- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
دختران بِدون آنکه فکر کنند به حرکت افتادند. لورا با التماس دو تا از اسبهای سپید را از درشکهچیِ ناشناس به امانت از او گرفت. هرکدامشان به سوی کاخ خود رفتند تا از سلامتِ کاملِ پدر و مادرانشان باخبر شوند. جک بیدرنگ به دنبال لورا رفت و آنا نیز همراه با دیوید به راه افتاد. هردوی آنها آرزو میکردند که در خانه باشند. اِدوارد به اجبار پادشاه در قصر ماند تا با کمک سربازان جسدها را جمع کنند. جثهی بزرگ آسوکا را برداشتند و در درشکهای گذاشتند. آشکار نبود که او را کجا میبردند. به احتمال زیاد به دست دانشمندان و یا جادوگران میافتاد. پس از آن پادشاه بیدرنگ جلسهای را تشکیل داد تا با درباریان و نخستوزیر دربارهی بَلای پیشآمده سخن بگویند. اِدوارد که متهمِ اول آن جلسه بود، ایستاده و درحال پاسخ به جوابهای آنها بود. یکی از درباریان برخاست و با غضب قدمهایش را برداشت، کمی نمانده بود پاهایش بشکنند. روبهروی فرماندهی جوان ایستاد و نفسهایش را در صورت او خالی کرد. مرد به اِدوارد گفت:
- مگر شما ناطور نیستید؟ پس امنیت مردم چهشد؟
مردِ دیگری دستی به ریشهای بلند و زردش کشید. با نگاهی متفکرانه در ادامهی سخنِ همکارش خطاب به فرماندهی جوان گفت:
- پس به شما نیز نمیتوان اعتماد کرد!
اِدوارد با چشمان گرد شده به مرد نگریست. او که به هنگام ناطور شدن قسم خورده بود تا از جان و داراییهای مردمش حفاظت کند، چهگونه میتوانست به سخنهای زهردارِ آنها گوشفرا دهد؟ او که دیده بود همکارانش با وجودِ ترسی که به جانشان افتاده بود باز هم جنگیدند و مانند پادشاه و سربازانش پا به فرار نگذاشتند. در آن موقعیت آنها نیز ترسیده بودند. اِدوارد خواست تمام اینها را بگوید؛ اما نمیشد. همین حالا نیز او متهم شده بود، متهم به نبودِ امنیتی که پادشاه نتوانسته بود برقرار کنند.
نخست وزیر با خشم خطاب به همکارانش گفت:
- از همان اول میدانستم که عنصرها نباید در دستان ناطوران باشد. تنها پادشاه است که لیاقتِ... .
- سکوت کن نخست وزیر!
سخنش ناگهان با دستورِ پادشاه خاتمه یافت. نخست وزیر به خود لرزید و دیگر چیزی نگفت. گویا حرفی را که نباید زده بود. این را اِدوارد نیز فهمیده بود.
مردِ دیگری که روابط سیاسیِ کشور را در دست داشت گفت:
- جوابِ دیگر کشورها را چه دهیم؟ آن مردان و زنانِ بیچارهای که کشته شدند هرکدامشان فرستادهی کشوری بودند.
قلب فرماندهی جوان به درد آمد. مانند آتشی که با ریخته شدنِ سطلِ آب سرد بر روی آن خاموش شده باشد، صدای خاموش شدند به قدری بود که خود نیز به درد آمد. قلبش از گرفته شدن جانِ آن مردان و زنانِ بیگناه شکسته شده بود. از خود بیزار شده بود. پادشاه نفس عمیقی کشید و به میزِ گِردی که روبهرویش بود مُشت زد. از پیچیدگیِ موضوع خبر داشت و نمیدانست چه کند. با آرامش جواب داد:
- نمیدانم رابرت.
درباریان سرشان را گرفتند و برای خودشان تاسف خوردند. به احتمال زیاد جنگی آغاز میشد، شاید هم پادشاه را مجبور میکردند که هر محصولی را که برداشت میکرد، نصفی از آن را بدون پرداخت بهایش آن هم به مدت یکسال به آنها بدهند. آن هم در این شرایطی که سرما به مزارع هجوم آورده و مردم توان کاشت چیزی را نداشتند. روستاها و مزارعی که توسط پادشاه ویلیام اِداره میشد نسبت به مزارعِ دیگر کشورها، بیشتر در معرض هجوم آسوکاها و سرما بود. حتی کاکاسیاهها نیز توانِ تحمل آن سرما را نداشتند و تکتکشان هلاک شدند. اگر این اتفاق میافتاد چیزی برای مردم نمیماند. نخستوزیر و درباریان به دنبال راه چارهای گشتند. پادشاه به آرامی برخاست و سیگار برگی را که از آفریقا برایش آورده بودند از جیبش بیرون آورد. سپس با آتشی که به دیوار آویزان شده بود آن را روشن کرد. به کاشیهای که از طلا ساخته شده بود با دقت بیشتری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان برگشت و آنچه که به ذهنش رسید را بر زبان آورد:
- چارهای نداریم آقایان. به گُمانم ناطوران آماده شدهاند.
اِدوارد سرش را به آرامی بالا آورد و به پادشاه چشم دوخت. با خود گفت:
- منظورش چیست؟
پادشاه سربازی را فراخواند و به او گفت:
- به نزد خانم کیم رَوید و ببینید تا کجا پیش رفته است.
سرباز بیدرنگ از دستور پادشاهش اطاعت کرد و رفت. درب را محکم بست و همین کافی بود تا اِدوارد به خودش بیاید و او نیز منتظر دستور پادشاه شد. پادشاه دستانِ پهنش را روی شانهی اِدوارد گذاشت و گفت:
- مرد جوان! همکارانِ خود را به اینجا بیاور.
#پارت۳۷
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
- مگر شما ناطور نیستید؟ پس امنیت مردم چهشد؟
مردِ دیگری دستی به ریشهای بلند و زردش کشید. با نگاهی متفکرانه در ادامهی سخنِ همکارش خطاب به فرماندهی جوان گفت:
- پس به شما نیز نمیتوان اعتماد کرد!
اِدوارد با چشمان گرد شده به مرد نگریست. او که به هنگام ناطور شدن قسم خورده بود تا از جان و داراییهای مردمش حفاظت کند، چهگونه میتوانست به سخنهای زهردارِ آنها گوشفرا دهد؟ او که دیده بود همکارانش با وجودِ ترسی که به جانشان افتاده بود باز هم جنگیدند و مانند پادشاه و سربازانش پا به فرار نگذاشتند. در آن موقعیت آنها نیز ترسیده بودند. اِدوارد خواست تمام اینها را بگوید؛ اما نمیشد. همین حالا نیز او متهم شده بود، متهم به نبودِ امنیتی که پادشاه نتوانسته بود برقرار کنند.
نخست وزیر با خشم خطاب به همکارانش گفت:
- از همان اول میدانستم که عنصرها نباید در دستان ناطوران باشد. تنها پادشاه است که لیاقتِ... .
- سکوت کن نخست وزیر!
سخنش ناگهان با دستورِ پادشاه خاتمه یافت. نخست وزیر به خود لرزید و دیگر چیزی نگفت. گویا حرفی را که نباید زده بود. این را اِدوارد نیز فهمیده بود.
مردِ دیگری که روابط سیاسیِ کشور را در دست داشت گفت:
- جوابِ دیگر کشورها را چه دهیم؟ آن مردان و زنانِ بیچارهای که کشته شدند هرکدامشان فرستادهی کشوری بودند.
قلب فرماندهی جوان به درد آمد. مانند آتشی که با ریخته شدنِ سطلِ آب سرد بر روی آن خاموش شده باشد، صدای خاموش شدند به قدری بود که خود نیز به درد آمد. قلبش از گرفته شدن جانِ آن مردان و زنانِ بیگناه شکسته شده بود. از خود بیزار شده بود. پادشاه نفس عمیقی کشید و به میزِ گِردی که روبهرویش بود مُشت زد. از پیچیدگیِ موضوع خبر داشت و نمیدانست چه کند. با آرامش جواب داد:
- نمیدانم رابرت.
درباریان سرشان را گرفتند و برای خودشان تاسف خوردند. به احتمال زیاد جنگی آغاز میشد، شاید هم پادشاه را مجبور میکردند که هر محصولی را که برداشت میکرد، نصفی از آن را بدون پرداخت بهایش آن هم به مدت یکسال به آنها بدهند. آن هم در این شرایطی که سرما به مزارع هجوم آورده و مردم توان کاشت چیزی را نداشتند. روستاها و مزارعی که توسط پادشاه ویلیام اِداره میشد نسبت به مزارعِ دیگر کشورها، بیشتر در معرض هجوم آسوکاها و سرما بود. حتی کاکاسیاهها نیز توانِ تحمل آن سرما را نداشتند و تکتکشان هلاک شدند. اگر این اتفاق میافتاد چیزی برای مردم نمیماند. نخستوزیر و درباریان به دنبال راه چارهای گشتند. پادشاه به آرامی برخاست و سیگار برگی را که از آفریقا برایش آورده بودند از جیبش بیرون آورد. سپس با آتشی که به دیوار آویزان شده بود آن را روشن کرد. به کاشیهای که از طلا ساخته شده بود با دقت بیشتری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان برگشت و آنچه که به ذهنش رسید را بر زبان آورد:
- چارهای نداریم آقایان. به گُمانم ناطوران آماده شدهاند.
اِدوارد سرش را به آرامی بالا آورد و به پادشاه چشم دوخت. با خود گفت:
- منظورش چیست؟
پادشاه سربازی را فراخواند و به او گفت:
- به نزد خانم کیم رَوید و ببینید تا کجا پیش رفته است.
سرباز بیدرنگ از دستور پادشاهش اطاعت کرد و رفت. درب را محکم بست و همین کافی بود تا اِدوارد به خودش بیاید و او نیز منتظر دستور پادشاه شد. پادشاه دستانِ پهنش را روی شانهی اِدوارد گذاشت و گفت:
- مرد جوان! همکارانِ خود را به اینجا بیاور.
کد:
دختران بِدون آنکه فکر کنند به حرکت افتادند. لورا با التماس دو تا از اسبهای سپید را از درشکهچیِ ناشناس به امانت از او گرفت. هرکدامشان به سوی کاخ خود رفتند تا از سلامتِ کاملِ پدر و مادرانشان باخبر شوند. جک بیدرنگ به دنبال لورا رفت و آنا نیز همراه با دیوید به راه افتاد. هردوی آنها آرزو میکردند که در خانه باشند. اِدوارد به اجبار پادشاه در قصر ماند تا با کمک سربازان جسدها را جمع کنند. جثهی بزرگ آسوکا را برداشتند و در درشکهای گذاشتند. آشکار نبود که او را کجا میبردند. به احتمال زیاد به دست دانشمندان و یا جادوگران میافتاد. پس از آن پادشاه بیدرنگ جلسهای را تشکیل داد تا با درباریان و نخستوزیر دربارهی بَلای پیشآمده سخن بگویند. اِدوارد که متهمِ اول آن جلسه بود، ایستاده و درحال پاسخ به جوابهای آنها بود. یکی از درباریان برخاست و با غضب قدمهایش را برداشت، کمی نمانده بود پاهایش بشکنند. روبهروی فرماندهی جوان ایستاد و نفسهایش را در صورت او خالی کرد. مرد به اِدوارد گفت:
- مگر شما ناطور نیستید؟ پس امنیت مردم چهشد؟
مردِ دیگری دستی به ریشهای بلند و زردش کشید. با نگاهی متفکرانه در ادامهی سخنِ همکارش خطاب به فرماندهی جوان گفت:
- پس به شما نیز نمیتوان اعتماد کرد!
اِدوارد با چشمان گرد شده به مرد نگریست. او که به هنگام ناطور شدن قسم خورده بود تا از جان و داراییهای مردمش حفاظت کند، چهگونه میتوانست به سخنهای زهردارِ آنها گوشفرا دهد؟ او که دیده بود همکارانش با وجودِ ترسی که به جانشان افتاده بود باز هم جنگیدند و مانند پادشاه و سربازانش پا به فرار نگذاشتند. در آن موقعیت آنها نیز ترسیده بودند. اِدوارد خواست تمام اینها را بگوید؛ اما نمیشد. همین حالا نیز او متهم شده بود، متهم به نبودِ امنیتی که پادشاه نتوانسته بود برقرار کنند.
نخست وزیر با خشم خطاب به همکارانش گفت:
- از همان اول میدانستم که عنصرها نباید در دستان ناطوران باشد. تنها پادشاه است که لیاقتِ... .
- سکوت کن نخست وزیر!
سخنش ناگهان با دستورِ پادشاه خاتمه یافت. نخست وزیر به خود لرزید و دیگر چیزی نگفت. گویا حرفی را که نباید زده بود. این را اِدوارد نیز فهمیده بود.
مردِ دیگری که روابط سیاسیِ کشور را در دست داشت گفت:
- جوابِ دیگر کشورها را چه دهیم؟ آن مردان و زنانِ بیچارهای که کشته شدند هرکدامشان فرستادهی کشوری بودند.
قلب فرماندهی جوان به درد آمد. مانند آتشی که با ریخته شدنِ سطلِ آب سرد بر روی آن خاموش شده باشد، صدای خاموش شدند به قدری بود که خود نیز به درد آمد. قلبش از گرفته شدن جانِ آن مردان و زنانِ بیگناه شکسته شده بود. از خود بیزار شده بود. پادشاه نفس عمیقی کشید و به میزِ گِردی که روبهرویش بود مُشت زد. از پیچیدگیِ موضوع خبر داشت و نمیدانست چه کند. با آرامش جواب داد:
- نمیدانم رابرت.
درباریان سرشان را گرفتند و برای خودشان تاسف خوردند. به احتمال زیاد جنگی آغاز میشد، شاید هم پادشاه را مجبور میکردند که هر محصولی را که برداشت میکرد، نصفی از آن را بدون پرداخت بهایش آن هم به مدت یکسال به آنها بدهند. آن هم در این شرایطی که سرما به مزارع هجوم آورده و مردم توان کاشت چیزی را نداشتند. روستاها و مزارعی که توسط پادشاه ویلیام اِداره میشد نسبت به مزارعِ دیگر کشورها، بیشتر در معرض هجوم آسوکاها و سرما بود. حتی کاکاسیاهها نیز توانِ تحمل آن سرما را نداشتند و تکتکشان هلاک شدند. اگر این اتفاق میافتاد چیزی برای مردم نمیماند. نخستوزیر و درباریان به دنبال راه چارهای گشتند. پادشاه به آرامی برخاست و سیگار برگی را که از آفریقا برایش آورده بودند از جیبش بیرون آورد. سپس با آتشی که به دیوار آویزان شده بود آن را روشن کرد. به کاشیهای که از طلا ساخته شده بود با دقت بیشتری نگاه کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان برگشت و آنچه که به ذهنش رسید را بر زبان آورد:
- چارهای نداریم آقایان. به گُمانم ناطوران آماده شدهاند.
اِدوارد سرش را به آرامی بالا آورد و به پادشاه چشم دوخت. با خود گفت:
- منظورش چیست؟
پادشاه سربازی را فراخواند و به او گفت:
- به نزد خانم کیم رَوید و ببینید تا کجا پیش رفته است.
سرباز بیدرنگ از دستور پادشاهش اطاعت کرد و رفت. درب را محکم بست و همین کافی بود تا اِدوارد به خودش بیاید و او نیز منتظر دستور پادشاه شد. پادشاه دستانِ پهنش را روی شانهی اِدوارد گذاشت و گفت:
- مرد جوان! همکارانِ خود را به اینجا بیاور.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان