#پارت30
#مختوم_به_تو
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#مختوم_به_تو
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#پارت30
بزاقم را به سختی فرو میدهم و با دیدن قیافه ی ترسیده ی خودم در سیاهی چشم هایش، استرسم بیشتر میشود.
سَرم را در بالشت فرو میبرم تا فاصله را بیشتر کنم:
- برو عقب...
و او دقیقا برعکس عمل میکند و نزدیک تر میاید.
سیاهی بی انتهای چشم هایش، بین لَب هایم و نگاه ترسیده ام در گردش است.
عطر...
#پارت30
" حامی"
کلت را اهسته زیر کمربندم میگذارم و نقطهای را که یزدان نشانم داده بود از نظر میگذرانم.
- کارخونه رب گوجه متروکهای که اطراف شهر اراکه درسته؟
یزدان ماژیکش را بر میدارد و دور مکان دیگری را خط میکشد:
- درسته و اینم یک خونهی ویلایی توی لواسانه، این دوتا مکان محل امن دیاکو برای...
#پارت30
"سروان محمد حسین پور"
با دیدن پچ و پچ خلبان ها، توجه ام جلب می شود و گوش تیز می کنم. نگاه مشکوکم را به ارش میدهم که خسته تر و عصبی تر از هر ماموریت دیگری تکیه اش را به کلاشینکف داده و در همان حالت چشم هایش را بسته و شاید خواب است. حق دارد! حرکت و از خود گذشتگی یاس حال همه را بَد...
هُوالحق!
#پارت30
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#پارت30
فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم و به خانه برگشتم. تنهایی، تنهایی و تنهایی؛ تمام چیزی که در وجودم احساسش میکردم. از ماهها پیش خوب میدانستم که ماریا را از دست دادهام؛ اما حالا همه چیز برایم مسجل شده بود. لعنتی احساسش چقدر فرق میکرد؛ زجر ترس از دست دادن کسی با باور از دست دادن کسی...