و گفت:

- اِدوارد، گذشته به ما مربوط نمی‌شود، هیچ‌کدام از اما آن روز آن‌جا نبوده تا اتفاقات را ببیند، شاید ناطوران نیز کارهایی کردند و کسی متوجه‌اش نشده.
#پارت102
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
اِدوارد با دلواپسی به لورا خیره شد. دخترک که در تمام مدت از او چشم بر نداشته بود گفت:
- پس بهتر است روی آینده و اکنون تمرکز کنیم.
آنا ناگاه با گلایه و ناله گفت:
- خدمتکارانی که داخل اتاق بودند اصلا در شست‌وشوی به من کمک نکردند، تازه میخواستند پودر سپید به صورتم بزنند، چقدر گستاخانه!
دیوید از صندلی فاصله گرفت و به نزد آنا رفت. روبه‌رویش ایستاد و خوب دخترک را برانداز کرد. پس از آن با خنده گفت:
- به نظرم خیلی هم خوب میشد.
آنا بدونِ آن‌که خشمی از خود نشان دهد با تهدید گفت:
- پسرکِ احمق، با تیلیفوس میتوانم چشمانِ عزیزت را ازت بگیرم و تو را تا آخر عمرت نابینا کنم، پس بهتر است مراقب سخنت باشی!
دیوید پوزخندی زد و با برخورد جزئی‌ با آنا از کنارش رد شد. به ورودیِ سالن رسید که ناگاه اِدوارد با جدیت گفت:
- کجا میروی؟
دیوید ایستاد و بدون آن‌که به اِدوارد خیره شود آهسته گفت:
- مگر ملکه نگفتند که باید استراحت کنیم؟
اِدوارد همانطور که به او خیره شده بود گفت:
- دیوید ما هنوز گفت‌وگو را تمام نکردیم، هرگاه تمام شد خودم اعلام میکنم که اجازه رفتن به اتاق‌هایتان را دارید.
پسرک کلافه برگشت و با خشم به سمت همکارانش قدم برداشت. به سرعت در نزد جک رفت و همانند همیشه با اخم به دست به س*ی*نه ایستاد. اِدوارد چشمانش را از دیوید گرفت و باری دیگر به شهر پارادایس خیره شد. ناگاه جک با نگرانی گفت:
- به نظرتان نقشه‌شان را به ما قرض میدهند؟
آنا سر از دامنش برداشت و خطاب به دیوید گفت:
- آن‌ها سالیانِ سال به ناطوران کمک کردند، درواقع ما هرچه داریم از خاندانِ استورات است، ممکن است این بار نیز به ما کمک کنند.
اِدوارد سری تکان داد و گفت:
- شاید بتوانیم زِره و اسب نیز از آن‌ها قرض بگیریم، بانو جوآن گفتند که زِره‌های مخصوصِ ناطوران را خاندانِ استورات میسازند، ما نیز میتوانیم از آن‌ها بخواهیم، به حتم برایمان انجام میدهند.
لورا ناگاه صدای دیوید را شنید که با خنده میگفت:
- دلیل آن همه خوش‌بین بودنتان را نمی‌فهمم.
اِدوارد این بار دیگر صبوریی نکرد و با خشم گفت:
- دیوید اگر بخواهی با کلامت باعث ناامیدیِ گروه و همکارانت شوی همان بهتر است که سالن را ترک کنی!
لورا هراسان به اِدوارد خیره شد که اکنون دلواپس به نظر میرسید. سرانجام برگشت و آهسته به دیوید گفت:
- دیوید، میدانم که تو نیز همانند ما نگران هستی، تک‌تک ما دلیل نگرانیِ تو را میدانیم. اما خوب است که گاهی امید داشته باشیم.
دیوید بی اعتنا به سخنِ لورا سرش را برگرداند و به شهر پارادایس خیره شد. اِدوارد دستش را بر روی پیشانی‌اش نهاد و گفت:
- فردا صبح در اولین فرصت به ملکه میگویم.
لورا متعجب به اِدوارد خیره شد، سری تکان داد و گفت:
- به گمانم فکر خوبی نیست، نباید انقدر زود چنین درخواستِ مهمی را مطرح کنیم.
جک به لورا خیره شد و با اطمینان گفت:
- اما ملکه گفتند حساب ما از آن‌ها جدا است!
لورا به چشمانِ آبیِ جک خیره شد و باری دیگر با تاکید گفت:
- درست است، اما باز هم باید مراقب باشیم، نمی‌توانیم انقدر زود چنین موضوع مهمی را به او بگویم، آن‌وقت با خود گمان میکنند ما پررو‌ترین ناطوران هستیم!
اِدوارد دست به س*ی*نه به منظره روبه‌رویش خیره شد و با تمسخر گفت:
- ای‌کاش امروز ظهر پررو بودن را درمحوطه قصر مشاهده میکردید.
دیوید با چشمان متعجب که هر لحظه امکان داشت از حدقه بیرون بزند به اِدوارد خیره شد. جک و آنا که موضوع را متوجه نمی‌شدند با اخم به اِدوارد خیره شدند. اِدوارد چشم از شهر برداشت و به لورا خیره شد، گفت:
- به‌ هرحال، تو چه پیشنهادی داری؟
لورا لبخندی زد و برای یک‌لحظه به زمین خیره شد. آهسته لبخند از لبانش رفت و چشمانش هنوز در جست‌وجو راه حل بودند، سرانجام با ناراحتی به اِدوارد خیره شد و با رخساری عجیب‌وغریب گفت:
- به گمانم هیج راه حلی ندارم!
اِدوارد لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست لورا، همه چیز را خودم درست میکنم، شما فقط بر روی روابطِ خود با مردمان دقت کنید.
دیوید که به سختی توانسته بود خود را با اشتیاق نشان دهد گفت:
- جلسه تمام شد؟
اِدوارد چشم از لورا برداشت و بی‌اعتنا پاسخ دیوید را داد.
- آری، میتوانید بروید!
دیوید جلوتر از همه با سرعت حرکت کرد، ناگاه با صدای آنا ایستاد که میگفت:
- اما من هنوز راهرویی که اتاق‌هایمان در آن قرار دارد را به خوبی یاد نگرفته‌‌ام!
دیوید که در ن*زد*یک*یِ ورودیِ سالن ایستاده بود، آهسته برگشت و با حرص گفت:
- من یاد گرفته‌ام، به دنبالم بیا!
سپس بدون آن‌که برای همکارانش مکث کند با حرص قدم برداشت و آن‌ها را نیز مجبور کرد تا به دنبالش بدوند.
کد:
اِدوارد با دلواپسی به لورا خیره شد. دخترک که در تمام مدت از او چشم بر نداشته بود گفت:

- پس بهتر است روی آینده و اکنون تمرکز کنیم.

آنا ناگاه با گلایه و ناله گفت:

- خدمتکارانی که داخل اتاق بودند اصلا در شست‌وشوی به من کمک نکردند، تازه میخواستند پودر سپید به صورتم بزنند، چقدر گستاخانه!

دیوید از صندلی فاصله گرفت و به نزد آنا رفت. روبه‌رویش ایستاد و خوب دخترک را برانداز کرد. پس از آن با خنده گفت:

- به نظرم خیلی هم خوب میشد.

آنا بدونِ آن‌که خشمی از خود نشان دهد با تهدید گفت:

- پسرکِ احمق، با تیلیفوس میتوانم چشمانِ عزیزت را ازت بگیرم و تو را تا آخر عمرت نابینا کنم، پس بهتر است مراقب سخنت باشی!

دیوید پوزخندی زد و با برخورد جزئی‌ با آنا از کنارش رد شد. به ورودیِ سالن رسید که ناگاه اِدوارد با جدیت گفت:

- کجا میروی؟

دیوید ایستاد و بدون آن‌که به اِدوارد خیره شود آهسته گفت:

- مگر ملکه نگفتند که باید استراحت کنیم؟

اِدوارد همانطور که به او خیره شده بود گفت:

- دیوید ما هنوز گفت‌وگو را تمام نکردیم، هرگاه تمام شد خودم اعلام میکنم که اجازه رفتن به اتاق‌هایتان را دارید.

پسرک کلافه برگشت و با خشم به سمت همکارانش قدم برداشت. به سرعت در نزد جک رفت و همانند همیشه با اخم به دست به س*ی*نه ایستاد. اِدوارد چشمانش را از دیوید گرفت و باری دیگر به شهر پارادایس خیره شد. ناگاه جک با نگرانی گفت:

- به نظرتان نقشه‌شان را به ما قرض میدهند؟

آنا سر از دامنش برداشت و خطاب به دیوید گفت:

- آن‌ها سالیانِ سال به ناطوران کمک کردند، درواقع ما هرچه داریم از خاندانِ استورات است، ممکن است این بار نیز به ما کمک کنند.

اِدوارد سری تکان داد و گفت:

- شاید بتوانیم زِره و اسب نیز از آن‌ها قرض بگیریم، بانو جوآن گفتند که زِره‌های مخصوصِ ناطوران را خاندانِ استورات میسازند، ما نیز میتوانیم از آن‌ها بخواهیم، به حتم برایمان انجام میدهند.

لورا ناگاه صدای دیوید را شنید که با خنده میگفت:

- دلیل آن همه خوش‌بین بودنتان را نمی‌فهمم.

اِدوارد این بار دیگر صبوریی نکرد و با خشم گفت:

- دیوید اگر بخواهی با کلامت باعث ناامیدیِ گروه و همکارانت شوی همان بهتر است که سالن را ترک کنی!

لورا هراسان به اِدوارد خیره شد که اکنون دلواپس به نظر میرسید. سرانجام برگشت و آهسته به دیوید گفت:

- دیوید، میدانم که تو نیز همانند ما نگران هستی، تک‌تک ما دلیل نگرانیِ تو را میدانیم. اما خوب است که گاهی امید داشته باشیم.

دیوید بی اعتنا به سخنِ لورا سرش را برگرداند و به شهر پارادایس خیره شد. اِدوارد دستش را بر روی پیشانی‌اش نهاد و گفت:

- فردا صبح در اولین فرصت به ملکه میگویم.

لورا متعجب به اِدوارد خیره شد، سری تکان داد و گفت:

- به گمانم فکر خوبی نیست، نباید انقدر زود چنین درخواستِ مهمی را مطرح کنیم.

جک به لورا خیره شد و با اطمینان گفت:

- اما ملکه گفتند حساب ما از آن‌ها جدا است!

لورا به چشمانِ آبیِ جک خیره شد و باری دیگر با تاکید گفت:

- درست است، اما باز هم باید مراقب باشیم، نمی‌توانیم انقدر زود چنین موضوع مهمی را به او بگویم، آن‌وقت با خود گمان میکنند ما پررو‌ترین ناطوران هستیم!

اِدوارد دست به س*ی*نه به منظره روبه‌رویش خیره شد و با تمسخر گفت:

- ای‌کاش امروز ظهر پررو بودن را درمحوطه قصر مشاهده میکردید.

دیوید با چشمان متعجب که هر لحظه امکان داشت از حدقه بیرون بزند به اِدوارد خیره شد. جک و آنا که موضوع را متوجه نمی‌شدند با اخم به اِدوارد خیره شدند. اِدوارد چشم از شهر برداشت و به لورا خیره شد، گفت:

- به‌ هرحال، تو چه پیشنهادی داری؟

لورا لبخندی زد و برای یک‌لحظه به زمین خیره شد. آهسته لبخند از لبانش رفت و چشمانش هنوز در جست‌وجو راه حل بودند، سرانجام با ناراحتی به اِدوارد خیره شد و با رخساری عجیب‌وغریب گفت:

- به گمانم هیج راه حلی ندارم!

اِدوارد لبخندی زد و گفت:

- مشکلی نیست لورا، همه چیز را خودم درست میکنم، شما فقط بر روی روابطِ خود با مردمان دقت کنید.

دیوید که به سختی توانسته بود خود را با اشتیاق نشان دهد گفت:

- جلسه تمام شد؟

اِدوارد چشم از لورا برداشت و بی‌اعتنا پاسخ دیوید را داد.

- آری، میتوانید بروید!

دیوید جلوتر از همه با سرعت حرکت کرد، ناگاه با صدای آنا ایستاد که میگفت:

- اما من هنوز راهرویی که اتاق‌هایمان در آن قرار دارد را به خوبی یاد نگرفته‌‌ام!

دیوید که در ن*زد*یک*یِ ورودیِ سالن ایستاده بود، آهسته برگشت و با حرص گفت:

- من یاد گرفته‌ام، به دنبالم بیا!

سپس بدون آن‌که برای همکارانش مکث کند با حرص قدم برداشت و آن‌ها را نیز مجبور کرد تا به دنبالش بدوند.
#پارت103
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
دیوید با رخساری عبوس واردِ راهرو شد، با خشم سرش را برگرداند و کلافه گفت:
- این هم از اتاق‌هایتان!
آنا با ذوق‌وشوق به سمت اتاقش قدم برداشت و درب را بی‌احتیاط بست. پس از آنکه همگی داخل اتاق‌هایشان رفتند، دیوید با تندخویی گفت:
- حداقل میتوانستید تشکر کنید!
سرانجام با همان رخسارِ عبوس به سمت اتاقش که درست در کنار اتاقِ لورا قرار داشت حرکت کرد.
***

آسمان دیگر روشنایی نداشت و همه جا تاریک شده بود، گویا شهر پارادایس نیز همانند مردمش به خواب رفته بود. دیگر هیاهویی به گوش نمیرسید و تمام نورها از بین رفته بودند. لورا آهسته ملحفه را به کنار زد و به اتاق تاریک خیره شد، چند وقت بود که به خواب رفته بود؟ به نظر میرسید ساعت یک یا دو بامداد باشد. یادش نمی‌آمد که چگونه به خواب رفته است. لورا که گمان میکرد دیگر خواب به چشمانش نمی‌آید، آهسته خود را بر روی تخت حرکت داد، هنوز پاهایش را بر روی زمین نگذاشته بود که ناگاه صدای مهیبی به گوشش رسید. دخترک هراسان به درب اتاقش خیره شد. بر روی تخت خشکش زد و گویا برای مدتی ترجیح داد حرکت نکند. با خود در فکر بود که آن صدا متعلق به چه چیز یا چه کسی‌ست؟ آهسته از تخت نرم پایین آمد و با رخسار بهت‌زده بر روی زمینِ طلایی قدم گذاشت. دامنِ سپید و حریری‌اش را در دستانش مشت کرد و با دلشوره درب اتاق را باز کرد. راهرو عاری از هر نور و روشنایی بود. همه جا غرق در تاریکی شده بود، حتی به زحمت میتوانست دربِ اتاق همکارانش را مشاهده کند. دخترک همانطور که دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشته بود با احتیاط از راهرو خارج شد، بدون آنکه فکر کند از پله‌ای که او را به طبقه بالا میرساند بالا رفت. ناگهان باری دیگر همان صدای مهیب به گوشش رسید، اما این‌بار قوی‌تر و واضح‌تر. راهروی بالا همانند پایین بود و دارای چند درب که هر کدام به چیزی متنهی میشدند. ناگاه چشمش به اتاقی خورد که در انتهای راهرو وجود داشت. دخترک این‌بار نیز بدون آنکه کوچک‌تری گمانی داشته باشد به سوی اتاق حرکت کرد. هرچه به جلو نزدیک میشد صداها را نیز واضح میشنید، صداهایی همانند نت‌های نامنظم پیانو، گویا در بینِ نواختن نوازنده به جنون میرسید و دیوانه‌وار بر روی کیبوردها میزد. گاهی نیز صدای برخورد جسمی به زمین به گوش میرسید که سبب لرزش زمینِ زیر پایش میشد. لورا بدون آنکه دو دل باشد هراسان به درب خیره شد و آهسته دستانش را بر روی دستگیره‌ی آن نهاد. بدون کوچک‌ترین احتیاطی درب را بی‌باناکه باز کرد. ناگاه در جا خشکش زد. با همان رخسار بهت‌زده‌اش آهسته واردِ اتاق قدیمی شد، آهسته بر روی فرش پوسیده و قرمز که در اثر خاک دیگر رنگ و جلالی نداشت قدم نهاد. لورا به پیانویِ که در گوشه‌ی سمتِ چپِ اتاق قرار داشت خیره شد، پیانو کمی قدیمی به نظر میرسید. دخترک دستانش را در هوا تکان داد تا ذراتِ خاک را تنفس نکند. از پنجره‌ای که در سمت راستش قرار داشت نورِ مهتاب به اتاق هدایت میشد، نور حرکاتِ نامنظم گرد و خاک را در هوا برای لورا نمایان ساخته بود. لورا باری دیگر همه جا را به خوبی مشاهده کرد. ناگاه با خود گمان کرد که نکند دیوانه شده است؟ هیچ انسانی در اتاق حاضر نبود. لورا که همچنان احساسِ ترس و دلشوره‌اش پایان نیافته بود تصمیم گرفت اتاق را ترک کند. سپس چشم از وسایل خاک خورده گرفت و درب را باز کرد، ناگاه با دیدن فردی که در ورودیِ راهرو ایستاده بود خشکش زد. بدنش از اضطراب سرد شده بود و توانایی انجام هیچ کاری را نداشت. لورا چشمانش را ریز کرد تا با دقت ببیند. نمی‌دانست او که بود، هیکل و موهایش هیچ شباهتی به همکارانش نداشت. لورا دستانِ لرزانش را از روی دستگیره درب برداشت و خود را به دیوارِ سمت راستِ راهروی که دارای چند قابِ عکس بود چسباند. دخترک زبانش بند آمده بود. با ترس دستانش را برای حمله بالا برد و با صدای لرزان گفت:
- تو کیستی؟
ناگاه فرد ناشناس به جلو قدم برداشت. لورا هراسان و وحشت‌زده بدنش را منقبض کرد و همانطور که دستانش در بین زمین و آسمان مانده بودند به او خیره شد. فرد ناشناس همانند سایه و در یک‌آن به جلو حرکت کرد و خود را به لورا نزدیک کرد. دخترک دستانش را بالا برد و با شاخه‌ای مستحکم سعی در گرفتنِ او کرد. در کمالِ تعجب طنابِ سبزش توانِ شکارِ او را نداشت، گویا طناب از بدنش رد میشد. اصلا نکند او به راستی یک سایه است؟ دخترک که گمان میکرد متوهم شده است دستانش را پایین آورد و به دنبال فرد ناشناس گشت. هرچه جست‌وجو میکرد چیزی نمیافت. لورا آهسته چشم از دربِ اتاق گرفت و برگشت. ناگهان به رخسارِ مردی خیره شد که فاصله‌ی زیادی با او نداشت. لورا که توان بررسی وضعیتش را نداشت جیغ کوچکی کشید و به مرد ناشناسِ عجیب و غریب خیره شد. ناگاه مرد مچِ دخترک را گرفت، لورا از درد فراوان در بدنش به خود پیچید و هر چه در تلاش بود تا مچش را از دستانِ او رها کند فایده‌ای نداشت. مچِ دستِ چپش از درد بی‌حس شده بود و اکنون سوزش در بدنش آغاز شده بود. لورا با التماس به چشمانِ بی‌حس و مُرده‌ی آن مرد خیره شد. مرد ناشناس به جای نامعلومی خیره شده بود و هر لحظه فشار دستش را به دور مچِ لورا بیشتر میکرد، اما این‌بار با التماس به لورا خیره شد، دستِ دخترک را به سمت خود کشاند و لورا که دیگر توان مقاومت نداشت با شتاب به سمتش حرکت کرد. مرد ناشناس به زحمت دهانش را باز کرد و گویا توان سخن گفتن نداشت. لورا هراسان به رخسار مرد که در حال تغییر بود خیره شد، دخترک دیگر توان ایستادن نداشت، دلش میخواست فریاد بزند و از دست مرد نجات پیدا کند، حتی توانایی استفاده از قدرتش را نیز نداشت. اکنون دیگر چشمانش همه چیز را تار میدید. همانطور که در تلاش بود نفس بکشد ناگاه با صدای فردی چشم از مردِ ناشناس گرفت و به درب خیره شد.

70f00d23dd417a2ca9bafcf9923e0118.jpg
کد:
دیوید با رخساری عبوس واردِ راهرو شد، با خشم سرش را برگرداند و کلافه گفت:

- این هم از اتاق‌هایتان!

آنا با ذوق‌وشوق به سمت اتاقش قدم برداشت و درب را بی‌احتیاط بست. پس از آنکه همگی داخل اتاق‌هایشان رفتند، دیوید با تندخویی گفت:

- حداقل میتوانستید تشکر کنید!

سرانجام با همان رخسارِ عبوس به سمت اتاقش که درست در کنار اتاقِ لورا قرار داشت حرکت کرد.

***



آسمان دیگر روشنایی نداشت و همه جا تاریک شده بود، گویا شهر پارادایس نیز همانند مردمش به خواب رفته بود. دیگر هیاهویی به گوش نمیرسید و تمام نورها از بین رفته بودند. لورا آهسته ملحفه را به کنار زد و به اتاق تاریک خیره شد، چند وقت بود که به خواب رفته بود؟ به نظر میرسید ساعت یک یا دو بامداد باشد. یادش نمی‌آمد که چگونه به خواب رفته است. لورا که گمان میکرد دیگر خواب به چشمانش نمی‌آید، آهسته خود را بر روی تخت حرکت داد، هنوز پاهایش را بر روی زمین نگذاشته بود که ناگاه صدای مهیبی به گوشش رسید. دخترک هراسان به درب اتاقش خیره شد. بر روی تخت خشکش زد و گویا برای مدتی ترجیح داد حرکت نکند. با خود در فکر بود که آن صدا متعلق به چه چیز یا چه کسی‌ست؟ آهسته از تخت نرم پایین آمد و با رخسار بهت‌زده بر روی زمینِ طلایی قدم گذاشت. دامنِ سپید و حریری‌اش را در دستانش مشت کرد و با دلشوره درب اتاق را باز کرد. راهرو عاری از هر نور و روشنایی بود. همه جا غرق در تاریکی شده بود، حتی به زحمت میتوانست دربِ اتاق همکارانش را مشاهده کند. دخترک همانطور که دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشته بود با احتیاط از راهرو خارج شد، بدون آنکه فکر کند از پله‌ای که او را به طبقه بالا میرساند بالا رفت. ناگهان باری دیگر همان صدای مهیب به گوشش رسید، اما این‌بار قوی‌تر و واضح‌تر. راهروی بالا همانند پایین بود و دارای چند درب که هر کدام به چیزی متنهی میشدند. ناگاه چشمش به اتاقی خورد که در انتهای راهرو وجود داشت. دخترک این‌بار نیز بدون آنکه کوچک‌تری گمانی داشته باشد به سوی اتاق حرکت کرد. هرچه به جلو نزدیک میشد صداها را نیز واضح میشنید، صداهایی همانند نت‌های نامنظم پیانو، گویا در بینِ نواختن نوازنده به جنون میرسید و دیوانه‌وار بر روی کیبوردها میزد. گاهی نیز صدای برخورد جسمی به زمین به گوش میرسید که سبب لرزش زمینِ زیر پایش میشد. لورا بدون آنکه دو دل باشد هراسان به درب خیره شد و آهسته دستانش را بر روی دستگیره‌ی آن نهاد. بدون کوچک‌ترین احتیاطی درب را بی‌باناکه باز کرد. ناگاه در جا خشکش زد. با همان رخسار بهت‌زده‌اش آهسته واردِ اتاق قدیمی شد، آهسته بر روی فرش پوسیده و قرمز که در اثر خاک دیگر رنگ و جلالی نداشت قدم نهاد. لورا به پیانویِ که در گوشه‌ی سمتِ چپِ اتاق قرار داشت خیره شد، پیانو کمی قدیمی به نظر میرسید. دخترک دستانش را در هوا تکان داد تا ذراتِ خاک را تنفس نکند. از پنجره‌ای که در سمت راستش قرار داشت نورِ مهتاب به اتاق هدایت میشد، نور حرکاتِ نامنظم گرد و خاک را در هوا برای لورا نمایان ساخته بود. لورا باری دیگر همه جا را به خوبی مشاهده کرد. ناگاه با خود گمان کرد که نکند دیوانه شده است؟ هیچ انسانی در اتاق حاضر نبود. لورا که همچنان احساسِ ترس و دلشوره‌اش پایان نیافته بود تصمیم گرفت اتاق را ترک کند. سپس چشم از وسایل خاک خورده گرفت و درب را باز کرد، ناگاه با دیدن فردی که در ورودیِ راهرو ایستاده بود خشکش زد. بدنش از اضطراب سرد شده بود و توانایی انجام هیچ کاری را نداشت. لورا چشمانش را ریز کرد تا با دقت ببیند. نمی‌دانست او که بود، هیکل و موهایش هیچ شباهتی به همکارانش نداشت. لورا دستانِ لرزانش را از روی دستگیره درب برداشت و خود را به دیوارِ سمت راستِ راهروی که دارای چند قابِ عکس بود چسباند. دخترک زبانش بند آمده بود. با ترس دستانش را برای حمله بالا برد و با صدای لرزان گفت:

- تو کیستی؟

ناگاه فرد ناشناس به جلو قدم برداشت. لورا هراسان و وحشت‌زده بدنش را منقبض کرد و همانطور که دستانش در بین زمین و آسمان مانده بودند به او خیره شد. فرد ناشناس همانند سایه و در یک‌آن به جلو حرکت کرد و خود را به لورا نزدیک کرد. دخترک دستانش را بالا برد و با شاخه‌ای مستحکم سعی در گرفتنِ او کرد. در کمالِ تعجب طنابِ سبزش توانِ شکارِ او را نداشت، گویا طناب از بدنش رد میشد. اصلا نکند او به راستی یک سایه است؟ دخترک که گمان میکرد متوهم شده است دستانش را پایین آورد و به دنبال فرد ناشناس گشت. هرچه جست‌وجو میکرد چیزی نمیافت. لورا آهسته چشم از دربِ اتاق گرفت و برگشت. ناگهان به رخسارِ مردی خیره شد که فاصله‌ی زیادی با او نداشت. لورا که توان بررسی وضعیتش را نداشت جیغ کوچکی کشید و به مرد ناشناسِ عجیب و غریب خیره شد. ناگاه مرد مچِ دخترک را گرفت، لورا از درد فراوان در بدنش به خود پیچید و هر چه در تلاش بود تا مچش را از دستانِ او رها کند فایده‌ای نداشت. مچِ دستِ چپش از درد بی‌حس شده بود و اکنون سوزش در بدنش آغاز شده بود. لورا با التماس به چشمانِ بی‌حس و مُرده‌ی آن مرد خیره شد. مرد ناشناس به جای نامعلومی خیره شده بود و هر لحظه فشار دستش را به دور مچِ لورا بیشتر میکرد، اما این‌بار با التماس به لورا خیره شد، دستِ دخترک را به سمت خود کشاند و لورا که دیگر توان مقاومت نداشت با شتاب به سمتش حرکت کرد. مرد ناشناس به زحمت دهانش را باز کرد و گویا توان سخن گفتن نداشت. لورا هراسان به رخسار مرد که در حال تغییر بود خیره شد، دخترک دیگر توان ایستادن نداشت، دلش میخواست فریاد بزند و از دست مرد نجات پیدا کند، حتی توانایی استفاده از قدرتش را نیز نداشت. اکنون دیگر چشمانش همه چیز را تار میدید. همانطور که در تلاش بود نفس بکشد ناگاه با صدای فردی چشم از مردِ ناشناس گرفت و به درب خیره شد.
#پارت104
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
در یک‌لحظه دربِ اتاقِ قدیمی از دید خارج شد. اکنون دیگر نه ساختمانی بود و نه قصری که در آن ایستاده باشد. لورا متعجب و بهت‌زده به اطرافش خیره شد، به غارِ بزرگی که سرتاسرش از یخ پوشیده شده بود خیره شد. لورا هراسان دامنِ کوتاه و حر*یرش را در دست گرفت، نکند کارِ آن مرد ناشناس بود؟ نکند با لمس آن مرد به این‌جا فرستاده شده است؟ با آنکه غار بسیار بزرگ بود باز هم همانندِ راهرو تاریک و بی‌صدا بود. دخترک با ورود ناگهانی سرما به بدنش دستانش را به دور بازوهایش گذاشت و به جلو حرکت کرد. چاره‌ای جز حرکت کردن نداشت، اگر آنجا می‌ماند به یقین توسط یکی از خرس‌های خطبی که مادرش برایش بازگو کرده بود خرده میشد. اکنون با یادِ مادرش بیشتر به نگرانی و ترس افتاد، دخترک به لرز افتاده بود، از آن‌که تنها در یک غاز بزرگ و نا‌آشنا گیره افتاده بود تنفر داشت. در آن مکانی که گمان میکرد زیر زمین حفر شده باشد، به منشا نوری که از انتهای غار می‌آمد خیره شد، تصمیم گرفت به سویش قدم بردارد. تا به حال چنین جایی را ندیده بود، مکان ناآشنا برایش تازگی داشت و امیدوار بود در چنین غاری گم نشود. تنها صدایی که به گوشش میخورد قدم‌های خودش بر روی زمینِ یخی و سرد بود. لورا که نمی‌دانست چگونه باید از غار بیرون رود، هراسان و سرگشته به منشا نور نزدیک شد. ناگهان با مشاهده چهار مرد در جا ایستاد. مردان درست مقابل یک صندلی ایستاده بودند، به نظر می‌آمد یک نفر بر روی زمین خوابیده بود، لورا با مشاهده رخسار ناآشکار یکی از مردان، سردردِ ناگهانی گرفت که سبب تار شدنِ دیدش شد. به دشواری یکی صدای همان مرد را شنید که با التماس میگفت:
- خواهش میکنم بیدار شو!
لورا بیش از قبل دچار سر درد شد و دیگر چیزی نشنید.
به نظر میرسید دراز کشیده است. نمی‌توانست بلند شود و حتی کوچک‌ترین حرکتی نیز برای او غیرممکن بود. گویی که در بدنش زندانی شده باشد. با آنکه بر روی چنین زمینِ سردی دراز کشیده بود احساس سرما نداشت، اما هنوز درد مچش وجود داشت. لورا به ناچار به سقفِ غار خیره شد. قندیل‌هایِ تیز و بلند که هر لحظه ممکن بود بر روی او بیافتند.
در یک‌آن همه چیز تاریک شد، دیگر نه صدایی را میشنید و نه دردی را احساس میکرد. در کمال تعجب نور در چشمانش تابیده بود و او در تختِ نرم و گرمش دراز کشیده بود. لورا که به پشت خوابیده بود آهسته بر روی تخت نشست و به پنجره‌ی سرتاسری که در سمت چپش قرار داشت خیره شد. هیاهوی مردمان باری دیگر بلند شده بود و گاهی آوای یک سازِ عجیب نیز به گوشش میرسید. لورا آهسته ملحفه را به کنار زد و بر روی زمین قدم نهاد. سپس روبه‌روی آیینه ایستاد و به موهای آشفته‌اش که بنظر میرسید چندتای‌شان گِرِه خورده باشد خیره شد. انتظار داشت اکنون نیز همان مرد را ملاقات کند، و یا شاید در همان غار یخی باشد. خیالش راحت بود، باورش نمیشد که تمام آن‌ها خواب بوده است. با آنکه همه چیز به نظرش واقعی میرسید.
لورا آشفته به خود خندید و به موهایش چنگ زد. با دقت به چشمانش که زیرشان تیره شده بود خیره شد. به گمانش اثرات خواب دیشب بود، شاید اصلا به درستی نخوابیده بود. اما هنوز هم به یاد نداشت که چگونه به خواب رفته است. اصلا چه کسی لباس‌هایش را تعویض کرده بود؟ شاید چنین گمان‌هایی بی‌جا بودند. هرچند که هنوز هم توان فکر نکردن به چنین موضوعی را نداشت. هرچقدر تلاش کرد تا به یاد بیاورد فایده‌ای نداشت. با این حال هنوز آن کابوس را به وضوح به یاد داشت، تمامِ جزئیاتش را، حتی بوی خاکِ نم‌زده در آن اتاق قدیمی را نیز در ذهنش سپرده بود. لورا که همچنان در افکار خود مانده بود با صدای بسته شدنِ دربِ اتاقش چشم از خود برداشت و به ندیمه مِری که یک سینیِ طلایی در دستانش بود خیره شد. زنِ مهربان با لبخند به لورا نگریست و با خوش‌رویی گفت:
- صبح‌تان بخیر بانو لورا!
لورا ندیمه را دنبال کرد که در حال گذاشتنِ سینی بر روی پا تختیِ سپید بود، سرانجام او نیز پس از آن‌که به خیر گذشتنِ صبح را به ندیمه مِری بازگو کرده بود، لورا شانه برداشت و همانطور که مشغول به شانه کردن موهای مشکی‌اش بود گفت:
- خانمِ مِری، دیشب صدای مهیبی را نشنیدید؟
ندیمه مِری در حال درست کردنِ ملحفه گفت:
- خیر بانو! مگر چه شنیدید؟
سپس سینی را برداشت و بر روی میزِ گِرد و طلایی که در مرکز اتاق قرار داشت نهاد. لورا آهسته بر روی صندلی نشست، یک نانِ مربعی شکل را برداشت و با لبخند گفت:
- چیزی نیست، به گمانم خواب بوده.
سرانجام ندیمه به سمت کمدِ لباس‌هایِ مخصوصِ لورا رفت و از آن‌جا یک دامنِ سپید برداشت. ندیمه آن را بالا نگه داشت و نخِ طلایی را که به دورِ کمر وصل میشد را محکم کرد. مِری نگاهی به لورا انداخت و گفت:
- امروز به دستور ملکه قرار است قصر و شهر را بگردید.
کد:
در یک‌لحظه دربِ اتاقِ قدیمی از دید خارج شد. اکنون دیگر نه ساختمانی بود و نه قصری که در آن ایستاده باشد. لورا متعجب و بهت‌زده به اطرافش خیره شد، به غارِ بزرگی که سرتاسرش از یخ پوشیده شده بود خیره شد. لورا هراسان دامنِ کوتاه و حر*یرش را در دست گرفت، نکند کارِ آن مرد ناشناس بود؟ نکند با لمس آن مرد به این‌جا فرستاده شده است؟ با آنکه غار بسیار بزرگ بود باز هم همانندِ راهرو تاریک و بی‌صدا بود. دخترک با ورود ناگهانی سرما به بدنش دستانش را به دور بازوهایش گذاشت و به جلو حرکت کرد. چاره‌ای جز حرکت کردن نداشت، اگر آنجا می‌ماند به یقین توسط یکی از خرس‌های خطبی که مادرش برایش بازگو کرده بود خرده میشد. اکنون با یادِ مادرش بیشتر به نگرانی و ترس افتاد، دخترک به لرز افتاده بود، از آن‌که تنها در یک غاز بزرگ و نا‌آشنا گیره افتاده بود تنفر داشت. در آن مکانی که گمان میکرد زیر زمین حفر شده باشد، به منشا نوری که از انتهای غار می‌آمد خیره شد، تصمیم گرفت به سویش قدم بردارد. تا به حال چنین جایی را ندیده بود، مکان ناآشنا برایش تازگی داشت و امیدوار بود در چنین غاری گم نشود. تنها صدایی که به گوشش میخورد قدم‌های خودش بر روی زمینِ یخی و سرد بود. لورا که نمی‌دانست چگونه باید از غار بیرون رود، هراسان و سرگشته به منشا نور نزدیک شد. ناگهان با مشاهده چهار مرد در جا ایستاد. مردان درست مقابل یک صندلی ایستاده بودند، به نظر می‌آمد یک نفر بر روی زمین خوابیده بود، لورا با مشاهده رخسار ناآشکار یکی از مردان، سردردِ ناگهانی گرفت که سبب تار شدنِ دیدش شد. به دشواری یکی صدای همان مرد را شنید که با التماس میگفت:

- خواهش میکنم بیدار شو!

لورا بیش از قبل دچار سر درد شد و دیگر چیزی نشنید.

به نظر میرسید دراز کشیده است. نمی‌توانست بلند شود و حتی کوچک‌ترین حرکتی نیز برای او غیرممکن بود. گویی که در بدنش زندانی شده باشد. با آنکه بر روی چنین زمینِ سردی دراز کشیده بود احساس سرما نداشت، اما هنوز درد مچش وجود داشت. لورا به ناچار به سقفِ غار خیره شد. قندیل‌هایِ تیز و بلند که هر لحظه ممکن بود بر روی او بیافتند.

در یک‌آن همه چیز تاریک شد، دیگر نه صدایی را میشنید و نه دردی را احساس میکرد. در کمال تعجب نور در چشمانش تابیده بود و او در تختِ نرم و گرمش دراز کشیده بود. لورا که به پشت خوابیده بود آهسته بر روی تخت نشست و به پنجره‌ی سرتاسری که در سمت چپش قرار داشت خیره شد. هیاهوی مردمان باری دیگر بلند شده بود و گاهی آوای یک سازِ عجیب نیز به گوشش میرسید. لورا آهسته ملحفه را به کنار زد و بر روی زمین قدم نهاد. سپس روبه‌روی آیینه ایستاد و به موهای آشفته‌اش که بنظر میرسید چندتای‌شان گِرِه خورده باشد خیره شد. انتظار داشت اکنون نیز همان مرد را ملاقات کند، و یا شاید در همان غار یخی باشد. خیالش راحت بود، باورش نمیشد که تمام آن‌ها خواب بوده است. با آنکه همه چیز به نظرش واقعی میرسید.

لورا آشفته به خود خندید و به موهایش چنگ زد. با دقت به چشمانش که زیرشان تیره شده بود خیره شد. به گمانش اثرات خواب دیشب بود، شاید اصلا به درستی نخوابیده بود. اما هنوز هم به یاد نداشت که چگونه به خواب رفته است. اصلا چه کسی لباس‌هایش را تعویض کرده بود؟ شاید چنین گمان‌هایی بی‌جا بودند. هرچند که هنوز هم توان فکر نکردن به چنین موضوعی را نداشت. هرچقدر تلاش کرد تا به یاد بیاورد فایده‌ای نداشت. با این حال هنوز آن کابوس را به وضوح به یاد داشت، تمامِ جزئیاتش را، حتی بوی خاکِ نم‌زده در آن اتاق قدیمی را نیز در ذهنش سپرده بود. لورا که همچنان در افکار خود مانده بود با صدای بسته شدنِ دربِ اتاقش چشم از خود برداشت و به ندیمه مِری که یک سینیِ طلایی در دستانش بود خیره شد. زنِ مهربان با لبخند به لورا نگریست و با خوش‌رویی گفت:

- صبح‌تان بخیر بانو لورا!

لورا ندیمه را دنبال کرد که در حال گذاشتنِ سینی بر روی پا تختیِ سپید بود، سرانجام او نیز پس از آن‌که به خیر گذشتنِ صبح را به ندیمه مِری بازگو کرده بود، لورا شانه برداشت و همانطور که مشغول به شانه کردن موهای مشکی‌اش بود گفت:

- خانمِ مِری، دیشب صدای مهیبی را نشنیدید؟

ندیمه مِری در حال درست کردنِ ملحفه گفت:

- خیر بانو! مگر چه شنیدید؟

سپس سینی را برداشت و بر روی میزِ گِرد و طلایی که در مرکز اتاق قرار داشت نهاد. لورا آهسته بر روی صندلی نشست، یک نانِ مربعی شکل را برداشت و با لبخند گفت:

- چیزی نیست، به گمانم خواب بوده.

سرانجام ندیمه به سمت کمدِ لباس‌هایِ مخصوصِ لورا رفت و از آن‌جا یک دامنِ سپید برداشت. ندیمه آن را بالا نگه داشت و نخِ طلایی را که به دورِ کمر وصل میشد را محکم کرد. مِری نگاهی به لورا انداخت و گفت:

- امروز به دستور ملکه قرار است قصر و شهر را بگردید.
#پارت105
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا