#پارت29
#مختوم_به_تو
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#مختوم_به_تو
#رمان_مختوم_به_تو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
https://dl.jonmusic.ir/music/files/Jonmusic.ir_Gulsen_Bir-ihtimal-Biliyorum.mp3
موزیکِ پست...
#پارت29
اهسته بین چشم هایم را باز میکنم.
همه چیز در یک ارامش خاص فرو رفته و صدای چهچه گنجشک ها میاید.
بَدنم یک حالت سنگینی دارد و سَرم تیر میکشد.
دستم را روی شقیقه ام میگذارم و اهسته میفشارم.
- بهتری؟
با شنیدن صدای دو رگه و خش دار عماد، تَنم میلرزد.
پلک هایم را میفشارم و پتو را روی...
...فرماندهی جوان تسلیم نمیشد. فرمانده جوان چشمانش را بست، دستانش را در هوا حرکت داد و خیالپردازی را آغار نمود. ناگاه با شنیدنِ نامِ خدا از زبانِ لورا با وحشت چشمانش را باز کرد. خانمِ آزای با شگفتی به اِدوارد چشم دوخت. اکنون طلسم شانس دستِ اِدوارد بود.
#پارت29
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت...
#پارت29
"یاس"
صدای هق هقهایم در بین سنگ سرد حمام میپیچد.
چنان لیف را به بدنم میکشم که چند جای ان خون روانه شده... .
میخواهم رد دستهایش را پاک کنم...
میخواهم اثار این جرم را پاک کنم؛ اما نمیشود...
نفسم بالا نمیاید و من دیگر توان ادامه دادن ندارم.
کل جانم به هم پیچده...
صدای نفسهای...
#پارت29
با ولع قاشق را زیر برنج ها می برم و ان را بالا می اورم. سرم را بالا می کشم و قبل از خوردن ان قاشق چشمک زن، یاسی را می بینم که سر به زیر انداخته با گوشه ی ناخانش وَر می رود.
- عمو جون بیا دهنتو باز کن بزارم دهنت.
جمله دو پهلویم را با لبخند شیطانی در می امیزم که نتیجه اش می شود مشت شدن...
هُوالحق!
#پارت29
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#گیلدا
اروم به خان باجی که با ترحم نگام می کرد نگاه انداختم. چشم های درشت و کشیده اش به نم اشک نشسته بود و اسمون چشماش رو تیره کرده بود،غب غبش از بغض می لرزید به سمتم و یدفعه ای من رو گرفت توی بغلش، چشام بیرون زد. بین چربیای بدنش من رو می چلقوند. وای ننه چلقیدم.خان باجی من رو از خودش جدا کرد...
#پارت29
سه روز! تمام مهلت بودنم همراه با غزل همینقدر بود. تمام سهم من از زندگی همین بود؛ سه روز بودن در کنار دخترم؛ و زنی که عاشقش بودم و تنها چیزی که از او داشتم یک فاصلهی کم بود که قرار بود میزانش به هزاران کیلومتر افزایش یابد. باورم نمیشد؛ فاصله های کوتاه هم میتوانستند دلگرم کننده باشند...