- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
***
چشمانش را با دشواری باز کرد و به آرامی از بستر خواب بلند شد؛ گویا تمامش رویا بود. همان لحظه نور به چشمانش حمله کرد، پردهها کشیده شده بودند و خورشید طلوع کرده بود. چند وقت میشد که خوابیده است؟ به احتمال زیاد یک شب تا صبح را بیهوش بوده. روبهروی آینه رفت تا ظاهرش را طبق عادت آراسته و زیبا کند. ناگهان نگاهش به سویِ زخمی رفت که در بازوی راستش ایجاد شده بود. با یادآواریِ اتفاق دیشب حالش عوض شد. به یاد آورد که چهگونه با وحشت فریاد میزد؛ اما آن موجود چه بود؟... چه چیزی جلوی او را گرفت؟ آن همه درگیری و چنین زخمِ کوچکی واقعاً جای تعجب دارد. لورا تلاش کرد تا به یاد بیاورد اما دیگر چیزی به ذهنش نمیآمد. با همان جامهی خوابش که اکنون تمیز بودند از اتاق خارج شد. به آرامی پلهها را گذراند و به جستوجوی همرمزهایش رفت. کجا بودند؟ ناگاه دردی کوتاه به جان بدنش افتاد. سپس دوباره از پلهها بالا رفت تا به اتاقش رود. به ورودیِ اتاق که رسید صدایی به گوشش خورد. دخترک برای لحظهای ایستاد و به اتاق تمارین خیره شد. گمان کرد که شاید آنجا باشند. با گرفتن دیوار خود را به اتاق تمارین رساند و دَرب را باز کرد. ناطورانی را دید که درحال تمرین بودند. کمی آنورتر خانمِ مربی را دید که درحال تماشای شاگردانش بود. لورا اندکی به جلو حرکت کرد و همین کافی بود تا توجه دیگران را به خود جلب کند. آنا با نام بردن اسمِ او به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا که اکنون بسیار شگفتزده شده با دستپاچگی او را در آ*غ*و*ش میگیرد و موهای پر پیچ و تابش را نوازش میکند.
- حالت چهطورِ لورا؟
لورا به چشمانِ طلاییِ مربیاش خیره شد. سپس در جواب به او گفت:
- احساسِ خوبی دارم. ولی... چه اتفاقی افتاد؟
اِدوارد با خیرگی به دخترِ جوان گفت:
- به یاد نمیآوری؟
لورا با دلهره به فرمانده جوان چشم دوخت. تنها چیزی به یاد نمیآورد چهگونگی نجاتِ او بود.
همگی در اتاقِ مباحثه روبهروی یکدیگر نشسته بودند. این اولینباری بود که چنین اتاقی را میدیدند و ازش باخبر نبودند. واضح بود که همچنان کاخِ بلوری را به خوبی نشناختهاند. خانمِ کیم که درکنار اِدوارد و جک نشسته بود با چشمانِ طلایی به دخترک نگریست. بعد از شرحِ آنچیزی که برای لورا اتفاق افتاد کامل به فکر فرو رفت. خانمِ آزای دستی به دامانِ خاکستریِ خود زد و گفت:
- گمان میکنم آنچیزی که همرزمهایِ تو را نجات داد خودِ تو بودی.
لورا که اکنون کامل شگفتزده شده بود گفت:
- منظورتان چیست؟ دیروز اولین جلسه را آغاز کردیم پس من چهگونه... .
کمی مکث کرد. یادگیریِ آنچه که دیروز آموخت برایش دشوار بود، دور از انتظار بود که بتواند حرکتِ اول¹ را انجام دهد. سپس با دلواپسی به آنا چشم دوخت. دخترک محوِ کلامِ خانمِ آزای شده بود و مانده بود که چطور ممکن است چنین چیزی حقیقی باشد. مربی آرنجِ خود را روی میزِ چوبی و جلایافته قرار داد و سپس دستانش را به پیشانیاش گذاشت و با تمام توانش اندیشید. باید دلیلی پیدا میکرد و به احتمال زیاد پادشاه نیز از او دلیلی میخواست.
دیوید که همانطور پاهایش را روی میز نهاده بود با تکبر گفت:
- از آنکه لورا از ما جلوتر است اندوهگینم.
خانمِ کیم با بیاعتنایی به دیوید و اعمالِ او به لورا گفت:
- در آنموقع چیزی را احساس نکردی؟
کمی اندیشید. چه چیزی را حس کرد؟ ترس و وحشت از مرگ تنها چیزی بود که او احساس میکرد و در پایانِ چیزی که دید تاریکی بود. خانمِ آزای با لبخندی ناپیدا به اون چشم دوخت. میتوانست چیزی را که لورا درحال تجربهی اوست حس کند، شاید او را میفهمید. سپس با صدایی نرم گفت:
- تو از همرزمهایِ خود محافظت کردی. درست همان موقع که بیهوش بودی و چشمانت را بستی درحالِ نجاتِ آنها بودی.
لورا با حیرت به ناطوران نگریست. تکتکشان سر به زیر بودند و شاید دنبال راهی بودند تا از ناجیشان تشکر کنند. لورا که اکنون باورش نمیشد به مربیاش چشم دوخت و با صدایی لرزان از او پرسید:
- اما... من... چهطور؟
- هدفِ تو حفاظت از آنها بود، آنقدر قدرت و توانِ اینکار را داشتی که توانستی در مدتی که نزدیک به بیهوشیات بود آنها را نجات دَهی.
اِدوارد به مشعلهایی که دورتادورشان قرار داشت نگریست. سپس دستانش را بالا برد و اندیشید که درحال مهار کردن آنهاست؛ اما نتیجهایی نداشت. جک با تیلههای آبیاش به لورا چشم دوخت. با خود فکر کرد که اکنون دخترک چه حسی دارد، شادمان بود از آنکه توانست از نیرویِ ناطوران استفاده کند و یا غمگین از آنکه چُنین موجودی به آنها حمله کرده بود؟
1.حرکت اول: همان تیلیفوس است که ناطوران با استفاده از آن ماهیت عنصرِ خود را کنترل میکنند.
#پارت27
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
چشمانش را با دشواری باز کرد و به آرامی از بستر خواب بلند شد؛ گویا تمامش رویا بود. همان لحظه نور به چشمانش حمله کرد، پردهها کشیده شده بودند و خورشید طلوع کرده بود. چند وقت میشد که خوابیده است؟ به احتمال زیاد یک شب تا صبح را بیهوش بوده. روبهروی آینه رفت تا ظاهرش را طبق عادت آراسته و زیبا کند. ناگهان نگاهش به سویِ زخمی رفت که در بازوی راستش ایجاد شده بود. با یادآواریِ اتفاق دیشب حالش عوض شد. به یاد آورد که چهگونه با وحشت فریاد میزد؛ اما آن موجود چه بود؟... چه چیزی جلوی او را گرفت؟ آن همه درگیری و چنین زخمِ کوچکی واقعاً جای تعجب دارد. لورا تلاش کرد تا به یاد بیاورد اما دیگر چیزی به ذهنش نمیآمد. با همان جامهی خوابش که اکنون تمیز بودند از اتاق خارج شد. به آرامی پلهها را گذراند و به جستوجوی همرمزهایش رفت. کجا بودند؟ ناگاه دردی کوتاه به جان بدنش افتاد. سپس دوباره از پلهها بالا رفت تا به اتاقش رود. به ورودیِ اتاق که رسید صدایی به گوشش خورد. دخترک برای لحظهای ایستاد و به اتاق تمارین خیره شد. گمان کرد که شاید آنجا باشند. با گرفتن دیوار خود را به اتاق تمارین رساند و دَرب را باز کرد. ناطورانی را دید که درحال تمرین بودند. کمی آنورتر خانمِ مربی را دید که درحال تماشای شاگردانش بود. لورا اندکی به جلو حرکت کرد و همین کافی بود تا توجه دیگران را به خود جلب کند. آنا با نام بردن اسمِ او به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا که اکنون بسیار شگفتزده شده با دستپاچگی او را در آ*غ*و*ش میگیرد و موهای پر پیچ و تابش را نوازش میکند.
- حالت چهطورِ لورا؟
لورا به چشمانِ طلاییِ مربیاش خیره شد. سپس در جواب به او گفت:
- احساسِ خوبی دارم. ولی... چه اتفاقی افتاد؟
اِدوارد با خیرگی به دخترِ جوان گفت:
- به یاد نمیآوری؟
لورا با دلهره به فرمانده جوان چشم دوخت. تنها چیزی به یاد نمیآورد چهگونگی نجاتِ او بود.
همگی در اتاقِ مباحثه روبهروی یکدیگر نشسته بودند. این اولینباری بود که چنین اتاقی را میدیدند و ازش باخبر نبودند. واضح بود که همچنان کاخِ بلوری را به خوبی نشناختهاند. خانمِ کیم که درکنار اِدوارد و جک نشسته بود با چشمانِ طلایی به دخترک نگریست. بعد از شرحِ آنچیزی که برای لورا اتفاق افتاد کامل به فکر فرو رفت. خانمِ آزای دستی به دامانِ خاکستریِ خود زد و گفت:
- گمان میکنم آنچیزی که همرزمهایِ تو را نجات داد خودِ تو بودی.
لورا که اکنون کامل شگفتزده شده بود گفت:
- منظورتان چیست؟ دیروز اولین جلسه را آغاز کردیم پس من چهگونه... .
کمی مکث کرد. یادگیریِ آنچه که دیروز آموخت برایش دشوار بود، دور از انتظار بود که بتواند حرکتِ اول¹ را انجام دهد. سپس با دلواپسی به آنا چشم دوخت. دخترک محوِ کلامِ خانمِ آزای شده بود و مانده بود که چطور ممکن است چنین چیزی حقیقی باشد. مربی آرنجِ خود را روی میزِ چوبی و جلایافته قرار داد و سپس دستانش را به پیشانیاش گذاشت و با تمام توانش اندیشید. باید دلیلی پیدا میکرد و به احتمال زیاد پادشاه نیز از او دلیلی میخواست.
دیوید که همانطور پاهایش را روی میز نهاده بود با تکبر گفت:
- از آنکه لورا از ما جلوتر است اندوهگینم.
خانمِ کیم با بیاعتنایی به دیوید و اعمالِ او به لورا گفت:
- در آنموقع چیزی را احساس نکردی؟
کمی اندیشید. چه چیزی را حس کرد؟ ترس و وحشت از مرگ تنها چیزی بود که او احساس میکرد و در پایانِ چیزی که دید تاریکی بود. خانمِ آزای با لبخندی ناپیدا به اون چشم دوخت. میتوانست چیزی را که لورا درحال تجربهی اوست حس کند، شاید او را میفهمید. سپس با صدایی نرم گفت:
- تو از همرزمهایِ خود محافظت کردی. درست همان موقع که بیهوش بودی و چشمانت را بستی درحالِ نجاتِ آنها بودی.
لورا با حیرت به ناطوران نگریست. تکتکشان سر به زیر بودند و شاید دنبال راهی بودند تا از ناجیشان تشکر کنند. لورا که اکنون باورش نمیشد به مربیاش چشم دوخت و با صدایی لرزان از او پرسید:
- اما... من... چهطور؟
- هدفِ تو حفاظت از آنها بود، آنقدر قدرت و توانِ اینکار را داشتی که توانستی در مدتی که نزدیک به بیهوشیات بود آنها را نجات دَهی.
اِدوارد به مشعلهایی که دورتادورشان قرار داشت نگریست. سپس دستانش را بالا برد و اندیشید که درحال مهار کردن آنهاست؛ اما نتیجهایی نداشت. جک با تیلههای آبیاش به لورا چشم دوخت. با خود فکر کرد که اکنون دخترک چه حسی دارد، شادمان بود از آنکه توانست از نیرویِ ناطوران استفاده کند و یا غمگین از آنکه چُنین موجودی به آنها حمله کرده بود؟
1.حرکت اول: همان تیلیفوس است که ناطوران با استفاده از آن ماهیت عنصرِ خود را کنترل میکنند.
کد:
***
چشمانش را با دشواری باز کرد و به آرامی از بستر خواب بلند شد؛ گویا تمامش رویا بود. همان لحظه نور به چشمانش حمله کرد، پردهها کشیده شده بودند و خورشید طلوع کرده بود. چند وقت میشد که خوابیده است؟ به احتمال زیاد یک شب تا صبح را بیهوش بوده. روبهروی آینه رفت تا ظاهرش را طبق عادت آراسته و زیبا کند. ناگهان نگاهش به سویِ زخمی رفت که در بازوی راستش ایجاد شده بود. با یادآواریِ اتفاق دیشب حالش عوض شد. به یاد آورد که چهگونه با وحشت فریاد میزد؛ اما آن موجود چه بود؟... چه چیزی جلوی او را گرفت؟ آن همه درگیری و چنین زخمِ کوچکی واقعاً جای تعجب دارد. لورا تلاش کرد تا به یاد بیاورد اما دیگر چیزی به ذهنش نمیآمد. با همان جامهی خوابش که اکنون تمیز بودند از اتاق خارج شد. به آرامی پلهها را گذراند و به جستوجوی همرمزهایش رفت. کجا بودند؟ ناگاه دردی کوتاه به جان بدنش افتاد. سپس دوباره از پلهها بالا رفت تا به اتاقش رود. به ورودیِ اتاق که رسید صدایی به گوشش خورد. دخترک برای لحظهای ایستاد و به اتاق تمارین خیره شد. گمان کرد که شاید آنجا باشند. با گرفتن دیوار خود را به اتاق تمارین رساند و دَرب را باز کرد. ناطورانی را دید که درحال تمرین بودند. کمی آنورتر خانمِ مربی را دید که درحال تماشای شاگردانش بود. لورا اندکی به جلو حرکت کرد و همین کافی بود تا توجه دیگران را به خود جلب کند. آنا با نام بردن اسمِ او به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا که اکنون بسیار شگفتزده شده با دستپاچگی او را در آ*غ*و*ش میگیرد و موهای پر پیچ و تابش را نوازش میکند.
- حالت چهطورِ لورا؟
لورا به چشمانِ طلاییِ مربیاش خیره شد. سپس در جواب به او گفت:
- احساسِ خوبی دارم. ولی... چه اتفاقی افتاد؟
اِدوارد با خیرگی به دخترِ جوان گفت:
- به یاد نمیآوری؟
لورا با دلهره به فرمانده جوان چشم دوخت. تنها چیزی به یاد نمیآورد چهگونگی نجاتِ او بود.
همگی در اتاقِ مباحثه روبهروی یکدیگر نشسته بودند. این اولینباری بود که چنین اتاقی را میدیدند و ازش باخبر نبودند. واضح بود که همچنان کاخِ بلوری را به خوبی نشناختهاند. خانمِ کیم که درکنار اِدوارد و جک نشسته بود با چشمانِ طلایی به دخترک نگریست. بعد از شرحِ آنچیزی که برای لورا اتفاق افتاد کامل به فکر فرو رفت. خانمِ آزای دستی به دامانِ خاکستریِ خود زد و گفت:
- گمان میکنم آنچیزی که همرزمهایِ تو را نجات داد خودِ تو بودی.
لورا که اکنون کامل شگفتزده شده بود گفت:
- منظورتان چیست؟ دیروز اولین جلسه را آغاز کردیم پس من چهگونه... .
کمی مکث کرد. یادگیریِ آنچه که دیروز آموخت برایش دشوار بود، دور از انتظار بود که بتواند حرکتِ اول¹ را انجام دهد. سپس با دلواپسی به آنا چشم دوخت. دخترک محوِ کلامِ خانمِ آزای شده بود و مانده بود که چطور ممکن است چنین چیزی حقیقی باشد. مربی آرنجِ خود را روی میزِ چوبی و جلایافته قرار داد و سپس دستانش را به پیشانیاش گذاشت و با تمام توانش اندیشید. باید دلیلی پیدا میکرد و به احتمال زیاد پادشاه نیز از او دلیلی میخواست.
دیوید که همانطور پاهایش را روی میز نهاده بود با تکبر گفت:
- از آنکه لورا از ما جلوتر است اندوهگینم.
خانمِ کیم با بیاعتنایی به دیوید و اعمالِ او به لورا گفت:
- در آنموقع چیزی را احساس نکردی؟
کمی اندیشید. چه چیزی را حس کرد؟ ترس و وحشت از مرگ تنها چیزی بود که او احساس میکرد و در پایانِ چیزی که دید تاریکی بود. خانمِ آزای با لبخندی ناپیدا به اون چشم دوخت. میتوانست چیزی را که لورا درحال تجربهی اوست حس کند، شاید او را میفهمید. سپس با صدایی نرم گفت:
- تو از همرزمهایِ خود محافظت کردی. درست همان موقع که بیهوش بودی و چشمانت را بستی درحالِ نجاتِ آنها بودی.
لورا با حیرت به ناطوران نگریست. تکتکشان سر به زیر بودند و شاید دنبال راهی بودند تا از ناجیشان تشکر کنند. لورا که اکنون باورش نمیشد به مربیاش چشم دوخت و با صدایی لرزان از او پرسید:
- اما... من... چهطور؟
- هدفِ تو حفاظت از آنها بود، آنقدر قدرت و توانِ اینکار را داشتی که توانستی در مدتی که نزدیک به بیهوشیات بود آنها را نجات دَهی.
اِدوارد به مشعلهایی که دورتادورشان قرار داشت نگریست. سپس دستانش را بالا برد و اندیشید که درحال مهار کردن آنهاست؛ اما نتیجهایی نداشت. جک با تیلههای آبیاش به لورا چشم دوخت. با خود فکر کرد که اکنون دخترک چه حسی دارد، شادمان بود از آنکه توانست از نیرویِ ناطوران استفاده کند و یا غمگین از آنکه چُنین موجودی به آنها حمله کرده بود؟
1.حرکت اول: همان تیلیفوس است که ناطوران با استفاده از آن ماهیت عنصرِ خود را کنترل میکنند.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: