• خرید مجموعه داستان های درماندگان ژانر تراژدی و اجتماعی به قلم احمد آذربخش برای خرید کلیک کنید
  • دیو، دیو است؛ انسان، انسان. هاله‌های خاکستری از میان می‌روند؛ این‌جا یا فرشته‌ای و یا شیطان. رمان دیوهای بیگانه اثر آیناز تابش کلیک کنید
  • رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده دلنوشته ساعت عاشقی | @Saba.N (صبا نصیری) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست۱۰

تاریخ هیچ جنگی را فراموش نمی‌کند!
یا که فقیری، طعم برگ و کوبیده را...
من هم؛ چشم‌های تو را!
سهمِ آن خمارِ کنج دیوار، چند نخ سیگار است و سهمِ من از جهان؛ ب*وس*یدن چشمان توست!
بیا!
بمان
و هرگز ترکم نکن!
که بودنِ تو، ماندنِ تو می‌ارزد به نبودن و نماندن هر آن‌چه و هر آن‌‌که به من ربط دارد.
قول خواهم داد که از استخوان‌هایم برایت شانه بسازم، تا که ابریشمی‌هایت را با عشقِ میان آن دندانه‌هایش بنوازی.
تنت را به سمتم سرازیر کن که زندگی باید جایی حوالیِ آ*غ*و*ش تو باشد!
بیا؛
بمان و هرگز ترکم نکن!
که یک تو رنجیده خاطر کرد مرا و یک جهان، خرسندم نکرد!
که یک تو مرا ترک کردی و آمدن یک عالم به چشمم نیامد!



#صبا_نصیری
💙">#صبا_نوشت✍🏼💙
#دلنوشته_ساعت_عاشقی


کد:
تاریخ هیچ جنگی را فراموش نمی‌کند!
یا که فقیری، طعم برگ و کوبیده را...
من هم؛ چشم‌های تو را!
سهمِ آن خمارِ کنج دیوار، چند نخ سیگار است و سهمِ من از جهان؛ ب*وس*یدن چشمان توست!
بیا!
بمان
و هرگز ترکم نکن!
که بودنِ تو، ماندنِ تو می‌ارزد به نبودن و نماندن هر آن‌چه و هر آن‌‌که به من ربط دارد.
قول خواهم داد که از استخوان‌هایم برایت شانه بسازم، تا که ابریشمی‌هایت را با عشقِ میان آن دندانه‌هایش بنوازی.
تنت را به سمتم سرازیر کن که زندگی باید جایی حوالیِ آ*غ*و*ش تو باشد!
بیا؛
بمان و هرگز ترکم نکن!
که یک تو رنجیده خاطر کرد مرا و یک جهان، خرسندم نکرد!
که یک تو مرا ترک کردی و آمدن یک عالم به چشمم نیامد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست۱۱

من تو را معمولی دوست دارم!
ساده و یک‌رنگ و به دور از زرق و برق‌های نمایشی.
من تو را معمولی دوست دارم؛ اما پاک! خالص و به مقداری که بخواهم همگام با خدای یگانه، تو را نیز بپرستم.
تو را برای میهمانی‌های آن‌چنانی و یا لکسوس احتمالیِ زیر پایت که نه،
تو را برای خستگی‌های آخر شبانه‌ات دوست دارم!
تو را به هنگامِ خوش خندگی‌ات که نه،
آن‌هنگام که بی‌حوصله از کار میرسی دوست دارم!
معمولی دوستت دارم!
آن‌قدر معمولی که بلد نباشم خط چشمِ قرینه بکشم و یا آرایش عربیِ چشمانم دست و دلت را بلرزاند؛
اما می‌توانم ساعت‌ها پشت پنجره تصدقِ از راه رسیدنت بروم.
در را باز و صورتت را غرقِ ب*وسه کنم.
برایت پیراهنِ گُل گُلی و چین‌دار بپوشم و با جان و دل بگویم خسته نباشی آقا!
و آقا را یک‌طوری بگویم که تو خنده‌ات بگیرد از لحن بچگانه و نابلدِ من...
من تو را معمولی دوست دارم.
آن‌قدر معمولی که به وقتِ دلتنگی سکوت کنم که مبادا خوابِ تو، بی‌خواب شود!
من تو را معمولی دوست دارم.
آن‌قدر معمولی که دوست داشتنم به چشمِ تو نیاید و سال‌ها پشت پنجره، تصدقِ آمدنت بروم.
من تو را که هیچ؛
حتی احتمالِ این‌که دوستم بداری را هم دوست دارم!


#صبا_نصیری
#صبا_نوشت
#دلنوشته_ساعت_عاشقی


کد:
من تو را معمولی دوست دارم!
ساده و یک‌رنگ و به دور از زرق و برق‌های نمایشی.
من تو را معمولی دوست دارم؛ اما پاک! خالص و به مقداری که بخواهم همگام با خدای یگانه، تو را نیز بپرستم.
تو را برای میهمانی‌های آن‌چنانی و یا لکسوس احتمالیِ زیر پایت که نه،
تو را برای خستگی‌های آخر شبانه‌ات دوست دارم!
تو را به هنگامِ خوش خندگی‌ات که نه،
آن‌هنگام که بی‌حوصله از کار میرسی دوست دارم!
معمولی دوستت دارم!
آن‌قدر معمولی که بلد نباشم خط چشمِ قرینه بکشم و یا آرایش عربیِ چشمانم دست و دلت را بلرزاند؛
اما می‌توانم ساعت‌ها پشت پنجره تصدقِ از راه رسیدنت بروم.
در را باز و صورتت را غرقِ ب*وسه کنم.
برایت پیراهنِ گُل گُلی و چین‌دار بپوشم و با جان و دل بگویم خسته نباشی آقا!
و آقا را یک‌طوری بگویم که تو خنده‌ات بگیرد از لحن بچگانه و نابلدِ من...
من تو را معمولی دوست دارم.
آن‌قدر معمولی که به وقتِ دلتنگی سکوت کنم که مبادا خوابِ تو، بی‌خواب شود!
من تو را معمولی دوست دارم.
آن‌قدر معمولی که دوست داشتنم به چشمِ تو نیاید و سال‌ها پشت پنجره، تصدقِ آمدنت بروم.
من تو را که هیچ؛
حتی احتمالِ این‌که دوستم بداری را هم دوست دارم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست۱۲


از این‌جا که من هستم تا آن‌‌جا که تو هستی، فاصله‌ی چندانی نیست؛ اما...
چنان تو را دلتنگم که اگر بدانی،
قدرِ یک‌ جهان از نبودنت شرمگین خواهی شد!
از این‌جا که من هستم تا آن‌جا که تو هستی، فاصله‌ی چندانی نیست؛ اما...
چشمانم در حسرتِ دیدارِ دوباره‌ات حسابی کم‌سو شده‌اند!
آن‌قدری کم‌سو که جز ضریحِ نگاهِ تو، نه چیزی را می‌بینند و نه می‌شناسند.
و کاش شبی برسد که بتوانم بالشتکم را زیرِ ب*غ*ل زده و پای پیاده تا خودِ خانه‌تان بِدَوَم!
از بالکنِ کوچک اتاقت داخل بشوم و به روی تختِ نرم و گرمت بخزم. تختی که از من هم خوشبخت‌تر است. تقریباً هر شب، تو را در آ*غ*و*ش دارد و تنِ مقدست را ب*وسه‌ باران می‌کند.
دستانِ کوتاهم را که عاجزند از در آ*غ*و*ش گرفتنِ تو، چون پیچکی به دورت بپیچم و تا می‌توانم دَم بگیرم از عطرِ بهشتیِ موهای زبر و کوتاهت و ببوسمت!
ببویمت و چنان سخت در آغوشت بگیرم که انگار نه منی وجود داشته باشد و نه تو! آن‌قدر سخت، که یکی شویم؛ اما اکنون
تنها چیزی که بر من حاکم است، پریشانی و دلتنگی‌ست!
و من،
بی تو پریشان، آشفته، واژگون و متلاشی و تو انگار نه انگار!

#صبا_نوشت
#صبا_نصیری
#دلنوشته_ساعت_عاشقی
! ۱۴۰۱/۰۱/۳۱


کد:
از این‌جا که من هستم تا آن‌‌جا که تو هستی، فاصله‌ی چندانی نیست؛ اما...
 چنان تو را دلتنگم که اگر بدانی،
قدرِ یک‌ جهان از نبودنت شرمگین خواهی شد!
از این‌جا که من هستم تا آن‌جا که تو هستی، فاصله‌ی چندانی نیست؛ اما...
چشمانم در حسرتِ دیدارِ دوباره‌ات حسابی کم‌سو شده‌اند!
آن‌قدری کم‌سو که جز ضریحِ نگاهِ تو، نه چیزی را می‌بینند و نه می‌شناسند.
و کاش شبی برسد که بتوانم بالشتکم را زیرِ ب*غ*ل زده و پای پیاده تا خودِ خانه‌تان بِدَوَم!
از بالکنِ کوچک اتاقت داخل بشوم و به روی تختِ نرم و گرمت بخزم. تختی که از من هم خوشبخت‌تر است. تقریباً هر شب، تو را در آ*غ*و*ش دارد و تنِ مقدست را ب*وسه‌ باران می‌کند.
دستانِ کوتاهم را که عاجزند از در آ*غ*و*ش گرفتنِ تو، چون پیچکی به دورت بپیچم و تا می‌توانم دَم بگیرم از عطرِ بهشتیِ موهای زبر و کوتاهت و ببوسمت!
ببویمت و چنان سخت در آغوشت بگیرم که انگار نه منی وجود داشته باشد و نه تو! آن‌قدر سخت، که یکی شویم؛ اما اکنون
تنها چیزی که بر من حاکم است، پریشانی و دلتنگی‌ست!
و من،
بی تو پریشان، آشفته، واژگون و متلاشی و تو انگار نه انگار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست۱۳


این روزها هوای شهر، حسابی آلوده شده است!
اخبار می‌گوید هوا پُر شده از ذراتِ مضر دلتنگی و گازهایی با حجم و غلظتِ بالا که غم نام دارند.
می‌گفت قرار است که قلب‌ها فشرده بشوند؛
اما من هیچ، نمی‌ترسم! آخر قلب من به این فشردگی‌ها عادت دارد؛
بس‌که در نبودنت هوای شهر دلم پس بود و هست.
آقای مجری می‌گفت حسابی باید مراقب باشیم که گرفتارِ مشکل تنفسی یا قلبی و عروقی نشویم.
به خیابان آمده‌ام.
بر سر کوچه و دربِ خانه‌تان!
آمده‌ام که خبردارَت کنم که مبادا بیرون از خانه بیایی،
مبادا حواست نباشد و تپش‌های آن قلبی که من برایش جان می‌دهم را به خطر بیندازی.
آمدم اما مردی بدخلق هوار می‌زند که سال‌هاست از این خانه رفته‌اید!
بغض می‌کنم و تمام راهِ آمده را برمی‌گردم.
س*ی*نه و ریه‌هام از غُبار دلتنگیِ می‌سوزند و یک آن، کسی چون تو می‌خندد و صدایت در این حوالی می‌پیچد.
برمی‌گردم تا نگاهت کنم؛
اما نیستی!
به خیابان خیره می‌شوم.
به پیاده‌‌روهایِ خالی از تو!
دست و بار و بساطِ دست‌فروش‌ها را از نظر می‌گذرانم...
مزخرف است!
در این شهرِ لعنتی هر چیزی می‌فروشند اِلا تو!
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و خُب البته که تو نباید در این حوالی باشی.
در این حوالی فقط من پرسه می‌زنم و اشک می‌ریزم.
تو فقط می‌توانی دور از من و دور از تمامِ دورترها باشی.
آن‌قدر دور که حتی اگر هم‌صدا با تمام شهر فریاد بزنم «کجایی؟»
باز به گوشِ تو نرسد!



#صبا_نوشت
#صبا_نصیری
#دلنوشته_ساعت_عاشقی




کد:
این روزها هوای شهر، حسابی آلوده شده است!
اخبار می‌گوید هوا پُر شده از ذراتِ مضر دلتنگی و گازهایی با حجم و غلظتِ بالا که غم نام دارند.
می‌گفت قرار است که قلب‌ها فشرده بشوند؛
اما من هیچ، نمی‌ترسم! آخر قلب من به این فشردگی‌ها عادت دارد؛
بس‌که در نبودنت هوای شهر دلم پس بود و هست.
آقای مجری می‌گفت حسابی باید مراقب باشیم که گرفتارِ مشکل تنفسی یا قلبی و عروقی نشویم.
به خیابان آمده‌ام.
بر سر کوچه و دربِ خانه‌تان!
آمده‌ام که خبردارَت کنم که مبادا بیرون از خانه بیایی،
مبادا حواست نباشد و تپش‌های آن قلبی که من برایش جان می‌دهم را به خطر بیندازی.
آمدم اما مردی بدخلق هوار می‌زند که سال‌هاست از این خانه رفته‌اید!
بغض می‌کنم و تمام راهِ آمده را برمی‌گردم.
س*ی*نه و ریه‌هام از غُبار دلتنگیِ می‌سوزند و یک آن، کسی چون تو می‌خندد و صدایت در این حوالی می‌پیچد.
برمی‌گردم تا نگاهت کنم؛
اما نیستی!
به خیابان خیره می‌شوم.
به پیاده‌‌روهایِ خالی از تو!
دست و بار و بساطِ دست‌فروش‌ها را از نظر می‌گذرانم...
مزخرف است!
در این شهرِ لعنتی هر چیزی می‌فروشند اِلا تو!
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و خُب البته که تو نباید در این حوالی باشی.
در این حوالی فقط من پرسه می‌زنم و اشک می‌ریزم.
تو فقط می‌توانی دور از من و دور از تمامِ دورترها باشی.
آن‌قدر دور که حتی اگر هم‌صدا با تمام شهر فریاد بزنم «کجایی؟»
باز به گوشِ تو نرسد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست14

یک من در میان تارهای اجزای بی‌عرضه از من، گیر افتاده است!
اگر بخواهم واضح‌تر بگویم؛
یک مغزِ بی‌عرضه که توان فراموش کردنِ تو را ندارد!
دو گوشِ احمق که نمی‌توانند از نشنیدنِ صدای تو به خون‌ریزی نیوفتند!
دو دستِ ناتوان که نه می‌توانند تو را در آ*غ*و*ش بگیرند و نه می‌توانند انگشتانت را به تاراج ببرند!
و لبی دارم، چنان بی‌عرضه که نمی‌تواند تو را ببوسد و بپرستد!
و خواب‌هایم،
خواب‌های بی‌کفایتم که تو را نمی‌بینند و با تو به دلِ دریا و کوه و جنگل نمی‌زنند!
و چشم‌هایم،
چشم‌های بی‌صلاحیتی که نمی‌توانند آن‌چنان تو را تماشا کنند که دلباخته‌ی من بشوی!
و پاهای تنبلی دارم که تا رسیدنِ به تو، تا به آن سوهای شهر و تا نقطه‌ی کوه قاف، نمی‌دَوَند!
یک من در میان تارهای اجزای بی‌عرضه از من، گیر افتاده است!
می‌دانی؟
من حتی قلبی دارم نالایق
که نمی‌تواند ثانیه‌ای از تپیدن برای تو دست بکشد!


#صبا_نصیری
#دلنوشته‌ی_ساعت‌عاشقی
#ساعت‌عاشقی
#انجمن_تک_رمان



کد:
یک من در میان تارهای اجزای بی‌عرضه از من، گیر افتاده است!
اگر بخواهم واضح‌تر بگویم؛
یک مغزِ بی‌عرضه که توان فراموش کردنِ تو را ندارد!
دو گوشِ احمق که نمی‌توانند از نشنیدنِ صدای تو به خون‌ریزی نیوفتند!
دو دستِ ناتوان که نه می‌توانند تو را در آ*غ*و*ش بگیرند و نه می‌توانند انگشتانت را به تاراج ببرند!
و لبی دارم، چنان بی‌عرضه که نمی‌تواند تو را ببوسد و بپرستد!
و خواب‌هایم، 
خواب‌های بی‌کفایتم که تو را نمی‌بینند و با تو به دلِ دریا و کوه و جنگل نمی‌زنند!
و چشم‌هایم،
چشم‌های بی‌صلاحیتی که نمی‌توانند آن‌چنان تو را تماشا کنند که دلباخته‌ی من بشوی!
و پاهای تنبلی دارم که تا رسیدنِ به تو، تا به آن سوهای شهر و تا نقطه‌ی کوه قاف، نمی‌دَوَند!
یک من در میان تارهای اجزای بی‌عرضه از من، گیر افتاده است!
می‌دانی؟
من حتی قلبی دارم نالایق
که نمی‌تواند ثانیه‌ای از تپیدن برای تو دست بکشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست15

من، هم نمی‌زنم!
فکرت را می‌گویم. دلتنگی‌ات را هم و حتی نبودنت را...
من، هم نمی‌زنم و تو
نه در مغز و نه در قلب و نه در تمامِ من، ته‎‌نشین نمی‌شوی!
و نمی‌دانم چرا ان‌قدر این قضیه را بزرگش می‌کنم! وقتی که همیشه دلتنگِ تو نمی‌شوم؛
تنها اولِ صبح‌ها به فکرت هستم و حوالیِ ظهرها! در غروبِ روزهای شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه!
آخرِ شب‌ها و به وقتِ هر جشن و مناسبتی!
تنها به هنگامِ شنیدنِ موزیکی غمگین و زمانی‌که دل به دریا، کوه، جاده و جنگل می‌زنم!
میانِ روزمرگی‌هایم و به هنگامِ نشستن در کافه‌ای و انتظار به اُمید اینکه شاید مسیرت به آن‌جایی که من هستم، بخورد!
یا آن زمان‌هایی که کسی هم‌نامِ تو در تلویزون و یا از زبان دیگری خوانده شود و راستش
تقریباً سیصد و شصت و چهار روز و بیست و سه ساعت و پنجاه و نُه دقیقه و پنجاه و نُه ثانیه از سال را به تو فکر می‌کنم و دلتنگت می‌شوم.

#صبا_نصیری
#دلنوشته_ساعت‌عاشقی
#انجمن_تک_رمان

کد:
من، هم نمی‌زنم!
فکرت را می‌گویم. دلتنگی‌ات را هم و حتی نبودنت را...
من، هم نمی‌زنم و تو
نه در مغز و نه در قلب و نه در تمامِ من، ته‎‌نشین نمی‌شوی!
و نمی‌دانم چرا ان‌قدر این قضیه را بزرگش می‌کنم! وقتی که همیشه دلتنگِ تو نمی‌شوم؛
تنها اولِ صبح‌ها به فکرت هستم و حوالیِ ظهرها! در غروبِ روزهای شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه!
آخرِ شب‌ها و به وقتِ هر جشن و مناسبتی!
تنها به هنگامِ شنیدنِ موزیکی غمگین و زمانی‌که دل به دریا، کوه، جاده و جنگل می‌زنم!
میانِ روزمرگی‌هایم و به هنگامِ نشستن در کافه‌ای و انتظار به اُمید اینکه شاید مسیرت به آن‌جایی که من هستم، بخورد!
یا آن زمان‌هایی که کسی هم‌نامِ تو در تلویزون و یا از زبان دیگری خوانده شود و راستش
تقریباً سیصد و شصت و چهار روز و بیست و سه ساعت و پنجاه و نُه دقیقه و پنجاه و نُه ثانیه از سال را به تو فکر می‌کنم و دلتنگت می‌شوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,583
لایک‌ها
30,990
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
78,376
Points
1,428
#پست16

چیز زیادی ندارم!
همه‌اش هفت هشت کیلو غم و خروار خروار دلتنگی‌ست!
کیلومترها درد روحی و جسمی و یک ب*دنِ نه چندان توانمند!
چیزِ زیادی ندارم!
یک قلبِ عاشق و خسته از نرسیدن‌ها و نشدن‌ها، دو چشمِ کم‌سو شده از شدتِ های‌های گریه‌های آخرِ شب و دو گوشی که سال‌هاست صدای خنده‌های خودم را نشنیده است!
چیز زیادی ندارم؛ اما
همین دار و ندارِ ناچیزم هم صدقه‌ی چشمانِ تو شوند تا که بلا از تو دور باشد؛
بگو آمین!
که من، آمین گفتم هربار تا تو خندان و سلامت باشی!

#دلنوشته_ساعت‌عاشقی
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان

کد:
چیز زیادی ندارم!
همه‌اش هفت هشت کیلو غم و خروار خروار دلتنگی‌ست!
کیلومترها درد روحی و جسمی و یک ب*دنِ نه چندان توانمند!
چیزِ زیادی ندارم!
یک قلبِ عاشق و خسته از نرسیدن‌ها و نشدن‌ها، دو چشمِ کم‌سو شده از شدتِ های‌های گریه‌های آخرِ شب و دو گوشی که سال‌هاست صدای خنده‌های خودم را نشنیده است!
چیز زیادی ندارم؛ اما
همین دار و ندارِ ناچیزم هم صدقه‌ی چشمانِ تو شوند تا که بلا از تو دور باشد؛
بگو آمین!
که من، آمین گفتم هربار تا تو خندان و سلامت باشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مدرس زبان
ویراستار انجمن
عضو تیم مجله
کاربر VIP انجمن
مجله‌نویس آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
285
لایک‌ها
2,009
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
40,748
Points
178
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a

S.M.Z

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-09
نوشته‌ها
117
لایک‌ها
1,662
امتیازها
73
کیف پول من
6,323
Points
85
Untitled_1.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا