#پست۱۲
#قاصدکها_ میرقصند
ابتدا تعدادی زیاد، خانواده هستند. غصههایشان، لبخندهایشان و تمام دلخوشیها و ناخوشیهایشان باهم است!
سپس با یک طوفان از دست میرود دست یکدیگر را رها میکنند و یک به یک جدا میشوند؛ پرواز یاد میگیرند و به آسمان قدم بر میدارند.
#قاصدک_ها_میرقصند
#دلنوشته
#ملینا_نامور...
#پست۱۲
#یه_روز_که...
دوست داشتنت جوری ریشه انداخته توی من که یهو به خودم میام و میبینم حدودا دو سه ساعتی گذشته و من خیرهی یه دیوارِ سفید و خالیام! البته شاید به ظاهر خالی؛ ولی از درون و لابهلای فکرهام، کاملا رنگی رنگی و زنده!
داشتم فکر میکردم یه روز که از قضا روزِ تولدت باشه، برات سرخِ سرخ...
هُوالحق!
#پست۱۲
#برای_دیگری
ثریا، بلند گریه میکند که شایان خیره به چکه کردنِ خونِ سرخ از دستِ زخمشدهاش، با پوزخند ادامه میدهد:
- نمیفهمی منو. من تا قبلِ این مشکلی با اون دختر نداشتم ولی امشب میخواستم تیکه تیکهش کنم، ثریا. شما کردید. اون دختر نه زشته نه حال بهمزن. اجبار دوختین به...
#پست۱۲
از اینجا که من هستم تا آنجا که تو هستی، فاصلهی چندانی نیست؛ اما...
چنان تو را دلتنگم که اگر بدانی،
قدرِ یک جهان از نبودنت شرمگین خواهی شد!
از اینجا که من هستم تا آنجا که تو هستی، فاصلهی چندانی نیست؛ اما...
چشمانم در حسرتِ دیدارِ دوبارهات حسابی کمسو شدهاند!
آنقدری کمسو که...