در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
دختران بِدون آن‌که فکر کنند به حرکت افتادند. لورا با التماس دو تا از اسب‌های سپید را از درشکه‌چیِ ناشناس به امانت از او گرفت. هرکدامشان به سوی کاخ خود رفتند تا از سلامتِ کاملِ پدر و مادرانشان باخبر شوند. جک بی‌درنگ به دنبال لورا رفت و آنا نیز همراه با دیوید به راه افتاد. هردوی آن‌ها آرزو می‌کردند که در خانه باشند. اِدوارد به اجبار پادشاه در قصر ماند تا با کمک سربازان جسدها را جمع کنند. جثه‌ی بزرگ آسوکا را برداشتند و در درشکه‌ای گذاشتند. آشکار نبود که او را کجا می‌بردند. به احتمال زیاد به دست دانشمندان و یا جادوگران می‌افتاد. پس از آن پادشاه بی‌درنگ جلسه‌ای را تشکیل داد تا با درباریان و نخست‌وزیر درباره‌ی بَلای پیش‌آمده سخن بگویند. اِدوارد که متهمِ اول آن جلسه بود، ایستاده و درحال پاسخ به جواب‌های آن‌ها بود. یکی از درباریان برخاست و با غضب قدم‌هایش را برداشت، کمی نمانده بود پاهایش بشکنند. روبه‌روی فرمانده‌ی جوان ایستاد و نفس‌هایش را در صورت او خالی کرد. مرد به اِدوارد گفت:
- مگر شما ناطور نیستید؟ پس امنیت مردم چه‌شد؟
مردِ دیگری دستی به ریش‌های بلند و زردش کشید. با نگاهی متفکرانه در ادامه‌ی سخنِ هم‌کارش خطاب به فرمانده‌ی جوان گفت:
- پس به شما نیز نمی‌توان اعتماد کرد!
اِدوارد با چشمان گرد شده به مرد نگریست. او که به هنگام ناطور شدن قسم خورده بود تا از جان و دارایی‌های مردمش حفاظت کند، چه‌گونه می‌توانست به سخن‌های زهردارِ آن‌ها گوش‌فرا دهد؟ او که دیده بود هم‌کارانش با وجودِ ترسی که به جانشان افتاده بود باز هم جنگیدند و مانند پادشاه و سربازانش پا به فرار نگذاشتند. در آن موقعیت آن‌ها نیز ترسیده بودند. اِدوارد خواست تمام این‌ها را بگوید؛ اما نمی‌شد. همین حالا نیز او متهم شده بود، متهم به نبودِ امنیتی که پادشاه نتوانسته بود برقرار کنند.
نخست وزیر با خشم خطاب به هم‌کارانش گفت:
- از همان اول می‌دانستم که عنصرها نباید در دستان ناطوران باشد. تنها پادشاه است که لیاقتِ... .
- سکوت کن نخست وزیر!
سخنش ناگهان با دستورِ پادشاه خاتمه یافت. نخست وزیر به خود لرزید و دیگر چیزی نگفت. گویا حرفی را که نباید زده بود. این را اِدوارد نیز فهمیده بود.
مردِ دیگری که روابط سیاسیِ کشور را در دست داشت گفت:
- جوابِ دیگر کشورها را چه دهیم؟ آن مردان و زنانِ بی‌چاره‌ای که کشته شدند هرکدامشان فرستاده‌ی کشوری بودند.
قلب فرمانده‌ی جوان به درد آمد. مانند آتشی که با ریخته شدنِ سطلِ آب سرد بر روی آن خاموش شده باشد، صدای خاموش شدند به‌ قدری بود که خود نیز به درد آمد. قلبش از گرفته شدن جانِ آن مردان و زنانِ بی‌گناه شکسته شده بود. از خود بی‌زار شده بود. پادشاه نفس عمیقی کشید و به میزِ گِردی که روبه‌رویش بود مُشت زد. از پیچیدگیِ موضوع خبر داشت و نمی‌دانست چه کند. با آرامش جواب داد:
- نمی‌دانم رابرت.
درباریان سرشان را گرفتند و برای خودشان تاسف خوردند. به احتمال زیاد جنگی آغاز می‌شد، شاید هم پادشاه را مجبور می‌کردند که هر محصولی را که برداشت می‌کرد، نصفی از آن را بدون پرداخت بهایش آن هم به مدت یک‌سال به ‌آن‌ها بدهند. آن‌ هم در این شرایطی که سرما به مزارع هجوم آورده و مردم توان کاشت چیزی را نداشتند. روستاها و مزارعی که توسط پادشاه ویلیام اِداره می‌شد نسبت به مزارعِ دیگر کشورها، بیشتر در معرض هجوم آسوکاها و سرما بود. حتی کاکاسیاه‌ها نیز توانِ تحمل آن سرما را نداشتند و تک‌تک‌شان هلاک شدند. اگر این اتفاق می‌افتاد چیزی برای مردم نمی‌ماند. نخست‌وزیر و درباریان به دنبال راه چاره‌ای گشتند. پادشاه به آرامی برخاست و سیگار برگی را که از آفریقا برایش آورده بودند از جیبش بیرون آورد. سپس با آتشی که به دیوار آویزان شده بود آن را روشن کرد. به کاشی‌های که از طلا ساخته شده بود با دقت بیشتری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان برگشت و آن‌چه که به ذهنش رسید را بر زبان آورد:
- چاره‌ای نداریم آقایان. به گُمانم ناطوران آماده شده‌اند.
اِدوارد سرش را به آرامی بالا آورد و به پادشاه چشم دوخت. با خود گفت:
- منظورش چیست؟
پادشاه سربازی را فراخواند و به او گفت:
- به نزد خانم کیم رَوید و ببینید تا کجا پیش رفته است.
سرباز بی‌درنگ از دستور پادشاهش اطاعت کرد و رفت. درب را محکم بست و همین کافی بود تا اِدوارد به خودش بیاید و او نیز منتظر دستور پادشاه شد. پادشاه دستانِ پهنش را روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و گفت:
- مرد جوان! هم‌کارانِ خود را به این‌جا بیاور.
کد:
دختران بِدون آن‌که فکر کنند به حرکت افتادند. لورا با التماس دو تا از اسب‌های سپید را از درشکه‌چیِ ناشناس به امانت از او گرفت. هرکدامشان به سوی کاخ خود رفتند تا از سلامتِ کاملِ پدر و مادرانشان باخبر شوند. جک بی‌درنگ به دنبال لورا رفت و آنا نیز همراه با دیوید به راه افتاد. هردوی آن‌ها آرزو می‌کردند که در خانه باشند. اِدوارد به اجبار پادشاه در قصر ماند تا با کمک سربازان جسدها را جمع کنند. جثه‌ی بزرگ آسوکا را برداشتند و در درشکه‌ای گذاشتند. آشکار نبود که او را کجا می‌بردند. به احتمال زیاد به دست دانشمندان و یا جادوگران می‌افتاد. پس از آن پادشاه بی‌درنگ جلسه‌ای را تشکیل داد تا با درباریان و نخست‌وزیر درباره‌ی بَلای پیش‌آمده سخن بگویند. اِدوارد که متهمِ اول آن جلسه بود، ایستاده و درحال پاسخ به جواب‌های آن‌ها بود. یکی از درباریان برخاست و با غضب قدم‌هایش را برداشت، کمی نمانده بود پاهایش بشکنند. روبه‌روی فرمانده‌ی جوان ایستاد و نفس‌هایش را در صورت او خالی کرد. مرد به اِدوارد گفت:

- مگر شما ناطور نیستید؟ پس امنیت مردم چه‌شد؟

مردِ دیگری دستی به ریش‌های بلند و زردش کشید. با نگاهی متفکرانه در ادامه‌ی سخنِ هم‌کارش خطاب به فرمانده‌ی جوان گفت:

- پس به شما نیز نمی‌توان اعتماد کرد!

اِدوارد با چشمان گرد شده به مرد نگریست. او که به هنگام ناطور شدن قسم خورده بود تا از جان و دارایی‌های مردمش حفاظت کند، چه‌گونه می‌توانست به سخن‌های زهردارِ آن‌ها گوش‌فرا دهد؟ او که دیده بود هم‌کارانش با وجودِ ترسی که به جانشان افتاده بود باز هم جنگیدند و مانند پادشاه و سربازانش پا به فرار نگذاشتند. در آن موقعیت آن‌ها نیز ترسیده بودند. اِدوارد خواست تمام این‌ها را بگوید؛ اما نمی‌شد. همین حالا نیز او متهم شده بود، متهم به نبودِ امنیتی که پادشاه نتوانسته بود برقرار کنند.

نخست وزیر با خشم خطاب به هم‌کارانش گفت:

- از همان اول می‌دانستم که عنصرها نباید در دستان ناطوران باشد. تنها پادشاه است که لیاقتِ... .

- سکوت کن نخست وزیر!

سخنش ناگهان با دستورِ پادشاه خاتمه یافت. نخست وزیر به خود لرزید و دیگر چیزی نگفت. گویا حرفی را که نباید زده بود. این را اِدوارد نیز فهمیده بود.

مردِ دیگری که روابط سیاسیِ کشور را در دست داشت گفت:

- جوابِ دیگر کشورها را چه دهیم؟ آن مردان و زنانِ بی‌چاره‌ای که کشته شدند هرکدامشان فرستاده‌ی کشوری بودند.

قلب فرمانده‌ی جوان به درد آمد. مانند آتشی که با ریخته شدنِ سطلِ آب سرد بر روی آن خاموش شده باشد، صدای خاموش شدند به‌ قدری بود که خود نیز به درد آمد. قلبش از گرفته شدن جانِ آن مردان و زنانِ بی‌گناه شکسته شده بود. از خود بی‌زار شده بود. پادشاه نفس عمیقی کشید و به میزِ گِردی که روبه‌رویش بود مُشت زد. از پیچیدگیِ موضوع خبر داشت و نمی‌دانست چه کند. با آرامش جواب داد:

- نمی‌دانم رابرت.

درباریان سرشان را گرفتند و برای خودشان تاسف خوردند. به احتمال زیاد جنگی آغاز می‌شد، شاید هم پادشاه را مجبور می‌کردند که هر محصولی را که برداشت می‌کرد، نصفی از آن را بدون پرداخت بهایش آن هم به مدت یک‌سال به ‌آن‌ها بدهند. آن‌ هم در این شرایطی که سرما به مزارع هجوم آورده و مردم توان کاشت چیزی را نداشتند. روستاها و مزارعی که توسط پادشاه ویلیام اِداره می‌شد نسبت به مزارعِ دیگر کشورها، بیشتر در معرض هجوم آسوکاها و سرما بود. حتی کاکاسیاه‌ها نیز توانِ تحمل آن سرما را نداشتند و تک‌تک‌شان هلاک شدند. اگر این اتفاق می‌افتاد چیزی برای مردم نمی‌ماند. نخست‌وزیر و درباریان به دنبال راه چاره‌ای گشتند. پادشاه به آرامی برخاست و سیگار برگی را که از آفریقا برایش آورده بودند از جیبش بیرون آورد. سپس با آتشی که به دیوار آویزان شده بود آن را روشن کرد. به کاشی‌های که از طلا ساخته شده بود با دقت بیشتری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان برگشت و آن‌چه که به ذهنش رسید را بر زبان آورد:

- چاره‌ای نداریم آقایان. به گُمانم ناطوران آماده شده‌اند.

اِدوارد سرش را به آرامی بالا آورد و به پادشاه چشم دوخت. با خود گفت:

- منظورش چیست؟

پادشاه سربازی را فراخواند و به او گفت:

- به نزد خانم کیم رَوید و ببینید تا کجا پیش رفته است.

سرباز بی‌درنگ از دستور پادشاهش اطاعت کرد و رفت. درب را محکم بست و همین کافی بود تا اِدوارد به خودش بیاید و او نیز منتظر دستور پادشاه شد. پادشاه دستانِ پهنش را روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و گفت:

- مرد جوان! هم‌کارانِ خود را به این‌جا بیاور.
#پارت۳۷
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
اِدوارد آهسته نگاهی به پادشاه انداخت و گفت:
_ اما پادشاه!
پادشاه ویلیام از پشت شانه‌هایش به او خیر شد. اِدوارد با واهمه به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- لورا و آنا همراه با دیوید و جک به دنبال مادرانشان هستند. آن‌ها در میهمانی حضور نداشتند.
پادشاه که گویا چیزِ عجیب و شگفت‌انگیزی را شنیده باشد چشمانش را ریز کرد و با تعجب جواب داد:
_ آن‌ها نیامده بودند؟! پس در پیدا کردن آن دو زن به آن‌ها کمک و هرچه سریع‌تر به این‌جا بیابید.
برای اِدوارد عجیب بود که پادشاه از این موضوع خبری نداشت. حتی ذره‌ای نگرانی از سوی او دریافت نکرد. پس هدایتِ میهمانان به عهده‌ی که بود؟! اِدوارد تعظیم کرد و بی‌درنگ از سالن مباحثه خارج شد. پله‌ها را با سرعت گذراند، نمی‌دانست که کارشان تا کنون پایان یافته بود یا خیر، در آخر باید پیدایشان می‌کرد. قصر پر شده بود از میهمانانی که با ترس به یک‌دیگر چسبیده بودند. خیلی از میهمانان به هتل‌شان برگشته بودند تا در امان باشند. قصر برایشان مانند تهدید بود. گاهی از میهمانان و خدمتکاران می‌شنید که با یک‌دیگر می‌گفتند:
- پس پادشاه و وُزرایش کجا هستند؟
اِدوارد خواست بگوید که آن‌ها در حال توبیخ کردن یک پسره جوان بودند و پیدا کردن مجرم برایشان از جانِ میهمانان برتری دارد. آن شب قرار بود به تک‌تک‌شان کمی خوش بگذرد، اما گویا کسی چیزی را دست‌کاری کرده بود. گویا فردی بود که نمی‌خواست میهمانان و ناطوران آن شب خوشحال باشند. اِدوارد همان‌طور که با افکار مشوش شده‌اش می‌دوید ناگهان به دختری برخورد کرد و دختره بی‌چاره به زمین پرتاب شد. آن‌قدر غرق در افکار خود بود که متوجه حضور دختره جوان نشده بود. فرمانده‌ی جوان نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت، از دامن سپید و مشکی‌ که به تن کرده بود دریافت که از خدمتکاران قصر است. سپس دستانش را برای کمک به او بلند کرد و گفت:
- پوزش می‌خواهم خانم!
دختره جوان با خجالت و لپ‌های سرخ رنگش دستانِ اِدوارد را گرفت و به آرامی برخواست. اِدوارد با ملایمت دستان او را رها کرد و دستی به کُتِ خود کشید. همان لحظه ناگهان صدای شیهه اسب‌ها به گوشش رسید. با خود گفت:
- یعنی ناطوران برگشتند؟!
دختره جوان را رها کرد و با تمام قدرتش دوید. کمی نمانده بود از برخوردش با یک میهمانِ خارجی به زمین بیوفتد. به درب ورودی که رسید خشکش زد. مادرانِ لورا و آنا با دامن‌های فاخرشان از کالسکه پایین آمدند، اما دخترانشان آن‌جا نبودند. اِدوارد با بهت‌زدگی به سویشان رفت. هرچه نگاه انداخت چیزی نیافت. پس هم‌کارانش کجا بودند؟ فرمانده‌ی جوان سعی داشت تا کمی از نگرانی‌هایش بکاهد، پرسید:
- لورا و آنا کجا هستند؟!
لیندا و لیا هردو به یک‌دیگر نگاهی کردند. گویا متوجه چیزی که اِدوارد به آن‌ها گفته بود نشدند. لیا با همان صدای نرم و مهربانش گفت:
- منظورت چیست پسر جان؟! مگر این‌جا نیستند؟!
ناگهان چشمان اِدوارد همه چیز را سیاه دید. مادرانشان این‌جا چه می‌کنند؟ پس دختران به دنبال که رفتند؟ در یک آن گویا همه چیز از دستانِ فرمانده‌ی جوان خارج شده بود و توان انجام هیچ کاری را نداشت. همان لحظه با وحشت گفت:
- آن‌ها به دنبال شما آمده بودند!
لیا با نگاهی نگران داخل قصر را زیر نظر گرفت و گفت:
- این‌جا چه اتفاقی افتاده؟! چرا همه آن‌قدر پریشان هستند؟!
اِدوارد نگاهی به داخل قصر کرد. یک انسان عادی نیز متوجه آن وضعیت وحشتناک میشد. پس مادرانشان به کلی دیر رسیده بودند. شاید این بخت آن‌ها بود که زنده بمانند و درگیر آن گرگ نشوند. اِدوارد به سربازان ویژه‌ دستور داد تا بانوان را به داخل هدایت کنند. لیندا که دلشوره گرفته بود دامنش را در دست گرفت و گفت:
- پسرم! چیزی شده؟!
اِدوارد باری دیگر سعی داشت تا نگرانی‌اش را پنهان کند. واضح بود که اتفاقی افتاده. منتها چهره‌ای مهربان و لطیف به خود گرفت و با لحنی آرام دروغ را بر زبان آورد:
- خیر بانو! لورا و آنا با خود گمان کرده بودند که شما میهمانی را از یادتان برده‌اید. به همین دلیل به دنبالتان آمدند، اما در کمال تعجب شما به این‌جا آمدید.
آرام به سربازان ویژه‌ای که در نزدش بود چیزی گفت، به طوری که لیندا و لیا متوجه چیزی نشدند. گویا در آن مدت کم برای همه چیز نقشه کشید. سپس ادامه داد:
- من به دنبال آن‌ها میروم، شما همین‌جا بمانید.
لیندا و لیا که در هدایت نگرانیِ خود ناتوان بودند با بهت‌زدگی به یک‌دیگر نگاهی انداختند. اِدوارد توانست دروغ بگوید، اما نمی‌توانست احساسات مادرانه‌ی آن دو را سرکوب کند. آن‌ها درک می‌کردند که چیزی در این‌جا به درستی پیش نمی‌رود. فرمانده‌ی جوان سوار بر اسب سلطنتی شد. شمشیری که از سربازه تازه‌کار گرفته بود را لمس کرد و با یک حرکت اسب را وادار کرد تا با تمامِ توانش بتازد.
کد:
اِدوارد آهسته نگاهی به پادشاه انداخت و گفت:
_ اما پادشاه!
پادشاه ویلیام از پشت شانه‌هایش به او خیر شد. اِدوارد با واهمه به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- لورا و آنا همراه با دیوید و جک به دنبال مادرانشان هستند. آن‌ها در میهمانی حضور نداشتند.
پادشاه که گویا چیزِ عجیب و شگفت‌انگیزی را شنیده باشد چشمانش را ریز کرد و با تعجب جواب داد:
_ آن‌ها نیامده بودند؟! پس در پیدا کردن آن دو زن به آن‌ها کمک و هرچه سریع‌تر به این‌جا بیابید.
برای اِدوارد عجیب بود که پادشاه از این موضوع خبری نداشت. حتی ذره‌ای نگرانی از سوی او دریافت نکرد. پس هدایتِ میهمانان به عهده‌ی که بود؟! اِدوارد تعظیم کرد و بی‌درنگ از سالن مباحثه خارج شد. پله‌ها را با سرعت گذراند، نمی‌دانست که کارشان تا کنون پایان یافته بود یا خیر، در آخر باید پیدایشان می‌کرد. قصر پر شده بود از میهمانانی که با ترس به یک‌دیگر چسبیده بودند. خیلی از میهمانان به هتل‌شان برگشته بودند تا در امان باشند. قصر برایشان مانند تهدید بود. گاهی از میهمانان و خدمتکاران می‌شنید که با یک‌دیگر می‌گفتند:
- پس پادشاه و وُزرایش کجا هستند؟
اِدوارد خواست بگوید که آن‌ها در حال توبیخ کردن یک پسره جوان بودند و پیدا کردن مجرم برایشان از جانِ میهمانان برتری دارد. آن شب قرار بود به تک‌تک‌شان کمی خوش بگذرد، اما گویا کسی چیزی را دست‌کاری کرده بود. گویا فردی بود که نمی‌خواست میهمانان و ناطوران آن شب خوشحال باشند. اِدوارد همان‌طور که با افکار مشوش شده‌اش می‌دوید ناگهان به دختری برخورد کرد و دختره بی‌چاره به زمین پرتاب شد. آن‌قدر غرق در افکار خود بود که متوجه حضور دختره جوان نشده بود. فرمانده‌ی جوان نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت، از دامن سپید و مشکی‌ که به تن کرده بود دریافت که از خدمتکاران قصر است. سپس دستانش را برای کمک به او بلند کرد و گفت:
- پوزش می‌خواهم خانم!
دختره جوان با خجالت و لپ‌های سرخ رنگش دستانِ اِدوارد را گرفت و به آرامی برخواست. اِدوارد با ملایمت دستان او را رها کرد و دستی به کُتِ خود کشید. همان لحظه ناگهان صدای شیهه اسب‌ها به گوشش رسید. با خود گفت:
- یعنی ناطوران برگشتند؟!
دختره جوان را رها کرد و با تمام قدرتش دوید. کمی نمانده بود از برخوردش با یک میهمانِ خارجی به زمین بیوفتد. به درب ورودی که رسید خشکش زد. مادرانِ لورا و آنا با دامن‌های فاخرشان از کالسکه پایین آمدند، اما دخترانشان آن‌جا نبودند. اِدوارد با بهت‌زدگی به سویشان رفت. هرچه نگاه انداخت چیزی نیافت. پس هم‌کارانش کجا بودند؟ فرمانده‌ی جوان سعی داشت تا کمی از نگرانی‌هایش بکاهد، پرسید:
- لورا و آنا کجا هستند؟!
لیندا و لیا هردو به یک‌دیگر نگاهی کردند. گویا متوجه چیزی که اِدوارد به آن‌ها گفته بود نشدند. لیا با همان صدای نرم و مهربانش گفت:
- منظورت چیست پسر جان؟! مگر این‌جا نیستند؟!
 ناگهان چشمان اِدوارد همه چیز را سیاه دید. مادرانشان این‌جا چه می‌کنند؟ پس دختران به دنبال که رفتند؟ در یک آن گویا همه چیز از دستانِ فرمانده‌ی جوان خارج شده بود و توان انجام هیچ کاری را نداشت. همان لحظه با وحشت گفت:
- آن‌ها به دنبال شما آمده بودند!
لیا با نگاهی نگران داخل قصر را زیر نظر گرفت و گفت:
- این‌جا چه اتفاقی افتاده؟! چرا همه آن‌قدر پریشان هستند؟!
اِدوارد نگاهی به داخل قصر کرد. یک انسان عادی نیز متوجه آن وضعیت وحشتناک میشد. پس مادرانشان به کلی دیر رسیده بودند. شاید این بخت آن‌ها بود که زنده بمانند و درگیر آن گرگ نشوند. اِدوارد به سربازان ویژه‌ دستور داد تا بانوان را به داخل هدایت کنند. لیندا که دلشوره گرفته بود دامنش را در دست گرفت و گفت:
- پسرم! چیزی شده؟!
اِدوارد باری دیگر سعی داشت تا نگرانی‌اش را پنهان کند. واضح بود که اتفاقی افتاده. منتها چهره‌ای مهربان و لطیف به خود گرفت و با لحنی آرام دروغ را بر زبان آورد:
- خیر بانو! لورا و آنا با خود گمان کرده بودند که شما میهمانی را از یادتان برده‌اید. به همین دلیل به دنبالتان آمدند، اما در کمال تعجب شما به این‌جا آمدید.
آرام به سربازان ویژه‌ای که در نزدش بود چیزی گفت، به طوری که لیندا و لیا متوجه چیزی نشدند. گویا در آن مدت کم برای همه چیز نقشه کشید. سپس ادامه داد:
- من به دنبال آن‌ها میروم، شما همین‌جا بمانید.
لیندا و لیا که در هدایت نگرانیِ خود ناتوان بودند با بهت‌زدگی به یک‌دیگر نگاهی انداختند. اِدوارد توانست دروغ بگوید، اما نمی‌توانست احساسات مادرانه‌ی آن دو را سرکوب کند. آن‌ها درک می‌کردند که چیزی در این‌جا به درستی پیش نمی‌رود. فرمانده‌ی جوان سوار بر اسب سلطنتی شد. شمشیری که از سربازه تازه‌کار گرفته بود را لمس کرد و با یک حرکت اسب را وادار کرد تا با تمامِ توانش بتازد.
#پارت۳۸
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
در همان لحظه ناگاه با صدای مردی متوقف شد. اِدوارد با احتیاط اسب را وادار کرد کمی بچرخد تا بتواند رخسار مرد را نظاره کند. مرد یک لباس زرهی بر تن داشته بود و همانند او سوار بر اسب بود. بیشتر که تمرکز کرد دریافت. سربازی‌ بود که به تازگی برای دوره‌ی کارآموزی زیر دست او شده بود. دقیقاً همان سربازی بود که در مراسم انتخاب ناطوران بالشتک قرمز را از او گرفت. سرباز با کم رویی گفت:
- من هم می‌خواهم به شما ملحق شوم قربان! پس التماس می‌کنم اجازه دهید همراه با شما بیام!
شنیدنِ آن لقب از زبان سرباز تازه‌کاری همانند او برای اِدوارد افتخار بزرگی بود. نکند همه او را قربان صدا می‌زدند؟ هرچند در آن لحظه نباید مسئله مهمی باشد، امکانش زیاد بود که همکارانش در خطر باشند، پس برای پرسش وقت داشت. اِدوارد چهره‌ی باوقاری به خود گرفت و تلاش کرد تا همانند فرمانده‌ها سخن بگوید.
- البته. همراه با من بیا! نامت تیلور بود؟
اِدوارد مدت کمی را با آن سرباز گذرانده بود. همان که بتواند نامش را حدس بزند برای او افتخار بزرگی بود. سرباز جوان نیز بدون‌ وقفه پاسخ داد:
- آری! تیلور هارْپِر.
اِدوارد به نشانه‌ی درستیِ گمانش سری تکان داد و به او لبخند زد. کافی بود به وضعیت احتمالی که همکارانش در آن گرفتار شدند فکر کند تا لبخند از لبانش محو شود. بیشتر از آن‌چه که بداند وقت را کشته بود. سپس افسار اسب را در دست گرفت و برای بار آخر تاخت. تیلور که دلیل سرخ شدن گونه‌هایش را نمی‌دانست، او نیز از فرمانده‌اش تقلید کرد و به دنبال او به حرکت افتاد.
جنگلِ پوشیده از مه تنها چیزی بود که آن دو مرد به چشم می‌دیدند. گاهی صدایی می‌شنیدند و با عجله نگاهی به اطراف می‌انداختند و گاهی نیز بوی ناخوشایندی به مشامشان می‌خورد. جاده‌ای که به عمارت خانواده‌ی چاپمن می‌ر‌سید به شیوه عجیبی دلگیر و تاریک شده بود. بعضی اوقات اسبی که اِدوارد سوار بر آن بود سعی داشت تا خود را از آن موقعیت فراری دهد، انگار او نیز بوی ناامنی را استشمام کرده بود. اما دیگر کمی نمانده بود تا به مقصدشان برسد. به دشوار می‌شد بین آن همه مِه و درخت چیزی را دید؛ سرانجام توانستند عمارت را بیابند. گویا تمام شمع‌های داخل را خاموش کرده بودند، حتی کوچک‌ترین صدایی نمی‌آمد و به‌ نظر می‌رسید فردی در آن‌جا حضور ندارد. آنا و دیوید نیز نبودند. اسبی آن‌جا نبود که وجود آن دو نفر را اثبات کند. اِدوارد ناگاه اندیشید که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد. بی‌درنگ سوار بر اسب شد. باری دیگر شمشیرش را لمس کرد و همه جا را زیر نظر گرفت؛ می‌خواست مطمئن شود که توهم نمی‌زند. با خود گمان کرد که اگر دشمن برای آن‌ها کمین کرده باشد چه؟ هرچه بیشتر نظارت می‌کرد همه چیز را کم‌رنگ‌تر و عجیب‌تر می‌دید. در آن لحظه وقت مانند طلا بود و ذره‌ای نباید از دست می‌رفت. همان موقع تیلور با احتیاط سخن گفت:
- قربان، گمان می‌کنم کسی این‌جا نیست.
اِدوارد که هویدا بود با افکارش درگیر شده و توان مکالمه‌های طولانی را ندارد، پاسخ داد:
- به سمت کاخ بارکر حرکت می‌کنیم. باید آن‌جا باشند.
سپس افسار اسب را در دست گرفت و برای بار دیگر تاخت. گویا آن مِه غلیظ درحال بلعیدن همه چیز بود و جنگل نیز در تلاش بود تا کوچک‌ترین صداها و آواها را خفه کند. اِدوارد برای آن‌که از اضطراب خود و سرباز تازه‌کار بکاهد سعی کرد تا مکالمه‌ای ایجاد کند. سپس گفت:
- برای چه سرباز شدی؟
اِدوارد افسار اسب را به عقب کشید تا حرکتش را آرام‌تر کند. سرباز پاسخ داد:
- واضح است، برای حفاظت از کشورم و...خانواده‌ام!
اِدوارد آهسته به سرباز چشم دوخت. متوجه شد که نگاهش به جای نامعلومی قفل شده. گویا می‌خواست حرف‌های بیشتری بگوید.
- خانواده‌ام در فقر بودند و اکنون تحت حمایت پادشاه هستند. من نیز برای جبران موهبت‌های پادشاه به ارتش پیوستم.
اِدوارد سری تکان داد و سکوت کرد. کمی پیش بود که از پادشاه دلخور شده بود؛ آن‌ هم از آن‌که چرا در آن موقعیت تنبیه شده بود. اما اکنون که داستانِ سرباز تیلور را شنیده بود با خود گمان کرد شاید اوست که موهبت‌های پادشاه را نسبت به خود از یاد برده است. نگهان زوزه‌ گرگ به گوشش رسید، اما اطمینان داشت که آن صدا متعلق به آسوکا نیست، بلکه آسوکاها فراتر از گرگ بودند. در آن لحظه اِدوارد خدا را شکر می‌کرد که سرباز تیلور همراهش آمده، نمی‌دانست که چه‌گونه در این جنگل مخوف به دنبال همکارانش بگردد، که البته آن نیز برگرفته از ذهنش بود. شاید جنگل آن‌قدر هم دهشتناک نبود که اِدوارد گمان می‌کرد. کمی نگذشت که توانستند کاخی که متعلق به خانواده‌ی بارکر بود را به چشم ببینند. کاخ بارکر همچون عمارت چامپن خالی از سکنه به نظر می‌رسید. همانند آن نه نوری نداشت که به آن‌جا روشنایی دهد و نه صدای داشت که نشان‌دهنده‌ی وجودِ کسی باشد. همان لحظه تیلور ناگهان در جایش خشک شد. دیگر حرکت نمی‌کرد و گویا در حال گوش دادن به چیزی بود. اِدوارد با تعجب به سرباز چشم دوخت و آرام به او نزدیک شد. اطمینان نداشت که با آن دقت درحال انجام چه کاریست. سپس با احتیاط از او پرسید:
- تیلور! چیزی شده؟
سرباز با بدگمانی به اِدوارد نگاه کرد. گویا نمی‌دانست که در جواب به فرمامنده چه بگوید. در آخر با تردید گفت:
- گمان می‌کنم که صدای گریه به گوشم رسید.
اِدوارد متعجب‌تر از قبل به سرباز چشم دوخت. ناگهان ترس بر وجودش رخنه کرد. هیچ دلش نمی‌خواست در آن موقع به افسانه‌هایی فکر کند که در دوران سربازی‌اش به او گفته بودند. سرباز ناگهان به جایی اشاره کرد و گفت:
- قربان، آن‌جا!
اِدوارد به جایی که سرباز اشاره کرده بود چشم دوخت. سرانجام توانست چیزی ببیند.
کد:
در همان لحظه ناگاه با صدای مردی متوقف شد. اِدوارد با احتیاط اسب را وادار کرد کمی بچرخد تا بتواند رخسار مرد را نظاره کند. مرد یک لباس زرهی بر تن داشته بود و همانند او سوار بر اسب بود. بیشتر که تمرکز کرد دریافت. سربازی‌ بود که به تازگی برای دوره‌ی کارآموزی زیر دست او شده بود. دقیقاً همان سربازی بود که در مراسم انتخاب ناطوران بالشتک قرمز را از او گرفت. سرباز با کم رویی گفت:
- من هم می‌خواهم به شما ملحق شوم قربان! پس التماس می‌کنم اجازه دهید همراه با شما بیام!
شنیدنِ آن لقب از زبان سرباز تازه‌کاری همانند او برای اِدوارد افتخار بزرگی بود. نکند همه او را قربان صدا می‌زدند؟ هرچند در آن لحظه نباید مسئله مهمی باشد، امکانش زیاد بود که همکارانش در خطر باشند، پس برای پرسش وقت داشت. اِدوارد چهره‌ی باوقاری به خود گرفت و تلاش کرد تا همانند فرمانده‌ها سخن بگوید.
- البته. همراه با من بیا! نامت تیلور بود؟
اِدوارد مدت کمی را با آن سرباز گذرانده بود. همان که بتواند نامش را حدس بزند برای او افتخار بزرگی بود. سرباز جوان نیز بدون‌ وقفه پاسخ داد:
- آری! تیلور هارْپِر.
اِدوارد به نشانه‌ی درستیِ گمانش سری تکان داد و به او لبخند زد. کافی بود به وضعیت احتمالی که همکارانش در آن گرفتار شدند فکر کند تا لبخند از لبانش محو شود. بیشتر از آن‌چه که بداند وقت را کشته بود. سپس افسار اسب را در دست گرفت و برای بار آخر تاخت. تیلور که دلیل سرخ شدن گونه‌هایش را نمی‌دانست، او نیز از فرمانده‌اش تقلید کرد و به دنبال او به حرکت افتاد.
جنگلِ پوشیده از مه تنها چیزی بود که آن دو مرد به چشم می‌دیدند. گاهی صدایی می‌شنیدند و با عجله نگاهی به اطراف می‌انداختند و گاهی نیز بوی ناخوشایندی به مشامشان می‌خورد. جاده‌ای که به عمارت خانواده‌ی چاپمن می‌ر‌سید به شیوه عجیبی دلگیر و تاریک شده بود. بعضی اوقات اسبی که اِدوارد سوار بر آن بود سعی داشت تا خود را از آن موقعیت فراری دهد، انگار او نیز بوی ناامنی را استشمام کرده بود. اما دیگر کمی نمانده بود تا به مقصدشان برسد. به دشوار می‌شد بین آن همه مِه و درخت چیزی را دید؛ سرانجام توانستند عمارت را بیابند. گویا تمام شمع‌های داخل را خاموش کرده بودند، حتی کوچک‌ترین صدایی نمی‌آمد و به‌ نظر می‌رسید فردی در آن‌جا حضور ندارد. آنا و دیوید نیز نبودند. اسبی آن‌جا نبود که وجود آن دو نفر را اثبات کند. اِدوارد ناگاه اندیشید که نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد. بی‌درنگ سوار بر اسب شد. باری دیگر شمشیرش را لمس کرد و همه جا را زیر نظر گرفت؛ می‌خواست مطمئن شود که توهم نمی‌زند. با خود گمان کرد که اگر دشمن برای آن‌ها کمین کرده باشد چه؟ هرچه بیشتر نظارت می‌کرد همه چیز را کم‌رنگ‌تر و عجیب‌تر می‌دید. در آن لحظه وقت مانند طلا بود و ذره‌ای نباید از دست می‌رفت. همان موقع تیلور با احتیاط سخن گفت:
- قربان، گمان می‌کنم کسی این‌جا نیست.
اِدوارد که هویدا بود با افکارش درگیر شده و توان مکالمه‌های طولانی را ندارد، پاسخ داد:
- به سمت کاخ بارکر حرکت می‌کنیم. باید آن‌جا باشند.
سپس افسار اسب را در دست گرفت و برای بار دیگر تاخت. گویا آن مِه غلیظ درحال بلعیدن همه چیز بود و جنگل نیز در تلاش بود تا کوچک‌ترین صداها و آواها را خفه کند. اِدوارد برای آن‌که از اضطراب خود و سرباز تازه‌کار بکاهد سعی کرد تا مکالمه‌ای ایجاد کند. سپس گفت:
- برای چه سرباز شدی؟
اِدوارد افسار اسب را به عقب کشید تا حرکتش را آرام‌تر کند. سرباز پاسخ داد:
- واضح است، برای حفاظت از کشورم و...خانواده‌ام!
اِدوارد آهسته به سرباز چشم دوخت. متوجه شد که نگاهش به جای نامعلومی قفل شده. گویا می‌خواست حرف‌های بیشتری بگوید.
- خانواده‌ام در فقر بودند و اکنون تحت حمایت پادشاه هستند. من نیز برای جبران موهبت‌های پادشاه به ارتش پیوستم.
اِدوارد سری تکان داد و سکوت کرد. کمی پیش بود که از پادشاه دلخور شده بود؛ آن‌ هم از آن‌که چرا در آن موقعیت تنبیه شده بود. اما اکنون که داستانِ سرباز تیلور را شنیده بود با خود گمان کرد شاید اوست که موهبت‌های پادشاه را نسبت به خود از یاد برده است. نگهان زوزه‌ گرگ به گوشش رسید، اما اطمینان داشت که آن صدا متعلق به آسوکا نیست، بلکه آسوکاها فراتر از گرگ بودند. در آن لحظه اِدوارد خدا را شکر می‌کرد که سرباز تیلور همراهش آمده، نمی‌دانست که چه‌گونه در این جنگل مخوف به دنبال همکارانش بگردد، که البته آن نیز برگرفته از ذهنش بود. شاید جنگل آن‌قدر هم دهشتناک نبود که اِدوارد گمان می‌کرد. کمی نگذشت که توانستند کاخی که متعلق به خانواده‌ی بارکر بود را به چشم ببینند. کاخ بارکر همچون عمارت چامپن خالی از سکنه به نظر می‌رسید. همانند آن نه نوری نداشت که به آن‌جا روشنایی دهد و نه صدای داشت که نشان‌دهنده‌ی وجودِ کسی باشد. همان لحظه تیلور ناگهان در جایش خشک شد. دیگر حرکت نمی‌کرد و گویا در حال گوش دادن به چیزی بود. اِدوارد با تعجب به سرباز چشم دوخت و آرام به او نزدیک شد. اطمینان نداشت که با آن دقت درحال انجام چه کاریست. سپس با احتیاط از او پرسید:
- تیلور! چیزی شده؟
سرباز با بدگمانی به اِدوارد نگاه کرد. گویا نمی‌دانست که در جواب به فرمامنده چه بگوید. در آخر با تردید گفت:
- گمان می‌کنم که صدای گریه به گوشم رسید.
اِدوارد متعجب‌تر از قبل به سرباز چشم دوخت. ناگهان ترس بر وجودش رخنه کرد. هیچ دلش نمی‌خواست در آن موقع به افسانه‌هایی فکر کند که در دوران سربازی‌اش به او گفته بودند. سرباز ناگهان به جایی اشاره کرد و گفت:
- قربان، آن‌جا!
اِدوارد به جایی که سرباز اشاره کرده بود چشم دوخت. سرانجام توانست چیزی ببیند.
#پارت۳۹
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. تمام تلاشش را کرد تا با نگاه کردن چیزی را ظاهر کند. در همان لحظه دو دختر جوان را دید که بر روی چمن افتاده بودند، یکی از آن‌ها گریه می‌کرد و انگار دیگری در حال آرام کردنِ او بود. اِدوارد که ناگهان قلبش در دهانش آمده باشد با شتاب‌زدگی به سوی آن‌ها دوید. آن‌ها همکارانش بودند، بهتر است گفت که لورا و آنا سالم بودند. اِدوارد نمی‌دانست این چندمین باری است که از خدا تشکر می‌کند. سرباز به خودش آمد و با آشفتگی گفت:
- بانوان! حالتان خوب است؟
آنا با گریه و زاری به سرباز چشم دوخت. چهره‌اش خبر از آن میداد که به مدت طولانی در حال گریستن بوده. لورا در کمالِ آرامش دستی به چشم‌های وَرَم کرده دخترک کشید و ب*وسه‌ای کوچک بر پیشانی‌اش زد. پس از آن نگاهی به سرباز جوان کرد و گفت:
- آری! ولی مادرانمان را نیافتیم!
سرباز با دستپاچگی به لورا گفت:
- مادرانتان در سلامت کامل به قصر آمدند!
دختران ناگهان با چشمانی گرد شده و خوشحال از آن‌چیزی که شنیدند به یک‌دیگر نگاه کردند. لورا دستش را با شتاب بر دهانش زد، آن‌قدر محکم این کار را انجام داده بود که خودش منتظر بود از دهانش خون بیاید. همان لحظه با ناباوری به اِدوارد چشم دوخت. گویا در انتظار تأییدِ سخن سرباز از طرفِ اِدوارد بود. اما ناگهان آنا دستانش را باز کرد و به آ*غ*و*ش لورا حجوم آورد. اکنون آنا بود که در کنار گریستن، می‌خندید. آن هم با آن دامن‌های که از گِل و لای پوشیده بود، هرکس نداند و نگاه کند با خود گمان می‌کرد آن دختر پاک دیوانه‌ است. سپس هردو برخاستند. ادِوارد از دور دست دو فرد را دید که از کاخ بیرون آمدند. جک و دیوید گویا مدت‌ها بود در آن‌جا مشغول به جست‌وجوی بودند و انگار آن‌ها نیز موفق به یافتن کسی نشدند. هردو از پا افتاده و با رخساری آشفته به نزد اِدوارد رفتند. جک پس از شنیدن خبر از زبان سرباز، با حوصله‌ی تمام عرقِ خشک شده را از پیشانی پاک کرد و گفت:
- اِدوارد! ای‌کاش زودتر می‌آمدی و این مژده را میدادی.
اِدوارد سخنی نگفت و تنها لبخندی خشک و خالی به لبانش داد. هیچ نمی‌خواست بگوید که در جنگل همانند بید به خود لرزیده بود. فرمانده‌ ارشد بود و از همکارانش نیز بزرگ‌تر بود. با خود گمان کرد اگر از سفر کوتاهش در آن جنگل مخوف چیزی بگوید، دیگر کسی از او حساب نمی‌برد و دستوراتش را به انجام نمی‌رساند؛ زیرا آن‌قدر ترسان و عجیب عمل کرده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد او فرمانده باشد. تمام این‌ها فکر و گمانِ فرمانده بود. بی‌شَک سرباز تیلور در آن مهلت کم که با فرمانده‌اش هم‌سفر بوده، به عملکرد اِداورد و نحوه‌ی برخود او با موانعِ نه‌ چندان بزرگ افتخار می‌کرد. اندکی بعد ناطوران همراه با سرباز تازه‌کار سوار بر اسب شدند و به سوی قصر رفتند. لورا به سختی می‌توانست در آن مِه غلیظ که جنگل را بلعیده بود چیزی ببیند. افسارِ اسب در دست جک بود و تنها کاری لازم بود انجام دهد، گرفتن پسرک بود. همه در تلاش بودند تا کم‌ترین صدا را از خود ایجاد کنند، که خدایی نکرده راهزن و یا آسوکا به راهشان بخورد و آن‌ها مجبور به مبارزه شوند. تنها صدایی که ممکن بود آن‌ها را به کُشتن دهد شکایات دیوید از اِدوارد بود، آن‎ هم از آن‌که چرا زودتر خبر را نگفته است که آن‌ها مجبور به جست‌وجوی دوباره‌ی کاخ نشوند. آنا و لورا به التماسِ او افتاده بودند تا ساکت شود. اِدوارد که از دیوید کلافه شده بود جلوتر از همه به حرکت افتاد. در همان لحظه ناگهان به یاد دستور پادشاه افتاد. به یاد نداشت که دستور پادشاه را گفته باشد. افسار اسب را کشید و سرعتِ خود را کاهش داد تا با ناطوران سخن بگوید. سپس آرام سخن گفت:
- پادشاه دستور داد بعد از رسیدن به قصر او را ملاقات کنیم.
لورا با نگرانی به اِدوارد نگاه کرد. با خود گمان کرد که دلیل خواستار ملاقات پادشاه با آن‌ها چه بود؟ هرچند که برای این پرسش هزاران پاسخ وجود داشت. دخترک تصمیم گرفت که فقط با خود سخن نگوید، سپس آن‌چیزی را که در گمانش وجود داشت بر زبان آورد:
- ممکن است به‌خاطر عملکرد ما در مقابل آسوکا خشمگین باشند؟
اِدوارد به سرعت جواب دخترک را داد، بلکه دچار گمانِ اشتباه نشود:
- کمی صبر کن، خودشان به ما می‌گویند.
تصمیم گرفت سکوت کند و دیگر چیزی نپرسد. حسِ عجیبی به لورا می‌گفت که اِدوارد از همه چیز باخبر است اما دلش نمی‌خواهد چیزی بگوید. این اولین باری بود که به اِدوارد اعتماد نداشت. اما آگاه نبود که اِدوارد نیز از مقصود پادشاه چیزی نمی‌دانست و همانند دیگران سردرگم بود. در حقیقت هیچ‌ یک از آن‌ها از سخنی که پادشاه قرار بود به آن‌ها بگوید خبر نداشتند. اضطراب چون مار به جانشان پیچیده بود و رهایشان نمی‌کرد. دیگر هیچ‌ صدایی در جنگل نمی‌آمد، تنها صدای برخورد سُمِ اسب‌ها با گیاهان بود که به گوش میرسید. نورِ مهتاب در آن جنگل تاریک تنها چیزی بود که به ناطوران تواناییِ دیدن میداد. کمی بعد نمای قصر در نگاهشان پدیدار شد. آهسته وارد شهر شدند. مانند همیشه دکان‌ها و میخانه‌ها تعطیل بودند. نه شمعی روشن بود و نه کسی درحال راه رفتن بود. لورا ناگهان به یاد کاخشان افتاد که درست مانند این‌جا خالی از انسان بود. هنوز نمی‌دانست که علت خالی بودن عمارتِ آنا و کاخ مادرش چه بود. در راه به دلایل بی‌شماری اندیشید اما هیچ‌کدام قابل‌قبول نبودند. هیچ دلش نمی‌خواست به احتمالات وحشتناک و بد فکر کند. ممکن بود با این‌کار دلیلِ ثابت و قانع کننده بیاورد، اما ترجیح می‌داد به خود دروغ بگوید و خودش را خوش‌بین بداند، این تنها کاری بود که می‌توانست تا قبل از رسیدنشان به قصر انجام دهد. با هر گمانِ بیهوده که به جانش می‌افتاد، شانه‌های جک را می‌فشرد تا از یاد ببرد. هرچند که تلاش می‌کرد با جک سخن بگوید، اما توانش را نداشت. گمان می‌کرد سخن گفتن در این مورد با او همه چیز را درست می‌کند. می‌توانست در گوشش تمام نگرانی‌های که در آن لحظه به جانش افتاده‌ بودند را بگوید، اما وقارش اجازه‌ی چنین کاری را به او نمی‌داد. لورا بیش از اندازه باوقار بود. دخترک دهانش را بست تا چیزی نگوید. اندوه از نبود شجاعتش که اجازه نمی‌داد دستور قلبش را انجام دهد. دخترک درحال ناسزا گویی به خود بود که ناگهان شنید:
- هیچ نگران نباش لورا!
این سخن از زبان جک بود؟ آری، دخترک به درستی شنیده بود. آن صدای نرم و آرامِ مردی بود که روبه‌روی نشسته و قصدِ آرام کردنِ او را داشت. عجیب بود که از خود بپرسد برای چه قلبش دیوانه‌وار میزند؟ گویا شنیدنِ "هیچ نگران نباش" از زبان جک برای ذهنش مانند گیاهانِ دارویی آرام کننده و برای قلبش سَمِ محرک بود. حتی اسمش را نیز بر زبان آورده بود! نباید گمان‌های بیهوده می‌کرد. دردش تمامی نداشت. اکنون نیازمند به چیزی بود که قلبش را آرام کند.
کد:
اِدوارد چشمانش را ریز کرد. تمام تلاشش را کرد تا با نگاه کردن چیزی را ظاهر کند. در همان لحظه دو دختر جوان را دید که بر روی چمن افتاده بودند، یکی از آن‌ها گریه می‌کرد و انگار دیگری در حال آرام کردنِ او بود. اِدوارد که ناگهان قلبش در دهانش آمده باشد با شتاب‌زدگی به سوی آن‌ها دوید. آن‌ها همکارانش بودند، بهتر است گفت که لورا و آنا سالم بودند. اِدوارد نمی‌دانست این چندمین باری است که از خدا تشکر می‌کند. سرباز به خودش آمد و با آشفتگی گفت:

- بانوان! حالتان خوب است؟

آنا با گریه و زاری به سرباز چشم دوخت. چهره‌اش خبر از آن میداد که به مدت طولانی در حال گریستن بوده. لورا در کمالِ آرامش دستی به چشم‌های وَرَم کرده دخترک کشید و ب*وسه‌ای کوچک بر پیشانی‌اش زد. پس از آن نگاهی به سرباز جوان کرد و گفت:

- آری! ولی مادرانمان را نیافتیم!

سرباز با دستپاچگی به لورا گفت:

- مادرانتان در سلامت کامل به قصر آمدند!

دختران ناگهان با چشمانی گرد شده و خوشحال از آن‌چیزی که شنیدند به یک‌دیگر نگاه کردند. لورا دستش را با شتاب بر دهانش زد، آن‌قدر محکم این کار را انجام داده بود که خودش منتظر بود از دهانش خون بیاید. همان لحظه با ناباوری به اِدوارد چشم دوخت. گویا در انتظار تأییدِ سخن سرباز از طرفِ اِدوارد بود. اما ناگهان آنا دستانش را باز کرد و به آ*غ*و*ش لورا حجوم آورد. اکنون آنا بود که در کنار گریستن، می‌خندید. آن هم با آن دامن‌های که از گِل و لای پوشیده بود، هرکس نداند و نگاه کند با خود گمان می‌کرد آن دختر پاک دیوانه‌ است. سپس هردو برخاستند. ادِوارد از دور دست دو فرد را دید که از کاخ بیرون آمدند. جک و دیوید گویا مدت‌ها بود در آن‌جا مشغول به جست‌وجوی بودند و انگار آن‌ها نیز موفق به یافتن کسی نشدند. هردو از پا افتاده و با رخساری آشفته به نزد اِدوارد رفتند. جک پس از شنیدن خبر از زبان سرباز، با حوصله‌ی تمام عرقِ خشک شده را از پیشانی پاک کرد و گفت:

- اِدوارد! ای‌کاش زودتر می‌آمدی و این مژده را میدادی.

اِدوارد سخنی نگفت و تنها لبخندی خشک و خالی به لبانش داد. هیچ نمی‌خواست بگوید که در جنگل همانند بید به خود لرزیده بود. فرمانده‌ ارشد بود و از همکارانش نیز بزرگ‌تر بود. با خود گمان کرد اگر از سفر کوتاهش در آن جنگل مخوف چیزی بگوید، دیگر کسی از او حساب نمی‌برد و دستوراتش را به انجام نمی‌رساند؛ زیرا آن‌قدر ترسان و عجیب عمل کرده بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد او فرمانده باشد. تمام این‌ها فکر و گمانِ فرمانده بود. بی‌شَک سرباز تیلور در آن مهلت کم که با فرمانده‌اش هم‌سفر بوده، به عملکرد اِداورد و نحوه‌ی برخود او با موانعِ نه‌ چندان بزرگ افتخار می‌کرد. اندکی بعد ناطوران همراه با سرباز تازه‌کار سوار بر اسب شدند و به سوی قصر رفتند. لورا به سختی می‌توانست در آن مِه غلیظ که جنگل را بلعیده بود چیزی ببیند. افسارِ اسب در دست جک بود و تنها کاری لازم بود انجام دهد، گرفتن پسرک بود. همه در تلاش بودند تا کم‌ترین صدا را از خود ایجاد کنند، که خدایی نکرده راهزن و یا آسوکا به راهشان بخورد و آن‌ها مجبور به مبارزه شوند. تنها صدایی که ممکن بود آن‌ها را به کُشتن دهد شکایات دیوید از اِدوارد بود، آن‎ هم از آن‌که چرا زودتر خبر را نگفته است که آن‌ها مجبور به جست‌وجوی دوباره‌ی کاخ نشوند. آنا و لورا به التماسِ او افتاده بودند تا ساکت شود. اِدوارد که از دیوید کلافه شده بود جلوتر از همه به حرکت افتاد. در همان لحظه ناگهان به یاد دستور پادشاه افتاد. به یاد نداشت که دستور پادشاه را گفته باشد. افسار اسب را کشید و سرعتِ خود را کاهش داد تا با ناطوران سخن بگوید. سپس آرام سخن گفت:

- پادشاه دستور داد بعد از رسیدن به قصر او را ملاقات کنیم.

لورا با نگرانی به اِدوارد نگاه کرد. با خود گمان کرد که دلیل خواستار ملاقات پادشاه با آن‌ها چه بود؟ هرچند که برای این پرسش هزاران پاسخ وجود داشت. دخترک تصمیم گرفت که فقط با خود سخن نگوید، سپس آن‌چیزی را که در گمانش وجود داشت بر زبان آورد:

- ممکن است به‌خاطر عملکرد ما در مقابل آسوکا خشمگین باشند؟

اِدوارد به سرعت جواب دخترک را داد، بلکه دچار گمانِ اشتباه نشود:

- کمی صبر کن، خودشان به ما می‌گویند.

تصمیم گرفت سکوت کند و دیگر چیزی نپرسد. حسِ عجیبی به لورا می‌گفت که اِدوارد از همه چیز باخبر است اما دلش نمی‌خواهد چیزی بگوید. این اولین باری بود که به اِدوارد اعتماد نداشت. اما آگاه نبود که اِدوارد نیز از مقصود پادشاه چیزی نمی‌دانست و همانند دیگران سردرگم بود. در حقیقت هیچ‌ یک از آن‌ها از سخنی که پادشاه قرار بود به آن‌ها بگوید خبر نداشتند. اضطراب چون مار به جانشان پیچیده بود و رهایشان نمی‌کرد. دیگر هیچ‌ صدایی در جنگل نمی‌آمد، تنها صدای برخورد سُمِ اسب‌ها با گیاهان بود که به گوش میرسید. نورِ مهتاب در آن جنگل تاریک تنها چیزی بود که به ناطوران تواناییِ دیدن میداد. کمی بعد نمای قصر در نگاهشان پدیدار شد. آهسته وارد شهر شدند. مانند همیشه دکان‌ها و میخانه‌ها تعطیل بودند. نه شمعی روشن بود و نه کسی درحال راه رفتن بود. لورا ناگهان به یاد کاخشان افتاد که درست مانند این‌جا خالی از انسان بود. هنوز نمی‌دانست که علت خالی بودن عمارتِ آنا و کاخ مادرش چه بود. در راه به دلایل بی‌شماری اندیشید اما هیچ‌کدام قابل‌قبول نبودند. هیچ دلش نمی‌خواست به احتمالات وحشتناک و بد فکر کند. ممکن بود با این‌کار دلیلِ ثابت و قانع کننده بیاورد، اما ترجیح می‌داد به خود دروغ بگوید و خودش را خوش‌بین بداند، این تنها کاری بود که می‌توانست تا قبل از رسیدنشان به قصر انجام دهد. با هر گمانِ بیهوده که به جانش می‌افتاد، شانه‌های جک را می‌فشرد تا از یاد ببرد. هرچند که تلاش می‌کرد با جک سخن بگوید، اما توانش را نداشت. گمان می‌کرد سخن گفتن در این مورد با او همه چیز را درست می‌کند. می‌توانست در گوشش تمام نگرانی‌های که در آن لحظه به جانش افتاده‌ بودند را بگوید، اما وقارش اجازه‌ی چنین کاری را به او نمی‌داد. لورا بیش از اندازه باوقار بود. دخترک دهانش را بست تا چیزی نگوید. اندوه از نبود شجاعتش که اجازه نمی‌داد دستور قلبش را انجام دهد. دخترک درحال ناسزا گویی به خود بود که ناگهان شنید:

- هیچ نگران نباش لورا!

این سخن از زبان جک بود؟ آری، دخترک به درستی شنیده بود. آن صدای نرم و آرامِ مردی بود که روبه‌روی نشسته و قصدِ آرام کردنِ او را داشت. عجیب بود که از خود بپرسد برای چه قلبش دیوانه‌وار میزند؟ گویا شنیدنِ "هیچ نگران نباش" از زبان جک برای ذهنش مانند گیاهانِ دارویی آرام کننده و برای قلبش سَمِ محرک بود. حتی اسمش را نیز بر زبان آورده بود! نباید گمان‌های بیهوده می‌کرد. دردش تمامی نداشت. اکنون نیازمند به چیزی بود که قلبش را آرام کند.
#پارت۴۰
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
بنای عظیمِ روبه‌رویشان و مردمی که در محوطه انتظار می‌کشیدند خبر از آن میداد که به مقصدشان رسیدند. قصر هنوز آرام نشده بود. کالسکه‌ها یکی پس از دیگری به حرکت می‌افتادند تا میهمانان را به هتل‌ برسانند. مدت‌ها بود که قصر چنین آشوبی را تجربه نکرده بود. در آن طرف ناطوران به نوبت از اسب‌هایشان پایین آمدند. جک پیش از آن‌که اجازه دهد لورا خودش به تنهایی آن‌کار را انجام دهد به او کمک کرد تا به آرامی پایین بیاید. البته لورا آن‌قدر در این‌کار عجله کرده بود که کمی نمانده بود نقش بر زمینِ سنگ‌فرش شده شود. دخترک سراسیمه و آشفته به دنبال مادرش گشت. با دیدن زنِ زیبایی در ورودی قصر که با حالی آشفته درحال گفت‌وگو با یک سرباز بود، قلبش را گرفت. همان لحظه فریاد زد:
- مادر!
خانم لیندا با شنیدن صدای دخترش گفت‌وگو را خاتمه داد. دستانش را از یک‌دیگر فاصله داد و دخترکش را در آ*غ*و*ش گرفت. آن زن، مادرش بود؛ زنده و سالم. لورا که نمی‌دانست چند وقت شده که در آ*غ*و*ش مادرش است با عجله از او جدا شده و با چشمان مشکی‌اش او را زیر نظر می‌گیرد؛ باید از سلامتیِ کاملِ او اطمینان حاصل کند، البته که خانمِ لیندا نیز درحال انجام همان کاری شد که لورا به آن مشغول شده بود. ناخودآگاه نگاهش به جایی می‌خورد که لورا مدت‌هاست سعی در پنهان کردنش دارد. خانم لیندا دست‌ِ پر مهرش را بالا برد و زخمی که آسوکا بر روی بازوی لورا به وجود آورده بود را لمس کرد. موهای بسته شده‌ و آراسته‌اش را آهسته پشت گوشش زد و با نگاهی پرسش‌گر به دخترک خیره شد. لورا از نگاهِ مادرش خوانده بود که خواست چه بگوید، پس زودتر از مادرش به سخن آمد.
- مادر جان چیزی نیست، در دوران کارآموزی از این قبیل اتفاق‌ها رخ می‌دهد.
خانم لیندا با همان دلیل و لحن دوست‌داشتنیِ لورا متقاعد و آرام شد؛ آن هم به سهولت و بدونِ کوچک‌ترین گمان. شاید هم برایش مهم نبود که دخترش در کدام تمرین زخمی شده است. اما لورا باز دروغ گفته بود و کم‌کم داشت در این کار ماهر می‌شد. از گمانِ او مقصر خودش نبود، بلکه مادرش بود که با رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی‌اش در هنگام گفتن حقیقت او را پشیمان می‌کند؛ پشیمان می‌کند از آن‌که چرا حقیقت را گفته است. اگرچه لورا در دوران کارآموزی خیلی خوب از خودش محافظت کرده بود. اگر آن شب حیوان وحشی و درنده به آن‌جا نیامده بود حتی همین زخم را هم در بازویش نداشت. دخترک همان لحظه نگاهش به آنا افتاد که هم‌چنان در آ*غ*و*ش مادرش داشت گریه می‌کرد. باید هم گریه کند، حتی لورا نیز می‌بایست گریه کند. همین چند لحظه پیش بود که شوم‌ترین افکار و احتمالات مانندِ حشرات در روستای پِیفورد به او حمله کرده بودند و حتی کوچک‌ترین اجازه‌ای برای داشتن یک گمانِ نیک را به او نمی‌دادند. لورا ناگاه با صدای مادرش به خود آمد که می‌گفت:
- دخترم، می‌گویند آسوکاها به این‌جا حمله کرده‌اند، این درست است؟
لورا دریافت که مادرش از هیچ چیز باخبر نیست. نه فقط مادرش، بلکه از چهره‌ خاله آنا نیز می‌شد فهمید او نیز چیزی نمی‌داند. دخترک که مانده بود چه بگوید، تصمیم گرفت سوال مادرش را با سوالِ خودش که به کل ذهنش را درگیر کرده بود، پاسخ دهد:
- چرا عمارت و کاخِ ما خالی بود؟
خانم لیندا که گویا چیزی را فراموش کرده باشد دستش را در هوا تکان داد و با بی‌خیالی گفت:
- من و خاله لیا به مناسبت جشنی که امروز برایتان برگذار کردند امشب به آن‌ها مرخصی دادیم، فردا اول وقت دوباره به کاخ برمی‌گردند.
دخترک در آن‌لحظه به چه چیزها که فکر نکرده بود. گاهی فکر می‌کرد از کاه کوهی عظیم می‌سازد. با این حال مادر و خاله آنا از آن‌که دخترانشان نگهبان هستند خرسند بودند. برخلاف نخستین روزی که نگهبان شدند، امروز نشان دادند که آن‌قدر هم از دست دخترانشان خشمگین نیستند.
- دخترم، آسوکاها به این‌جا آمدند؟
لورا به چهره‌ی مصمم مادرش نگریست. چهره‌اش نشان می‌داد که هرجور شده پاسخ را از زبان دخترش بیرون می‌کشد. همان لحظه اِدوارد از ناکاجا پیدا شد. لورا با گیجی به پسر نگاه کرد. فرمانده با شرمندگی و خجالت به خانم لیندا و لیا نگاه کرد. گویا تمام مکالمه‌هایش با لورا را شنیده بود. نمی‌دانست کدام سرباز یا خدمه و یا میهمان این را به آن‌ها گفته بود. هرچه بود نتوانسته بود که حقیقت را با دروغ پنهان کند. او نیز همانند لورا عادت داشت تا با دروغ دیگران را از نگرانی و آشوب خلاص کند. اِدوارد خواست د*ه*ان باز کند و همه چیز را برای مادران شرح دهد که ناگاه صدای مردی در محوطه پیچید.
- پادشاه دستور دادند به دیدارشان بروید!
لورا به هیکل نخست‌وزیر و دو سربازی که ورودی قصر را کامل پُر کرده بودند چشم دوخت. نخست وزیر مانند مجسمه‌ها خشک و جدی ایستاده بود. سربازانی که گویا کارشان حافظت از نخست وزیر بود از او رسمی‌تر ایستاده بودند. لورا هرگاه که به نخست‌وزیر نگاه می‌کرد به یاد استادش می‌افتاد. آقای ریچارد، معلم زبانِ فرانسوی‌اش بود. همیشه با دستکش‌های سفید و قدیمی به جلسات می‌آمد و در زمان استراحت چای نعنا با توت می‌خورد که از نظر لورا بدترین ترکیب غذایی در دنیا بود.
نخست وزیر همان‌طور که لیندا و خاله لیا را با نگاه نامعلومش معذب می‌کرد گفت:
- فقط عجله کنید.
بعد از اتمام سخنش بی‌درنگ رفت. گویا ماندنِ او در این‌جا آن‌هم در بین چنین آدم‌ها برایش مانند اِتلاف وقت بود. دیوید پریشان و کلافه صدایی مانند ناله از خود بیرون داد. به گمانِ خودش امروز از خود خیلی کار کشیده بود و نیازمند به استراحتی یک‌ هفته‌ای دارد؛ حتی با آن‌که به طور رسمی کارشان را شروع نکرده بودند. دیوید همان‌طور که شانه‌هایش به پایین افتاده بودند از خود پرسید:
- کار در مزرعه آسان‌تر نبود؟
اِدوارد به دیوید اخمی کرد تا او را ساکت کند. سرانجام برای دیویدِ بیچاره راه برگشتی وجود نداشت. اکنون باید با جان و دل از عنصر و جایگاهشان محافظت می‌کردند. اما در یک لحظه گویا که دیوید از چیزی خجالت کشیده باشد استوار ایستاد و نگاهی به دختران انداخت. اکنون که بیشتر به چهره دختران دقت می‌کند می‌فهمد هیچ اثری از خستگی و ناراحتی نمی‌بیند. در یک لحظه صورت‌های خندانشان برای دیوید مانند عذاب بود. سرانجام س*ی*نه‌اش را ستبر کرد و با حرص نگاهش را دختران گرفت. به گمانِ دیوید، او نباید از دختران ضعیف‌تر عمل کند. اِدوارد به حرکت افتاد و دیوید نیز بی‌درنگ به دنبالش رفت. دختران با بدرودی کوتاه از مادرانشان به راه افتادند.
________________________________________
روستای پِیفورد: روستایی که در جنوب شهرِ گریندل واقع شده. این روستا به دلیل حملات نامعلوم حشرات خالی از سکنه شد.
کد:
بنای عظیمِ روبه‌رویشان و مردمی که در محوطه انتظار می‌کشیدند خبر از آن میداد که به مقصدشان رسیدند. قصر هنوز آرام نشده بود. کالسکه‌ها یکی پس از دیگری به حرکت می‌افتادند تا میهمانان را به هتل‌ برسانند. مدت‌ها بود که قصر چنین آشوبی را تجربه نکرده بود. در آن طرف ناطوران به نوبت از اسب‌هایشان پایین آمدند. جک پیش از آن‌که اجازه دهد لورا خودش به تنهایی آن‌کار را انجام دهد به او کمک کرد تا به آرامی پایین بیاید. البته لورا آن‌قدر در این‌کار عجله کرده بود که کمی نمانده بود نقش بر زمینِ سنگ‌فرش شده شود. دخترک سراسیمه و آشفته به دنبال مادرش گشت. با دیدن زنِ زیبایی در ورودی قصر که با حالی آشفته درحال گفت‌وگو با یک سرباز بود، قلبش را گرفت. همان لحظه فریاد زد:

- مادر!

خانم لیندا با شنیدن صدای دخترش گفت‌وگو را خاتمه داد. دستانش را از یک‌دیگر فاصله داد و دخترکش را در آ*غ*و*ش گرفت. آن زن، مادرش بود؛ زنده و سالم. لورا که نمی‌دانست چند وقت شده که در آ*غ*و*ش مادرش است با عجله از او جدا شده و  با چشمان مشکی‌اش او را زیر نظر می‌گیرد؛ باید از سلامتیِ کاملِ او اطمینان حاصل کند، البته که خانمِ لیندا نیز درحال انجام همان کاری شد که لورا به آن مشغول شده بود. ناخودآگاه نگاهش به جایی می‌خورد که لورا مدت‌هاست سعی در پنهان کردنش دارد. خانم لیندا دست‌ِ پر مهرش را بالا برد و زخمی که آسوکا بر روی بازوی لورا به وجود آورده بود را لمس کرد. موهای بسته شده‌ و آراسته‌اش را آهسته پشت گوشش زد و با نگاهی پرسش‌گر به دخترک خیره شد. لورا از نگاهِ مادرش خوانده بود که خواست چه بگوید، پس زودتر از مادرش به سخن آمد.

- مادر جان چیزی نیست، در دوران کارآموزی از این قبیل اتفاق‌ها رخ می‌دهد.

خانم لیندا با همان دلیل و لحن دوست‌داشتنیِ لورا متقاعد و آرام شد؛ آن هم به سهولت و بدونِ کوچک‌ترین گمان. شاید هم برایش مهم نبود که دخترش در کدام تمرین زخمی شده است. اما لورا باز دروغ گفته بود و کم‌کم داشت در این کار ماهر می‌شد. از گمانِ او مقصر خودش نبود، بلکه مادرش بود که با رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی‌اش در هنگام گفتن حقیقت او را پشیمان می‌کند؛ پشیمان می‌کند از آن‌که چرا حقیقت را گفته است. اگرچه لورا در دوران کارآموزی خیلی خوب از خودش محافظت کرده بود. اگر آن شب حیوان وحشی و درنده به آن‌جا نیامده بود حتی همین زخم را هم در بازویش نداشت. دخترک همان لحظه نگاهش به آنا افتاد که هم‌چنان در آ*غ*و*ش مادرش داشت گریه می‌کرد. باید هم گریه کند، حتی لورا نیز می‌بایست گریه کند. همین چند لحظه پیش بود که شوم‌ترین افکار و احتمالات مانندِ حشرات در روستای پِیفورد به او حمله کرده بودند و حتی کوچک‌ترین اجازه‌ای برای داشتن یک گمانِ نیک را به او نمی‌دادند. لورا ناگاه با صدای مادرش به خود آمد که می‌گفت:

- دخترم، می‌گویند آسوکاها به این‌جا حمله کرده‌اند، این درست است؟

لورا دریافت که مادرش از هیچ چیز باخبر نیست. نه فقط مادرش، بلکه از چهره‌ خاله آنا نیز می‌شد فهمید او نیز چیزی نمی‌داند. دخترک که مانده بود چه بگوید، تصمیم گرفت سوال مادرش را با سوالِ خودش که به کل ذهنش را درگیر کرده بود، پاسخ دهد:

- چرا عمارت و کاخِ ما خالی بود؟

خانم لیندا که گویا چیزی را فراموش کرده باشد دستش را در هوا تکان داد و با بی‌خیالی گفت:

- من و خاله لیا به مناسبت جشنی که امروز برایتان برگذار کردند امشب به آن‌ها مرخصی دادیم، فردا اول وقت دوباره به کاخ برمی‌گردند.

دخترک در آن‌لحظه به چه چیزها که فکر نکرده بود. گاهی فکر می‌کرد از کاه کوهی عظیم می‌سازد. با این حال مادر و خاله آنا از آن‌که دخترانشان نگهبان هستند خرسند بودند. برخلاف نخستین روزی که نگهبان شدند، امروز نشان دادند که آن‌قدر هم از دست دخترانشان خشمگین نیستند.

- دخترم، آسوکاها به این‌جا آمدند؟

لورا به چهره‌ی مصمم مادرش نگریست. چهره‌اش نشان می‌داد که هرجور شده پاسخ را از زبان دخترش بیرون می‌کشد. همان لحظه اِدوارد از ناکاجا پیدا شد. لورا با گیجی به پسر نگاه کرد. فرمانده با شرمندگی و خجالت به خانم لیندا و لیا نگاه کرد. گویا تمام مکالمه‌هایش با لورا را شنیده بود. نمی‌دانست کدام سرباز یا خدمه و یا میهمان این را به آن‌ها گفته بود. هرچه بود نتوانسته بود که حقیقت را با دروغ پنهان کند. او نیز همانند لورا عادت داشت تا با دروغ دیگران را از نگرانی و آشوب خلاص کند. اِدوارد خواست د*ه*ان باز کند و همه چیز را برای مادران شرح دهد که ناگاه صدای مردی در محوطه پیچید.

- پادشاه دستور دادند به دیدارشان بروید!

لورا به هیکل نخست‌وزیر و دو سربازی که ورودی قصر را کامل پُر کرده بودند چشم دوخت. نخست وزیر مانند مجسمه‌ها خشک و جدی ایستاده بود. سربازانی که گویا کارشان حافظت از نخست وزیر بود از او رسمی‌تر ایستاده بودند. لورا هرگاه که به نخست‌وزیر نگاه می‌کرد به یاد استادش می‌افتاد. آقای ریچارد، معلم زبانِ فرانسوی‌اش بود. همیشه با دستکش‌های سفید و قدیمی به جلسات می‌آمد و در زمان استراحت چای نعنا با توت می‌خورد که از نظر لورا بدترین ترکیب غذایی در دنیا بود.

نخست وزیر همان‌طور که لیندا و خاله لیا را با نگاه نامعلومش معذب می‌کرد گفت:

- فقط عجله کنید.

بعد از اتمام سخنش بی‌درنگ رفت. گویا ماندنِ او در این‌جا آن‌هم در بین چنین آدم‌ها برایش مانند اِتلاف وقت بود. دیوید پریشان و کلافه صدایی مانند ناله از خود بیرون داد. به گمانِ خودش امروز از خود خیلی کار کشیده بود و نیازمند به استراحتی یک‌ هفته‌ای دارد؛ حتی با آن‌که به طور رسمی کارشان را شروع نکرده بودند. دیوید همان‌طور که شانه‌هایش به پایین افتاده بودند از خود پرسید:

- کار در مزرعه آسان‌تر نبود؟

اِدوارد به دیوید اخمی کرد تا او را ساکت کند. سرانجام برای دیویدِ بیچاره راه برگشتی وجود نداشت. اکنون باید با جان و دل از عنصر و جایگاهشان محافظت می‌کردند. اما در یک لحظه گویا که دیوید از چیزی خجالت کشیده باشد استوار ایستاد و نگاهی به دختران انداخت. اکنون که بیشتر به چهره دختران دقت می‌کند می‌فهمد هیچ اثری از خستگی و ناراحتی نمی‌بیند. در یک لحظه صورت‌های خندانشان برای دیوید مانند عذاب بود. سرانجام س*ی*نه‌اش را ستبر کرد و با حرص نگاهش را دختران گرفت. به گمانِ دیوید، او نباید از دختران ضعیف‌تر عمل کند. اِدوارد به حرکت افتاد و دیوید نیز بی‌درنگ به دنبالش رفت. دختران با بدرودی کوتاه از مادرانشان به راه افتادند.

________________________________________

روستای پِیفورد: روستایی که در جنوب شهرِ گریندل واقع شده. این روستا به دلیل حملات نامعلوم حشرات خالی از سکنه شد.
#پارت۴۱
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
ناطوران هنگامی که واردِ قصر شدند خدمه‌هایی را دیدند که بی‌وقفه درحال انجام وظیفه بودند. خون‌ها در کفِ سالن پاک شده بود و دیگر هیج نشانه‌ای از اتفاقِ تلخی که چند ساعت پیش رخ داده بود وجود نداشت. از هنگام حمله‌ گرگ‌ها به قصر، پادشاه و خانواده‌اش تا کنون در اقامتگاهشان بودند. در قصر، ناطوران هرچه که جلوتر می‌رفتند همه چیز برایشان ناآشنا و تازه می‌آمد. لورا که به دنبال نخست وزیر می‌رفت متوجه شد تا به حال به این قسمت از قصر نیامده بودند. نه قاب‌ها و فرشِ قرمز بر کف زمین را دیده بود و نه راهروهای طویلی را که آشکار نبود انتهایشان به چه چیزی ختم می‌شد. لورا کم‌کم دریافت مقصدشان "قسمت جنوبیِ" قصر است، درست همان‌جایی که خانم کیم در نخستین روز نگهبانی‌شان به آن‌ها گفته بود "ممنوع" است. پس چرا دارند به آن‌جا می‌روند؟ اضطرابی به جان لورا افتاد که تنها معجزه می‌تواند او را آرام کند. هرچه جلوتر می‌رفتند همه چیز تیره‌تر و رنگ‌ و بویی جدی‌تر به خود می‌گرفت. لورا با نگاهی آشفته به اِدوارد چشم دوخت. نگاهِ اِدوارد به اطراف آن‌قدر عادی به نظر می‌آمد که لورا متعجب شد. دخترک گمان کرد که شاید او پیش‌تر به این‌جا آمده باشد، درواقع ممکن بود گمانش درست باشد، درآخر اِدوارد فرمانده‌ی ارشد بود و انتظار می‌رفت که قسمت‌های مختلف قصر را به خوبی بشناسد. همان لحظه دیوید آرام‌آرام به اِدوارد نزدیک شد. بر روی پنجه‌‌های پاهایش ایستاد و خیلی آهسته در گوشش گفت:
- ما را کجا میبرند؟
اِدوارد که از حضور او درکنارش شوکه شده بود با احتیاط گفت:
- سالن مباحثه.
دیوید که حالا جوابش را از اِدواردِ بلند قامت شنیده بود به عقب برگشت. قسمت جنوبی قصر متعلق به فرماندارها و درباریان بود. سالن‌ مباحثه و دفترکارهای آن‌ها در این‌جا وجود داشت، به زبانی ساده‌تر برای لورا؛ اقامتگاه پادشاه و خانواد‌ه‌اش در این‌جا قرار نداشت، شاید این اولین دروغی باشد که خانم کیم به آن‌ها گفته است. با ایستادنِ ناگهانیِ نخست وزیر و سربازانش ناطوران هم ایستادن، هرچند که دیوید و اِدوارد تصادف کوچکی با یک‌دیگر داشتند. لورا سرش را به راست چرخاند تا بتواند چیزی ببیند، دربِ آهنی که روبه‌رویشان قرار داشت آن‌قدر بزرگ بود که می‌توانست یک ماموت را در خود جای دهد. همان لحظه درب باز شد و نخست‌وزیر بی‌درنگ وارد سالن شد. ناطوران پشتِ درب ایستاده بودند و در انتظار بودند تا آن‌ها نیز وارد سالن مباحثه شوند. لورا همان‌طور که در انتظار بود به آن فکر کرد که ممکن است سالن چه شکلی باشد. برای مثال؛ ممکن است بسترهایی از میخ وجود داشته باشد که هرکه نظم سالن را به هم ریخت آن را مجبود به خوابیدن بر روی بستر مرگ کنند، یا از سقف آویزانش کنند و درباریان شرت‌بندی کنند که چه کسی می‌تواند به پیشانیِ مجرم سنگ پرتاب کند. لورا با افکارش سبب اضطراب و نگرانیِ بیشترِ خود شد. شاید اصلاً مجازاتی در کار نباشد، شاید نه تختی از تیزترین میخ‌های جهان وجود داشته باشد و نه زنجیرهایی که فردی را از بالا آویزان کنند و به‌ دلیل برخود سنگ با پیشانی‌اش بمیرد. ناگهان درب آهنی با صدای جیر مانندی باز شد. ناطوران با تردید و احتیاط واردِ سالن مباحثه شدند. درست همان‌جایی ایستادند که اِدوارد کمی پیش ایستاده بود و شنونده سخنان درباریان و پادشاه بود. همان‌طور که لورا گمان می‎‌کرد هیچ چیزی نظیرِ تختِ میخی و زنجیر وجود نداشت. از بالا نوری به ناطوران تابیده میشد و این باعث شد تا لورا فکر کند مجرم است. دخترک مردانی را دید که پشت میز گِردی نشسته بودند. دخترک توهم زده بود که درباریان درحال تماشای او هستند. درواقع توهم نبود، چشمان آن‌ها جز آنا و لورا فرد دیگری را نمی‌دید. دخترک معذب و خجالت‌زده آنا را به عقب راند و خودش نیز به جک نزدیک شد. پادشاه انگشتش را با ریتم به میزِ چوبی زد، کمی بعد همان انگشتش را بالا آورد و به جک و دیوید اشاره کرد. غرولندکنان گفت:
- شما دو مرد جوان مگر آگاه نیستید که حافظت از جان مردم در اولویت است؟ ناگاه همه چیز را رها کردید و رفتید؟
دیوید عقب‌تر از لورا و اِدوارد ایستاده بود، شادمان شده از آن‌که کامل چهره‌اش پنهان است. برخلاف جک که در کنار لورا ایستاده و هرچه تلاش کند نمی‌تواند خود را پنهان کند. جک دیگر توان سخن گفتن نداشت، به گمانش حق با پادشاه است. دیوید که از نگاه پادشاه و درباریان مخفی بود به راحتی سخن گفت:
- اما پادشاه، همه چیز با آن‌چه گمان می‎‌کردیم متفاوت بود.
پادشاه آرام از تخت مخملی و قرمز رنگ برخاست. صدای قدم‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد و این نشان می‌داد که فاصله‌اش با ناطوران کمتر شده. پادشاه اِدوارد را گذرانده و به پسرک نزدیک شد. لورا، جک و آنا آهسته به پادشاه و دیوید نگاه کردند، به جز اِدوارد که از هنگام ورودش به سالن بدون آن‌که بازتابی از خود نشان بدهد ایستاده بود. پادشاه به دیوید که کوتاه‌تر از آن بود نگریست. همین اختلافِ قد بین آن دو باعث شده بود تا دیوید بیشتر نگران شود. پادشاه ناگاه با فریاد گفت:
- متفاوت؟
آنا گویا که ببری وحشی دیده باشد عقب‌تر رفت و مدام پلک زد. قطرات عرق بر روی پو*ست قهوه‌ای و تیره‌اش به سهولت دیده میشد. این حقیقت داشت که در آن موقعیت آنا از لورا هراسان‌تر شده بود. دیوید تمام تلاشش را کرد تا نگاهش کمتر به نگاه وحشیانه‌ی پادشاه برخورد کند. اگر همه چیز همان‌طور ادامه پیدا کند انتظار میرود تا تخیلاتی که لورا قبل از ورود به سالن داشت تبدیل به واقعیت شود. پادشاه این‌بار آرام‌تر، اما با لحنی تهدیدآمیز گفت:
- بدتر از آن هم میشود. درست هنگامی که مقابل ایزد نابودی می‌ایستید!
تیله‌های قهوه‌ای دیوید بدون آن‌که توان هدایتش را داشته باشد لرزید. ناگاه با خود گمان کرد که قرار است ماجرا جدی‌تر از چیزی شود که در این مدت تصورش را کرده بود.
کد:
ناطوران هنگامی که واردِ قصر شدند خدمه‌هایی را دیدند که بی‌وقفه درحال انجام وظیفه بودند. خون‌ها در کفِ سالن پاک شده بود و دیگر هیج نشانه‌ای از اتفاقِ تلخی که چند ساعت پیش رخ داده بود وجود نداشت. از هنگام حمله‌ گرگ‌ها به قصر، پادشاه و خانواده‌اش تا کنون در اقامتگاهشان بودند. در قصر، ناطوران هرچه که جلوتر می‌رفتند همه چیز برایشان ناآشنا و تازه می‌آمد. لورا که به دنبال نخست وزیر می‌رفت متوجه شد تا به حال به این قسمت از قصر نیامده بودند. نه قاب‌ها و فرشِ قرمز بر کف زمین را دیده بود و نه راهروهای طویلی را که آشکار نبود انتهایشان به چه چیزی ختم می‌شد. لورا کم‌کم دریافت مقصدشان "قسمت جنوبیِ" قصر است، درست همان‌جایی که خانم کیم در نخستین روز نگهبانی‌شان به آن‌ها گفته بود "ممنوع" است. پس چرا دارند به آن‌جا می‌روند؟ اضطرابی به جان لورا افتاد که تنها معجزه می‌تواند او را آرام کند. هرچه جلوتر می‌رفتند همه چیز تیره‌تر و رنگ‌ و بویی جدی‌تر به خود می‌گرفت. لورا با نگاهی آشفته به اِدوارد چشم دوخت. نگاهِ اِدوارد به اطراف آن‌قدر عادی به نظر می‌آمد که لورا متعجب شد. دخترک گمان کرد که شاید او پیش‌تر به این‌جا آمده باشد، درواقع ممکن بود گمانش درست باشد، درآخر اِدوارد فرمانده‌ی ارشد بود و انتظار می‌رفت که قسمت‌های مختلف قصر را به خوبی بشناسد. همان لحظه دیوید آرام‌آرام به اِدوارد نزدیک شد. بر روی پنجه‌‌های پاهایش ایستاد و خیلی آهسته در گوشش گفت:

- ما را کجا میبرند؟

اِدوارد که از حضور او درکنارش شوکه شده بود با احتیاط گفت:

- سالن مباحثه.

دیوید که حالا جوابش را از اِدواردِ بلند قامت شنیده بود به عقب برگشت. قسمت جنوبی قصر متعلق به فرماندارها و درباریان بود. سالن‌ مباحثه و دفترکارهای آن‌ها در این‌جا وجود داشت، به زبانی ساده‌تر برای لورا؛ اقامتگاه پادشاه و خانواد‌ه‌اش در این‌جا قرار نداشت، شاید این اولین دروغی باشد که خانم کیم به آن‌ها گفته است. با ایستادنِ ناگهانیِ نخست وزیر و سربازانش ناطوران هم ایستادن، هرچند که دیوید و اِدوارد تصادف کوچکی با یک‌دیگر داشتند. لورا سرش را به راست چرخاند تا بتواند چیزی ببیند، دربِ آهنی که روبه‌رویشان قرار داشت آن‌قدر بزرگ بود که می‌توانست یک ماموت را در خود جای دهد. همان لحظه درب باز شد و نخست‌وزیر بی‌درنگ وارد سالن شد. ناطوران پشتِ درب ایستاده بودند و در انتظار بودند تا آن‌ها نیز وارد سالن مباحثه شوند. لورا همان‌طور که در انتظار بود به آن فکر کرد که ممکن است سالن چه شکلی باشد. برای مثال؛ ممکن است بسترهایی از میخ وجود داشته باشد که هرکه نظم سالن را به هم ریخت آن را مجبود به خوابیدن بر روی بستر مرگ کنند، یا از سقف آویزانش کنند و درباریان شرت‌بندی کنند که چه کسی می‌تواند به پیشانیِ مجرم سنگ پرتاب کند. لورا با افکارش سبب اضطراب و نگرانیِ بیشترِ خود شد. شاید اصلاً مجازاتی در کار نباشد، شاید نه تختی از تیزترین میخ‌های جهان وجود داشته باشد و نه زنجیرهایی که فردی را از بالا آویزان کنند و به‌ دلیل برخود سنگ با پیشانی‌اش بمیرد. ناگهان درب آهنی با صدای جیر مانندی باز شد. ناطوران با تردید و احتیاط واردِ سالن مباحثه شدند. درست همان‌جایی ایستادند که اِدوارد کمی پیش ایستاده بود و شنونده سخنان درباریان و پادشاه بود. همان‌طور که لورا گمان می‎‌کرد هیچ چیزی نظیرِ تختِ میخی و زنجیر وجود نداشت. از بالا نوری به ناطوران تابیده میشد و این باعث شد تا لورا فکر کند مجرم است. دخترک مردانی را دید که پشت میز گِردی نشسته بودند. دخترک توهم زده بود که درباریان درحال تماشای او هستند. درواقع توهم نبود، چشمان آن‌ها جز آنا و لورا فرد دیگری را نمی‌دید. دخترک معذب و خجالت‌زده آنا را به عقب راند و خودش نیز به جک نزدیک شد. پادشاه انگشتش را با ریتم به میزِ چوبی زد، کمی بعد همان انگشتش را بالا آورد و به جک و دیوید اشاره کرد. غرولندکنان گفت:

- شما دو مرد جوان مگر آگاه نیستید که حافظت از جان مردم در اولویت است؟ ناگاه همه چیز را رها کردید و رفتید؟

دیوید عقب‌تر از لورا و اِدوارد ایستاده بود، شادمان شده از آن‌که کامل چهره‌اش پنهان است. برخلاف جک که در کنار لورا ایستاده و هرچه تلاش کند نمی‌تواند خود را پنهان کند. جک دیگر توان سخن گفتن نداشت، به گمانش حق با پادشاه است. دیوید که از نگاه پادشاه و درباریان مخفی بود به راحتی سخن گفت:

- اما پادشاه، همه چیز با آن‌چه گمان می‎‌کردیم متفاوت بود.

پادشاه آرام از تخت مخملی و قرمز رنگ برخاست. صدای قدم‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد و این نشان می‌داد که فاصله‌اش با ناطوران کمتر شده. پادشاه اِدوارد را گذرانده و به پسرک نزدیک شد. لورا، جک و آنا آهسته به پادشاه و دیوید نگاه کردند، به جز اِدوارد که از هنگام ورودش به سالن بدون آن‌که بازتابی از خود نشان بدهد ایستاده بود. پادشاه به دیوید که کوتاه‌تر از آن بود نگریست. همین اختلافِ قد بین آن دو باعث شده بود تا دیوید بیشتر نگران شود. پادشاه ناگاه با فریاد گفت:

- متفاوت؟

آنا گویا که ببری وحشی دیده باشد عقب‌تر رفت و مدام پلک زد. قطرات عرق بر روی پو*ست قهوه‌ای و تیره‌اش به سهولت دیده میشد. این حقیقت داشت که در آن موقعیت آنا از لورا هراسان‌تر شده بود. دیوید تمام تلاشش را کرد تا نگاهش کمتر به نگاه وحشیانه‌ی پادشاه برخورد کند. اگر همه چیز همان‌طور ادامه پیدا کند انتظار میرود تا تخیلاتی که لورا قبل از ورود به سالن داشت تبدیل به واقعیت شود. پادشاه این‌بار آرام‌تر، اما با لحنی تهدیدآمیز گفت:

- بدتر از آن هم میشود. درست هنگامی که مقابل ایزد نابودی می‌ایستید!

تیله‌های قهوه‌ای دیوید بدون آن‌که توان هدایتش را داشته باشد لرزید. ناگاه با خود گمان کرد که قرار است ماجرا جدی‌تر از چیزی شود که در این مدت تصورش را کرده بود.
#پارت۴۲
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
پادشاه پس از سخنش به میزِ گِرد بازگشت. آهسته خود را بر صندلی انداخت و نظاره‌گرِ ناطوران شد. چهره‌ای معمولی و مبتذل به خود گرفت و گفت:
- در مواجه شدن با آسوکا لورا بهترین عملکرد را داشت.
دخترک که گویا صاعقه‌ای به او برخورد کرده باشد با بهت‌زدگی به پادشاه چشم دوخت. سخنِ پادشاه را در ذهنش مرور کرد، بارها و بارها. اکنون خرسند شده از تمجیدِ پادشاه لبخند میزند. لبخند که هیچ، می‌توانست با صدایی رسا بخندد و مانند کودکان جست‌وخیز کند، با این‌حال این‌کار را جایز ندانست. همان‌لحظه به یادآورد که ناطوران در مواجه شدن با آسوکا چقدر هراسان بودند. اصلاً همان که توانسته بود دو آسوکا را شکست دهد برای درباریان معجزه بود. دخترک به جایی نگریست که دیوید ایستاده بود. دیوید در تمام مدت به زمین خیره شده بود. لورا هرچه دقت کرد چیزی از وضعیتِ کنونیِ او درک نکرد، حتی غمگین هم نبود. سرانجام از لورا تمجید شده بود و دیگر ناطوران سهمشان تنقید بود. لورا با وجدانی که در حال عذاب بود، آهسته نگاهش را از دیوید گرفت و به پادشاه چشم دوخت.
- از شما به عنوان ناطوران جهان انتظار میرود که در شکستِ اهریمن به یک‌دیگر کمک کنید، نه آن‌که تمامِ بارها بر دوشِ یک دختر بچه باشد.
لورا با چشم‌پوشی به آن‌چه خاطب شده بود نگاهش را از پادشاه برگرداند. اِدوارد به طور کامل آگاه بود که قرار است چه سخن‌های را بشنود، به همان دلیل برخلاف همکارانش که شرمنده و مضطرب بودند آرام‌تر بود. در آن‌سوی، درباریان گاهی با هر سخنِ پادشاه سری تکان می‌دادند و به ناطوران نگاه می‌کردند. پادشاه به یکی از مردانِ دربار که رخساری خوفناک داشت اشاره کرد تا گفت‌وگویی داشته باشند. مَرد زخمِ عمیقی که سبب نابینا شدن یکی از چشمانش شده بود را خاراند و با یک چشم سالمش به ناطوران نگریست. با لحنی مرموز و آرام گفت:
- درکِ چنین شرایطی برای شما سخت است، اما به عنوان یک ناطور باید چشمانتان را بر روی همه چیز ببندید.
صدایش آن‌قدر گرفته بود که لورا به سختی توانست بفهمد که او چه می‌گوید. به نظر می‌آمد که بیشتر عمرش را در صح*نه‌ی نبرد و حافظت از کشور گذرانده است و گمان میرود فریادهای متداول از پیروزی‌ در نبردهای مداوم او را به چنین روزی انداخته باشد. مردِ یک چشم این‌بار آرام‌تر و با احتیاطِ بیشتر گفت:
- ممکن است تا چند روز آینده اعزام شوید.
لورا هراسیده از آن‌چه که شنیده بود به اِدوارد نگریست. مقصود آن مَرد از اعزام چیست؟ گویا لورا پاسخ را از اِدوارد می‌خواست. دخترک واجب می‌دانست که پرسش را بر زبان بیاورد، اما توانِ این‌کار را نداشت. سرانجام آشکار بود که پاسخ چیست. اکنون نگاهش را از اِدوارد گرفت و به زمینِ سنگی چشم دوخت. بعد از کلنجارهایی که با خود داشت به آرامی گفت:
- به کجا اعزام می‌شویم؟
تک‌تک‌شان آگاه بودند که پاسخ چیست. مردِ دربار که از پرسشِ دخترک متعجب شده بود گفت:
- اعزام به منطقه‌ی ممنوعه، برای شکست ایزدِ مرگ و نابودی!
آنا که گویا از ارتفاعی بلند پرتاب شده باشد دستانِ لورا را گرفته تا مانع از برخوردش با زمین باشد. ترسیده بود و لورا به درستی او را درک کرده بود و دلیل هراسان بودنِ او را می‌دانست، اما مگر برای همین ناطور نشده بودند؟ پس چرا انتظار چنین چیزی را نداشتند؟ دیوید که تصمیم گرفته بود دیگر پنهان نباشد اِدوارد را کنار زد و سرانجام به جلو آمد. با نگاهی هراسان به مردانی که آسوده روبه‌رویش نشسته بودند نگریست و با خشم گفت:
- برای چنین کاری زود است! ما هنوز نمی‌دانیم چه گونه... .
ناگاه پادشاه با بی‌اعتنایی سخنِ او را قطع کرد و گفت:
- ممکن است فردا ظهر اعزام شوید، به گمانم بهتر است امشب را خوب استراحت کنید.
دیوید با نگاهی وحشت‌زده به پادشاه نگاه کرد. گویا آن مرد قصد نداشت که به سخنش گوش فرا دهد، گویا ناطوران نامشهود بودند. دختران و پسرانِ جوان بهت‌زده رو‌به‌روی مردانِ سال‌خورده ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه کنند تا کمی به خواسته‌هایشان توجه شود.
- به سالن غذاخوری بروید!
پادشاه بعد از دستورش برخاست و درباریان به تقلید از او از صندلی‌های نرم و گرمشان برخاستند. دیوید قصد داشت به جلوی آن‌ها برود و مانع از خروجشان شود. می‌خواست بداند حقیقت است که او ناپیدا شده؟ به راستی آن‌ها نمی‌توانند او را ببیند و بشنوند؟ دیوید چاره‌ای نداشت جز خیره ماندن به پادشاهِ بی‌اعتنایی که اکنون درحال رفتن است. لورا به درباریان نگریست که در حال خروج از درب دیگری بودند. پادشاه قبل از ترک سالن با لحنی آمیخته به خنده گفت:
- خانمِ کیم در انتظار شماست! زمان دقیق اعزام را او به شما می‌گوید.
پادشاه درب را با شدت بست و ناطوران را با هزاران سخن و اعتراض رها کرد. حالا دیگر خودشان بودند و سالنی که سکوت آن را بلعیده بود. لورا به همکارانش چشم دوخت، همه به جز او خیره مانده به دیوار و زمین ایستاده بودند و گویا هرلحظه امکان داشت با کوچک‌ترین برخوردشان با لورا نقش بر زمین شوند. لورا می‌دانست که اکنون زمان کافی ندارند، سپس با خود گمان برد که همین امشب باید یاد بگیرد که چگونه با شمشیر بجنگد، اصلاً چگونه قرار بود شمشیر به دست بگیرد؟ شاید عنصر بتواند به او کمک کند. سرانجام روح و نیروی خدایان در آن تِکه سنگِ بلوری و سبز دمیده شده است. لورا امیدوارتر از همیشه به ناطوران چشم دوخت و گفت:
- دیگر بس است. بیاید به سالن عذاخوری برویم. خانم کنیم در انتظار ما هستند.
آنا و جک با ناباوری به لورا چشم دوختند. آن امید و طلاتم را در صدای لورا شنیده و درک کرده بودند. حتی فرمانده‌ی جوان نیز که تمام مدت در سکوت بوده متوجه امیدواری در وجودِ لورا شده بود. لورا ایستاد و خطاب به دیوید ادامه داد:
- البته اگر اعتراضی ندارید.
دیوید عبوسانه و بی‌اعتنا لورا را کنار زد و از درب آهنی خارج شد. گویا دلیل اعزامشان را لورا می‌دانست و اوست که مقصر است. دیوید با خشم زیرلب زمزمه کرد:
- برای چه آن‌قدر امیدواری؟
لورا سخنِ او را شنیده بود، اما می‌دانست اگر پاسخی به او دهد دیوید از خیال‌پردازی و خوش‌خیالیِ او سخن می‌گوید.
کد:
پادشاه پس از سخنش به میزِ گِرد بازگشت. آهسته خود را بر صندلی انداخت و نظاره‌گرِ ناطوران شد. چهره‌ای معمولی و مبتذل به خود گرفت و گفت:

- در مواجه شدن با آسوکا لورا بهترین عملکرد را داشت.

دخترک که گویا صاعقه‌ای به او برخورد کرده باشد با بهت‌زدگی به پادشاه چشم دوخت. سخنِ پادشاه را در ذهنش مرور کرد، بارها و بارها. اکنون خرسند شده از تمجیدِ پادشاه لبخند میزند. لبخند که هیچ، می‌توانست با صدایی رسا بخندد و مانند کودکان جست‌وخیز کند، با این‌حال این‌کار را جایز ندانست. همان‌لحظه به یادآورد که ناطوران در مواجه شدن با آسوکا چقدر هراسان بودند. اصلاً همان که توانسته بود دو آسوکا را شکست دهد برای درباریان معجزه بود. دخترک به جایی نگریست که دیوید ایستاده بود. دیوید در تمام مدت به زمین خیره شده بود. لورا هرچه دقت کرد چیزی از وضعیتِ کنونیِ او درک نکرد، حتی غمگین هم نبود. سرانجام از لورا تمجید شده بود و دیگر ناطوران سهمشان تنقید بود. لورا با وجدانی که در حال عذاب بود، آهسته نگاهش را از دیوید گرفت و به پادشاه چشم دوخت.

- از شما به عنوان ناطوران جهان انتظار میرود که در شکستِ اهریمن به یک‌دیگر کمک کنید، نه آن‌که تمامِ بارها بر دوشِ یک دختر بچه باشد.

لورا با چشم‌پوشی به آن‌چه خاطب شده بود نگاهش را از پادشاه برگرداند. اِدوارد به طور کامل آگاه بود که قرار است چه سخن‌های را بشنود، به همان دلیل برخلاف همکارانش که شرمنده و مضطرب بودند آرام‌تر بود. در آن‌سوی، درباریان گاهی با هر سخنِ پادشاه سری تکان می‌دادند و به ناطوران نگاه می‌کردند. پادشاه به یکی از مردانِ دربار که رخساری خوفناک داشت اشاره کرد تا گفت‌وگویی داشته باشند. مَرد زخمِ عمیقی که سبب نابینا شدن یکی از چشمانش شده بود را خاراند و با یک چشم سالمش به ناطوران نگریست. با لحنی مرموز و آرام گفت:

- درکِ چنین شرایطی برای شما سخت است، اما به عنوان یک ناطور باید چشمانتان را بر روی همه چیز ببندید.

 صدایش آن‌قدر گرفته بود که لورا به سختی توانست بفهمد که او چه می‌گوید. به نظر می‌آمد که بیشتر عمرش را در صح*نه‌ی نبرد و حافظت از کشور گذرانده است و گمان میرود فریادهای متداول از پیروزی‌ در نبردهای مداوم او را به چنین روزی انداخته باشد. مردِ یک چشم این‌بار آرام‌تر و با احتیاطِ بیشتر گفت:   

- ممکن است تا چند روز آینده اعزام شوید.

لورا هراسیده از آن‌چه که شنیده بود به اِدوارد نگریست. مقصود آن مَرد از اعزام چیست؟ گویا لورا پاسخ را از اِدوارد می‌خواست. دخترک واجب می‌دانست که پرسش را بر زبان بیاورد، اما توانِ این‌کار را نداشت. سرانجام آشکار بود که پاسخ چیست. اکنون نگاهش را از اِدوارد گرفت و به زمینِ سنگی چشم دوخت. بعد از کلنجارهایی که با خود داشت به آرامی گفت:

- به کجا اعزام می‌شویم؟

تک‌تک‌شان آگاه بودند که پاسخ چیست. مردِ دربار که از پرسشِ دخترک متعجب شده بود گفت:

- اعزام به منطقه‌ی ممنوعه، برای شکست ایزدِ مرگ و نابودی!

آنا که گویا از ارتفاعی بلند پرتاب شده باشد دستانِ لورا را گرفته تا مانع از برخوردش با زمین باشد. ترسیده بود و لورا به درستی او را درک کرده بود و دلیل هراسان بودنِ او را می‌دانست، اما مگر برای همین ناطور نشده بودند؟ پس چرا انتظار چنین چیزی را نداشتند؟ دیوید که تصمیم گرفته بود دیگر پنهان نباشد اِدوارد را کنار زد و سرانجام به جلو آمد. با نگاهی هراسان به مردانی که آسوده روبه‌رویش نشسته بودند نگریست و با خشم گفت:

- برای چنین کاری زود است! ما هنوز نمی‌دانیم چه گونه... .

ناگاه پادشاه با بی‌اعتنایی سخنِ او را قطع کرد و گفت:

- ممکن است فردا ظهر اعزام شوید، به گمانم بهتر است امشب را خوب استراحت کنید.

دیوید با نگاهی وحشت‌زده به پادشاه نگاه کرد. گویا آن مرد قصد نداشت که به سخنش گوش فرا دهد، گویا ناطوران نامشهود بودند. دختران و پسرانِ جوان بهت‌زده رو‌به‌روی مردانِ سال‌خورده ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه کنند تا کمی به خواسته‌هایشان توجه شود. 

- به سالن غذاخوری بروید!

پادشاه بعد از دستورش برخاست و درباریان به تقلید از او از صندلی‌های نرم و گرمشان برخاستند. دیوید قصد داشت به جلوی آن‌ها برود و مانع از خروجشان شود. می‌خواست بداند حقیقت است که او ناپیدا شده؟ به راستی آن‌ها نمی‌توانند او را ببیند و بشنوند؟ دیوید چاره‌ای نداشت جز خیره ماندن به پادشاهِ بی‌اعتنایی که اکنون درحال رفتن است. لورا به درباریان نگریست که در حال خروج از درب دیگری بودند. پادشاه قبل از ترک سالن با لحنی آمیخته به خنده گفت:

- خانمِ کیم در انتظار شماست! زمان دقیق اعزام را او به شما می‌گوید.

پادشاه درب را با شدت بست و ناطوران را با هزاران سخن و اعتراض رها کرد. حالا دیگر خودشان بودند و سالنی که سکوت آن را بلعیده بود. لورا به همکارانش چشم دوخت، همه به جز او خیره مانده به دیوار و زمین ایستاده بودند و گویا هرلحظه امکان داشت با کوچک‌ترین برخوردشان با لورا نقش بر زمین شوند. لورا می‌دانست که اکنون زمان کافی ندارند، سپس با خود گمان برد که همین امشب باید یاد بگیرد که چگونه با شمشیر بجنگد، اصلاً چگونه قرار بود شمشیر به دست بگیرد؟ شاید عنصر بتواند به او کمک کند. سرانجام روح و نیروی خدایان در آن تِکه سنگِ بلوری و سبز دمیده شده است. لورا امیدوارتر از همیشه به ناطوران چشم دوخت و گفت:

- دیگر بس است. بیاید به سالن عذاخوری برویم. خانم کنیم در انتظار ما هستند.

آنا و جک با ناباوری به لورا چشم دوختند. آن امید و طلاتم را در صدای لورا شنیده و درک کرده بودند. حتی فرمانده‌ی جوان نیز که تمام مدت در سکوت بوده متوجه امیدواری در وجودِ لورا شده بود. لورا ایستاد و خطاب به دیوید ادامه داد:

- البته اگر اعتراضی ندارید.

دیوید عبوسانه و بی‌اعتنا لورا را کنار زد و از درب آهنی خارج شد. گویا دلیل اعزامشان را لورا می‌دانست و اوست که مقصر است. دیوید با خشم زیرلب زمزمه کرد:

- برای چه آن‌قدر امیدواری؟

لورا سخنِ او را شنیده بود، اما می‌دانست اگر پاسخی به او دهد دیوید از خیال‌پردازی و خوش‌خیالیِ او سخن می‌گوید.
#پارت۴۳
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
مقصد بعدیشان سالن غذاخوری بود. به گفته‌ پادشاه ویلیام گویا خانمِ کیم آن‌جا در انتظارشان است. ناطوران با کمک اِدوارد راهروها را به درستی گذراندند و سرانجام به سالن غذاخوری رسیدند. لورا به زنی نگریست که از پنجره‌ درحال تماشای مهتاب بود. نسیمِ خنک و شبانه زلفِ کَمندش را به عقب و جلو تکان میداد. ناطوران آهسته قدم برداشتند و به نزدش رفتند. لورا با صدای دخترانه‌اش نامِ زن را بر زبان آورد.
- خانمِ کیم.
زنِ آسیایی آهسته نگاهش را از مهتاب گرفت و با تیله‌های طلایی‌اش به لورا چشم دوخت. دخترک در یک لحظه محو در چشمان جادوییِ مربی‌اش شد. لورا به خود التماس کرد تا ادامه‌ سخنش را از یاد نبرده باشد. سپس ادامه داد.
- با ما سخنی دارید؟
بی‌گمان باید سخنی داشته باشد که ناطوران را به نزد خود خوانده است. خانمِ کیم نگاهش را از لورا گرفت و به دیگر ناطوران چشم دوخت. از رخسارش آشکار بود چیزی او را اندوهگین کرده است. زن به آرامی سخن گفت:
- شما را تحسین می‌کنم که توانستید در آن شرایطِ دشوار درنده ٔ مرگ را نابود کنید.
لورا گمان برد که شاید نامِ دیگر آن موجودِ پلید "درنده ٔ مرگ" باشد. خانمِ کیم تنها فردی بود که ناطوران را تمجید و تعریف کرده بود. زن این‌بار وجهه‌ای جدی‌تر به خود گرفت و
گفت:
- در هنگام طلوع آفتاب راهیِ سفری طولانی می‌شوید.
خانمِ کیم بی‌آن‌که از مقصد و دلیل سفرشان سخن بگوید ادامه داد.
- همه چیز برایتان آماده است.
ناطوران قصد داشتند پرسشی را مطرح کنند که درباریان و پادشاه به آن پاسخی ندادند. سرانجام شاید از مربی‌شان پاسخی بگیرند. دیوید که مدت‌ها بود اجازه سخن گفتن را نداشت به جلو آمد و گفت:
- خانمِ کیم ما تا کنون شمشیر بر دست نگرفته‌ایم! پس چگونه با ایزدِ نابودی نبرد داشته باشیم؟
نبود آگاهیِ کافی از چگونگی کار کردن با شمشیر، دلشوره‌ای نو برای ناطوران بود. اِدوارد تنها شخص در بین ناطوران بود که می‌توانست با شمشیر بجنگد. جک و دیوید تا قبل از ناطور شدنشان هیچ‌گاه شمشیر بر دست نگرفته بودند. دختران نیز همه‌جور درس و کلاسی داشتند به غیر از کلاسِ شمشیرزنی. خانمِ کیم دستِ سپیدش را بر روی تاجِ صندلی که در نزدش بود نهاد و گفت:
- شمشیرِ ناطوران توسط خدایان ساخته شده. هنگامی لمسش کنید به خوبی می‌دانید که چه‌گونه استفاده کنید.
لورا گمان می‌کرد شمشیرِ خدایان افسانه باشد، پس حقیقت داشت که ناطوران از شمشیر‌های استفاده می‌کنند که هیچ آهنگری نمی‌تواند همانندش را بسازد. پس دیگر دغدغه‌ای برایشان نمی‌ماند. گویا همه‌چیز برای رفتنِ آن‌ها آماده و حاضر است. خانمِ کیم به چشمانِ نگرانِ ناطوران نگاه کرد و گفت:
- دلواپس نباشید، عناصر اجازه نمی‌دهند به خطر بیوفتید. شما خوب می‌دانید چه‌گونه مبارزه کنید.
مربی از شاگردانش فاصله گرفت و به دربِ ورودیِ سالن رسید، گویا او نیز می‌خواست ناطوران را تنها بگذارد. خانمِ کیم که اکنون همانند آن‌ها اندوه به وجودش حجوم آورده است، نگاهِ نگرانش را به ناطوران داده و گفت:
- گمان می‌کنید ثبتِ نام برای انتخاب ناطورانِ جدید واقعیست؟
لورا متوجه کلامِ مربی‌اش نشد. ناطوران سرگشته به یک‌دیگر نگاه می‌کردند، هر یک از آن‌ها برای خود پاسخی پیدا کرده بود.
خانمِ کیم این‌بار با لبخند کوچکی بر ل*بش ادامه داد:
- خاندانِ کیم تواناییِ این را دارند تا انسان‌های برگزیده را از بین مردم تشخص بدهند.
لورا این‌بار مشتاقانه‌تر به جلو آمده و در انتظار سخنِ مربی‌اش بود. حتی دیوید نیز از خود اشتیاق نشان داده بود.
- ثبتِ‌نام بهانه‌ای بود برای گردآوریِ مردم. شما در روزِ ثبت‌نام آمدید، و من نیز شما را دیدم.
لورا متعجب از آن‌چه که شنیده با حیرت مربی‌اش را نگاه می‌کند. هیچ نمی‌دانست که خانمِ کیم چه می‌گوید، هرچند تا کنون متوجه سخن‌های او شده بود.
- آن روز از شما نوری ساطع میشد. ما نورانی‌ترین‌ها را انتخاب کردیم!
خانمِ کیم به زمین خیره شده بود. هنوز لبخند بر ل*ب داشت و گویا درحال تعریف خاطرات بچگی‌اش بود. وزنش را بر دیواری که پشتش بود انداخت، اخمی کوچک بر ابروهایش نقش بست و همان‌طور که درحال مرور خاطرات بود گفت:
- جالب است بدانید...مردمِ عادی دارایِ هیچ رنگ و نوری نیستند، اما شما...نورانی‌ترین و درخشان‌ترین بودید.
ناگهان بغضی در گلویش به جود آمد که خود نیز دلیلش را نمی‌دانست. اکنون چشمانش همه جارا تار میدید، به گمانش احساسی شده بود، شاید دلیلش این باشد که آن شب مهتاب بسیار زیبا بود و چقدر دلش می‌خواست این را به ناطوران بگوید. خانمِ کیم نگاهش را از زمین برداشت و ایستاد. پلک‌هایش را بست تا اشک را دور کند و دیگر تار نبیند. بینی‌اش را به آرامی بالا کشید و آهسته گفت:
- کالسکه‌چی در انتظار شماست.
لورا دور شدنِ مربی‌اش را دید. بعد از آن به دوستش چشم دوخت، هردو با لبخندی که بر ل*ب داشتند به یک‌دیگر نگاه کردند. پس تمامش نمایش بود. هدفشان جمع‌آوریِ مردم در قصر بود تا خانمِ کیم بتواند به سهولت ببیند. آن هم به این‌خاطر بود که خاندانِ او نمی‌توانستند آشکارا در میان مردم زندگی کنند. لورا انتخاب شدنش را مدیون که بود؟ خودش یا چشمانِ طلاییِ خانمِ کیم؟ لورا به مهتاب چشم دوخت، نه تنها او، بلکه همکارانش نیز به او ملحق شدند. مهتاب به سنگ‌های بلوری که در س*ی*نه‌شان بود می‌تابید، اکنون زیبا و نورانی‌تر از قبل به نظر می‌آمدند.

کد:
 مقصد بعدیشان سالن غذاخوری بود. به گفته‌ پادشاه ویلیام گویا خانمِ کیم آن‌جا در انتظارشان است. ناطوران با کمک اِدوارد راهروها را به درستی گذراندند و سرانجام به سالن غذاخوری رسیدند. لورا به زنی نگریست که از پنجره‌ درحال تماشای مهتاب بود. نسیمِ خنک و شبانه زلفِ کَمندش را به عقب و جلو تکان میداد. ناطوران آهسته قدم برداشتند و به نزدش رفتند. لورا با صدای دخترانه‌اش نامِ زن را بر زبان آورد.

- خانمِ کیم.

زنِ آسیایی آهسته نگاهش را از مهتاب گرفت و با تیله‌های طلایی‌اش به لورا چشم دوخت. دخترک در یک لحظه محو در چشمان جادوییِ مربی‌اش شد. لورا به خود التماس کرد تا ادامه‌ سخنش را از یاد نبرده باشد. سپس ادامه داد.

- با ما سخنی دارید؟

بی‌گمان باید سخنی داشته باشد که ناطوران را به نزد خود خوانده است. خانمِ کیم نگاهش را از لورا گرفت و به دیگر ناطوران چشم دوخت. از رخسارش آشکار بود چیزی او را اندوهگین کرده است. زن به آرامی سخن گفت:

- شما را تحسین می‌کنم که توانستید در آن شرایطِ دشوار درنده ٔ مرگ را نابود کنید.

لورا گمان برد که شاید نامِ دیگر آن موجودِ پلید "درنده ٔ مرگ" باشد. خانمِ کیم تنها فردی بود که ناطوران را تمجید و تعریف کرده بود. زن این‌بار وجهه‌ای جدی‌تر به خود گرفت و

گفت:

- در هنگام طلوع آفتاب راهیِ سفری طولانی می‌شوید.

خانمِ کیم بی‌آن‌که از مقصد و دلیل سفرشان سخن بگوید ادامه داد.

- همه چیز برایتان آماده است.

ناطوران قصد داشتند پرسشی را مطرح کنند که درباریان و پادشاه به آن پاسخی ندادند. سرانجام شاید از مربی‌شان پاسخی بگیرند. دیوید که مدت‌ها بود اجازه سخن گفتن را نداشت به جلو آمد و گفت:

- خانمِ کیم ما تا کنون شمشیر بر دست نگرفته‌ایم! پس چگونه با ایزدِ نابودی نبرد داشته باشیم؟

نبود آگاهیِ کافی از چگونگی کار کردن با شمشیر، دلشوره‌ای نو برای ناطوران بود. اِدوارد تنها شخص در بین ناطوران بود که می‌توانست با شمشیر بجنگد. جک و دیوید تا قبل از ناطور شدنشان هیچ‌گاه شمشیر بر دست نگرفته بودند. دختران نیز همه‌جور درس و کلاسی داشتند به غیر از کلاسِ شمشیرزنی. خانمِ کیم دستِ سپیدش را بر روی تاجِ صندلی که در نزدش بود نهاد و گفت:

- شمشیرِ ناطوران توسط خدایان ساخته شده. هنگامی لمسش کنید به خوبی می‌دانید که چه‌گونه استفاده کنید.

لورا گمان می‌کرد شمشیرِ خدایان افسانه باشد، پس حقیقت داشت که ناطوران از شمشیر‌های استفاده می‌کنند که هیچ آهنگری نمی‌تواند همانندش را بسازد. پس دیگر دغدغه‌ای برایشان نمی‌ماند. گویا همه‌چیز برای رفتنِ آن‌ها آماده و حاضر است. خانمِ کیم به چشمانِ نگرانِ ناطوران نگاه کرد و گفت:

- دلواپس نباشید، عناصر اجازه نمی‌دهند به خطر بیوفتید. شما خوب می‌دانید چه‌گونه مبارزه کنید.

مربی از شاگردانش فاصله گرفت و به دربِ ورودیِ سالن رسید، گویا او نیز می‌خواست ناطوران را تنها بگذارد. خانمِ کیم که اکنون همانند آن‌ها اندوه به وجودش حجوم آورده است، نگاهِ نگرانش را به ناطوران داده و گفت:

- گمان می‌کنید ثبتِ نام برای انتخاب ناطورانِ جدید واقعیست؟

 لورا متوجه کلامِ مربی‌اش نشد. ناطوران سرگشته به یک‌دیگر نگاه می‌کردند، هر یک از آن‌ها برای خود پاسخی پیدا کرده بود.

خانمِ کیم این‌بار با لبخند کوچکی بر ل*بش ادامه داد:

- خاندانِ کیم تواناییِ این را دارند تا انسان‌های برگزیده را از بین مردم تشخص بدهند.

لورا این‌بار مشتاقانه‌تر به جلو آمده و در انتظار سخنِ مربی‌اش بود. حتی دیوید نیز از خود اشتیاق نشان داده بود.

- ثبتِ‌نام بهانه‌ای بود برای گردآوریِ مردم. شما در روزِ ثبت‌نام آمدید، و من نیز شما را دیدم.

لورا متعجب از آن‌چه که شنیده با حیرت مربی‌اش را نگاه می‌کند. هیچ نمی‌دانست که خانمِ کیم چه می‌گوید، هرچند تا کنون متوجه سخن‌های او شده بود.

- آن روز از شما نوری ساطع میشد. ما نورانی‌ترین‌ها را انتخاب کردیم!

خانمِ کیم به زمین خیره شده بود. هنوز لبخند بر ل*ب داشت و گویا درحال تعریف خاطرات بچگی‌اش بود. وزنش را بر دیواری که پشتش بود انداخت، اخمی کوچک بر ابروهایش نقش بست و همان‌طور که درحال مرور خاطرات بود گفت:

- جالب است بدانید...مردمِ عادی دارایِ هیچ رنگ و نوری نیستند، اما شما...نورانی‌ترین و درخشان‌ترین بودید.

ناگهان بغضی در گلویش به جود آمد که خود نیز دلیلش را نمی‌دانست. اکنون چشمانش همه جارا تار میدید، به گمانش احساسی شده بود، شاید دلیلش این باشد که آن شب مهتاب بسیار زیبا بود و چقدر دلش می‌خواست این را به ناطوران بگوید. خانمِ کیم نگاهش را از زمین برداشت و ایستاد. پلک‌هایش را بست تا اشک را دور کند و دیگر تار نبیند. بینی‌اش را به آرامی بالا کشید و آهسته گفت:

- کالسکه‌چی در انتظار شماست.

لورا دور شدنِ مربی‌اش را دید. بعد از آن به دوستش چشم دوخت، هردو با لبخندی که بر ل*ب داشتند به یک‌دیگر نگاه کردند. پس تمامش نمایش بود. هدفشان جمع‌آوریِ مردم در قصر بود تا خانمِ کیم بتواند به سهولت ببیند. آن هم به این‌خاطر بود که خاندانِ او نمی‌توانستند آشکارا در میان مردم زندگی کنند. لورا انتخاب شدنش را مدیون که بود؟ خودش یا چشمانِ طلاییِ خانمِ کیم؟ لورا به مهتاب چشم دوخت، نه تنها او،  بلکه همکارانش نیز به او ملحق شدند. مهتاب به سنگ‌های بلوری که در س*ی*نه‌شان بود می‌تابید، اکنون زیبا و نورانی‌تر از قبل به نظر می‌آمدند.
#پارت۴4
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
اِعزام

در آن سویِ جهان

در میانِ دنیایی از برف و سرما، دنیایی که هیچ کس جز او نیست، درست همان‌جایی که انسان از آن هراسیده و نفرت دارد، فردی که قلبش همانند کوه‌های برفی سرد است، بر روی تختی نشسته و در انتظار شکارِ جدیدِ خود به بیرون می‌نگرد. جایی که ظلمتِ شب همیشگی‌ است و فروغ هیچ‌گاه آشکار نمی‌شود. فردی که هزاران سال از کسی شکست نخورده و کسی نتوانسته او را به زانو دربیاورد. او که مرگ را به زمین و مزارع هدیه داده، او که با درنده‌های مرگ گوشت انسان‌ را میکَند و زندگی را از او می‌گیرد. چه کسی می‌تواند این طلسمِ شوم را نابود کند؟ طلسمی که او بر زمین انداخته است. ناگهان چشمانِ تهی از حیاتش را باز می‌کند و به ظلمتِ شب چشم میدوزد. او درحال لحظه شماریست... .
***
لورا به آرامی دستکش آهنی را با کمک خدمتکاران پوشید. به دختری در آیینه نگریست که همه‌جایش پوشیده از پوشش آهنی شده بود. البته به غیر از قفسه‌ س*ی*نه‌اش که عنصر در آن‌جا چال شده بود. زره و طرح‌های گیاهان بر روی آن به‌قدری زیبا بود که خودش در تمام مدت به آن خیره شده بود. زره و کلاه‌خودش مخصوص ناطورِ نبات بود. هر ناطوری زره و کلاه‌خودِ مخصوص به خودش را داشت. برای لورا شگفت‌آور بود که چه‌گونه اندازه‌اش شده، سرانجام هرچیزی که ناطوران از آن استفاده می‌کنند به نحو عجیبی جادویی و زیبا است. دخترک کلاه‌خود را در دستانش گرفته و از اتاق بیرون می‌آید. به خدمه‌های پادشاه و ملکه چشم دوخته که آن‌ها نیز همانند او دلشوره به جانشان افتاده است. لورا آرام به ورودیِ قصر نزدیک شد. آوای مردم و هیاهویی که در بیرون از قصر شکل گرفته بود اضطراب را به جانِ لورا انداخته بود. دخترک دلش شور میزد، در آن هیاهو توانسته بود صدای قلبش را بشنود. به سختی نفس می‌کشید و در تلاش بود با دم و بازدم‌های مداوم خود را آرام کند. با نواخته شدنِ شیپور، خانواده سلطنتی بیرون رفتند تا برای مردم سخنرانی داشته باشند. ناگهان اِدوارد درحالی که نفس‌نفس میزند همراه با کیفِ چرمیِ پُر به نزد لورا آمد. دخترک سرتاپای اِدوارد را نگاه میکند. زره دارای خط‌های ظریفی به رنگ قرمز بود. اِدوارد لبخندی به لورا زده و می‌گوید:
- از پادشاه پرسیدم، او گفت اجازه نداریم که از سفید چاله برای چنین سفر خطرناکی استفاده کنیم.
لورا خوب می‌دانست که پادشاه اجازه چنین کاری را نمی‌دهد، اتصال بین دو دنیا، آن‌ هم دنیایی که ایزد مرگ و نابودی در آن زندگی می‌کند و دارای هزاران درنده مرگ است. احتمال آن‌که یکی از آن‌ها از سفیدچاله رد شود زیاد بود. لورا در جواب به اِدوارد گفت:
- هویدا بود که چنین اجازه‌ای نداریم، بقیه آماده شدند؟
اِدوارد با دقت نگاهی به اطراف انداخت. همان لحظه جک همراه با دیوید و آنا به نزدشان آمدند. دیوید زرِه‌اش را مرتب کرد و دستی بر طرح‌های خاسترکی‌اش زد. آنا مانندِ لورا موهایش را بسته بود. لورا محو در ظاهر همکارانش شده بود، در آن پوشش همگی زیبا و چشم‌گیر بودند. ناگهان نامشان را از زبان پادشاه شنیدند. دربِ بزرگ و آهنی که روبه‌روی‌شان بود با صدای بلندی باز شد. نورِ خورشید به ناطوران تابیده و لورا به اجبار چشمانش را بست. حیرت‌زده به تجمع خیره شده و در کمال ناباوری به جلو حرکت می‌کنند. قصر از روزِ ثبت‌نام شلوغ‌تر شده بود. تشویقِ بی‌وقفه‌ مردم در گوش لورا می‌پیچید. جک کلاه‌خود را که دارای طرح‌های ریز و آبی بود محکم‌تر در دست گرفت و با آشفتگی به جمعیت خیره شده. پادشاه به سربازانِ تازه‌کار که جبعه‌ای نسبتاً بزرگ را حمل می‌کردند اشاره‌ای کرد تا به جلو بیایند. سرباز تیلور درست مقابل اِدوارد ایستاد و از فرط خوشحالی به او لبخند می‌زند. جعبه دارای تزئینات و طرح‌های از گیاهان و پرندگان بود. سربازان دربِ جعبه‌ی طویل را باز کردند. لورا به شمشیری که درون جعبه قرار داشت نگاه کرد. دخترک مبهوت به دیگر ناطوران چشم دوخت که آن‌ها نیز با ناباوری درحال تماشای شمشیر بودند. لورا به آرامی شمشیر را در دست گرفت، به طرزِ عیجبی سبک و خوش‌دست بود. ناطوران نیز به نوبت شمشیرها را درست دست گرفته و مشغول به نگاه کردن به آن شدند. پادشاه گفت:
- ناطوران اکنون آماده هستند تا راهیِ سفری دراز مدت شوند، برایشان دعا کنید تا بتوانند ایزدِ مرگ و نابودی را شکست دهند.
با پایانِ یافتنِ سخنِ پادشاه ناگهان صدای مردم به بالا رفت و همگی فریادِ پیروزی زدند. ناطوران آهسته سوار بر اسب‌هایشان شدند. دیوید همان‌طور که بر روی اسب بود هدایا را از مردم می‌گرفت و اِدوارد برای دخترانِ جوان دست تکان می‌داد. جک یکی از دستکش‌های آهنی‌اش را بیرون آورده و به پسربچه‌ای هدیه داد که گویا طرفدارش بود. آنا شادمان بود زیرا؛ دختری که دارای پو*ست قهوه‌ای بود دیگر همانند سپید پوستان شمرده می‌شد و مردم نیز با او خوش برخورد بودند. لورا ربانِ سبزی که موهای مشکی‌اش را بالا بسته بود محکم گِرِه زده و دستی به عنصرش کشید. ناطوران افسار اسب‌هایشان را در دست گرفته و به جلو حرکت می‌کنند و مردم راه را برای ناجی‌هایشان باز می‌کنند. گل‌ها بر سر ناطوران ریخته شد و جک شانسی یکی از آن‌ها را در هوا گرفت. گل را می‌بوید و اکنون آن را به لورا می‌دهد. دخترک با لبخند گلِ قرمز را از دستِ او می‌گیرد و زیرلب از او تشکر میکند.
اگر به خودشان دروغ نگوید، تک‌تک‌شان درحال تجربه‌ حسی تازه و نو هستند، ترسیده و با قلبی سرشار از هیجان به جاده روبه‌رویشان می‌نگرند. کسی چه می‌داند که چه چیزی در انتظار ناطورانمان است. ناطورانی که خود نیز وحشت‌زده به آینده‌ می‌اندیشند و احتمال هر چیزی را می‌دهند جز پیروزی، اما لورا می‌داند، او آن‌قدر به خود و همکارانش باور دارد که همین به تنهایی می‌تواند کلید خوش‌اقبالیِ او باشد. لورا به همه چیز اعتقاد دارد. البته اگر سرنوشتش به دست ایزدِ مرگ و نابودیِ رقم نخورد.

کد:
اِعزام



در آن سویِ جهان



در میانِ دنیایی از برف و سرما، دنیایی که هیچ کس جز او نیست، درست همان‌جایی که انسان از آن هراسیده و نفرت دارد، فردی که قلبش همانند کوه‌های برفی سرد است، بر روی تختی نشسته و در انتظار شکارِ جدیدِ خود به بیرون می‌نگرد. جایی که ظلمتِ شب همیشگی‌ است و فروغ هیچ‌گاه آشکار نمی‌شود. فردی که هزاران سال از کسی شکست نخورده و کسی نتوانسته او را به زانو دربیاورد. او که مرگ را به زمین و مزارع هدیه داده، او که با درنده‌های مرگ گوشت انسان‌ را میکَند و زندگی را از او می‌گیرد. چه کسی می‌تواند این طلسمِ شوم را نابود کند؟ طلسمی که او بر زمین انداخته است. ناگهان چشمانِ تهی از حیاتش را باز می‌کند و به ظلمتِ شب چشم میدوزد. او درحال لحظه شماریست... .

***

لورا به آرامی دستکش آهنی را با کمک خدمتکاران پوشید. به دختری در آیینه نگریست که همه‌جایش پوشیده از پوشش آهنی شده بود. البته به غیر از قفسه‌ س*ی*نه‌اش که عنصر در آن‌جا چال شده بود. زره و طرح‌های گیاهان بر روی آن به‌قدری زیبا بود که خودش در تمام مدت به آن خیره شده بود. زره و کلاه‌خودش مخصوص ناطورِ نبات بود. هر ناطوری زره و کلاه‌خودِ مخصوص به خودش را داشت. برای لورا شگفت‌آور بود که چه‌گونه اندازه‌اش شده، سرانجام هرچیزی که ناطوران از آن استفاده می‌کنند به نحو عجیبی جادویی و زیبا است. دخترک کلاه‌خود را در دستانش گرفته و از اتاق بیرون می‌آید. به خدمه‌های پادشاه و ملکه چشم دوخته که آن‌ها نیز همانند او دلشوره به جانشان افتاده است. لورا آرام به ورودیِ قصر نزدیک شد. آوای مردم و هیاهویی که در بیرون از قصر شکل گرفته بود اضطراب را به جانِ لورا انداخته بود. دخترک دلش شور میزد، در آن هیاهو توانسته بود صدای قلبش را بشنود. به سختی نفس می‌کشید و در تلاش بود با دم و بازدم‌های مداوم خود را آرام کند. با نواخته شدنِ شیپور، خانواده سلطنتی بیرون رفتند تا برای مردم سخنرانی داشته باشند. ناگهان اِدوارد درحالی که نفس‌نفس میزند همراه با کیفِ چرمیِ پُر به نزد لورا آمد. دخترک سرتاپای اِدوارد را نگاه میکند. زره دارای خط‌های ظریفی به رنگ قرمز بود. اِدوارد لبخندی به لورا زده و می‌گوید:

- از پادشاه پرسیدم، او گفت اجازه نداریم که از سفید چاله برای چنین سفر خطرناکی استفاده کنیم.

لورا خوب می‌دانست که پادشاه اجازه چنین کاری را نمی‌دهد، اتصال بین دو دنیا، آن‌ هم دنیایی که ایزد مرگ و نابودی در آن زندگی می‌کند و دارای هزاران درنده مرگ است. احتمال آن‌که یکی از آن‌ها از سفیدچاله رد شود زیاد بود. لورا در جواب به اِدوارد گفت:

- هویدا بود که چنین اجازه‌ای نداریم، بقیه آماده شدند؟

اِدوارد با دقت نگاهی به اطراف انداخت. همان لحظه جک همراه با دیوید و آنا به نزدشان آمدند. دیوید زرِه‌اش را مرتب کرد و دستی بر طرح‌های خاسترکی‌اش زد. آنا مانندِ لورا موهایش را بسته بود. لورا محو در ظاهر همکارانش شده بود، در آن پوشش همگی زیبا و چشم‌گیر بودند. ناگهان نامشان را از زبان پادشاه شنیدند. دربِ بزرگ و آهنی که روبه‌روی‌شان بود با صدای بلندی باز شد. نورِ خورشید به ناطوران تابیده و لورا به اجبار چشمانش را بست. حیرت‌زده به تجمع خیره شده و در کمال ناباوری به جلو حرکت می‌کنند. قصر از روزِ ثبت‌نام شلوغ‌تر شده بود. تشویقِ بی‌وقفه‌ مردم در گوش لورا می‌پیچید. جک کلاه‌خود را که دارای طرح‌های ریز و آبی بود محکم‌تر در دست گرفت و با آشفتگی به جمعیت خیره شده. پادشاه به سربازانِ تازه‌کار که جبعه‌ای نسبتاً بزرگ را حمل می‌کردند اشاره‌ای کرد تا به جلو بیایند. سرباز تیلور درست مقابل اِدوارد ایستاد و از فرط خوشحالی به او لبخند می‌زند. جعبه دارای تزئینات و طرح‌های از گیاهان و پرندگان بود. سربازان دربِ جعبه‌ی طویل را باز کردند. لورا به شمشیری که درون جعبه قرار داشت نگاه کرد. دخترک مبهوت به دیگر ناطوران چشم دوخت که آن‌ها نیز با ناباوری درحال تماشای شمشیر بودند. لورا به آرامی شمشیر را در دست گرفت، به طرزِ عیجبی سبک و خوش‌دست بود. ناطوران نیز به نوبت شمشیرها را درست دست گرفته و مشغول به نگاه کردن به آن شدند. پادشاه گفت:

- ناطوران اکنون آماده هستند تا راهیِ سفری دراز مدت شوند، برایشان دعا کنید تا بتوانند ایزدِ مرگ و نابودی را شکست دهند.

با پایانِ یافتنِ سخنِ پادشاه ناگهان صدای مردم به بالا رفت و همگی فریادِ پیروزی زدند. ناطوران آهسته سوار بر اسب‌هایشان شدند. دیوید همان‌طور که بر روی اسب بود هدایا را از مردم می‌گرفت و اِدوارد برای دخترانِ جوان دست تکان می‌داد. جک یکی از دستکش‌های آهنی‌اش را بیرون آورده و به پسربچه‌ای هدیه داد که گویا طرفدارش بود. آنا شادمان بود زیرا؛ دختری که دارای پو*ست قهوه‌ای بود دیگر همانند سپید پوستان شمرده می‌شد و مردم نیز با او خوش برخورد بودند. لورا ربانِ سبزی که موهای مشکی‌اش را بالا بسته بود محکم گِرِه زده و دستی به عنصرش کشید. ناطوران افسار اسب‌هایشان را در دست گرفته و به جلو حرکت می‌کنند و مردم راه را برای ناجی‌هایشان باز می‌کنند. گل‌ها بر سر ناطوران ریخته شد و جک شانسی یکی از آن‌ها را در هوا گرفت. گل را می‌بوید و اکنون آن را به لورا می‌دهد. دخترک با لبخند گلِ قرمز را از دستِ او می‌گیرد و زیرلب از او تشکر میکند.

اگر به خودشان دروغ نگوید، تک‌تک‌شان درحال تجربه‌ حسی تازه و نو هستند، ترسیده و با قلبی سرشار از هیجان به جاده روبه‌رویشان می‌نگرند. کسی چه می‌داند که چه چیزی در انتظار ناطورانمان است. ناطورانی که خود نیز وحشت‌زده به آینده‌ می‌اندیشند و احتمال هر چیزی را می‌دهند جز پیروزی، اما لورا می‌داند، او آن‌قدر به خود و همکارانش باور دارد که همین به تنهایی می‌تواند کلید خوش‌اقبالیِ او باشد. لورا به همه چیز اعتقاد دارد. البته اگر سرنوشتش به دست ایزدِ مرگ و نابودیِ رقم نخورد.
#پارت۴5
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Negin_SH

Negin_SH

مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,666
لایک‌ها
15,047
امتیازها
193
سن
20
کیف پول من
110,400
Points
449
دیوید دستی به هدایا کشید و با لبخندی رضایتمند آن‌ها را در کیفِ چرمی‌اش که از اسب آویزان بود چِپاند. لورا به آسمانِ آبی که بالای سرشان بود چشم دوخت، نسیمِ گرمِ تابستان به صورتش می‌خورد و آفتابِ تابستان به چشمانِ مشکی‌اش می‌تابید، باری دیگر به گلِ رُز نگریست. عجیب که بود امروز حالِ خوبی دارد. حتی با آن‌که نتوانسته بود از مادرش خداحافظی کند. لیندا محبور شده بود به سفری برود که از پیش در برنامه‌هایش نبود. بعد از گذراندنِ روستاهای جنوبِ شرقی و گرفتنِ هدایا و دعاها از مردمِ روستا، سرانجام به جاده دیگری رسیدند. از شهر خارج شدند و حالا سفرِ طولانی مدتشان آغاز میشود. سفری که آشکار نیست در آن چه چیزهای را می‌بینند و یا تجربه می‌کنند. اِدوارد با تیزنگری اطرافش را زیر نظر گرفت. حالا دیگر ناطوران بودند و جنگل وسیعی از درختانِ بلند و سرسبز که جاده را زینت کرده بودند. همگی با تردید به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. جک و دیوید تا به حال از شهر خارج نشده بودند و به همین دلیل کمی نگران بودند که نکند سر از ناکجاآباد دربیاورند. آنا به لطف شغلِ والدینش چندباری به سفرهای خارج از کشور رفته بود و به همان خاطر وضعیتش نسبت به جک و دیوید بهتر بود. دیوید همان‌طور که افسار اسب را به عقب می‌کشید گفت:
- نقشه در دستانِ کیست؟
اِدوارد که این‌بار از بقیه ناطوران کمی جلوتر حرکت می‌کرد گفت:
- درحال حاضر احتیاج به نقشه نیست، تا جایی که می‌توانیم به جلو حرکت می‌کنیم.
دیوید این‌بار نگران‌ و آشفته گفت:
- شب کجا می‌خوابیم؟
جک همان‌طور که درختانِ سبز و بلند را مشاهده میکرد با حواس‌پرتی گفت:
- گمان نمی‌کنم در این ن*زد*یک*ی‌ها هتل باشد.
همان لحظه فرمانده اِدوارد نقشه را از کیفِ چرمی بیرون آورد و با دقت به طرح‌های درونِ آن نگریست. دیوید هنوز از آن‌که اِدوارد سرگروه نامیده شده بود خشمگین بود و به پسرک حسادت می‌کرد. اِدوارد نقشه را بالا گرفت و سعی داشت تا آن‌چیزی که در نقاشی وجود دارد را با واقعیت تطبیق دهد. ناگهان دیوید با شتاب‌زدگی به اِدوارد حجوم آورد و سعی کرد تا نقشه را از دستانِ او بدزد. لورا به جک نگریست که سعی داشت دیوید را از نقشه جدا کند. دیوید با آن‌که سواد نداشت و تا به حال از کشور خارج نشده بود، سعی داشت نقشه را بخواند و راه را پیدا کند. اِدوارد کلافه نقشه را از دستان دیوید گرفت و اکنون که صبرش که سَر آمده بود با امر به او گفت:
- دیوید کمی آرام باش، اگر اتفاقی برای نقشه بیوفتد دیگر هیچ‌چیزی نداریم که راه‌ را به ما نشان دهد!
دیوید با اخمی که در بین ابروهایش شکل گرفته بود افسار اسب را کشید و به عقب رفت. باید دیوید را در سفر تحمل می‌کردند، این‌کار برای دیوید از شکستِ ایزدِ مرگ و نابودی سخت‌تر بود. در همان لحظه، ناگهان جک آرام در نزد لورا رفت. گمان می‌کرد دخترک متوجه حضور او نشده، به همان خاطر آهسته گفت:
- لورا!
دخترک سرش را گج می‌کند و خیره در تیله‌های آبیِ جک در انتظارِ سخنِ اوست. جک که حالا تیله‌های آبی‌‌اش برقِ عجیبی داشت گفت:
- فکر می‌کنی در راه نظاره‌گر چه چیزهای شویم؟
لورا کمی نمانده بود بخندد، پسرک چه کارها که برای هم‌کلام شدن با او نمی‌کرد. لورا در جواب به جک گفت:
- نمی‌دانم.
جک آغاز به صحبت درباره آن چه که امروز صبح احساس کرده بود و چه‌گونگی برخوردش با مردم کرد. از آن گفت که چقدر به زِره و کلاه‌خودش علاقه دارد و آن‌که بر روی دسته‌ شمشیرش نشانه‌های از آب و امواج دریاست. همان لحظه دیوید و آنا نیز به گفت‌وگوی‌شان پیوستند. نقشه و برنامه‌های جک به دست آنا و دیوید نقشه بر آب شده بود، اما آن‌قدر جذب سخن‌های آن‌ها درباره‌ شمشیرهایشان شده بود که به کل فراموش کرده بود. آنا گفته بود که نشانه‌های خورشید بر روی آن‌ بود و دیوید می‌گفت طرح‌های نامشخصی بر روی دسته‌ی شمشیرش است. جک گفته بود که برخلاف تصورش شمشیر بسیار سبک بود و این حقیقت داشت، لورا نیز این را تجربه کرده بود و نه فقط او بلکه تمامشان این را می‌دانستند. نگرانی‌شان درباره‌ شمشیر و چگونگی جنگیدن با آن ماننده خُره به جانشان افتاده بود، اما حالا در کمال ناباوری با لبانی خندان و بی‌خیال دارند از طرح‌های موجود بر روی شمشرهایشان سخن می‌گویند. دیوید که شرح شمشیرش را به پایان رسانده بود گفت:
- اِدوارد باید به ما بیاموزد که چه‌گونه با شمشیر بجنگیم.
آنا به نشانه موافقت با سخنِ دیوید سرش را به سرعت تکان داد. اِداورد با آن‌که فاصله‌ زیادی از آن‌ها داشت به وضوح کلامِ دیوید را شنید. از پشت شانه‌اش نگاهی کوتاه به دوستانش کرد و گفت:
- البته! در اولین توقف به شما یاد می‌دهم.
کد:
دیوید دستی به هدایا کشید و با لبخندی رضایتمند آن‌ها را در کیفِ چرمی‌اش که از اسب آویزان بود چِپاند. لورا به آسمانِ آبی که بالای سرشان بود چشم دوخت،  نسیمِ گرمِ تابستان به صورتش می‌خورد و آفتابِ تابستان به چشمانِ مشکی‌اش می‌تابید، باری دیگر به گلِ رُز نگریست. عجیب که بود امروز حالِ خوبی دارد. حتی با آن‌که نتوانسته بود از مادرش خداحافظی کند. لیندا محبور شده بود به سفری برود که از پیش در برنامه‌هایش نبود. بعد از گذراندنِ روستاهای جنوبِ شرقی و گرفتنِ هدایا و دعاها از مردمِ روستا، سرانجام به جاده دیگری رسیدند. از شهر خارج شدند و حالا سفرِ طولانی مدتشان آغاز میشود. سفری که آشکار نیست در آن چه چیزهای را می‌بینند و یا تجربه می‌کنند. اِدوارد با تیزنگری اطرافش را زیر نظر گرفت. حالا دیگر ناطوران بودند و جنگل وسیعی از درختانِ بلند و سرسبز که جاده را زینت کرده بودند. همگی با تردید به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. جک و دیوید تا به حال از شهر خارج نشده بودند و به همین دلیل کمی نگران بودند که نکند سر از ناکجاآباد دربیاورند. آنا به لطف شغلِ والدینش چندباری به سفرهای خارج از کشور رفته بود و به همان خاطر وضعیتش نسبت به جک و دیوید بهتر بود. دیوید همان‌طور که افسار اسب را به عقب می‌کشید گفت:

- نقشه در دستانِ کیست؟

اِدوارد که این‌بار از بقیه ناطوران کمی جلوتر حرکت می‌کرد گفت:

- درحال حاضر احتیاج به نقشه نیست، تا جایی که می‌توانیم به جلو حرکت می‌کنیم.

دیوید این‌بار نگران‌ و آشفته گفت:

- شب کجا می‌خوابیم؟

جک همان‌طور که درختانِ سبز و بلند را مشاهده میکرد با حواس‌پرتی گفت:

- گمان نمی‌کنم در این ن*زد*یک*ی‌ها هتل باشد.

همان لحظه فرمانده اِدوارد نقشه را از کیفِ چرمی بیرون آورد و با دقت به طرح‌های درونِ آن نگریست. دیوید هنوز از آن‌که اِدوارد سرگروه نامیده شده بود خشمگین بود و به پسرک حسادت می‌کرد. اِدوارد نقشه را بالا گرفت و سعی داشت تا آن‌چیزی که در نقاشی وجود دارد را با واقعیت تطبیق دهد. ناگهان دیوید با شتاب‌زدگی به اِدوارد حجوم آورد و سعی کرد تا نقشه را از دستانِ او بدزد. لورا به جک نگریست که سعی داشت دیوید را از نقشه جدا کند. دیوید با آن‌که سواد نداشت و تا به حال از کشور خارج نشده بود، سعی داشت نقشه را بخواند و راه را پیدا کند. اِدوارد کلافه نقشه را از دستان دیوید گرفت و اکنون که صبرش که سَر آمده بود با امر به او گفت:

- دیوید کمی آرام باش، اگر اتفاقی برای نقشه بیوفتد دیگر هیچ‌چیزی نداریم که راه‌ را به ما نشان دهد!

دیوید با اخمی که در بین ابروهایش شکل گرفته بود افسار اسب را کشید و به عقب رفت. باید دیوید را در سفر تحمل می‌کردند، این‌کار برای دیوید از شکستِ ایزدِ مرگ و نابودی سخت‌تر بود. در همان لحظه، ناگهان جک آرام در نزد لورا رفت. گمان می‌کرد دخترک متوجه حضور او نشده، به همان خاطر آهسته گفت:

- لورا!

دخترک سرش را گج می‌کند و خیره در تیله‌های آبیِ جک در انتظارِ سخنِ اوست. جک که حالا تیله‌های آبی‌‌اش برقِ عجیبی داشت گفت:

- فکر می‌کنی در راه نظاره‌گر چه چیزهای شویم؟

لورا کمی نمانده بود بخندد، پسرک چه کارها که برای هم‌کلام شدن با او نمی‌کرد. لورا در جواب به جک گفت:

- نمی‌دانم.

جک آغاز به صحبت درباره آن چه که امروز صبح احساس کرده بود و چه‌گونگی برخوردش با مردم کرد. از آن گفت که چقدر به زِره و کلاه‌خودش علاقه دارد و آن‌که بر روی دسته‌ شمشیرش نشانه‌های از آب و امواج دریاست. همان لحظه دیوید و آنا نیز به گفت‌وگوی‌شان پیوستند. نقشه و برنامه‌های جک به دست آنا و دیوید نقشه بر آب شده بود، اما آن‌قدر جذب سخن‌های آن‌ها درباره‌ شمشیرهایشان شده بود که به کل فراموش کرده بود. آنا گفته بود که نشانه‌های خورشید بر روی آن‌ بود و دیوید می‌گفت طرح‌های نامشخصی بر روی دسته‌ی شمشیرش است. جک گفته بود که برخلاف تصورش شمشیر بسیار سبک بود و این حقیقت داشت، لورا نیز این را تجربه کرده بود و نه فقط او بلکه تمامشان این را می‌دانستند. نگرانی‌شان درباره‌ شمشیر و چگونگی جنگیدن با آن ماننده خُره به جانشان افتاده بود، اما حالا در کمال ناباوری با لبانی خندان و بی‌خیال دارند از طرح‌های موجود بر روی شمشرهایشان سخن می‌گویند. دیوید که شرح شمشیرش را به پایان رسانده بود گفت:

- اِدوارد باید به ما بیاموزد که چه‌گونه با شمشیر بجنگیم.

آنا به نشانه موافقت با سخنِ دیوید سرش را به سرعت تکان داد. اِداورد با آن‌که فاصله‌ زیادی از آن‌ها داشت به وضوح کلامِ دیوید را شنید. از پشت شانه‌اش نگاهی کوتاه به دوستانش کرد و گفت:

- البته! در اولین توقف به شما یاد می‌دهم.
#پارت۴۶
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Negin_SH
بالا