خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

در حال ویرایش رمان ناطور نبات | Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
عده زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان می‌کند ماریسی از خانوادۀ پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشن‌های دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی می‌توانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن‌ هم بدان آن‌که شناخته شود.
ماریسی از سکو پایین آمد. چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبه‌روی ماریسی ایستادند و با او گفت‌وگویی کردند. میهمان‌ها محترمانه با او صحبت می‌کردند. ماریسی فقط یک‌سال از سرنلا کوچک‌تر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوست‌های خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آن‌ها گذر کند؛ اما کسی نمی‌توانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما را ندیده‌ام. اجازۀ معرفی می‌دید؟
یکی از همان مردها این را گفته بود. او به وضوح به سرنلا نگاه می‌کرد. با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازه‌ای بدهد. اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز می‌بایست متقابلاً معرفی کند تا بی‌احترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگاریِ عجیبش را می‌شناختند. ماریسی اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچه‌ی سپید بر روی آن، سوق داد. میز در کنار دیوار بود و خوراک‌ها و تنقلات زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آن‌که با بهترین دوستش به سمت خوراکی‌ها برود، برگشت و به پسر گفت:
- آن دختر کمی خجالتی است، می‌خواهم اول کمی به محیط عادت کند.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آن‌که ناراحت شوند بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آن‌که کسی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکی‌ها کرده بود. و خدا را شکر که نقشه‌اش گرفت. شاید آن‌قدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبایم. برای عوض کردن حال‌وهوا، تنها نگاه کردن به چنین میهمانی باشکوه کفایت می‌کند. مگر نه؟
ماریسی از میهمانی‌اش تعریف کرده بود یا می‌خواست سرنلا را آرام کند؟ گویا ماریسی از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی او را نشناسد. اما او گویا از سرتاسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما لورا آن‌قدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی راضی بود.
سرنلا با لبخندی از حرص چشم از ماریسی گرفت. دلش نمی‌خواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یک‌دیگر می‌رقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ
اِلا، ر*ق*ص‌های گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقه‌اش برقصد و همانند قصه‌ها تا ابد با او زندگی کند.
یکی از خدمه‌ها در لباس مخصوص خدمه‌های کاخ، واردِ سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمه‌اش حرفش را بزند. سرنلا از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصله‌اش سر رفته بود و دلش می‌خواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرۀ ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمه‌اش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، میهمانِ مهمی آمده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- گویا همین حالا نیز داخل کاخ است. باید به سالن راهنمایی‌اش کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظه‌ای احساسِ عجیبی درباره‌ی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچه‌ای از روی میز برداشت. دلش نمی‌خواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمی‌خواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آن‌که نمی‌بایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او می‌دانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آن‌جا بود کلی دعوایش می‌کرد.
- برو و به میهمانت برس، من این‌جا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانه‌ای رفت و سرنلا را در میهمانی بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدم‌های خوش‌پوش و زیبا که تمامی‌شان تک‌نگاهی به او می‌انداختند. پوشیدن لباس قرمز بزرگ‌ترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا همانند هم لباس پوشیده بودند، دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی می‌کرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعه‌های بعدش شود؟
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبه‌روی میز طویل خوراکی‌ها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از رفتنِ خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش می‌خواست می‌توانست با دیگران صحبت کند: دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آداب‌ومعاشرت را بلد بود، با این‌حال ترجیح می‌داد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود که می‌ترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانواده‌اش را.
فامیلیِ بارکر را همه می‌شناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آن‌ها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که می‌آمد از اجناسِ وارد شده و پارچه‌های مرغوب بر پسِ ذهن مردم می‌آمد. همان‌طور به سفرهای دور و درازشان به سرزمین‌های مختلف نیز شهرت داشتند. کشتی‌های بارکر می‌توانست با کم‌ترین خسارت وارد شده از طوفان‌ها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان می‌کردند. حتّی آن کشتی‌ها به گونه‎ای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچ‌گاه چوب و آهن‌های استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمی‌کرد. در هر صورت خانوادۀ بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا می‌بایست بسیار محتاطانه رفتار کند.
پدرش سالیان سال است که شغل خانوادگی‌‌شان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردن دخترش موافق نبود، ترجیح می‌داد سرنلا چنین شغلی را در کنار شوهرِ آینده‌اش ادامه دهد، نه خودش تک‌وتنها.
و اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی نیز از خانوادۀ بلندمرتبه بود، با این‌حال می‌توانست چنین میهمانی‌ها و جشن‌هایی برگذار کند که به یقین هر فردی می‌توانست هر کاری در آن انجام دهد.


کد:
عده زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان می‌کند ماریسی از خانوادۀ پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشن‌های دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی می‌توانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن‌ هم بدان آن‌که شناخته شود.

ماریسی از سکو پایین آمد. چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبه‌روی ماریسی ایستادند و با او گفت‌وگویی کردند. میهمان‌ها محترمانه با او صحبت می‌کردند. ماریسی فقط یک‌سال از سرنلا کوچک‌تر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد.

سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوست‌های خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آن‌ها گذر کند؛ اما کسی نمی‌توانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.

- تا به حال شما را ندیده‌ام. اجازۀ معرفی می‌دید؟

یکی از همان مردها این را گفته بود. او به وضوح به سرنلا نگاه می‌کرد. با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازه‌ای بدهد. اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز می‌بایست متقابلاً معرفی کند تا بی‌احترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگاریِ عجیبش را می‌شناختند. ماریسی اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچه‌ی سپید بر روی آن، سوق داد. میز در کنار دیوار بود و خوراک‌ها و تنقلات زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آن‌که با بهترین دوستش به سمت خوراکی‌ها برود، برگشت و به پسر گفت:

- آن دختر کمی خجالتی است، می‌خواهم اول کمی به محیط عادت کند.

مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آن‌که ناراحت شوند بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.

سرنلا برای آن‌که کسی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکی‌ها کرده بود. و خدا را شکر که نقشه‌اش گرفت. شاید آن‌قدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.

- خطر رفع شد دوستِ زیبایم. برای عوض کردن حال‌وهوا، تنها نگاه کردن به چنین میهمانی باشکوه کفایت می‌کند. مگر نه؟

ماریسی از میهمانی‌اش تعریف کرده بود یا می‌خواست سرنلا را آرام کند؟ گویا ماریسی از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی او را نشناسد. اما او گویا از سرتاسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما لورا آن‌قدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی راضی بود.

سرنلا با لبخندی از حرص چشم از ماریسی گرفت. دلش نمی‌خواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یک‌دیگر می‌رقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*ص‌های گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقه‌اش برقصد و همانند قصه‌ها تا ابد با او زندگی کند.

یکی از خدمه‌ها در لباس مخصوص خدمه‌های کاخ، واردِ سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمه‌اش حرفش را بزند. سرنلا از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصله‌اش سر رفته بود و دلش می‌خواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرۀ ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.

ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمه‌اش که رفت به سرنلا نزدیک شد.

- سرن، میهمانِ مهمی آمده.

نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:

- گویا همین حالا نیز داخل کاخ است. باید به سالن راهنمایی‌اش کنم.

میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظه‌ای احساسِ عجیبی درباره‌ی آن میهمان مهم داشت.

سرنلا کلوچه‌ای از روی میز برداشت. دلش نمی‌خواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمی‌خواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آن‌که نمی‌بایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او می‌دانست.

دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آن‌جا بود کلی دعوایش می‌کرد.

- برو و به میهمانت برس، من این‌جا خوبم.

ماریسی با لبخند دلسوزانه‌ای رفت و سرنلا را در میهمانی بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدم‌های خوش‌پوش و زیبا که تمامی‌شان تک‌نگاهی به او می‌انداختند. پوشیدن لباس قرمز بزرگ‌ترین اشتباهش بود.

سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا همانند هم لباس پوشیده بودند، دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی می‌کرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعه‌های بعدش شود؟

موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبه‌روی میز طویل خوراکی‌ها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از رفتنِ خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.

دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش می‌خواست می‌توانست با دیگران صحبت کند: دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آداب‌ومعاشرت را بلد بود، با این‌حال ترجیح می‌داد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود که می‌ترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانواده‌اش را.

فامیلیِ بارکر را همه می‌شناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آن‌ها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که می‌آمد از اجناسِ وارد شده و پارچه‌های مرغوب بر پسِ ذهن مردم می‌آمد. همان‌طور به سفرهای دور و درازشان به سرزمین‌های مختلف نیز شهرت داشتند. کشتی‌های بارکر می‌توانست با کم‌ترین خسارت وارد شده از طوفان‌ها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان می‌کردند. حتّی آن کشتی‌ها به گونه‎ای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچ‌گاه چوب و آهن‌های استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمی‌کرد. در هر صورت خانوادۀ بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا می‌بایست بسیار محتاطانه رفتار کند.

پدرش سالیان سال است که شغل خانوادگی‌‌شان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردن دخترش موافق نبود، ترجیح می‌داد سرنلا چنین شغلی را در کنار شوهرِ آینده‌اش ادامه دهد، نه خودش تک‌وتنها.

و اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی نیز از خانوادۀ بلندمرتبه بود، با این‌حال می‌توانست چنین میهمانی‌ها و جشن‌هایی برگذار کند که به یقین هر فردی می‌توانست هر کاری در آن انجام دهد.
#پارت7
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
بانوی تمام عیار
فصل چهارم


سرنلا با هراس در میان گلدان‌ها و شمعدان‌ها دوید. راهروهای زیادی را گذراند و وارد راهروهایی شد که در هیچ‌کدامشان دربِ آبی وجود نداشت. چند مدت شده بود که او در این حالت است؟ انگار ساعت‌ها گذشته.
سرنلا راهش را کَج کرد تا وارد راهروی دیگری شود. ناگاه با برخوردش به یک مَرد، کمی نمانده بود بر زمین بیوفتد که او را در زمین و هوا گرفت. چه اتفاقی افتاده بود؟ دستان مرد درست بر روی کمرِ او بود، سرنلا تا این حد به مردی نزدیک نشده بود. بلأخره توانست به غیر از خودش فردِ دیگری را پیدا کند. و این یعنی او گُم نشده بود. سرنلا آن‌قدر خوشحال بود و از دویدن به نفس‌نفس افتاده بود یادش رفت هنوز در آ*غ*و*ش او است. با لبخند ایستاد و خودش را از دستانِ مرد جدا کرد. سپس بالا تنه‌اش را که صاف کرد. آن مرد که بود؟ سرنلا خواست به چشمانش نگاه کند؛ اما گویا خجالت‌زده بود. تا به حال با هیچ مرد و یا پسری آن‌قدر ناگهانی برخورد نداشته بود.
سرنلا دستانِ عرق کرده‌اش را با پایینِ دامنش پاک کرد. به احتمال زیاد بر روی پوستش هم قطرات عرق دیده می‌شد. عجب موقعیت بدی. به قول مادرش: یک بانو نمی‌بایست آن‌گونه عرق کند.
دخترک از آن‌جایی که توسطِ خانوادۀ بارکر بزرگ شده بود، دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و تعظیم کرد؛ اما مرد زودتر از سرنلا دست به کار شد.
او گفت:
- از آن‌که به چنین بانویِ متشخصی برخورد کرده‌ام متأسفم.
مرد جوان مؤدب و با ملایم برخورد کرده بود؛ اما به اندازۀ سرنلا از برخوردِ ناگهانی‌شان شوکه نشده بود. مرد تعظیم بلند بالایی کرد و به چشمانِ سرنلا خیره نگاه کرد. اکنون که سرنلا صدای بم و آهسته او را شنیده بود، بیشتر دلش می‌خواست به چشمانش نگاه کند.

مرد دستش را بر روی کُتِ مشکی و بلندش گذاشت و خود را سرگرم دیدن تابلوی نقاشی کرد که درست بر دیواری که به آن نزدیک بودند، نصب شده بود. نقاشی شامل ابرها بزرگ و خورشید تابان بود. این تابلو همانی بود که ماریسی برای خانواده‌اش کشیده بود. اما آن نقاشی و فضای زیبای راهرو قلب سرنلا را آرام نمی‌کرد. دخترک آهسته سرش را بالا برد و به چشمان مرد که نگاهش به تابلو بود، نگاه کرد. مرد کاملاً آرام و بی‌سروصدا بود. انگار تا به حال به هم برخورد نکرده بودند و دیدارشان بسیار عادی و مرسوم بوده. سرنلا موهای مرتب و مشکی او را از نظر گذراند و به چشمانش نگاه کرد. او مرد بزرگ‌سال نبود. به نظر می‌آمد همسن خودش باشد و یا شاید از او بزرگ‌تر است. چشمانش می‌درخشیدند، دلیلش دیدن آن اثر زیبا بود یا نورهای درخشان در راهرو؟
- ماریسی دخترِ هنرمندی است.
سرنلا اما با شنیدن صدای او، نگاهش را از او گرفت و تلاش کرد تا به تابلوی نقاشی نگاه کند. پسرجوان، ماریسی را به خوبی می‌شناخت. آن‌قدر که حتّی می‌دانست آن دختر یک هنرمند و نقاشِ خوبی است. در پایین تابلو میزِ کوچک و سپیدی وجود داشت که چند مجسمه فرشتگان و ایزدان روی آن گذاشته شده بود. خانوادۀ چاپمن به ایزدان باور داشتند و آن‌ها را می‌پرستیدند: برخلاف خانوادۀ بارکر. آن‌ها همیشه اعتقاد داشتند که تنها خدا قابل پرستش است، نه کسانی که او برایمان فرستاده. ایزدانی همچون آتش، نور و دریا که آثاراشان در این کاخ به خوبی قابل شهود بود، برای پدر و مادرِ سرنلا انکار شدنی بودند.
برای سرنلا فرقی نداشت، او به همه چیز و همه کس باور داشت و اعتقادات دیگران برایش قابل احترام بود.
پسر جوان دستانش را به پشت برد و بسیار غیرمنتظره مستقیم به چشمانِ دخترک خیره شد. تنها با نگاهِ او کافی بود تا سرنلا دیگر به چیزی جز چشمانِ پسر فکر نکند. پسرجوان با آرامش گفت:
- چنین نقاشی من را به یاد ناطورِ نور می‌اندازد.
سرنلا چشم از پسرجوان گرفت و به تابلو نگاه کرد: ناطورِ نور، ناجی و قهرمان جهان. اکنون که به خورشید و ابرهای روشن نگاه می‌کرد متوجه شد پسرجوان اشتباه نگفته است.
سرنلا ناطورها را سزاوارِ احترام می‌دانست، آن‌ها را دوست داشت و دلش می‌خواست باری دیگر آن‌ها را از نزدیک ملاقات می‌کرد: همانند کودکی‌اش. هرچند که امکان اکنون بسیار پیر و در آستانه میانسالی باشند. به احتمال زیاد هیچ‌کدامشان دیگر سرنلا را به یاد نداشتند. با یادِ چنین چیزی یکهو گفت‌وگوی خود با پدرش بر پس ذهنش آمد. نباید در چنین موقعیتی دلشورۀ آمدن پدر و مادرش را می‌گرفت. باید تلاش می‌کرد تا آرام و باوقار به نظر رسد: همانند ماریسی.
- حدوداً نزدیک به یک‌سالی شده است که او را می‌شناسم، اکنون هم با اصرارهای مداومش به میهمانی‌اش آمده‌ام.
سرنلا در فکر رو رفت. حسِ عجیبی به او می‌گفت که ممکن است آن پسرجوان به میهمانِ ویژه ماریسی شباهت داشته باشد. اگر او میهمان ویژه ماریسی بود چرا چنین فردی را از او پنهان کرده بود؟ آن پسر چه کسی بود که ماریسی میهمانِ ویژه خطابش کرده بود؟ البته تمام این سؤال‌ها زمانی قابل بازگو بود که او واقعاً میهمان ویژۀ ماریسی باشد. اصلاً ممکن بود میهمانِ ویژ‌ه‌اش زن باشد، یا یک دختر کم سن‌وسال. سرنلا نسبت به سخنان پسر سرش را تکان می‌داد. پسر باری دیگر به کارِ دستِ ماریسی خیره شد و با دستانی که پشتش بودند گفت:
- باید بگویم تا به حال به این‌جا نیامده‌ام، این‌جا از قصر کمی کوچک‌تر است.
از قصر؟ قصر چه کسی؟ او قصری دیده است که از کاخ چاپمن بزرگ‌تر باشد؟ سرنلا یکهو با خود گمان کرد که نکند او شاهزاده‌ای چیزی باشد؟ او ادامه داد:
- خانه‌های بزرگ موجب دردسر است. راه‌های زیرزمینی و پنهان زیادی دارد که ممکن است از دیدِ صاحاب‌خانه نیز پنهان مانده باشد.
سرنلا شنیدن چنین چیزهایی را عجیب می‌دانست. از هنگامی که چشمانش را باز کرده، در چنین کاخ‌هایی بوده و زندگی کرده است. پسر جوان که گویا خودش نیز متوجه حرفش نشده بود، سرش را تکان داد و لبخند محوی بر لبانش شکل گرفت. گفت:
- شرمنده‌ام، گاهی فقط افکارم را بیان می‌کنم؛ اما باز هم خوشحالم که به سخنانم گوش سپردید.
دخترک با لبخند به او نگاه کرد، سرنلا از هنگامی که او را دیده بود سخن نگفته بود، اصلاً از هنگامی که وارد سالن ر*ق*ص شده بود با هیچ‌کس جز دوستش گفت‌وگو نداشت. اما اکنون زمان خوبی بود تا ترسش را کنار بگذارد و خودش را به خودش ثابت کند. تلاش کرد تا همانند ماریسی باشد، شجاع و بی‌پروا.
سرنلا صدایش را صاف کرد و گفت:
- ایرادی ندارد. اکنون که گمان می‌کنم من هم کاخ خانواده‌ام را به خوبی نمی‌شاسم. حتّی با آن‌که در آن بزرگ شده‌ام، باز هم احساسِ عجیبی دارم، گویا... گویا به آن‌جا تعلق ندارم.

کد:
بانوی تمام عیار

فصل چهارم





سرنلا با هراس در میان گلدان‌ها و شمعدان‌ها دوید. راهروهای زیادی را گذراند و وارد راهروهایی شد که در هیچ‌کدامشان دربِ آبی وجود نداشت. چند مدت شده بود که او در این حالت است؟ انگار ساعت‌ها گذشته.

سرنلا راهش را کَج کرد تا وارد راهروی دیگری شود. ناگاه با برخوردش به یک مَرد، کمی نمانده بود بر زمین بیوفتد که او را در زمین و هوا گرفت. چه اتفاقی افتاده بود؟ دستان مرد درست بر روی کمرِ او بود، سرنلا تا این حد به مردی نزدیک نشده بود. بلأخره توانست به غیر از خودش فردِ دیگری را پیدا کند. و این یعنی او گُم نشده بود. سرنلا آن‌قدر خوشحال بود و از دویدن به نفس‌نفس افتاده بود یادش رفت هنوز در آ*غ*و*ش او است. با لبخند ایستاد و خودش را از دستانِ مرد جدا کرد. سپس بالا تنه‌اش را که صاف کرد. آن مرد که بود؟ سرنلا خواست به چشمانش نگاه کند؛ اما گویا خجالت‌زده بود. تا به حال با هیچ مرد و یا پسری آن‌قدر ناگهانی برخورد نداشته بود.

سرنلا دستانِ عرق کرده‌اش را با پایینِ دامنش پاک کرد. به احتمال زیاد بر روی پوستش هم قطرات عرق دیده می‌شد. عجب موقعیت بدی. به قول مادرش: یک بانو نمی‌بایست آن‌گونه عرق کند.

دخترک از آن‌جایی که توسطِ خانوادۀ بارکر بزرگ شده بود، دستانش را بر روی س*ی*نه‌اش گذاشت و تعظیم کرد؛ اما مرد زودتر از سرنلا دست به کار شد.

او گفت:

- از آن‌که به چنین بانویِ متشخصی برخورد کرده‌ام متأسفم.

مرد جوان مؤدب و با ملایم برخورد کرده بود؛ اما به اندازۀ سرنلا از برخوردِ ناگهانی‌شان شوکه نشده بود. مرد تعظیم بلند بالایی کرد و به چشمانِ سرنلا خیره نگاه کرد. اکنون که سرنلا صدای بم و آهسته او را شنیده بود، بیشتر دلش می‌خواست به چشمانش نگاه کند.

مرد دستش را بر روی کُتِ مشکی و بلندش گذاشت و خود را سرگرم دیدن تابلوی نقاشی کرد که درست بر دیواری که به آن نزدیک بودند، نصب شده بود. نقاشی شامل ابرها بزرگ و خورشید تابان بود. این تابلو همانی بود که ماریسی برای خانواده‌اش کشیده بود. اما آن نقاشی و فضای زیبای راهرو قلب سرنلا را آرام نمی‌کرد. دخترک آهسته سرش را بالا برد و به چشمان مرد که نگاهش به تابلو بود، نگاه کرد. مرد کاملاً آرام و بی‌سروصدا بود. انگار تا به حال به هم برخورد نکرده بودند و دیدارشان بسیار عادی و مرسوم بوده. سرنلا موهای مرتب و مشکی او را از نظر گذراند و به چشمانش نگاه کرد. او مرد بزرگ‌سال نبود. به نظر می‌آمد همسن خودش باشد و یا شاید از او بزرگ‌تر است. چشمانش می‌درخشیدند، دلیلش دیدن آن اثر زیبا بود یا نورهای درخشان در راهرو؟

- ماریسی دخترِ هنرمندی است.

سرنلا اما با شنیدن صدای او، نگاهش را از او گرفت و تلاش کرد تا به تابلوی نقاشی نگاه کند. پسرجوان، ماریسی را به خوبی می‌شناخت. آن‌قدر که حتّی می‌دانست آن دختر یک هنرمند و نقاشِ خوبی است. در پایین تابلو میزِ کوچک و سپیدی وجود داشت که چند مجسمه فرشتگان و ایزدان روی آن گذاشته شده بود. خانوادۀ چاپمن به ایزدان باور داشتند و آن‌ها را می‌پرستیدند: برخلاف خانوادۀ بارکر. آن‌ها همیشه اعتقاد داشتند که تنها خدا قابل پرستش است، نه کسانی که او برایمان فرستاده. ایزدانی همچون آتش، نور و دریا که آثاراشان در این کاخ به خوبی قابل شهود بود، برای پدر و مادرِ سرنلا انکار شدنی بودند.

برای سرنلا فرقی نداشت، او به همه چیز و همه کس باور داشت و اعتقادات دیگران برایش قابل احترام بود.

پسر جوان دستانش را به پشت برد و بسیار غیرمنتظره مستقیم به چشمانِ دخترک خیره شد. تنها با نگاهِ او کافی بود تا سرنلا دیگر به چیزی جز چشمانِ پسر فکر نکند. پسرجوان با آرامش گفت:

- چنین نقاشی من را به یاد ناطورِ نور می‌اندازد.

سرنلا چشم از پسرجوان گرفت و به تابلو نگاه کرد: ناطورِ نور، ناجی و قهرمان جهان. اکنون که به خورشید و ابرهای روشن نگاه می‌کرد متوجه شد پسرجوان اشتباه نگفته است.

سرنلا ناطورها را سزاوارِ احترام می‌دانست، آن‌ها را دوست داشت و دلش می‌خواست باری دیگر آن‌ها را از نزدیک ملاقات می‌کرد: همانند کودکی‌اش. هرچند که امکان اکنون بسیار پیر و در آستانه میانسالی باشند. به احتمال زیاد هیچ‌کدامشان دیگر سرنلا را به یاد نداشتند. با یادِ چنین چیزی یکهو گفت‌وگوی خود با پدرش بر پس ذهنش آمد. نباید در چنین موقعیتی دلشورۀ آمدن پدر و مادرش را می‌گرفت. باید تلاش می‌کرد تا آرام و باوقار به نظر رسد: همانند ماریسی.

- حدوداً نزدیک به یک‌سالی شده است که او را می‌شناسم، اکنون هم با اصرارهای مداومش به میهمانی‌اش آمده‌ام.

سرنلا در فکر رو رفت. حسِ عجیبی به او می‌گفت که ممکن است آن پسرجوان به میهمانِ ویژه ماریسی شباهت داشته باشد. اگر او میهمان ویژه ماریسی بود چرا چنین فردی را از او پنهان کرده بود؟ آن پسر چه کسی بود که ماریسی میهمانِ ویژه خطابش کرده بود؟ البته تمام این سؤال‌ها زمانی قابل بازگو بود که او واقعاً میهمان ویژۀ ماریسی باشد. اصلاً ممکن بود میهمانِ ویژ‌ه‌اش زن باشد، یا یک دختر کم سن‌وسال. سرنلا نسبت به سخنان پسر سرش را تکان می‌داد. پسر باری دیگر به کارِ دستِ ماریسی خیره شد و با دستانی که پشتش بودند گفت:

- باید بگویم تا به حال به این‌جا نیامده‌ام، این‌جا از قصر کمی کوچک‌تر است.

از قصر؟ قصر چه کسی؟ او قصری دیده است که از کاخ چاپمن بزرگ‌تر باشد؟ سرنلا یکهو با خود گمان کرد که نکند او شاهزاده‌ای چیزی باشد؟ او ادامه داد:

- خانه‌های بزرگ موجب دردسر است. راه‌های زیرزمینی و پنهان زیادی دارد که ممکن است از دیدِ صاحاب‌خانه نیز پنهان مانده باشد.

سرنلا شنیدن چنین چیزهایی را عجیب می‌دانست. از هنگامی که چشمانش را باز کرده، در چنین کاخ‌هایی بوده و زندگی کرده است. پسر جوان که گویا خودش نیز متوجه حرفش نشده بود، سرش را تکان داد و لبخند محوی بر لبانش شکل گرفت. گفت:

- شرمنده‌ام، گاهی فقط افکارم را بیان می‌کنم؛ اما باز هم خوشحالم که به سخنانم گوش سپردید.

دخترک با لبخند به او نگاه کرد، سرنلا از هنگامی که او را دیده بود سخن نگفته بود، اصلاً از هنگامی که وارد سالن ر*ق*ص شده بود با هیچ‌کس جز دوستش گفت‌وگو نداشت. اما اکنون زمان خوبی بود تا ترسش را کنار بگذارد و خودش را به خودش ثابت کند. تلاش کرد تا همانند ماریسی باشد، شجاع و بی‌پروا.

سرنلا صدایش را صاف کرد و گفت:

- ایرادی ندارد. اکنون که گمان می‌کنم من هم کاخ خانواده‌ام را به خوبی نمی‌شاسم. حتّی با آن‌که در آن بزرگ شده‌ام، باز هم احساسِ عجیبی دارم، گویا... گویا به آن‌جا تعلق ندارم.
#پارت8
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
آن‌ها حرف‌هایی نبودند که سرنلا می‌خواست بزند، شاید نگران آن نبود که پسرجوان او را قضاوت کند. اما چیزهایی که گفت دروغ نبودند، یا باید گفت متأسفانه یا خوشبختانه این‌بار را دروغ نگفته بود. سرنلا شباهتی به خانواده‌اش نداشت، نه رنگ پوستش و نه موهای مشکی‌اش که حتّی کمی وِز هم بودند.
مادرش، خانم بلیندا، همیشه در جواب به کسانی که می‌پرسیدند «چرا سرنلا شباهتی به پدر و مادرش ندارد؟» می‌گفت: «دخترم به خانواده‌ی پدری‌اش رفته است، همانند هوبرت موهای مشکی دارد و پوستش گندمی است.» اما چشمانش چه؟ چشمانِ قهوه‌ای و گاهی مشکی‌اش هم‌رنگ چشمان آبیِ پدرش نبود.
کاملاً واضح بود که سرنلا به زیباییِ هیچکدامشان نیست؛ اما گاهی از همکلاسی‌هایش، مادرش، خدمتکاران و به خصوص دوست‌ صمیمی‌اش، ماریسی، می‌شنید که می‌گفتند «ما عاشق دخترانی هستیم که موهایشان به سیاهیِ شب و چشمانشان هم‌رنگ شکلات تلخِ آب شده است.» مردم گرینهارت و شاید سرزمین کَوِل‌یِر از سرنلا خوششان می‌آمد و ظاهرش را برخلاف عیقدۀ خودش دوست داشتند.
پسر ناگاه با ملایمت خندید و گفت:
- گمان می‌کنم می‌توانم شما را درک کنم بانو.
سرنلا نیز پس از شنیدن چنین حرفی از سمت او خندید، چرا؟ آن دیگر چه ‌خنده‌ای بود؟ چه‌قدر بی‌موقع و بَد.
پسر جوان با لبخند خنده‌های سرنلا را نگاه کرد و باری دیگر تعظیم کرد. دستان گِرِه شده‌ی سرنلا را از هم‌دیگر جدا کرد و لبان نرمش را بر روی دست سرد سرنلا_که از هیجان و اضطراب بود_گذاشت. سرنلا دیگر نخندید، یکهو ساکت ماند و به کار عجیب او نگاه کرد. آن‌قدر دست سرنلا را نرم بوسیده بود که فرقی با ب*وسه بر روی پنبه نداشت. چنین کاری دیگر چه ‌معنی دارد؟ اما پسرجوان دهانش را باز کرد. گویا مدتی بود که می‌خواست د*ه*ان به سخن بگشاید؛ اما شاید شرم و احتیاط جلودارش بود.
- می‌توانم نامتان را بدانم؟ بانو؟
نه، نمی‌توانست. نمی‌خواست بگوید، نه با آن اتفاقی که دیروز صبح در کاخشان افتاده بود. دیگر بدتر از این نمی‌شد.
سرنلا دست دیگرش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت. گویا کسی دارد از او خواستگاری می‌کند. پسرجوان همچنان دست سرنلا را گرفته بود. باز هم همان رسم مسخره که می‌بایست در هنگام معرفی اسمش را بگوید.
اما معرفی دو طرفه نبود، پسر خودش را معرفی نکرده بود پس سرنلا می‌توانست چنین رسمی را اکنون و شاید کمی زیر پا بگذارد.
دخترک دهانش را باز کرد. می‌خواست دروغ بگوید؟ یا اسمش را برای پسر بازگو کند تا ماجرای سرنلا و خواستگار بدبخت در ذهن همگان مرور شود؟ اما صدایی از دور به گوش رسید.
- سرنلا!
صدای نگران ماریسی که کمی به فریاد نزدیک بود، در گوش سرنلا پی‌چید. شاید با پیدا نکردن سرنلا در جمع نگران شده بود. ماریسی با همان دامن نارنجی و نقاب طلایی‌اش در بین دختر و پسر ایستاد و موجب شد تا سرنلا به سرعت دستش را از دست پسر بیرون بکشد. ماریسی که مدام قفسه س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رفت با دیدن پسر که اکنون داشت دیوار و سقف را بیشتر از قبل نگاه می‌کرد، متعجب شد.
ماریسی با همان حالت تعظیمِ زیبای به پسر نشان داد و گفت:
- آقای
هانت خوش‌آمدید، کلِ کاخ را به دنبالتان گشته‌ایم، گمان کرده‌ام خدایی نکرده گم شده باشید.
نفس ماریسی به تنگنا درآمده بود. انگار به همین تازگی از مسابقۀ دوندگی برگشته بود و مدال طلا را پنهان کرده است. پسر جوان با همان حالت مردانگی لبخندی زد و گفت:
- اوه، از این‌که شما را نگران کرده‌ام پوزش می‌خواهم. بله، گمان کنم کمی گم شده باشم.
سرنلا یک‌نگاه به ماریسی و یک‌نگاه به پسرجوان کرد. پس میهمان ویژه‌ی ماریسی آقای هانت بود. و آقای هانت که بود؟ دخترک باورش نمی‌شد، او میهمان ویژۀ ماریسی بوده و سرنلا داشته تمام مدت را با او دربارۀ قصر، نقاشی و... صحبت می‌کرده؟ او به میهمان ویژه شباهت بسیار زیادی دارد. اصلاً سرنلا می‌بایست زودتر از این‌ها متوجه می‌شد.
اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. پسرجوان گفته بود کمتر از یک‌سال است که یک‌دیگر را می‌شناسند؟ و حتّی او از نقاشی‌اش تعریف کرده بود.
سرنلا همیشه گمان می‌کرد ماریسی و خودش تنها هستند، نه نفر سومی و نه آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش می‌رسید. شاید سرنلا نمی‌بایست چنین گمان‌هایی کند. ماریسی فقط برای او نبود.
دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوش‌پوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدۀ ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود سرنلا گمان می‌کرد میزبان تبدیل به روح شده است.
- باید چیزی به تو بگویم.
ماریسی با آن‌که بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطرب‌تر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطراتِ عرق بر روی پو*ستِ قهوه‌ای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کم‌تر می‌شدند. ماریسی به سرنلا نزدیک‌تر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست سرنلا را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کردن کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا زمزمۀ دخترک را شنید که با ترس می‌گفت:
- مادرت متوجه شد که تو این‌جا هستی.
مادرش؟ همان لیندا بارکر؟ چشمان سرنلا از تعجب و ترس بزرگ شد که با شنیدن صدای مادرش متعجب‌تر هم شد. سرنلا با احتیاط به عقب برگشت و مادرش را در انتهای سالن دید. خانم لیندا بارکر با دامن زرشکی و بالاپوشی بسیار پوشیده که دوخت‌های مربعیِ طلایی بر روی آن بود، به جلو آمد. موهایش همانند همیشه به بالا بسته شده بود و همانند آفتاب می‌درخشید؛ اما وجاهت او مانع از خشمش نمی‌شد. غضب لیندا از آن فاصلۀ دور حس می‌شد. سرنلا ناگاه با دیدن مردی که پشت مادرش حرکت می‌کرد خشکش زد. حتّی پدرش نیز آمده بود. کم مانده بود
ایوالین خدمتکار شخصی‌اش نیز به این‌جا بیاید. چه‌خبر بود؟
کد:
آن‌ها حرف‌هایی نبودند که سرنلا می‌خواست بزند، شاید نگران آن نبود که پسرجوان او را قضاوت کند. اما چیزهایی که گفت دروغ نبودند، یا باید گفت متأسفانه یا خوشبختانه این‌بار را دروغ نگفته بود. سرنلا شباهتی به خانواده‌اش نداشت، نه رنگ پوستش و نه موهای مشکی‌اش که حتّی کمی وِز هم بودند.

مادرش، خانم بلیندا، همیشه در جواب به کسانی که می‌پرسیدند «چرا سرنلا شباهتی به پدر و مادرش ندارد؟» می‌گفت: «دخترم به خانواده‌ی پدری‌اش رفته است، همانند هوبرت موهای مشکی دارد و پوستش گندمی است.» اما چشمانش چه؟ چشمانِ قهوه‌ای و گاهی مشکی‌اش هم‌رنگ چشمان آبیِ پدرش نبود.

کاملاً واضح بود که سرنلا به زیباییِ هیچکدامشان نیست؛ اما گاهی از همکلاسی‌هایش، مادرش، خدمتکاران و به خصوص دوست‌ صمیمی‌اش، ماریسی، می‌شنید که می‌گفتند «ما عاشق دخترانی هستیم که موهایشان به سیاهیِ شب و چشمانشان هم‌رنگ شکلات تلخِ آب شده است.» مردم گرینهارت و شاید سرزمین کَوِل‌یِر از سرنلا خوششان می‌آمد و ظاهرش را برخلاف عیقدۀ خودش دوست داشتند.

پسر ناگاه با ملایمت خندید و گفت:

- گمان می‌کنم می‌توانم شما را درک کنم بانو.

سرنلا نیز پس از شنیدن چنین حرفی از سمت او خندید، چرا؟ آن دیگر چه ‌خنده‌ای بود؟ چه‌قدر بی‌موقع و بَد.

پسر جوان با لبخند خنده‌های سرنلا را نگاه کرد و باری دیگر تعظیم کرد. دستان گِرِه شده‌ی سرنلا را از هم‌دیگر جدا کرد و لبان نرمش را بر روی دست سرد سرنلا_که از هیجان و اضطراب بود_گذاشت. سرنلا دیگر نخندید، یکهو ساکت ماند و به کار عجیب او نگاه کرد. آن‌قدر دست سرنلا را نرم بوسیده بود که فرقی با ب*وسه بر روی پنبه نداشت. چنین کاری دیگر چه ‌معنی دارد؟ اما پسرجوان دهانش را باز کرد. گویا مدتی بود که می‌خواست د*ه*ان به سخن بگشاید؛ اما شاید شرم و احتیاط جلودارش بود.

- می‌توانم نامتان را بدانم؟ بانو؟

نه، نمی‌توانست. نمی‌خواست بگوید، نه با آن اتفاقی که دیروز صبح در کاخشان افتاده بود. دیگر بدتر از این نمی‌شد.

سرنلا دست دیگرش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت. گویا کسی دارد از او خواستگاری می‌کند. پسرجوان همچنان دست سرنلا را گرفته بود. باز هم همان رسم مسخره که می‌بایست در هنگام معرفی اسمش را بگوید.

اما معرفی دو طرفه نبود، پسر خودش را معرفی نکرده بود پس سرنلا می‌توانست چنین رسمی را اکنون و شاید کمی زیر پا بگذارد.

دخترک دهانش را باز کرد. می‌خواست دروغ بگوید؟ یا اسمش را برای پسر بازگو کند تا ماجرای سرنلا و خواستگار بدبخت در ذهن همگان مرور شود؟ اما صدایی از دور به گوش رسید.

- سرنلا!

صدای نگران ماریسی که کمی به فریاد نزدیک بود، در گوش سرنلا پی‌چید. شاید با پیدا نکردن سرنلا در جمع نگران شده بود. ماریسی با همان دامن نارنجی و نقاب طلایی‌اش در بین دختر و پسر ایستاد و موجب شد تا سرنلا به سرعت دستش را از دست پسر بیرون بکشد. ماریسی که مدام قفسه س*ی*نه‌اش بالا و پایین می‌رفت با دیدن پسر که اکنون داشت دیوار و سقف را بیشتر از قبل نگاه می‌کرد، متعجب شد.

ماریسی با همان حالت تعظیمِ زیبای به پسر نشان داد و گفت:

- آقای هانت خوش‌آمدید، کلِ کاخ را به دنبالتان گشته‌ایم، گمان کرده‌ام خدایی نکرده گم شده باشید.

نفس ماریسی به تنگنا درآمده بود. انگار به همین تازگی از مسابقۀ دوندگی برگشته بود و مدال طلا را پنهان کرده است. پسر جوان با همان حالت مردانگی لبخندی زد و گفت:

- اوه، از این‌که شما را نگران کرده‌ام پوزش می‌خواهم. بله، گمان کنم کمی گم شده باشم.

سرنلا یک‌نگاه به ماریسی و یک‌نگاه به پسرجوان کرد. پس میهمان ویژه‌ی ماریسی آقای هانت بود. و آقای هانت که بود؟ دخترک باورش نمی‌شد، او میهمان ویژۀ ماریسی بوده و سرنلا داشته تمام مدت را با او دربارۀ قصر، نقاشی و... صحبت می‌کرده؟ او به میهمان ویژه شباهت بسیار زیادی دارد. اصلاً سرنلا می‌بایست زودتر از این‌ها متوجه می‌شد.

اکنون وقت آن بود که سرنلا اجازه دهد سؤالات یکی پس از دیگری در ذهنش حجوم آورند. پسرجوان گفته بود کمتر از یک‌سال است که یک‌دیگر را می‌شناسند؟ و حتّی او از نقاشی‌اش تعریف کرده بود.

سرنلا همیشه گمان می‌کرد ماریسی و خودش تنها هستند، نه نفر سومی و نه آن همه جمعیت در سالن ر*ق*ص که هنوز هم صدایشان به گوش می‌رسید. شاید سرنلا نمی‌بایست چنین گمان‌هایی کند. ماریسی فقط برای او نبود.

دخترک تصمیم گرفت به ماریسی نگاه کند و سعی کند بپرسد آن پسرجوان و خوش‌پوش کیست؟ اما با دیدن صورت رنگ پریده و ترسیدۀ ماریسی، دهانش را بست و با نگرانی به او نگاه کرد. اگر ماریسی ل*بش را قرمز نکرده بود سرنلا گمان می‌کرد میزبان تبدیل به روح شده است.

- باید چیزی به تو بگویم.

ماریسی با آن‌که بسیار اجتماعی بود و اکنون هم برخورد درستی با پسرجوان داشت، باز هم مضطرب‌تر از آنی بود که لرزش صدایش را پنهان کند. چه اتفاقی افتاده بود؟ قطراتِ عرق بر روی پو*ستِ قهوه‌ای و زیبایش نمایان بود که هرلحظه کم‌تر می‌شدند. ماریسی به سرنلا نزدیک‌تر شد. گویا اصلاً برایش مهم نبود که میهمان ویژه و عجیبش دست سرنلا را گرفته بود و موجب خجالتش شده بود. ماریسی دهانش را نزدیک گوش سرنلا برد و شروع به زمزمه کردن کرد. در آن لحظه رعایت آداب برایش اهمیتی نداشت. سرنلا زمزمۀ دخترک را شنید که با ترس می‌گفت:

- مادرت متوجه شد که تو این‌جا هستی.

مادرش؟ همان لیندا بارکر؟ چشمان سرنلا از تعجب و ترس بزرگ شد که با شنیدن صدای مادرش متعجب‌تر هم شد. سرنلا با احتیاط به عقب برگشت و مادرش را در انتهای سالن دید. خانم لیندا بارکر با دامن زرشکی و بالاپوشی بسیار پوشیده که دوخت‌های مربعیِ طلایی بر روی آن بود، به جلو آمد. موهایش همانند همیشه به بالا بسته شده بود و همانند آفتاب می‌درخشید؛ اما وجاهت او مانع از خشمش نمی‌شد. غضب لیندا از آن فاصلۀ دور حس می‌شد. سرنلا ناگاه با دیدن مردی که پشت مادرش حرکت می‌کرد خشکش زد. حتّی پدرش نیز آمده بود. کم مانده بود ایوالین خدمتکار شخصی‌اش نیز به این‌جا بیاید. چه‌خبر بود؟
#پارت9
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
بلیندا در زیباترین و چشم‌گیرترین حالتش به جلو آمد و به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانت بی‌درنگ تعظیمی درخورِ یک بانو کرد. گویا بلیندا با نگاه و رفتارهایش او را مجبور کرده بود؛ حتّی اگر آن پسر در قصر زندگی می‌کرد. پدرش آهسته کمی عقب‌تر از بلیندا ایستاد و او نیز در انتظار تعظیم آقای هانت ماند، و اما پسر باز هم تعظیم کرد. سرنلا حس عجیب و ناخوش‌آیندی نسبت به خودش داشت. گمان می‌کرد مقصر تمام آن اتفاقات خودش است. با آن‌که به خوبی خشم مادرش را حس می‌کرد؛ اما بلیندا تاکنون رفتار خشونت‌باری از خودش نشان نداده بود. هوبرت نگاهی سرتاسر به راهرو انداخت و گفت:
- این راهرو هنوز هم تغییری نکرده است.
ماریسی با دستپاچگی لبخند زد و خنده‌ای عجیب از گلویش بیرون آمد. پس والدینش این راهرو را دیده بودند، به یقین از سالن ر*ق*ص که جوانان پوشیده با نقاب در آن‌جا خوش می‌گذراندند هم با خبر بودند.
دوست صمیمی سرنلا نگاه‌های کوتاهی به آقای هانت انداخت. چه کار اشتباهی؛ زیرا بلیندا نگاه ماریسی را دنبال کرد و سرانجام به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانتِ عجیب به سرنلا خیره شده بود. هیچ چیز اشتباه‌تر و بدتر از این نمی‌شد.
بلیندا با لبخند دستش را دراز کرد و با مهر به دخترش خیره شد.
- باید به خانه برویم.
سرنلا نمی‌خواست. با خود گفت: «نمی‌خواهم.» شرمنده بود، غمگین و از خودش متنفر بود که خانواده‌اش را باری دیگر از خود ناامید کرد. درست است، او لایق تنبیه بود، لایق هرگونه بیرون نرفتن‌ها از اتاقش و نخوردن خوراک‌ها و کیک‌های موردعلاقه‌اش و یا شاید دوختن تصاویر گل بر روی صدها کوسن. ولی دلش نمی‌خواست به خانه برود، نه اکنون که با آقای هانت آشنا شده بود. ولی اصلاً مگر آقای هانت که بود؟ دوست یک‌سالۀ دوست صمیمی‌اش. دلش می‌خواست در کاخ چاپمن بماند و دربارۀ رابطۀ ماریسی و آقای هانت سر درمی‌آورد.
سرنلا بی‌ادب نبود، مادرش در تربیت او سنگ‌تمام گذاشته بود و حتماً با دیدن دخترش در چنین میهمانی شرمسار گشته بود. دخترک انگشت‌های لرزانش را بالا برد و گفت:
- ما... مادر جان، برایتان توضیح می‌دهم... .
حرفش توسط صبرِ لبریز شدۀ مادرش قطع شد.
- باید به خانه برویم دختر زیبایم!
سرنلا حرفش را خورد. به گونه‌ا‌ی که دیگر نتوانست از ماریسی خداحافظی کند و یا بخواهد با آقای هانت بیشتر صحبت کند. برای لحظه‌ای گمان کرده بود دارد عادت می‌کند و گفت‌وگو را یاد می‌گیرد؛ اما در اشتباه بود. میهمانی ماریسی فقط تا حدّی سرنلا را خوش‌حال کرده بود.


***

سرنلا و خانواده‌اش که رفتند، آقای هانت دست به س*ی*نه رفتن آن‌ها را تماشا کرد. راه رفتن سرنلا را به خوبی نگاه کرد. و البته موهایش را، موهای مشکی‌اش که مجعد بودند و کمی پایین‌تر از شانه‌هایش بودند.
پسرجوان سرش را کج کرد و به ماریسی نگاه کرد.
- چه اتفاقی افتاد؟
ماریسی سرش را تکان داد و با افسوس گفت:
- پدر و مادرش نسبت به او بسیار حساس هستند. و حالا سرنلا به آن‌ها دروغ گفته بود، من هم همان‌طور.
و پسرجوان باری دیگر رفتن دخترک را با نگاهش دنبال کرد.


***

در کالسکه‌ی زرشکی بودند و سرنلا ناخن‌هایش را از نگرانی داخل صندلی مخمل فرو کرده بود. پدر و مادرش تمام راه را سکوت کرده بودند و انگار قصد نداشتند ار دخترش بپرسند: «حالت چطور است؟» یا بگوید که قضیۀ خواستگاری تو را رنجانده است؟ سرنلا انتظار داشت بپرسند: «چرا به چنین میهمانی رفتی؟ آن هم بدون اجازه؟» بلیندا او را به میهمانی‌های زیادی برده بود که بعضی از خواستگاران هم همان‌جا پیدا می‌شدند، سرنلا به یقین عاشق هیچ‌کدامشان نشده بود.
پس از آن که به کاخ سپید و زیبای بارکر رسیدند، سرنلا از کالسکه پیدا شد و این‌بار هم کسی صحبت نکرد. گویا حتّی کالسکه‌‌چیِ جوان هم قسم خورده بود تا حرفی نزد و به سرنلا عذاب وجدان بیشتری بدهند.
در کاخ، برتا دست به س*ی*نه تمام کارهای او را زیر نظر داشت و مارتا دلش می‌خواست با سرنلا صحبت کند و حالش را بهتر کند؛ اما دخترک در تنبیه به سر می‌برد و والدینش از او بسیار خشمگین بودند. معمولاً در کاخ بارکر جایی برای دروغ نبود. سرنلا جزو دخترهایی بود که هوبرت و بلیندا بسیار دوستش داشتند و همیشه این را به او می‌گفتند. به یقین اکنون که دیدند سرنلا آن‌گونه به همۀ‌شان دروغ گفته است بسیار آزرده‌خاطر شده بودند. حتّی خود سرنلا نیز از خودش شرمسار بود.
سرنلا شام نخورد. به جای آن مادرش به اتاق آمد. بدون پدرش و هیچ خدمتکاری، همراه با یک سینی پر از خوراک. شاید با دخترش یک صحبت ساده و مادر دختری داشت، بدون خدم و هشم و تشریفات؛ فقط او و دخترش.
بلیندا اتاق نیمه‌روشن دخترش را از نظر گذارند. سینی را که بر روی آن تکّه‌ای مرغ، انگور یاقوتی و سُس سپید بود، بر روی میزِ گِرد و کوچک که پایین‌تر از تختش قرار داشت، گذاشت. به لبه‌ی پنجره نزدیک شد و پردۀ مخمل صورتی را کمی به عقب کشاند تا نور مهتاب را ببیند. هنگامِ نزدیک شدنش به سرنلا، کمی نمانده بود به خانۀ اسباب‌بازیِ نسبتاً بزرگ برخورد کند و تمام اسباب اساسیه داخلش را به هم بریزد. بلیندا نفسش را از بینی و با حرص بیرون داد. خانۀ عروسکی که پدرش در روز تولدش برایش خریده بود هنوز در گوشه‌ای از اتاقش قرار داشت و تبدیل به اساسیۀ مهمِ داخل اتاقش شده بود. بلیندا به تخت ستون‌دار نزدیک شد. سرنلا زیر ملحفۀ نرم مچاله شده بود و موهای مشکی و وزوزی‌اش بر روی تخت پریشان بود. خودش هم پریشان بود و مادرش از دیدن چنین چیزی غمگین بود.
بلیندا دامنِ سپیدش را که او را بیشتر به فرشتگان تشبیه کرده بود، جمع کرد و بر روی تخت نشست. تصمیم گرفت موهای دخترش را نوازش کند و آن‌کار را کرد. بلیندا با نفسی بریده گفت:
- کودک که بودی همین‌گونه قهر می‌کردی.
سرنلا یکهو برگشت و به مادرش نگاه کرد. موهای مشکی‌اش را از صورتش کنار زد و با تعجب گفت:
- مادرجان من با شما قهر نیستم، هیچ‌گاه با شما قهر نخواهم کرد.
سرنلا مادرش را دوست داشت. بسیار هم دوست داشت. می‌خواست تمام دنیا برعلیه او باشد؛ اما مادر و پدرش در کنارش باشند. دلیل تمام رفتارها و ناراحتی‌های آن‌ شبش والدینش نبودند؛ خودش بود، خودش و ماریسی. سرنلا مدام به خود ناسزا می‌گفت که چرا از آن‌ها سرپیچی کرده. یا چرا دلش می‌خواست با آقای هانت بیشتر صحبت کند و حتّی از ماریسی هم بیشتر به او نزدیک شود؟ اصلاً شاید دلیل تمام آن حس‌ها و رفتارها آن پسر بود؟
بلیندا با تمام محبت سرنلا را در آ*غ*و*ش گرفت و اجازه داد دخترش همانند در پناه او باشد.
- یک بانویِ تمام عیار نباید شکست بخورد، یک بانویی همانند تو می‌بایست قوی باشد و گول سخنان دوستانش را نخورد.
سرنلا مقصود مادرش را متوجه شد. به یقین ماریسی را گفته بود. مادرش با آن‌که از گفت‌وگوی آن دو دوست خبر نداشت؛ اما انگار با یک حدس کافی بود تا تمام اهدافشان را متوجه شود. بلیندا زن باهوشی بود و همگان از ظاهر عادی و مهربان او رکب می‌خوردند.
سرنلا نگاهش را به مادرش دوخت و با ابروهایی گِره خورده گفت:
- اما ماریسی می‌خواست حالم را بهتر کند، او حتّی لباس و دامنی زیبا بر تنم کرد.
- و با همۀ آن‌ها بهتر شدی؟

نشدم. می‌خواست این‌ را بگوید. او بهتر نشده بود، انگار حتّی بدتر حس عجیبی نسبت به قبل داشت. دلیل آن حس بد آن بود که ماریسی چیزهایی را به او نگفته بود. دربارۀ آن همه دوست در سالن ر*ق*ص و پسرجوانی که یک‌سال او را می‌شناخته. سرنلا نمی‌خواست از ماریسی دور شود. او را دوست داشت و در تمام مدت همانند خواهر بودند.
سرنلا تمام نگرانی و ناراحتی‌اش را سرکوب کرد و مادرش ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش زد و اجازه داد تا شب شلوغی را که تا کنون داشته تمام کند.

کد:
بلیندا در زیباترین و چشم‌گیرترین حالتش به جلو آمد و به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانت بی‌درنگ تعظیمی درخورِ یک بانو کرد. گویا بلیندا با نگاه و رفتارهایش او را مجبور کرده بود؛ حتّی اگر آن پسر در قصر زندگی می‌کرد. پدرش آهسته کمی عقب‌تر از بلیندا ایستاد و او نیز در انتظار تعظیم آقای هانت ماند، و اما پسر باز هم تعظیم کرد. سرنلا حس عجیب و ناخوش‌آیندی نسبت به خودش داشت. گمان می‌کرد مقصر تمام آن اتفاقات خودش است. با آن‌که به خوبی خشم مادرش را حس می‌کرد؛ اما بلیندا تاکنون رفتار خشونت‌باری از خودش نشان نداده بود. هوبرت نگاهی سرتاسر به راهرو انداخت و گفت:

- این راهرو هنوز هم تغییری نکرده است.

ماریسی با دستپاچگی لبخند زد و خنده‌ای عجیب از گلویش بیرون آمد. پس والدینش این راهرو را دیده بودند، به یقین از سالن ر*ق*ص که جوانان پوشیده با نقاب در آن‌جا خوش می‌گذراندند هم با خبر بودند.

دوست صمیمی سرنلا نگاه‌های کوتاهی به آقای هانت انداخت. چه کار اشتباهی؛ زیرا بلیندا نگاه ماریسی را دنبال کرد و سرانجام به پسرجوان نگاه کرد. آقای هانتِ عجیب به سرنلا خیره شده بود. هیچ چیز اشتباه‌تر و بدتر از این نمی‌شد.

بلیندا با لبخند دستش را دراز کرد و با مهر به دخترش خیره شد.

- باید به خانه برویم.

سرنلا نمی‌خواست. با خود گفت: «نمی‌خواهم.» شرمنده بود، غمگین و از خودش متنفر بود که خانواده‌اش را باری دیگر از خود ناامید کرد. درست است، او لایق تنبیه بود، لایق هرگونه بیرون نرفتن‌ها از اتاقش و نخوردن خوراک‌ها و کیک‌های موردعلاقه‌اش و یا شاید دوختن تصاویر گل بر روی صدها کوسن. ولی دلش نمی‌خواست به خانه برود، نه اکنون که با آقای هانت آشنا شده بود. ولی اصلاً مگر آقای هانت که بود؟ دوست یک‌سالۀ دوست صمیمی‌اش. دلش می‌خواست در کاخ چاپمن بماند و دربارۀ رابطۀ ماریسی و آقای هانت سر درمی‌آورد.

سرنلا بی‌ادب نبود، مادرش در تربیت او سنگ‌تمام گذاشته بود و حتماً با دیدن دخترش در چنین میهمانی شرمسار گشته بود. دخترک انگشت‌های لرزانش را بالا برد و گفت:

- ما... مادر جان، برایتان توضیح می‌دهم... .

حرفش توسط صبرِ لبریز شدۀ مادرش قطع شد.

- باید به خانه برویم دختر زیبایم!

سرنلا حرفش را خورد. به گونه‌ا‌ی که دیگر نتوانست از ماریسی خداحافظی کند و یا بخواهد با آقای هانت بیشتر صحبت کند. برای لحظه‌ای گمان کرده بود دارد عادت می‌کند و گفت‌وگو را یاد می‌گیرد؛ اما در اشتباه بود. میهمانی ماریسی فقط تا حدّی سرنلا را خوش‌حال کرده بود.



***



سرنلا و خانواده‌اش که رفتند، آقای هانت دست به س*ی*نه رفتن آن‌ها را تماشا کرد. راه رفتن سرنلا را به خوبی نگاه کرد. و البته موهایش را، موهای مشکی‌اش که مجعد بودند و کمی پایین‌تر از شانه‌هایش بودند.

پسرجوان سرش را کج کرد و به ماریسی نگاه کرد.

- چه اتفاقی افتاد؟

ماریسی سرش را تکان داد و با افسوس گفت:

- پدر و مادرش نسبت به او بسیار حساس هستند. و حالا سرنلا به آن‌ها دروغ گفته بود، من هم همان‌طور.

و پسرجوان باری دیگر رفتن دخترک را با نگاهش دنبال کرد.



***



در کالسکه‌ی زرشکی بودند و سرنلا ناخن‌هایش را از نگرانی داخل صندلی مخمل فرو کرده بود. پدر و مادرش تمام راه را سکوت کرده بودند و انگار قصد نداشتند ار دخترش بپرسند: «حالت چطور است؟» یا بگوید که قضیۀ خواستگاری تو را رنجانده است؟ سرنلا انتظار داشت بپرسند: «چرا به چنین میهمانی رفتی؟ آن هم بدون اجازه؟» بلیندا او را به میهمانی‌های زیادی برده بود که بعضی از خواستگاران هم همان‌جا پیدا می‌شدند، سرنلا به یقین عاشق هیچ‌کدامشان نشده بود.

پس از آن که به کاخ سپید و زیبای بارکر رسیدند، سرنلا از کالسکه پیدا شد و این‌بار هم کسی صحبت نکرد. گویا حتّی کالسکه‌‌چیِ جوان هم قسم خورده بود تا حرفی نزد و به سرنلا عذاب وجدان بیشتری بدهند.

در کاخ، برتا دست به س*ی*نه تمام کارهای او را زیر نظر داشت و مارتا دلش می‌خواست با سرنلا صحبت کند و حالش را بهتر کند؛ اما دخترک در تنبیه به سر می‌برد و والدینش از او بسیار خشمگین بودند. معمولاً در کاخ بارکر جایی برای دروغ نبود. سرنلا جزو دخترهایی بود که هوبرت و بلیندا بسیار دوستش داشتند و همیشه این را به او می‌گفتند. به یقین اکنون که دیدند سرنلا آن‌گونه به همۀ‌شان دروغ گفته است بسیار آزرده‌خاطر شده بودند. حتّی خود سرنلا نیز از خودش شرمسار بود.

سرنلا شام نخورد. به جای آن مادرش به اتاق آمد. بدون پدرش و هیچ خدمتکاری، همراه با یک سینی پر از خوراک. شاید با دخترش یک صحبت ساده و مادر دختری داشت، بدون خدم و هشم و تشریفات؛ فقط او و دخترش.

بلیندا اتاق نیمه‌روشن دخترش را از نظر گذارند. سینی را که بر روی آن تکّه‌ای مرغ، انگور یاقوتی و سُس سپید بود، بر روی میزِ گِرد و کوچک که پایین‌تر از تختش قرار داشت، گذاشت. به لبه‌ی پنجره نزدیک شد و پردۀ مخمل صورتی را کمی به عقب کشاند تا نور مهتاب را ببیند. هنگامِ نزدیک شدنش به سرنلا، کمی نمانده بود به خانۀ اسباب‌بازیِ نسبتاً بزرگ برخورد کند و تمام اسباب اساسیه داخلش را به هم بریزد. بلیندا نفسش را از بینی و با حرص بیرون داد. خانۀ عروسکی که پدرش در روز تولدش برایش خریده بود هنوز در گوشه‌ای از اتاقش قرار داشت و تبدیل به اساسیۀ مهمِ داخل اتاقش شده بود. بلیندا به تخت ستون‌دار نزدیک شد. سرنلا زیر ملحفۀ نرم مچاله شده بود و موهای مشکی و وزوزی‌اش بر روی تخت پریشان بود. خودش هم پریشان بود و مادرش از دیدن چنین چیزی غمگین بود.

بلیندا دامنِ سپیدش را که او را بیشتر به فرشتگان تشبیه کرده بود، جمع کرد و بر روی تخت نشست. تصمیم گرفت موهای دخترش را نوازش کند و آن‌کار را کرد. بلیندا با نفسی بریده گفت:

- کودک که بودی همین‌گونه قهر می‌کردی.

سرنلا یکهو برگشت و به مادرش نگاه کرد. موهای مشکی‌اش را از صورتش کنار زد و با تعجب گفت:

- مادرجان من با شما قهر نیستم، هیچ‌گاه با شما قهر نخواهم کرد.

سرنلا مادرش را دوست داشت. بسیار هم دوست داشت. می‌خواست تمام دنیا برعلیه او باشد؛ اما مادر و پدرش در کنارش باشند. دلیل تمام رفتارها و ناراحتی‌های آن‌ شبش والدینش نبودند؛ خودش بود، خودش و ماریسی. سرنلا مدام به خود ناسزا می‌گفت که چرا از آن‌ها سرپیچی کرده. یا چرا دلش می‌خواست با آقای هانت بیشتر صحبت کند و حتّی از ماریسی هم بیشتر به او نزدیک شود؟ اصلاً شاید دلیل تمام آن حس‌ها و رفتارها آن پسر بود؟

بلیندا با تمام محبت سرنلا را در آ*غ*و*ش گرفت و اجازه داد دخترش همانند در پناه او باشد.

- یک بانویِ تمام عیار نباید شکست بخورد، یک بانویی همانند تو می‌بایست قوی باشد و گول سخنان دوستانش را نخورد.

سرنلا مقصود مادرش را متوجه شد. به یقین ماریسی را گفته بود. مادرش با آن‌که از گفت‌وگوی آن دو دوست خبر نداشت؛ اما انگار با یک حدس کافی بود تا تمام اهدافشان را متوجه شود. بلیندا زن باهوشی بود و همگان از ظاهر عادی و مهربان او رکب می‌خوردند.

سرنلا نگاهش را به مادرش دوخت و با ابروهایی گِره خورده گفت:

- اما ماریسی می‌خواست حالم را بهتر کند، او حتّی لباس و دامنی زیبا بر تنم کرد.

- و با همۀ آن‌ها بهتر شدی؟

نشدم. می‌خواست این‌ را بگوید. او بهتر نشده بود، انگار حتّی بدتر حس عجیبی نسبت به قبل داشت. دلیل آن حس بد آن بود که ماریسی چیزهایی را به او نگفته بود. دربارۀ آن همه دوست در سالن ر*ق*ص و پسرجوانی که یک‌سال او را می‌شناخته. سرنلا نمی‌خواست از ماریسی دور شود. او را دوست داشت و در تمام مدت همانند خواهر بودند.

سرنلا تمام نگرانی و ناراحتی‌اش را سرکوب کرد و مادرش ب*وسه‌ای بر روی پیشانی‌اش زد و اجازه داد تا شب شلوغی را که تا کنون داشته تمام کند.
#پارت10
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
چند روزی گذشت. بیشتر از چهار روز و کمتر از یک‌ هفته ماریسی را ملاقات نکرد. به پیشنهاد مادرش می‌بایست کمی از او دور می‌ماند تا دیگر مشکلی پیش نیاید. بلیندا مادر ماریسی را بیشتر از خواهرش دوست داشت؛ اما دلش نمی‌خواست بچه‌ی خودش و بهترین دوستش با یک‌دیگر مشکل پیدا کنند.
پس بهترین کار آن بود که از یک‌دیگر فاصله بگیرند تا دوباره همانند قبل شوند. در تمام این مدت، سرنلا درحال یادگیریِ ر*ق*ص و چگونه صحبت کردن به زبان فیِری‌ها1 بود. به عقیده پدر و مادرش که تاجرانی ماهر بودند، می‌بایست دخترشان نیز همانند خودشان سخن گفتن به زبان‌های مختلف را یاد بگیرد. هرچند دختری که در خانوادۀ تاجران به دنیا آمده بود و بزرگ شده بود، هیچ‌گاه خارج از سرزمینِ کَوِل‌یر نرفته بود. برخلاف آن، برتا کَوِل‌یر را به خوبی می‌شناخت و در نوجوانی‌اش کارهای زیادی کرده بود. با این‌حال وضعیت مارتا نیز مانند سرنلا بود، خیلی چیزها را ندیده بود و تجربه نکرده بود.
به عبارتی خانواده‌اش فقط او را آماده کرده بودند تا در هنگامی که با همسرش به خارج از کول‌یر سفر می‌کنند چیزی بَلد باشد تا همسرش به او در دانایی‌اش افتخار کند.
در آن چهار روز و پس از میهانی ماریسی که در روز تعطیلی بود، خانوادۀ بارکر با فرزندانشان به دو میهمانی دیگر رفته بودند. یکی از آن‌ها آقای بوفِرت2 بود که او هم همانند هوبرت یک تاجر ماهر بود. آقای بوفرت در بیشتر مواقع با خانوادۀ بارکر به سفرهای تجاریشان می‌رفت و به آن‌ها در موارد دیگر کمک می‌رساند. میهمانی دیگری که به آن دعوت شده بودند توسط آقای سیمور3 بود. او یک مرد نظامی بود که در جوانی‌اش سعادت این را داشته تا با ناطورها به سفر برود و با ایزد تاریکی مبارزه کند. در آن مبارزه از تیمِ آقای سیمور فقط خود او زنده ماند. در بیشتر مواقع او داستان‌هایی از صح*نه مبارزه و جنگ را تعریف می‌کرد که سرنلا به خوبی همه را حفظ شده بود. بیشتر میهمانی‌ها و مراسم‌هایی که او می‌گرفت از جدیت فراوانی برخوردار بود؛ اما همانند جشن‌های دیگر ش*ر*اب و خوراک فراوان بر روی میزها خودنمایی می‌کرد و میهمانانش می‌توانستند برقصند. آقای سیمور مَرد دلسوز و مهربانی بود_برخلاف شخصیت بسیار جدی‌اش و چیزهایی که از سَر گذارنده بود_با سرنلا و خواهرانش همیشه خوب برخورد می‌کرد و هنگامی که آن‌ها را می‌دید برایشان هدیه‌های زیبا و گران‌بها می‌خرید. مانند امشب که سرنلا این‌بار دو آویزِ گوش و یک ‌گردنبد از الماسِ صورتی_این نوع از الماس کمیاب‌ترین نوع سنگ در معادن بود_از او هدیه گرفته بود.
سرنلا در آن مدت چیزهای زیادی یاد گرفت. گویا رفتنش به آن میهمانی به او درس عبرتی داده بود
با آن‌که کم‌تر از یک‌هفته از آن میهمانی می‌گذشت، سرنلا گاهی به یاد آقای هانت می‌افتاد. مخصوصاً مواقعی که به بسترخواب می‌رفت و زمان اضافی برای فکر کردن به آن را پیدا می‌کرد. آن هم در وضعیتی که بالشت ابریشمی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفته و به کمر دراز کشیده. گاهی با خود می‌گفت «ای کاش بدون نقاب او را ملاقات می‌کردم.» در آن چند روز هنگامی که بیرون از کاخ می‌رفت نگاهش به دنبال پسری با موهای مشکی و چشمان کهربایی می‌گشت؛ اما نبود. گویا هیج آقای هانتی وجود نداشت.
دخترک به هیچ عنوان قرار نبود چنین موضوعی را به خواهرانش بگوید. مارتا و برتا نخود در د*ه*ان نمی‌خیساندند و به عبارتی اصلاً راز نگهدار خوبی برای سرنلا نبودند.
دیگر از یک‌هفته گذشته بود. سرنلا هفته‌ها را با کلاس‌های گلدوزی، نقاشی و یادگیری زبانِ فیری‌ها گذارنده بود. اکنون می‌توانست به زبان فیری‌ها دست‌وپا شکسته صحبت کند و با آن‌ها گفت‌گو داشته باشد.
هرچند که بنظر می‌رسید او هیچگاه قرار نیست به فیری‌لند1 برود و صرفاً زبانشان را یادگرفته است. سرنلا علاقۀ زیادی به فیری‌لند دارد: به آدم‌ها و موجودات عجیب و سرزمین رازآلودش حس خوبی داشت. حتّی گاهی گمان می‌کرد به آن‌جا تعلق دارد. دخترک امید دارد یک روزی به آن‌جا می‌رود. حتّی شده است ازدواج کند؛ زیرا شوهرش را متقاعد می‌کند برای سفر به آن‌جا روند.
دیگر کمی نمانده بود به ماه جدیدی از تابستان وارد شوند که هوا در آن همانند کوره گرم و د*اغ بود. سرنلا یک‌ماه ماریسی را ملاقات نکرده بود. طولانی‌ترین مدتی بود که از او دور مانده بود و خودش از این فاصله متعجب بود. باورش نمی‌شد یک‌ روزی از دوست صمیمی‌اش آن‌قدر فاصله بگیرد. در این مدت ماریسی نیز سراغی از او نگرفته بود و حتّی برای او نامه‌ای ننوشته بود. سرنلا گمان می‎کرد از او یک عذرخواهی تلبکار است. فکر می‌کرد ماریسی می‌بایست به نزدش بیاید و از او درباره‌ی دروغ‌ها و چیزهای ناگفته پوزش بخواهد: به خصوص دربارۀ آقای هانت.
دخترک حتّی دیگر آقای هانت را تا حدودی از یاد برده بود. داشت کم‌کم مشخصات ظاهریِ او را از یاد می‌برد. مانند آن‌که هرگز وجود نداشته و به احتمال زیاد آقای هانت نیز او را از یاد برده بود. سرنلا بعید می‌دانست باز هم او را ملاقات کند و شانس این را داشته باشد که یک بار دیگر با او صحبت کند.





مشاهده فایل‌پیوست 42528

#پارت12
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
ناطوران با حیرت به اطراف نگاه می‌کردند، آنچه که رو به‌ روی آن‌ها قرار داشت گویِ بزرگی بود که محورهای چرخانِ اطرافش آن را محاصره کرده بودند و در پایینِ آن حوضچه‌ای به رنگ طلایی بود. سالن بزرگی که از این شئ بزرگ و عجیب مراقبت می‌کرد دارای گنبدی بود که بالای آن حفره‌ای خالی برای عبور نور وجود داشت. لورا مستقیم به سمت آن شئ حرکت کرد. پادشاه که متوجه چهره پرسشگر آن‌ها شده بود شروع کرد به توضیح دادن، به سمت لورا حرکت کرد و گفت:
- در سرتاسر جهان اتفاق‌های عجیبی رخ می‌دهد و مردم همیشه به کمک نیاز دارند، "نیوس" به شما کمک می‌کند که به صحولت از اتفاق‌های اطرافتان با خبر شوید.
اِدوارد که برای اولین بار بود چنین چیزی را می‌دید با هیجان گفت:
- این واقعا فوق‌العادس!
جک و دیوید همراه با آنا به حرکت افتادند و تصمیم گرفتند که از نزدیک "نیوس" را نگاه کنند. محورِ آهنینی که اطراف گوی وجود داشت با ظرافت دقیق و خاصی طراحی و درست شده بود. آنا به حوضچه‌ای که پایین آن قرار داشت نگاه کرد. حوضچه عاری از آب و مایعِ خاصی بود، درواقع همانند چاهی بود که انتهایی نداشت و تا چشم کار می‌کرد نور و روشنایی بود. نگهبانان به دنبال علتی برای این پدیده بودند که همان موقع پادشاه به نجات آن‌ها آمد و گفت:
- "سپید چال" به شما کمک می‌کند تا به راحتی به مقصد خود برسید.
لورا کمرش را خم کرد تا بهتر ببیند. آنا و باقیِ ناطوران نیز از او تقلید کردند. برخلاف تمام سیاه چال‌ها، سپید چال زیباتر و نورانی‌تر بود؛ به همین علت بود که به آن سپید چال می‌گفتند. دیوید آب دهانش را جمع و آن را به سمت سپید چال پرتاب کرد. منتظر شنیدن صدایی از برخوردش با انتهای سپید چال بود؛ اما هیچ صدایی به گوشش نرسید! پادشاه که از این کارِ دیوید جا خورده بود با خنده گفت:
- پسرجان... هیچ انتهایی ندارد؛ درواقع انتهایش مقصدیست که انتخاب می‌کنید.
جک با همان شگفتی سوالش را پرسید:
- منظو... منظورتان چیست؟!
پادشاه چند قدم به سپیدچال نزدیک شد و گفت:
- فقط کافیست مقصدی را که می‌خواهید مطرح کنید، آن وقت سپید چال به راحتی پیدا می‌کند. بگذارید برایتان مثالی بزنم.
دستانش بالا برد و با لحنی امری به نیوس گفت:
- بنای اِستون هنج¹!
گوی و محورهای آهنین شروع به حرکت کردند. گوی ایستاد و مکانی را اِستون هِنج در آن واقع شده بود را در نقشه‌اش نشان داد. همان لحظه انتهای سپید‌ چال همانند بخاری غلیظ حرکت کرد و تصویری را به خود گرفت. آن تصویر همان مقصدی بود که پادشاه گفته بود. ناطوران با حیرتِ تمام به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت نگاه کردند. تصویر بسیار واقعی بود. نقاشی یک جادوی خیالی نبود، به راستی اِستون هِنج بود که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت. دیوید یک قدم به سپید چال نزدیک شد، پیدا بود که بسیار شگفت‌زده شده بود. همان‌لحظه پرنده‌ای سپید نزدیک به سپید چال شد و از طریق آن به داخل سان آمد. لورا با شگفتی به پرنده سرگردان نگاه کرد. جک و اِدوارد با حالتی دستپاچه به پرنده نگاه می‌کردند، نمی‌دانستند که باید او را شکار کنند یا به حال خودش بگذارند؟ همان لحظه پرنده آرام‌آرام به بالا پرواز کرد و از حفره خالیه گنبد به بیرون رفت. آنا به پادشاه گفت:
- علاوه‌ بر آن‌که ما توان دیدن و رفتن به آن‌جا را داریم هرچیزی که از آن‌جا باشد هم می‌تواند به این‌جا بیاید؟!
- البته، به همان دلیل است که باید مراقب باشید و هر مقصدی را اعلام نکنید.
دیوید و اِدوارد با حالتی پرسشگرانه به یک‌دیگر نگاه کردند و بعد دوباره نگاهشان را به اِستون هِنج دادن.
- سپید چال، بسته شو!
بناگاه تصویری که روبه‌روی آن‌ها بود به دستور پادشاه ناپدید و دوباره بخار غلیظ نمایان شد. ناطوران با اعتراض به سپید چال نگاه کردند.
- هیچ‌گاه مکانی را که ایزدِ نابودی در آن‌واقع است رو اعلام نکنید.
جوانان متوجه نگرانیِ پادشاه ویلیام شدند. درواقع آن‌ها از مکان او بی‌خبر بودند. پادشاه با یک اشاره کوچک از ناطوران خواست تا از سالن خارج شوند. پس از خارج شدن تمام ناطوران، پادشاه ورودیِ کوچک را بست. سپس برگشت و خطاب به آن‌ها گفت:
- تنها کسانی که اجازه ورود را دارند خودِ شما هستید، من هم دیگر وارد اینجا نخواهم شد.
سپس پادشاه ویلیام به طرف خروجی کاخ حرکت کرد و ناطوران نیز او را دنبال کردند. آن‌ها دیگر ترسی از قدم برداشتن بر روی زمین کریستالی نداشتند. بعد از رسیدن به ورودی، پادشاه سوار بر کالسکه شد. سرش را بیرون آورد و گفت:
- امیدوارم به کاختان عادت کنید!
با صدای برخورد شلاق به ب*دن اسب، کالسکه به حرکت افتاد و ناطوران با نگاهشان محو شدنِ ذره ذره‌ی کالسکه را از دور تماشا کردند.

1. tonehenge: یک بنای تاریخی که یکی از معروفترین سازه‌های ماقبل تاریخ در دنیاست و در ن*زد*یک*ی ویلشایر انگلیس واقع شده.
c91e3b6256f0b86071c9f2322b04f072_w1c6.jpg

کد:
ناطوران با حیرت به اطراف نگاه می‌کردند، آنچه که رو به‌ روی آن‌ها قرار داشت گویِ بزرگی بود که محورهای چرخانِ اطرافش آن را محاصره کرده بودند و در پایینِ آن حوضچه‌ای به رنگ طلایی بود. سالن بزرگی که از این شئ بزرگ و عجیب مراقبت می‌کرد دارای گنبدی بود که بالای آن حفره‌ای خالی برای عبور نور وجود داشت. لورا مستقیم به سمت آن شئ حرکت کرد. پادشاه که متوجه چهره پرسشگر آن‌ها شده بود شروع کرد به توضیح دادن، به سمت لورا حرکت کرد و گفت:
- در سرتاسر جهان اتفاق‌های عجیبی رخ می‌دهد و مردم همیشه به کمک نیاز دارند، "نیوس" به شما کمک می‌کند که به صحولت از اتفاق‌های اطرافتان با خبر شوید.
اِدوارد که برای اولین بار بود چنین چیزی را می‌دید با هیجان گفت:
- این واقعا فوق‌العادس!
جک و دیوید همراه با آنا به حرکت افتادند و تصمیم گرفتند که از نزدیک "نیوس" را نگاه کنند. محورِ آهنینی که اطراف گوی وجود داشت با ظرافت دقیق و خاصی طراحی و درست شده بود. آنا به حوضچه‌ای که پایین آن قرار داشت نگاه کرد. حوضچه عاری از آب و مایعِ خاصی بود، درواقع همانند چاهی بود که انتهایی نداشت و تا چشم کار می‌کرد نور و روشنایی بود. نگهبانان به دنبال علتی برای این پدیده بودند که همان موقع پادشاه به نجات آن‌ها آمد و گفت:
- "سپید چال" به شما کمک می‌کند تا به راحتی به مقصد خود برسید.
لورا کمرش را خم کرد تا بهتر ببیند. آنا و باقیِ ناطوران نیز از او تقلید کردند. برخلاف تمام سیاه چال‌ها، سپید چال زیباتر و نورانی‌تر بود؛ به همین علت بود که به آن سپید چال می‌گفتند. دیوید آب دهانش را جمع و آن را به سمت سپید چال پرتاب کرد. منتظر شنیدن صدایی از برخوردش با انتهای سپید چال بود؛ اما هیچ صدایی به گوشش نرسید! پادشاه که از این کارِ دیوید جا خورده بود با خنده گفت:
- پسرجان... هیچ انتهایی ندارد؛ درواقع انتهایش مقصدیست که انتخاب می‌کنید.
جک با همان شگفتی سوالش را پرسید:
- منظو... منظورتان چیست؟!
پادشاه چند قدم به سپیدچال نزدیک شد و گفت:
- فقط کافیست مقصدی را که می‌خواهید مطرح کنید، آن وقت سپید چال به راحتی پیدا می‌کند. بگذارید برایتان مثالی بزنم.
دستانش بالا برد و با لحنی امری به نیوس گفت:
- بنای اِستون هنج¹!
گوی و محورهای آهنین شروع به حرکت کردند. گوی ایستاد و مکانی را اِستون هِنج در آن واقع شده بود را در نقشه‌اش نشان داد. همان لحظه انتهای سپید‌ چال همانند بخاری غلیظ حرکت کرد و تصویری را به خود گرفت. آن تصویر همان مقصدی بود که پادشاه گفته بود. ناطوران با حیرتِ تمام به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت نگاه کردند. تصویر بسیار واقعی بود. نقاشی یک جادوی خیالی نبود، به راستی اِستون هِنج بود که روبه‌روی آن‌ها قرار داشت. دیوید یک قدم به سپید چال نزدیک شد، پیدا بود که بسیار شگفت‌زده شده بود. همان‌لحظه پرنده‌ای سپید نزدیک به سپید چال شد و از طریق آن به داخل سان آمد. لورا با شگفتی به پرنده سرگردان نگاه کرد. جک و اِدوارد با حالتی دستپاچه به پرنده نگاه می‌کردند، نمی‌دانستند که باید او را شکار کنند یا به حال خودش بگذارند؟ همان لحظه پرنده آرام‌آرام به بالا پرواز کرد و از حفره خالیه گنبد به بیرون رفت. آنا به پادشاه گفت:
- علاوه‌ بر آن‌که ما توان دیدن و رفتن به آن‌جا را داریم هرچیزی که از آن‌جا باشد هم می‌تواند به این‌جا بیاید؟!
- البته، به همان دلیل است که باید مراقب باشید و هر مقصدی را اعلام نکنید.
دیوید و اِدوارد با حالتی پرسشگرانه به یک‌دیگر نگاه کردند و بعد دوباره نگاهشان را به اِستون هِنج دادن.
- سپید چال، بسته شو!
بناگاه تصویری که روبه‌روی آن‌ها بود به دستور پادشاه ناپدید و دوباره بخار غلیظ نمایان شد. ناطوران با اعتراض به سپید چال نگاه کردند.
- هیچ‌گاه مکانی را که ایزدِ نابودی در آن‌واقع است رو اعلام نکنید.
جوانان متوجه نگرانیِ پادشاه ویلیام شدند. درواقع آن‌ها از مکان او بی‌خبر بودند. پادشاه با یک اشاره کوچک از ناطوران خواست تا از سالن خارج شوند. پس از خارج شدن تمام ناطوران، پادشاه ورودیِ کوچک را بست. سپس برگشت و خطاب به آن‌ها گفت:
- تنها کسانی که اجازه ورود را دارند خودِ شما هستید، من هم دیگر وارد اینجا نخواهم شد.
سپس پادشاه ویلیام به طرف خروجی کاخ حرکت کرد و ناطوران نیز او را دنبال کردند. آن‌ها دیگر ترسی از قدم برداشتن بر روی زمین کریستالی نداشتند. بعد از رسیدن به ورودی، پادشاه سوار بر کالسکه شد. سرش را بیرون آورد و گفت:
- امیدوارم به کاختان عادت کنید!
با صدای برخورد شلاق به ب*دن اسب، کالسکه به حرکت افتاد و ناطوران با نگاهشان محو شدنِ ذره ذره‌ی کالسکه را از دور تماشا کردند.
[HR][/HR]
1. tonehenge: یک بنای تاریخی که یکی از معروفترین سازه‌های ماقبل تاریخ در دنیاست و در ن*زد*یک*ی ویلشایر انگلیس واقع شده.
#پارت13
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
پس از رفتن پادشاه ویلیام، ناطوران به داخل کاخ برگشتند. در آن کاخ قرار بود کسانی زندگی کنند که هیچ‌وقت به فکرشان نمی‌رسید یک روزی ناطور شوند و یا کنار یک‌دیگر زندگی خود را سپری کنند و این برای آن‌‍ها یعنی شروع یک زندگیِ جدید، آن هم در کاخی که تا باحال تجربه‌‌ی زندگی در آن را نداشتند.
آسمان دیگر آن آفتاب سوزان را نداشت و از عصر گذشته بود و هنگام خاموشی نزدیک‌تر می‌شدند. سایه‌ی درختان زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید و صدای گنجشکان و پرندگان کمتر از همیشه شده بود.
لورا تک نگاهی به محیط پشتی کاخ کرد. محیطِ پشتیِ کاخ دارای حوضچه، درختان و گل‌ها ‌بود. آن‌جا انواع گل‌هایی بود که حتی بعضی از آن‌ها هنوز فصلِ رشدشان نرسیده بود و به همین علت این باغ‌ را شگفت‌انگیزتر کرده بود. این یک حقیقت بود که لورا می‌توانست برای مدت طولانی آن‌جا زندگی کند؛ زیرا همیشه عاشق گل‌ها و درختان بود و می‌توانست مدت‌ها با آنها سخن بگوید آن هم بدون آن‌که از آن کار خسته شود. دوستانش به همین امر او را در مدرسه به تمسخر می‌گرفتند. از نظر آن‌ها علاوه‌بر چهره‌ی او، هوش و علاقه لورا کاملاً عجیب و غریب بود و چنین ویژگی‌هایی برایشان غیرقابل درک بود. لورا کودکی بود که به جای آن‌که با همسن‌های خود بازی و دوست پیدا کند، معمولا درگیر رسیدگی به گل‌های کاخشان بود یا درحال خواندن کتاب‌هایی بود که مادرش از شرق برای او ‌می‌آورد.
ناطوران باری دیگر به سقف و ستون‌های طویل نگاه کردند، باورشان نمی‌شد که قرار است در چنین جایی زندگی کنند. آنا همیشه گمان می‌کرد در کاخِ مادر و پدرش می‌ماند و پس از ازدواج آن‌جا را ترک خواهد کرد؛ اما اکنون همه چیز عوض شده بود. زندگی همان چیزیست که فکرش رو نمی‌کنی.
اِدوارد مستقیماً به سمت اتاقش رفت و دیوید نیز از او تقلید کرد. آنا به لورا نگاه کرد و با هیجان گفت:
- من هم به اتاقم می‌روم، می‌خواهم ببینم چه شکلی‌ست، تو هم به اتاقت برو!
لورا لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس دامنش را بالا گرفت، در حال رفتن بود که ناگاه یاد فردی افتاد که پشت اوست. دخترک سر تا پای پسرِ جوان را برانداز کرد. جک مشغول دیدن سقف بود، هنوز از دیدنشان سیر نشده بود و یا شاید هم کاری به جز این نداشت و درحال سرگرم کردن خود بود. دختر جوان سرش را برگرداند و به راه خود ادامه داد. با خود گمان می‌کرد که چون او مَرد است با تنهایی مشکلی ندارد. اکنون تنها جک بود و سقفی که به آن خیره شده بود. سقفی که دارای نقاشی‌های خدایان، فرشتگان و نگهبانان بود و در مقابل آنها دشمنان و اهریمن‌هایی که به دست ناطوران شکست خورده بودند. جک با خود اندیشید که آیا ممکن است یک روزی نقاشیه آن‌ها کشیده شود؟ نقاشی‌های حماسی از ناطورن جدید و دو زنی که هیچ‌کس به فکرش خطور نمی‌کرد که ناطور شوند. این‌بار تاریخ به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد، این‌بار داستانی وجود داشت که تبدیل به افسانه می‌شد.
جک پس از رویا پردازی‌هایِ بی شمار به سمت اتاق خود حرکت کرد. سپس بعد از سپری کردن پله‌های کریستالی دستی بر عنصرش کشید. به دنبال رنگی بود که با عنصرش هم‌خوانی داشته باشد. رنگ درها کمرنگ بود و با سفید آمیخته شده بودند تا با فضای درخشانِ کاخ یکی باشند. سپس اتاقش را پیدا کرد. هنگام باز کردن دَربِ اتاق ناگهان ایستاد. اتاقِ سمت راستش اتاق لورا بود، همان لحظه لبخندِ محوی بر روی صورتش نمایان شد. ناگهان به خودش آمد، تکانی به سرش داد و به سرعت پلک زد. نمی‌دانست به چه علت و برای چی خوشحال بود. سپس با همان لبخندی که سعی در خلاص شدنش داشت به اتاق خود رفت.
همه چیز برای او زیبا بود، حتی اگر آن زیبایی یک اشتباه باشد.
روز نزدیک به پایان خود بود. آفتاب به غروبش رسیده بود و سایه‌ی درختان بلندتر شده بودند. لورا دستانش را بر روی قرنیز کریستالیِ پنجره گذاشت. سرش را خم کرد و بر روی دستانش نهاد. با آن‌که باید می‌خواید ترجیح داد در حال تماشای غروب باشد. غروب تابستان واقعاٌ زیبا بود. حس عجیبی داشت. نمی‌دانست مادرش اکنون در حال انجام چه کاریست، با آن‌که همان امروز از او جدا شده بود ولی بازم به فکرش بود. لبخندی زد و به گل ها نگریست، برای او همه چیز محشر بود. به آن شرط که همه در امان
باشند.
کد:
پس از رفتن پادشاه ویلیام، ناطوران به داخل کاخ برگشتند. در آن کاخ قرار بود کسانی زندگی کنند که هیچ‌وقت به فکرشان نمی‌رسید یک روزی ناطور شوند و یا کنار یک‌دیگر زندگی خود را سپری کنند و این برای آن‌‍ها یعنی شروع یک زندگیِ جدید، آن هم در کاخی که تا باحال تجربه‌‌ی زندگی در آن را نداشتند.
آسمان دیگر آن آفتاب سوزان را نداشت و از عصر گذشته بود و هنگام خاموشی نزدیک‌تر می‌شدند. سایه‌ی درختان زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید و صدای گنجشکان و پرندگان کمتر از همیشه شده بود.
لورا تک نگاهی به محیط پشتی کاخ کرد. محیطِ پشتیِ کاخ دارای حوضچه، درختان و گل‌ها ‌بود. آن‌جا انواع گل‌هایی بود که حتی بعضی از آن‌ها هنوز فصلِ رشدشان نرسیده بود و به همین علت این باغ‌ را شگفت‌انگیزتر کرده بود. این یک حقیقت بود که لورا می‌توانست برای مدت طولانی آن‌جا زندگی کند؛ زیرا همیشه عاشق گل‌ها و درختان بود و می‌توانست مدت‌ها با آنها سخن بگوید آن هم بدون آن‌که از آن کار خسته شود. دوستانش به همین امر او را در مدرسه به تمسخر می‌گرفتند. از نظر آن‌ها علاوه‌بر چهره‌ی او، هوش و علاقه لورا کاملاً عجیب و غریب بود و چنین ویژگی‌هایی برایشان غیرقابل درک بود. لورا کودکی بود که به جای آن‌که با همسن‌های خود بازی و دوست پیدا کند، معمولا درگیر رسیدگی به گل‌های کاخشان بود یا درحال خواندن کتاب‌هایی بود که مادرش از شرق برای او ‌می‌آورد.
ناطوران باری دیگر به سقف و ستون‌های طویل نگاه کردند، باورشان نمی‌شد که قرار است در چنین جایی زندگی کنند. آنا همیشه گمان می‌کرد در کاخِ مادر و پدرش می‌ماند و پس از ازدواج آن‌جا را ترک خواهد کرد؛ اما اکنون همه چیز عوض شده بود. زندگی همان چیزیست که فکرش رو نمی‌کنی.
اِدوارد مستقیماً به سمت اتاقش رفت و دیوید نیز از او تقلید کرد. آنا به لورا نگاه کرد و با هیجان گفت:
- من هم به اتاقم می‌روم، می‌خواهم  ببینم چه شکلی‌ست، تو هم به اتاقت برو!
لورا لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس دامنش را بالا گرفت، در حال رفتن بود که ناگاه یاد فردی افتاد که پشت اوست. دخترک سر تا پای پسرِ جوان را برانداز کرد. جک مشغول دیدن سقف بود، هنوز از دیدنشان سیر نشده بود و یا شاید هم کاری به جز این نداشت و درحال سرگرم کردن خود بود. دختر جوان سرش را برگرداند و به راه خود ادامه داد. با خود گمان می‌کرد که چون او مَرد است با تنهایی مشکلی ندارد. اکنون تنها جک بود و سقفی که به آن خیره شده بود. سقفی که دارای نقاشی‌های خدایان، فرشتگان و نگهبانان بود و در مقابل آنها دشمنان و اهریمن‌هایی که به دست ناطوران شکست خورده بودند. جک با خود اندیشید که آیا ممکن است یک روزی نقاشیه آن‌ها کشیده شود؟ نقاشی‌های حماسی از ناطورن جدید و دو زنی که هیچ‌کس به فکرش خطور نمی‌کرد که ناطور شوند. این‌بار تاریخ به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد، این‌بار داستانی وجود داشت که تبدیل به افسانه می‌شد.
جک پس از رویا پردازی‌هایِ بی شمار به سمت اتاق خود حرکت کرد. سپس بعد از سپری کردن پله‌های کریستالی دستی بر عنصرش کشید. به دنبال رنگی بود که با عنصرش هم‌خوانی داشته باشد. رنگ درها کمرنگ بود و با سفید آمیخته شده بودند تا با فضای درخشانِ کاخ یکی باشند. سپس اتاقش را پیدا کرد. هنگام باز کردن دَربِ اتاق ناگهان ایستاد. اتاقِ سمت راستش اتاق لورا بود، همان لحظه لبخندِ محوی بر روی صورتش نمایان شد. ناگهان به خودش آمد، تکانی به سرش داد و به سرعت پلک زد. نمی‌دانست به چه علت و برای چی خوشحال بود. سپس با همان لبخندی که سعی در خلاص شدنش داشت به اتاق خود رفت.
همه چیز برای او زیبا بود، حتی اگر آن زیبایی یک اشتباه باشد.
روز نزدیک به پایان خود بود. آفتاب به غروبش رسیده بود و سایه‌ی درختان بلندتر شده بودند. لورا دستانش را بر روی قرنیز کریستالیِ پنجره گذاشت. سرش را خم کرد و بر روی دستانش نهاد. با آن‌که باید می‌خواید ترجیح داد در حال تماشای غروب باشد. غروب تابستان واقعاٌ زیبا بود. حس عجیبی داشت. نمی‌دانست مادرش اکنون در حال انجام چه کاریست، با آن‌که همان امروز از او جدا شده بود ولی بازم به فکرش بود. لبخندی زد و به گل ها نگریست، برای او همه چیز محشر بود. به آن شرط که همه  در امان باشند.

#پارت14
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
آشنایی با ناشناخته‌ها

نفس‌نفس زنان و با سرعتی تمام به سمت سالن اصلی کاخ دوید. موهایش را صاف و دامن طوسی رنگش را مرتب کرد. شیشه‌های کاخ به نحوی ساخته شده بودند که آفتاب به گونه‌ای ملایم به صورت گندمی لورا برخود کند. باورش نمی‌شد در این کاخ به آن بزرگی توانست بدون حضور مادرش به خواب برود. سپس از پله‌های کریستالی پایین آمد و در مرکز سالن ایستاد. نگاهی گذرا به اطرافش کرد و سپس دوباره دامن خود را گرفت و حرکت کرد. کاخ کریستالی در صبح زیباتر و نورانی به نظر می‌رسید. به سالن غذا خوری که رسید متوجه شد که آخرین نفر است. سپس با خجالت به گل‌ها و مجسمه‌هایی که دوتادور سالن قرار داشت نگاه کرد. ناطوران نیز با لبخند به او نگاه کردند. لورا خنده‌ی ریزی کرد و آرام‌آرام به سمت آنا رفت. به طرف میزی طویل با بافتِ کریستالی که در مرکزِ سالن قرار داشت حرکت کرد. صندلی‌هایی به همان شکل و روکشی بنفش دور تا دور میز قرار داشت که چهارتا از آن‌ها توسط ‌ هم‌کارانش اِشغال شده بود. لورا در نزد دوستش نشست و آرام با لبخندی غیرطبیعی به دوستش گفت:
- برای چه من را بیدار نکردی؟
آنا نیز با همان حالتی که لورا از او سوال پرسید گفت:
- چون‌که در خواب ناز بودی!
لورا برای لحظه‌‌ای احساس تاسف می‌کرد، نه برای دوستش؛ بلکه برای خودش که نمی‌توانست آن عادت مسخره‌اش را ترک کند. ناگهان به یاد مادرش افتاد که همیشه به او می‌گفت اگر این عادتش را ترک نکند باعث آبرو ریزیِ او می‌شود. با عجله سرش را تکان داد تا حرف‌های مادرش را فراموش کند، دیگر کار از کار گذشته بود. شانه‌هایش را پایین انداخت و به صبحانه نگریست. تصمیم گرفت چشمانش را ببند و بو بکشد. بوی نان تازه هیچ‌وقت برای او تکراری نمی‌شد. صبحانه‌ی امروز شامل: تخم مرغ آب‌پز شده، نان د*اغ و تازه، مربایِ سیب و هویج و کَره می‌شد که در کنارش شیر و آبمیوه نیز وجود داشت. برای لورا سوال شده بود که چه کسی چنین صبحانه‌هایِ خوشمزه‌ایی درست و آماده کرده بود؟ نگاهی به اطراف انداخت. تازه یادش آمد که هیچ خدمتکاری آنجا نبود. دیوید بدون پرسیدن و دانستن این موضوع شروع کرد به خوردنِ صبحانه‌اش. جک که نمی‌دانست از کجا شروع کند با یک تیکه نانِ د*اغ و مربا آغاز کرد. آنا دو تخم مرغ آب‌پز شده برداشت. همان‌طور که ناطوران مشغول بودند دیوید با دهانی پر به اِدوارد گفت:
- دستت درد نکند مَرد. دیشب به درستی شام نخورده بودم، بسیار گرسنه‌ام بود.
لورا با تعجب به اِدوارد نگاه کرد. باورش نمی‌شد میزِ امروز را یک فرمانده‌ چیده باشد. او که صبح دیروز به خوبی صبحانه نخورده بود یک نان برداشت، قسمت کوچکی از کَره را بُرش داد و روی نانش گذاشت، سپس رویش را با مربایِ هویچ پوشاند و گفت:
- خیلی ممنون!
اِدوارد هم برای تشکر از آن دو با خوشحالی گفت:
- نوش جانتان!
لورا هرگز گمان نمی‌کرد در نزد پسرانی به این جوانی صبحانه بخورد. کاخِ خانم لیندا پر شده از خدمه‌های زن و دختر بود و مردها کارهای خارج از کاخ را انجام می‌داند. همان‌طور که جوانان در حال سیر کردن خودشان بودند اِدوارد شروع کرد به سخن گفتن:
- امروز قرار است مربی به این‌جا بیایند تا دوره‌ی کاراموزی‌مان را آغاز کنیم.
- اوه، واقعا؟! نباید از قبل خودمان را آماده می‌کردیم؟
جک با پیوستن به گفت و گو اِدوارد را تنها نگذاشت. اِدوارد نیز در جواب به او گفت:
- درست است، خانمِ آزای ظهر به اینجا می‌آیند، پس تا آن‌موقع همگی آماده شدیم.
آنا و لورا به یک‌دیگر نگاه کردند، خسته‌تر از آن‌ چیزی بودند که فکرش را می‌کردند. دیوید در همان حالت که مشغول خوردن صبحانه‌اش بود گفت:
- خوب است، امیدوارم به خاطر مسئله‌ای که دیروز رخ داد سرم را از تنم جدا نکند.
لورا اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
- تقصیر خودت بود.
دیوید نگاهی خنثی به لورا انداخت، پلک زد و گفت:
- تو هم کم بود من را به کشتن بدهی.
- بچه‌ها، تمام کنید.
اِدوارد با پا در میونی صحبت میان آن دو را قطع کرد. برای لحظه‌ای همه غرق در سکوت بودند. لورا از یاد نمی‌برد که چه‌گونه نزدیک بود از خود‌ بی‌‌خود شود. با شرمساری به دیوید نگاه کرد. پیدا بود که از کار خود پشیمان شده بود. دیوید نیز نفس عمیقی کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و برای او تاسف خورد.
بعد از اتمام صبحانه، همگی با کمک یک‌دیگر میز را تمیز و وسایل صبحانه را جمع کردند. لورا سبدِ نان را برداشت و به طرف راهرویی رفت که آشپزخانه در انتهای آن قرار داشت.
فرشی بنفش و طویل در راهرو وجود داشت که سببب شد لورا آهسته‌ و نرم‌تر قدم بردارد. انتهای راهرو تاریک‌تر از قسمت‌های دیگه‌ای از کاخ بود. سپس دَرِ سفید رنگ را باز کرد. بعد از ورودش به داخل، دَرب را بست و سرش را بالا آورد؛ بناگاه چشمانش قفل شد و با شگفت زدگیِ کامل به اطرافش نگریست.
کد:
آشنایی با ناشناخته‌ها



نفس‌نفس زنان و با سرعتی تمام به سمت سالن اصلی کاخ دوید. موهایش را صاف و دامن طوسی رنگش را مرتب کرد. شیشه‌های کاخ به نحوی ساخته شده بودند که آفتاب به گونه‌ای ملایم به صورت گندمی لورا برخود کند. باورش نمی‌شد در این کاخ به آن بزرگی توانست بدون حضور مادرش به خواب برود. سپس از پله‌های کریستالی پایین آمد و در مرکز سالن ایستاد. نگاهی گذرا به اطرافش کرد و سپس دوباره دامن خود را گرفت و حرکت کرد. کاخ کریستالی در صبح زیباتر و نورانی به نظر می‌رسید. به سالن غذا خوری که رسید متوجه شد که آخرین نفر است. سپس با خجالت به گل‌ها و مجسمه‌هایی که دوتادور سالن قرار داشت نگاه کرد. ناطوران نیز با لبخند به او نگاه کردند. لورا خنده‌ی ریزی کرد و آرام‌آرام به سمت آنا رفت. به طرف میزی طویل با بافتِ کریستالی که در مرکزِ سالن قرار داشت حرکت کرد. صندلی‌هایی به همان شکل و روکشی بنفش دور تا دور میز قرار داشت که چهارتا از آن‌ها توسط ‌ هم‌کارانش اِشغال شده بود. لورا در نزد دوستش نشست و آرام با لبخندی غیرطبیعی به دوستش گفت:
- برای چه من را بیدار نکردی؟
آنا نیز با همان حالتی که لورا از او سوال پرسید گفت:
- چون‌که در خواب ناز بودی!
لورا برای لحظه‌‌ای احساس تاسف می‌کرد، نه برای دوستش؛ بلکه برای خودش که نمی‌توانست آن عادت مسخره‌اش را ترک کند. ناگهان به یاد مادرش افتاد که همیشه به او می‌گفت اگر این عادتش را ترک نکند باعث آبرو ریزیِ او می‌شود. با عجله سرش را تکان داد تا حرف‌های مادرش را فراموش کند، دیگر کار از کار گذشته بود. شانه‌هایش را پایین انداخت و به صبحانه نگریست. تصمیم گرفت چشمانش را ببند و بو بکشد. بوی نان تازه هیچ‌وقت برای او تکراری نمی‌شد. صبحانه‌ی امروز شامل: تخم مرغ آب‌پز شده، نان د*اغ و تازه، مربایِ سیب و هویج و کَره می‌شد که در کنارش شیر و آبمیوه نیز وجود داشت. برای لورا سوال شده بود که چه کسی چنین صبحانه‌هایِ خوشمزه‌ایی درست و آماده کرده بود؟ نگاهی به اطراف انداخت. تازه یادش آمد که هیچ خدمتکاری آنجا نبود. دیوید بدون پرسیدن و دانستن این موضوع شروع کرد به خوردنِ صبحانه‌اش. جک که نمی‌دانست از کجا شروع کند با یک تیکه نانِ د*اغ و مربا آغاز کرد. آنا دو تخم مرغ آب‌پز شده برداشت. همان‌طور که ناطوران مشغول بودند دیوید با دهانی پر به اِدوارد گفت:
- دستت درد نکند مَرد. دیشب به درستی شام نخورده بودم، بسیار گرسنه‌ام بود.
لورا با تعجب به اِدوارد نگاه کرد. باورش نمی‌شد میزِ امروز را یک فرمانده‌ چیده باشد. او که صبح دیروز به خوبی صبحانه نخورده بود یک نان برداشت، قسمت کوچکی از کَره را بُرش داد و روی نانش گذاشت، سپس رویش را با مربایِ هویچ پوشاند و گفت:
- خیلی ممنون!
اِدوارد هم برای تشکر از آن دو با خوشحالی گفت:
- نوش جانتان!
لورا هرگز گمان نمی‌کرد در نزد پسرانی به این جوانی صبحانه بخورد. کاخِ خانم لیندا پر شده از خدمه‌های زن و دختر بود و مردها کارهای خارج از کاخ را انجام می‌داند. همان‌طور که جوانان در حال سیر کردن خودشان بودند اِدوارد شروع کرد به سخن گفتن:
- امروز قرار است مربی به این‌جا بیایند تا دوره‌ی کاراموزی‌مان را آغاز کنیم.
- اوه، واقعا؟! نباید از قبل خودمان را آماده می‌کردیم؟
جک با پیوستن به گفت و گو اِدوارد را تنها نگذاشت. اِدوارد نیز در جواب به او گفت:
- درست است، خانمِ آزای ظهر به اینجا می‌آیند، پس تا آن‌موقع همگی آماده شدیم.
آنا و لورا به یک‌دیگر نگاه کردند، خسته‌تر از آن‌ چیزی بودند که فکرش را می‌کردند. دیوید در همان حالت که مشغول خوردن صبحانه‌اش بود گفت:
- خوب است، امیدوارم به خاطر مسئله‌ای که دیروز رخ داد سرم را از تنم جدا نکند.
لورا اخمی کرد و با صدایی آرام گفت:
- تقصیر خودت بود.
دیوید نگاهی خنثی به لورا انداخت، پلک زد و گفت:
- تو هم کم بود من را به کشتن بدهی.
- بچه‌ها، تمام کنید.
اِدوارد با پا در میونی صحبت میان آن دو را قطع کرد. برای لحظه‌ای همه غرق در سکوت بودند. لورا از یاد نمی‌برد که چه‌گونه نزدیک بود از خود‌ بی‌‌خود شود. با شرمساری به دیوید نگاه کرد. پیدا بود که از کار خود پشیمان شده بود. دیوید نیز نفس عمیقی کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و برای او تاسف خورد.
بعد از اتمام صبحانه، همگی با کمک یک‌دیگر میز را تمیز و وسایل صبحانه را جمع کردند. لورا سبدِ نان را برداشت و به طرف راهرویی رفت که آشپزخانه در انتهای آن قرار داشت.
فرشی بنفش و طویل در راهرو وجود داشت که سببب شد لورا آهسته‌ و نرم‌تر قدم بردارد. انتهای راهرو تاریک‌تر از قسمت‌های دیگه‌ای از کاخ بود. سپس دَرِ سفید رنگ را باز کرد. بعد از ورودش به داخل، دَرب را بست و سرش را بالا آورد؛ بناگاه چشمانش قفل شد و با شگفت زدگیِ کامل به اطرافش نگریست.
#پارت14
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچ‌گاه باورش نمی‌شد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر می‌کرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که می‌دید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بال‌هایی بلند بودند که در آشپزخانه کار می‌کردند: صورتی گِرد و گوش‌هایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بال‌هایی بلند به همان رنگ که به آن‌ها اجازه پرواز می‌داد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آن‌ها را غیر واقعی‌تر می‌کرد. تیکه تیکه‌ای‌ از بدنشان نور منتشر می‌شد و این باعث درخشش بیشتر آن‌ها شده بود. تعدادشان به صدتایی می‌رسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرام‌آرام به طرفشان حرکت کرد. پری‌ها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشه‌‌ی کمدها کریستالی بودند و تمام چوب‌هایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفت‌انگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرام‌آرام دستانش را بالا برد و یکی از پری‌ها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوست‌داشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یک‌دیگر بودند متوجه حضور پری‌ها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آن‌ها شد. دیوید با وحشت گفت:
- این‌ها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پری‌ها نزدیک شد. پری‌ها نیز به او نزدیک شدند و علاوه‌بر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست می‌کردند. ناطوران با تعجب به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و سعی در فهمیدن حرف‌ها و حرکات آن‌ها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان می‌داد و حرف‌های آن‌ها را تأیید می‌کرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن‌ آن‌ها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آن‌ها قابل درک... .
- من هم نمی‌دانم که چه می‌گویند، اما از حرکت بدنشان متوجه می‌شوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوست‌داشتنی رو‌به‌رو شدم.
همان‌طور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پری‌ها اطرافِ او پرواز می‌کردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر می‌رسید. پری‌ها با دلبری به اِدوارد نگاه می‌کردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آن‌ها را نوازش می‌کرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرف‌های او نشده بود سرش را به نشانه‌ی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پری‌هایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرف‌های فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوست‌داشتنی‌ هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظه‌ایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش هم‌کاران خود را به چالش انداخت و آن‌ها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمی‌دانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِن‌ها به سمت آن‌ها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آن‌ها نگاه کردند، شیشه‌ی مربا بزرگ‌تر از جثه آن‌ها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشه‌ی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چه‌گونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثه‌ای چه‌طور توانسته‌اند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِن‌ها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین می‌آورد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چه‌گونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایره‌ایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیک‌تر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پری‌ها کوچک‌تر بود و بال‌هایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردند. به نظر نمی‌آمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمی‌خواست آن‌جا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِن‌ها برخورد نکنند. پری‌ها نیز با احتیاط در اطراف آن‌ها پرواز می‌کردند؛ گویا آن‌ها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یک‌لحظه گویا تمام آن‌ها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر می‌رسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و رو‌به رو شوند؟!

Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است

b204bfa38d86ec3056d398eddd61f372_pwne.jpg

کد:
لورا سبدِ نان را بر زمین انداخت و به در تکیه داد. با عجله چشمانش را مالش داد و دوباره باز کرد. هیچ‌گاه باورش نمی‌شد چنین چیزی وجود داشته باشد. با خود فکر می‌کرد که ناطوران تنها ساکنان اینجا هستند و هیچ خدمه دیگری وجود ندارد. اما آن چیزی که می‌دید حتی شبیه به انسان هم نبود. مجوداتی بسیار کوچک به شکل پری با بال‌هایی بلند بودند که در آشپزخانه کار می‌کردند: صورتی گِرد و گوش‌هایی بلند و بدنی کشیده و مخملی به رنگ بنفش داشتند. بال‌هایی بلند به همان رنگ که به آن‌ها اجازه پرواز می‌داد و موهایی سپید که سرشان را پوشانده بود آن‌ها را غیر واقعی‌تر می‌کرد. تیکه تیکه‌ای‌ از بدنشان نور منتشر می‌شد و این باعث درخشش بیشتر آن‌ها شده بود. تعدادشان به صدتایی می‌رسید و هرکدام مشغول به انجام کاری بودند. لورا آرام‌آرام به طرفشان حرکت کرد. پری‌ها نیز که متوجه حضور او شده بودند دست از کار کشیدند و به لورا نگاه کردند. دخترک نگاهی سرتاسری به اطرافش کرد. آشپزخانه همانند فضای بیرون نبود، تنها پنجره و شیشه‌‌ی کمدها کریستالی بودند و تمام چوب‌هایی که برای ساختش استفاده شده بود سپید و بنفش بود، با این حال آنجا از حضور آن موجوداتِ شگفت‌انگیز نورانی و زیبا شده بود. دخترک آرام‌آرام دستانش را بالا برد و یکی از پری‌ها بسیار آرام بر روی دستانش نشست. لورا با هیجان به موجود عجیب و دوست‌داشتنی نگاه کرد. دست آزادش را بالا برد و موهایش را نوازش کرد. موجودِ کوچک چشمانش را بست و لبخند زد. موهایش همانند ابریشم نرم و لطیف بود و بدنش نیز به همان نرمی بود. ناگهان دَر با سر و صدای زیادی باز شد و این باعث شد موجود کوچک از ترس بلند شود. ناطوران در همان حالت که غرق در گفت وگو با یک‌دیگر بودند متوجه حضور پری‌ها شدند. آنا با ترس قلبش را گرفت و به طور ناگهانی به دیوید برخورد کرد. دیوید نیز با دست پاچگی آنا را گرفت تا بر روی زمین نیوفتد، هردوی آنها شوکه شده بودند. جک نیز با تعجب به موجودات نگاه کرد و بلافاصله ذهنش درگیر چیستیِ آن‌ها شد. دیوید با وحشت گفت:
- این‌ها دیگر چی هستند؟!
همه شگفت زده بودند به غیر از اِدوارد، همین موضوع باعث شده بود که ناطوران با تعجب به مَردِ جوان نگاه کنند. اِدوارد با آرامش به پری‌ها نزدیک شد. پری‌ها نیز به او نزدیک شدند و علاوه‌بر زبان ب*دن، با صدایشان اصوات نامعلوم درست می‌کردند. ناطوران با تعجب به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و سعی در فهمیدن حرف‌ها و حرکات آن‌ها بودند. هیچ یک از حرفایشان قابل درک نبود. اِدوارد با لبخند سرش را تکان می‌داد و حرف‌های آن‌ها را تأیید می‌کرد.
آنا با تعجب گفت:
- سخن‌ آن‌ها را میفهمی؟!
اِدوارد با لبخند و شادمانی گفت:
- امروز تا حدودی سعی در یاد گرفتنش بودم.
جک با شگفتی به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- ا... اما آخر زبان آن‌ها قابل درک... .
- من هم نمی‌دانم که چه می‌گویند، اما از حرکت بدنشان متوجه می‌شوم. امروز صبح که وارد آشپزخانه شدم با این موجودات دوست‌داشتنی رو‌به‌رو شدم.
همان‌طور که اِدوارد در حال گفت و گو بود، پری‌ها اطرافِ او پرواز می‌کردند و لورا محو آن صح*نه شده بود. اِدوارد برای یک لحظه مَردی با دلی پاک و زیبا به نظر می‌رسید. پری‌ها با دلبری به اِدوارد نگاه می‌کردند و اِدوارد نیز با دستانش تک به تک آن‌ها را نوازش می‌کرد. ادامه داد:
- در آخر با کمک این کوچولوها توانستم یک صبحانه خوب برای شما آماده کنم.
لورا که متوجه هیچ یک از حرف‌های او نشده بود سرش را به نشانه‌ی درک موضوع تکان داد. دیوید با اخم به یکی از پری‌هایی که قصد نزدیک شدن به آن داشت نگاه کرد و گفت:
- عالی، بسیار خوب اما اسمشان چیست؟!
اِدوارد که مشغول جمع کردن وسایل بود گفت:
- زمانی که پسر بچه بودم در کتابخانه ممنوعه قصر به دنبال کتابی برای سرگرم کردن خود بودم، ناگهان کتابی به اسم اسرار آیِن1 یافتم.
ناطوران با تمرکزِ کامل به حرف‌های فرمانده جوان گوش دادند. اِدوارد ادامه داد:
- آیِن اسم این موجودات دوست‌داشتنی‌ هست. با تصویری که از این موجودات در آن کتاب کشیده شده بود توانستم به راحتی تشخیص بدهم. از جزئیات آن کتاب چیزی به یاد ندارم؛ زیرا مسئول آن کتابخانه خیلی سریع من را پیدا کرد و کتاب را از دستم گرفت.
اِدوارد برای لحظه‌ایی کوتاه غرق در تعریفِ خاطراتش شد و خودش نیز متوجه نشد.
- خیلی عجیب است. چرا پادشاه نگفت که چنین موجوداتی در کاخ وجود دارد؟
دیوید با سوال دقیقش هم‌کاران خود را به چالش انداخت و آن‌ها را در فکر فرو برد. اِدوارد در جواب به او گفت:
- نمی‌دانم، حتما قصد داشتن ما را در چالش بیندازند.
آنا و لورا مشغول ریختن مرباها در شیشه بودند. وقتی کارشان تمام شد، چهارتا از آیِن‌ها به سمت آن‌ها رفتند و شیشه مربا را برداشتند. آنا و لورا با نگرانی به آن‌ها نگاه کردند، شیشه‌ی مربا بزرگ‌تر از جثه آن‌ها بود و هر لحظه ممکن بود از دستشان بیوفتد؛ اما در کمال ناباوری توانستند شیشه‌ی دیگر هم بردارند و به سلامت در کمدِ آشپزخانه بگذارند.
جک با حیرت گفت:
- چه‌گونه؟!
برای همه سوال شده بود با چنین جثه‌ای چه‌طور توانسته‌اند شیشه مربا را بلند کنند؟ اِدوارد با لبخند و چشمانی که پشتش هزاران سوال پنهان بود به یکی از آیِن‌ها که روی پیشخوان سفید نشسته بود نگاه کرد. پری کوچک پاهایش را مانند کودکان هفت ساله با ریتم خاصی بالا و پایین می‌آورد و سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، گویا در حال خواندن شعری بود. دیوید آهسته نزدیک شد و به او نگاه کرد. در تعجب بود که چه‌گونه چنین موجوداتی روی زمین وجود دارد. لورا، آنا و جک نیز به آن دو پیوستند. جوانان نیم دایره‌ایی کوچک برای آیِن کوچولو درست کرده بودند. لورا صورتش را نزدیک‌تر برد. آن پری واقعا کودک بود، نسبت به بقیه پری‌ها کوچک‌تر بود و بال‌هایش آن کشیدگی را نداشتند. دیوید با لبخند گفت:
- سلام آیِن کوچولو، تو خیلی زیبایی!
لورا و آنا با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردند. به نظر نمی‌آمد دیوید از چنین موجوداتی خوشش بیاید، مخصوصاً آنا که دیوید برای او فردی مادیاتی و دنیاپرست بود. اِدوارد از پری کوچک فاصله گرفت و گفت:
- بهتر است ما هم به کارمان برسیم.
هیچ یک از ناطوران دلشن نمی‌خواست آن‌جا را ترک کند. اِدوارد که در سمت راست پری ایستاده بود به او نزدیک‌تر شد و گفت:
- وقت تمام است، ما باید بریم.
آیِن کوچولو سرش را به چپ کَچ کرد و چشمانش را با تعجب باز و بسته کرد. ناطوران آهسته حرکت کردند تا به آیِن‌ها برخورد نکنند. پری‌ها نیز با احتیاط در اطراف آن‌ها پرواز می‌کردند؛ گویا آن‌ها نیز دوست نداشتند از ناطورانشان جدا شوند. سپس آنا دَرب را باز کرد، پس از خارج شدن نگهبانان دَرب را آهسته بست. برای یک‌لحظه گویا تمام آن‌ها رویا بود. بیرون از آشپزخانه همه چیز عادی به نظر می‌رسید. دیوید در فکر فرو رفته بود. دیگر قرار بود با چه چیزهایی آشنا و رو‌به رو شوند؟!

Ayin .1: آیِن یک نام ایرلندی است که از کلمه "aidna" گرفته شده و به معنای "درخشش" است در اساطیر ایرلند او ملکه جن است
#پارت15
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,749
کیف پول من
154,243
Points
577
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری می‌تابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آن‌که هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کم‌کم به وقت ناهار نزدیک می‌شد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربی‌شان بودند. آنا با موهای خود بازی می‌کرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخن‌هایش را می‌خورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام می‌دهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آن‌ها تشکر کرد و سپس بدون آن‌که سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آن‌ها شده بود. لورا سعی داشت پابه‌پای مربی‌اش راه برود و این‌کار باعث شده بود به نفس‌نفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آن‌که جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمی‌کرد ممکن است دوره کاراموزی آن‌قدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد رو‌به‌رو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آن‌جا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجره‌ایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین می‌شد.
خانمِ آزای رو‌به‌رو‌ی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دوره‌ی کاراموزی شما آغاز می‌شود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمی‌شد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکته‌ای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمت‌های مختلفی تقسیم می‌شود و شامل حرکات و فنون‌های متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه می‌دهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگ‌ها را کنترل می‌کنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما می‌توانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژه‌ها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف می‌کرد که به چنین فنون‌ها و جمله‌هایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یک‌دیگر عنصرهایشان را متحد می‌کنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد می‌گیرید که چه‌گونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر می‌کرد چه‌قدر خوب می‌شد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آن‌ها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به رو‌ی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب می‌شود؟!
دختران و پسران تازه کار به یک‌دیگربا اضطراب نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آن‌ها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمی‌شد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و گویا اصلاً آن‌جا حضور نداشت. ناگهان صدای قدم‌های یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدم‌های استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزم‌هایش با شگفتی به او نگاه می‌کردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد.
کد:
تقریباً ظهر شده بود. آفتاب تابستان بیشتر از هر موقع دیگری می‌تابید و سعی در نابینا کردن مردم داشت. با آن‌که هوا خیلی گرم بود اما در کاخ بلوری هوایی خنک و دلنشین وجود داشت تا ناطوران در آرامش کامل باشند. ساعت کم‌کم به وقت ناهار نزدیک می‌شد. لورا و ناطوران در سالن اصلی جمع شده و منتظر آمدن مربی‌شان بودند. آنا با موهای خود بازی می‌کرد و لورا خیره به زمین کریستالی شده و غرق در افکارش بود. جک در کنار لورا ایستاده بود و ناخن‌هایش را می‌خورد. برای لورا عجیب بود که چرا چنین کاری را انجام می‌دهد. ممکن بود نگران چیزی شده باشد؟ ناگهان صدای شیهه اسب بلند شد. این نشان دهنده این بود که خانمِ آزای به سلامت رسیده بودند. دَربِ ورودی باز و مربی وارد کاخ شد. خانمِ کیم لباس استادی را پوشیده بود که آماده آموزش به شاگردانش بود. ناطوران تعظیم کردند و یک صدا گفتند:
- خوش آمدید!
خانمِ آزای با لبخند از خوش آمدگوییِ گرم آن‌ها تشکر کرد و سپس بدون آن‌که سخنی بگوید به جلو حرکت کرد و شاگردان نیز با عجله به دنبال او رفتند. گویا خیلی عجله داشت و این باعث نگرانی آن‌ها شده بود. لورا سعی داشت پابه‌پای مربی‌اش راه برود و این‌کار باعث شده بود به نفس‌نفس بیوفتد، با عجله نزد خانمِ آزای رفت و گفت:
- خانمِ... آزای... حالتان چطوره؟! امیدوارم حالتان خوب باشد... .
خانم کیم به اتاق تمرین رسید و بدون آن‌که جواب شاگردش را بدهد دَرب را باز کرد. دستانش را بالا برد و شاگردانش را به داخل دعوت کرد. لورا تعجب کرده بود و فکر نمی‌کرد ممکن است دوره کاراموزی آن‌قدر جدی باشد که حتی احوال پرسی هم پشیزی اهمیت نداشته باشد. دیوید با اعتماد بنفس کامل وارد اتاق شد و این باعث شد که بقیه ناطوران نیز با عجله وارد اتاق شوند. ناگهان با فضایی بزرگ و آزاد رو‌به‌رو شدند. سالنی که اتاق تمرین نام داشت بسیار بزرگ و با سقفی بلند بود. آن‌جا دقیقا مانند هویت قصر، کریستالی بود. آنا به پنجره‌ایی بزرگ که در انتهای سالن وجود داشت نگاه کرد. نورِ کل سالن از آنجا تآمین می‌شد.
خانمِ آزای رو‌به‌رو‌ی ناطوران ایستاد، دستانش را به هم گره زد و گفت:
- اکنون دوره‌ی کاراموزی شما آغاز می‌شود!
ناطوران با هیجان و کمی نگرانی به مربی نگاه کردند. باورشان نمی‌شد که قرار بود از جادویشان استفاده کنند. خانمِ آزای دست به کمر شد و اطراف ناطوران همانند کسانی که درحال بازجویی بودند راه رفت.
- قبل از آن باید نکته‌ای را به شما بگویم. جادوی شما به قسمت‌های مختلفی تقسیم می‌شود و شامل حرکات و فنون‌های متفاوت هست.
سپس دستانش را بالا برد و شروع کرد به شمردن:
- حرکت اول: تیلیفوس، که به شما اجازه می‌دهد با توجه به عنصر مورد نظرتون طبیعت را کنترل کنید. اگر عنصرتان نور باشد، روشنایی و اگر خاک باشد خاک و انواع سنگ‌ها را کنترل می‌کنید. حرکت دوم: گرد کننده، شما می‌توانید ماهیت عنصرتان را همانند طوفان به دور خود بچرخانید و به اطراف پرتاب کنید.
ناطوران به سختی در حال فهمیدن کلمات و واژه‌ها بودند. تا به حال چنین چیزهایی را نشنیده بودند و برایشان زمانی زیادی را صرف می‌کرد که به چنین فنون‌ها و جمله‌هایی عادت کنند. خانمِ آزای ادامه داد:
- حرکت سوم: هماهنگی، این یک حرکتِ گروهی است و ناطوران با یک‌دیگر عنصرهایشان را متحد می‌کنند، هرچند ناطوران در طول تاریخ تا به حال موفق به انجام چنین کاری نشدند پس اگر شما هم نتوانستید مشکلی نیست. اول یاد می‌گیرید که چه‌گونه بر نیروی خود مسلط باشید.
لورا با خود فکر می‌کرد چه‌قدر خوب می‌شد که از این فنون استفاده کنند. هرچند که آن‌ها تازه کار بودند و انجام چنین کاری دور از انتظار بود. خانمِ آزای رو به رو‌ی ناطوران ایستاد. نگاهی به جوانان کرد و گفت:
- کدام یک از شما داوطلب می‌شود؟!
دختران و پسران تازه کار به یک‌دیگربا اضطراب  نگاه کردند و همگی منتظر بودند یکی به غیر از خودشان به جلو حرکت کنند. هرچند با این حالی که آن‌ها داشتند هیچ کدامشان داوطلب نمی‌شد و همگی تا شب منتظر داوطلب بودند. دیوید به جای نامعلومی نگاه می‌کرد و گویا اصلاً آن‌جا حضور نداشت. ناگهان صدای قدم‌های یک ناطور توجه همه را جلب کرد. لورا به فردی نگاه کرد که برایش آشنا بود. ناطور با قدم‌های استوار به جلو حرکت کرد. نگاهِ لورا محوِ آن دختر شجاع شده بود.
آنا همان دختری بود که با شجاعت به جلو قدم برداشت، همان دختری که همرزم‌هایش با شگفتی به او نگاه می‌کردند. لورا ناگاه در خاطراتش پرت شد. به جایی از خاطراتش سفر کرد که آنا در برابر ترسش از او مراقبت کرد
#پارت16
#رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا