• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
***
چشمانش را با دشواری باز کرد و به آرامی از بستر خواب بلند شد؛ گویا تمامش رویا بود. همان لحظه نور به چشمانش حمله کرد، پرده‌ها کشیده شده بودند و خورشید طلوع کرده بود. چند وقت می‌شد که خوابیده است؟ به احتمال زیاد یک شب تا صبح را بی‌هوش بوده. روبه‌روی آینه رفت تا ظاهرش را طبق عادت آراسته و زیبا کند. ناگهان نگاهش به سویِ زخمی رفت که در بازوی راستش ایجاد شده بود. با یادآواریِ اتفاق دیشب حالش عوض شد. به یاد آورد که چه‌گونه با وحشت فریاد می‌زد؛ اما آن موجود چه بود؟... چه چیزی جلوی او را گرفت؟ آن همه درگیری و چنین زخمِ کوچکی واقعاً جای تعجب دارد. لورا تلاش کرد تا به‌ یاد بیاورد اما دیگر چیزی به ذهنش نمی‌آمد. با همان جامه‌ی خوابش که اکنون تمیز بودند از اتاق خارج شد. به آرامی پله‌ها را گذراند و به جست‌وجوی هم‌رمزهایش رفت. کجا بودند؟ ناگاه دردی کوتاه به جان بدنش افتاد. سپس دوباره از پله‌ها بالا رفت تا به اتاقش رود. به ورودیِ اتاق که رسید صدایی به گوشش خورد. دخترک برای لحظه‌ای ایستاد و به اتاق تمارین خیره شد. گمان کرد که شاید آن‌جا باشند. با گرفتن دیوار خود را به اتاق تمارین رساند و دَرب را باز کرد. ناطورانی را دید که درحال تمرین بودند. کمی آن‌ورتر خانمِ مربی را دید که درحال تماشای شاگردانش بود. لورا اندکی به جلو حرکت کرد و همین کافی بود تا توجه دیگران را به خود جلب کند. آنا با نام بردن اسمِ او به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا که اکنون بسیار شگفت‌زده شده با دست‌پاچگی او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و موهای پر پیچ‌ و تابش را نوازش می‌کند.
- حالت چه‌طورِ لورا؟
لورا به چشمانِ طلاییِ مربی‌اش خیره شد. سپس در جواب به او گفت:
- احساسِ خوبی دارم. ولی... چه اتفاقی افتاد؟
اِدوارد با خیرگی به دخترِ جوان گفت:
- به یاد نمی‌آوری؟
لورا با دلهره به فرمانده جوان چشم دوخت. تنها چیزی به یاد نمی‌آورد چه‌گونگی نجاتِ او بود.
همگی در اتاقِ مباحثه روبه‌روی یک‌دیگر نشسته بودند. این اولین‌باری بود که چنین اتاقی را می‌دیدند و ازش باخبر نبودند. واضح بود که هم‌چنان کاخِ بلوری را به خوبی نشناخته‌اند. خانمِ کیم که درکنار اِدوارد و جک نشسته بود با چشمانِ طلایی به دخترک نگریست. بعد از شرحِ آن‌چیزی که برای لورا اتفاق افتاد کامل به فکر فرو رفت. خانمِ آزای دستی به دامانِ خاکستریِ خود زد و گفت:
- گمان می‌کنم آن‌چیزی که هم‌رزم‌هایِ تو را نجات داد خودِ تو بودی.
لورا که اکنون کامل شگفت‎‌زده شده بود گفت:
- منظورتان چیست؟ دیروز اولین جلسه را آغاز کردیم پس من چه‌گونه... .
کمی مکث کرد. یادگیریِ آن‌چه که دیروز آموخت برایش دشوار بود، دور از انتظار بود که بتواند حرکتِ اول¹ را انجام دهد. سپس با دلواپسی به آنا چشم دوخت. دخترک محوِ کلامِ خانمِ آزای شده بود و مانده بود که چطور ممکن است چنین چیزی حقیقی باشد. مربی آرنجِ خود را روی میزِ چوبی و جلایافته قرار داد و سپس دستانش را به پیشانی‌اش گذاشت و با تمام توانش اندیشید. باید دلیلی پیدا می‌کرد و به احتمال زیاد پادشاه نیز از او دلیلی می‌خواست.
دیوید که همان‌طور پاهایش را روی میز نهاده بود با تکبر گفت:
- از آن‌که لورا از ما جلوتر است اندوهگینم.
خانمِ کیم با بی‌اعتنایی به دیوید و اعمالِ او به لورا گفت:
- در آن‌موقع چیزی را احساس نکردی؟
کمی اندیشید. چه چیزی را حس کرد؟ ترس و وحشت از مرگ تنها چیزی بود که او احساس می‌کرد و در پایانِ چیزی که دید تاریکی بود. خانمِ آزای با لبخندی ناپیدا به اون چشم دوخت. می‌توانست چیزی را که لورا درحال تجربه‌ی اوست حس کند، شاید او را می‌فهمید. سپس با صدایی نرم گفت:
- تو از هم‌رزم‌هایِ خود محافظت کردی. درست همان موقع که بی‌هوش بودی و چشمانت را بستی درحالِ نجاتِ آن‌ها بودی.
لورا با حیرت به ناطوران نگریست. تک‌تک‌شان سر به‌ زیر بودند و شاید دنبال راهی بودند تا از ناجی‌شان تشکر کنند. لورا که اکنون باورش نمی‌شد به مربی‌اش چشم دوخت و با صدایی لرزان از او پرسید:
- اما... من... چه‌طور؟
- هدفِ تو حفاظت از آن‌ها بود، آن‌قدر قدرت و توانِ این‌کار را داشتی که توانستی در مدتی که نزدیک به بی‌هوشی‌ات بود آن‌ها را نجات دَهی.
اِدوارد به مشعل‌هایی که دورتادورشان قرار داشت نگریست. سپس دستانش را بالا برد و اندیشید که درحال مهار کردن آن‌هاست؛ اما نتیجه‌ایی نداشت. جک با تیله‌های آبی‌اش به لورا چشم دوخت. با خود فکر کرد که اکنون دخترک چه حسی دارد، شادمان بود از آن‌که توانست از نیرویِ ناطوران استفاده کند و یا غمگین از آن‌که چُنین موجودی به آن‌ها حمله کرده بود؟

1.حرکت اول: همان تیلیفوس است که ناطوران با استفاده از آن ماهیت عنصرِ خود را کنترل می‌کنند.

کد:
***

چشمانش را با دشواری باز کرد و به آرامی از بستر خواب بلند شد؛ گویا تمامش رویا بود. همان لحظه نور به چشمانش حمله کرد، پرده‌ها کشیده شده بودند و خورشید طلوع کرده بود. چند وقت می‌شد که خوابیده است؟ به احتمال زیاد یک شب تا صبح را بی‌هوش بوده. روبه‌روی آینه رفت تا ظاهرش را طبق عادت آراسته و زیبا کند. ناگهان نگاهش به سویِ زخمی رفت که در بازوی راستش ایجاد شده بود. با یادآواریِ اتفاق دیشب حالش عوض شد. به یاد آورد که چه‌گونه با وحشت فریاد می‌زد؛ اما آن موجود چه بود؟... چه چیزی جلوی او را گرفت؟ آن همه درگیری و چنین زخمِ کوچکی واقعاً جای تعجب دارد. لورا تلاش کرد تا به‌ یاد بیاورد اما دیگر چیزی به ذهنش نمی‌آمد. با همان جامه‌ی خوابش که اکنون تمیز بودند از اتاق خارج شد. به آرامی پله‌ها را گذراند و به جست‌وجوی هم‌رمزهایش رفت. کجا بودند؟ ناگاه دردی کوتاه به جان بدنش افتاد. سپس دوباره از پله‌ها بالا رفت تا به اتاقش رود. به ورودیِ اتاق که رسید صدایی به گوشش خورد. دخترک برای لحظه‌ای ایستاد و به اتاق تمارین خیره شد. گمان کرد که شاید آن‌جا باشند. با گرفتن دیوار خود را به اتاق تمارین رساند و دَرب را باز کرد. ناطورانی را دید که درحال تمرین بودند. کمی آن‌ورتر خانمِ مربی را دید که درحال تماشای شاگردانش بود. لورا اندکی به جلو حرکت کرد و همین کافی بود تا توجه دیگران را به خود جلب کند. آنا با نام بردن اسمِ او به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا که اکنون بسیار شگفت‌زده شده با دست‌پاچگی او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و موهای پر پیچ‌ و تابش را نوازش می‌کند.

- حالت چه‌طورِ لورا؟

لورا به چشمانِ طلاییِ مربی‌اش خیره شد. سپس در جواب به او گفت:

- احساسِ خوبی دارم. ولی... چه اتفاقی افتاد؟

اِدوارد با خیرگی به دخترِ جوان گفت:

- به یاد نمی‌آوری؟

لورا با دلهره به فرمانده جوان چشم دوخت. تنها چیزی به یاد نمی‌آورد چه‌گونگی نجاتِ او بود.

همگی در اتاقِ مباحثه روبه‌روی یک‌دیگر نشسته بودند. این اولین‌باری بود که چنین اتاقی را می‌دیدند و ازش باخبر نبودند. واضح بود که هم‌چنان کاخِ بلوری را به خوبی نشناخته‌اند. خانمِ کیم که درکنار اِدوارد و جک نشسته بود با چشمانِ طلایی به دخترک نگریست. بعد از شرحِ آن‌چیزی که برای لورا اتفاق افتاد کامل به فکر فرو رفت. خانمِ آزای دستی به دامانِ خاکستریِ خود زد و گفت:

- گمان می‌کنم آن‌چیزی که هم‌رزم‌هایِ تو را نجات داد خودِ تو بودی.

لورا که اکنون کامل شگفت‎‌زده شده بود گفت:

- منظورتان چیست؟ دیروز اولین جلسه را آغاز کردیم پس من چه‌گونه... .

کمی مکث کرد. یادگیریِ آن‌چه که دیروز آموخت برایش دشوار بود، دور از انتظار بود که بتواند حرکتِ اول¹ را انجام دهد. سپس با دلواپسی به آنا چشم دوخت. دخترک محوِ کلامِ خانمِ آزای شده بود و مانده بود که چطور ممکن است چنین چیزی حقیقی باشد. مربی آرنجِ خود را روی میزِ چوبی و جلایافته قرار داد و سپس دستانش را به پیشانی‌اش گذاشت و با تمام توانش اندیشید. باید دلیلی پیدا می‌کرد و به احتمال زیاد پادشاه نیز از او دلیلی می‌خواست.

دیوید که همان‌طور پاهایش را روی میز نهاده بود با تکبر گفت:

- از آن‌که لورا از ما جلوتر است اندوهگینم.

خانمِ کیم با بی‌اعتنایی به دیوید و اعمالِ او به لورا گفت:

- در آن‌موقع چیزی را احساس نکردی؟

کمی اندیشید. چه چیزی را حس کرد؟ ترس و وحشت از مرگ تنها چیزی بود که او احساس می‌کرد و در پایانِ چیزی که دید تاریکی بود. خانمِ آزای با لبخندی ناپیدا به اون چشم دوخت. می‌توانست چیزی را که لورا درحال تجربه‌ی اوست حس کند، شاید او را می‌فهمید. سپس با صدایی نرم گفت:

- تو از هم‌رزم‌هایِ خود محافظت کردی. درست همان موقع که بی‌هوش بودی و چشمانت را بستی درحالِ نجاتِ آن‌ها بودی.

لورا با حیرت به ناطوران نگریست. تک‌تک‌شان سر به‌ زیر بودند و شاید دنبال راهی بودند تا از ناجی‌شان تشکر کنند. لورا که اکنون باورش نمی‌شد به مربی‌اش چشم دوخت و با صدایی لرزان از او پرسید:

- اما... من... چه‌طور؟

- هدفِ تو حفاظت از آن‌ها بود، آن‌قدر قدرت و توانِ این‌کار را داشتی که توانستی در مدتی که نزدیک به بی‌هوشی‌ات بود آن‌ها را نجات دَهی.

اِدوارد به مشعل‌هایی که دورتادورشان قرار داشت نگریست. سپس دستانش را بالا برد و اندیشید که درحال مهار کردن آن‌هاست؛ اما نتیجه‌ایی نداشت. جک با تیله‌های آبی‌اش به لورا چشم دوخت. با خود فکر کرد که اکنون دخترک چه حسی دارد، شادمان بود از آن‌که توانست از نیرویِ ناطوران استفاده کند و یا غمگین از آن‌که چُنین موجودی به آن‌ها حمله کرده بود؟

1.حرکت اول: همان تیلیفوس است که ناطوران با استفاده از آن ماهیت عنصرِ خود را کنترل می‌کنند.
#پارت27
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
دیوید با برخورد کتابِ قطور بر میزِ چوبی از جایش پرید، ناگهان دستانش را روی س*ی*نه‌اش قرار داد و ضربان قلبش را سنجید. ناطوران به کتابی که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت چشم دوختند. مربی بعد از قرار دادنِ کتاب آن را باز کرد و با دستانِ کشیده‌اش به دنبال صفحه مورد نظر گَشت. آن تیله‌های طلایی تک‌تک صفحات را مرور می‌کرد، گویا درحال رقابت با خود بود. کمی بعد حرکت دستانش متوقف شد و جست‌وجو پایان یافت. سپس از شاگردانش خواست کمی به جلو حرکت کنند تا بتوانند محتوای صفحه را به خوبی مشاهده کنند. اِدوارد دست‌هایش را روی میز نهاد و به عنوان تکیه‌گاه از آن استفاده کرد، سپس کمی خم شد تا بتواند بهتر ببیند. چیزی که ناطوران نظاره‌گرش بودند همان موجودی بود که دیشب با آن روبه‌رو شدند؛ اما این‌بار تصویری که از او کشیده شده بود مقابلشان بود. همان دندان‌های برنده و هیکلی خمیده که بر روی آن تیغ‌های بزرگ تیز وجود داشت. لورا با دقت نگریست، از آنی که می‌پنداشت خوفناک‌تر بود. اکنون که لورا غرق در تماشای موجودِ چهارپا شده بود جک از فرصت دوباره‌اش استفاده کرد و نگاهی زیر چشمی به لورا انداخت. با خود فکر کرد دلیل آن‌همه توجه‌اش به او چیست؟ برای چه باید موضوعی که اکنون مهم است را کنار بگذارد و بی‌دلیل به همکارش چشم دوزد. سپس تکانی به خود داد و تلاش کرد تا چیزی جز موجودِ عجیب و بدشکل در توجه او نباشد. خانمِ آزای که در تمام مدت چشمم به نقاشی بود گفت:
- موجوداتی که از نفرت و خشم به وجود آمدند.
سپس به صفحه‌ی بعدی رفت. دیوید به نوشته‌ها و نکاتی نگریست که توسط کاوشگرانِ سلطنتی جمع‌آوری شده بود. خانمِ آزای نگاهش را به نوشته‌ها دوخت و شروع به خواندنشان کرد.
- سوآکا¹ موجوداتی که توسط اربابِ خود بیدار می‌شوند و محل پیداشِ آن‌ها هنوز مشخص نیست. توانِ این را دارند تا کیلومترها بدوند و هرجا که پا می‌گذارند سرما و بوی تعفن را به ارمغان می‌آورند.
لورا با رخساری آشفته به مربی نگریست و به نشانه‌ی راستیِ سخنِ کاوشگران سرش را تکان داد. تمام مطالب برای او دقیق بودند. سپس دهن باز کرد تا چیزی بگوید اما ناطورِ آتش از او زیرک‌تر بود.
- چه‌طور می‌توان آن‌ها را نابود کرد؟
خانمِ آزای که مشغولِ دیدن نوشته‌ها بود با دقت پاسخ داد:
- همان‌طور که این‌جا نوشته شده تنها روشنایی و جدا کردن سَر از تنشان به زندگی آن‌ها پایان می‌دهد.
دیوید با نگاهی متفکرانه به متنِ موجود در کتاب گفت:
- مانندِ لورا که سر از تنش جدا کرد.
لورا وحشت‌زده سَرش را بالا برد و به دیوید چشم دوخت. دیوید چه گفت؟ بارها سخنش را با خود مرور کرد. دخترکِ شانزده ساله توانسته بود سوآکا را نابود کند؟ خانمِ کیم با نگاهی تحدید آمیز به دیوید چشم دوخت و گفت:
- مگر نگفته‌ام این موضوع را نباید بیان کنید.
دیوید که خطر را حس کرده بود با احتیاط خودش را به عقب راند و با صدایی لرزان گفت:
- سرانجام او... بـ.... باید می‌دانست خانمِ مربی.
آنا از اَدبی که او از ترسش مراعات کرده خنده‌اش گرفته بود. خانمِ کیم این‌بار با حفظِ آرامشِ خود گفت:
- درست است، اما لورا هم‌چنان... .
ناگهان توجه ناطوران و مربی به دخترکِ مو مشکی جلب شد که با چهره‌ای مات‌زده می‌گوید:
- من آن موجودِ چهارپا را نابود کردم؟
اِدوارد که در تمام مدت مشغولِ دیدن و خواندن شده بود روزه سکوت خود را شکست و گفت:
- با گیاهانی و ریشه‌های موجود در خاک برای سوآکا طناب دار ساختی و او را کُشتی. آن‌قدر طنابِ سبز را به دورِ گ*ردنش چرخاندی که سرش از تنش جدا شد.
لورا دستانش را بر روی دهانش قرار داد، همان لحظه آنا با چهره‌ای نگران به او چشم دوخت و دستانِ لورا را گرفت؛ ناگهان برخلاف چیزی که او نشان داد رفتار کرد. دستانش را از صورتش کنار زد و لبخند رضایتمندش را به نمایش گذاشت. آنا با نگرانی و آرامش خاطری که اکنون حس کرد گفت:
- خیال کردم حالت بد شده باشد!
لورا لبخندی تحویل آنا داد و گفت:
- توانستم او را شکست دهم! مگر می‌توانم ناراحت باشم؟
دیوید که اکنون حسادتی نسبت به لورا پیدا کرده بود چشمانش را از او برداشت و به میز نگریست. اکنون باید تلاش می‌کردند تا قدرتشان را به دخترکِ مو مشکی برسانند.

۱. سوآکا: موجوداتی درنده که توسط ایزد نابودی به وجود آمدند. آن‌ها نسبت به نورِ خورشید حساس هستند.
کد:
دیوید با برخورد کتابِ قطور بر میزِ چوبی از جایش پرید، ناگهان دستانش را روی س*ی*نه‌اش قرار داد و ضربان قلبش را سنجید. ناطوران به کتابی که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت چشم دوختند. مربی بعد از قرار دادنِ کتاب آن را باز کرد و با دستانِ کشیده‌اش به دنبال صفحه مورد نظر گَشت. آن تیله‌های طلایی تک‌تک صفحات را مرور می‌کرد، گویا درحال رقابت با خود بود. کمی بعد حرکت دستانش متوقف شد و جست‌وجو پایان یافت. سپس از شاگردانش خواست کمی به جلو حرکت کنند تا بتوانند محتوای صفحه را به خوبی مشاهده کنند. اِدوارد دست‌هایش را روی میز نهاد و به عنوان تکیه‌گاه از آن استفاده کرد، سپس کمی خم شد تا بتواند بهتر ببیند. چیزی که ناطوران نظاره‌گرش بودند همان موجودی بود که دیشب با آن روبه‌رو شدند؛ اما این‌بار تصویری که از او کشیده شده بود مقابلشان بود. همان دندان‌های برنده و هیکلی خمیده که بر روی آن تیغ‌های بزرگ تیز وجود داشت. لورا با دقت نگریست، از آنی که می‌پنداشت خوفناک‌تر بود. اکنون که لورا غرق در تماشای موجودِ چهارپا شده بود جک از فرصت دوباره‌اش استفاده کرد و نگاهی زیر چشمی به لورا انداخت. با خود فکر کرد دلیل آن‌همه توجه‌اش به او چیست؟ برای چه باید موضوعی که اکنون مهم است را کنار بگذارد و بی‌دلیل به همکارش چشم دوزد. سپس تکانی به خود داد و تلاش کرد تا چیزی جز موجودِ عجیب و بدشکل در توجه او نباشد. خانمِ آزای که در تمام مدت چشمم به نقاشی بود گفت:

- موجوداتی که از نفرت و خشم به وجود آمدند.

سپس به صفحه‌ی بعدی رفت. دیوید به نوشته‌ها و نکاتی نگریست که توسط کاوشگرانِ سلطنتی جمع‌آوری شده بود. خانمِ آزای نگاهش را به نوشته‌ها دوخت و شروع به خواندنشان کرد.

- سوآکا¹ موجوداتی که توسط اربابِ خود بیدار می‌شوند و محل پیداشِ آن‌ها هنوز مشخص نیست. توانِ این را دارند تا کیلومترها بدوند و هرجا که پا می‌گذارند سرما و بوی تعفن را به ارمغان می‌آورند.

لورا با رخساری آشفته به مربی نگریست و به نشانه‌ی راستیِ سخنِ کاوشگران سرش را تکان داد. تمام مطالب برای او دقیق بودند. سپس دهن باز کرد تا چیزی بگوید اما ناطورِ آتش از او زیرک‌تر بود.

- چه‌طور می‌توان آن‌ها را نابود کرد؟

خانمِ آزای که مشغولِ دیدن نوشته‌ها بود با دقت پاسخ داد:

- همان‌طور که این‌جا نوشته شده تنها روشنایی و جدا کردن سَر از تنشان به زندگی آن‌ها پایان می‌دهد.

دیوید با نگاهی متفکرانه به متنِ موجود در کتاب گفت:

- مانندِ لورا که سر از تنش جدا کرد.

لورا وحشت‌زده سَرش را بالا برد و به دیوید چشم دوخت. دیوید چه گفت؟ بارها سخنش را با خود مرور کرد. دخترکِ شانزده ساله توانسته بود سوآکا را نابود کند؟ خانمِ کیم با نگاهی تحدید آمیز به دیوید چشم دوخت و گفت:

- مگر نگفته‌ام این موضوع را نباید بیان کنید.

دیوید که خطر را حس کرده بود با احتیاط خودش را به عقب راند و با صدایی لرزان گفت:

- سرانجام او... بـ.... باید می‌دانست خانمِ مربی.

آنا از اَدبی که او از ترسش مراعات کرده خنده‌اش گرفته بود. خانمِ کیم این‌بار با حفظِ آرامشِ خود گفت:

- درست است، اما لورا هم‌چنان... .

ناگهان توجه ناطوران و مربی به دخترکِ مو مشکی جلب شد که با چهره‌ای مات‌زده می‌گوید:

- من آن موجودِ چهارپا را نابود کردم؟

اِدوارد که در تمام مدت مشغولِ دیدن و خواندن شده بود روزه سکوت خود را شکست و گفت:

- با گیاهانی و ریشه‌های موجود در خاک برای سوآکا طناب دار ساختی و او را کُشتی. آن‌قدر طنابِ سبز را به دورِ گ*ردنش چرخاندی که سرش از تنش جدا شد.

لورا دستانش را بر روی دهانش قرار داد، همان لحظه آنا با چهره‌ای نگران به او چشم دوخت و دستانِ لورا را گرفت؛ ناگهان برخلاف چیزی که او نشان داد رفتار کرد. دستانش را از صورتش کنار زد و لبخند رضایتمندش را به نمایش گذاشت. آنا با نگرانی و آرامش خاطری که اکنون حس کرد گفت:

- خیال کردم حالت بد شده باشد!

لورا لبخندی تحویل آنا داد و گفت:

- توانستم او را شکست دهم! مگر می‌توانم ناراحت باشم؟

دیوید که اکنون حسادتی نسبت به لورا پیدا کرده بود چشمانش را از او برداشت و به میز نگریست. اکنون باید تلاش می‌کردند تا قدرتشان را به دخترکِ مو مشکی برسانند.

۱. سوآکا: موجوداتی درنده که توسط ایزد نابودی به وجود آمدند. آن‌ها نسبت به نورِ خورشید حساس هستند.
#پارت28
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
به زخمی که روی بازویش خودنمایی می‌کرد چشم دوخت، سپس به خانمِ مربی گفت:
- کمی می‌سوزد.
دیوید که درحال برخاستن از جای خود بود گفت:
- این که خوب است. اگر مربی در روند بهبودش کاری نمی‌کرد اوضاع بدتر می‌شد.
لورا با نگاهی بهت‌زده به دیوید چشم دوخت. منظورِ او چه بود؟ مگر زخمش چه‎‌قدر کاری بوده؟ پرسید:
- منظورتان چیست؟
آنا به نشانه‌ی راستیِ موضوع سرش را تکان داد و گفت:
- خانمِ آزای با نیروی تانیوس زخم را کوچک‌تر و عمقش را کمتر کرد تا درمان سریع پیش رود.
چه اتفاق‌های که در هنگامِ خفته بودنش نیوفتاد. کاش در بیداری بود تا می‌دید. باید میدانست‌ که چه‌گونه توانِ کشتن آن موجودِ قبیح را داشت؟
کمی بعد ناطوران خود را در مرکز بوستان دیدند. برای تمرین تیلیفوس کمی زود بود؛ اما باید بخت خود را آزمایش می‌کردند. اِدوارد به مکانی چشم دوخت که موجود چهارپا جان داده بود. برای مرگِ او غصه نمی‌خورد؛ بلکه از آن در غم بود که چرا نتوانست از لورا محافظت کند. دخترک آسیب دید و تنها کاری که کرد حمل کردن او تا اتاقش بود، شاید همان هم غنیمت بود. خانمِ آزای مقابل شاگردانش ایستاد و گفت:
- آنا، از تو می‌خواهم منبع نور را در دستانت هدایت کنی.
آنا که ترس بر وجودش حجوم آورده بود به هم‌کارانش چشم دوخت؛ حتی اطمینان نداشت که کامل سخن او را فهمیده باشد. با لرزشی که دستانش را هدایت می‌کردند به جلو آمد و نظرش را به خورشید داد. این برای نخستین‌باری بود که چشمانش نمی‌سوختند؛ گویی ناطور بودنِ او بر این موضوع اثر گذاشته. اندک‌اندک دستش را بالا برد و چشمانش را بست، همان موقع مربی گفت:
- لازمه‌اش داشتن خیال‌پردازی‌ست.
دخترک نیز پنداشتن را آغاز کرد. کمی نگذشت که فروغی کوچک در دستش مشغول به ر*ق*صیدن بود. زیباییِ نیرویش به قدری چشم‌گیر بود که کسی دیگر به خورشید‌ توجه نمی‌کرد. آنا به شگفت‌ آمدنِ هم‌کارانش را دید و نگاهِ پر مهر مربی‌اش که آشکار بود درحال آفرین‌خوانیِ اوست. اکنون برای کسبِ افتخارِ بیشتر از جانب او نور را به ر*ق*ص درآورد. جک و اِدوارد با کوچک‌ترین حرکتِ او بازتابی از خود نشان می‌دادند؛ کاملاً برخلافِ لورا و دیوید که در جای خود خشک بودند. دیوید قدمِ به قدمِ حرکاتِ آنا را زیر نظر داشت. ناگهان او نیز بدون سخنِ مربی شروع به تمرینِ تیلیفوس کرد. خانمِ آزای بدونِ کوچک‌ترین سخن او را نظاره کرد؛ اکنون دیوید بود که درحال رسیدن به خواسته‌اش بود. خاک را از زمین به بالا کشاند و به سمت گیاهان پرتاب کرد. جک نیز بی‌درنگ از تیلیفوس استفاده کرد. از چشمه کمی آب را برداشت و گیاهانِ آغشته به خاک را تمیز کرد. در تمام مدت خانمِ آزای حیرت‌زده به آن دو چشم دوخته بود. حتی بدونِ آن‌که خودشان بدانند توانستند از تیلیفوس استفاده کنند آن هم بدونِ کمی تمرین یا تمرکز. خانمِ مربی با شادمانی گفت:
- شاگردانم، به شما افتخار می‌کنم.
دیوید و جک که هردو دیگر خود را نمی‌شناختند با گونه‌هایی گلگون تعظیم کردند. این نخستین‌باری بود که مربی فردی را تعریف و تمجید می‌کرد. اِدوارد غم‌زده و گوشه‌گیر درحال تماشای آن‌ها بود. نمی‌دانست چه کند. آتشی آن‌جا نبود که توان حرکت او را داشته باشد. با اندوه به هم‌کارانش چشم دوخت و اندک‌اندک نزدشان رفت. این‌بار دستش را بالا برد و خیال‌پردازی را آغاز کرد، بهره‌اش چه بود؟ چشم آتشی را نمی‌دید؛ اما فرمانده‌ی جوان تسلیم نمی‌شد. فرمانده جوان چشمانش را بست، دستانش را در هوا حرکت داد و خیال‌پردازی را آغار نمود. ناگاه با شنیدنِ نامِ خدا از زبانِ لورا با وحشت چشمانش را باز کرد. خانمِ آزای با شگفتی به اِدوارد چشم دوخت. اکنون طلسم شانس دستِ اِدوارد بود.
کد:
به زخمی که روی بازویش خودنمایی می‌کرد چشم دوخت، سپس به خانمِ مربی گفت:

- کمی می‌سوزد.

دیوید که درحال برخاستن از جای خود بود گفت:

- این که خوب است. اگر مربی در روند بهبودش کاری نمی‌کرد اوضاع بدتر می‌شد.

لورا با نگاهی بهت‌زده به دیوید چشم دوخت. منظورِ او چه بود؟ مگر زخمش چه‎‌قدر کاری بوده؟ پرسید:

- منظورتان چیست؟

آنا به نشانه‌ی راستیِ موضوع سرش را تکان داد و گفت:

- خانمِ آزای با نیروی تانیوس زخم را کوچک‌تر و عمقش را کمتر کرد تا درمان سریع پیش رود.

چه اتفاق‌های که در هنگامِ خفته بودنش نیوفتاد. کاش در بیداری بود تا می‌دید. باید میدانست‌ که چه‌گونه توانِ کشتن آن موجودِ قبیح را داشت؟

کمی بعد ناطوران خود را در مرکز بوستان دیدند. برای تمرین تیلیفوس کمی زود بود؛ اما باید بخت خود را آزمایش می‌کردند. اِدوارد به مکانی چشم دوخت که موجود چهارپا جان داده بود. برای مرگِ او غصه نمی‌خورد؛ بلکه از آن در غم بود که چرا نتوانست از لورا محافظت کند. دخترک آسیب دید و تنها کاری که کرد حمل کردن او تا اتاقش بود، شاید همان هم غنیمت بود. خانمِ آزای مقابل شاگردانش ایستاد و گفت:

- آنا، از تو می‌خواهم منبع نور را در دستانت هدایت کنی.

آنا که ترس بر وجودش حجوم آورده بود به هم‌کارانش چشم دوخت؛ حتی اطمینان نداشت که کامل سخن او را فهمیده باشد. با لرزشی که دستانش را هدایت می‌کردند به جلو آمد و نظرش را به خورشید داد. این برای نخستین‌باری بود که چشمانش نمی‌سوختند؛ گویی ناطور بودنِ او بر این موضوع اثر گذاشته. اندک‌اندک دستش را بالا برد و چشمانش را بست، همان موقع مربی گفت:

- لازمه‌اش داشتن خیال‌پردازی‌ست.

دخترک نیز پنداشتن را آغاز کرد. کمی نگذشت که فروغی کوچک در دستش مشغول به ر*ق*صیدن بود. زیباییِ نیرویش به قدری چشم‌گیر بود که کسی دیگر به خورشید‌ توجه نمی‌کرد. آنا به شگفت‌ آمدنِ هم‌کارانش را دید و نگاهِ پر مهر مربی‌اش که آشکار بود درحال آفرین‌خوانیِ اوست. اکنون برای کسبِ افتخارِ بیشتر از جانب او نور را به ر*ق*ص درآورد. جک و اِدوارد با کوچک‌ترین حرکتِ او بازتابی از خود نشان می‌دادند؛ کاملاً برخلافِ لورا و دیوید که در جای خود خشک بودند. دیوید قدمِ به قدمِ حرکاتِ آنا را زیر نظر داشت. ناگهان او نیز بدون سخنِ مربی شروع به تمرینِ تیلیفوس کرد. خانمِ آزای بدونِ کوچک‌ترین سخن او را نظاره کرد؛ اکنون دیوید بود که درحال رسیدن به خواسته‌اش بود. خاک را از زمین به بالا کشاند و به سمت گیاهان پرتاب کرد. جک نیز بی‌درنگ از تیلیفوس استفاده کرد. از چشمه کمی آب را برداشت و گیاهانِ آغشته به خاک را تمیز کرد. در تمام مدت خانمِ آزای حیرت‌زده به آن دو چشم دوخته بود. حتی بدونِ آن‌که خودشان بدانند توانستند از تیلیفوس استفاده کنند آن هم بدونِ کمی تمرین یا تمرکز. خانمِ مربی با شادمانی گفت:

- شاگردانم، به شما افتخار می‌کنم.

دیوید و جک که هردو دیگر خود را نمی‌شناختند با گونه‌هایی گلگون تعظیم کردند. این نخستین‌باری بود که مربی فردی را تعریف و تمجید می‌کرد. اِدوارد غم‌زده و گوشه‌گیر درحال تماشای آن‌ها بود. نمی‌دانست چه کند. آتشی آن‌جا نبود که توان حرکت او را داشته باشد. با اندوه به هم‌کارانش چشم دوخت و اندک‌اندک نزدشان رفت. این‌بار دستش را بالا برد و خیال‌پردازی را آغاز کرد، بهره‌اش چه بود؟ چشم آتشی را نمی‌دید؛ اما فرمانده‌ی جوان تسلیم نمی‌شد. فرمانده جوان چشمانش را بست، دستانش را در هوا حرکت داد و خیال‌پردازی را آغار نمود. ناگاه با شنیدنِ نامِ خدا از زبانِ لورا با وحشت چشمانش را باز کرد. خانمِ آزای با شگفتی به اِدوارد چشم دوخت. اکنون طلسم شانس دستِ اِدوارد بود.
#پارت29
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
اِدوارد با حیرت به آتشی که در دستانش به وجود آمده بود چشم دوخت. دستانش می‌لرزید و توان کنترلش را نداشت. می‌ترسید دستانش بسوزند، آن‌قدر هراسید که دیگر آتشی در دستانش نبود. مَردِ جوان با وحشت به مربی خیره شد. خانمِ آزای سکوت کرده بود، شاید با این‌کار قصد داشت فرمانده‌ی جوان به جایی برسد. اِدوارد با خود اندیشید برای چه ترسیده است؟ در آن هنگام لورا آرام به او نزدیک شد. آنا در تعجب بود که دوستش قصد انجام چه کاری را دارد؟ دخترک دستانِ فرمانده‌ی جوان را گرفت و با لحنی نرم گفت:
- باری دیگر تمرکز کن. دستانت نمی‌سوزند.
دخترک با لطافت دستانش را رها کرد. اِدوارد با چشمانی سرشار از غم نگاهش را به دخترک داد، لورا سرش را تکان داد و با اشتیاق او را تشویق به انجامش کرد. اکنون چشمانش را بست و باری دیگر تلاشِ خود را کرد، ذهنش را عاری از هرگونه دغدغه و گمان کرد. پس از آن‌که به خوبی توانسته بود ذهنش را خالی سازد با احتیاط به آتش اندیشید. سرانجام آتش بود که روی دستانِ فرمانده جوان می‌رقصید. آن‌قدر زیبا بود که کسی توانِ سخن گفتن و تعریف از آن را نداشت. اکنون وقتِ آن شده که اِدوارد نیز نیرویش را به نمایش بگذارد. پس دستانش را بالا برد و آتش را هدایت کرد. چنان دستانش را تکان می‌داد که گویا درحال نوازشِ هوا بود؛ البته که در بین حرکاتش خطایی هم داشت. هم‌کارانش چشم از او برنمی‌داشتند، به راستی که شگفت‌انگیز بود! بدون آن‌که حتی آتش کوچکی آن‌جا باشد فرمانده جوان توانست تنها با پندار و ایهامِ قوی‌اش آتش را خلق کند. مربی‌اش باید حسِ افتخار کند، باید خوشحال باشد. همان لحظه‌ای که از خود ناامید شده بود لورا به او کمک کرد. باید از او تشکر می‌کرد.
دیوید چون طفلی به دورِ اِدوارد می‌چرخید و مدام از او می‌پرسید که چه‌گونه توانسته بود آتش خلق کند، اِدوارد نیز آغاز به شرحِ آن کرد، به یقین که اگر خودِ او بود به کسی نمی‌گفت. جک و دختران نیز از این موقعیتِ طلایی استفاده کردند و به اِدوارد برای بهتر شنیدنِ سخن‌های او نزدیک شدند. هر‌آن‌چه که اِدوارد برای آن‌ها می‌گفت ناطوران بدونِ وقفه‌ای انجام می‌دادند. مربی آرام‌آرام به کنار حرکت کرد و روی صندلیِ چوبی که برای خود آورده بود نشست؛ اکنون به تماشای شاگردانش پرداخت. اندک‌اندک یکی پس از دیگری آموختن که بدونِ استفاده از گیاه یا خاک تیلیفوس را انجام دهند.
پس از اتمام تمرینشان به تالارِ غذاخوری رفتند. این‌بار خانمِ آزای با پافشاریِ دختران و فرمانده اِدوارد در کاخِ بلوری ماند و قرار بر این شد ناهار را درکنارشان باشد. اکنون همگی سرگرمِ گفت‌وگو بودند. یکی از نیرویش می‌گفت، یکی از تمرینِ بعدی و یکی از لذیذ بودنِ خوراک. همگی خرسند بودند و امیدی داشتند، حس می‌کردند که می‌توانند کارآموزی را به سرعت پایان دهند. دیوید برخلاف تمام روزها این‌بار با لبی خندان و رویی باز درحال گفت‌وگو با خانمِ آزای و آنا بود. اصلاً مگر می‌شود امروز کسی اندوهگین باشد؟
لورا به خوراکش که هنوز دست نخورده بود نگریست. اندیشید که باید بر تیلیفوس تسلط بیشتری پیدا کند.
- راه‌ها مانده تا تسلط بیشتری پیدا کنی.
لورا هراسان به مربی چشم دوخت. جک و اِدوارد دست از خوردن بُزِ کبابی برداشتند و با تعجب به لورا نگریستند. چه شده بود؟ دخترک با کم‌رویی گفت:
- بله، درست می‌فرمایید مربی.
دخترکِ ترسیده فکر کرد. خانمِ مربی توانسته بود افکار لورا را بخواند؟ نکند آن هم یکی از مزایای داشتن تانیوس بود؟ سرانجام او یکی از خاندانِ آزای بود، هر کاری از دست او برمی‌آمد.
خانمِ آزای خطاب به شاگردانش گفت:
- تیلیفوس یکی پراهیمت‌ترین حرکاتیست که ناطوران باید در آن زبردست شوند. زیرا شما با این حرکت دربرابر دشمن ایستادگی می‌کنید.
ناطوران به مربی چشم دوختند. شاگردانی کم سن که حتی قرار نبود جوانی کنند مقصودشان محافظت از دنیا و مردمانش بود. کسی چه می‌دانست که قرار است چه اتفاقی رخ دهد.
***
دخترک آرام بر روی صندلیِ چوبی نشست و دفترِ خاطراتش را باز کرد. به مهتابی که زیباتر از خورشید می‌درخشید چشم دوخت. سپس قلم را برداشت، آن را آغشته به جوهر کرد و به ادامه‌ی خاطره‌ی دیروزش پرداخت.
- در این سه روز اتفاق‌های زیادی افتاده. برای مثال: همین امروز توانستم تیلیفوس را به خوبی یاد بگیرم. فقط نیاز است تمرکز کنی و عنصرت را در دستانت به تصویر بکشی.
باورت میشه آنا به راحتی یاد گرفته بود؟ ولی... اتفاقی که دیشب افتاد، آن گرگ‌نمایی که به من حمله کرد. دلم نمی‌خواهد برایت بگویم؛ اما توانستم از تیلیفوس برای کشتن آن موجود استفاده کنم. اگر مادر اینجا بود به من افتخار می‌کرد و یا شاید هم من را دعوا می‌کرد که چرا آن موقع در شب به بیرون رفتم. از هم‌کارانم برایت بگویم؟ اِدوارد که فرمانده‌ی ارشد امپراطوریست یک مرد فوق‌العاده با دست‌پختی عالی است، نه آن‌که از او خوشم بیاید، فقط مرد خوبیست و البته کمی هراسان است. جک و دیوید کاملاٌ بلعکس یک‌دیگرند. با این‌حال دیوید گاهی خشمگین و مغرور می‌شود. خانمِ آزای یکی از بهترین استادانی‌ست که به چشم دیدم. اما در کنارش باید مراقبِ چیزی که به آن می‌اندیشم باشم. امیدوارم دوران کاراموزی به خوبی پیش رود.

دفتر خاطراتش را کنار گذاشت تا جوهرهایش خشک شوند. سپس به بستر خوابش رفت و به ماه خیره شد. درهمان حالت چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.
چه چیزهایی که در این سه روز تجربه نکرده بودند. چه چیزهایی که ندیده بودند. چیزهایی که هیچ‌کدامشان فکر نمی‌کردن یک‌روزی ببینند و یا تجربه کنند. فقط امید داشتند که بدتر از آن نصیب‌شان نشود.
کد:
اِدوارد با حیرت به آتشی که در دستانش به وجود آمده بود چشم دوخت. دستانش می‌لرزید و توان کنترلش را نداشت. می‌ترسید دستانش بسوزند، آن‌قدر هراسید که دیگر آتشی در دستانش نبود. مَردِ جوان با وحشت به مربی خیره شد. خانمِ آزای سکوت کرده بود، شاید با این‌کار قصد داشت فرمانده‌ی جوان به جایی برسد. اِدوارد با خود اندیشید برای چه ترسیده است؟ در آن هنگام لورا آرام به او نزدیک شد. آنا در تعجب بود که دوستش قصد انجام چه کاری را دارد؟ دخترک دستانِ فرمانده‌ی جوان را گرفت و با لحنی نرم گفت:

- باری دیگر تمرکز کن. دستانت نمی‌سوزند.

دخترک با لطافت دستانش را رها کرد. اِدوارد با چشمانی سرشار از غم نگاهش را به دخترک داد، لورا سرش را تکان داد و با اشتیاق او را تشویق به انجامش کرد. اکنون چشمانش را بست و باری دیگر تلاشِ خود را کرد، ذهنش را عاری از هرگونه دغدغه و گمان کرد. پس از آن‌که به خوبی توانسته بود ذهنش را خالی سازد با احتیاط به آتش اندیشید. سرانجام آتش بود که روی دستانِ فرمانده جوان می‌رقصید. آن‌قدر زیبا بود که کسی توانِ سخن گفتن و تعریف از آن را نداشت. اکنون وقتِ آن شده که اِدوارد نیز نیرویش را به نمایش بگذارد. پس دستانش را بالا برد و آتش را هدایت کرد. چنان دستانش را تکان می‌داد که گویا درحال نوازشِ هوا بود؛ البته که در بین حرکاتش خطایی هم داشت. هم‌کارانش چشم از او برنمی‌داشتند، به راستی که شگفت‌انگیز بود! بدون آن‌که حتی آتش کوچکی آن‌جا باشد فرمانده جوان توانست تنها با پندار و ایهامِ قوی‌اش آتش را خلق کند. مربی‌اش باید حسِ افتخار کند، باید خوشحال باشد. همان لحظه‌ای که از خود ناامید شده بود لورا به او کمک کرد. باید از او تشکر می‌کرد.

دیوید چون طفلی به دورِ اِدوارد می‌چرخید و مدام از او می‌پرسید که چه‌گونه توانسته بود آتش خلق کند، اِدوارد نیز آغاز به شرحِ آن کرد، به یقین که اگر خودِ او بود به کسی نمی‌گفت. جک و دختران نیز از این موقعیتِ طلایی استفاده کردند و به اِدوارد برای بهتر شنیدنِ سخن‌های او نزدیک شدند. هر‌آن‌چه که اِدوارد برای آن‌ها می‌گفت ناطوران بدونِ وقفه‌ای انجام می‌دادند. مربی آرام‌آرام به کنار حرکت کرد و روی صندلیِ چوبی که برای خود آورده بود نشست؛ اکنون به تماشای شاگردانش پرداخت. اندک‌اندک یکی پس از دیگری آموختن که بدونِ استفاده از گیاه یا خاک تیلیفوس را انجام دهند.

پس از اتمام تمرینشان به تالارِ غذاخوری رفتند. این‌بار خانمِ آزای با پافشاریِ دختران و فرمانده اِدوارد در کاخِ بلوری ماند و قرار بر این شد ناهار را درکنارشان باشد. اکنون همگی سرگرمِ گفت‌وگو بودند. یکی از نیرویش می‌گفت، یکی از تمرینِ بعدی و یکی از لذیذ بودنِ خوراک. همگی خرسند بودند و امیدی داشتند، حس می‌کردند که می‌توانند کارآموزی را به سرعت پایان دهند. دیوید برخلاف تمام روزها این‌بار با لبی خندان و رویی باز درحال گفت‌وگو با خانمِ آزای و آنا بود. اصلاً مگر می‌شود امروز کسی اندوهگین باشد؟

لورا به خوراکش که هنوز دست نخورده بود نگریست. اندیشید که باید بر تیلیفوس تسلط بیشتری پیدا کند.

- راه‌ها مانده تا تسلط بیشتری پیدا کنی.

لورا هراسان به مربی چشم دوخت. جک و اِدوارد دست از خوردن بُزِ کبابی برداشتند و با تعجب به لورا نگریستند. چه شده بود؟ دخترک با کم‌رویی گفت:

- بله، درست می‌فرمایید مربی.

دخترکِ ترسیده فکر کرد. خانمِ مربی توانسته بود افکار لورا را بخواند؟ نکند آن هم یکی از مزایای داشتن تانیوس بود؟ سرانجام او یکی از خاندانِ آزای بود، هر کاری از دست او برمی‌آمد.

خانمِ آزای خطاب به شاگردانش گفت:

- تیلیفوس یکی پراهیمت‌ترین حرکاتیست که ناطوران باید در آن زبردست شوند. زیرا شما با این حرکت دربرابر دشمن ایستادگی می‌کنید.

ناطوران به مربی چشم دوختند. شاگردانی کم سن که حتی قرار نبود جوانی کنند مقصودشان محافظت از دنیا و مردمانش بود. کسی چه می‌دانست که قرار است چه اتفاقی رخ دهد.

***

دخترک آرام بر روی صندلیِ چوبی نشست و دفترِ خاطراتش را باز کرد. به مهتابی که زیباتر از خورشید می‌درخشید چشم دوخت. سپس قلم را برداشت، آن را آغشته به جوهر کرد و به ادامه‌ی خاطره‌ی دیروزش پرداخت.

- در این سه روز اتفاق‌های زیادی افتاده. برای مثال: همین امروز توانستم تیلیفوس را به خوبی یاد بگیرم. فقط نیاز است تمرکز کنی و عنصرت را در دستانت به تصویر بکشی.

باورت میشه آنا به راحتی یاد گرفته بود؟ ولی... اتفاقی که دیشب افتاد، آن گرگ‌نمایی که به من حمله کرد. دلم نمی‌خواهد برایت بگویم؛ اما توانستم از تیلیفوس برای کشتن آن موجود استفاده کنم. اگر مادر اینجا بود به من افتخار می‌کرد و یا شاید هم من را دعوا می‌کرد که چرا آن موقع در شب به بیرون رفتم. از هم‌کارانم برایت بگویم؟ اِدوارد که فرمانده‌ی ارشد امپراطوریست یک مرد فوق‌العاده با دست‌پختی عالی است، نه آن‌که از او خوشم بیاید، فقط مرد خوبیست و البته کمی هراسان است. جک و دیوید کاملاٌ بلعکس یک‌دیگرند. با این‌حال دیوید گاهی خشمگین و مغرور می‌شود. خانمِ آزای یکی از بهترین استادانی‌ست که به چشم دیدم. اما در کنارش باید مراقبِ چیزی که به آن می‌اندیشم باشم. امیدوارم دوران کاراموزی به خوبی پیش رود.

دفتر خاطراتش را کنار گذاشت تا جوهرهایش خشک شوند. سپس به بستر خوابش رفت و به ماه خیره شد. درهمان حالت چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.

چه چیزهایی که در این سه روز تجربه نکرده بودند. چه چیزهایی که ندیده بودند. چیزهایی که هیچ‌کدامشان فکر نمی‌کردن یک‌روزی ببینند و یا تجربه کنند. فقط امید داشتند که بدتر از آن نصیب‌شان نشود.
#پارت30
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
جنگجویان
پادشاه سر از نامه‌ها برنمی‌داشت. آن‌قدر به دورِ اتاق چرخیده بود که نخست‌وزیر نیز سرگیجه گرفته بود دیگر چه برسد به خانمِ آزای. نگاهش را به نامه‌های دیگر انداخت که تا این هنگام جوابشان را نداده بود. باری دیگر به نامه‌های که روی میز قرار داشتند اشاره کرد و گفت:
- نامه‌هایی که تو برای من فرستادی چه معنی می‌دهد؟
خانمِ آزای با همان نگاهش که اجازه نمی‌داد مردی به چشم یک زن ضعیف به او نگاه کند گفت:
- تمام جزئیات را با دقت برای شما نوشتم.
با سخنِ او پادشاه در جایش ایستاد. نخست‌وزیر با چشمانی گرد شده و لحنی تحدیدآمیز به او گفت:
- جرئت کرده‌ای به پادشاه بی‌احترامی کنی؟ نکند از یاد برده‌ای؟
خانمِ آزای دیگر آن چهره مغرور را نداشت. بعد از کلامِ نخست وزیر دلش پژمرده شد. چه با او کرده بودند؟ چه چیزی سببِ اندوهِ او شده بود؟ مگر در آن نامه چه نوشته شده بود؟
با نگاهی که دیگر آن جسارت را نداشت به پادشاه نگریست. می‌دانست که اگر با نخست وزیر سخن می‌گفت او را به بارِ تحدید خواهد گرفت.
سپس خطاب به پادشاه گفت:
- شاگردانم در این دو هفته که به من وقت داده بودید پیشرفت داشتند و من فکر نمی‌کنم ناطورانِ قبل از آن‌ها چنین کاری را کرده باشند.
پادشاه با نگاهی سرد به تیله‌های طلاییِ خانمِ کیم چشم دوخت و گفت:
- در روز چه‌قدر تمرین دارند؟
- هر روز قبل از طلوع آفتاب برای تمرین به بوستانِ کاخ راهی می‌شوند و در روز بیشتر از یازده بار تمرین می‌کنند. تنها حرکتی که یاد نگرفته‌اند، حرکت پایانیست.
نخست وزیر و پادشاه با دقت بیشتری به خانمِ آزای گوش‌فرا دادند. پادشاه دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- کدامشان قوی‌تر است؟
خانمِ آزای حیرت‌زده از سوالِ او به پادشاه چشم دوخت. از آن‌که بینِ شاگردانش تفرقه‌ای ایجاد شود منزجر بود؛ اما مجبور به جواب دادن بود. سپس با لحنی خشک گفت:
- لورا.
خانمِ آزای به شگفت آمدنِ آن دو مرد را دید. هردو با نگاهشان حرف‌هایی را به یک‌دیگر می‌گفتند. پادشاه با نگاهی رازآلود خطاب به نخست وزیر گفت:
- گمان می‌کنم هنگامش رسیده.
***

جک مشغول به درست کردنِ گویِ آب شد که ناگهان لورا آخرین حرکتش را انجام داد. شاخه‌های بزرگِ درختان مردان جوان را محاصره کرده بودند. قفسِ کوچک‌شان تنگ‌تر می‌شد و هیچ‌کدامشان توان حرکت نداشتند. دیگر زمانِ تمرین به پایان رسیده بود و لورا باید تمام می‌کرد. و سرانجام او نیز خسته شده و آن‌ها را رها کرد. این پانزدهمین باری بود که با یک‌دیگر تمرین می‌کردند. کمی بعد تک‌تک‌شان روی چمن‌راز دراز کشیدند و باری دیگر تمرین نفس را آغاز کردند. هفته‌ی آخر کارآموزی‌شان بود و تا کنون حرکت سوم را تمرین نکرده بودند. به گفته‌ی مربی هیچ یک از ناطوران در طولِ تاریخ نتوانستند انجامش دهند. لورا با پریشانی نفسش را به خارج هدایت کرد، در این فکر بود که چه‌گونه حرکتِ آخر را انجام دهد. اِدوارد که از آشفتگیِ او باخبر شده بود سرش را به سمت دخترکِ جوان حرکت داد و گفت:
- جک و دیوید را رها نمی‌کردی. نکند به سرت زده بود بی‌چاره‌ها را به کشتن بدی؟
- گمان نکن ناشنوا تشریف داریم، بی‌چاره نیز تویی.
دیوید بود که این را گفت و همین باعث شد که هم‌کارانش به خنده بیوفتند. گویا فرمانده‌ی جوان و دیوید آن روز تصمیم داشتند همه را بخندانند. آنا با لبی خندان به جک نگریست. پسرک سرسختانه درحالِ تمرینِ تنفس بود. گوش به لطیفه‌های آن‌ها نداده بود و گویا با خود درگیر بود.
- پیشرفت شما قابلِ تحسین است.
آنا با آوایِ مربی چشم از جک برداشت، سپس همگی برخاستند. با چشم‌پوشی از خستگی‌شان شانه‌ به شانه‌ی یک‌دیگر ایستادند و به نشانه‌ی احترام تعظیم کردند. هنوز عرق‌های صورتشان خشک نشده بود که خانمِ آزای گفت:
- دو روزِ دیگر به میهمانیِ پادشاه می‌روید. پس در این ایام به استراحت بپردازید، اجازه‌ی دیدنِ خانواده‌هایتان را نیز دارید.
دختران از شور و اشتیاقشان یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند؛ بلاخره می‌توانستند والدینشان را ببیند، آن هم بعد از سه هفته‌ی تمام. اکنون باید به اتاق‌هایشان می‌رفتند و خود را آماده می‌کردند. همین امروز باید به دیدن آن‌ها می‌رفتند و قرار شد برای خریدِ لباسِ میهمانی پسران نیز با آن‌ها به بیرون روند. دیگر وقتِ استراحت‌شان بود و توانِ انجام هر کاری را داشتند، هر کاری تنها در این دو روز.
کد:
جنگجویان
پادشاه سر از نامه‌ها برنمی‌داشت. آن‌قدر به دورِ اتاق چرخیده بود که نخست‌وزیر نیز سرگیجه گرفته بود دیگر چه برسد به خانمِ آزای. نگاهش را به نامه‌های دیگر انداخت که تا این هنگام جوابشان را نداده بود. باری دیگر به نامه‌های که روی میز قرار داشتند اشاره کرد و گفت:
- نامه‌هایی که تو برای من فرستادی چه معنی می‌دهد؟
خانمِ آزای با همان نگاهش که اجازه نمی‌داد مردی به چشم یک زن ضعیف به او نگاه کند گفت:
- تمام جزئیات را با دقت برای شما نوشتم.
با سخنِ او پادشاه در جایش ایستاد. نخست‌وزیر با چشمانی گرد شده و لحنی تحدیدآمیز به او گفت:
- جرئت کرده‌ای به پادشاه بی‌احترامی کنی؟ نکند از یاد برده‌ای؟
خانمِ آزای دیگر آن چهره مغرور را نداشت. بعد از کلامِ نخست وزیر دلش پژمرده شد. چه با او کرده بودند؟ چه چیزی سببِ اندوهِ او شده بود؟ مگر در آن نامه چه نوشته شده بود؟
با نگاهی که دیگر آن جسارت را نداشت به پادشاه نگریست. می‌دانست که اگر با نخست وزیر سخن می‌گفت او را به بارِ تحدید خواهد گرفت.
سپس خطاب به پادشاه گفت:
- شاگردانم در این دو هفته که به من وقت داده بودید پیشرفت داشتند و من فکر نمی‌کنم ناطورانِ قبل از آن‌ها چنین کاری را کرده باشند.
پادشاه با نگاهی سرد به تیله‌های طلاییِ خانمِ کیم چشم دوخت و گفت:
- در روز چه‌قدر تمرین دارند؟
- هر روز قبل از طلوع آفتاب برای تمرین به بوستانِ کاخ راهی می‌شوند و در روز بیشتر از یازده بار تمرین می‌کنند. تنها حرکتی که یاد نگرفته‌اند، حرکت پایانیست.
نخست وزیر و پادشاه با دقت بیشتری به خانمِ آزای گوش‌فرا دادند. پادشاه دستی به ریش‌هایش کشید و گفت:
- کدامشان قوی‌تر است؟
خانمِ آزای حیرت‌زده از سوالِ او به پادشاه چشم دوخت. از آن‌که بینِ شاگردانش تفرقه‌ای ایجاد شود منزجر بود؛ اما مجبور به جواب دادن بود. سپس با لحنی خشک گفت:
- لورا.
خانمِ آزای به شگفت آمدنِ آن دو مرد را دید. هردو با نگاهشان حرف‌هایی را به یک‌دیگر می‌گفتند. پادشاه با نگاهی رازآلود خطاب به نخست وزیر گفت:
- گمان می‌کنم هنگامش رسیده.
***

جک مشغول به درست کردنِ گویِ آب شد که ناگهان لورا آخرین حرکتش را انجام داد. شاخه‌های بزرگِ درختان مردان جوان را محاصره کرده بودند. قفسِ کوچک‌شان تنگ‌تر می‌شد و هیچ‌کدامشان توان حرکت نداشتند. دیگر زمانِ تمرین به پایان رسیده بود و لورا باید تمام می‌کرد. و سرانجام او نیز خسته شده و آن‌ها را رها کرد. این پانزدهمین باری بود که با یک‌دیگر تمرین می‌کردند. کمی بعد تک‌تک‌شان روی چمن‌راز دراز کشیدند و باری دیگر تمرین نفس را آغاز کردند. هفته‌ی آخر کارآموزی‌شان بود و تا کنون حرکت سوم را تمرین نکرده بودند. به گفته‌ی مربی هیچ یک از ناطوران در طولِ تاریخ نتوانستند انجامش دهند. لورا با پریشانی نفسش را به خارج هدایت کرد، در این فکر بود که چه‌گونه حرکتِ آخر را انجام دهد. اِدوارد که از آشفتگیِ او باخبر شده بود سرش را به سمت دخترکِ جوان حرکت داد و گفت:
- جک و دیوید را رها نمی‌کردی. نکند به سرت زده بود بی‌چاره‌ها را به کشتن بدی؟
- گمان نکن ناشنوا تشریف داریم، بی‌چاره نیز تویی.
دیوید بود که این را گفت و همین باعث شد که هم‌کارانش به خنده بیوفتند. گویا فرمانده‌ی جوان و دیوید آن روز تصمیم داشتند همه را بخندانند. آنا با لبی خندان به جک نگریست. پسرک سرسختانه درحالِ تمرینِ تنفس بود. گوش به لطیفه‌های آن‌ها نداده بود و گویا با خود درگیر بود.
- پیشرفت شما قابلِ تحسین است.
آنا با آوایِ مربی چشم از جک برداشت، سپس همگی برخاستند. با چشم‌پوشی از خستگی‌شان شانه‌ به شانه‌ی یک‌دیگر ایستادند و به نشانه‌ی احترام تعظیم کردند. هنوز عرق‌های صورتشان خشک نشده بود که خانمِ آزای گفت:
- دو روزِ دیگر به میهمانیِ پادشاه می‌روید. پس در این ایام به استراحت بپردازید، اجازه‌ی دیدنِ خانواده‌هایتان را نیز دارید.
دختران از شور و اشتیاقشان یک‌دیگر را در آ*غ*و*ش گرفتند؛ بلاخره می‌توانستند والدینشان را ببیند، آن هم بعد از سه هفته‌ی تمام. اکنون باید به اتاق‌هایشان می‌رفتند و خود را آماده می‌کردند. همین امروز باید به دیدن آن‌ها می‌رفتند و قرار شد برای خریدِ لباسِ میهمانی پسران نیز با آن‌ها به بیرون روند. دیگر وقتِ استراحت‌شان بود و توانِ انجام هر کاری را داشتند، هر کاری تنها در این دو روز.
#پارت۳۱
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
لورا نگاهش را از دامن‌هایی که برای مجالس دوخته شده بودند برنمی‌داشت. نه‌تنها او بلکه بهترین دوستش نیز محوِ آن‌ها شده بود. پسران در انتظار دخترانی بودند که تا کنون چیزی تهیه نکرده بودند. آن سه مرد قبل از رسیدن به بازار مرکزی خریدشان را انجام داده بودند؛ حتی بدونِ آن‌که دختران بدانند چه چیزی را خریدند. نزدیک به یک ساعت می‌شد که در بازارچه‌یِ داخلی می‌گشتند و چیزی عایدشان نشده بود. دیوید نیز پیشنهاد داده بود به بازارچه‌ی محله‌شان بروند اما دختران علاقه‌ای به آن‌جا نداشتند.
کمی بعد از گفت‌وگوی‌شان برای تمدید اعصاب خود به دُکانی رفتند که انباشته از لباس و دامن‌های مجلسی بود. ناطوران روی مبل‌های قرمزِ مخملی نشستند که صاحبِ آن‌جا برای استراحت خریدارانش گذاشته بود. اِدوارد تصمیم گرفت از صاحبِ آن‌جا بپرسد برای دخترانِ جوان چه چیزی دارند. کمی بعد دختران به اتاقکِ تعویض رفتند. پس از مدتی هردو با دامن‌های خریده شده به بیرون آمدند. حتی به پسران نیز نشان ندادند که انتخاب نهایی‌شان چه بود. کاغذِ کِرمی که به دورِ دامن‌ها پیچیده شده بود اجازه‌ی دیدن رنگِ آن را به دیوید نمی‌داد. بعد از دادنِ بهای آن به سوی کاخِ خانواده‌ی بارکر حرکت کردند. در راه از تمارینشان می‌گفتند، از آن می‌گفتند که نتوانسته بودند حرکت سوم را یاد بگیرند و چه‌قدر برای این موضوع احساس تقصیر می‌کردند، شاید می‌خواستند بهترین خودشان را به نمایش بگذارند.
اکنون آشوب و التهاب بود که به جانِ مردان افتاده بود. ناطوران درست پشتِ دربِ کاخِ بارکر ایستاده بودند. پس از درآغوش گرفتنِ مادر و دختر پسران روبه‌روی خانمِ لیندا نشسته بودند و او چشم از پسران برنمی‌داشت.
- هوا امروز بسیار خوب است مادر جان. مگر نه؟
به لطف لورای جوان پسران نجات پیدا کرده بودند. دخترک به مادرش چشم دوخت و در انتظار جوابِ او بود.
- بله دخترم هوا عالی‌ست، ولی الزام به آوردن پسران به این‌جا نبودی. آگاه هستی که ورود مردان به این سالن ممنوع است.
لورا با پریشانی دست‌هایش را فشار داد. همان‌که مادرش اجازه داده بود آن‌ها به این سالن بیایند نیز خودش یک اتفاق بزرگ بود. شاید بهتر بود هرگز آن‌ها را به این‌جا نمی‌آورد. سپس با پریشانی و اندوه گفت:
- تصمیمِ خودم بود مادر. اگر ناراحت شدید پوزش می‌خواهم.
لیندا به پسران نگاه کرد. تک‌تک‌شان معذب بودند به جز دیوید که با چشمانش همه چیز را زیر نظر داشت. از سقفِ نقاشی شده تا آویزه‌های طلاییِ شمعدان‌ها. خانم لیندا نفسِ عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:
- مشکلی نیست دخترم. باز هم خوش آمدید.
خدمتکاران پس از آوردن چای‌های وارداتی از خاورمیانه به آشپزخانه برگشتند. در هنگام نوشیدنِ چای و خوردنِ کیکِ خامه‌ای لورا نیز از پری‌هایی گفت که در آشپزخانه‌ی کاخِ بلوری مشغول به کار بودند؛ اما مادرش چُنین چیزی را باور نمی‌کرد. بعد از شرحِ آن‌چه که در دورانِ کارآموزی رخ داد و چیزهای که یاد گرفتند از کاخِ بارکر خارج شدند و به سوی کاخِ خانواده چاپمن حرکت کردند. لورا از آن‌که آن گرگ‌نما به او و هم‌رزم‌هایش حجوم آورده بود چیزی به مادرش نگفت، قصد نداشت او را ناراحت کند و می‌دانست که اگر می‌گفت دیگر اجازه نداشت به راحتی تمارینش را انجام دهد.
برای رفتن به کاخ خانواده‌ی چاپمَن سوار بر کلاسکه‌ شدند؛ زیرا آن‌جا از کاخِ بارکر مهجور بود. سرانجام در پایان سفرشان به کالسکه‌چی پنج سکه دادند.
خانمِ لیا برخلافِ دوستِ صمیمی‌اش مهربان و خون‌گرم بود. پدر آنا نیز که یک تاجر فرانسوی بود در آن‌جا حضور داشت. پس از شنیدن دستاوردهای جدید از سوی تک‌دخترش با تیله‌های سبز به او چشم دوخت و موهای مجعدش را نوازش کرد. مردان از کسب‌وکار می‎‌گفتند و زنان از طعم کیک و چای. ناگهان دیوید چای د*اغ را برداشت و بدون آن‌که اجازه دهد کمی خنک شود بر ل*ب زد. جک نیز کمی نمانده بود از خنده فراوان توسط کیکِ خانمِ لیا خفه شود. هم‌کارانش که نگرانِ او بودند با دست‌هایشان به کمرِ او حجوم آوردند. بعد از اتمام سرفه‌‌های متعدد دوباره به حالت قبلی‌اش بازگشت، سپس با احتیاطِ بیشتر تکه‌ای از کیک را جدا کرد و در دهانش گذاشت. دیوید نیز اجازه داد تا چای خنک‌تر شود و بعد او را میل کند. کمی نمانده بود که تک‌تکشان از خنده به زمین بیوفتند؛ اما آنا خنده‌هایش کمتر شد. سپس با اندوه گفت:
- از این دو روز تنها یک روزش باقی مانده.
اِدوارد که به خوبی او را درک می‌کرد گفت:
- می‌دانم، ولی باید برای همین نیز شکرگذار باشی.
بعد از گفت‌وگوهای طولانی و خنده‌های ناتمام وقتِ آن شده بود که از یک‌دیگر جدا شوند. یک روزِ دیگر می‌بایست راهیِ میهمانی می‌شدند. خانواده‌ی ناطوران نیز این افتخار را داشتند تا در این جشنِ باشکوه شرکت کنند.

کد:
لورا نگاهش را از دامن‌هایی که برای مجالس دوخته شده بودند برنمی‌داشت. نه‌تنها او بلکه بهترین دوستش نیز محوِ آن‌ها شده بود. پسران در انتظار دخترانی بودند که تا کنون چیزی تهیه نکرده بودند. آن سه مرد قبل از رسیدن به بازار مرکزی خریدشان را انجام داده بودند؛ حتی بدونِ آن‌که دختران بدانند چه چیزی را خریدند. نزدیک به یک ساعت می‌شد که در بازارچه‌یِ داخلی می‌گشتند و چیزی عایدشان نشده بود. دیوید نیز پیشنهاد داده بود به بازارچه‌ی محله‌شان بروند اما دختران علاقه‌ای به آن‌جا نداشتند.

کمی بعد از گفت‌وگوی‌شان برای تمدید اعصاب خود به دُکانی رفتند که انباشته از لباس و دامن‌های مجلسی بود. ناطوران روی مبل‌های قرمزِ مخملی نشستند که صاحبِ آن‌جا برای استراحت خریدارانش گذاشته بود. اِدوارد تصمیم گرفت از صاحبِ آن‌جا بپرسد برای دخترانِ جوان چه چیزی دارند. کمی بعد دختران به اتاقکِ تعویض رفتند. پس از مدتی هردو با دامن‌های خریده شده به بیرون آمدند. حتی به پسران نیز نشان ندادند که انتخاب نهایی‌شان چه بود. کاغذِ کِرمی که به دورِ دامن‌ها پیچیده شده بود اجازه‌ی دیدن رنگِ آن را به دیوید نمی‌داد. بعد از دادنِ بهای آن به سوی کاخِ خانواده‌ی بارکر حرکت کردند. در راه از تمارینشان می‌گفتند، از آن می‌گفتند که نتوانسته بودند حرکت سوم را یاد بگیرند و چه‌قدر برای این موضوع احساس تقصیر می‌کردند، شاید می‌خواستند بهترین خودشان را به نمایش بگذارند.

اکنون آشوب و التهاب بود که به جانِ مردان افتاده بود. ناطوران درست پشتِ دربِ کاخِ بارکر ایستاده بودند. پس از درآغوش گرفتنِ مادر و دختر پسران روبه‌روی خانمِ لیندا نشسته بودند و او چشم از پسران برنمی‌داشت.

- هوا امروز بسیار خوب است مادر جان. مگر نه؟

به لطف لورای جوان پسران نجات پیدا کرده بودند. دخترک به مادرش چشم دوخت و در انتظار جوابِ او بود.

- بله دخترم هوا عالی‌ست، ولی الزام به آوردن پسران به این‌جا نبودی. آگاه هستی که ورود مردان به این سالن ممنوع است.

لورا با پریشانی دست‌هایش را فشار داد. همان‌که مادرش اجازه داده بود آن‌ها به این سالن بیایند نیز خودش یک اتفاق بزرگ بود. شاید بهتر بود هرگز آن‌ها را به این‌جا نمی‌آورد. سپس با پریشانی و اندوه گفت:

- تصمیمِ خودم بود مادر. اگر ناراحت شدید پوزش می‌خواهم.

لیندا به پسران نگاه کرد. تک‌تک‌شان معذب بودند به جز دیوید که با چشمانش همه چیز را زیر نظر داشت. از سقفِ نقاشی شده تا آویزه‌های طلاییِ شمعدان‌ها. خانم لیندا نفسِ عمیقی کشید و با لحنی سرد گفت:

- مشکلی نیست دخترم. باز هم خوش آمدید.

خدمتکاران پس از آوردن چای‌های وارداتی از خاورمیانه به آشپزخانه برگشتند. در هنگام نوشیدنِ چای و خوردنِ کیکِ خامه‌ای لورا نیز از پری‌هایی گفت که در آشپزخانه‌ی کاخِ بلوری مشغول به کار بودند؛ اما مادرش چُنین چیزی را باور نمی‌کرد. بعد از شرحِ آن‌چه که در دورانِ کارآموزی رخ داد و چیزهای که یاد گرفتند از کاخِ بارکر خارج شدند و به سوی کاخِ خانواده چاپمن حرکت کردند. لورا از آن‌که آن گرگ‌نما به او و هم‌رزم‌هایش حجوم آورده بود چیزی به مادرش نگفت، قصد نداشت او را ناراحت کند و می‌دانست که اگر می‌گفت دیگر اجازه نداشت به راحتی تمارینش را انجام دهد.

برای رفتن به کاخ خانواده‌ی چاپمَن سوار بر کلاسکه‌ شدند؛ زیرا آن‌جا از کاخِ بارکر مهجور بود. سرانجام در پایان سفرشان به کالسکه‌چی پنج سکه دادند.

خانمِ لیا برخلافِ دوستِ صمیمی‌اش مهربان و خون‌گرم بود. پدر آنا نیز که یک تاجر فرانسوی بود در آن‌جا حضور داشت. پس از شنیدن دستاوردهای جدید از سوی تک‌دخترش با تیله‌های سبز به او چشم دوخت و موهای مجعدش را نوازش کرد. مردان از کسب‌وکار می‎‌گفتند و زنان از طعم کیک و چای. ناگهان دیوید چای د*اغ را برداشت و بدون آن‌که اجازه دهد کمی خنک شود بر ل*ب زد. جک نیز کمی نمانده بود از خنده فراوان توسط کیکِ خانمِ لیا خفه شود. هم‌کارانش که نگرانِ او بودند با دست‌هایشان به کمرِ او حجوم آوردند. بعد از اتمام سرفه‌‌های متعدد دوباره به حالت قبلی‌اش بازگشت، سپس با احتیاطِ بیشتر تکه‌ای از کیک را جدا کرد و در دهانش گذاشت. دیوید نیز اجازه داد تا چای خنک‌تر شود و بعد او را میل کند. کمی نمانده بود که تک‌تکشان از خنده به زمین بیوفتند؛ اما آنا خنده‌هایش کمتر شد. سپس با اندوه گفت:

- از این دو روز تنها یک روزش باقی مانده.

اِدوارد که به خوبی او را درک می‌کرد گفت:

- می‌دانم، ولی باید برای همین نیز شکرگذار باشی.

بعد از گفت‌وگوهای طولانی و خنده‌های ناتمام وقتِ آن شده بود که از یک‌دیگر جدا شوند. یک روزِ دیگر می‌بایست راهیِ میهمانی می‌شدند. خانواده‌ی ناطوران نیز این افتخار را داشتند تا در این جشنِ باشکوه شرکت کنند.
#پارت۳۲
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
سرانجام روز پابانیِ استراحت‌شان فرا رسید. با این تفاوت که امروز را در کنار یک‌دیگر می‌گذرانند. و اکنون نوبت آن شده بود که پیک‌نیکی کوچک داشته باشند؛ اما تنها قرار نبود خوش‌بگذرانند، در کنارش برای حرکت سوم (هماهنگی) نیز تمرین داشتند. به مربی‌شان قول داده بودند و گویا باید به آن عمل می‌کردند.
پس از آن‌که به بالای تپه رسیدند، دیوید سبدِ چوبی که در آن خوراکی‌ها قرار داشتند را رها کرد و به طرف آنا دَوید تا باری دیگر سربه‌سر او بگذارد. همگی سبدهای همراه خود را روی ملحفه‌ی سپید با طرح چهارخانه‌ی قرمز نهادند و به آنا و دیوید پیوستند. اِدوارد با چهره‌ای پرسشگرانه به لورا و جک چشم دوخت. آن دو با تعجب به کارهای عجیبِ دیوید و آنای بیچاره نگریستند. دخترک از دستِ او و کارهایش فراری شده بود.
جک خیره به آنا و دیوید با لحنی آرام خطاب به سه ناطورانی که در نزدش بودند گفت:
- اکنون فهمیده‌ام، آنا مظلوم‌تر از آن است که نشان می‌دهد.
اِدوارد در ادامه‌ی سخن او گفت:
- و دیوید ظالم‌تر از آن است که فکر ‌می‌کردم.
همگی دست به کار شدند تا از نیروی خود استفاده کنند؛ البته نه برای ناطور شدن، بلکه برای بازی و خوش‌گذرانی. دیوید خاک پرتاب می‌کرد و جک آب را به صورت او می‌زد. همگی سرخوش و خرسند می‌خندیدند؛ گویا قولی را که به مربی‌شان داده بودند به کلی فراموش کردند. اِدوارد به تنه‌ی درخت تکیه داده بود. اجازه‌ی استفاده از نیرویش را نداشت، با آتش نمی‌شد بازی کرد. به همین‌دلیل بیننده بود و یا گاهی به دنبال پسران و دختران می‌دوید. ناگهان به لورا چشم دوخت، دخترک درحال کاشتِ دانه‌ بود و جک نیز بی‌درنگ آب را به دانه داد. جک که از بالا به دانه چشم دوخته بود گفت:
- هدفِ تو از کاشت دانه آن هم در اینجا چیست؟
دخترک محو در طبعیت شده بود. به چمن‌زار دست می‌زد و آن‌ها را نوازش می‌کرد. سپس در جواب به او گفت:
- بعد از شکستِ ایزدِ نابودی باری دیگر به این‌جا بر می‌گردیم، به امید آن‌که دانه جوانه زده باشد.
دخترک امید دارد، امید به بازگشتشان آن هم در سلامتِ کامل. فرمانده‌ی جوان آهسته پایِ تمشک و میوه‌ها را بیرون آورد و در کنارش بشقاب‌های سپید با طرح گل را گذاشت. خود نیز نشست و دستانش را به هم گره زد. نسیمِ خنک موهای مجعد و طلایی‌اش را به ر*ق*ص درآورده بود. همه چیز آماده بود، فقط امیدوار بود که هم‌کارانش دست از بازی بکشند. اکنون او که حوصله‌اش به کلی سر رفته بود پرسید:
- گرسنه نیستید؟
ناطوران بعد از سخنِ او با بیشترین سرعت به سمتِ خوراکی‌ها حجوم آوردند. اِدوارد که توانِ نگهداشتنِ خنده‌اش را نداشت تا توانست خندید. از دیدِ او، هم‌کارانش اکنون مانند کودکانی شده بودند که از بازیِ فراوان به گرسنگی افتاده‌اند. دیوید با تمام توانش پایِ تمشک را در د*ه*ان خود جای داد. او بیشتر از همه گرسنه بود؛ البته با آن دنبال کردن‌ها که با آن آنا را آزار می‌داد می‌بایست گرسنه‌اش کرده باشد. آنا با دهانی که از توتِ وحشی پر شده بود گفت:
- باید حرکت سوم را یاد بگیریم.
همگی به نشانه‌ی موافقت با او سرشان را تکان دادند. کسی نبود که به آن تمرین فکر نکند. سخت بود، حتی ناطورانِ قبل از آن‌ها نیز موفق به انجام آن نبودند. سپس با اراده‌ای قَوی برخواستند و کمی دورتر از بساطِ پیک‌نیک‌شان به دور یک‌دیگر جمع شدند. دستان یک‌دیگر را گرفتند و چشم‌هایشان را بستند، اکنون تمرکز و دقت آغاز شده بود. تک‌تک‌شان به هماهنگی فکر کردند. ذهنشان را خالی از هرچیزی کردند و حرکتی را تصور کردند که هیچ ذهنیتی از او نداشتند. نزدیک به یک دقیقه شد و هم‌چنان چیزی پیش نیامد. سپس تصمیم گرفتند جایشان را تغییر دهند؛ و اما باز هم هیچ. دیوید خشگمین بود و برخلافِ آن لورا ناراحت بود. اِدوارد کلافه و پریشان شده بود؛ اما جک هم‌چنان توانِ انجامش را داشت. آنا هیچ‌کاری به جز ادامه دادن به تفکر انجام نداد. ناگهان دیوید به کنار رفت و با خشم و فریاد گفت:
- نمی‌شود! نمی‌توانیم! برای چه آن‌قدر پافشاری می‌کنید؟ حتی ناطورانِ ماقبل ما نیز نتوانستند. ما بتوانیم؟
آنا که بی‌دلیل مضطرب شده بود به اِدوارد پناه آورده و خود را پنهان کرد. ناگاه چه شد؟ لورا دستانش را بالا برد و آهسته گفت:
- دیوید، می‌شود! اگر بخواهی توانش را داریم!
مرد جوان بیش از قبل فریاد زد و گفت:
- مگر ندیدی هرچه انجام دادیم آبی از آب تکان نخورد؟ لورا، تو خیال‌پردازی میکنی و من حقیقت را می‌بینم.
لورا قطره‌های آب را بر روی رخسار او دید. دیوید آن‌قدر خشمگین شده بود که عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. به حتم در این چند وقت همه چیز برای او سخت گذشته بود. و اکنون دخترک نمی‌دانست چه کند. تا به حال با کسی چُنین بحث‌ و جدالی را نداشته بود. باید چه می‌کرد؟ کاش آن دو مرد جوان سکوت نمی‌کردند. لورا لبانش را تَر کرد، باید او را قانع می‌کرد. سپس گفت:
- تسلیم نشو! دیوید باید امید داشته باشیم. چرا نشود؟ اگر کمی بیشتر تلاش کنیم... .
دیوید ناگهان به سوی لورا رفت، از بالا به دخترک نگریست و لبانِ خود را می‌گزید. فاصله‌ی کمی بینشان وجود داشت. دیوید تمام تلاش خود را کرد تا خشمش را کمتر بر سرِ او خالی کند. همگی نگران بودند که نکند بلایی بر سر دختر جوان بیارد. لورا با احتیاط از او فاصله گرفت، دلیل خشم او را می‌دانست؛ اما این دیگر برایش قابل‌قبول نبود. سرانجام مرد جوان صدایش را پایین برد؛ اما خشمش هنوز پابرجا بود. سپس گفت:
- توان انجامش را ندارم. باید بگویم که هیچ‌کدام توانش را نداریم دخترجان.
لورا با خود فکر کرد که اگر او راست می‌گفت چه؟ اگر واقعا توانش را نداشته باشند چه؟ اصلاً ناطورانی می‌شوند که افتخار نصیب‌شان شود؟ هزاران اگر به لورای جوان حجوم آورده بود. کمی نمانده بود که او نیز تسلیم شود. باری دیگر تلاش کرد تا با او سخن بگوید. با صدایی که لرزش از آن قابل شنیدن بود گفت:
- آرام باش دیوید!
بناگاه دیوید بدون آن‌که چیزی بگوید رفت، بدون آن‌که بدرودی بگوید یا کمکی کند تا بشقاب‌ها را جمع کنند. مَرد جوان تک و تنها به طرف کاخ بلوری رفت؛ که البته امیدوارند آن‌جا رفته باشند.

IMG_20230416_232508_689.jpg
کد:
سرانجام روز پابانیِ استراحت‌شان فرا رسید. با این تفاوت که امروز را در کنار یک‌دیگر می‌گذرانند. و اکنون نوبت آن شده بود که پیک‌نیکی کوچک داشته باشند؛ اما تنها قرار نبود خوش‌بگذرانند، در کنارش برای حرکت سوم (هماهنگی) نیز تمرین داشتند. به مربی‌شان قول داده بودند و گویا باید به آن عمل می‌کردند.

پس از آن‌که به بالای تپه رسیدند، دیوید سبدِ چوبی که در آن خوراکی‌ها قرار داشتند را رها کرد و به طرف آنا دَوید تا باری دیگر سربه‌سر او بگذارد. همگی سبدهای همراه خود را روی ملحفه‌ی سپید با طرح چهارخانه‌ی قرمز نهادند و به آنا و دیوید پیوستند. اِدوارد با چهره‌ای پرسشگرانه به لورا و جک چشم دوخت. آن دو با تعجب به کارهای عجیبِ دیوید و آنای بیچاره نگریستند. دخترک از دستِ او و کارهایش فراری شده بود.

جک خیره به آنا و دیوید با لحنی آرام خطاب به سه ناطورانی که در نزدش بودند گفت:

- اکنون فهمیده‌ام، آنا مظلوم‌تر از آن است که نشان می‌دهد.

اِدوارد در ادامه‌ی سخن او گفت:

- و دیوید ظالم‌تر از آن است که فکر ‌می‌کردم.

همگی دست به کار شدند تا از نیروی خود استفاده کنند؛ البته نه برای ناطور شدن، بلکه برای بازی و خوش‌گذرانی. دیوید خاک پرتاب می‌کرد و جک آب را به صورت او می‌زد. همگی سرخوش و خرسند می‌خندیدند؛ گویا قولی را که به مربی‌شان داده بودند به کلی فراموش کردند. اِدوارد به تنه‌ی درخت تکیه داده بود. اجازه‌ی استفاده از نیرویش را نداشت، با آتش نمی‌شد بازی کرد. به همین‌دلیل بیننده بود و یا گاهی به دنبال پسران و دختران می‌دوید. ناگهان به لورا چشم دوخت، دخترک درحال کاشتِ دانه‌ بود و جک نیز بی‌درنگ آب را به دانه داد. جک که از بالا به دانه چشم دوخته بود گفت:

- هدفِ تو از کاشت دانه آن هم در اینجا چیست؟

دخترک محو در طبعیت شده بود. به چمن‌زار دست می‌زد و آن‌ها را نوازش می‌کرد. سپس در جواب به او گفت:

- بعد از شکستِ ایزدِ نابودی باری دیگر به این‌جا بر می‌گردیم، به امید آن‌که دانه جوانه زده باشد.

دخترک امید دارد، امید به بازگشتشان آن هم در سلامتِ کامل. فرمانده‌ی جوان آهسته پایِ تمشک و میوه‌ها را بیرون آورد و در کنارش بشقاب‌های سپید با طرح گل را گذاشت. خود نیز نشست و دستانش را به هم گره زد. نسیمِ خنک موهای مجعد و طلایی‌اش را به ر*ق*ص درآورده بود. همه چیز آماده بود، فقط امیدوار بود که هم‌کارانش دست از بازی بکشند. اکنون او که حوصله‌اش به کلی سر رفته بود پرسید:

- گرسنه نیستید؟

ناطوران بعد از سخنِ او با بیشترین سرعت به سمتِ خوراکی‌ها حجوم آوردند. اِدوارد که توانِ نگهداشتنِ خنده‌اش را نداشت تا توانست خندید. از دیدِ او، هم‌کارانش اکنون مانند کودکانی شده بودند که از بازیِ فراوان به گرسنگی افتاده‌اند. دیوید با تمام توانش پایِ تمشک را در د*ه*ان خود جای داد. او بیشتر از همه گرسنه بود؛ البته با آن دنبال کردن‌ها که با آن آنا را آزار می‌داد می‌بایست گرسنه‌اش کرده باشد. آنا با دهانی که از توتِ وحشی پر شده بود گفت:

- باید حرکت سوم را یاد بگیریم.

همگی به نشانه‌ی موافقت با او سرشان را تکان دادند. کسی نبود که به آن تمرین فکر نکند. سخت بود، حتی ناطورانِ قبل از آن‌ها نیز موفق به انجام آن نبودند. سپس با اراده‌ای قَوی برخواستند و کمی دورتر از بساطِ پیک‌نیک‌شان به دور یک‌دیگر جمع شدند. دستان یک‌دیگر را گرفتند و چشم‌هایشان را بستند، اکنون تمرکز و دقت آغاز شده بود. تک‌تک‌شان به هماهنگی فکر کردند. ذهنشان را خالی از هرچیزی کردند و حرکتی را تصور کردند که هیچ ذهنیتی از او نداشتند. نزدیک به یک دقیقه شد و هم‌چنان چیزی پیش نیامد. سپس تصمیم گرفتند جایشان را تغییر دهند؛ و اما باز هم هیچ. دیوید خشگمین بود و برخلافِ آن لورا ناراحت بود. اِدوارد کلافه و پریشان شده بود؛ اما جک هم‌چنان توانِ انجامش را داشت. آنا هیچ‌کاری به جز ادامه دادن به تفکر انجام نداد. ناگهان دیوید به کنار رفت و با خشم و فریاد گفت:

- نمی‌شود! نمی‌توانیم! برای چه آن‌قدر پافشاری می‌کنید؟ حتی ناطورانِ ماقبل ما نیز نتوانستند. ما بتوانیم؟

آنا که بی‌دلیل مضطرب شده بود به اِدوارد پناه آورده و خود را پنهان کرد. ناگاه چه شد؟ لورا دستانش را بالا برد و آهسته گفت:

- دیوید، می‌شود! اگر بخواهی توانش را داریم!

مرد جوان بیش از قبل فریاد زد و گفت:

- مگر ندیدی هرچه انجام دادیم آبی از آب تکان نخورد؟ لورا، تو خیال‌پردازی میکنی و من حقیقت را می‌بینم.

لورا قطره‌های آب را بر روی رخسار او دید. دیوید آن‌قدر خشمگین شده بود که عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. به حتم در این چند وقت همه چیز برای او سخت گذشته بود. و اکنون دخترک نمی‌دانست چه کند. تا به حال با کسی چُنین بحث‌ و جدالی را نداشته بود. باید چه می‌کرد؟ کاش آن دو مرد جوان سکوت نمی‌کردند. لورا لبانش را تَر کرد، باید او را قانع می‌کرد. سپس گفت:

- تسلیم نشو! دیوید باید امید داشته باشیم. چرا نشود؟ اگر کمی بیشتر تلاش کنیم... .

دیوید ناگهان به سوی لورا رفت، از بالا به دخترک نگریست و لبانِ خود را می‌گزید. فاصله‌ی کمی بینشان وجود داشت. دیوید تمام تلاش خود را کرد تا خشمش را کمتر بر سرِ او خالی کند. همگی نگران بودند که نکند بلایی بر سر دختر جوان بیارد. لورا با احتیاط از او فاصله گرفت، دلیل خشم او را می‌دانست؛ اما این دیگر برایش قابل‌قبول نبود. سرانجام مرد جوان صدایش را پایین برد؛ اما خشمش هنوز پابرجا بود. سپس گفت:

- توان انجامش را ندارم. باید بگویم که هیچ‌کدام توانش را نداریم دخترجان.

لورا با خود فکر کرد که اگر او راست می‌گفت چه؟ اگر واقعا توانش را نداشته باشند چه؟ اصلاً ناطورانی می‌شوند که افتخار نصیب‌شان شود؟ هزاران اگر به لورای جوان حجوم آورده بود. کمی نمانده بود که او نیز تسلیم شود. باری دیگر تلاش کرد تا با او سخن بگوید. با صدایی که لرزش از آن قابل شنیدن بود گفت:

- آرام باش دیوید!

بناگاه دیوید بدون آن‌که چیزی بگوید رفت، بدون آن‌که بدرودی بگوید یا کمکی کند تا بشقاب‌ها را جمع کنند. مَرد جوان تک و تنها به طرف کاخ بلوری رفت؛ که البته امیدوارند آن‌جا رفته باشند.
#پارت۳۳
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
به جلو آمدند تا بشقاب‌ها را جمع کنند. هرچه خوراکی و آشامیدنی وجود داشت خورده و نوشیده شده بود. اکنون که دیگر چیزی باقی نمانده بود سبدها را در دست گرفتند و کمی بعد راهی شدند. لورا به طبیعتی که پشت سرش بود چشم دوخت. سپس بدون آن‌که چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و آرام حرکت کرد. آنا خدا را شکر می‌کرد که امروز دامن‌هایشان تیره است وگرنه خاک‌های که دیوید به او و لورا پرتاب کرده بود تا کنون نمایان بودند. اِدوارد که جلوتر راه می‌رفت گفت:
- نگرانِ آن پسر نباشید. کاخ بلوری تنها خانه‌ی اوست.
امیدوارد بودند تنها خانه‌اش آن‌جا باشد، حتی برایشان مهم نبود خانواده و خانه‌ای داشته باشد، فقط به کاخ برگردد. جای دیگری نَرود.
لورا سبد را در دستانش فشُرد. با تردید د*ه*ان باز کرد و گفت:
- پوزش می‌خواهم. نتوانستم متقاعدش کنم.
فکر می‌کند مقصر اوست. فکر می‌کند او بود که باعث شد مردِ جوان برود. جک با تیله‌های آبی‌اش به دخترک خیره شد. همان‌طور که آهسته از تپه‌ی سرسبز پایین می‌آمد با آرامش گفت:
- برای چه پوزش می‌خوای؟ خود را مقصر ندان. تصمیم خودش بود.
در پشیمانی‌ و ناراحتی‌اش فرو رفته بود و هیچ‌جوره نمی‌شد او را راضی و آرام کرد. دخترک احساس گناه کرده بود.
آهسته جاده‌های سرسبز را طِی کردند. آسمان به تاریکی می‌رفت و مردم نیز آرام‌آرام درحال بستنِ دکان‌هایشان بودند. یک قانون بود و مردم مجبور به رعایتِ آن بودند. سوآکاها شب‌ها به بیرون می‌آمدند، مردم را میدَرَن و تنها ب*دنِ بی‌جانشان را باقی می‌گذاشتند. شاهنشاهی نیز برای جلوگیری از آن فاجعه این قانون را تصویب و اجرا کرد. اکنون به جاده‌ای رسیدند که به کاخشان ختم می‌شد. سایه‌ی درختانِ تنومند جاده را زیباتر کرده بود. آسمانِ نارنجی صاف و هوا پاک بود. چیزی بهتر از آن منظره و موقعیت وجود نداشت.
آهسته دربِ عظیم کاخِ بلوری را تکان دادند تا باز شود؛ ناگهان دیوید را دیدند. همگی نفسِ راحتی کشیدند. کسی نبود که با خود نگفته باشد «خدا را شکر». دیوید در مرکز سالن ایستاده بود و در نزدش خانمِ مربی بود که با او سخن می‌گفت. آشکار نبود که چه می‌گفتند. ناطوران آهسته به داخل آمدند که ناگهان مربی با نگاه و لحنی سرد گفت:
- مگر نگفته بودید امروز حرکت سوم را یاد می‌گیرید؟
همگی شرمنده بودند. از آن‌چه که فکر می‌کردند او سختگیرتر بود. فکر نمی‌‎کردند که او قول‌شان را به یاد داشته باشد. اِدوارد برای پاسخ به سوالِ خانمِ آزای گفت:
- شرمنده خانمِ آزای. ولی آن‌قدر سرگرم به استراحت... .
- سرگرم به بازی و خوش‌گذرانی بودید؟ شما ناطور هستید نه یک انسانِ عادی!
قلب تک‌تک‌شان خالی شد. با خود گفتند حق ندارند کمی شاد باشند؟ کمی بخندند و برای خودشان وقت بگذارند؟ مگر ناطورها چه هستند؟ چه‌قدر از جدیتِ داستان را خبر نداشتند؟ لورا اِدوارد را تنها نگذاشت، دخترک گفت:
- مربی ما پوزش می‌خواهیم ولی این حرکت بسیار دشوار است و خودتان گفتید که... .
ناگهان مچ دستش درد گرفت. مربی بدون آن‌که خودِ لورا متوجه شده باشد به جلو آمده بود؛ سپس تا می‌توانست دستش را فشار داد. دندان‌هایش را به هم سایید و در همان حالت گفت:
- درست است، ولی وظیفه‌‌ی شما بود که یاد بگیرید! یادتان رفته؟
دخترکِ هراسیده درحال تلاش برای آزاد کردنِ دستِ خود است، ولی رها نمی‌شد. مربی خشمگین‌تر از قبل گفت:
- نمی‌دانم چه در فکرت می‌گذرد، ناطور بودن باید تنها هدفت باشد.
گویا مربی امروز از آن شاکی است. از دختری که به جای هم‌کارانش سخن می‌گوید و قطعا اوست که در آخر تنبیه می‌شود. مربی دستانِ دخترک را با خشم رها کرد. جک و آنا با نگرانی به طرفِ لورا رفتند. جک دستِ دخترک را گرفت و مشاهده‌اش کرد، کبود شده بود. حالا به قدرتِ مربی‌‌شان پِی برده بود.
خانمِ آزای تمام تلاشِ خود را کرد تا کمی آرام شود، اکنون گفت:
- برای میهمانیِ فردا آماده باشید. ظهر کالسکه‌های قصر برای شما فرستاده می‌شوند.
همین را گفت و دربِ بلوری را بست. جای شکرش باقی بود که تنبیه نشدند. فقط اگر می‌توانستند حرکت سوم را انجام دهند؛ فقط اگر می‌توانستند. جوابی برای یک‌دیگر نداشتند. سپس آرام‌آرام به اتاق‌ها‌یشان رفتند. دیروز شادمان‌تر بودند، بیشتر می‌خندیدند و دل‌پریشانِ چیزی نبودند. به راحتی سخن می‌گفتند بدون آن‌که نگرانِ ناطور بودنشان باشند. اما امروز، روز پایانی‌شان عجیب بود. هم شاد بودند و هم اندوهگین. شاید انتظار این را داشتند که چنین روزی را با شادمانی پایان دهند.

کد:
به جلو آمدند تا بشقاب‌ها را جمع کنند. هرچه خوراکی و آشامیدنی وجود داشت خورده و نوشیده شده بود. اکنون که دیگر چیزی باقی نمانده بود سبدها را در دست گرفتند و کمی بعد راهی شدند. لورا به طبیعتی که پشت سرش بود چشم دوخت. سپس بدون آن‌که چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و آرام حرکت کرد. آنا خدا را شکر می‌کرد که امروز دامن‌هایشان تیره است وگرنه خاک‌های که دیوید به او و لورا پرتاب کرده بود تا کنون نمایان بودند. اِدوارد که جلوتر راه می‌رفت گفت:

- نگرانِ آن پسر نباشید. کاخ بلوری تنها خانه‌ی اوست.

امیدوارد بودند تنها خانه‌اش آن‌جا باشد، حتی برایشان مهم نبود خانواده و خانه‌ای داشته باشد، فقط به کاخ برگردد. جای دیگری نَرود.

لورا سبد را در دستانش فشُرد. با تردید د*ه*ان باز کرد و گفت:

- پوزش می‌خواهم. نتوانستم متقاعدش کنم.

فکر می‌کند مقصر اوست. فکر می‌کند او بود که باعث شد مردِ جوان برود. جک با تیله‌های آبی‌اش به دخترک خیره شد. همان‌طور که آهسته از تپه‌ی سرسبز پایین می‌آمد با آرامش گفت:

- برای چه پوزش می‌خوای؟ خود را مقصر ندان. تصمیم خودش بود.

در پشیمانی‌ و ناراحتی‌اش فرو رفته بود و هیچ‌جوره نمی‌شد او را راضی و آرام کرد. دخترک احساس گناه کرده بود.

آهسته جاده‌های سرسبز را طِی کردند. آسمان به تاریکی می‌رفت و مردم نیز آرام‌آرام درحال بستنِ دکان‌هایشان بودند. یک قانون بود و مردم مجبور به رعایتِ آن بودند. سوآکاها شب‌ها به بیرون می‌آمدند، مردم را میدَرَن و تنها ب*دنِ بی‌جانشان را باقی می‌گذاشتند. شاهنشاهی نیز برای جلوگیری از آن فاجعه این قانون را تصویب و اجرا کرد. اکنون به جاده‌ای رسیدند که به کاخشان ختم می‌شد. سایه‌ی درختانِ تنومند جاده را زیباتر کرده بود. آسمانِ نارنجی صاف و هوا پاک بود. چیزی بهتر از آن منظره و موقعیت وجود نداشت.

آهسته دربِ عظیم کاخِ بلوری را تکان دادند تا باز شود؛ ناگهان دیوید را دیدند. همگی نفسِ راحتی کشیدند. کسی نبود که با خود نگفته باشد «خدا را شکر». دیوید در مرکز سالن ایستاده بود و در نزدش خانمِ مربی بود که با او سخن می‌گفت. آشکار نبود که چه می‌گفتند. ناطوران آهسته به داخل آمدند که ناگهان مربی با نگاه و لحنی سرد گفت:

- مگر نگفته بودید امروز حرکت سوم را یاد می‌گیرید؟

همگی شرمنده بودند. از آن‌چه که فکر می‌کردند او سختگیرتر بود. فکر نمی‌‎کردند که او قول‌شان را به یاد داشته باشد. اِدوارد برای پاسخ به سوالِ خانمِ آزای گفت:

- شرمنده خانمِ آزای. ولی آن‌قدر سرگرم به استراحت... .

- سرگرم به بازی و خوش‌گذرانی بودید؟ شما ناطور هستید نه یک انسانِ عادی!

قلب تک‌تک‌شان خالی شد. با خود گفتند حق ندارند کمی شاد باشند؟ کمی بخندند و برای خودشان وقت بگذارند؟ مگر ناطورها چه هستند؟ چه‌قدر از جدیتِ داستان را خبر نداشتند؟ لورا اِدوارد را تنها نگذاشت، دخترک گفت:

- مربی ما پوزش می‌خواهیم ولی این حرکت بسیار دشوار است و خودتان گفتید که... .

ناگهان مچ دستش درد گرفت. مربی بدون آن‌که خودِ لورا متوجه شده باشد به جلو آمده بود؛ سپس تا می‌توانست دستش را فشار داد. دندان‌هایش را به هم سایید و در همان حالت گفت:

- درست است، ولی وظیفه‌‌ی شما بود که یاد بگیرید! یادتان رفته؟

دخترکِ هراسیده درحال تلاش برای آزاد کردنِ دستِ خود است، ولی رها نمی‌شد. مربی خشمگین‌تر از قبل گفت:

- نمی‌دانم چه در فکرت می‌گذرد، ناطور بودن باید تنها هدفت باشد.

گویا مربی امروز از آن شاکی است. از دختری که به جای هم‌کارانش سخن می‌گوید و قطعا اوست که در آخر تنبیه می‌شود. مربی دستانِ دخترک را با خشم رها کرد. جک و آنا با نگرانی به طرفِ لورا رفتند. جک دستِ دخترک را گرفت و مشاهده‌اش کرد، کبود شده بود. حالا به قدرتِ مربی‌‌شان پِی برده بود.

خانمِ آزای تمام تلاشِ خود را کرد تا کمی آرام شود، اکنون گفت:

- برای میهمانیِ فردا آماده باشید. ظهر کالسکه‌های قصر برای شما فرستاده می‌شوند.

همین را گفت و دربِ بلوری را بست. جای شکرش باقی بود که تنبیه نشدند. فقط اگر می‌توانستند حرکت سوم را انجام دهند؛ فقط اگر می‌توانستند. جوابی برای یک‌دیگر نداشتند. سپس آرام‌آرام به اتاق‌ها‌یشان رفتند. دیروز شادمان‌تر بودند، بیشتر می‌خندیدند و دل‌پریشانِ چیزی نبودند. به راحتی سخن می‌گفتند بدون آن‌که نگرانِ ناطور بودنشان باشند. اما امروز، روز پایانی‌شان عجیب بود. هم شاد بودند و هم اندوهگین. شاید انتظار این را داشتند که چنین روزی را با شادمانی پایان دهند.
#پارت۳۴
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
لورا به آینه‌ی روبه‌رویش چشم دوخت. دختری را دید که برای میهمانی امپراطور خود را آماده و زیبا کرده بود. کنجکاو بود تا بداند پسران چه چیزی را بر تن کردند. از اتاقش بیرون آمد و آهسته از پله‌های بلوری پایین آمد. اکنون در مرکز سالن ایستاده بود. ناگهان صدایی به گوشش خورد. کالسکه‌ی امپراطوری رسیده بود و گویا آنا و پسران تا این هنگام آماده نشدند. دخترک با نگرانی از کاخ بلوری خارج شد؛ نمی‌خواست برای بار دوم مربی‌اش را عصبانی کند. آرام از پله‌ها بالا رفت و سوار بر کالسکه شد. ناگهان آنا را دید که با شتاب‌زدگی سوار بر کالسکه می‌شود. دامنِ زرد با دوخت‌های سفید و طرح گل‌های رزِ سفید بر روی آن، زیبایش کرده بود. هم‌رنگ با عنصری که در قفسه‌ی س*ی*نه‌اش بود. کالسکه‌ی دختران زودتر به حرکت افتاد. لورا نمی‌دانست آن‌ها آماده شده‌اند یا خیر.
آنا به ستاره‌ها و مهتابی که در آسمان می‌درخشید چشم دوخت، امیدوار بود که امشب، شب خوبی برایشان باشد. لورا به آرامی عنصرش را لمس کرد. تا کنون عنصرش پنهان بود. منظره‌ی پو*ست و عنصر فرو رفته در آن ممکن بود برای او آزاردهنده باشد. اما امروز با آن کنار آمده بود. قانون نیز بر این بود که ناطوران باید عنصرهای خود را پنهان میکردند. امشب نیز تا توانسته بودند عنصر را پنهان کردند.
***
آرام از کالسکه‌ی امپراطوری پیاده شدند. لورا به کالکسه‌ای چشم دوخت که کم‌کم از آن‌ها دور می‌شد. اکنون به قصر نگاه کرد. میهمانان یکی پس از دیگری به داخل قصر می‌رفتند. بعضی از مردان و زنان بیرون از قصر درحال نوشیدن بودند و یا یک‌دیگر سخن می‌گفتند. لورا با نگرانی به دور دست خیره شد. پسران هنوز نیامده بودند. از دور چیزی دید. پس بلاخره آمدند. دختران زودتر واردِ قصر شدند، در انتظار پسران تا آن‌ها را همیاری کنند. دیوید با پریشانی کتش را درست کرد و به دختران چشم دوخت. پسران محو در دخترانی شدند که درست روبه‌روی آن‌ها ایستاده بودند. جک به دامنِ سبزِ لورا نگریست. گویا دخترک طبعیت را بر تن کرده بود. آنا از خجالت آستین‌های بلندش را بیشتر به پایین کشید و به لورا نزدیک‌تر شد. لورا به کتِ بلندِ اِدوارد چشم دوخت. رنگِ زرشکی به فرمانده‌ی جوان می‌آمد. سپس به خط‌های قرمز و زرد که بر لبه‌ی کتش دوخته شده بود نگریست، مانند آتش روشن و چشم‌گیر بود. دیوید کتِ ساده و خاکستری‌اش را صاف کرد و در کنارِ آنا ایستاد. جک و اِدوارد نیز در کنار لورا ایستادند به گوشه‌ای از سالنِ ر*ق*ص رفتند. همگی درحال گفت‌وگو بودند. هنوز رقصی آغاز نشده نبود. اِدوارد مردان و زنانِ فرانسوی را رویت کرد. گویا امشب از سرارِ دنیا برای این میهمانی دعوت شده بودند.
ناگهان صدای شیپور سلطنتی به صدا درآمد. پادشاه ویلیام با فرزندانش، ولیعهد آرتور و شاهزاده رونین؛ از پله‌ها پایین آمدند. ملکه با دامنِ سفید و خط‌های طلایی که مانند افسانه‌ی الِف‌ها شده بود، دورتر از آن‌ها درحال حرکت بود. پادشاه با سخنرانیِ کوچکش، میهمانان را به ر*ق*ص دعوت کرد. لورا به زنان و مردانی که با یک‌دیگر می‌رقصیدند چشم دوخت. او نیز دوست داشت برقصد. اما کسی نبود که به او درخواست دهد تا با او برقصد. حتی به یک ر*ق*ص خشک و خالی نیز رضایتمند بود. دست به س*ی*نه ایستاد. ناگهان آنا را دید که درحال ر*ق*صیدن بود. متعجب بود که یارش کیست. اِدوارد گفت:
- او دیوید نیست که دارد با آنا می‌رقصد؟
لورا با بهت‌زدگی به آن دو خیره شد. پس یارش دیوید بود. چه زیبا هم می‌رقصند. آنا با ظرافت دامنش را در دست گرفته بود و دیوید با گرفتنِ کمرِ او، دخترک را هدایت می‌کرد. اِدوارد با خنده گفت:
- چه‌کسی به ذهنش خطور می‌کرد که این دو باهم برقصند؟
سوالِ او درست بود. همین دیروز بود که دیوید خاک را به آنا پرتاب می‌کرد و برای ترساندنِ آن، به دنبال او می‌دوید. جک به لورا نگریست. در دلش چیزی بود، می‌خواست بگوید، پس نامش را به زبان آورد. لورا نیز به تیله‌های آبی‌اش چشم دوخت. جک کتِ بلند که پررنگ‌تر از چشمانش بود را صاف و مرتب کرد. آهسته جلو آمد و با تردید گفت:
- افتخار میدید که با من برقصید؟
لورا با حیرت به جک چشم دوخت. در آن لحظه، جک برای او مانند مردی واقعی بود؛ نه یک پسر جوان. به دست‌ سفیدش که در انتظار او بود چشم دوخت. لورا یک دستش را بالا برد تا با او برقصد. ناگهان صدای فریاد زنی سبب وحشتِ آن دو شد. دخترک دستش را کشید و آن را بر روی قلبش نهاد. جک به جلو آمد بلکه بتواند مراقبِ لورا باشد. میهمانان با هراس به بیرون نگریستند. در ورودیِ قصر اتفاقی افتاده بود؟ چیزی برای آن‌ها آشکار نبود. پادشاه و ملکه به جلو آمدند تا کمی میهمانان را آرام کنند. پسرانشان نیز درکنارشان ایستادند. ناطوران به جلو رفتند تا بهتر نظاره‌گر باشند. لورا با بیم به موجودی که روبه‌رویش بود چشم دوخت.

a08b063b13fc00c9c8dae271c4153bc3.jpg
کد:
لورا به آینه‌ی روبه‌رویش چشم دوخت. دختری را دید که برای میهمانی امپراطور خود را آماده و زیبا کرده بود. کنجکاو بود تا بداند پسران چه چیزی را بر تن کردند. از اتاقش بیرون آمد و آهسته از پله‌های بلوری پایین آمد. اکنون در مرکز سالن ایستاده بود. ناگهان صدایی  به گوشش خورد. کالسکه‌ی امپراطوری رسیده بود و گویا آنا و پسران تا این هنگام آماده نشدند. دخترک با نگرانی از کاخ بلوری خارج شد؛ نمی‌خواست برای بار دوم مربی‌اش را عصبانی کند. آرام از پله‌ها بالا رفت و سوار بر کالسکه شد. ناگهان آنا را دید که با شتاب‌زدگی سوار بر کالسکه می‌شود. دامنِ زرد با دوخت‌های سفید و طرح گل‌های رزِ سفید بر روی آن، زیبایش کرده بود. هم‌رنگ با عنصری که در قفسه‌ی س*ی*نه‌اش بود.  کالسکه‌ی دختران زودتر به حرکت افتاد. لورا نمی‌دانست آن‌ها آماده شده‌اند یا خیر.

آنا  به ستاره‌ها و مهتابی که در آسمان می‌درخشید چشم دوخت، امیدوار بود که امشب، شب خوبی برایشان باشد. لورا به آرامی عنصرش را لمس کرد. تا کنون عنصرش پنهان بود. منظره‌ی پو*ست و عنصر فرو رفته در آن ممکن بود برای او آزاردهنده باشد. اما امروز با آن کنار آمده بود. قانون نیز بر این بود که ناطوران باید عنصرهای خود را پنهان میکردند. امشب نیز تا توانسته بودند عنصر را پنهان کردند.

***

آرام از کالسکه‌ی امپراطوری پیاده شدند. لورا به کالکسه‌ای چشم دوخت که کم‌کم از آن‌ها دور می‌شد. اکنون به قصر نگاه کرد. میهمانان یکی پس از دیگری به داخل قصر می‌رفتند. بعضی از مردان و زنان بیرون از قصر درحال نوشیدن بودند و یا یک‌دیگر سخن می‌گفتند. لورا با نگرانی به دور دست خیره شد. پسران هنوز نیامده بودند. از دور چیزی دید. پس بلاخره آمدند. دختران زودتر واردِ قصر شدند، در انتظار پسران تا آن‌ها را همیاری کنند. دیوید با پریشانی کتش را درست کرد و به دختران چشم دوخت. پسران محو در دخترانی شدند که درست روبه‌روی آن‌ها ایستاده بودند. جک به دامنِ سبزِ لورا نگریست. گویا دخترک طبعیت را بر تن کرده بود. آنا از خجالت آستین‌های بلندش را بیشتر به پایین کشید و به لورا نزدیک‌تر شد. لورا به کتِ بلندِ اِدوارد چشم دوخت. رنگِ زرشکی به فرمانده‌ی جوان می‌آمد. سپس به خط‌های قرمز و زرد که بر لبه‌ی کتش دوخته شده بود نگریست، مانند آتش روشن و چشم‌گیر بود. دیوید کتِ ساده و خاکستری‌اش را صاف کرد و در کنارِ آنا ایستاد. جک و اِدوارد نیز در کنار لورا ایستادند به گوشه‌ای از سالنِ ر*ق*ص رفتند. همگی درحال گفت‌وگو بودند. هنوز رقصی آغاز نشده نبود. اِدوارد مردان و زنانِ فرانسوی را رویت کرد. گویا امشب از سرارِ دنیا برای این میهمانی دعوت شده بودند.

 ناگهان صدای شیپور سلطنتی به صدا درآمد. پادشاه ویلیام با فرزندانش، ولیعهد آرتور و شاهزاده رونین؛ از پله‌ها پایین آمدند. ملکه با دامنِ سفید و خط‌های طلایی که مانند افسانه‌ی الِف‌ها شده بود، دورتر از آن‌ها درحال حرکت بود. پادشاه با سخنرانیِ کوچکش، میهمانان را به ر*ق*ص دعوت کرد. لورا به زنان و مردانی که با یک‌دیگر می‌رقصیدند چشم دوخت. او نیز دوست داشت برقصد. اما کسی نبود که به او درخواست دهد تا با او برقصد. حتی به یک ر*ق*ص خشک و خالی نیز رضایتمند بود. دست به س*ی*نه ایستاد. ناگهان آنا را دید که درحال ر*ق*صیدن بود. متعجب بود که یارش کیست. اِدوارد گفت:

- او دیوید نیست که دارد با آنا می‌رقصد؟

لورا با بهت‌زدگی به آن دو خیره شد. پس یارش دیوید بود. چه زیبا هم می‌رقصند. آنا با ظرافت دامنش را در دست گرفته بود و دیوید با گرفتنِ کمرِ او، دخترک را هدایت می‌کرد. اِدوارد با خنده گفت:

- چه‌کسی به ذهنش خطور می‌کرد که این دو باهم برقصند؟

سوالِ او درست بود. همین دیروز بود که دیوید خاک را به آنا پرتاب می‌کرد و برای ترساندنِ آن، به دنبال او می‌دوید. جک به لورا نگریست. در دلش چیزی بود، می‌خواست بگوید، پس نامش را به زبان آورد. لورا نیز به تیله‌های آبی‌اش چشم دوخت. جک کتِ بلند که پررنگ‌تر از چشمانش بود را صاف و مرتب کرد. آهسته جلو آمد و با تردید گفت:

- افتخار میدید که با من برقصید؟

لورا با حیرت به جک چشم دوخت. در آن لحظه، جک برای او مانند مردی واقعی بود؛ نه یک پسر جوان. به دست‌ سفیدش که در انتظار او بود چشم دوخت. لورا یک دستش را بالا برد تا با او برقصد. ناگهان صدای فریاد زنی سبب وحشتِ آن دو شد. دخترک دستش را کشید و آن را بر روی قلبش نهاد. جک به جلو آمد بلکه بتواند مراقبِ لورا باشد. میهمانان با هراس به بیرون نگریستند. در ورودیِ قصر اتفاقی افتاده بود؟ چیزی برای آن‌ها آشکار نبود. پادشاه و ملکه به جلو آمدند تا کمی میهمانان را آرام کنند. پسرانشان نیز درکنارشان ایستادند. ناطوران به جلو رفتند تا بهتر نظاره‌گر باشند. لورا با بیم به موجودی که روبه‌رویش بود چشم دوخت.
#پارت۳۵
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,583
لایک‌ها
14,918
امتیازها
193
سن
19
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,724
Points
280
خونِ جاری شده از د*ه*انِ آسوکا، زمینِ طلاییِ قصر را با رنگِ سرخِ خود پوشانده بود. تِکه‎‌های از گوشت و لباسِ انسان که بین دندان‌های درنده‌اش نمایان بود، ترس را به جانِ میهمانان انداخت. نمی‌دانستند چه کنند. زنان و مردان سراسیمه می‌دویدند و در قصر چیزی جز وحشت و آشوب حاکم نبود. با هر قدمی که او برمی‌داشت، سالن تاریک‌تر و خوفناک‌تر از قبل می‌شد. ناگهان خیز برداشت و همانند ببر حمله کرد. انسانِ دیگری را درید و در دهانش گذاشت. فریادِ میهمانان از وحشت و گریه‌ی عده‌ای از زنان بیشتر شد. گرگ با وحشی‌گریِ تمام جسدِ تِکه شده را پرتاب کرد و آماده برای لقمه‌ی دیگرش شد. گویا ناطوران نیز خشک شده بودند. لورا که تنها صدای نفس‌های خود را می‌شنید به دنبال پادشاه گشت. آن‌جا نبودند، جان خود را برداشته و فرار کردند. دیگر توانِ نفس کشیدن نداشت؛ گویا اصلاً در آن‌جا هوایی وجود نداشت. برای بار سوم انسانِ دیگری قربانی شد. جسدِ مردی که جامه‌ی سپید بر تن کرده بود به زمین پرتاب شد و جک با وحشت به او چشم دوخت، ب*دنِ مرد سوراخ شده بود و چیزی از چهره‌اش قابل فهم نبود. جک، کمی نمانده بود که هرچه خورده است را بالا بیاورد. ناگهان گوش به فریادِ زنی داد که برایش آشنا می‌آمد.
- عزیزم!
صدایِ وحشت‌زده‌ی پدرش بود؟ جک با واهمه و فریاد نامِ مادرش را صدا زد و به سمت آسوکا حجوم آورد. فریادِ پسرانه‎‌اش در گوشِ لورا پی‌چید. دخترک نیز درکنارش دوید، دستانش را بالا آورد و تلاش کرد تا آسوکا را با طنابِ شاخه‌ای ببندد. مانند جادوگرانِ ماهر در کارِ خود، طناب را در هوا تکان داد و آسوکا را متوقف کرد. تا جایی طناب را چرخاند که دیگر توانِ حرکت نداشته باشد. اِدوارد نیز به کمکش آمد و آتش را در دهانش فرو برد. جک با تمام توانِ خود، پدر و مادرش را از موجودِ وحشی دور کرد. لورا طناب را به دور گ*ردنش محکم‌تر گِرِه زد تا مانند قبل سرش از تنش جدا شود. باری دیگر صدای فریاد به گوشش رسید. جسد زنی در ورودی قصر بر زمین پرتاب شد. اکنون دو آسوکا وجود داشتند، یکی در نزدِ لورا بود و دیگری درحال دریدنِ خوراکِ خود. لورا با فریاد گفت:
- دیوید! آنا! زود باشید!
آنا همانند دیوید در تلاش بود تا ب*دن خشک شده‌اش را کمی تکان دهد. وحشت‌زده به گرگی که پشت به آن‌ها درحال دریدن انسانی بود، چشم دوختند. با دیدن آن منظره ترس و وحشتِ بیشتری به جانشان آمد. لورا با خشم و ترس طناب را بیشتر تنگ کرد، تا جایی که کله‌ی آسوکا به زمین افتاد. همین کافی بود تا میهمانان باری دیگر فریاد بزنند و فرار کنند. اکنون دیگر کسی نبود، جز ناطوران و یک آسوکا. سالنِ ر*ق*ص این‌بار تاریک‌تر از قبل شد. لورا از آنا خواست تا سالن را روشن کند. آنا نیز حداقل این‌کار را به خوبی انجام داد. ناطوران آماده‌ی کوچک‌ترین حرکت او بودند؛ اما دیگر دیر شده بود. آسوکا آهسته از سالن فاصله گرفت. آن‌قدر که دیگر دیده نمی‌شد. فرار کرده بود یا رفت تا طعمه‌ی دیگری بیابد؟ لورا فریاد زد:
- نگذارید فرار کند!
اِدوارد نیز مانند لورا به دنبال آسوکا دوید. دخترک با نفسی گرفته قدم‌هایش را نهاد و همه‌جا را زیر نظر گذاشت. تاریکیِ آن شب، شوم بود و چیزی دیده نمی‌شد. حتی مهتاب نیز مرده بود. صدای زوزه‌ی گرگ به گوشش رسید؛ اما گرگی دیده نمی‌شد. دخترک با بدنی لرزان به جست‌وجویِ خود ادامه داد. می‌توانست صدای برخورد دندان‌هایش به یک‌دیگر را بشنود. اِدوارد در محوطه‌ی قصر دوید و هر چقدر که جست‌وجو کرد چیزی نیافت. آن‌قدر محوطه‌ی قصر را گشتند که به یک‌دیگر رسیدند.
فرمانده‌ی جوان با نفس‌های بریده گفت:
- او را پیدا کردی؟
لورا دامنِ سبز رنگ خود را تکان داد؛ هنوز بدنش می‌لرزید. تلاش کرد تا لرزشی که در صدایش بود را خفه کند، اکنون با پریشانی جواب داد:
- نه. گویا فرار کرد.
اِدوارد یک دستش را بر شانه‌ی او گذاشت. چهره‌اش را زیر نظر گرفت، سپس گفت:
- برگردیم داخل.
به سالن چشم دوختند. جک در کنار پدر و مادرش بود؛ کمی نمانده بود که نظاره‌گر جسد مادرش باشد. سالنِ ر*ق*ص تبدیل به کشتارگاه شده بود. بوی خونِ زنان و مردانِ تکه شده به مشام‌شان خورد. دخترک ناگهان به یاد مادرش افتاد. او کجا بود؟ چرا پیدایش نبود؟ اصلا مادرِ آنا چه؟ آن‌ها کجا بودند؟ لورا با وحشت به ورودی سالن رفت. اِدوارد از او خواسته بود تا از تاریکی فاصله بگیرد، اما او اعتنایی نکرد. کاغذِ پوستی که در آن نامِ میهمانان حک شده بود را برداشت و با دستانِ لرزان تمام نام‌ها را زیر نظر گرفت. نام تک‌تکِ میهمانان خط خورده بود؛ به جز نام مادرِ او و آنا. هیچ خط خوردگی وجود نداشت. یعنی آن‌ها نیامده بودند؟ آنا با خیالی راحت و صورتی که از وحشت عرق کرده بود گفت:
- آن‌ها نیامدند درست است؟
لورا با رخساری پریشان و بهت‌زده به دوستش نگریست. نمی‌دانست چه جواب دهد. باید نیامده باشند. برای دختران اهمیتی نداشت. با خود می‌گفتند؛ به جهنم که دختران‌شان را فراموش کردند. فقط زنده باشند! همین!

کد:
خونِ جاری شده از د*ه*انِ آسوکا، زمینِ طلاییِ قصر را با رنگِ سرخِ خود پوشانده بود. تِکه‎‌های از گوشت و لباسِ انسان که بین دندان‌های درنده‌اش نمایان بود، ترس را به جانِ میهمانان انداخت. نمی‌دانستند چه کنند. زنان و مردان سراسیمه می‌دویدند و در قصر چیزی جز وحشت و آشوب حاکم نبود. با هر قدمی که او برمی‌داشت، سالن تاریک‌تر و خوفناک‌تر از قبل می‌شد. ناگهان خیز برداشت و همانند ببر حمله کرد. انسانِ دیگری را درید و در دهانش گذاشت. فریادِ میهمانان از وحشت و گریه‌ی عده‌ای از زنان بیشتر شد. گرگ با وحشی‌گریِ تمام جسدِ تِکه شده را پرتاب کرد و آماده برای لقمه‌ی دیگرش شد. گویا ناطوران نیز خشک شده بودند. لورا که تنها صدای نفس‌های خود را می‌شنید به دنبال پادشاه گشت. آن‌جا نبودند، جان خود را برداشته و فرار کردند. دیگر توانِ نفس کشیدن نداشت؛ گویا اصلاً در آن‌جا هوایی وجود نداشت. برای بار سوم انسانِ دیگری قربانی شد. جسدِ مردی که جامه‌ی سپید بر تن کرده بود به زمین پرتاب شد و جک با وحشت به او چشم دوخت، ب*دنِ مرد سوراخ شده بود و چیزی از چهره‌اش قابل فهم نبود. جک، کمی نمانده بود که هرچه خورده است را بالا بیاورد. ناگهان گوش به فریادِ زنی داد که برایش آشنا می‌آمد.

- عزیزم!

صدایِ وحشت‌زده‌ی پدرش بود؟ جک با واهمه و فریاد نامِ مادرش را صدا زد و به سمت آسوکا حجوم آورد. فریادِ پسرانه‎‌اش در گوشِ لورا پی‌چید. دخترک نیز درکنارش دوید، دستانش را بالا آورد و تلاش کرد تا آسوکا را با طنابِ شاخه‌ای ببندد. مانند جادوگرانِ ماهر در کارِ خود، طناب را در هوا تکان داد و آسوکا را متوقف کرد. تا جایی طناب را چرخاند که دیگر توانِ حرکت نداشته باشد. اِدوارد نیز به کمکش آمد و آتش را در دهانش فرو برد. جک با تمام توانِ خود، پدر و مادرش را از موجودِ وحشی دور کرد. لورا طناب را به دور گ*ردنش محکم‌تر  گِرِه زد تا مانند قبل سرش از تنش جدا شود. باری دیگر صدای فریاد به گوشش رسید. جسد زنی در ورودی قصر بر زمین پرتاب شد. اکنون دو آسوکا وجود داشتند، یکی در نزدِ لورا بود و دیگری درحال دریدنِ خوراکِ خود. لورا با فریاد گفت:

- دیوید! آنا! زود باشید!

آنا همانند دیوید در تلاش بود تا ب*دن خشک شده‌اش را کمی تکان دهد. وحشت‌زده به گرگی که پشت به آن‌ها درحال دریدن انسانی بود، چشم دوختند. با دیدن آن منظره ترس و وحشتِ بیشتری به جانشان آمد. لورا با خشم و ترس طناب را بیشتر تنگ کرد، تا جایی که کله‌ی آسوکا به زمین افتاد. همین کافی بود تا میهمانان باری دیگر فریاد بزنند و فرار کنند. اکنون دیگر کسی نبود، جز ناطوران و یک آسوکا. سالنِ ر*ق*ص این‌بار تاریک‌تر از قبل شد. لورا از آنا خواست تا سالن را روشن کند. آنا نیز حداقل این‌کار را به خوبی انجام داد. ناطوران آماده‌ی کوچک‌ترین حرکت او بودند؛ اما دیگر دیر شده بود. آسوکا آهسته از سالن فاصله گرفت. آن‌قدر که دیگر دیده نمی‌شد. فرار کرده بود یا رفت تا طعمه‌ی دیگری بیابد؟ لورا فریاد زد:

- نگذارید فرار کند!

اِدوارد نیز مانند لورا به دنبال آسوکا دوید. دخترک با نفسی گرفته قدم‌هایش را نهاد و همه‌جا را زیر نظر گذاشت. تاریکیِ آن شب، شوم بود و چیزی دیده نمی‌شد. حتی مهتاب نیز مرده بود. صدای زوزه‌ی گرگ به گوشش رسید؛ اما گرگی دیده نمی‌شد. دخترک با بدنی لرزان به جست‌وجویِ خود ادامه داد. می‌توانست صدای برخورد دندان‌هایش به یک‌دیگر را بشنود. اِدوارد در محوطه‌ی قصر دوید و هر چقدر که جست‌وجو کرد چیزی نیافت. آن‌قدر محوطه‌ی قصر را گشتند که به یک‌دیگر رسیدند.

فرمانده‌ی جوان با نفس‌های بریده گفت:

- او را پیدا کردی؟

لورا دامنِ سبز رنگ خود را تکان داد؛ هنوز بدنش می‌لرزید. تلاش کرد تا لرزشی که در صدایش بود را خفه کند، اکنون با پریشانی جواب داد:

- نه. گویا فرار کرد.

اِدوارد یک دستش را بر شانه‌ی او گذاشت. چهره‌اش را زیر نظر گرفت، سپس گفت:

- برگردیم داخل.

به سالن چشم دوختند. جک در کنار پدر و مادرش بود؛ کمی نمانده بود که نظاره‌گر جسد مادرش باشد. سالنِ ر*ق*ص تبدیل به کشتارگاه شده بود. بوی خونِ زنان و مردانِ تکه شده به مشام‌شان خورد. دخترک ناگهان به یاد مادرش افتاد. او کجا بود؟ چرا پیدایش نبود؟ اصلا مادرِ آنا چه؟ آن‌ها کجا بودند؟ لورا با وحشت به ورودی سالن رفت. اِدوارد از او خواسته بود تا از تاریکی فاصله بگیرد، اما او اعتنایی نکرد. کاغذِ پوستی که در آن نامِ میهمانان حک شده بود را برداشت و با دستانِ لرزان تمام نام‌ها را زیر نظر گرفت. نام تک‌تکِ میهمانان خط خورده بود؛ به جز نام مادرِ او و آنا. هیچ خط خوردگی وجود نداشت. یعنی آن‌ها نیامده بودند؟ آنا با خیالی راحت و صورتی که از وحشت عرق کرده بود گفت:

- آن‌ها نیامدند درست است؟

لورا با رخساری پریشان و بهت‌زده به دوستش نگریست. نمی‌دانست چه جواب دهد. باید نیامده باشند. برای دختران اهمیتی نداشت. با خود می‌گفتند؛ به جهنم که دختران‌شان را فراموش کردند. فقط زنده باشند! همین!
#پارت۳۶
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا