• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
صدایش آن‌قدر گرم و نرم بود که دخترک به سهولت توانست به او ایمان بیاورد. سپس اِدوارد به او کمک کرد تا آهسته از اسبش پایین بیاید. لورا، دیوید و جک نیز از اسب پایین آمدند. دیوید همان‌طور که به زمین خیس و نرم خیره شده بود و چکمه‌های بلندش را بالا و پایین میکرد. با اِزنجار گفت:
- ‌می‌بایست حالا توقف کنیم؟
اِدوارد با جدیت به سراغ اسبِ جک رفت و گفت:
- آری! چاره‌ای جز این‌کار نداریم.
دیوید آشفته گفت:
- احتمالاً قرار است در این‌جا هم بخوایم!
اِدوارد به سراغ اسب خودش رفت، افسارش را در دست گرفت و با اخم گفت:
- چه کسی این را گفته؟ قرار نیست برای همیشه توقف کنیم. بیایید با پای پیاده حرکت کنیم!
لورا، جک و آنا به تقلید از اِدوارد افسار اسب‌هایشان را در دست گرفتند و به دنبال او به حرکت افتادند. دیوید نیز به ناچار افسار را در دست گرفت و به دنبالشان رفت. این‌بار خورشید دیگر نمایان نبود و جنگل همانند شب، تاریک و سیاه بود، با این‌حال ناطوران نمی‌توانستند به راهشان ادامه دهد، به همان دلیل اِدوارد از آنا خواست تا نوری کوچک را به وجود آورد تا راهشان را روشن سازد. هوا آهسته سنگین‌تر می‌شد و اجازه نفس کشیدن را از ناطوران میگرفت. گاهی صداهایی نظیرِ خفاش‌ها به گوششان میرسید، گمان می‌کردند تنها موجوداتی که در آن جنگل می‌توانستند پرواز کنند، خفاش‌ها بودند.
لورا با نفسی گرفته که اجازه سخن گفتن را به او نمی‌داد گفت:
- پس... انتهای این جاده... کجاست؟
دخترک هیچ جوابی نشنید. میدانست آن‌ها نیز درحال خفه شدن بودند. هیچ‌کدامشان نمی‌دانستند انتهای راه کجاست. اصلا این جاده انتهایی دارد؟ لورا گمان میکرد هر چه به جلو حرکت می‌کنند جاده طولانی‌تر می‌شود. دخترک به زمین خیره شد، ناگهان نگاهش به رده پاهای چند انسان خورد که تا انتها ادامه داشت.
لورا با هیجان گفت:
- به گمانم این‌جا انسان است!
اِدوارد که ناتوان شده بود تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:
- رد پاهای خودمان است لورا، به گمانم داریم به دور خود می‌چرخیم.
همان‌لحظه تک‌تک‌شان ایستادند و به اطرافشان چشم دوختند. در جنگلی وسیع که انتهایی نداشت، آن‌ها دانه‌ای کوچک بودند که هرلحظه امکان داشت شکارِ جانوران درنده شوند. جک با نگاهی ناامید به سمت لورا نزدیک شد و گفت:
- چند‌وقت است که داریم به دور خود می‌چرخیم؟
دخترک که کمی نمانده بود از کمبود هوا بیهوش شود با لحنی سست گفت:
- من چه بدانم، از اِدوارد بپرسید!
ناگهان دخترک تلوتلوخوران بر روی زمین نم‌دار افتاد، جک و اِدوارد نیز به لورا پیوستند و هردو آهسته در کنارش نشستند. لورا زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت، با نفسِ عمیقی هوا را در ریه‌هایش وارد کرد و گفت:
- در این جنگل حبس شدیم.
جک و اِدوارد نیز با چهره‌های اندوهگین سری تکان دادند و غصه خوردند. گویا هر سه‌شان ناامید شده بودند، شاید هم هوای جنگل آن‌ها را مسموم کرده است. دیوید که متوجه سخنان و اعمال آن‌ها نمیشد با نگاهی مرموزانه گفت:
- شما چه می‌کنید؟
همان‌لحظه آنا نیز آهسته به آن‌ها پیوست و در نزدشان نشست. دیوید متعجب به چهارتایشان که همانند کودکان بر روی زمین نرم و خیس نشسته بودند نگریست. گویا نبود اکسیژن هوشیاری را از آن‌ها گرفته بود. دیوید که از رفتار همکارانش کلافه شده بود پاهایش را با خشم بر زمین کوبید و گفت:
- این‌کارها را تمام کنید! وقت نداریم!
ناگاه صدایی از پشت سرش به گوشش رسید. ناگهان اخمی بر ابروهای دیوید آمد، عرق آهسته از گ*ردنش پایین آمد و پوستش را قلقک داد. پسرک با احتیاط به عقب برگشت. چشمانش را ریز کرد و با دقت به آن‌چه در تاریکی خودنمایی می‌کرد چشم دوخت.
کد:
صدایش آن‌قدر گرم و نرم بود که دخترک به سهولت توانست به او ایمان بیاورد. سپس اِدوارد به او کمک کرد تا آهسته از اسبش پایین بیاید. لورا، دیوید و جک نیز از اسب پایین آمدند. دیوید همان‌طور که به زمین خیس و نرم خیره شده بود و چکمه‌های بلندش را بالا و پایین میکرد. با اِزنجار گفت:

- ‌می‌بایست حالا توقف کنیم؟

اِدوارد با جدیت به سراغ اسبِ جک رفت و گفت:

- آری! چاره‌ای جز این‌کار نداریم.

دیوید آشفته گفت:

- احتمالاً قرار است در این‌جا هم بخوایم!

اِدوارد به سراغ اسب خودش رفت، افسارش را در دست گرفت و با اخم گفت:

- چه کسی این را گفته؟ قرار نیست برای همیشه توقف کنیم. بیایید با پای پیاده حرکت کنیم!

لورا، جک و آنا به تقلید از اِدوارد افسار اسب‌هایشان را در دست گرفتند و به دنبال او به حرکت افتادند. دیوید نیز به ناچار افسار را در دست گرفت و به دنبالشان رفت. این‌بار خورشید دیگر نمایان نبود و جنگل همانند شب، تاریک و سیاه بود، با این‌حال ناطوران نمی‌توانستند به راهشان ادامه دهد، به همان دلیل اِدوارد از آنا خواست تا نوری کوچک را به وجود آورد تا راهشان را روشن سازد. هوا آهسته سنگین‌تر می‌شد و اجازه نفس کشیدن را از ناطوران میگرفت. گاهی صداهایی نظیرِ خفاش‌ها به گوششان میرسید، گمان می‌کردند تنها موجوداتی که در آن جنگل می‌توانستند پرواز کنند، خفاش‌ها بودند.

 لورا با نفسی گرفته که اجازه سخن گفتن را به او نمی‌داد گفت:

- پس... انتهای این جاده... کجاست؟

دخترک هیچ جوابی نشنید. میدانست آن‌ها نیز درحال خفه شدن بودند. هیچ‌کدامشان نمی‌دانستند انتهای راه کجاست. اصلا این جاده انتهایی دارد؟ لورا گمان میکرد هر چه به جلو حرکت می‌کنند جاده طولانی‌تر می‌شود. دخترک به زمین خیره شد، ناگهان نگاهش به رده پاهای چند انسان خورد که تا انتها ادامه داشت.

لورا با هیجان گفت:

- به گمانم این‌جا انسان است!

اِدوارد که ناتوان شده بود تمام قدرتش را جمع کرد و گفت:

- رد پاهای خودمان است لورا، به گمانم داریم به دور خود می‌چرخیم.

همان‌لحظه تک‌تک‌شان ایستادند و به اطرافشان چشم دوختند. در جنگلی وسیع که انتهایی نداشت، آن‌ها دانه‌ای کوچک بودند که هرلحظه امکان داشت شکارِ جانوران درنده شوند. جک با نگاهی ناامید به سمت لورا نزدیک شد و گفت:

- چند‌وقت است که داریم به دور خود می‌چرخیم؟

دخترک که کمی نمانده بود از کمبود هوا بیهوش شود با لحنی سست گفت:

- من چه بدانم، از اِدوارد بپرسید!

ناگهان دخترک تلوتلوخوران بر روی زمین نم‌دار افتاد، جک و اِدوارد نیز به لورا پیوستند و هردو آهسته در کنارش نشستند. لورا زانوهایش را در آ*غ*و*ش گرفت، با نفسِ عمیقی هوا را در ریه‌هایش وارد کرد و گفت:

- در این جنگل حبس شدیم.

جک و اِدوارد نیز با چهره‌های اندوهگین سری تکان دادند و غصه خوردند. گویا هر سه‌شان ناامید شده بودند، شاید هم هوای جنگل آن‌ها را مسموم کرده است. دیوید که متوجه سخنان و اعمال آن‌ها نمیشد با نگاهی مرموزانه گفت:

- شما چه می‌کنید؟

 همان‌لحظه آنا نیز آهسته به آن‌ها پیوست و در نزدشان نشست. دیوید متعجب به چهارتایشان که همانند کودکان بر روی زمین نرم و خیس نشسته بودند نگریست. گویا نبود اکسیژن هوشیاری را از آن‌ها گرفته بود. دیوید که از رفتار همکارانش کلافه شده بود پاهایش را با خشم بر زمین کوبید و گفت:

- این‌کارها را تمام کنید! وقت نداریم!

ناگاه صدایی از پشت سرش به گوشش رسید. ناگهان اخمی بر ابروهای دیوید آمد، عرق آهسته از گ*ردنش پایین آمد و پوستش را قلقک داد. پسرک با احتیاط به عقب برگشت. چشمانش را ریز کرد و با دقت به آن‌چه در تاریکی خودنمایی می‌کرد چشم دوخت.
#پارت57
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
جسمی بزرگ در تاریکی تکان میخورد و گویا در حال نزدیک شدن به ناطوران بود. دیوید با وحشت به آن‌چه که در تاریکی پنهان شده بود چشم دوخت. جنگل مرطوب‌تر از قبل شد و نورِ کوچکی که آنا درست کرده بود نیز از بین رفته بود. موجود عظیم‌الجثه آهسته به آن‌ها نزدیک شد. دیوید که نمی‌دانست چه کند یا چه بگوید، همان‌طور به هیولایی که درون تاریکی بود خیره شده بود. گویا بدنش خشک شده بود. ناگهان با نمایان شدن دو چشم در تاریکی، دیوید به خود آمد و با صدایی لرزان گفت:
- به گمانم باید حرکت کنیم بچه‌ها!
ناگهان اسب‌ها شیهه‌ای بلند کشیدند و به دور دست تاختند. دیوید با وحشت به اسب‌هایشان که درحال فرار بودند چشم دوخت. باورش نمی‌شد که تنها راهِ نجاتشان را از دست دادند. پسرک که کمی نمانده بود به گریه بیوفتد ناگهان چشمانش را اسب‌ها گرفت و به دو چشمی که در تاریکی به او خیره شده بود چشم دوخت، تنها یک نقطه سیاه و بسیار کوچک در مرکز چشمانش وجود داشتند، گویا آن موجود با دیدن چیزی متعحب شده است و شوکه شده درحال نگاه کردن است. دیوید چشمانش را مالید، گمان میکرد که شاید توهم به سراغش آمده باشد. سپس چشمانش را آهسته باز کرد، هیولایی که در تاریکی ایستاده بود همچنان به او خیره شده بود. اکنون اضطراب و وحشت به جان دیوید افتاده است. هیولا تا کنون در تاریکی پنهان شده و هیچ‌چیزی از او نمایان نبود، گویا در انتظار بود غذایش کمی حرکت کند و به دنبال او بیوفتد تا کمی سرگرم شود. دیوید همان‌طور که هراسان به هیولا چشم دوخته بود گفت:
- بچه‌ها؟
با سکوتِ همکارانش به عقب برگشت، پاک از یاد برده بود که بیهوش و مَنگ بر روی زمین نشسته بودند. می‌خواست فریاد بزند و بگوید " فرار کنید! " اما نمی‌دانست با فریاد او، هیولا چه بلایی بر سرشان می‌آورد. سپس آهسته پای راستش را به عقب برد و آرام به ناطوران نزدیک‌تر شد. هر چه او به عقب حرکت می‌کرد، هیولا نیز آهسته یک‌قدم به جلو می‌آمد. دیوید دستش را بر روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و با فریاد گفت:
- باید بریم!
در همان‌لحظه ناگهان هیولای پنهان در تاریکی به سوی دیوید حجوم آورد. پسرک با بالا آوردن دستش سعی داشت تا از خود و همکارانش محافظت کند، دیوید چشمانش را محکم‌تر از قبل بسته بود و توان دیدنِ چیزی را نداشت. دستش در هوا مانده بود، بلکه هیولایی که در تاریکی بود به او آسیب نزد. برای چند لحظه همان‌طور ایستاده بود و تنها چیزی که میشنید صدای تپش قلبش بود. هیولا دیگر یک‌ قدم نیز برنداشته بود. برای چه ایستاده بود؟ دیوید صدای ضربه خوردن جسمی را شنید. همان‌طور که سرش پایین بود، با احتیاط چشمانش را باز کرد. سرش را به سمت دستِ لرزانش که در هوا مانده بود برد. با دیدنِ دیواری که روبه‌رویش به وجود آمده بود شوکه شد. پسرک با حیرت دستانش را پایین آورد و آهسته به دیوار ساخته شده نزدیک شد. دیوار متشکل شده از خاک و سنگ بود، گویا واقعا نگذاشته بود هیولای ناشناخته به آن‌ها نزدیک شود و مانع از حرکت او شده بود. دیوید با احتیاطِ بیشتر به دیواری که هیولا درحال ضربه زدن به آن بود نزدیک شد و دستش را بر روی آن کشید، سپس دستانش را آهسته از دیوار جدا کرد و به آن خیره شده. گویا در کفِ دستانش گَردی درخشان از خاک را ریخته بودند، همان‌لحظه به یاد تمرینش در کاخِ بلوری افتاد. همان‌لحظه‌ای که برای اولین‌بار از نیرویش استفاده کرده بود. گَردی که در کف دستانش مشاهده میکرد همانند زمانی بود که از نیرویش استفاده میکرد. ساختِ این دیوار کارِ خودش بود، دیوید توانسته بود از خود و دوستانش حفاظت کند. پسرک با ناباوری و حیرت به دیوار نگریست.
کد:
جسمی بزرگ در تاریکی تکان میخورد و گویا در حال نزدیک شدن به ناطوران بود. دیوید با وحشت به آن‌چه که در تاریکی پنهان شده بود چشم دوخت. جنگل مرطوب‌تر از قبل شد و نورِ کوچکی که آنا درست کرده بود نیز از بین رفته بود. موجود عظیم‌الجثه آهسته به آن‌ها نزدیک شد. دیوید که نمی‌دانست چه کند یا چه بگوید، همان‌طور به هیولایی که درون تاریکی بود خیره شده بود. گویا بدنش خشک شده بود. ناگهان با نمایان شدن دو چشم در تاریکی، دیوید به خود آمد و با صدایی لرزان گفت:

- به گمانم باید حرکت کنیم بچه‌ها!

ناگهان اسب‌ها شیهه‌ای بلند کشیدند و به دور دست تاختند. دیوید با وحشت به اسب‌هایشان که درحال فرار بودند چشم دوخت. باورش نمی‌شد که تنها راهِ نجاتشان را از دست دادند. پسرک که کمی نمانده بود به گریه بیوفتد ناگهان چشمانش را اسب‌ها گرفت و به دو چشمی که در تاریکی به او خیره شده بود چشم دوخت، تنها یک نقطه سیاه و بسیار کوچک در مرکز چشمانش وجود داشتند، گویا آن موجود با دیدن چیزی متعحب شده است و شوکه شده درحال نگاه کردن است. دیوید چشمانش را مالید، گمان میکرد که شاید توهم به سراغش آمده باشد. سپس چشمانش را آهسته باز کرد، هیولایی که در تاریکی ایستاده بود همچنان به او خیره شده بود. اکنون اضطراب و وحشت  به جان دیوید افتاده است. هیولا تا کنون در تاریکی پنهان شده و هیچ‌چیزی از او نمایان نبود، گویا در انتظار بود غذایش کمی حرکت کند و به دنبال او بیوفتد تا کمی سرگرم شود. دیوید همان‌طور که هراسان به هیولا چشم دوخته بود گفت:

- بچه‌ها؟

با سکوتِ همکارانش به عقب برگشت، پاک از یاد برده بود که بیهوش و مَنگ بر روی زمین نشسته بودند. می‌خواست فریاد بزند و بگوید " فرار کنید! " اما نمی‌دانست با فریاد او، هیولا چه بلایی بر سرشان می‌آورد. سپس آهسته پای راستش را به عقب برد و آرام به ناطوران نزدیک‌تر شد. هر چه او به عقب حرکت می‌کرد، هیولا نیز آهسته یک‌قدم به جلو می‌آمد. دیوید دستش را بر روی شانه‌ی اِدوارد گذاشت و با فریاد گفت:

-  باید بریم!

در همان‌لحظه ناگهان هیولای پنهان در تاریکی به سوی دیوید حجوم آورد. پسرک با بالا آوردن دستش سعی داشت تا از خود و همکارانش محافظت کند، دیوید چشمانش را محکم‌تر از قبل بسته بود و توان دیدنِ چیزی را نداشت. دستش در هوا مانده بود، بلکه هیولایی که در تاریکی بود به او آسیب نزد. برای چند لحظه همان‌طور ایستاده بود و تنها چیزی که میشنید صدای تپش قلبش بود. هیولا دیگر یک‌ قدم نیز برنداشته بود. برای چه ایستاده بود؟ دیوید صدای ضربه خوردن جسمی را شنید. همان‌طور که سرش پایین بود، با احتیاط چشمانش را باز کرد. سرش را به سمت دستِ لرزانش که در هوا مانده بود برد. با دیدنِ دیواری که روبه‌رویش به وجود آمده بود شوکه شد. پسرک با حیرت دستانش را پایین آورد و آهسته به دیوار ساخته شده نزدیک شد. دیوار متشکل شده از خاک و سنگ بود، گویا واقعا نگذاشته بود هیولای ناشناخته به آن‌ها نزدیک شود و مانع از حرکت او شده بود. دیوید با احتیاطِ بیشتر به دیواری که هیولا درحال ضربه زدن به آن بود نزدیک شد و دستش را بر روی آن کشید، سپس دستانش را آهسته از دیوار جدا کرد و به  آن خیره شده. گویا در کفِ دستانش گَردی درخشان از خاک را ریخته بودند، همان‌لحظه به یاد تمرینش در کاخِ بلوری افتاد. همان‌لحظه‌ای که برای اولین‌بار از نیرویش استفاده کرده بود. گَردی که در کف دستانش مشاهده میکرد همانند زمانی بود که از نیرویش استفاده میکرد. ساختِ این دیوار کارِ خودش بود، دیوید توانسته بود از خود و دوستانش حفاظت کند. پسرک با ناباوری و حیرت به دیوار نگریست.
#پارت58
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
کارِ او بود. دیوید توانسته بود برای اولین بار از خود و دوستانش محافظت کند و به همین دلیل به خود افتخار می‌کرد. پُرمدعا دست به س*ی*نه ایستاد و به سازه‌ای که روبه‌رویش بود نگریست، گویا درحال تماشای اثر هنری‌ بود. پسرک به گونه‌ای که چیزی را فراموش کرده باشد، با چهره‌ای حیرت‌زده سرش را خاراند و به عقب نگریست. جک آهسته از روی زمینِ نم‌دار و نرم برخاست و خاک‌های نشسته بر روی لباسِ آبی‌اش را تکان داد. دیوید خرسند به جک خیره شد. توانِ ایستادنِ روی پاهایش را نداشت، توانِ این را داشت که بدونِ بال در هوا پرواز کند، سپس با هیجانی که در صدایش نمایان بود گفت:
- سرانجام بیدار شدی!
جک گویا که مدت‌ها خوابیده باشد، آهسته دستش را بر روی کِتفش گذاشت و آن را تکان داد تا از دردش بکاهد. سپس گفت:
- آن دیوار چیست؟
دیوید با تلاطم س*ی*نه‌اش را بالا برد و و با لبخندی که بر لباش نشسته بود گفت:
- کارِ دست من است!
جک که به نظر می‌آمد هنوز بیهوش باشد سردرگم با اخم گفت:
- منظورت چیست؟
همان لحظه هیولایی که در پشت دیوارِ بلند زندانی شده بود، ضربه‌ای محکم به دیوار زد که سببِ ریخته شدنِ چند سنگ و تِکه‌ی کوچک از دیوارِ شد. جک چند قدم عقب رفت و وحشت زده به دیوار نگریست. همان‌طور که نگاهِ مضطربش به دیوار بود گفت:
- آن دیگر چه بود؟
دیوید آشفته و مایوس سرش را تکان داد و گفت:
- به گمانم دیوار آنقدر هم تاثیر نداشته.
ناگهان ضرباتِ هیولا به دیوار شدت گرفت. صدای نفس‌های بلند و خش‌دارِ موجودِ عظیم‌الجثه به گوشِ هر دو مرد رسیده بود. گویا گرسنه بودنش او را بی‌آرام کرده بود. دیوید شتاب‌زده به سمتِ آنا حجوم آورد و با وحشت گفت:
- زود باش باید بریم!
جک متحیر به دیوید چشم دوخت و سراسیمه گفت:
- صبر کن دیوید! پس اسب‌هایمان کجا رفتند؟
هیولا ضربه‌ای دیگر به دیوار زد و از ارتفاع دیوار کاهید. دیوید که زمانِ کافی برای توضیح دادنِ ماجرا را نداشت و گمان میکرد برای چنین موضوعی ممکن است جک با او بحث کند با شتاب‌زدگی گفت:
- باید بیدار می‌ماندی و همه چیز را با چشم میدیدی، به جای چنین سخنانی لورا و اِدوارد را از زمین بلند کن!
جک با چهره‌ای مبهوت به دیوید خیره مانده بود و سرانجام به خودش آمد، تصمیم گرفت سوالاتش را به کنار بگذارد و به سخنِ او گوش‌فرا دهد. بی‌درنگ نزد لورا رفت، آهسته بازوهای دخترک را گرفت و به صراحت او را از زمین بلند کرد. پس از آن به سراغ اِدوارد رفت، با دیدنِ اندام درشت و بزرگِ فرمانده جوان ترس بر جانش افتاد. سپس بازوهای اِدوارد را گرفت و تلاش کرد تا ب*دنِ سنگین او را از زمین جدا کند. کمی نمانده بود دستانش بشکنند. دیوید پس از بلند کردنِ آنا با شتاب به جلو حرکت کرد و جک نیز به دشواری به دنبال او حرکت کرد. نمی‌دانستند در انتهای این جاده چه چیزی وجود دارد، اصلا نمی‌دانستند چه زمانی به پایان این جاده میرسند؛ تنها می‌دویدند تا از هیولای ناشناخته دور شوند و جانشان در امان باشند. پس از دور شدن از هیولا، سرانجام جک ایستاد و با نفس گرفته‌اش گفت:
- دیگر بَس است، به گمانم به اندازه کافی از او دور شدیم.
دیوید ایستاد و با تردید گفت:
- مطمئنی؟
جک سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و اِدوارد را بر زمین پرتاب کرد، پس از آن لورا را آهسته بر روی زمین نهاد و موهایش را با ظرافت از صورتش به کنار زد. دیوید همان‌طور که به نفس‌نفس افتاده بود آهسته آنا را بر زمین نهاد و خطاب به جک گفت:
- به اِدوارد می‌گویم که او را آن‎‌گونه بر زمین انداختی.
جک همانند دیوید بر زمینی که اکنون سفت‌تر و خشک‌تر بود نشست و بی‌حوصله خندید. دیوید آهسته سرش را پایین آورد و با لحنی آرام گفت:
- امیدوارم از این جنگل بی‌پایان نجات پیدا کنیم.
جک آرام‌آرام گرسنه‌اش شد و دلش نیز صداهایی ایجاد کرد که دیگر جای شک برای دیوید نگذاشته بود. جک بی‌درنگ از جایش برخاست و به راه افتاد. دیوید همانطور که به جک خیره شده بود متعجب گفت:
- کجا میروی؟
جک آشفته برگشت و بی‌اعتنا گفت:
- به دنبال چیزی که بتواند من را سیر کند.
- صبرکنید!
جک و دیوید هراسان به لورا خیره شدند. لورا به سختی چشمانش را باز کرد و به دو مردی که با حیرت به او خیره شده بودند چشم دوخت. لورا سرگردان اطرافش را نگریست و با صدایی گرفته گفت:
- ما کجا هستیم؟
دیوید و جک به یکدیگر چشم دوختند و در نزد لورا رفتند تا برای او همه چیز را شرح دهند. جک پس از جویا شدنِ احوال لورا می‌خواست سخن گفتن را آغاز کند که ناگهان دیوید دستانش را روبه‌روی جک بلند کرد تا را به سکوت وادار کند و اجازه دهد او تمام ماجرا را برای لورا تعریف کنند. بعد از پاسخ دادنِ سوالاتِ متداولِ لورا از دیوید که اکنون جانی برایش نمانده بود، سرانجام سکوت کردند. پسران به لورا خیره مانده بودند تا درباره‌ی عمل‌شان اظهار نظر کند.
سرانجام لورا با تامل گفت:
- پس می‌گویی از نیروی عنصر استفاده کردی؟
کد:
کارِ او بود. دیوید توانسته بود برای اولین بار از خود و دوستانش محافظت کند و به همین دلیل به خود افتخار می‌کرد. پُرمدعا دست به س*ی*نه ایستاد و به سازه‌ای که روبه‌رویش بود نگریست، گویا درحال تماشای اثر هنری‌ بود. پسرک به گونه‌ای که چیزی را فراموش کرده باشد، با چهره‌ای حیرت‌زده سرش را خاراند و به عقب نگریست. جک آهسته از روی زمینِ نم‌دار و نرم برخاست و خاک‌های نشسته بر روی لباسِ آبی‌اش را تکان داد. دیوید خرسند به جک خیره شد. توانِ ایستادنِ روی پاهایش را نداشت، توانِ این را داشت که بدونِ بال در هوا پرواز کند، سپس با هیجانی که در صدایش نمایان بود گفت:

- سرانجام بیدار شدی!

جک گویا که مدت‌ها خوابیده باشد، آهسته دستش را بر روی کِتفش گذاشت و آن را تکان داد تا از دردش بکاهد. سپس گفت:

- آن دیوار چیست؟

دیوید با تلاطم س*ی*نه‌اش را بالا برد و و با لبخندی که بر لباش نشسته بود گفت:

- کارِ دست من است!

جک که به نظر می‌آمد هنوز بیهوش باشد سردرگم با اخم گفت:

- منظورت چیست؟

همان لحظه هیولایی که در پشت دیوارِ بلند زندانی شده بود، ضربه‌ای محکم به دیوار زد که سببِ ریخته شدنِ چند سنگ و تِکه‌ی کوچک از دیوارِ شد. جک چند قدم عقب رفت و وحشت زده به دیوار نگریست. همان‌طور که نگاهِ مضطربش به دیوار بود گفت:

- آن دیگر چه بود؟

دیوید آشفته و مایوس سرش را تکان داد و گفت:

- به گمانم دیوار آنقدر هم تاثیر نداشته.

ناگهان ضرباتِ هیولا به دیوار شدت گرفت. صدای نفس‌های بلند و خش‌دارِ موجودِ عظیم‌الجثه به گوشِ هر دو مرد رسیده بود. گویا گرسنه بودنش او را بی‌آرام کرده بود. دیوید شتاب‌زده به سمتِ آنا حجوم آورد و با وحشت گفت:

- زود باش باید بریم!

جک متحیر به دیوید چشم دوخت و سراسیمه گفت:

- صبر کن دیوید! پس اسب‌هایمان کجا رفتند؟

هیولا ضربه‌ای دیگر به دیوار زد و از ارتفاع دیوار کاهید. دیوید که زمانِ کافی برای توضیح دادنِ ماجرا را نداشت و گمان میکرد برای چنین موضوعی ممکن است جک با او بحث کند با شتاب‌زدگی گفت:

- باید بیدار می‌ماندی و همه چیز را با چشم میدیدی، به جای چنین سخنانی لورا و اِدوارد را از زمین بلند کن!

جک با چهره‌ای مبهوت به دیوید خیره مانده بود و سرانجام به خودش آمد، تصمیم گرفت سوالاتش را به کنار بگذارد و به سخنِ او گوش‌فرا دهد. بی‌درنگ نزد لورا رفت، آهسته بازوهای دخترک را گرفت و به صراحت او را از زمین بلند کرد. پس از آن به سراغ اِدوارد رفت، با دیدنِ اندام درشت و بزرگِ فرمانده جوان ترس بر جانش افتاد. سپس بازوهای اِدوارد را گرفت و تلاش کرد تا ب*دنِ سنگین او را از زمین جدا کند. کمی نمانده بود دستانش بشکنند. دیوید پس از بلند کردنِ آنا با شتاب به جلو حرکت کرد و جک نیز به دشواری به دنبال او حرکت کرد. نمی‌دانستند در انتهای این جاده چه چیزی وجود دارد، اصلا نمی‌دانستند چه زمانی به پایان این جاده میرسند؛ تنها می‌دویدند تا از هیولای ناشناخته دور شوند و جانشان در امان باشند. پس از دور شدن از هیولا، سرانجام جک ایستاد و با نفس گرفته‌اش گفت:

- دیگر بَس است، به گمانم به اندازه کافی از او دور شدیم.

دیوید ایستاد و با تردید گفت:

- مطمئنی؟

جک سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و اِدوارد را بر زمین پرتاب کرد، پس از آن لورا را آهسته بر روی زمین نهاد و موهایش را با ظرافت از صورتش به کنار زد. دیوید همان‌طور که به نفس‌نفس افتاده بود آهسته آنا را بر زمین نهاد و خطاب به جک گفت:

- به اِدوارد می‌گویم که او را آن‎‌گونه بر زمین انداختی.

جک همانند دیوید بر زمینی که اکنون سفت‌تر و خشک‌تر بود نشست و بی‌حوصله خندید. دیوید آهسته سرش را پایین آورد و با لحنی آرام گفت:

- امیدوارم از این جنگل بی‌پایان نجات پیدا کنیم.

جک آرام‌آرام گرسنه‌اش شد و دلش نیز صداهایی ایجاد کرد که دیگر جای شک برای دیوید نگذاشته بود. جک بی‌درنگ از جایش برخاست و به راه افتاد. دیوید همانطور که به جک خیره شده بود متعجب گفت:

- کجا میروی؟

جک آشفته برگشت و بی‌اعتنا گفت:

- به دنبال چیزی که بتواند من را سیر کند.

- صبرکنید!

جک و دیوید هراسان به لورا خیره شدند. لورا به سختی چشمانش را باز کرد و به دو مردی که با حیرت به او خیره شده بودند چشم دوخت. لورا سرگردان اطرافش را نگریست و با صدایی گرفته گفت:

- ما کجا هستیم؟

دیوید و جک به یکدیگر چشم دوختند و در نزد لورا رفتند تا برای او همه چیز را شرح دهند. جک پس از جویا شدنِ احوال لورا می‌خواست سخن گفتن را آغاز کند که ناگهان دیوید دستانش را روبه‌روی جک بلند کرد تا را به سکوت وادار کند و اجازه دهد او تمام ماجرا را برای لورا تعریف کنند. بعد از پاسخ دادنِ سوالاتِ متداولِ لورا از دیوید که اکنون جانی برایش نمانده بود، سرانجام سکوت کردند. پسران به لورا خیره مانده بودند تا درباره‌ی عمل‌شان اظهار نظر کند.

سرانجام لورا با تامل گفت:

- پس می‌گویی از نیروی عنصر استفاده کردی؟
#پارت59
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
دیوید که انتظار چنین پرسشی را نداشت گفت:
- آری!
جک آهسته و با احتیاط به لورا خیره شد. دخترک مات و مبهوت به دیوید نگاه میکرد، گویا هیچ‌کدام از اتفاقاتی که برایشان افتاده بود را باور نمی‌کرد. دخترک در تمام مدت خواب بوده و حالا که چنین چیزهایی را میشنود به سختی باور میکند. گمان میکرد شاید دیوید در توهم بوده، گمان میکرد ممکن است هیولا و دیوارِ روبه‌رویش نیز وجود نداشته باشد. سرانجام لورا آهسته از جایش برخاست، خاک نشسته بر روی دامن کوتاهش را تکان داد و گفت:
- بهتر است هنگامی که اِدوارد بیدار شد با او درمیان بگذارید.
دیوید به آنا و اِدوارد که تا کنون بیدار نشده بودند چشم دوخت و گفت:
- به گمانم بهتر است بیدارشان کنیم!
لورا به آنا نزدیک شد و دستش را آهسته بر روی شانه‌هایش گذاشت. جک و دیوید نیز با احتیاط بیشتر به گونه‌ای که دست‌هایشان را روبه‌روی چهره خود قرار داده بودند به اِدوارد نزدیک شدند. می‌ترسیدند فرمانده جوان از ناگهانی بیدار شدنش شوکه شود و ناخواسته آتَش را مهمان صورت‌هایشان کند. سرانجام اِدوارد از خواب بیدار شد و آهسته چشمانِ لاجوردی‌اش را نمایان کرد. جک همان‌طور که به چشمانِ او خیره شده بود گفت:
- اِدوارد؟ حالت خوب است؟
فرمانده جوان همانطور که به پشت دراز کشیده بود با ترشرویی به جک نگریست و جواب داد:
- ما کجا هستیم؟
دیوید با ترس به جک خیره شد و آهسته با نگرانی به او گفت:
- می‌دانستم این را می‌پرسد.
اِدوارد بی‌درنگ نشست و به چهره دو پسری که در نزدش نشسته بودند چشم دوخت. چشمانش همه چیز را ناواضح میدید و بدنش خشک شده بود. با استشمام هوایِ مرطوبِ جنگل اندیشید که هنوز در جاده بی‌انتها حضور دارند و هنوز نجات پیدا نکردند. تنها چیزی که متفاوت بود زمین سفت و خاکیِ زیر بدنش بود. سپس با صدای گرفته‌اش خطاب به جک گفت:
- برای چه به خواب رفته بودم؟
دیوید با شتاب و متعجب گفت:
- به یادت نمی‌آید؟ هیچ چیز؟ تو، جک و دختران بی‌هوش بر زمین نشسته بودید.
دیوید که گویا آشفته و نگران بود همان لحظه از جک خواست تا ماجرای هیولا و فرار اسب‌هایشان را شرح دهد. جک نیز که از شرح داستان گریزان بود مدام به دنبال سوالاتی میگشت تا سبب حواس‌پرتیِ دیوید و اِدوارد شود. سرانجام جک به اجبار خندید و دستپاچه گفت:
- تا کنون رنگ چشم‌هایت را ندیده بودم اِدوارد! زیبا هستند.
لورا و آنا متعجب به جک چشم دوختند. دیوید که کمی نمانده بود از سخنِ جک خنده‌اش بگیرد با نگاهش او را مجبور به شرحِ داستان کرد. اِدوارد که از سخنِ جک شوکه شده بود در سکوت به او چشم دوخته بود. پسرک نیز تا توانسته بود از اِدوارد فاصله گرفت و سرانجام با فاصله‌ای ایمنی به گونه‌‌ای که خطری از جانب اِدوارد او را تهدید نکند شروع به شرح داستان کرد. آنا و لورا نیز نزدیک‌تر به همکارانشان نشستند و سرانجام دایره‌ای تشکل دادند. در ابتدا جک از بی‌هوش شدنشان گفته بود، از آن‌که چگونه تک‌تک‌شان همانند انسان‌های م*ست بر زمین نشسته بودند، گفته بود که دیوید تنها کسی بود که هوشیاری کامل را داشت و از اِدوارد میخواستند تا به دنبال علتش بگردد، کمی نمانده بود ورود هیولا را توضیح دهد که یکهو دیوید با نگاهی مشوش مانع از ادامه سخنِ جک شد. جک شوکه شده سخنش را ناتمام قطع کرد و اجازه داد تا دیوید سخن بگوید. سرانجام دیوید پس از کلنجارهایی که با خود رفت شروع به توضیح دادنِ ماجرا کرد، آن‌ هم بدونِ آن‌که چیزای را از قلم بیاندازد. از چگونگی ورودِ هیولای ناشناخته گفته بود تا بنا کردنِ دیواری که توانسته بود از آن‌ها محافظت کند، دیواری که به سهولت ساخته بود بدونِ کوچک‌ترین تلاش و تمرکز. اِدوارد در تمام مدت سکوت کرده بود. گویا او نیز همانند لورا گیج شده بود. برایش سوال بود که چطور دیوید توانسته بود نسبت به هوای داخل جنگل مقاوم باشد و مسموم نشود، یا اصلا چگونه بدون تمرکز و تامل توانسته بود دیواری مرتفع بسازد، درست بود که با حمله هیولا، دیوار در مرز نابودی‌اش رفت، اما همین نیز برایشان یک پیشرفت بود. با آن‌که یک ماهِ از کارآموز بودنشان میگذشت اطلاعات کافی درباره ناطوران و عناصر را در دست نداشتند.
کد:
دیوید که انتظار چنین پرسشی را نداشت گفت:

- آری!

جک آهسته و با احتیاط به لورا خیره شد. دخترک مات و مبهوت به دیوید نگاه میکرد، گویا هیچ‌کدام از اتفاقاتی که برایشان افتاده بود را باور نمی‌کرد. دخترک در تمام مدت خواب بوده و حالا که چنین چیزهایی را میشنود به سختی باور میکند. گمان میکرد شاید دیوید در توهم بوده، گمان میکرد ممکن است هیولا و دیوارِ روبه‌رویش نیز وجود نداشته باشد. سرانجام لورا آهسته از جایش برخاست، خاک نشسته بر روی دامن کوتاهش را تکان داد و گفت:

- بهتر است هنگامی که اِدوارد بیدار شد با او درمیان بگذارید.

دیوید به آنا و اِدوارد که تا کنون بیدار نشده بودند چشم دوخت و گفت:

- به گمانم بهتر است بیدارشان کنیم!

لورا به آنا نزدیک شد و دستش را آهسته بر روی شانه‌هایش گذاشت. جک و دیوید نیز با احتیاط بیشتر به گونه‌ای که دست‌هایشان را روبه‌روی چهره خود قرار داده بودند به اِدوارد نزدیک شدند. می‌ترسیدند فرمانده جوان از ناگهانی بیدار شدنش شوکه شود و ناخواسته آتَش را مهمان صورت‌هایشان کند. سرانجام اِدوارد از خواب بیدار شد و آهسته چشمانِ لاجوردی‌اش را نمایان کرد. جک همان‌طور که به چشمانِ او خیره شده بود گفت:

- اِدوارد؟ حالت خوب است؟

فرمانده جوان همانطور که به پشت دراز کشیده بود با ترشرویی به جک نگریست و جواب داد:

- ما کجا هستیم؟

دیوید با ترس به جک خیره شد و آهسته با نگرانی به او گفت:

- می‌دانستم این را می‌پرسد.

اِدوارد بی‌درنگ نشست و به چهره دو پسری که در نزدش نشسته بودند چشم دوخت. چشمانش همه چیز را ناواضح میدید و بدنش خشک شده بود. با استشمام هوایِ مرطوبِ جنگل اندیشید که هنوز در جاده بی‌انتها حضور دارند و هنوز نجات پیدا نکردند. تنها چیزی که متفاوت بود زمین سفت و خاکیِ زیر بدنش بود. سپس با صدای گرفته‌اش خطاب به جک گفت:

- برای چه به خواب رفته بودم؟

دیوید با شتاب و متعجب گفت:

- به یادت نمی‌آید؟ هیچ چیز؟ تو، جک و دختران بی‌هوش بر زمین نشسته بودید.

دیوید که گویا آشفته و نگران بود همان لحظه از جک خواست تا ماجرای هیولا و فرار اسب‌هایشان را شرح دهد. جک نیز که از شرح داستان گریزان بود مدام به دنبال سوالاتی میگشت تا سبب حواس‌پرتیِ دیوید و اِدوارد شود. سرانجام جک به اجبار خندید و دستپاچه گفت:

- تا کنون رنگ چشم‌هایت را ندیده بودم اِدوارد! زیبا هستند.

لورا و آنا متعجب به جک چشم دوختند. دیوید که کمی نمانده بود از سخنِ جک خنده‌اش بگیرد با نگاهش او را مجبور به شرحِ داستان کرد. اِدوارد که از سخنِ جک شوکه شده بود در سکوت به او چشم دوخته بود. پسرک نیز تا توانسته بود از اِدوارد فاصله گرفت و سرانجام با فاصله‌ای ایمنی به گونه‌‌ای که خطری از جانب اِدوارد او را تهدید نکند شروع به شرح داستان کرد. آنا و لورا نیز نزدیک‌تر به همکارانشان نشستند و سرانجام دایره‌ای تشکل دادند. در ابتدا جک از بی‌هوش شدنشان گفته بود، از آن‌که چگونه تک‌تک‌شان همانند انسان‌های م*ست بر زمین نشسته بودند، گفته بود که دیوید تنها کسی بود که هوشیاری کامل را داشت و از اِدوارد میخواستند تا به دنبال علتش بگردد، کمی نمانده بود ورود هیولا را توضیح دهد که یکهو دیوید با نگاهی مشوش مانع از ادامه سخنِ جک شد. جک شوکه شده سخنش را ناتمام قطع کرد و اجازه داد تا دیوید سخن بگوید. سرانجام دیوید پس از کلنجارهایی که با خود رفت شروع به توضیح دادنِ ماجرا کرد، آن‌ هم بدونِ آن‌که چیزای را از قلم بیاندازد. از چگونگی ورودِ هیولای ناشناخته گفته بود تا بنا کردنِ دیواری که توانسته بود از آن‌ها محافظت کند، دیواری که به سهولت ساخته بود بدونِ کوچک‌ترین تلاش و تمرکز. اِدوارد در تمام مدت سکوت کرده بود. گویا او نیز همانند لورا گیج شده بود. برایش سوال بود که چطور دیوید توانسته بود نسبت به هوای داخل جنگل مقاوم باشد و مسموم نشود، یا اصلا چگونه بدون تمرکز و تامل توانسته بود دیواری مرتفع بسازد، درست بود که با حمله هیولا، دیوار در مرز نابودی‌اش رفت، اما همین نیز برایشان یک پیشرفت بود. با آن‌که یک ماهِ از کارآموز بودنشان میگذشت اطلاعات کافی درباره ناطوران و عناصر را در دست نداشتند.
#پارت60
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
سرانجام اِدوارد با تامل گفت:
- به گمانم هرکدام از ما نسبت به چیزی مقاوم هستیم.
لورا متعجب به فرمانده جوان چشم دوخت و گفت:
- منظورت چیست؟
اِدوارد بی‌درنگ برخاست و به اطراف چشم دوخت. نگاهش به دنبال اسب‌های مشکی و سفیدشان بود و با نیافتن‌شان گفت:
- پس اسب‌هایمان را کجا گذاشتی؟
دیوید و جک که از یاد برده بودند داستانِ اسب‌ها را توضیح دهند با وحشت به یک‌دیگر خیره شدند. هرکدام از دیگری میخواست داستانِ فرارِ اسب‌ها را شرح دهد اما هیچ‌کدام حاضر به گفتنِ حقیقت نشدند. سرانجام لورا کلافه و با لحنی آهسته گفت:
- اسب‌ها فرار کردند اِدوارد!
اِدوارد شوکه به لورا چشم دوخت. سرانجام با خشم به پسران نگریست و با شتاب به سوی‌شان حرکت کرد. جک و دیوید نیز هراسان پا به فرار گذاشتند تا خدایی نکرده به دستِ اِدوارد نیوفتند. سرانجام اِدوارد از پشت لباس‌هایشان را گرفت و با قدرت آن‌ها را از زمین بلند کرد. دیوید پاهایش را در هوا تکان میداد و سعی داشت از دستِ اِدوارد فرار کند. سرانجام اِدوارد آن‌ها را بر زمین پرتاب کرد و با فریاد گفت:
- دیوانه‌ها، شماها چه غلطی کردید؟
جک و دیوید که بر زمین افتاده بودند سعی داشتند بلند شوند که ناگهان اِدوارد به جلو آمد و گفت:
- اسب‌هایمان را فراری دادید؟
فرمانده گوشِ هردو پسر را گرفت و فشار داد. دیوید که از درد به خود می‌پیچید با التماس گفت:
- اِ...اِدوارد تمام کن!
اِدوارد بی‌اعتنا گوش‌هایشان را بیشتر از قبل فشار داد و آن‌ها را از زمین بلند کرد. جک سرش را بالا برد و به اِدوارد چشم دوخت. فرمانده خشمگین‌تر از قبل به آن‌ها خیره شد و با غضب گفت:
- اصلا میدانید چه چیزی را از دست دادیم؟
لورا و آنا نگران آشفته به اِدوارد خیره شدند، سرانجام لورا با احتیاط به اِدوارد نزدیک شد و آهسته گفت:
- آن‌ها مقصر نیستند اِدوارد! اسب‌ها به دلیل ترس از آن هیولا فرار کردند.
اِدوارد آهسته به لورا چشم دوخت. میخواست جک و دیوید را توبیخ کند اما با سخنِ لورا آرام‌آرام متقاعد شد. سرانجام اِدوارد با تردید پسران را بر زمین گذاشت، جک و دیوید نیز با درست کردن پیرهن‌شان هراسان به اِدوارد چشم دوختند و به لورا پناه بردند. اِدوارد که هنوز خشمگین بود کلافه دستی بر موهایِ طلایی‌اش زد و به لورا چشم دوخت. فرمانده جوان که سعی داشت با مهربانی با لورا سخن بگوید گفت:
- لورا تو نمیدانی آن اسب‌ها چقدر اهمیت داشتند.
لورا با جدیت گفت:
- اتفاقی است که افتاده اِدوارد، کاری از دستمان برنمی‌آید.
اِدوارد با تندخویی گفت:
- دیوید، با کمکِ نقشه تا این‌جا آمدید؟
دیوید بیشتر از قبل به لورا پناه برد، پاهایش را خم کرد تا هیکلش توسط ب*دنِ لورا پنهان شود، سرانجام آهسته سرش را بالا برد و با احتیاط گفت:
- خیر، تا توانستیم دویدیم.
اِدوارد که چشمانش از تعجب چهارتا شده بود با برافروختگی به دیوید خیره شد، همان‌طور که آرام‌آرام به لورا که دیوید را پنهان کرده بود نزدیک میشد آهسته با خشم گفت:
- بر طبق نقشه عمل نکردی؟
دیوید هراسان‌تر به لورا نزدیک شد. سرانجام اِدوارد در یک‌آن یقه‌ی دیوید را گرفت و او را از لورا که همانند کَنه به او چسبیده بود جدا کرد و او را به خود نزدیک کرد. فاصله چهره هردویشان از پنج انگشت کمتر بود. اِدوارد همانطور که یقه‌ی دیوید را گرفته بود و با خشم به او نگاه میکرد گفت:
- مردکِ احمق تو ما را بدونِ نقشه وسط ناکجاآباد این‌ور و آن‌ور میبری؟
دیوید که در تلاش بود پاهایش زمین را لمس کند با ترس گفت:
- باور کن آنقدر ترسیده بودم که نقشه را به کل از یاد بردم. باید همان‌جا تنهایتان میگذاشتم؟
اِدوارد یقه‌ی دیوید را محکم‌تر گرفت و گفت:
- باید بر طبق نقشه حرکت میکردی!
دیوید که گویا چیزی را از یاد برده باشد به زمین خیره شد. ناگهان با وحشت به اِدوارد خیره شد و گفت:
- نقشه در کیفِ چرمی بود، به اسبِ تو آویزان شده بود.
اِدوارد هراسان به دیوید چشم دوخت. باورش نمیشد که نقشه را گم کرده باشد. فرمانده که دیگر صبرش لبریز شده بود ناگهان دیوید را با شتاب بر زمین پرتاب کرد. جک و آنا با وحشت به اِدوارد چشم دوختند و از او فاصله گرفتند، برخلاف آن دو نفر لورا با نگرانی به سمت دیوید رفت و در تلاش بود تا به او کمک کند. اِدوارد به دورِ خود چرخید و دست به کمر استاد، سرانجام با برافروختگی گفت:
- پس دیگر نقشه نداریم؟
دیوید غمگین و هراسان بر روی زمین در نزد لورا نشست. سرانجام اِدوارد گفت:
- باید به دنبال راه خروج بگردیم، البته بدونِ نقشه.
اِدوارد بی‌درنگ به حرکت افتاد و جک و آنا نیز به دنبال او رفتند. لورا آهسته ایستاد و دستانش را روبه‌رویِ دیوید بلند کرد تا بلند شود. پسرک آهسته سرش را بالا برد و به تیله‌های مشکیِ دخترک خیره شد، سپس بی‌اعتنا به او از جایش برخاست.

14faadf6afc8023bbc8ff4f14a43f8ec.jpg
کد:
سرانجام اِدوارد با تامل گفت:

- به گمانم هرکدام از ما نسبت به چیزی مقاوم هستیم.

لورا متعجب به فرمانده جوان چشم دوخت و گفت:

- منظورت چیست؟

اِدوارد بی‌درنگ برخاست و به اطراف چشم دوخت. نگاهش به دنبال اسب‌های مشکی و سفیدشان بود و با نیافتن‌شان گفت:

- پس اسب‌هایمان را کجا گذاشتی؟

دیوید و جک که از یاد برده بودند داستانِ اسب‌ها را توضیح دهند با وحشت به یک‌دیگر خیره شدند. هرکدام از دیگری میخواست داستانِ فرارِ اسب‌ها را شرح دهد اما هیچ‌کدام حاضر به گفتنِ حقیقت نشدند. سرانجام لورا کلافه و با لحنی آهسته گفت:

- اسب‌ها فرار کردند اِدوارد!

اِدوارد شوکه به لورا چشم دوخت. سرانجام با خشم به پسران نگریست و با شتاب به سوی‌شان حرکت کرد. جک و دیوید نیز هراسان پا به فرار گذاشتند تا خدایی نکرده به دستِ اِدوارد نیوفتند. سرانجام اِدوارد از پشت لباس‌هایشان را گرفت و با قدرت آن‌ها را از زمین بلند کرد. دیوید پاهایش را در هوا تکان میداد و سعی داشت از دستِ اِدوارد فرار کند. سرانجام اِدوارد آن‌ها را بر زمین پرتاب کرد و با فریاد گفت:

- دیوانه‌ها، شماها چه غلطی کردید؟

جک و دیوید که بر زمین افتاده بودند سعی داشتند بلند شوند که ناگهان اِدوارد به جلو آمد و گفت:

- اسب‌هایمان را فراری دادید؟

فرمانده گوشِ هردو پسر را گرفت و فشار داد. دیوید که از درد به خود می‌پیچید با التماس گفت:

- اِ...اِدوارد تمام کن!

اِدوارد بی‌اعتنا گوش‌هایشان را بیشتر از قبل فشار داد و آن‌ها را از زمین بلند کرد. جک سرش را بالا برد و به اِدوارد چشم دوخت. فرمانده خشمگین‌تر از قبل به آن‌ها خیره شد و با غضب گفت:

- اصلا میدانید چه چیزی را از دست دادیم؟

لورا و آنا نگران آشفته به اِدوارد خیره شدند، سرانجام لورا با احتیاط به اِدوارد نزدیک شد و آهسته گفت:

- آن‌ها مقصر نیستند اِدوارد! اسب‌ها به دلیل ترس از آن هیولا فرار کردند.

اِدوارد آهسته به لورا چشم دوخت. میخواست جک و دیوید را توبیخ کند اما با سخنِ لورا آرام‌آرام متقاعد شد. سرانجام اِدوارد با تردید پسران را بر زمین گذاشت، جک و دیوید نیز با درست کردن پیرهن‌شان هراسان به اِدوارد چشم دوختند و به لورا پناه بردند. اِدوارد که هنوز خشمگین بود کلافه دستی بر موهایِ طلایی‌اش زد و به لورا چشم دوخت. فرمانده جوان که سعی داشت با مهربانی با لورا سخن بگوید گفت:

- لورا تو نمیدانی آن اسب‌ها چقدر اهمیت داشتند.

لورا با جدیت گفت:

- اتفاقی است که افتاده اِدوارد، کاری از دستمان برنمی‌آید.

اِدوارد با تندخویی گفت:

- دیوید، با کمکِ نقشه تا این‌جا آمدید؟

دیوید بیشتر از قبل به لورا پناه برد، پاهایش را خم کرد تا هیکلش توسط ب*دنِ لورا پنهان شود، سرانجام آهسته سرش را بالا برد و با احتیاط گفت:

- خیر، تا توانستیم دویدیم.

اِدوارد که چشمانش از تعجب چهارتا شده بود با برافروختگی به دیوید خیره شد، همان‌طور که آرام‌آرام به لورا که دیوید را پنهان کرده بود نزدیک میشد آهسته با خشم گفت:

- بر طبق نقشه عمل نکردی؟

دیوید هراسان‌تر به لورا نزدیک شد. سرانجام اِدوارد در یک‌آن یقه‌ی دیوید را گرفت و او را از لورا که همانند کَنه به او چسبیده بود جدا کرد و او را به خود نزدیک کرد. فاصله چهره هردویشان از پنج انگشت کمتر بود. اِدوارد همانطور که یقه‌ی دیوید را گرفته بود و با خشم به او نگاه میکرد گفت:

- مردکِ احمق تو ما را بدونِ نقشه وسط ناکجاآباد این‌ور و آن‌ور میبری؟

دیوید که در تلاش بود پاهایش زمین را لمس کند با ترس گفت:

- باور کن آنقدر ترسیده بودم که نقشه را به کل از یاد بردم. باید همان‌جا تنهایتان میگذاشتم؟

اِدوارد یقه‌ی دیوید را محکم‌تر گرفت و گفت:

- باید بر طبق نقشه حرکت میکردی!

دیوید که گویا چیزی را از یاد برده باشد به زمین خیره شد. ناگهان با وحشت به اِدوارد خیره شد و گفت:

- نقشه در کیفِ چرمی بود، به اسبِ تو آویزان شده بود.

اِدوارد هراسان به دیوید چشم دوخت. باورش نمیشد که نقشه را گم کرده باشد. فرمانده که دیگر صبرش لبریز شده بود ناگهان دیوید را با شتاب بر زمین پرتاب کرد. جک و آنا با وحشت به اِدوارد چشم دوختند و از او فاصله گرفتند، برخلاف آن دو نفر لورا با نگرانی به سمت دیوید رفت و در تلاش بود تا به او کمک کند. اِدوارد به دورِ خود چرخید و دست به کمر استاد، سرانجام با برافروختگی گفت:

- پس دیگر نقشه نداریم؟

دیوید غمگین و هراسان بر روی زمین در نزد لورا نشست. سرانجام اِدوارد گفت:

- باید به دنبال راه خروج بگردیم، البته بدونِ نقشه.

اِدوارد بی‌درنگ به حرکت افتاد و جک و آنا نیز به دنبال او رفتند. لورا آهسته ایستاد و دستانش را روبه‌رویِ دیوید بلند کرد تا بلند شود. پسرک آهسته سرش را بالا برد و به تیله‌های مشکیِ دخترک خیره شد، سپس بی‌اعتنا به او از جایش برخاست.
#پارت61
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
لورا رفتنِ پسرک را تماشا کرد. شاید گمان میکرد کمی به او برخورده باشد که یک دختر به او کمک کند. لورا بدونِ آن‌که متعجب شده باشد و یا از رفتار دیوید چیزی به دل بگیرد، آهسته به راهش ادامه داد و در نزد ناطوران حرکت کرد. اِدوارد که دیگر امیدی بر نجات یافتنشان نداشت کوفته و کلافه به اطراف نگاه میکرد. کم‌کم که به یاد می‌آورد زِره‌هایشان را در کیسه‌های بزرگی که به اسب‌ها آویزان بود قرار داده بودند، اکنون حالش بدتر میشود. دندان‌هایش را به هم فشار میدهد و فکش سخت میشود. چقدر دلش می‍خواست باری دیگر یقه‌ی آن‌ دو پسر را میگرفت و سخت‌تر از همیشه آن‌ها را مجازات میکرد. لورا آهسته به اِدوارد نزدیک شد و گفت:
- پرنده‌ها در آسمان پرواز میکنند اِدوارد.
اِدوارد سرگردان به آسمان خیره شد و گفت:
- مقصودت چیست که پرنده‌ها در آسمان پرواز میکنند؟
لورا همانند کودکان دستانش را تکان داد و گفت:
- هنگامی که وارد جنگل شدیم آوای پرنده‌ها قطع شده بود.
اِدوارد که اکنون متوجه سخنِ لورا شده بود با تعجب به آسمان خیره شد و این‌بار با دقت بیشتر خیره شد. به گفته دخترک پرنده‌ها با شور و اشتیاق‌شان در آسمان پرواز میکردند. لورا جلوتر از فرمانده حرکت کرد و گفت:
- به گمونم شانس خارج شدن از این‌جا را داریم.
اِدوارد با تردید و چهره‌ای عبوس به لورا و رفتارهایش خیره شد. گویا آن اتفاقاتی را که از سرگذارنده بود اجازه کمی شاد بودن و خندیدن را به آن نمی‌دادند. ناگهان آنا با صدای ظریف و نازکش گفت:
- به گمونم آفتاب دارد غروب میکند!
جک که کمی جلوتر از آنا حرکت میکرد گفت:
- من که گمان نمیکنم.
لورا باری دیگر به آسمان خیره شد. اگر آفتاب غروب کند دیگر شانسی برای خروج از این جنگل را پیدا نمیکند، البته که با کمک آنا میتوانند جاده را روشن نگه دارند، با آن‌که شب نشده بود باز هم خطرهای زیادی آن‌ها را تهدید میکرد.
ناگهان صدای شکمِ جک از گرسنگی به صدا درآمد. اِدوارد سکوت را کنار گذاشت و گفت:
- من نیز همانند تو گرسنه‌ام جک.
جک که بسیار خجالت کشیده بود سرش را پایین برد و تلاش کرد تا صورت‌ِ قرمز شده‌اش را پنهان کند. غذایشان با اسب‌ها از دست رفته بود، اکنون دیگر چیزی برای خوردن نداشتند، مگر آنکه از جک بخواهند کمی آب آشامیدنی برایشان درست کند و شکمشان را از آب پر کنند تا گرسنگی‌شان سرکوب شود. لورا ناگهان دستانش را بالا برد و به چیزی که بین درختان بود خیره شد. همکارانش نیز بی‌درنگ ایستادن و به لورا چشم دوختند. دخترک خیره به درونِ جنگل شده بود و سکوت کرده بود، گویا به دنبال چیزی بود. اِدوارد آهسته به لورا نزدیک شد و گفت:
- چه شده؟
آنا و دیوید که گمان کرده بودند چیزی آن‌ها را تحدید میکند هراسان به عقب رفتند و به لورا خیره شدند. آنا دستانش را در س*ی*نه‌اش جمع کرد و به همانطور که به لورا خیره شده بود با لکنت گفت:
- لو... لورا... چه شده؟
دخترک بدونِ آن‌که پلک بزند به جنگل خیره شده بود، سرانجام بی‌اعتنا آهسته از جاده خارج و وارد جنگل شد. اِدوارد و جک نیز به دنبال او آهسته واردِ جنگل شدند. آنا و دیوید که چاره‌ای جز دنبال کردن آن‌ها نداشتند آهسته و با احتیاط فراوان وارد جنگل شدند. سپس بدونِ آ‌ن‌که کوچک‌ترین‌ صدایی از خود ایجاد کنند با تمرکز و ذکاوت‌شان از بین شاخه‌ها و برگ‌ها رد شدند. ناگهان لورا با تکان خوردنِ موجودی در بین برگ‌ها ایستاد. جک و اِدوارد نیز ایستادند و بدونِ کوچک‌ترین حرکتی سعی در دیدن آن موجود داشتند.
کد:
لورا رفتنِ پسرک را تماشا کرد. شاید گمان میکرد کمی به او برخورده باشد که یک دختر به او کمک کند. لورا بدونِ آن‌که متعجب شده باشد و یا از رفتار دیوید چیزی به دل بگیرد، آهسته به راهش ادامه داد و در نزد ناطوران حرکت کرد. اِدوارد که دیگر امیدی بر نجات یافتنشان نداشت کوفته و کلافه به اطراف نگاه میکرد. کم‌کم که به یاد می‌آورد زِره‌هایشان را در کیسه‌های بزرگی که به اسب‌ها آویزان بود قرار داده بودند، اکنون حالش بدتر میشود. دندان‌هایش را به هم فشار میدهد و فکش سخت میشود. چقدر دلش می‍خواست باری دیگر یقه‌ی آن‌ دو پسر را میگرفت و سخت‌تر از همیشه آن‌ها را مجازات میکرد. لورا آهسته به اِدوارد نزدیک شد و گفت:

- پرنده‌ها در آسمان پرواز میکنند اِدوارد.

اِدوارد سرگردان به آسمان خیره شد و گفت:

- مقصودت چیست که پرنده‌ها در آسمان پرواز میکنند؟

لورا همانند کودکان دستانش را تکان داد و گفت:

- هنگامی که وارد جنگل شدیم آوای پرنده‌ها قطع شده بود.

اِدوارد که اکنون متوجه سخنِ لورا شده بود با تعجب به آسمان خیره شد و این‌بار با دقت بیشتر خیره شد. به گفته دخترک پرنده‌ها با شور و اشتیاق‌شان در آسمان پرواز میکردند. لورا جلوتر از فرمانده حرکت کرد و گفت:

- به گمونم شانس خارج شدن از این‌جا را داریم.

اِدوارد با تردید و چهره‌ای عبوس به لورا و رفتارهایش خیره شد. گویا آن اتفاقاتی را که از سرگذارنده بود اجازه کمی شاد بودن و خندیدن را به آن نمی‌دادند. ناگهان آنا با صدای ظریف و نازکش گفت:

- به گمونم آفتاب دارد غروب میکند!

جک که کمی جلوتر از آنا حرکت میکرد گفت:

- من که گمان نمیکنم.

لورا باری دیگر به آسمان خیره شد. اگر آفتاب غروب کند دیگر شانسی برای خروج از این جنگل را پیدا نمیکند، البته که با کمک آنا میتوانند جاده را روشن نگه دارند، با آن‌که شب نشده بود باز هم خطرهای زیادی آن‌ها را تهدید میکرد.

ناگهان صدای شکمِ جک از گرسنگی به صدا درآمد. اِدوارد سکوت را کنار گذاشت و گفت:

- من نیز همانند تو گرسنه‌ام جک.

جک که بسیار خجالت کشیده بود سرش را پایین برد و تلاش کرد تا صورت‌ِ قرمز شده‌اش را پنهان کند. غذایشان با اسب‌ها از دست رفته بود، اکنون دیگر چیزی برای خوردن نداشتند، مگر آنکه از جک بخواهند کمی آب آشامیدنی برایشان درست کند و شکمشان را از آب پر کنند تا گرسنگی‌شان سرکوب شود. لورا ناگهان دستانش را بالا برد و به چیزی که بین درختان بود خیره شد. همکارانش نیز بی‌درنگ ایستادن و به لورا چشم دوختند. دخترک خیره به درونِ جنگل شده بود و سکوت کرده بود، گویا به دنبال چیزی بود. اِدوارد آهسته به لورا نزدیک شد و گفت:

- چه شده؟

آنا و دیوید که گمان کرده بودند چیزی آن‌ها را تحدید میکند هراسان به عقب رفتند و به لورا خیره شدند. آنا دستانش را در س*ی*نه‌اش جمع کرد و به همانطور که به لورا خیره شده بود  با لکنت گفت:

- لو... لورا... چه شده؟

دخترک بدونِ آن‌که پلک بزند به جنگل خیره شده بود، سرانجام بی‌اعتنا آهسته از جاده خارج و وارد جنگل شد. اِدوارد و جک نیز به دنبال او آهسته واردِ جنگل شدند. آنا و دیوید که چاره‌ای جز دنبال کردن آن‌ها نداشتند آهسته و با احتیاط فراوان وارد جنگل شدند. سپس بدونِ آ‌ن‌که کوچک‌ترین‌ صدایی از خود ایجاد کنند با تمرکز و ذکاوت‌شان از بین شاخه‌ها و برگ‌ها رد شدند. ناگهان لورا با تکان خوردنِ موجودی در بین برگ‌ها ایستاد. جک و اِدوارد نیز ایستادند و بدونِ کوچک‌ترین حرکتی سعی در دیدن آن موجود داشتند.
#پارت۶۲
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
لورا به سهولت دستانش را در هوا تکان داد و موجودی را که سعی داشت به چشم دیگران نیاید در تله‌ای انداخت. سپس ریشه‌های درختان را از زیر زمین بیرون کشاند و آهسته زندانی کوچک برای آن موجود درست کرد. همکارانش که متعجب مانده بودند خیره به دخترک شده بودند و ریز به ریز کارهای او را زیر نظر داشتند. سرانجام لورا به سمت موجود رفت، آهسته نشست و گفت:
- این هم از خوراک‌مان.
اِدوارد حیرت زده به خرگوشِ سپیدی خیره شد که توسط لورا به دام افتاده بود. خرگوش خودش را به ریشه‌های درختان میزد و سعی داشت تا از زندانی که لورا برای او ساخته بود فرار کند. آنا همانطور که دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشته بود و از دور همه چیز را تماشا میکرد گفت:
- پس چیزی ما را تحدید نمیکرد؟
لورا همانطور که نگاهش بر روی ناهارشان بود بلند شد و گفت:
- خیر، کسی شمشیر یا چاقو ندارد؟
اِدوارد شنلش را به کنار زد و چاقوی جیبی‌اش را از جلد چرمی و زیبایش بیرون کشید، سپس به سمت خرگوش حرکت کرد و آهسته نشست. دخترک کمی از ریشه‌های درختان را که در اطراف خرگوش بود برداشت. سپس اِدوارد گر*دنِ خرگوش را گرفت و چاقو را به آن نزدیک کرد. همان‌لحظه جک گفت:
- میخواهید او را بکشید؟
اِدوارد که از سخن او متعجب مانده بود با اخم به چهره او خیره شد و گفت:
- خداوند این موجودات را آفریده تا ما آن‌ها را شکار کنیم.
جک که هنوز راضی به آن‌کار نبود از اِدوارد فاصله گرفت و به دیوید پیوست. سرانجام فرمانده جوان بریدنِ گر*دنِ خرگوش را آغاز کرد. همانطور که ب*دن بی‌جان حیوان در دستانش بود از دیوید و جک خواست تا به دنبال تخته سنگ بگردند. سرانجام دیوید و جک پس از جست‌وجوی‌ کوتاهشان با تخته سنگی نه‌چندان بزرگ برگشتند، با آن‌که تخته سنگِ کوچکی بود باز هم برایشان فایده داشت. اِدوارد تخته سنگ را روبه‌رویش نهاد و ب*دنِ خرگوش را بر روی آن گذاشت. هنگامی که شروع به کندنِ پو*ستِ حیوان کرد همکارانش با انزجار از او فاصله گرفتند. لورا به بهانه‌ پیدا کردنِ رُزمای و قارچ‌های درختی از اِدوارد فاصله گرفت و به آن‌طرفِ جنگل حرکت کرد. آنا نیز با عجله به دنبال لورا رفت تا به او کمک کند. پس از آن‌که کمی از اِدوارد دور شدند حرکت‌شان را آهسته‌ کردند. لورا دستی به درختان کشید و با تمرکز به قارچ‌هایی که از آن بیرون آمده بودند نگریست. دیوید با حرکات دستانش سنگ‌ها را خورد کرد و تخته‌های کوچکی را ساخت تا خوراکشان را بر روی آن بگذارند. اِدوارد پس از تکه‌تکه کردنِ گوشتِ خرگوش برخاست و در مرکز جاده آتشی درست کرد. همانطور که گوشت‌ها در حال سرخ شدن بودند لورا و آنا برگشتند.
لورا قارچ‌های جوجه چوب را به کنار گذااشت گفت:
- بوی گوشتِ سرخ شده تا مرکز جنگل می‌آمد.
با تعریف لورا لبخندی کوچک در کنج لبان اِدوارد نشست. فرمانده جوان که سعی داشت لبخندش را پنهان کند خودش را سرگرمِ سرخ کردنِ گوشت کرد و گفت:
- جک قارچ‌ها را با آب شست‌وشو بده.
جک بی‌درنگ به سمت قارچ‌ها رفت و با دقت آن‌ها را شست‌وشو داد. پس از آن ناطوران یکی پس از دیگری دست‌هایشان را شستند. دیوید همانطور دستانِ خیسش را تکان میداد گفت:
- به گمانم هر گردشگری باید فردی همانند جک را داشته باشد.
جک که از سخنِ دیوید به خنده افتاده بود تخته سنگی که تکه‌ی گوشت بر روی آن بود را برداشت و آهسته میل کرد. سرانجام اِدوارد نیز پس از سرخ کردنِ قارچ‌ها به آن‌ها پیوست. برخلاف تصور آنا، گوشت سرخ شده خرگوش بسیار لذیذ بود، مخصوصا همراه با قارچ‌هایی که لورا در جنگل یافته بود. دیوید همانطور که مشغول به خوردنِ گوشت بود گفت:
- بی‌شک اگر این راه را ادامه دهیم به هیچ‌جایی نمیرسیم.
لورا که از دیدگاه او شوکه شده بود گفت:
- منظورت چیست؟ به گمانم میتوانیم...
- لورا باز تو خواب و خیال دیدی؟
دخترک که کمی نمانده بود از سخنانِ پسرک ناراحت شود سکوت کرد و به خوردنِ خوراکش ادامه داد. سرانجام اِدوارد گفت:
- پس از اتمام ناهار باید به راهمان ادامه دهیم.
دیوید که دیگر کلافه شده بود با حرص لقمه بعدی را در دهانش چپاند. جک که متوجه سکوت آن‌ها شد، زیرچشمی به تک‌تک‌شان نگریست و گفت:
- اما لورا یک شکارچیِ ماهر است.
اِدوارد همانطور که مشغول به خوردنِ خوراک بود به جک چشم دوخت و گفت:
- برای زنده ماندن در چنین جنگلی باید هم خویِ یک شکارچی را داشته باشید، وگرنه به جای آن‌که شما حیوانات را بخورید آن‌ها شما را برای ناهارشان میل میکنند. انسان‌های ضعیف توان زندگی در چنین جایی را ندارند.
اِدوارد پس از آن تکه‌ای از قارچ را برداشت گفت:
- هنگامی که کارآموزِ پادشاه بودم از فرماند‌هانِ والا مقام افسانه‌ای را شنیده بودم که میگفت تنها انسان‌های برگزیده میتوانند در جنگل بی‌انتها زنده بماند. البته نمیدانم این جنگلی که ما در آن هستیم شامل آن افسانه میشود یا نه.
جک همانطور که با دقت به سخنان فرمانده جوان گوش میداد گفت:
- به گمانم این جنگل همان جنگل بی‌انتهایی‌ست که در افسانه‌ها نام برده شده.
کد:
لورا به سهولت دستانش را در هوا تکان داد و موجودی را که سعی داشت به چشم دیگران نیاید در تله‌ای انداخت. سپس ریشه‌های درختان را از زیر زمین بیرون کشاند و آهسته زندانی کوچک برای آن موجود درست کرد. همکارانش که متعجب مانده بودند خیره به دخترک شده بودند و ریز به ریز کارهای او را زیر نظر داشتند. سرانجام لورا به سمت موجود رفت، آهسته نشست و گفت:

- این هم از خوراک‌مان.

اِدوارد حیرت زده به خرگوشِ سپیدی خیره شد که توسط لورا به دام افتاده بود. خرگوش خودش را به ریشه‌های درختان میزد و سعی داشت تا از زندانی که لورا برای او ساخته بود فرار کند. آنا همانطور که دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشته بود و از دور همه چیز را تماشا میکرد گفت:

- پس چیزی ما را تحدید نمیکرد؟

لورا همانطور که نگاهش بر روی ناهارشان بود بلند شد و گفت:

- خیر، کسی شمشیر یا چاقو ندارد؟

اِدوارد شنلش را به کنار زد و چاقوی جیبی‌اش را از جلد چرمی و زیبایش بیرون کشید، سپس به سمت خرگوش حرکت کرد و آهسته نشست. دخترک کمی از ریشه‌های درختان را که در اطراف خرگوش بود برداشت. سپس اِدوارد گر*دنِ خرگوش را گرفت و چاقو را به آن نزدیک کرد. همان‌لحظه جک گفت:

- میخواهید او را بکشید؟

اِدوارد که از سخن او متعجب مانده بود با اخم به چهره او خیره شد و گفت:

- خداوند این موجودات را آفریده تا ما آن‌ها را شکار کنیم.

جک که هنوز راضی به آن‌کار نبود از اِدوارد فاصله گرفت و به دیوید پیوست. سرانجام فرمانده جوان بریدنِ گر*دنِ خرگوش را آغاز کرد. همانطور که ب*دن بی‌جان حیوان در دستانش بود از دیوید و جک خواست تا به دنبال تخته سنگ بگردند. سرانجام دیوید و جک پس از جست‌وجوی‌ کوتاهشان با تخته سنگی نه‌چندان بزرگ برگشتند، با آن‌که تخته سنگِ کوچکی بود باز هم برایشان فایده داشت. اِدوارد تخته سنگ را روبه‌رویش نهاد و ب*دنِ خرگوش را بر روی آن گذاشت. هنگامی که شروع به کندنِ پو*ستِ حیوان کرد همکارانش با انزجار از او فاصله گرفتند. لورا به بهانه‌ پیدا کردنِ رُزمای و قارچ‌های درختی از اِدوارد فاصله گرفت و به آن‌طرفِ جنگل حرکت کرد. آنا نیز با عجله به دنبال لورا رفت تا به او کمک کند. پس از آن‌که کمی از اِدوارد دور شدند حرکت‌شان را آهسته‌ کردند. لورا دستی به درختان کشید و با تمرکز به قارچ‌هایی که از آن بیرون آمده بودند نگریست. دیوید با حرکات دستانش سنگ‌ها را خورد کرد و تخته‌های کوچکی را ساخت تا خوراکشان را بر روی آن بگذارند. اِدوارد پس از تکه‌تکه کردنِ گوشتِ خرگوش برخاست و در مرکز جاده آتشی درست کرد. همانطور که گوشت‌ها در حال سرخ شدن بودند لورا و آنا برگشتند.

لورا قارچ‌های جوجه چوب را به کنار گذااشت گفت:

- بوی گوشتِ سرخ شده تا مرکز جنگل می‌آمد.

با تعریف لورا لبخندی کوچک در کنج لبان اِدوارد نشست. فرمانده جوان که سعی داشت لبخندش را پنهان کند خودش را سرگرمِ سرخ کردنِ گوشت کرد و گفت:

- جک قارچ‌ها را با آب شست‌وشو بده.

جک بی‌درنگ به سمت قارچ‌ها رفت و با دقت آن‌ها را شست‌وشو داد. پس از آن ناطوران یکی پس از دیگری دست‌هایشان را شستند. دیوید همانطور دستانِ خیسش را تکان میداد گفت:

- به گمانم هر گردشگری باید فردی همانند جک را داشته باشد.

جک که از سخنِ دیوید به خنده افتاده بود تخته سنگی که تکه‌ی گوشت بر روی آن بود را برداشت و آهسته میل کرد. سرانجام اِدوارد نیز پس از سرخ کردنِ قارچ‌ها به آن‌ها پیوست. برخلاف تصور آنا، گوشت سرخ شده خرگوش بسیار لذیذ بود، مخصوصا همراه با قارچ‌هایی که لورا در جنگل یافته بود. دیوید همانطور که مشغول به خوردنِ گوشت بود گفت:

- بی‌شک اگر این راه را ادامه دهیم به هیچ‌جایی نمیرسیم.

لورا که از دیدگاه او شوکه شده بود گفت:

- منظورت چیست؟ به گمانم میتوانیم...

- لورا باز تو خواب و خیال دیدی؟

دخترک که کمی نمانده بود از سخنانِ پسرک ناراحت شود سکوت کرد و به خوردنِ خوراکش ادامه داد. سرانجام اِدوارد گفت:

- پس از اتمام ناهار باید به راهمان ادامه دهیم.

دیوید که دیگر کلافه شده بود با حرص لقمه بعدی را در دهانش چپاند. جک که متوجه سکوت آن‌ها شد، زیرچشمی به تک‌تک‌شان نگریست و گفت:

- اما لورا یک شکارچیِ ماهر است.

اِدوارد همانطور که مشغول به خوردنِ خوراک بود به جک چشم دوخت و گفت:

- برای زنده ماندن در چنین جنگلی باید هم خویِ یک شکارچی را داشته باشید، وگرنه به جای آن‌که شما حیوانات را بخورید آن‌ها شما را برای ناهارشان میل میکنند. انسان‌های ضعیف توان زندگی در چنین جایی را ندارند.

اِدوارد پس از آن تکه‌ای از قارچ را برداشت گفت:

- هنگامی که کارآموزِ پادشاه بودم از فرماند‌هانِ والا مقام افسانه‌ای را شنیده بودم که میگفت تنها انسان‌های برگزیده میتوانند در جنگل بی‌انتها زنده بماند. البته نمیدانم این جنگلی که ما در آن هستیم شامل آن افسانه میشود یا نه.

جک همانطور که با دقت به سخنان فرمانده جوان گوش میداد گفت:

- به گمانم این جنگل همان جنگل بی‌انتهایی‌ست که در افسانه‌ها نام برده شده.
#پارت۶3
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
دیوید به جک نگریست و با خنده گفت:
- اگر این همان جنگلی باشد که در افسانه‌ها گفته شده بود که بسیار عالی میشد.
بعد از اتمام غذایش تخته سنگ را به کنار گذاشت و برخاست. با باقی مانده آبی که جک نگه داشته بود دستانش را شست‌وشوی داد و گفت:
- اما ما فقط در یک جنگل ساده و مسخره گیر افتادیم.
جک که از کلامِ دیوید شکه شده بود گفت:
- اگر این همان جنگل باشد چه؟
دیوید این‌بار با چهره‌ای خنثی جواب داد:
- نیست جک! بخاطر خدا هم که شده درست فکر کنید.
اِدوارد بی‌تفاوت به سخنان دیوید از جایش برخاست و گفت:
- بهتر است به راه بیوفتیم. نباید بگذاریم آفتاب غروب کند.
سرانجام پس از خاموش کردنِ آتش برخاستند و راهی شدند. اِدوارد همانطور که دو دستی کیف چرمی‌اش را چسبیده بود گفت:
- طِی کردنِ چنین جاده‌ای آن هم بدون نقشه دشوار است، باز جای شکرش باقی‌ست که شمشیرهایمان را در نزد خود نگه داشتیم.
دیوید عبوس به اِدوارد خیره شد و با چرخاندن مردمک چشمش نگاهش را از فرمانده جوان گرفت و به درختانِ نسبتا خشک نگریست. همان‌طور که سعی داشت خود را دربرابر سخنان اِدوارد محکم نگه دارد گفت:
- باز هم میگویم ما دیگر نجات پیدا نمی‌کنیم.
اِدوارد با غضب گفت:
- دیوید چه می‌گویی؟ اگر قرار باشد این‌گونه بی‌اندیشیم که سرنوشتمان مرگ است!
دیوید دست به س*ی*نه نگاهش را اِدوارد گرفت و آهسته گفت:
- زنده بودنمان هم معجزه است.
همکارانش که به یقین سخن دیوید را شنیده بودند او را نادیده گرفتند و سعی کردند تا روحیه خود را حفظ کنند. گویا هر چه به جلو حرکت میکردند از تاریکیِ آسمان کاسته میشد و هوا به روشنایی میرسید. ناطوران که دیگر توان راه رفتن را نداشتند به زور و اجبار بدنشان را حرکت میدادند، گویا گوشت خرگوش جان و توانِ کافی را به آن‌ها نداده بود و انگار آن‌ها را بی‌جان کرده بود. اِدوارد که احساس تشنگیِ شدید میکرد از جک باری دیگر در خواست آب کرد و گفت:
- نمی‌دانم این بارِ چندم است که من آب خورده‌ام.
لورا و آنا خیره به جنگل شده بودند و مدام درحال گزارش دادنِ اطرافشان بودند. بعد از آن‌که جک آب آشامیدنی و گوارا را در هوا به ر*ق*ص درآورده بود تا به اِدوارد دهد ناگهان دیوید به آب قوطه‌ور در هوا حمله کرد و تمرکز جک را بر هم ریخت. جک بهت زده به بقایای آبی خیره شد که جذب خاک شده بود.
فرمانده جوان با خشم به دیوید گفت:
- چه غلطی میکنی دیوید؟
دیوید همانند دیوانه‌ها به اِدوارد چشم دوخت و گفت:
- من تشنمه اِدوارد! نوبت من است.
دیوید به سمت فرمانده جوان حجوم آورد و ناگهان یقه‌اش را در دستانش گرفت، اِدوارد با حجوم دیوید تکانی به خود داد و با تندخویی گفت:
- پسرکِ احمق!
جک سخت در تلاش بود تا دیوید را از اِدوارد جدا کند. دختران از فاصله دور درحال تماشای مردانی بودند که در تخیلشان به آن‌ها اعتماد کرده بودند و آن‌ها را قوی‌تر از خود میدانستند. جانشان را به مردانی سپرده بودند که بُرد در نزاع اولین خواسته‌شان بود. آنا همانطور به پسران خیره شده بود با نگرانی زمزمه کرد:
- برای چه مجادله میکنند؟
لورا دست به کمر ایستاد و گفت:
- بگذار دعوا کنند.
سپس نگاهش را از پسران گرفت و به اطرافش خیره شد. ناگهان با دیدنِ کورسویی از نور که درانتهای جاده وجود داشت خشک و بی‌حرکت ماند. علاوه‌بر روشنایی حیوانی چهارپا و درشت هیکل را دید که در آن‌جا ایستاده بود و گویا درحال مشاهده آن‌ها بود. در پشتِ لورا همان‌لحظه نزاعِ بینِ دیوید و اِدوارد شدت میگیرد و اِدوارد مشتی نسیبِ دیوید میکند. ناگاه جک نیز وارد جدال آن‌ها میشود و به ناچار آن هم چند مشت از دیوید و اِدوارد میل میکند. آنا نگران و پریشان‌تر از قبل به پسران خیره شده، هرچه میگوید تمام کنید جوابی نمی‌گیرد و دعوا شدت میابد. با این‌حال لورا بی‌اعتنا به نزاعِ آن‌ها جلوتر رفته و با تمرکز بیشتر به انتهای جاده خیره میشود. بر روی زمین خاکی قدم برمیدارد و بدون آن‌که چشم از روی آن موجود بردارد به جلو حرکت کرد.
کد:
دیوید به جک نگریست و با خنده گفت:

- اگر این همان جنگلی باشد که در افسانه‌ها گفته شده بود که بسیار عالی میشد.

بعد از اتمام غذایش تخته سنگ را به کنار گذاشت و برخاست. با باقی مانده آبی که جک نگه داشته بود دستانش را شست‌وشوی داد و گفت:

- اما ما فقط در یک جنگل ساده و مسخره گیر افتادیم.

جک که از کلامِ دیوید شکه شده بود گفت:

- اگر این همان جنگل باشد چه؟

دیوید این‌بار با چهره‌ای خنثی جواب داد:

- نیست جک! بخاطر خدا هم که شده درست فکر کنید.

اِدوارد بی‌تفاوت به سخنان دیوید از جایش برخاست و گفت:

- بهتر است به راه بیوفتیم. نباید بگذاریم آفتاب غروب کند.

سرانجام پس از خاموش کردنِ آتش برخاستند و راهی شدند. اِدوارد همانطور که دو دستی کیف چرمی‌اش را چسبیده بود گفت:

- طِی کردنِ چنین جاده‌ای آن هم بدون نقشه دشوار است، باز جای شکرش باقی‌ست که شمشیرهایمان را در نزد خود نگه داشتیم.

دیوید عبوس به اِدوارد خیره شد و با چرخاندن مردمک چشمش نگاهش را از فرمانده جوان گرفت و به درختانِ نسبتا خشک نگریست. همان‌طور که سعی داشت خود را دربرابر سخنان اِدوارد محکم نگه دارد گفت:

- باز هم میگویم ما دیگر نجات پیدا نمی‌کنیم.

اِدوارد با غضب گفت:

- دیوید چه می‌گویی؟ اگر قرار باشد این‌گونه بی‌اندیشیم که سرنوشتمان مرگ است!

دیوید دست به س*ی*نه نگاهش را اِدوارد گرفت و آهسته گفت:

- زنده بودنمان هم معجزه است.

همکارانش که به یقین سخن دیوید را شنیده بودند او را نادیده گرفتند و سعی کردند تا روحیه خود را حفظ کنند. گویا هر چه به جلو حرکت میکردند از تاریکیِ آسمان کاسته میشد و هوا به روشنایی میرسید. ناطوران که دیگر توان راه رفتن را نداشتند به زور و اجبار بدنشان را حرکت میدادند، گویا گوشت خرگوش جان و توانِ کافی را به آن‌ها نداده بود و انگار آن‌ها را بی‌جان کرده بود. اِدوارد که احساس تشنگیِ شدید میکرد از جک باری دیگر در خواست آب کرد و گفت:

- نمی‌دانم این بارِ چندم است که من آب خورده‌ام.

لورا و آنا خیره به جنگل شده بودند و مدام درحال گزارش دادنِ اطرافشان بودند. بعد از آن‌که جک آب آشامیدنی و گوارا را در هوا به ر*ق*ص درآورده بود تا به اِدوارد دهد ناگهان دیوید به آب قوطه‌ور در هوا حمله کرد و تمرکز جک را بر هم ریخت. جک بهت زده به بقایای آبی خیره شد که جذب خاک شده بود.

فرمانده جوان با خشم به دیوید گفت:

- چه غلطی میکنی دیوید؟

دیوید همانند دیوانه‌ها به اِدوارد چشم دوخت و گفت:

- من تشنمه اِدوارد! نوبت من است.

دیوید به سمت فرمانده جوان حجوم آورد و ناگهان یقه‌اش را در دستانش گرفت، اِدوارد با حجوم دیوید تکانی به خود داد و با تندخویی گفت:

- پسرکِ احمق!

جک سخت در تلاش بود تا دیوید را از اِدوارد جدا کند. دختران از فاصله دور درحال تماشای مردانی بودند که در تخیلشان به آن‌ها اعتماد کرده بودند و آن‌ها را قوی‌تر از خود میدانستند. جانشان را به مردانی سپرده بودند که بُرد در نزاع اولین خواسته‌شان بود. آنا همانطور به پسران خیره شده بود با نگرانی زمزمه کرد:

- برای چه مجادله میکنند؟

لورا دست به کمر ایستاد و گفت:

- بگذار دعوا کنند.

سپس نگاهش را از پسران گرفت و به اطرافش خیره شد. ناگهان با دیدنِ کورسویی از نور که درانتهای جاده وجود داشت خشک و بی‌حرکت ماند. علاوه‌بر روشنایی حیوانی چهارپا و درشت هیکل را دید که در آن‌جا ایستاده بود و گویا درحال مشاهده آن‌ها بود. در پشتِ لورا همان‌لحظه نزاعِ بینِ دیوید و اِدوارد شدت میگیرد و اِدوارد مشتی نسیبِ دیوید میکند. ناگاه جک نیز وارد جدال آن‌ها میشود و به ناچار آن هم چند مشت از دیوید و اِدوارد میل میکند. آنا نگران و پریشان‌تر از قبل به پسران خیره شده، هرچه میگوید تمام کنید جوابی نمی‌گیرد و دعوا شدت میابد. با این‌حال لورا بی‌اعتنا به نزاعِ آن‌ها جلوتر رفته و با تمرکز بیشتر به انتهای جاده خیره میشود. بر روی زمین خاکی قدم برمیدارد و بدون آن‌که چشم از روی آن موجود بردارد به جلو حرکت کرد.
#پارت۶4
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
هر چقدر به آن موجود نزدیک میشد آواهای اطرافش ناپدید و کم‌ رنگ‌تر میشدند. تنها صدایی که در اطرافش میشنید صدای پرندگانی بود که در آسمان پرواز میکردند. دخترک با قدم بعدی‌اش کمی بیشتر به او نزدیک‌ شد. سرانجام ایستاد و از فاصله نسبتا دور به موجود خیره شد. ناگاه با مشاهده گوزن متحیر میماند، آن حیوان گویا او از نور ساخته شده بود. اصلا نکند سراب بود؟ شاید از فرط خستگی توهم به سراغش آمده. دخترک همانطور که ایستاده بود آهسته سرش را به سمت راست حرکت داد و سعی کرد تا از زوایای دیگری او را بنگرد. هرچقدر که پلک میزد گوزنی که روبه‌رویش ایستاده بود ناپدید نمیشد. موجود عجیب رو‌به‌رویش نیز بی‌حرکت به او خیره شده بود، گویا گوزن نورانی نیز از مشاهده دخترک متعجب مانده است. سرانجام لورا با رخساری متعجب و با احتیاط فراوان به او نزدیک شد، آهسته قدم‌هایش را برداشت و سرانجام روبه‌روی گوزن قرار گرفت. اکنون علاوه‌بر صدای پرندگان، صدایی همانند آوازِ فرشته‌ها نیز در سرش پیچید. لورا با شنیدن چنین نواهایی هوش از سرش میرود، دخترک اصلا نمیدانست مرده است یا زنده. سرانجام همانطور که متعجب و بهت‌زده به آن موجود خیره شده بود دستانش را بلند کرد. نمیدانست چرا اما ناگاه تصمیم گرفت گوزن نورانی را لمس و نوزاش کند. ناگهان گوزن به جلو حرکت کرد و اجازه داد دستان لورا بر روی سر او قرار گیرد. لبخند کم رنگی بر لبان او نشست و لورا آهسته سر او را نوازش کرد. پو*ستِ گوزن نرم و لطیف بود، دخترک اصلا گمان میکرد گوزن مویی نداشته باشد، گویا که درحال نوازش پنبه است. حالا دیگر هیچ صدایی جز آواز فرشتگان در سرش وجود ندارد. همان لحظه ناگهان آسمان روشن‌تر میشود و پرتوهای نور بر روی رخسار دخترک میتابد. دخترک در سکوت به گوزن خیره شده بود. نمیدانست چرا، اما آرامش عجیبی داشت. کم‌کم آواهای اطرافش رنگ میگیرد و دخترک چیزی را میشنود.
- لورا!
لورا نگاهش را از گوزن گرفت و به آسمان خیره شد، سرانجام خورشید نمایان شده بود و پرندگان بیشتری در آسمان پرواز میکردند، حتی با آن‌که صدایشان را نمی‌شنود. سپس باری دیگر به گوزن زیبا و نورانی خیره میشود. گوزن که گویا میخواست چیزی را به لورا بفهماند از او دور شده و به جلو حرکت کرد. دخترک نیز به حرکت افتاد و آهسته به دنبال گوزن رفت. دخترک بدونِ آنکه به چیز دیگری بی‌اندیشد و یا نگران چیزی باشد به جلو حرکت میکند. همه چیز در اطرافش محو و ناپیدا بود، تنها چیزی که میتوانست به خوبی ببیند موجودی بود که روبه‌رویش درحال حرکت بود و دخترک به دنبال او به حرکت افتاده بود. سرانجام لورا با دیدن دیوار سنگیِ بزرگی که اجازه حرکت را به آن‌ها نمیداد ایستاد و متعجب به گوزن خیره شد. سرانجام موجود نورانی نیز پس از آن‌که به دیوارِ سنگیِ عظیم نزدیک‌تر شد ایستاد و به دخترک نگاه کرد. لورا همانطور که با تمرکز به آواهای سرش گوش میداد متعجب و حیران به موجود خیره شد. گوزن آهسته سرش را به سمت دیوار سنگی تکان داد و به جایی اشاره کرد که لورا توان دیدنش را نداشت. دخترک همانطور که سعی داشت متوجه مقصود گوزن شود ناگاه با لمس شدنِ شانه‌اش به خود آمد و هراسان به عقب برگشت.
جک با نگرانی دستانش را از شانه دخترک برداشت و گفت:
- لورا حالت خوب است؟
دخترک بهت‌زده به جک خیره شد. ناگاه با به یادآوردن هدفش نگاهش را از جک گرفت و به گوزن خیره شد. لورا با نبود گوزن در آنجا ناراحت و متعجب ماند. سپس اطرافش را زیر نظر گرفت تا شاید بتواند گوزن را پیدا کند.


1692859273382.png
کد:
هر چقدر به آن موجود نزدیک میشد آواهای اطرافش ناپدید و کم‌ رنگ‌تر میشدند. تنها صدایی که در اطرافش میشنید صدای پرندگانی بود که در آسمان پرواز میکردند. دخترک با قدم بعدی‌اش کمی بیشتر به او نزدیک‌ شد. سرانجام ایستاد و از فاصله نسبتا دور به موجود خیره شد. ناگاه با مشاهده گوزن متحیر میماند، آن حیوان گویا او از نور ساخته شده بود. اصلا نکند سراب بود؟ شاید از فرط خستگی توهم به سراغش آمده. دخترک همانطور که ایستاده بود آهسته سرش را به سمت راست حرکت داد و سعی کرد تا از زوایای دیگری او را بنگرد. هرچقدر که پلک میزد گوزنی که روبه‌رویش ایستاده بود ناپدید نمیشد. موجود عجیب رو‌به‌رویش نیز بی‌حرکت به او خیره شده بود، گویا گوزن نورانی نیز از مشاهده دخترک متعجب مانده است. سرانجام لورا با رخساری متعجب و با احتیاط فراوان به او نزدیک شد، آهسته قدم‌هایش را برداشت و سرانجام روبه‌روی گوزن قرار گرفت. اکنون علاوه‌بر صدای پرندگان، صدایی همانند آوازِ فرشته‌ها نیز در سرش پیچید. لورا با شنیدن چنین نواهایی هوش از سرش میرود، دخترک اصلا نمیدانست مرده است یا زنده. سرانجام همانطور که متعجب و بهت‌زده به آن موجود خیره شده بود دستانش را بلند کرد. نمیدانست چرا اما ناگاه تصمیم گرفت گوزن نورانی را لمس و نوزاش کند. ناگهان گوزن به جلو حرکت کرد و اجازه داد دستان لورا بر روی سر او قرار گیرد. لبخند کم رنگی بر لبان او نشست و لورا آهسته سر او را نوازش کرد. پو*ستِ گوزن نرم و لطیف بود، دخترک اصلا گمان میکرد گوزن مویی نداشته باشد، گویا که درحال نوازش پنبه است. حالا دیگر هیچ صدایی جز آواز فرشتگان در سرش وجود ندارد. همان لحظه ناگهان آسمان روشن‌تر میشود و پرتوهای نور بر روی رخسار دخترک میتابد. دخترک در سکوت به گوزن خیره شده بود. نمیدانست چرا، اما آرامش عجیبی داشت. کم‌کم آواهای اطرافش رنگ میگیرد و دخترک چیزی را میشنود.

- لورا!

لورا نگاهش را از گوزن گرفت و به آسمان خیره شد، سرانجام خورشید نمایان شده بود و پرندگان بیشتری در آسمان پرواز میکردند، حتی با آن‌که صدایشان را نمی‌شنود. سپس باری دیگر به گوزن زیبا و نورانی خیره میشود. گوزن که گویا میخواست چیزی را به لورا بفهماند از او دور شده و به جلو حرکت کرد. دخترک نیز به حرکت افتاد و آهسته به دنبال گوزن رفت. دخترک بدونِ آنکه به چیز دیگری بی‌اندیشد و یا نگران چیزی باشد به جلو حرکت میکند. همه چیز در اطرافش محو و ناپیدا بود، تنها چیزی که میتوانست به خوبی ببیند موجودی بود که روبه‌رویش درحال حرکت بود و دخترک به دنبال او به حرکت افتاده بود. سرانجام لورا با دیدن دیوار سنگیِ بزرگی که اجازه حرکت را به آن‌ها نمیداد ایستاد و متعجب به گوزن خیره شد. سرانجام موجود نورانی نیز پس از آن‌که به دیوارِ سنگیِ عظیم نزدیک‌تر شد ایستاد و به دخترک نگاه کرد. لورا همانطور که با تمرکز به آواهای سرش گوش میداد متعجب و حیران به موجود خیره شد. گوزن آهسته سرش را به سمت دیوار سنگی تکان داد و به جایی اشاره کرد که لورا توان دیدنش را نداشت. دخترک همانطور که سعی داشت متوجه مقصود گوزن شود ناگاه با لمس شدنِ شانه‌اش به خود آمد و هراسان به عقب برگشت.

جک با نگرانی دستانش را از شانه دخترک برداشت و گفت:

- لورا حالت خوب است؟

دخترک بهت‌زده به جک خیره شد. ناگاه با به یادآوردن هدفش نگاهش را از جک گرفت و به گوزن خیره شد. لورا با نبود گوزن در آنجا ناراحت و متعجب ماند. سپس اطرافش را زیر نظر گرفت تا شاید بتواند گوزن را پیدا کند.
#پارت۶5
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,935
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
دخترک آشفته به سوی درختان رفت و به جست‌و‌جوی گوزن همه جا را به خوبی دید، ناگهان آنا با تمام توانش فریاد زد و گفت:
- لورا چه کار میکنی؟
دخترک بهت‌زده ایستاد و آهسته به آنا نگریست. تک‌تک‌شان نگرانِ او بودند و این از چهره‌شان نمایان بود. دخترک آهسته به همکارانش نزدیک شد، با خود گمان کرد که شاید آن‌ها را نگران کرده باشد. سرانجام به آن‌ها نزدیک‌تر شد و با احتیاط گفت:
- شما هم آن گوزن نورانی را دید؟
ناطوران که متوجه سخن لورا نمیشدند با تعجب و نگرانی به یکدیگر خیره شدند. لورا نیز بهت‌زده از رفتار آن‌ها اخمی به ابروهایش داد. ناگاه نگاهش به دیوید و اِدوارد خورد و گفت:
- اصلا شما این‌جا چه میکنید؟
دیوید و اِدوارد که گویا روابط بینشان بهبود یافته بود با صورت‌های زخمی‌شان متعجب به یکدیگر خیره شدند. سرانجام به پیشنهاد جک لورا را مجبور کردند تا بر روی تخته سنگی بنشیند و کمی استراحت کند. ناطوران به گونه‌ای با لورا رفتار میکردند که گویا او بیمار روانی بود که به تازگی از تیمارستان قدیمیِ وایت فرار کرده است. لورا متعجب و آشفته به تک‌تک‌شان خیره شد و گفت:
- این رفتارها دیگر چیست؟
جک آهسته به اِدوارد و آنا خیره شد. سرانجام مرد جوان آهسته بر روی چمن نشست و همانطور که به لورا خیره شده بود همه چیز را برایش شرح داد. آهسته کمی به لورا نزدیک شد و با لحنی آرام گفت:
- درگیر نزاع بین اِدوارد و دیوید بودیم که ناگهان آنا هراسان گفت که تو نیستی.
لورا گوش‌هایش را تیز کرده و با تمرکز به تک‌تک سخنان پسرک گوش‌فرا داد. برای یک‌لحظه گویا از یاد برده بود آن که مردِ جوانی که روبه‌رویش نشسته شخصی‌ست که به او علاقه داشته است. جک در ادامه سخنش گفت:
- سرانجام دست از نزاع برداشتیم که ناگهان متوجه رودخانه‌ای شدیم که تا به کنون نبود، همینطور آسمان نیز روشن‌تر شد.
همکارانش در سکوت کامل به لورا خیره شده بودند. سپس جک گفت:
- به دنبال منبعی از رودخانه بودیم، یک‌لحظه گمان کردیم که شاید کار تو باشد.
آنا اجازه سخن گفتن را از جک گرفت و گفت:
- تو را اینجا یافتیم، مقابل این دیوار سنگیِ عظیم.
لورا بهت‌زده به آنا خیره ماند. سرانجام او نیز سکوتش را شکست و گفت:
- پس آن گوزن نورانی را مشاهده نکردید؟
لورا با تلاطم برخاست. سپس او نیز اتفاقی که برایش افتاد را برای همکارانش شرح داد. ناطوران با چیزهایی که از لورا شنیده بودند متوجه شدند که شاید لورا از خستگی توهم زده باشد. تک‌تک‌شان با ترهم به لورا خیره شده بودند. دخترک که متوجه نگاهشان شده بود با التماس گفت:
- دارم راستش را میگویم این‌گونه به من خیره نباشید.
اِدوارد که بر درختی تکیه داده بود با ظرافت چاقوی کوچکش را در هوا تکان میداد و گاهی آن‌ را بین انگشتانش میچرخاند، گویا آن چاقو برای همانند نخ بود. فرمانده اِدوارد اینبار چاقو را از جلد چرمی‌اش بیرون کشید و با صدای بم گفت:
- همان که فقط تو توانستی او را ببینی از خوش‌شانسی‌مان بوده.
لورا و همکارانش متعجب به اِدوارد خیره شدند. سرانجام فرمانده جوان از درخت فاصله گرفت و به سوی دیوار سنگی حرکت کرد. گیاهان و برگ‌های فراوانی قسمتِ بزرگی از دیوار را پوشانده بود. اِدوارد آهسته چاقویش را بالا برد و به سمت انبوهی از گیاهان و برگ‌ها رفت. همانطور که گیاهان و ریشه‌های پهن و بزرگ برگ‌ها را سربع میبرید آهسته میبرید گفت:
- در دنیا تعداد کمی از انسان‌ها توان دیدن گوزن طلایی را دارند.
همکارانش با چهره بهت‌زده به اِدوارد خیره شدند. اِدوارد کمی به راست رفت وگفت:
- میگویند کسانی که آن‌ها را میبینند برگزیده هستند و توان انجام هرکاری را دارند.
دیوید با نگاهی حسدناک به لورا خیره شد. فرمانده جوان پس از آنکه توانسته بود قسمت زیادی از برگ‌ها و شاخه‌هایش را ببرد به جلو حرکت کرد و آغاز به بریدن قسمت دیگه‌ای از برگ‌ها و شاخه‌هایش شد. اِدوارد ادامه داد:
- گوزن طلایی در مواقعی که برگزیده نیاز به کمک داشته باشد نمایان میشود و جز برگزیده کسی نمیتواند گوزن طلایی را ببیند.
لورا متعجب و شاید کمی خوشحال به اِدوارد خیره شد. گویا فرمانده جوان از آن که فکرش را میکردند بیشتر اطلاعات دارد. جک و آنا به پس از اتمام سخن اِدوارد به دخترک خیره شدند. شاید آن‌ها نیز میخواستند همانند لورا باشند، برای یک لحظه دلشان میخواست آن‌ها هم گوزن طلایی را ملاقات میکردند. فرمانده پس از اتمام کارش چاقوی ظریف و زیبایش را در چرمش نهاد و به نزد ناطوران رفت. سرانجام با اشاره سرش به سمت دیوار گفت:
- به گمانم بهتر است راهی شویم.
اِدوارد آهسته برگ‌ها و شاخه‌هایشان را به کنار زد و گویا واردِ دیوار سنگی شد. ناطوران وحشت‌زده به دیوار خیره شدند.
کد:
دخترک آشفته به سوی درختان رفت و به جست‌و‌جوی گوزن همه جا را به خوبی دید، ناگهان آنا با تمام توانش فریاد زد و گفت:

- لورا چه کار میکنی؟

دخترک بهت‌زده ایستاد و آهسته به آنا نگریست. تک‌تک‌شان نگرانِ او بودند و این از چهره‌شان نمایان بود. دخترک آهسته به همکارانش نزدیک شد، با خود گمان کرد که شاید آن‌ها را نگران کرده باشد. سرانجام به آن‌ها نزدیک‌تر شد و با احتیاط گفت:

- شما هم آن گوزن نورانی را دید؟

ناطوران که متوجه سخن لورا نمیشدند با تعجب و نگرانی به یکدیگر خیره شدند. لورا نیز بهت‌زده از رفتار آن‌ها اخمی به ابروهایش داد. ناگاه نگاهش به دیوید و اِدوارد خورد و گفت:

- اصلا شما این‌جا چه میکنید؟

دیوید و اِدوارد که گویا روابط بینشان بهبود یافته بود با صورت‌های زخمی‌شان متعجب به یکدیگر خیره شدند. سرانجام به پیشنهاد جک لورا را مجبور کردند تا بر روی تخته سنگی بنشیند و کمی استراحت کند. ناطوران به گونه‌ای با لورا رفتار میکردند که گویا او بیمار روانی بود که به تازگی از تیمارستان قدیمیِ وایت فرار کرده است. لورا متعجب و آشفته به تک‌تک‌شان خیره شد و گفت:

- این رفتارها دیگر چیست؟

جک آهسته به اِدوارد و آنا خیره شد. سرانجام مرد جوان آهسته بر روی چمن نشست و همانطور که به لورا خیره شده بود همه چیز را برایش شرح داد. آهسته کمی به لورا نزدیک شد و با لحنی آرام گفت:

- درگیر نزاع بین اِدوارد و دیوید بودیم که ناگهان آنا هراسان گفت که تو نیستی.

لورا گوش‌هایش را تیز کرده و با تمرکز به تک‌تک سخنان پسرک گوش‌فرا داد. برای یک‌لحظه گویا از یاد برده بود آن که مردِ جوانی که روبه‌رویش نشسته شخصی‌ست که به او علاقه داشته است. جک در ادامه سخنش گفت:

- سرانجام دست از نزاع برداشتیم که ناگهان متوجه رودخانه‌ای شدیم که تا به کنون نبود، همینطور آسمان نیز روشن‌تر شد.

همکارانش در سکوت کامل به لورا خیره شده بودند. سپس جک گفت:

- به دنبال منبعی از رودخانه بودیم، یک‌لحظه گمان کردیم که شاید کار تو باشد.

آنا اجازه سخن گفتن را از جک گرفت و گفت:

- تو را اینجا یافتیم، مقابل این دیوار سنگیِ عظیم.

لورا بهت‌زده به آنا خیره ماند. سرانجام او نیز سکوتش را شکست و گفت:

- پس آن گوزن نورانی را مشاهده نکردید؟

لورا با تلاطم برخاست. سپس او نیز اتفاقی که برایش افتاد را برای همکارانش شرح داد. ناطوران با چیزهایی که از لورا شنیده بودند متوجه شدند که شاید لورا از خستگی توهم زده باشد. تک‌تک‌شان با ترهم به لورا خیره شده بودند. دخترک که متوجه نگاهشان شده بود با التماس گفت:

- دارم راستش را میگویم این‌گونه به من خیره نباشید.

 اِدوارد که بر درختی تکیه داده بود با ظرافت چاقوی کوچکش را در هوا تکان میداد و گاهی آن‌ را بین انگشتانش میچرخاند، گویا آن چاقو برای همانند نخ بود. فرمانده اِدوارد اینبار چاقو را از جلد چرمی‌اش بیرون کشید و با صدای بم گفت:

- همان که فقط تو توانستی او را ببینی از خوش‌شانسی‌مان بوده.

لورا و همکارانش متعجب به اِدوارد خیره شدند. سرانجام فرمانده جوان از درخت فاصله گرفت و به سوی دیوار سنگی حرکت کرد. گیاهان و برگ‌های فراوانی قسمتِ بزرگی از دیوار را پوشانده بود. اِدوارد آهسته چاقویش را بالا برد و به سمت انبوهی از گیاهان و برگ‌ها رفت. همانطور که گیاهان و ریشه‌های پهن و بزرگ برگ‌ها را سربع میبرید آهسته میبرید گفت:

- در دنیا تعداد کمی از انسان‌ها توان دیدن گوزن طلایی را دارند.

همکارانش با چهره بهت‌زده به اِدوارد خیره شدند. اِدوارد کمی به راست رفت وگفت:

- میگویند کسانی که آن‌ها را میبینند برگزیده هستند و توان انجام هرکاری را دارند.

دیوید با نگاهی حسدناک به لورا خیره شد. فرمانده جوان پس از آنکه توانسته بود قسمت زیادی از برگ‌ها و شاخه‌هایش را ببرد به جلو حرکت کرد و آغاز به بریدن قسمت دیگه‌ای از برگ‌ها و شاخه‌هایش شد. اِدوارد ادامه داد:

- گوزن طلایی در مواقعی که برگزیده نیاز به کمک داشته باشد نمایان میشود و جز برگزیده کسی نمیتواند گوزن طلایی را ببیند.

لورا متعجب و شاید کمی خوشحال به اِدوارد خیره شد. گویا فرمانده جوان از آن که فکرش را میکردند بیشتر اطلاعات دارد. جک و آنا به پس از اتمام سخن اِدوارد به دخترک خیره شدند. شاید آن‌ها نیز میخواستند همانند لورا باشند، برای یک لحظه دلشان میخواست آن‌ها هم گوزن طلایی را ملاقات میکردند. فرمانده پس از اتمام کارش چاقوی ظریف و زیبایش را در چرمش نهاد و به نزد ناطوران رفت. سرانجام با اشاره سرش به سمت دیوار گفت:

- به گمانم بهتر است راهی شویم.

اِدوارد آهسته برگ‌ها و شاخه‌هایشان را به کنار زد و گویا واردِ دیوار سنگی شد. ناطوران وحشت‌زده به دیوار خیره شدند.
#پارت۶6
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا