...این خوب است؟
دخترک از افکارش بیرون آمد و به چهره ساده و مهربان مِری خیره شد. مِری با لبخند یک نگاه به دامن و یک نگاه به لورا میکرد و شاید با خود میاندیشید که چنین لباسی چقدر به لورا میآید. لورا با هیجان به دامن خیره شد و گفت:
- آری، این محشر است!
#پارت86
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
#پارت86
***
#رها
سیمان سخت دیوار کمرم را خراش میدهد و سنگینی گر*دن بند اهنی، تَنم را به سَمت زمین خم کرده.
چشم هایم از شدت بیخوابی میسوزند و از هفت جانم، شش تایش سوخته آخری هم نیم سوز است.
از بس که به سیمان سخت و خشن کف اتاق خیره شده ام، چشم هایم انحراف پیدا کرده و از خشکی، مانند بیابان...
#پارت86
جیغ می کشم و به جهت مخالف حامی می دوم.
- فکرشو از سرت بنداز بیرون! من میمیرم ولی نمیذارم عکس تن مادر زادم زیر تو، دست اینا باشه.
عصبی نوچی می کند و یک خیز به طرف من میزند که خود را در اشپز کوچک خانه می اندازم.
- بهم اعتماد کن.
به طرفم می اید که از ان طرف ستون به طرف مبل ها می دوم :
-...
#گیݪدا
صبح بر عکس همیشه که دوست داشتم چشمام رو باز کنم و س*ی*نه ستبر خانزاده رو ببینم، با لپاۍ سرخ اویزون خان باجی رو به رو شدم، در همون لحظه خواب از سرم پرید، سیخ نشستم.
نفسی که توی سینم حبس کرده بودم رو پوف مانند دادم بیرون. دستم رو کلافه توی موهام کردم و پشت گوشم ریختمشون، گیج به اتاق نگاه...