#پست۱۳
قول میدم یه روز که سقفِ زندگیمون یکی شد،
کارِ هر روزم بشه به عمد بستنِ موهام.
که تو بیای و غُر بزنی به جونم و بگی: «مگه نگفتم موهات رو نبند؟»
به حرصی که میخوری بخندم؛ اما با خیال راحت موهام رو بسپرم به انگشتات که درگیرن با کشِ موی سفت و سختم!
من به آیندهی با تو اُمیدوارم!
به روزهایی...
هُوالحق!
#پست۱۳
#برای_دیگری
نمیداند چقدر با ثریا بحث میکند؟ چقدر اشک میریزد و دستور میدهد که حداقلش مادرش گریه نکند؛ آخر او تنگینفس دارد! فقط میداند دستِ خونیاش بانداژ و شیشهخوردهها تمیز شدهاند. ثریا هم رفته است و اتاق، کاملا تاریک و ساکت!
سرش تیر میکشد. پیراهن خونیاش را از تن...
#پست۱۳
این روزها هوای شهر، حسابی آلوده شده است!
اخبار میگوید هوا پُر شده از ذراتِ مضر دلتنگی و گازهایی با حجم و غلظتِ بالا که غم نام دارند.
میگفت قرار است که قلبها فشرده بشوند؛
اما من هیچ، نمیترسم! آخر قلب من به این فشردگیها عادت دارد؛
بسکه در نبودنت هوای شهر دلم پس بود و هست.
آقای مجری...