• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
دیوید و جک با رخساری متحیر سعی در تماشای بنای اژدهایان بودند. هرچه به ورودیِ قصر نزدیک‌ میشدند، ازدهام نیز بیشتر میشد و ناطوران دیگر توان مشاهده ورودیِ قصر را نداشتند. لورا در تلاش بود از دوستانش عقب نیوفتد که ناگهان با برخوردش به یک مرد بزرگسال به عقب پرتاب شد. خواست با عجله از کنار او رد شود که ناگاه با گرفته شدنِ بازویش با شتاب ایستاد. با درد و سوزشی که در بازویِ راستش ایجاد شده بود هراسان ایستاد و به مردی که به او اجازه حرکت نمیداد خیره شد. مرد بزرگسال با چشمانِ روشن و سبزش به لورا خیره شد. سپس تِکه چوبِ باریکی که بر ل*ب داشت را پرتاب کرد و با لهجه گفت:
- گویا این خانم کوچوکو گم شده است، تازه ادب ندارد که عذرخواهی کند.
ناگاه چند مردِ دیگری که لورا را احاطه کرده بودند با صدایی رسا به خنده افتادند. لورا سعی داشت تا خود را از دستانِ تنومند مرد رها کند و به ناطوران برسد که ناگاه به مردانی که اجازه دید را از او گرفته بودند خیره شد. مردِ لاغر اندامی که به نظر می‌آمد آخرین وعده غذاییش به ماه‌ها پیش میرسید، ریش‌های بلند و کل‌کلی‌اش را خاراند و گفت:
- مَتیو، از نظرم بگذاریم برای ما کار کند.
مرد بزرگسال که گویا مَتیو نام داشت با خشم به دوستش خیره شد و گفت:
- این دختر مال من است، کسی حق ندارد به من دستور دهد که چگونه از او استفاده کنم.
پسرِ جوان‌تر که درحال صیقل دادنِ چاقویش بود با آرامش و خونسردی گفت:
- مَتیو، مگر قرار نشد همه چیز را با هم شریک شویم؟
لورا وحشت‌زده از سخنان‌شان به چشمانِ مَتیو خیره شد. قفسه س*ی*نه‌اش از ضربات محکم قلبش به درد آمده بود. سپس با اضطراب به اطراف خیره شد. به هرجا که نگاه میکرد مردانی را میدید که به دور او ریخته بودند و گویا او را محاصره کرده‌اند. ناگاه با لمس شدنِ موهایش توسط یکی از مردان که با لبخند به او خیره شده بود، هراسان خود را تکان داد و به ناچار به مَتیو نزدیک شد. مَتیو با چشمانِ سبزش به لورا خیره شد و با صدای مردانه‌اش گفت:
- به دنبال چه میگردی؟
سپس چانه‌ی کوچک لورا را گرفت و سرش را آهسته بالا برد. لورا با چشمانی که اکنون توسط اشک‌هایش تار میدیدند به مَتیو خیره شد. برای یک‌آن بدنش بی‌حس شده بود، دیگر توانِ استفاده از نیرویش را نداشت، حتی اگر هم میخواست استفاده کند اجازه‌اش را نداشت. خانمِ کیم همیشه به آن‌ها میگفت که اجازه استفاده از نیرویشان در مَلاء‌عام را ندارند. اکنون لورا میخواست از بیچارگی‌اش به گریه بیوفتد. سپس خواست سخن بگوید که ناگاه به چشمان مَتیو خیره شد. انعکاس نورِ عنصر در چشمانِ سبزِ مَتیو دیده میشد. لورا با هراس دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و با شتاب به عقب رفت. مَتیو آهسته خم شد تا خود را با لورا هم‌طراز کند، سرانجام با جدیت و لحنی نرم گفت:
- آن الماس چه بود؟
لورا از ترس سرش میلرزید و زبانش لال شده بود. ناگاه به یاد سخن دیوید افتاد. یعنی باید آماده بیرون آمدن عنصر از س*ی*نه‌اش باشد؟ مَتیو از خمیدگی‌اش کاست و و با س*ی*نه‌ای سِتبر به لورا نزدیک شد. دخترک خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که ناگاه با برخوردش به مردانی که پشتِ او ایستاده بودند متوقف شد. مَتیو این‌بار با جدیت به لورا خیره شد. دستانش را بر روی شانه‌ی مردی که پشتِ لورا ایستاده بود گذاشت و آهسته سرش را به رخسار دخترک نزدیک‌ کرد. لورا همانطور که داشت به خود میلرزید دستانش را محکم‌تر به عنصر چسباند و به دشواری آب دهانش را قورت داد. مَتیو در همان حالت یک دستش را پشتِ گ*ردنش گذاشت و با مهربانی گفت:
- دختر جان، بهم بگو چه در س*ی*نه‌ات پنهان کردی.
کد:
دیوید و جک با رخساری متحیر سعی در تماشای بنای اژدهایان بودند. هرچه به ورودیِ قصر نزدیک‌ میشدند، ازدهام نیز بیشتر میشد و ناطوران دیگر توان مشاهده ورودیِ قصر را نداشتند. لورا در تلاش بود از دوستانش عقب نیوفتد که ناگهان با برخوردش به یک مرد بزرگسال به عقب پرتاب شد. خواست با عجله از کنار او رد شود که ناگاه با گرفته شدنِ بازویش با شتاب ایستاد. با درد و سوزشی که در بازویِ راستش ایجاد شده بود هراسان ایستاد و به مردی که به او اجازه حرکت نمیداد خیره شد. مرد بزرگسال با چشمانِ روشن و سبزش به لورا خیره شد. سپس تِکه چوبِ باریکی که بر ل*ب داشت را پرتاب کرد و با لهجه گفت:

- گویا این خانم کوچوکو گم شده است، تازه ادب ندارد که عذرخواهی کند.

ناگاه چند مردِ دیگری که لورا را احاطه کرده بودند با صدایی رسا به خنده افتادند. لورا سعی داشت تا خود را از دستانِ تنومند مرد رها کند و به ناطوران برسد که ناگاه به مردانی که اجازه دید را از او گرفته بودند خیره شد. مردِ لاغر اندامی که به نظر می‌آمد آخرین وعده غذاییش به ماه‌ها پیش میرسید، ریش‌های بلند و کل‌کلی‌اش را خاراند و گفت:

- مَتیو، از نظرم بگذاریم برای ما کار کند.

مرد بزرگسال که گویا مَتیو نام داشت با خشم به دوستش خیره شد و گفت:

- این دختر مال من است، کسی حق ندارد به من دستور دهد که چگونه از او استفاده کنم.

پسرِ جوان‌تر که درحال صیقل دادنِ چاقویش بود با آرامش و خونسردی گفت:

- مَتیو، مگر قرار نشد همه چیز را با هم شریک شویم؟

لورا وحشت‌زده از سخنان‌شان به چشمانِ مَتیو خیره شد. قفسه س*ی*نه‌اش از ضربات محکم قلبش به درد آمده بود. سپس با اضطراب به اطراف خیره شد. به هرجا که نگاه میکرد مردانی را میدید که به دور او ریخته بودند و گویا او را محاصره کرده‌اند. ناگاه با لمس شدنِ موهایش توسط یکی از مردان که با لبخند به او خیره شده بود، هراسان خود را تکان داد و به ناچار به مَتیو نزدیک شد. مَتیو با چشمانِ سبزش به لورا خیره شد و با صدای مردانه‌اش گفت:

- به دنبال چه میگردی؟

سپس چانه‌ی کوچک لورا را گرفت و سرش را آهسته بالا برد. لورا با چشمانی که اکنون توسط اشک‌هایش تار میدیدند به مَتیو خیره شد. برای یک‌آن بدنش بی‌حس شده بود، دیگر توانِ استفاده از نیرویش را نداشت، حتی اگر هم میخواست استفاده کند اجازه‌اش را نداشت. خانمِ کیم همیشه به آن‌ها میگفت که اجازه استفاده از نیرویشان در مَلاء‌عام را ندارند. اکنون لورا میخواست از بیچارگی‌اش به گریه بیوفتد. سپس خواست سخن بگوید که ناگاه به چشمان مَتیو خیره شد. انعکاس نورِ عنصر در چشمانِ سبزِ مَتیو دیده میشد. لورا با هراس دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و با شتاب به عقب رفت. مَتیو آهسته خم شد تا خود را با لورا هم‌طراز کند، سرانجام با جدیت و لحنی نرم گفت:

- آن الماس چه بود؟

لورا از ترس سرش میلرزید و زبانش لال شده بود. ناگاه به یاد سخن دیوید افتاد. یعنی باید آماده بیرون آمدن عنصر از س*ی*نه‌اش باشد؟ مَتیو از خمیدگی‌اش کاست و و با س*ی*نه‌ای سِتبر به لورا نزدیک شد. دخترک خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که ناگاه با برخوردش به مردانی که پشتِ او ایستاده بودند متوقف شد. مَتیو این‌بار با جدیت به لورا خیره شد. دستانش را بر روی شانه‌ی مردی که پشتِ لورا ایستاده بود گذاشت و آهسته سرش را به رخسار دخترک نزدیک‌ کرد. لورا همانطور که داشت به خود میلرزید دستانش را محکم‌تر به عنصر چسباند و به دشواری آب دهانش را قورت داد. مَتیو در همان حالت یک دستش را پشتِ گ*ردنش گذاشت و با مهربانی گفت:

- دختر جان، بهم بگو چه در س*ی*نه‌ات پنهان کردی.
#پارت77
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
ناگاه قطره اشکی که از چشمان لورا سرازیر شد را با لطافت پاک کرد، سپس دستش را بر روی د*ه*انِ دخترک قرار داد و آهسته گفت:
- اینجا کسی به تازه واردها توجه نمیکند، اگر بخواهی فریاد بزنی و یا درخواست کمک کنی بدون که آنکه کسی متوجه شود تو را خفه میکنیم.
لورا در تلاش بود که از نیرویش استفاده نکند. در دلش التماس میکرد تا دوستانش برگردند و به دنبال او روند. ناگاه پسر جوان که صیقل دادن به چاقویش را به اتمام رسانده بود گفت:
- مَتیو، به گمانم مردم دارند به ما خیره میشوند.
مرد بزرگسال با احتیاط به اطرافش خیره شد و آهسته موهای مشکیِ لورا را نوازش کرد. همانطور که به دخترک نزدیک‌تر میشد گفت:
- به تنهایی بیرون آمدن کارِ عاقلانه‌ای نیست دختر کوچولو.
مَتیو باری دیگر به اطرافش خیره شد و آهسته گفت:
- نظرت چیست معامله کنیم؟ تو آن الماس را من بده و من نیز اجازه میدهم بدون کوچک‌ترین آسیب از این‌جا بروی، نظرت چیست؟
مردی که پشتِ لورا ایستاده بود با تمسخر گفت:
- بهتر است قبولش کنی خانمِ زیبا، وگرنه مجبوری تک‌تک ما را راضی کنی.
لورا که دیگر توانِ حرف زدن نداشت به اطرافش خیره شد. عاجزانه به دنبال کسی بود که به آن مردان شک کرده باشند و بخواهند از موضوعه سر دربیاورند. تا به حال هیچ‌گاه احساس ناتوانی وضعف کرده بود. گویا گلویش منجمد و بدنش همانند سنگ سنگین شده است. دیگر داشت امیدش را از دست میداد که ناگاه صدای کسی را شنید. صدایی که نامِ او را بر زبان می‌آورد. دخترک قبلش را فشرد و سراسیمه از بین مردان به دنبال فردی بود که او را صدا میزد. مَتیو که متوجه رفتار او شده بود متعجب گفت:
- چه شده؟ چشمانت از خرسندی میدرخشد.
لورا آهسته نگاهش را از مردمان گرفت و سرش را پایین آورد. گویا جست‌وجو را متوقف کرده بود و اکنون بی‌حرکت مانده است. موهایِ لورا اجازه دیدنِ رخسارش را به مَتیو نمیداد. مردِ بزرگسال که کمی نگران او شده بود با لحنی جدی گفت:
- دخترکِ ضعیف؟ مرده‌ای؟ دستانت را از روی س*ی*نه‌ات بردارد، دیگر داری صبرم را لبریز میکنی.
لورا آهسته سرش را بالا برد. با یک چشمش که از بین موهای ریخته شده در صورتش هویدا بود به مَتیو خیره شد. مَتیو که گویا یکه خورده باشد متعجب و کمی هراسان گفت:
- چشمانت چرا سبز شده؟
لورا در یک‌آن به خود آمد و با جسارت گفت:
- من ضعیف نیستم.
ناگاه مردانی که لورا را احاطه کرده بودند توسط سربازان زِره پوش دستگیر شدند. هیاهو شهر را فرا گرفت و همه به ترس افتاده بودند. جمعی از سربازان مردان خفت‌گیر را محاصره کرده بودند و اجازه دخالت مردمان دیگر گرفته بودند. مَتیو همان‌طور که در تلاش بود خود را از دست سربازان نجات دهد وحشت‌زده به لورا خیره شد. دخترک با لبخندِ رضایتمند به او خیره شده بود. چشمانش همچنان سبز و درخشان بودند. ناگاه مَتیو با مشتی که بر رخسارش خورد به عقب پرتاب شد. سرباز دیگری سراسیمه به نزد مَتیو رفت و او را که اکنون خونی شده بود از روی زمین بلند کرد. لورا نگاهش را از مَتیو گرفت و به مردِ جوان خیره شد. جک نیز بعد از مشتی که بر رخسارِ آن مرد زد مچش را مالش داد و با نگرانی به لورا خیره شد، آهسته سمت دخترک حرکت کرد و گفت:
- تو حالت خوب است؟
جک با شتاب دستانِ لورا را گرفت و با تیله‌های آبی‌اش مشغول به بررسیِ ب*دنِ او شد. لورا بی‌حرکت و در سکوت به جک خیره مانده بود. بدنش با لمس‌های مداوم جک د*اغ شده بود و خودش نیز از موضوع شرمسار بود. سپس به نا‌چار دستان پسرک را گرفت و او را مانع از بررسی وضعیتِ خود کرد. جک که متعجب مانده بود خواست د*ه*ان باز کند و چیزی از او بپرسد که ناگاه آنا با چشمانِ خیس به نزد لورا رفت و او را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. همان لحظه یکی از سربازان که مَتیو را نگه داشته بود گفت:
- سرانجام پیدایت کردیم، نکند میخواستی این خانم را هم همانند بقیه به اربابان بفروشی؟ تو میدانی این دختر کیست؟
مَتیو مبهوت و حیران به لورا خیره شد. سپس همانطور که در تلاش بود از دستانِ سربازان فرار کند گفت:
- من هیچ‌کاری نمی‌کردم، فقط گمان کردم که گم شده است.
مرد لاغر اندام که درحال خواستارِ آزادی خود بود گفت:
- دروغ میگوید، او همه ما را گول زد، او رئیس ماست!
مَتیو با نگاهی مضطرب به دوستش خیره شد. یکی از سربازان که مشغول سوار کردن مردانِ مجرم در کالسکه‌ای مشکی بود گفت:
- نگران نباش مَتیو، به عنوان مجازات قرار است همه شما تا آخر عمر در یک آهنگری مشغول به کار شوید.
پسرِ جوان که اکنون چاقویش توسط سربازان گرفته شده بود با نگاهی غضبناک به مَتیو آهسته سوار بر کالسکه شد. مردم محو در تماشای دستگیری مجرمان بودند که ناگاه مردی گفت:
- بانو لورا!
کد:
ناگاه قطره اشکی که از چشمان لورا سرازیر شد را با لطافت پاک کرد، سپس دستش را بر روی د*ه*انِ دخترک قرار داد و آهسته گفت:

- اینجا کسی به تازه واردها توجه نمیکند، اگر بخواهی فریاد بزنی و یا درخواست کمک کنی بدون که آنکه کسی متوجه شود تو را خفه میکنیم.

لورا در تلاش بود که از نیرویش استفاده نکند. در دلش التماس میکرد تا دوستانش برگردند و به دنبال او روند. ناگاه پسر جوان که صیقل دادن به چاقویش را به اتمام رسانده بود گفت:

- مَتیو، به گمانم مردم دارند به ما خیره میشوند.

مرد بزرگسال با احتیاط به اطرافش خیره شد و آهسته موهای مشکیِ لورا را نوازش کرد. همانطور که به دخترک نزدیک‌تر میشد گفت:

- به تنهایی بیرون آمدن کارِ عاقلانه‌ای نیست دختر کوچولو.

مَتیو باری دیگر به اطرافش خیره شد و آهسته گفت:

- نظرت چیست معامله کنیم؟ تو آن الماس را من بده و من نیز اجازه میدهم بدون کوچک‌ترین آسیب از این‌جا بروی، نظرت چیست؟

مردی که پشتِ لورا ایستاده بود با تمسخر گفت:

- بهتر است قبولش کنی خانمِ زیبا، وگرنه مجبوری تک‌تک ما را راضی کنی.

لورا که دیگر توانِ حرف زدن نداشت به اطرافش خیره شد. عاجزانه به دنبال کسی بود که به آن مردان شک کرده باشند و بخواهند از موضوعه سر دربیاورند. تا به حال هیچ‌گاه احساس ناتوانی وضعف کرده بود. گویا گلویش منجمد و بدنش همانند سنگ سنگین شده است. دیگر داشت امیدش را از دست میداد که ناگاه صدای کسی را شنید. صدایی که نامِ او را بر زبان می‌آورد. دخترک قبلش را فشرد و سراسیمه از بین مردان به دنبال فردی بود که او را صدا میزد. مَتیو که متوجه رفتار او شده بود متعجب گفت:

- چه شده؟ چشمانت از خرسندی میدرخشد.

لورا آهسته نگاهش را از مردمان گرفت و سرش را پایین آورد. گویا جست‌وجو را متوقف کرده بود و اکنون بی‌حرکت مانده است. موهایِ لورا اجازه دیدنِ رخسارش را به مَتیو نمیداد. مردِ بزرگسال که کمی نگران او شده بود با لحنی جدی گفت:

- دخترکِ ضعیف؟ مرده‌ای؟ دستانت را از روی س*ی*نه‌ات بردارد، دیگر داری صبرم را لبریز میکنی.

لورا آهسته سرش را بالا برد. با یک چشمش که از بین موهای ریخته شده در صورتش هویدا بود به مَتیو خیره شد. مَتیو که گویا یکه خورده باشد متعجب و کمی هراسان گفت:

- چشمانت چرا سبز شده؟

لورا در یک‌آن به خود آمد و با جسارت گفت:

- من ضعیف نیستم.

ناگاه مردانی که لورا را احاطه کرده بودند توسط سربازان زِره پوش دستگیر شدند. هیاهو شهر را فرا گرفت و همه به ترس افتاده بودند. جمعی از سربازان مردان خفت‌گیر را محاصره کرده بودند و اجازه دخالت مردمان دیگر گرفته بودند. مَتیو همان‌طور که در تلاش بود خود را از دست سربازان نجات دهد وحشت‌زده به لورا خیره شد. دخترک با لبخندِ رضایتمند به او خیره شده بود. چشمانش همچنان سبز و درخشان بودند. ناگاه مَتیو با مشتی که بر رخسارش خورد به عقب پرتاب شد. سرباز دیگری سراسیمه به نزد مَتیو رفت و او را که اکنون خونی شده بود از روی زمین بلند کرد. لورا نگاهش را از مَتیو گرفت و به مردِ جوان خیره شد. جک نیز بعد از مشتی که بر رخسارِ آن مرد زد مچش را مالش داد و با نگرانی به لورا خیره شد، آهسته سمت دخترک حرکت کرد و گفت:

- تو حالت خوب است؟

جک با شتاب دستانِ لورا را گرفت و با تیله‌های آبی‌اش مشغول به بررسیِ ب*دنِ او شد. لورا بی‌حرکت و در سکوت به جک خیره مانده بود. بدنش با لمس‌های مداوم جک د*اغ شده بود و خودش نیز از موضوع شرمسار بود. سپس به نا‌چار دستان پسرک را گرفت و او را مانع از بررسی وضعیتِ خود کرد. جک که متعجب مانده بود خواست د*ه*ان باز کند و چیزی از او بپرسد که ناگاه آنا با چشمانِ خیس به نزد لورا رفت و او را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. همان لحظه یکی از سربازان که مَتیو را نگه داشته بود گفت:

- سرانجام پیدایت کردیم، نکند میخواستی این خانم را هم همانند بقیه به اربابان بفروشی؟ تو میدانی این دختر کیست؟

مَتیو مبهوت و حیران به لورا خیره شد. سپس همانطور که در تلاش بود از دستانِ سربازان فرار کند گفت:

- من هیچ‌کاری نمی‌کردم، فقط گمان کردم که گم شده است.

مرد لاغر اندام که درحال خواستارِ آزادی خود بود گفت:

- دروغ میگوید، او همه ما را گول زد، او رئیس ماست!

مَتیو با نگاهی مضطرب به دوستش خیره شد. یکی از سربازان که مشغول سوار کردن مردانِ مجرم در کالسکه‌ای مشکی بود گفت:

- نگران نباش مَتیو، به عنوان مجازات قرار است همه شما تا آخر عمر در یک آهنگری مشغول به کار شوید.

پسرِ جوان که اکنون چاقویش توسط سربازان گرفته شده بود با نگاهی غضبناک به مَتیو آهسته سوار بر کالسکه شد. مردم محو در تماشای دستگیری مجرمان بودند که ناگاه مردی گفت:

- بانو لورا!
#پارت78
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
لورا به سرعت برگشت و به مردی که به نظر میرسید مقام بالایی دارد خیره شد. مردِ مسن که گویا فرمانده بود به ناطوران تعظیم کرد و گفت:
- ما را ببخشید که این‌گونه سخن میگویم، ولی باید هرچه سریع‌تر وارد قصر شوید، مردم خوش ندارند شما را ببینند.
لورا به اطرافش خیره شد. ناگاه متوجه نگاه مردمان به س*ی*نه‌اش که عنصر را نگهداری میکرد شد و هراسان آن را پوشاند. سپس به دستور فرمانده یکی از سربازان به سرعت به جلو آمد و شنلی به لورا داد. لورا متوجه هیچکدام از رفتار آن‌ها نمیشد. ناگاه با حجومی از احترام مواجه شده بود و این وضعیت برایش غیرقابل باور بود. سرانجام اِدوارد آهسته به لورا نزدیک شد و گفت:
- آن‌ها را ما را شناختند.
لورا نگاهش را از اِدوارد گرفت و به مرد ریش سپید خیره شد. فرمانده با صدایی رسا به کالسکه دیگری گفت تا ناطوران را سوار کنند. سرانجام ناطوران سوار بر کالسکه شدند. آنا با شنلی که خیلی وقت پیش به دور خود پیچیده بود تا عنصرش نمایان نشود گفت:
- لورا دیگر جای نگرانی نیست، فقط کافیست نگزاریم مردم عامی متوجه شغل ما شوند.
اِدوارد با جدیت در ادامه سخن آنا گفت:
- گویا سلطنت با ما مشکلی ندارد.
جک که گویا هنوز ناراحت و نگرانِ او بود گفت:
- داشتیم با سربازان و فرمانده صحبت میکردیم که متوجه شدیم تو نیستی.
آنا دستان لورا را گرفت و با نگرانی به چشمانِ مشکیِ او خیره شد.
- چه اتفاقی افتاد؟ به راستی میخواستند تو را بدزدند؟
لورا هنوز بدنش میلرزید. در تلاش بود تا ترسش را پنهان کند، سپس گفت:
- ناگاه به آن مرد برخورد کردم و... و خواستم شما را در بین آن جمعیت پیدا کنم. گویا آن مرد متوجه شد که من دارای عنصر هستم.
لورا متوجه نگرانی و ترس همکارانش شد. سپس به اِدوارد خیره شد تا سخنی بگوید. سرانجام فرمانده جوان گفت:
- شانس آوردی، وگرنه تو را از دست داده بودیم. مردم عامی هرگز نباید متوجه شغل و کار ما شوند. به گفته فرمانده گابریل، مردم از ناطوران و عناصر تنفر دارند، البته که من نیز این موضوع را از قبل میدانستیم، اما نمی‌دانستم که ممکن است صحت داشته باشد.‌
دخترک همانطور که دستانِ آنا را در دست نگه داشته بود متعجب گفت:
- مردم برای چه از ما تنفردارند؟
اِدوارد متفکرانه پاسخ داد:
- هنوز دلیلش را نمیدانیم، اما فرمانده گابریل گفت قرار است برایمان توضیح دهند.
لورا در تمام مدت به کفِ کالسکهِ چوبی خیره مانده بود. تک‌تک اتفاقات را در ذهنش مرور کرد و گفت:
- قبل از آن‌که بیایید، گویا متوجه شده بودم، با آنکه تنها نامم را شنیدم، اما میدانستم یکی قرار است بیاید و من را نجات دهد، نفهمیدم چه شد. اما گویا وارد همان حالتی شده بودم که در سالن اصلیِ قصر با دیوید به بحث پرداخته بودم. حسش مانند همان بود. ناگاه شنیدم که آن مرد گفت چرا چشمانم سبز شده.
اِدوارد نگاهش را از بیرون گرفت و با تردید به لورا خیره شد. لورا از چشمانش خوانده بود که ترسیده است. جک و آنا نیز سکوت کرده بودند و گویا توضیحی برای حالِ لورا نداشته بودند. لورا ناگاه با به یاد آوردن نبود دیوید در بینشان گفت:
- پس دیوید کجاست؟
آنا با لحنی که گویا از دیوید لجش گرفته باشد پاسخ داد:
- حتما در سالن قصر استوارت درحال خوش‌وبش با اهالیِ قصر است.
لورا متعجب به آنا خیره شد و با لبخند کم‌رنگی که بر ل*بش آمده بود گفت:
- منظورت چیست؟
کد:
لورا به سرعت برگشت و به مردی که به نظر میرسید مقام بالایی دارد خیره شد. مردِ مسن که گویا فرمانده بود به ناطوران تعظیم کرد و گفت:

- ما را ببخشید که این‌گونه سخن میگویم، ولی باید هرچه سریع‌تر وارد قصر شوید، مردم خوش ندارند شما را ببینند.

لورا به اطرافش خیره شد. ناگاه متوجه نگاه مردمان به س*ی*نه‌اش که عنصر را نگهداری میکرد شد و هراسان آن را پوشاند. سپس به دستور فرمانده یکی از سربازان به سرعت به جلو آمد و شنلی به لورا داد. لورا متوجه هیچکدام از رفتار آن‌ها نمیشد. ناگاه با حجومی از احترام مواجه شده بود و این وضعیت برایش غیرقابل باور بود. سرانجام اِدوارد آهسته به لورا نزدیک شد و گفت:

- آن‌ها را ما را شناختند.

لورا نگاهش را از اِدوارد گرفت و به مرد ریش سپید خیره شد. فرمانده با صدایی رسا به کالسکه دیگری گفت تا ناطوران را سوار کنند. سرانجام ناطوران سوار بر کالسکه شدند. آنا با شنلی که خیلی وقت پیش به دور خود پیچیده بود تا عنصرش نمایان نشود گفت:

- لورا دیگر جای نگرانی نیست، فقط کافیست نگزاریم مردم عامی متوجه شغل ما شوند.

اِدوارد با جدیت در ادامه سخن آنا گفت:

- گویا سلطنت با ما مشکلی ندارد.

جک که گویا هنوز ناراحت و نگرانِ او بود گفت:

- داشتیم با سربازان و فرمانده صحبت میکردیم که متوجه شدیم تو نیستی.

آنا دستان لورا را گرفت و با نگرانی به چشمانِ مشکیِ او خیره شد.

- چه اتفاقی افتاد؟ به راستی میخواستند تو را بدزدند؟

لورا هنوز بدنش میلرزید. در تلاش بود تا ترسش را پنهان کند، سپس گفت:

- ناگاه به آن مرد برخورد کردم و... و خواستم شما را در بین آن جمعیت پیدا کنم. گویا آن مرد متوجه شد که من دارای عنصر هستم.

لورا متوجه نگرانی و ترس همکارانش شد. سپس به اِدوارد خیره شد تا سخنی بگوید. سرانجام فرمانده جوان گفت:

- شانس آوردی، وگرنه تو را از دست داده بودیم. مردم عامی هرگز نباید متوجه شغل و کار ما شوند. به گفته فرمانده گابریل، مردم از ناطوران و عناصر تنفر دارند، البته که من نیز این موضوع را از قبل میدانستیم، اما نمی‌دانستم که ممکن است صحت داشته باشد.‌

دخترک همانطور که دستانِ آنا را در دست نگه داشته بود متعجب گفت:

- مردم برای چه از ما تنفردارند؟

اِدوارد متفکرانه پاسخ داد:

- هنوز دلیلش را نمیدانیم، اما فرمانده گابریل گفت قرار است برایمان توضیح دهند.

لورا در تمام مدت به کفِ کالسکهِ چوبی خیره مانده بود. تک‌تک اتفاقات را در ذهنش مرور کرد و گفت:

- قبل از آن‌که بیایید، گویا متوجه شده بودم، با آنکه تنها نامم را شنیدم، اما میدانستم یکی قرار است بیاید و من را نجات دهد، نفهمیدم چه شد. اما گویا وارد همان حالتی شده بودم که در سالن اصلیِ قصر با دیوید به بحث پرداخته بودم. حسش مانند همان بود. ناگاه شنیدم که آن مرد گفت چرا چشمانم سبز شده.

اِدوارد نگاهش را از بیرون گرفت و با تردید به لورا خیره شد. لورا از چشمانش خوانده بود که ترسیده است. جک و آنا نیز سکوت کرده بودند و گویا توضیحی برای حالِ لورا نداشته بودند. لورا ناگاه با به یاد آوردن نبود دیوید در بینشان گفت:

- پس دیوید کجاست؟

آنا با لحنی که گویا از دیوید لجش گرفته باشد پاسخ داد:

- حتما در سالن قصر استوارت درحال خوش‌وبش با اهالیِ قصر است.

لورا متعجب به آنا خیره شد و با لبخند کم‌رنگی که بر ل*بش آمده بود گفت:

- منظورت چیست؟
#پارت79
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
با هیاهوی سربازان که خواستار باز شدن دروازه بودند، لورا آهسته سرش را از کالسکه بیرون برد تا بتواند به خوبی همه چیز را مشاهده کند. آن‌ها تازه واردِ شهر معروف و مشهور پارادایس میشدند. شهری که به زیبایی بی‌حد و اندازه‌اش در تمام دنیا معروف شده بود. مردمانش همچون شهر، زیبا و آراسته بودند و گویا هرکدام‌شان شغلی مربوط به قصر و سلطنت داشتند و یا والدین‌شان در قصر کار میکردند. گویا همه چیز در آن‌جا از طلا ساخته شده بود. زمینی که مردم در آن قدم میگذاشتند و همانطور نرده‌هایی که مردم را از ورود کالسکه‌ و اسب‌ها دور نگه میداشت، همگی‌شان درخشان و زیبا بودند، به نظر میرسید که هر روز آن‌ها را تمیز میکردند و اجازه نمی‌دادند خاک‌ها بر روی آن‌ها بنشینند. ناگاه چشمانِ لورا به درختی افتاد که بچه‌های خردسال اطرافش جمع شده بودند، با آن‌که فصل تابستان بود آن درخت دارای شکوفه‌های صورتی وسفیدِ بهاری بود که آن‌ها نیز روشناییِ عجیب و زیبایی داشتند. شکوفه‌ها یکی به یکی از درخت می‌‎افتادند و کودکان در تلاش بودند تا آن‌ها را در آسمان بگیرند. شهروندانِ آن‌جا با لباس‌های فاخر رفت‌وآمد میکردند و هیچ‌کدام از آن سروصداهای بازارچه به گوش نمرسید، گویا شهر پارادایس از زمین جدا شده بود و هیچکدام از اتفاق‌های زمین تاثیری بر این شهر نداشت. ناگاه بویِ عطرِ دلنشینی به مشامِ لورا خورد که او را سرزنده و سرحال کرد. لورا که متوجه شده بود همکارانش نیز درحال بویدن عطر هستند گفت:
- تمام مردمان این شهر بوی خوب میدهند؟
آنا که هم‌چنان در حال بویدن بود گفت:
- به گمانم، هرچه باشد با مردمان بازارچه بسیار فرق دارند. حتی تعداد سربازان در این منطقه بیشتر است.
لورا باری دیگر به بیرون نگریست و همانند همکارانش به سربازان خیره شد. به راستی که تعداد سربازان در سطح شهر زیاد بود. به نظر می‌آمد امنیت در این قسمت از شهر بیشتر باشد. مردمان در این‌جا با خرسندی و خیالی آسوده قدم می‌نهادند و گویا تنها دغدغه‌شان طرز راه رفتن وپوشیدن لباسشان است. اما چیزی در این شهر برایشان تازه و عجیب بود، در جای‌جای این شهر مجسمه‌ها و نمادهای مختلفی از اژدهایان وجود داشت. گاهی بچه‌هایی را میدیدند که آویزه‌ای به شکل اژدها در گردنشان بود. این تنها نشانه‌ای نبود که در بین مردم میدیدند، در زِرِه سربازان نیز از طرحِ پو*ست و فلس اژدهایان استفاده کرده بودند. لورا دلیلش را نمی‌داست و دلش میخواست از اِدوارد که به حتم اطلاعاتی بیشتر از او دارد بپرسد، اما هنوز گلویش منجمد مانده بود و به زمان احتیاج داشت تا بتواند همانند سابق سخن بگوید.
- آن‌ها که به تو آسیبی نزدند؟
ناگاه با پرسش اِدوارد چشم از مردمان شهر گرفت و به او خیره شد. فرمانده جوان در کمال آرامش به او چشم دوخته بود واین سوال را از او پرسیده بود. لورا با عجله شنل را محکم‌تر به دور خود پیچاند و با ملایمت جواب داد:
- نه کاری نکردند نگران نباش.
اِدوارد که به واضح در تلاش بود بسیار عادی با او برخورد کند گفت:
- چرا از نیرویت استفاده نکردی؟
لورا این‌بار متعجب به اِدوارد خیره شد. نکند اجازه‌اش را داشته و او استفاده نکرده است؟ اکنون که از این موضوع کمی خشگمین مانده بود، باری دیگر با لطافت و تردید جواب داد:
- به گمانم خانمِ کیم گفته بودند از نیرویمان در مقابل مردم عامی استفاده نکنیم.
اِدوارد همانطور که دستانش را مشت کرده بود با عجله گفت:
- اوه، آری، فراموش کرده بودم.

1697881286793.png
کد:
با هیاهوی سربازان که خواستار باز شدن دروازه بودند، لورا آهسته سرش را از کالسکه بیرون برد تا بتواند به خوبی همه چیز را مشاهده کند. آن‌ها تازه واردِ شهر معروف و مشهور پارادایس میشدند. شهری که به زیبایی بی‌حد و اندازه‌اش در تمام دنیا معروف شده بود. مردمانش همچون شهر، زیبا و آراسته بودند و گویا هرکدام‌شان شغلی مربوط به قصر و سلطنت داشتند و یا والدین‌شان در قصر کار میکردند. گویا همه چیز در آن‌جا از طلا ساخته شده بود. زمینی که مردم در آن قدم میگذاشتند و همانطور نرده‌هایی که مردم را از ورود کالسکه‌ و اسب‌ها دور نگه میداشت، همگی‌شان درخشان و زیبا بودند، به نظر میرسید که هر روز آن‌ها را تمیز میکردند و اجازه نمی‌دادند خاک‌ها بر روی آن‌ها بنشینند. ناگاه چشمانِ لورا به درختی افتاد که بچه‌های خردسال اطرافش جمع شده بودند، با آن‌که فصل تابستان بود آن درخت دارای شکوفه‌های صورتی وسفیدِ بهاری بود که آن‌ها نیز روشناییِ عجیب و زیبایی داشتند. شکوفه‌ها یکی به یکی از درخت می‌‎افتادند و کودکان در تلاش بودند تا آن‌ها را در آسمان بگیرند. شهروندانِ آن‌جا با لباس‌های فاخر رفت‌وآمد میکردند و هیچ‌کدام از آن سروصداهای بازارچه به گوش نمرسید، گویا شهر پارادایس از زمین جدا شده بود و هیچکدام از اتفاق‌های زمین تاثیری بر این شهر نداشت. ناگاه بویِ عطرِ دلنشینی به مشامِ لورا خورد که او را سرزنده و سرحال کرد. لورا که متوجه شده بود همکارانش نیز درحال بویدن عطر هستند گفت:

- تمام مردمان این شهر بوی خوب میدهند؟

آنا که هم‌چنان در حال بویدن بود گفت:

- به گمانم، هرچه باشد با مردمان بازارچه بسیار فرق دارند. حتی تعداد سربازان در این منطقه بیشتر است.

لورا باری دیگر به بیرون نگریست و همانند همکارانش به سربازان خیره شد. به راستی که تعداد سربازان در سطح شهر زیاد بود. به نظر می‌آمد امنیت در این قسمت از شهر بیشتر باشد. مردمان در این‌جا با خرسندی و خیالی آسوده قدم می‌نهادند و گویا تنها دغدغه‌شان طرز راه رفتن وپوشیدن لباسشان است. اما چیزی در این شهر برایشان تازه و عجیب بود، در جای‌جای این شهر مجسمه‌ها و نمادهای مختلفی از اژدهایان وجود داشت. گاهی بچه‌هایی را میدیدند که آویزه‌ای به شکل اژدها در گردنشان بود. این تنها نشانه‌ای نبود که در بین مردم میدیدند، در زِرِه سربازان نیز از طرحِ پو*ست و فلس اژدهایان استفاده کرده بودند. لورا دلیلش را نمی‌داست و دلش میخواست از اِدوارد که به حتم اطلاعاتی بیشتر از او دارد بپرسد، اما هنوز گلویش منجمد مانده بود و به زمان احتیاج داشت تا بتواند همانند سابق سخن بگوید.

- آن‌ها که به تو آسیبی نزدند؟

ناگاه با پرسش اِدوارد چشم از مردمان شهر گرفت و به او خیره شد. فرمانده جوان در کمال آرامش به او چشم دوخته بود واین سوال را از او پرسیده بود. لورا با عجله شنل را محکم‌تر به دور خود پیچاند و با ملایمت جواب داد:

- نه کاری نکردند نگران نباش.

اِدوارد که به واضح در تلاش بود بسیار عادی با او برخورد کند گفت:

- چرا از نیرویت استفاده نکردی؟

لورا این‌بار متعجب به اِدوارد خیره شد. نکند اجازه‌اش را داشته و او استفاده نکرده است؟ اکنون که از این موضوع کمی خشگمین مانده بود، باری دیگر با لطافت و تردید جواب داد:

- به گمانم خانمِ کیم گفته بودند از نیرویمان در مقابل مردم عامی استفاده نکنیم.

اِدوارد همانطور که دستانش را مشت کرده بود با عجله گفت:

- اوه، آری، فراموش کرده بودم.
#پارت80
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
لورا که اکنون گیج مانده بود نگاهش را از اِدوارد گرفت و به بیرون خیره شد. در کالسکه سکوتی حاکم شده بود که هیچ‌کدامشان توان مقابله با آن‌ را نداشتند، لورا دلش میخواست هرچه سریع‌تر داخل قصر رود و استراحت کند، البته اگر با آنها همانند میهمان رفتار کنند.
- به گمانت نقشه را به ما قرض میدهند؟
جک این ‌را با شک پرسیده بود و اِدوارد با اطمینان جواب داد:
- به احتمال زیاد آری، سرانجام ما ناطور هستیم، مردمان از ناطوران حمایت میکنند.
آنا با غضب وارد بحث آن دو مرد شد و گفت:
- با آن‌چیزی که بیرون از شهر پارادایس دیدم گمان نمیکنم از ما حمایت کنند.
اِدوارد این‌بار با صدایی نسبتا بلند خطاب به آنا گفت:
- فرمانده گابریل گفته بودند که مردم عامی از ما خوششان نمی‌آید. اگر فرمانده نیز از ما تنفر داشت چرا اجازه ورود به قصری که وارد شدن به آن نیز دشوار است را داد؟
آنا با دلیلی که اِدوارد آورده بود سکوت کرد و دست به س*ی*نه به ابروهای کم‌پشت و نامرتبش اخمی داد. اِدوارد نگاهش را از چهره عبوسانه آنا گرفت و گفت:
- هم‌نشینی با دیوید تو را این‌گونه کرده است.
جک همانند همیشه که توان نگه داشتنِ خنده‌اش را نداشت این‌بار نیز به ناچار به خنده افتاد. آنا گویا که به او برخورده باشد متعجب با چشمانی درشت گفت:
- دیوید؟ من را با آن پسره کم‌عقل مقایسه نکنید.
لورا خنده‌اش را با دشواری متوقف کرد و سقلمه‌‌ای به او زد. همان‌طور که لبخند بر لباش بود، ناگاه نگاهش به همان دو سر اژدهایی که روبه‌روی یکدیگر ساخته شده بودند افتاد. بعد از گذر از دو ستونی که به نظر می‌آمد معماران یونانی آن‌ها را درست کرده باشند، به مجسمه‌های اژدهایان نزدیک‌تر شدند. آن مجسمه‌ها آن‌قدر بزرگ بودند که از بازارچه نیز قابل شهود بود، هیچ دروازه‌ای وجود نداشت و اژدهایان تنها بناهایی بودند که گویا ورودشان به قصر را خوش‌آمد میگفتند. کالسکه بعد از دور زدنِ نیم ستون کوتاه و گَچیِ بزرگ در مرکز میدان که سبزه‌های از آن رشد کرده بود، سرانجام تصمیم به ایستادن کرد و سفرکوتاه ناطوران پایان یافته بود. ناگاه درب کالسکه توسط یکی سربازان باز شد و در نخست لورا با گرفتنِ دستِ سرباز از کالسکه پایین آمد. سربازان با احترام گفت:
- دنبالمان بیاید، ملکه در انتظار شماست.
لورا و ناطوران با اضطراب به یک‌دیگر خیره شدند و سرانجام نگاهی بر لباس‌هایشان انداختند. وضع‌شان تعریفی نداشت و به یقین با وارد شدن به قصر پادشاه استورات آبروی‌شان میرفت. اِدوارد آهسته به سرباز نزدیک شد و مودبانه گفت:
- بسیار خرسند میشویم، اما گمان نمی‌کنم لباس‎‌هایمان مناسب باشد.
سرباز که درحال حرکت بود ایستاد و متعجب به اِدوارد خیره شد.
- شخصِ بانو میخواهند به شما لباس‌های فاخر دهند، نگران نباشید و دنبالم بیایید.
اِدوارد این‌بار حیرت‌زده به سرباز خیره شد و بدونِ کوچک‌ترین گمان به دنبال او رفت. آنا و لورا نیز با تردید به یکدیگر چشم دوختند و آهسته به دنبال سربازِ زرِه پوش رفتند. ناگهان جک با شتاب در نزد لورا رفت و با احتیاط زِمزمه کرد:
- کمی مشکوک به نظر میرسند.
لورا با نگرانی به اطراف خیره شد. آرزو میکرد کسی صدای جک را نشنیده باشد، وگرنه به گمانِ خودش با همان کالسکه آن‌ها به بیرون هدایت میکنند و آن‎‌ها را به دلیل نبود اعتمادشان به نسبت سربازان توبیخ میکردند. دخترک متعجب و با نگرانی گفت:
- مراقب باش صدایت را نشوند جک!
مرد جوان با لبخند نگاهش را از لورا گرفت و این‌بار با صدایی بلندتر گفت:
- مگر چه گفتم؟
دخترک که نزدیک بود تپش قلبش از ترس متوقف شود، با لپ‌هایی سرخ شده دستانِ کوچکش را جلوی د*ه*ان جک گرفت و با حرص گفت:
- جک به خاطر خدا هم که شده صدایت را پایین بیاور!|
مرد جوان همانطور که در تلاش بود دستانِ لورا را از لباش بر دارد تا باری دیگر او را مورد ظلم خود دهند، ناگاه نگاهش به اِدوارد می‌افتد که در هنگام راه رفتن با چشمانش درحال تهدید کردنِ اوست. سپس بسیار خشک و رسمی از لورا فاصله گرفت و برای آن‌که بعدها توسط اِدوارد تنبیه نشود به بنای زیبا و بزرگِ قصر خیره شد.
کد:
لورا که اکنون گیج مانده بود نگاهش را از اِدوارد گرفت و به بیرون خیره شد. در کالسکه سکوتی حاکم شده بود که هیچ‌کدامشان توان مقابله با آن‌ را نداشتند، لورا دلش میخواست هرچه سریع‌تر داخل قصر رود و استراحت کند، البته اگر با آنها همانند میهمان رفتار کنند.

- به گمانت نقشه را به ما قرض میدهند؟

جک این ‌را با شک پرسیده بود و اِدوارد با اطمینان جواب داد:

- به احتمال زیاد آری، سرانجام ما ناطور هستیم، مردمان از ناطوران حمایت میکنند.

آنا با غضب وارد بحث آن دو مرد شد و گفت:

- با آن‌چیزی که بیرون از شهر پارادایس دیدم گمان نمیکنم از ما حمایت کنند.

اِدوارد این‌بار با صدایی نسبتا بلند خطاب به آنا گفت:

- فرمانده گابریل گفته بودند که مردم عامی از ما خوششان نمی‌آید. اگر فرمانده نیز از ما تنفر داشت چرا اجازه ورود به قصری که وارد شدن به آن نیز دشوار است را داد؟

آنا با دلیلی که اِدوارد آورده بود سکوت کرد و دست به س*ی*نه به ابروهای کم‌پشت و نامرتبش اخمی داد. اِدوارد نگاهش را از چهره عبوسانه آنا گرفت و گفت:

- هم‌نشینی با دیوید تو را این‌گونه کرده است.

جک همانند همیشه که توان نگه داشتنِ خنده‌اش را نداشت این‌بار نیز به ناچار به خنده افتاد. آنا گویا که به او برخورده باشد متعجب با چشمانی درشت گفت:

- دیوید؟ من را با آن پسره کم‌عقل مقایسه نکنید.

لورا خنده‌اش را با دشواری متوقف کرد و سقلمه‌‌ای به او زد. همان‌طور که لبخند بر لباش بود، ناگاه نگاهش به همان دو سر اژدهایی که روبه‌روی یکدیگر ساخته شده بودند افتاد. بعد از گذر از دو ستونی که به نظر می‌آمد معماران یونانی آن‌ها را درست کرده باشند، به مجسمه‌های اژدهایان نزدیک‌تر شدند. آن مجسمه‌ها آن‌قدر بزرگ بودند که از بازارچه نیز قابل شهود بود، هیچ دروازه‌ای وجود نداشت و اژدهایان تنها بناهایی بودند که گویا ورودشان به قصر را خوش‌آمد میگفتند. کالسکه بعد از دور زدنِ نیم ستون کوتاه و گَچیِ بزرگ در مرکز میدان که سبزه‌های از آن رشد کرده بود، سرانجام تصمیم به ایستادن کرد و سفرکوتاه ناطوران پایان یافته بود. ناگاه درب کالسکه توسط یکی سربازان باز شد و در نخست لورا با گرفتنِ دستِ سرباز از کالسکه پایین آمد. سربازان با احترام گفت:

- دنبالمان بیاید، ملکه در انتظار شماست.

لورا و ناطوران با اضطراب به یک‌دیگر خیره شدند و سرانجام نگاهی بر لباس‌هایشان انداختند. وضع‌شان تعریفی نداشت و به یقین با وارد شدن به قصر پادشاه استورات آبروی‌شان میرفت. اِدوارد آهسته به سرباز نزدیک شد و مودبانه گفت:

- بسیار خرسند میشویم، اما گمان نمی‌کنم لباس‎‌هایمان مناسب باشد.

سرباز که درحال حرکت بود ایستاد و متعجب به اِدوارد خیره شد.

- شخصِ بانو میخواهند به شما لباس‌های فاخر دهند، نگران نباشید و دنبالم بیایید.

اِدوارد این‌بار حیرت‌زده به سرباز خیره شد و بدونِ کوچک‌ترین گمان به دنبال او رفت. آنا و لورا نیز با تردید به یکدیگر چشم دوختند و آهسته به دنبال سربازِ زرِه پوش رفتند. ناگهان جک با شتاب در نزد لورا رفت و با احتیاط زِمزمه کرد:

- کمی مشکوک به نظر میرسند.

لورا با نگرانی به اطراف خیره شد. آرزو میکرد کسی صدای جک را نشنیده باشد، وگرنه به گمانِ خودش با همان کالسکه آن‌ها به بیرون هدایت میکنند و آن‎‌ها را به دلیل نبود اعتمادشان به نسبت سربازان توبیخ میکردند. دخترک متعجب و با نگرانی گفت:

- مراقب باش صدایت را نشوند جک!

مرد جوان با لبخند نگاهش را از لورا گرفت و این‌بار با صدایی بلندتر گفت:

- مگر چه گفتم؟

دخترک که نزدیک بود تپش قلبش از ترس متوقف شود، با لپ‌هایی سرخ شده دستانِ کوچکش را جلوی د*ه*ان جک گرفت و با حرص گفت:

- جک به خاطر خدا هم که شده صدایت را پایین بیاور!|

 مرد جوان همانطور که در تلاش بود دستانِ لورا را از لباش بر دارد تا باری دیگر او را مورد ظلم خود دهند، ناگاه نگاهش به اِدوارد می‌افتد که در هنگام راه رفتن با چشمانش درحال تهدید کردنِ اوست. سپس بسیار خشک و رسمی از لورا فاصله گرفت و برای آن‌که بعدها توسط اِدوارد تنبیه نشود به بنای زیبا و بزرگِ قصر خیره شد.
#پارت81
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
در آن‌جا تنها چیزی که توانسته بود به خوبی توجه‌شان را جلب کند، قصر بزرگِ استوارت بود. قصر چشمگیر و بزرگ‌تر از آن‌چیزی بود که گمانش را میکردند. در بین نمایِ قصر، گیاهان رشد کرده بودند و گویا دلشان نمی‌آمد آن‌ها را کوتاه کنند. نور و روشنایی، قصر را در بر گرفته بود و همه چیز را در آن‌جا همانند رویا کرده بود. قصر از ارتفاع بلندی برخوردار بود و گویا معمارانِ کلیسا در ساخت این بنا دست داشته‌اند. گنبدهایشان دارای ظرافت و طرح‌های خاصی بود که از دور دست نیز قابل مشهود بود. در اطرافِ قصر نیز بناهایی کوچک‌تر ساخته بودند که خدمه و افراد وابسته به سلطنت نیز در آن‌جا رفت و آمد داشتند. نگاهِ لورا به پرندگانِ سپیدی که در اطراف قصر پرسه میزدند افتاد، گویا آن‌ها در تلاش بودند تا آوازشان را به گوش همه برسانند. همانند شهر پارادایس، این‌جا نیز از بویِ منحصر به فردی برخوردار بود، ناگاه نظرِ اِدوارد به خدمه‌ی قصر که مدام درحال رفت و آمد بودند افتاد، هیچکدامشان همانند مردم بازارچه به آن‌ها خیره نشده بودند و هرکدام مشغول به انجام کارِ خود بودند. آنا همانطور که دهانش از حیرت باز مانده بود مات و مبهوت گفت:
- این‌جا از قصر پادشاه ویلیام زیباتر است!
اِدوارد متعجب به آنا خیره شد که ناگاه سرباز با خوش‌رویی گفت:
- قصر استوارت معروف‌ترین بنا در کل دنیاست. مردم در سراسر جهان تنها برای دیدنِ این بنا به این‌جا می‌آیند، البته که غذاها و رسم‌ و‌ رسوم‌هایمان نیز از شهرت خاصی برخوردار است.
ناطوران برای یک‌لحظه گمان کردند به عنوان گردشگر آن‌ها را به این‌جا آورده‌اند، به گونه‌ای که اِدوارد پس از اندیشیدن به این موضوع کمی پریشان شده بود، به راستی اگر آن‌ها قصد کمک به ناطوران را نداشته باشند چه؟ سپس اِدوارد با عجله و نگرانی گفت:
- پس بانو کجا هستند؟
ناطوران و سربازِ همراهشان آهسته واردِ تونِلی از گیاهان شدند که همانند سقف اجازه ورود نور را نمی‌دادند، برایشان عجیب بود که ورودیِ یک قصر باید این‌گونه و با آن‌همه گیاه باشد. اِدوارد به سربازی که هنوز پاسخ آن‌ را نداده بود چشم دوخت، شاید میبایست کمی به او و رفتارهایش شک میکرد. سپس تصمیم گرفت باری دیگر از او بپرسد که ناگاه سرباز با صدایی رسا گفت:
- بانو، ناطوران آمدند!
لورا که کمی پریشان شده بود در انتظار اجازه ورود از ملکه بود، ناگاه زنی با هیجان و صدایی دلربا گفت:
- بیایید داخل.
سرباز نیز آهسته درب بزرگ و سپید را باز کرد. ناگاه با ورودشان به قصر یک سازی نواخته شد که نوع ساز قابل تخشیص نبود. در بین ستون‌ها یک فضای باز وجود داشت که اجازه میداد نسیم به صورتشان برخورد کنند. ناطوران با احیتاط به جلو حرکت کردند و تک‌تک‌شان پشتِ اِدوارد پناه آورده بودند، درگمانشان اکنون که او فرمانده گروهشان است میبایست ازشان محافظت میکرد. ناطوران آهسته وارد سالن شدند، همه چیز به رنگ سپید و طلایی بود، گویا پادشاه استوارت قصد داشت بهشت را به قصرش بیاورد که آن‌گونه همه چیز را طلایی و سپید کرده بودند. ناگاه با دیدینِ دیوید در لباس فاخر که ردای سفیدش به دورش افتاده بود میخکوب شدند.​

1698051733520.png
کد:
در آن‌جا تنها چیزی که توانسته بود به خوبی توجه‌شان را جلب کند، قصر بزرگِ استوارت بود. قصر چشمگیر و بزرگ‌تر از آن‌چیزی بود که گمانش را میکردند. در بین نمایِ قصر، گیاهان رشد کرده بودند و گویا دلشان نمی‌آمد آن‌ها را کوتاه کنند. نور و روشنایی، قصر را در بر گرفته بود و همه چیز را در آن‌جا همانند رویا کرده بود. قصر از ارتفاع بلندی برخوردار بود و گویا معمارانِ کلیسا در ساخت این بنا دست داشته‌اند. گنبدهایشان دارای ظرافت و طرح‌های خاصی بود که از دور دست نیز قابل مشهود بود. در اطرافِ قصر نیز بناهایی کوچک‌تر ساخته بودند که خدمه و افراد وابسته به سلطنت نیز در آن‌جا رفت و آمد داشتند. نگاهِ لورا به پرندگانِ سپیدی که در اطراف قصر پرسه میزدند افتاد، گویا آن‌ها در تلاش بودند تا آوازشان را به گوش همه برسانند. همانند شهر پارادایس، این‌جا نیز از بویِ منحصر به فردی برخوردار بود، ناگاه نظرِ اِدوارد به خدمه‌ی قصر که مدام درحال رفت و آمد بودند افتاد، هیچکدامشان همانند مردم بازارچه به آن‌ها خیره نشده بودند و هرکدام مشغول به انجام کارِ خود بودند. آنا همانطور که دهانش از حیرت باز مانده بود مات و مبهوت گفت:

- این‌جا از قصر پادشاه ویلیام زیباتر است!

اِدوارد متعجب به آنا خیره شد که ناگاه سرباز با خوش‌رویی گفت:

- قصر استوارت معروف‌ترین بنا در کل دنیاست. مردم در سراسر جهان تنها برای دیدنِ این بنا به این‌جا می‌آیند، البته که غذاها و رسم‌ و‌ رسوم‌هایمان نیز از شهرت خاصی برخوردار است.

ناطوران برای یک‌لحظه گمان کردند به عنوان گردشگر آن‌ها را به این‌جا آورده‌اند، به گونه‌ای که اِدوارد پس از اندیشیدن به این موضوع کمی پریشان شده بود، به راستی اگر آن‌ها قصد کمک به ناطوران را نداشته باشند چه؟ سپس اِدوارد با عجله و نگرانی گفت:

- پس بانو کجا هستند؟

ناطوران و سربازِ همراهشان آهسته واردِ تونِلی از گیاهان شدند که همانند سقف اجازه ورود نور را نمی‌دادند، برایشان عجیب بود که ورودیِ یک قصر باید این‌گونه و با آن‌همه گیاه باشد. اِدوارد به سربازی که هنوز پاسخ آن‌ را نداده بود چشم دوخت، شاید میبایست کمی به او و رفتارهایش شک میکرد. سپس تصمیم گرفت باری دیگر از او بپرسد که ناگاه سرباز با صدایی رسا گفت:

- بانو، ناطوران آمدند!

لورا که کمی پریشان شده بود در انتظار اجازه ورود از ملکه بود، ناگاه زنی با هیجان و صدایی دلربا گفت:
- بیایید داخل.
سرباز نیز آهسته درب بزرگ و سپید را باز کرد. ناگاه با ورودشان به قصر یک سازی نواخته شد که نوع ساز قابل تخشیص نبود. در بین ستون‌ها یک فضای باز وجود داشت که اجازه میداد نسیم به صورتشان برخورد کنند. ناطوران با احیتاط به جلو حرکت کردند و تک‌تک‌شان پشتِ اِدوارد پناه آورده بودند، درگمانشان اکنون که او فرمانده گروهشان است میبایست ازشان محافظت میکرد. ناطوران آهسته وارد سالن شدند، همه چیز به رنگ سپید و طلایی بود، گویا پادشاه استوارت قصد داشت بهشت را به قصرش بیاورد که آن‌گونه همه چیز را طلایی و سپید کرده بودند. ناگاه با دیدینِ دیوید در لباس فاخر که ردای سفیدش به دورش افتاده بود میخکوب شدند.
#پارت82
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
کتِ بلند وشلوارش همانند فضای داخل قصر سپید بود، طرح‌های ظریفی نظیر گل‌ها و شاخه‌های آن بر پیراهنِ او و ردایش وجود داشت که به نحوی عجیب درخشان به نظر میرسید. پو*ست و موهایش پاکیزه بودند و دیگر دستانش آغشته به گِل‌ولای نبود. دیوید با لبخندِ رضایتمند به همکارانش خیره شده بود و در انتظار تعریف و تجمید از سویِ همکارانش بود. اِدوارد با رخساری متحیر خواست به دیوید نزدیک شود که ناگاه از پشتِ دیوید زنی با دامنی سپید و ردایی به همان رنگ به جلو آمد و با محبت گفت:
- خوش آمدید! برای چه آن‌قدر دیر کردید؟
سرباز با قدِ نسبتا بلندش که پشتِ ناطوران ایستاده بود مودبانه گفت:
- شرمنده بانو، ولی گویا چند مرد مزاحمِ بانو لورا شده بودند.
ملکه با چشمانِ زیبا و گیرایش به لورا خیره شد و با نگرانی گفت:
- اوه خدایِ من! الان حالتان خوب است؟
لورا دستپاچه به همکارانش خیره شد و گفت:
- آری، خوبم!
- بابت رفتار مردمم عذرخواهی میکنم، اما به دلایل زیادی که به حتم در فرصت مناسب برایتان میگویم، آن‌ها از ناطوران دلِ خوشی ندارند.
لورا شرمسار به اِدوارد خیره شد و آهسته به عقب رفت. این‌که چنین موضوعی را از زبانِ ملکه بشنود برایش خجالت‌آور و عجیب بود. دخترک دلش میخواست بداند که به چه علت مردم از ناطوران تنفر دارند، با خود گمان کرد که ناطوران سالیانِ سال است که به مردم خدمت کرده‌اند، نکند ناطوران پیشین خطایی مرتکب شدند که مردم در این کشور از آن‌ها تنفر دارند؟ ناگاه ملکه با سرعت به لورا نزدیک شد و دستانش را گرفت، دخترک با تعجب به چشمانِ زنِ جوان خیره شد، چشمانش همانند خزندگان بود و مردمکش به جای آنکه همانند انسان‌های معمولی گِرد باشد، بیضی شکل بود و رنگ چشمانش نیز به زردی میزد. لورا چشمانش را از او گرفت و به جای دیگری خیره شد، شاید از خستگی داشت توهم میزد. ملکه‌ی جوان موهای سپیدش را پشت گوشش برد و خطاب به ناطوران گفت:
- هر چه هم باشد ناطوران همیشه برای خاندان ما قابل احترام بودند، سرباز دیِگو شما را به اتاق‌هایتان راهنمایی میکند.​
سپس دستانِ لورا را رها کرد و به دو دختر نوجوان که درانتظار او بودند پیوست و گفت:
- من بسیار شرمنده‌ام که اکنون مجبور به تَرک شما هستم، پس از تعویض لباس‌هایی که برای شما آماده کرده‌ایم باری دیگر به همین سالن بیایید تا بیشتر با یکدیگر سخن بگوییم.
پس از آن که ملکه سالن را ترک کرد، ناطوران باری دیگر با یکدیگر تنها ماندند، این‌بار سرباز دیگو نیز در نزدشان بود تا ناطوران را به اتاق‌هایشان راهنمایی کنند. ناگاه قبل از آنکه بهاتاق‌هایشان راهی شوند اِدوارد با تردید گفت:
- دیوید! چه کردی که آنقدر به تو رسیده‌اند؟
پسرک همانند همیشه با رخساری مغرور و با لحنی از خود راضی گفت:
- سرانجام من ناطورم و مشهور، باید چنین کاری را میکردند.
اِدوارد با بی‌حوصلگی نفسی عمیق کشید و گفت:
- دیوید با تو شوخی ندارم، چه شده که ملکه آنقدر به تو اهمیت داده؟ به راستی او از ناطوران خوشش می‌آید؟
ناگاه سرباز دیگو با چشمان مشکی و جدی‌اش به اِدوارد خیره شد و گفت:
- ملکه فرمودند که با ناطوران مشکلی ندارند، به گمانم ایشان برای شما ارزش قائلند.
اِدوارد که حضور او را در جمع فراموش کرده بود با آرامش نگاهش را از دیوید گرفت و موهای آشفته‌اش را که بر رخسارش افتاده بود به کنار زد. سرانجام به سرباز خیره شد و با لبخند گفت:
- آری! فراموش کرده‌ام. بانو به ما لطف دارند.
دیگو نگاهِ سردش را از اِدوارد گرفت و به جلو حرکت کرد، قبل از آنکه به راهرو برسد ایستاد و گفت:
- دنبالم بیایید تا اتاق‌هایتان را نشان بدهم.

646b2967bb02fa5fc9ad2bb7e18b07a8.jpg
کد:
کتِ بلند وشلوارش همانند فضای داخل قصر سپید بود، طرح‌های ظریفی نظیر گل‌ها و شاخه‌های آن بر پیراهنِ او و ردایش وجود داشت که به نحوی عجیب درخشان به نظر میرسید. پو*ست و موهایش پاکیزه بودند و دیگر دستانش آغشته به گِل‌ولای نبود. دیوید با لبخندِ رضایتمند به همکارانش خیره شده بود و در انتظار تعریف و تجمید از سویِ همکارانش بود. اِدوارد با رخساری متحیر خواست به دیوید نزدیک شود که ناگاه از پشتِ دیوید زنی با دامنی سپید و ردایی به همان رنگ به جلو آمد و با محبت گفت:

- خوش آمدید! برای چه آن‌قدر دیر کردید؟

سرباز با قدِ نسبتا بلندش که پشتِ ناطوران ایستاده بود مودبانه گفت:

- شرمنده بانو، ولی گویا چند مرد مزاحمِ بانو لورا شده بودند.

ملکه با چشمانِ زیبا و گیرایش به لورا خیره شد و با نگرانی گفت:

- اوه خدایِ من! الان حالتان خوب است؟

لورا دستپاچه به همکارانش خیره شد و گفت:

- آری، خوبم!

- بابت رفتار مردمم عذرخواهی میکنم، اما به دلایل زیادی که به حتم در فرصت مناسب برایتان میگویم، آن‌ها از ناطوران دلِ خوشی ندارند.

لورا شرمسار به اِدوارد خیره شد و آهسته به عقب رفت. این‌که چنین موضوعی را از زبانِ ملکه بشنود برایش خجالت‌آور و عجیب بود. دخترک دلش میخواست بداند که به چه علت مردم از ناطوران تنفر دارند، با خود گمان کرد که ناطوران سالیانِ سال است که به مردم خدمت کرده‌اند، نکند ناطوران پیشین خطایی مرتکب شدند که مردم در این کشور از آن‌ها تنفر دارند؟ ناگاه ملکه با سرعت به لورا نزدیک شد و دستانش را گرفت، دخترک با تعجب به چشمانِ زنِ جوان خیره شد، چشمانش همانند خزندگان بود و مردمکش به جای آنکه همانند انسان‌های معمولی گِرد باشد، بیضی شکل بود و رنگ چشمانش نیز به زردی میزد. لورا چشمانش را از او گرفت و به جای دیگری خیره شد، شاید از خستگی داشت توهم میزد. ملکه‌ی جوان موهای سپیدش را پشت گوشش برد و خطاب به ناطوران گفت:

- هر چه هم باشد ناطوران همیشه برای خاندان ما قابل احترام بودند، سرباز دیِگو شما را به اتاق‌هایتان راهنمایی میکند.

سپس دستانِ لورا را رها کرد و به دو دختر نوجوان که درانتظار او بودند پیوست و گفت:

- من بسیار شرمنده‌ام که اکنون مجبور به تَرک شما هستم، پس از تعویض لباس‌هایی که برای شما آماده کرده‌ایم باری دیگر به همین سالن بیایید تا بیشتر با یکدیگر سخن بگوییم.

پس از آن که ملکه سالن را ترک کرد، ناطوران باری دیگر با یکدیگر تنها ماندند، این‌بار سرباز دیگو نیز در نزدشان بود تا ناطوران را به اتاق‌هایشان راهنمایی کنند. ناگاه قبل از آنکه بهاتاق‌هایشان راهی شوند اِدوارد با تردید گفت:

- دیوید! چه کردی که آنقدر به تو رسیده‌اند؟

پسرک همانند همیشه با رخساری مغرور و با لحنی از خود راضی گفت:

- سرانجام من ناطورم و مشهور، باید چنین کاری را میکردند.

اِدوارد با بی‌حوصلگی نفسی عمیق کشید و گفت:

- دیوید با تو شوخی ندارم، چه شده که ملکه آنقدر به تو اهمیت داده؟ به راستی او از ناطوران خوشش می‌آید؟

ناگاه سرباز دیگو با چشمان مشکی و جدی‌اش به اِدوارد خیره شد و گفت:

- ملکه فرمودند که با ناطوران مشکلی ندارند، به گمانم ایشان برای شما ارزش قائلند.

اِدوارد که حضور او را در جمع فراموش کرده بود با آرامش نگاهش را از دیوید گرفت و موهای آشفته‌اش را که بر رخسارش افتاده بود به کنار زد. سرانجام به سرباز خیره شد و با لبخند گفت:

- آری! فراموش کرده‌ام. بانو به ما لطف دارند.

دیگو نگاهِ سردش را از اِدوارد گرفت و به جلو حرکت کرد، قبل از آنکه به راهرو برسد ایستاد و گفت:

- دنبالم بیایید تا اتاق‌هایتان را نشان بدهم.
#پارت83
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
اِدوارد با تردید چشمانش را از دیوید گرفت و با ناطوران به حرکت افتاد. پس از طِی کردنِ پله‌های سپید، به راهروی پهن و بزرگ دیگری رسیدند. سرباز همانطور که به جلو حرکت میکرد و ناطوران محو در معماری و ارتفاع سقف بودند ناگاه اِدوارد آهسته گفت:
- دیوید تغییر یافته یا من اینگونه گمان میکنم؟
جک همانطور که به سرباز دیگو خیره شده بود سرش را به اِدوارد نزدیک برد و با احتیاط گفت:
- من نیز همین فکر را میکنم، اما بهتر است در فرصتی مناسب با او سخن بگوییم.
سرباز دیگو با رسیدن به راهروی دیگر که دارای پنجره‌های بزرگ و سرتاسری بود گفت:
- این اتاق‌ها بهترین‌ها برای میهمانانمان هستند و ملکه با لطف فراوانشان این‌ها را برای شما در نظر گرفته‌اند.
سپس تک‌ به تک اتاق مخصوص به هر کدامشان را نشان داد و گفت:
- من دیگر میروم اما اگر دستوری داشتید فقط کافیست نخی که نزدیک به درب ورودی از سقف آویزان شده را بکشید.
سرباز پس از اتمام حرفش بی‌درنگ از راهرو خارج شد و رفت. آنا دستانش را بر روی لپ‌هایش قرار داد و با خجالت گفت:
- فکر نمی‌کنید سرباز دیگو زیباست؟
ناگاه پسران و لورا با چشمانی متعجب به آنا نگریستند. برایشان عجیب بود که چنین سخنی را از زبان آنا بشنوند. لورا که همانند آنا خجالت‌زده شده بود گفت:
- بهتر است به اتاق‌هایمان رویم و لباس‌هایمان را تعویض کنیم.
آنا شرمسار سری تکان داد و با عجله وارد اتاقش شد. بعد از او پسران نیز وارد اتاق‌هایشان شدند و لورا پس از باز کردنِ درب اتاقش ناگاه شوکه به جلو خیره شد. سه زن مسن با لباس‌هایی ساده ایستاده بودند که یکی از آن‌ها گفت:
- بانو لورا خوش آمدید، ما در تعویض لباس و حمام به شما کمک خواهیم کرد.
لورا متعجب و کمی خجالت‌زده لبخندی زد و دستپاچه گفت:
- متشکرم! ولی احتیاجی نیست.
زنِ دیگری که موهای سپیدش را با گل تزئین کرده بود با مهربانی و لطافت گفت:
- ولی ملکه جُوآن اصرار داشتند به شما کمک کنیم!
لورا این‌بار با لبخندی پهن‌تر و لحنی جدی‌تر گفت:
- نیازی نیست، از طرف من حتما از بانو تشکر کنید.
خدمتکاران به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام دل از اتاق کندند و لورا را تنها گذاشتند. پس از خارج شدنشان لورا درب را بی‌درنگ بست. چقدر برایش عجیب میشد که آن سه زن غریبه در شست‌وشویش دخالت میکردند. سرانجام از فکرِ زنانِ عجیب بیرون آمد و به اطراف خیره شد. اتاقش همانند قصر سپید بود. گیاهان به جای آنکه سبز باشند طلایی بودند و گلدان‌هایشان نیز سپید بود. دخترک با تردید چشم از اتاق برداشت و وارد اتاقی که بوی صابون از آن می‌آمد شد.​
کد:
اِدوارد با تردید چشمانش را از دیوید گرفت و با ناطوران به حرکت افتاد. پس از طِی کردنِ پله‌های سپید، به راهروی پهن و بزرگ دیگری رسیدند. سرباز همانطور که به جلو حرکت میکرد و ناطوران محو در معماری و ارتفاع سقف بودند ناگاه اِدوارد آهسته گفت:

- دیوید تغییر یافته یا من اینگونه گمان میکنم؟

جک همانطور که به سرباز دیگو خیره شده بود سرش را به اِدوارد نزدیک برد و با احتیاط گفت:

- من نیز همین فکر را میکنم، اما بهتر است در فرصتی مناسب با او سخن بگوییم.

سرباز دیگو با رسیدن به راهروی دیگر که دارای پنجره‌های بزرگ و سرتاسری بود گفت:

- این اتاق‌ها بهترین‌ها برای میهمانانمان هستند و ملکه با لطف فراوانشان این‌ها را برای شما در نظر گرفته‌اند.

سپس تک‌ به تک اتاق مخصوص به هر کدامشان را نشان داد و گفت:

- من دیگر میروم اما اگر دستوری داشتید فقط کافیست نخی که نزدیک به درب ورودی از سقف آویزان شده را بکشید.

سرباز پس از اتمام حرفش بی‌درنگ از راهرو خارج شد و رفت. آنا دستانش را بر روی لپ‌هایش قرار داد و با خجالت گفت:

- فکر نمی‌کنید سرباز دیگو زیباست؟

ناگاه پسران و لورا با چشمانی متعجب به آنا نگریستند. برایشان عجیب بود که چنین سخنی را از زبان آنا بشنوند. لورا که همانند آنا خجالت‌زده شده بود گفت:

- بهتر است به اتاق‌هایمان رویم و لباس‌هایمان را تعویض کنیم.

آنا شرمسار سری تکان داد و با عجله وارد اتاقش شد. بعد از او پسران نیز وارد اتاق‌هایشان شدند و لورا پس از باز کردنِ درب اتاقش ناگاه شوکه به جلو خیره شد. سه زن مسن با لباس‌هایی ساده ایستاده بودند که یکی از آن‌ها گفت:

- بانو لورا خوش آمدید، ما در تعویض لباس و حمام به شما کمک خواهیم کرد.

لورا متعجب و کمی خجالت‌زده لبخندی زد و دستپاچه گفت:

- متشکرم! ولی احتیاجی نیست.

زنِ دیگری که موهای سپیدش را با گل تزئین کرده بود با مهربانی و لطافت گفت:

- ولی ملکه جُوآن اصرار داشتند به شما کمک کنیم!

لورا این‌بار با لبخندی پهن‌تر و لحنی جدی‌تر گفت:

- نیازی نیست، از طرف من حتما از بانو تشکر کنید.

خدمتکاران به یکدیگر نگاه کردند و سرانجام دل از اتاق کندند و لورا را تنها گذاشتند. پس از خارج شدنشان لورا درب را بی‌درنگ بست. چقدر برایش عجیب میشد که آن سه زن غریبه در شست‌وشویش دخالت میکردند. سرانجام از فکرِ زنانِ عجیب بیرون آمد و به اطراف خیره شد. اتاقش همانند قصر سپید بود. گیاهان به جای آنکه سبز باشند طلایی بودند و گلدان‌هایشان نیز سپید بود. دخترک با تردید چشم از اتاق برداشت و وارد اتاقی که بوی صابون از آن می‌آمد شد.
#پارت84
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
حمام همانند اتاق بزرگ بود و بخار همه جا را فرا گرفته بود، با خود گمان کرد که ممکن است فرصت خوبی برای استراحتش باشد. سپس لباس‌هایش را آهسته از تن درآورد و موهای مشکی‌اش را به بالا جمع کرد تا خیس نشود. پس از آن آهسته در وانِ سپیدی از آب و کَف نشست. دو روز کامل را استراحت نکرده بود و این موضوع برخلاف روال زندگی‌اش بود. قبل از آنکه ناطور شود، هر روز حمام میکرد و بیشتر اوقاتش را در خانه میگذراند. اما اکنون هفته‌هاست که از خانه دور بوده و آخرین باری که خود را تمیز کرده بود به یک روز قبل از سفرشان میرسید. . سعی کرد تا خوابش نرود، اما آب گرم همراه با بوی معطر گل‌ها و صابون او را خمار کرده بود. میتوانست تا یک روز کامل به خواب رود و چیزی نخورد، اما اکنون میبایست به سالن اصلی رود. سپس برای آنکه بتواند کمی خود را بیدار نگه دارد به معماریِ داخل حمام خیره شد، سنگ‌هایی که بنظر میرسیدند در حال انعکاس تصویر او هستند تمیز و درخشان به نظر میرسیدند. لورا به دنبال منبع نوری گشت که اتاق را روشن و زیبا کرده بود، اما هرچه به اطراف خیره شد و دقت کرد چیزی نیافت، مگر میشود بدون شمع اتاقی روشن باشد؟ اکنون که بیشتر دقت میکرد هیچ پنجره‌ای هم وجود نداشت که نور را به داخل هدایت کند. با آن‌که این موضوع کمی برایش عجیب بود ناگاه حواسش با وجود چند حباب در فضای اتاق پرت شد. در اتاقِ حمامِ خود هیچگاه آنقدر حباب به وجود نمی‌آمد. دخترک همانطور که در تلاش بود حباب‌ها را در هوا بگیرد ناگاه صدایی شنید، صدایی ریز که به نظر نمیرسید متعلق به یک انسان باشد. لورا دستانش را بر روی کِتفش گذاشت و با نگرانی به اطراف خیره شد. ناگاه چند نورِ بنفش و کوچک در بین بخارها و مِه به او نزدیک شد. دخترک متعجب به آن‌ها خیره شد و گفت:
- شما...پری‌هایِ من شما اینجا چه میکنید؟
لورا به آیدِن‌ها که با ذوق به اطراف حرکت میکردند خیره شد.
سپس یکی از آن‌ها بر روی شانه‌ی لورا نشست و با چشمانش کوچکش به او خیره شد. لورا که اکنون هم شادمان بود هم در تعجب گفت:
- مگر شما نباید در کاخ باشید؟ اما باز هم خوشحالم که شما را اینجا ملاقات میکنم.
یکی دیگر از پری‌ها در هوا به سرعت چرخی زد و برای او چند حباب درست کرد. لورا کف‌هایی که در آب شناور بودند را برداشت و آن‌ها را به سمت پری‌ها پرتاب کرد، پری‌ها نیز با آوای کوچکشان از فرط هیجان جیغ میکشیدند و از او میخواست بارها انجامش دهند. برایش کمی عجیب بود که آن‌ها در این‌جا حضور دارند، با خود گمان کرد که نکند آن‌ها دزدیده‌اند؟ اما امکان نداشت، قصر استوارت و اهالی‌اش به نظر نمیرسیدند که دزد باشند، شاید این‌بار نیز از نبود اطلاعات کافی‌اش بود که منجر به تهمت زدن به دیگران میشد. لورا که تمیز کردن خود را از یاد برده بود با لبخندی که بر لبانش بود آغاز به خواندن موسیقی کرد که مادرش هنگام شستنِ او در کودکی برایش میخواند. موسیقی تنها یک نوای ساده بود و هیچ متنی نداشت. اما با نبود متن باز هم با صدای زیبای لورا دلنشین و زیبا بود. پری‌ها یکی‌یکی با هر نت خود را تکان میدادند و حباب‌های فراوانی را درست میکردند. دخترک همانطور که مشغولِ خواندن بود ناگاه با صدایِ تق‌تقِ درب سکوت کرد و همراه با او پری‌ها نیز از سروصدا دست کشیدند و متعجب به یکدیگر خیره شدند. لورا ب*دن خود را تا گر*دن زیر کَف‌های فراوان برد و به درب خیره شد.

حمام همانند اتاق بزرگ بود و بخار همه جا را فرا گرفته بود، با خود گمان کرد که ممکن است فرصت خوبی برای استراحتش باشد. سپس لباس‌هایش را آهسته از تن درآورد و موهای مشکی‌اش را به بالا جمع کرد تا خیس نشود. پس از آن آهسته در وانِ سپیدی از آب و کَف نشست. دو روز کامل را استراحت نکرده بود و این موضوع برخلاف روال زندگی‌اش بود. قبل از آنکه ناطور شود، هر روز حمام میکرد و بیشتر اوقاتش را در خانه میگذراند. اما اکنون هفته‌هاست که از خانه دور بوده و آخرین باری که خود را تمیز کرده بود به یک روز قبل از سفرشان میرسید. . سعی کرد تا خوابش نرود، اما آب گرم همراه با بوی معطر گل‌ها و صابون او را خمار کرده بود. میتوانست تا یک روز کامل به خواب رود و چیزی نخورد، اما اکنون میبایست به سالن اصلی رود. سپس برای آنکه بتواند کمی خود را بیدار نگه دارد به معماریِ داخل حمام خیره شد، سنگ‌هایی که بنظر میرسیدند در حال انعکاس تصویر او هستند تمیز و درخشان به نظر میرسیدند. لورا به دنبال منبع نوری گشت که اتاق را روشن و زیبا کرده بود، اما هرچه به اطراف خیره شد و دقت کرد چیزی نیافت، مگر میشود بدون شمع اتاقی روشن باشد؟ اکنون که بیشتر دقت میکرد هیچ پنجره‌ای هم وجود نداشت که نور را به داخل هدایت کند. با آن‌که این موضوع کمی برایش عجیب بود ناگاه حواسش با وجود چند حباب در فضای اتاق پرت شد. در اتاقِ حمامِ خود هیچگاه آنقدر حباب به وجود نمی‌آمد. دخترک همانطور که در تلاش بود حباب‌ها را در هوا بگیرد ناگاه صدایی شنید، صدایی ریز که به نظر نمیرسید متعلق به یک انسان باشد. لورا دستانش را بر روی کِتفش گذاشت و با نگرانی به اطراف خیره شد. ناگاه چند نورِ بنفش و کوچک در بین بخارها و مِه به او نزدیک شد. دخترک متعجب به آن‌ها خیره شد و گفت:
- شما...پری‌هایِ من شما اینجا چه میکنید؟
لورا به آیدِن‌ها که با ذوق به اطراف حرکت میکردند خیره شد.
سپس یکی از آن‌ها بر روی شانه‌ی لورا نشست و با چشمانش کوچکش به او خیره شد. لورا که اکنون هم شادمان بود هم در تعجب گفت:
- مگر شما نباید در کاخ باشید؟ اما باز هم خوشحالم که شما را اینجا ملاقات میکنم.
یکی دیگر از پری‌ها در هوا به سرعت چرخی زد و برای او چند حباب درست کرد. لورا کف‌هایی که در آب شناور بودند را برداشت و آن‌ها را به سمت پری‌ها پرتاب کرد، پری‌ها نیز با آوای کوچکشان از فرط هیجان جیغ میکشیدند و از او میخواست بارها انجامش دهند. برایش کمی عجیب بود که آن‌ها در این‌جا حضور دارند، با خود گمان کرد که نکند آن‌ها دزدیده‌اند؟ اما امکان نداشت، قصر استوارت و اهالی‌اش به نظر نمیرسیدند که دزد باشند، شاید این‌بار نیز از نبود اطلاعات کافی‌اش بود که منجر به تهمت زدن به دیگران میشد. لورا که تمیز کردن خود را از یاد برده بود با لبخندی که بر لبانش بود آغاز به خواندن موسیقی کرد که مادرش هنگام شستنِ او در کودکی برایش میخواند. موسیقی تنها یک نوای ساده بود و هیچ متنی نداشت. اما با نبود متن باز هم با صدای زیبای لورا دلنشین و زیبا بود. پری‌ها یکی‌یکی با هر نت خود را تکان میدادند و حباب‌های فراوانی را درست میکردند. دخترک همانطور که مشغولِ خواندن بود ناگاه با صدایِ تق‌تقِ درب سکوت کرد و همراه با او پری‌ها نیز از سروصدا دست کشیدند و متعجب به یکدیگر خیره شدند. لورا ب*دن خود را تا گر*دن زیر کَف‌های فراوان برد و به درب خیره شد.
#پارت85
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
همانطور که با نگرانی به درب خیره شده بود زنی مسن گفت:
- بانو لورا شرمنده که بدون اجازه واردِ اتاق شدم، ولی تمام همکارهایتان آماده شدند بهتر است کمی عجله کنید.
لورا همانطور که لبخند بر ل*ب داشت گفت:
- بله البته، نگران نباشید.
سپس به پری‌های بنفش و کوچک نگریست و همانطور که مشغول به شستن بدنش بود گفت:
- بهتر است کمی عجله کنیم.
پس از اتمام کارش آهسته برخواست و به اتاق رفت. به لباس‌ها و دامن‌هایی که به دار آویخته شده بودند نزدیک شد وتک‌تک آن‌ها را از کمد بیرون آورد. تمامشان به رنگ سپید و زرد بودند، گویا رنگ‌های دیگر در این قصر معنایی نداشتند. لورا همانطور که درحال گشتن در بین دامن‌های زیبا بود گفت:
- برای چه تمامِ دامن‌ها سپید و طلایی هستند؟
زنِ مسن به دخترک پیوست تا در انتخاب لباس کمک کند. سپس با جدیت گفت:
- داستانش به سال‌ها پیش برمیگردد، زمانی که آن‌ها به ما زندگیِ دوباره دادند.
لورا متعجب و سرگردان به زنِ مسن که هنوز درحال جست‌وجوی دامن مناسب بود خیره شد. منظورش از "آن‌ها" را دریافت نکرده بود و چقدر دلش میخواست کنجکاوی‌اش را سرنگون کند تا چیزی از او نپرسد. دخترک محتاطانه رفتار کرد و با کمک خدمتکار یکی از دامن‌های بلند و درخشان را از بین باقیِ دامن‌ها بیرون کشاند. همانطور که حرکاتِ زنِ مسن را تماشا میکرد گفت:
- میتونم نامتان را بدونم؟​
زن دست از کمک کردن برداشت و با لبخند به لورا خیره شد.
- آری! میتونید من را مِری صدا بزنید.
لورا با هیجان گفت:
- خاله مِری! چه کسی شما را نجات داد؟
خدمتکار مِری از نحوه برخورد دخترک با او و همانطور سوالی که گویا نبایست میپرسید، اخمی بر ابروهای سپیدش داد و گفت:
- به گمانم ملکه میخواهند خودشان برای شما تعریف کنند!
خدمتکار مِری دیگر سخنی نگفت و مشغول به درست کردنِ دامنِ تجملاتی‌ِ لورا شد. سرانجام پس از پس مدتی خدمتکار از لورا فاصله گرفت و از او خواست خود را در آیینه قدی که در کنار دامن‌های دیگر قرار داشت ببیند. لورا آهسته قدم برداشت و مقابل آیینه تمیز و درخشان ایستاد. ناگاه متوجه شد بدنش بیش از آن‌چه که گمان میکرد نمایان شده است، دخترک در برابر افکار همکارانش نگران بود و دلش میخواست همه چیز به خوبی پیش رود. سرانجام خجالتش را کنار گذاشت و با پریشانی گفت:
- خانمِ مِری، دامنی که پوشیده‌تر باشد پیدا نکردید؟
خدمتکار بی‌درنگ به سراغ دامن‌های دیگر رفت و گفت:
- برایتان پیدا میکنم.
سرانجام یکی از دامن‌ها را از میله‌ای که به آن آویزان شده بود برداشت و با دقت بر تنِ لورا کرد. دخترک به خود با دقت در آیینه خیره شد. دستی بر پاهایش کشید که دامن حریری آن‌ را به خوبی نمایان کرده بود. لورا گویا که آن روز مسیحی شده باشد گفت:
- به گمانم آن‌که پاهایم آشکار باشد دلنشین نیست.
خدمتکار مِری برخلاف گمانِ لورا، با محبت و حوصله به سراغ دامن‌ها رفت و گفت:
- نگران نباشید بانو! برایتان بهترین و زیباترین دامنی را انتخاب میکنم که در شأن شما باشد.
لورا با لبخندِ پهن و چشمانی درخشان به خدمتکار نگریست. چقدر شانس آورده بود، خدمتکار مِری اورا به یاد مادرش می‌انداخت، عجیب و شاید مسخره میشد که در آن لحظه با یاد مادرش بغض در گلویش جمع شود، مگر مادرش چه شده؟ او سالم و شاید شادمان درحال گذراندنِ زندگیِ خود است. میباست تمرکزش را بر روی کارش بگذارد تا بتواند بهترینِ خود را به دنیا و پادشاه نشان دهد.
- بانو به نظرتان این خوب است؟
دخترک از افکارش بیرون آمد و به چهره ساده و مهربان مِری خیره شد. مِری با لبخند یک نگاه به دامن و یک نگاه به لورا میکرد و شاید با خود می‌اندیشید که چنین لباسی چقدر به لورا می‌آید. لورا با هیجان به دامن خیره شد و گفت:
- آری، این محشر است!
کد:
همانطور که با نگرانی به درب خیره شده بود زنی مسن گفت:

- بانو لورا شرمنده که بدون اجازه واردِ اتاق شدم، ولی تمام همکارهایتان آماده شدند بهتر است کمی عجله کنید.

لورا همانطور که لبخند بر ل*ب داشت گفت:

- بله البته، نگران نباشید.

سپس به پری‌های بنفش و کوچک نگریست و همانطور که مشغول به شستن بدنش بود گفت:

- بهتر است کمی عجله کنیم.

پس از اتمام کارش آهسته برخواست و به اتاق رفت. به لباس‌ها و دامن‌هایی که به دار آویخته شده بودند نزدیک شد وتک‌تک آن‌ها را از کمد بیرون آورد. تمامشان به رنگ سپید و زرد بودند، گویا رنگ‌های دیگر در این قصر معنایی نداشتند. لورا همانطور که درحال گشتن در بین دامن‌های زیبا بود گفت:

- برای چه تمامِ دامن‌ها سپید و طلایی هستند؟

زنِ مسن به دخترک پیوست تا در انتخاب لباس کمک کند. سپس با جدیت گفت:

- داستانش به سال‌ها پیش برمیگردد، زمانی که آن‌ها به ما زندگیِ دوباره دادند.

لورا متعجب و سرگردان به زنِ مسن که هنوز درحال جست‌وجوی دامن مناسب بود خیره شد. منظورش از "آن‌ها" را دریافت نکرده بود و چقدر دلش میخواست کنجکاوی‌اش را سرنگون کند تا چیزی از او نپرسد. دخترک محتاطانه رفتار کرد و با کمک خدمتکار یکی از دامن‌های بلند و درخشان را از بین باقیِ دامن‌ها بیرون کشاند. همانطور که حرکاتِ زنِ مسن را تماشا میکرد گفت:

- میتونم نامتان را بدونم؟

زن دست از کمک کردن برداشت و با لبخند به لورا خیره شد.

- آری! میتونید من را مِری صدا بزنید.

لورا با هیجان گفت:

- خاله مِری! چه کسی شما را نجات داد؟

خدمتکار مِری از نحوه برخورد دخترک با او و همانطور سوالی که گویا نبایست میپرسید، اخمی بر ابروهای سپیدش داد و گفت:

- به گمانم ملکه میخواهند خودشان برای شما تعریف کنند!

خدمتکار مِری دیگر سخنی نگفت و مشغول به درست کردنِ دامنِ تجملاتی‌ِ لورا شد. سرانجام پس از پس مدتی خدمتکار از لورا فاصله گرفت و از او خواست خود را در آیینه قدی که در کنار دامن‌های دیگر قرار داشت ببیند. لورا آهسته قدم برداشت و مقابل آیینه تمیز و درخشان ایستاد. ناگاه متوجه شد بدنش بیش از آن‌چه که گمان میکرد نمایان شده است، دخترک در برابر افکار همکارانش نگران بود و دلش میخواست همه چیز به خوبی پیش رود. سرانجام خجالتش را کنار گذاشت و با پریشانی گفت:

- خانمِ مِری، دامنی که پوشیده‌تر باشد پیدا نکردید؟

خدمتکار بی‌درنگ به سراغ دامن‌های دیگر رفت و گفت:

- برایتان پیدا میکنم.

سرانجام یکی از دامن‌ها را از میله‌ای که به آن آویزان شده بود برداشت و با دقت بر تنِ لورا کرد. دخترک به خود با دقت در آیینه خیره شد. دستی بر پاهایش کشید که دامن حریری آن‌ را به خوبی نمایان کرده بود. لورا گویا که آن روز مسیحی شده باشد گفت:

- به گمانم آن‌که پاهایم آشکار باشد دلنشین نیست.

خدمتکار مِری برخلاف گمانِ لورا، با محبت و حوصله به سراغ دامن‌ها رفت و گفت:

- نگران نباشید بانو! برایتان بهترین و زیباترین دامنی را انتخاب میکنم که در شأن شما باشد.

لورا با لبخندِ پهن و چشمانی درخشان به خدمتکار نگریست. چقدر شانس آورده بود، خدمتکار مِری اورا به یاد مادرش می‌انداخت، عجیب و شاید مسخره میشد که در آن لحظه با یاد مادرش بغض در گلویش جمع شود، مگر مادرش چه شده؟ او سالم و شاید شادمان درحال گذراندنِ زندگیِ خود است. میباست تمرکزش را بر روی کارش بگذارد تا بتواند بهترینِ خود را به دنیا و پادشاه نشان دهد.

- بانو به نظرتان این خوب است؟

دخترک از افکارش بیرون آمد و به چهره ساده و مهربان مِری خیره شد. مِری با لبخند یک نگاه به دامن و یک نگاه به لورا میکرد و شاید با خود می‌اندیشید که چنین لباسی چقدر به لورا می‌آید. لورا با هیجان به دامن خیره شد و گفت:

- آری، این محشر است!
#پارت86
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا