Negin_SH
مدیر تالار تیزر + ناظر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
ناظر انجمن
تیزریست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
عده زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان میکند ماریسی از خانوادۀ پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشنهای دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی میتوانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن هم بدان آنکه شناخته شود.
ماریسی از سکو پایین آمد. چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبهروی ماریسی ایستادند و با او گفتوگویی کردند. میهمانها محترمانه با او صحبت میکردند. ماریسی فقط یکسال از سرنلا کوچکتر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوستهای خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آنها گذر کند؛ اما کسی نمیتوانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما را ندیدهام. اجازۀ معرفی میدید؟
یکی از همان مردها این را گفته بود. او به وضوح به سرنلا نگاه میکرد. با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازهای بدهد. اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز میبایست متقابلاً معرفی کند تا بیاحترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگاریِ عجیبش را میشناختند. ماریسی اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچهی سپید بر روی آن، سوق داد. میز در کنار دیوار بود و خوراکها و تنقلات زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آنکه با بهترین دوستش به سمت خوراکیها برود، برگشت و به پسر گفت:
- آن دختر کمی خجالتی است، میخواهم اول کمی به محیط عادت کند.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آنکه ناراحت شوند بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آنکه کسی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکیها کرده بود. و خدا را شکر که نقشهاش گرفت. شاید آنقدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبایم. برای عوض کردن حالوهوا، تنها نگاه کردن به چنین میهمانی باشکوه کفایت میکند. مگر نه؟
ماریسی از میهمانیاش تعریف کرده بود یا میخواست سرنلا را آرام کند؟ گویا ماریسی از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی او را نشناسد. اما او گویا از سرتاسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما لورا آنقدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی راضی بود.
سرنلا با لبخندی از حرص چشم از ماریسی گرفت. دلش نمیخواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یکدیگر میرقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*صهای گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقهاش برقصد و همانند قصهها تا ابد با او زندگی کند.
یکی از خدمهها در لباس مخصوص خدمههای کاخ، واردِ سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمهاش حرفش را بزند. سرنلا از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصلهاش سر رفته بود و دلش میخواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرۀ ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمهاش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، میهمانِ مهمی آمده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- گویا همین حالا نیز داخل کاخ است. باید به سالن راهنماییاش کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظهای احساسِ عجیبی دربارهی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچهای از روی میز برداشت. دلش نمیخواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمیخواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آنکه نمیبایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او میدانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آنجا بود کلی دعوایش میکرد.
- برو و به میهمانت برس، من اینجا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانهای رفت و سرنلا را در میهمانی بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدمهای خوشپوش و زیبا که تمامیشان تکنگاهی به او میانداختند. پوشیدن لباس قرمز بزرگترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا همانند هم لباس پوشیده بودند، دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی میکرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعههای بعدش شود؟
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبهروی میز طویل خوراکیها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از رفتنِ خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش میخواست میتوانست با دیگران صحبت کند: دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آدابومعاشرت را بلد بود، با اینحال ترجیح میداد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود که میترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانوادهاش را.
فامیلیِ بارکر را همه میشناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آنها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که میآمد از اجناسِ وارد شده و پارچههای مرغوب بر پسِ ذهن مردم میآمد. همانطور به سفرهای دور و درازشان به سرزمینهای مختلف نیز شهرت داشتند. کشتیهای بارکر میتوانست با کمترین خسارت وارد شده از طوفانها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان میکردند. حتّی آن کشتیها به گونهای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچگاه چوب و آهنهای استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمیکرد. در هر صورت خانوادۀ بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا میبایست بسیار محتاطانه رفتار کند.
پدرش سالیان سال است که شغل خانوادگیشان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردن دخترش موافق نبود، ترجیح میداد سرنلا چنین شغلی را در کنار شوهرِ آیندهاش ادامه دهد، نه خودش تکوتنها.
و اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی نیز از خانوادۀ بلندمرتبه بود، با اینحال میتوانست چنین میهمانیها و جشنهایی برگذار کند که به یقین هر فردی میتوانست هر کاری در آن انجام دهد.
ماریسی از سکو پایین آمد. چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبهروی ماریسی ایستادند و با او گفتوگویی کردند. میهمانها محترمانه با او صحبت میکردند. ماریسی فقط یکسال از سرنلا کوچکتر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوستهای خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آنها گذر کند؛ اما کسی نمیتوانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما را ندیدهام. اجازۀ معرفی میدید؟
یکی از همان مردها این را گفته بود. او به وضوح به سرنلا نگاه میکرد. با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازهای بدهد. اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز میبایست متقابلاً معرفی کند تا بیاحترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگاریِ عجیبش را میشناختند. ماریسی اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچهی سپید بر روی آن، سوق داد. میز در کنار دیوار بود و خوراکها و تنقلات زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آنکه با بهترین دوستش به سمت خوراکیها برود، برگشت و به پسر گفت:
- آن دختر کمی خجالتی است، میخواهم اول کمی به محیط عادت کند.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آنکه ناراحت شوند بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آنکه کسی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکیها کرده بود. و خدا را شکر که نقشهاش گرفت. شاید آنقدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبایم. برای عوض کردن حالوهوا، تنها نگاه کردن به چنین میهمانی باشکوه کفایت میکند. مگر نه؟
ماریسی از میهمانیاش تعریف کرده بود یا میخواست سرنلا را آرام کند؟ گویا ماریسی از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی او را نشناسد. اما او گویا از سرتاسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما لورا آنقدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی راضی بود.
سرنلا با لبخندی از حرص چشم از ماریسی گرفت. دلش نمیخواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یکدیگر میرقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*صهای گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقهاش برقصد و همانند قصهها تا ابد با او زندگی کند.
یکی از خدمهها در لباس مخصوص خدمههای کاخ، واردِ سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمهاش حرفش را بزند. سرنلا از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصلهاش سر رفته بود و دلش میخواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرۀ ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمهاش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، میهمانِ مهمی آمده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- گویا همین حالا نیز داخل کاخ است. باید به سالن راهنماییاش کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظهای احساسِ عجیبی دربارهی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچهای از روی میز برداشت. دلش نمیخواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمیخواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آنکه نمیبایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او میدانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آنجا بود کلی دعوایش میکرد.
- برو و به میهمانت برس، من اینجا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانهای رفت و سرنلا را در میهمانی بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدمهای خوشپوش و زیبا که تمامیشان تکنگاهی به او میانداختند. پوشیدن لباس قرمز بزرگترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا همانند هم لباس پوشیده بودند، دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی میکرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعههای بعدش شود؟
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبهروی میز طویل خوراکیها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از رفتنِ خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش میخواست میتوانست با دیگران صحبت کند: دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آدابومعاشرت را بلد بود، با اینحال ترجیح میداد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود که میترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانوادهاش را.
فامیلیِ بارکر را همه میشناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آنها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که میآمد از اجناسِ وارد شده و پارچههای مرغوب بر پسِ ذهن مردم میآمد. همانطور به سفرهای دور و درازشان به سرزمینهای مختلف نیز شهرت داشتند. کشتیهای بارکر میتوانست با کمترین خسارت وارد شده از طوفانها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان میکردند. حتّی آن کشتیها به گونهای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچگاه چوب و آهنهای استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمیکرد. در هر صورت خانوادۀ بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا میبایست بسیار محتاطانه رفتار کند.
پدرش سالیان سال است که شغل خانوادگیشان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردن دخترش موافق نبود، ترجیح میداد سرنلا چنین شغلی را در کنار شوهرِ آیندهاش ادامه دهد، نه خودش تکوتنها.
و اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی نیز از خانوادۀ بلندمرتبه بود، با اینحال میتوانست چنین میهمانیها و جشنهایی برگذار کند که به یقین هر فردی میتوانست هر کاری در آن انجام دهد.
کد:
عده زیادی از میهمانان شروع به ر*ق*صیدن کردند، همه چیز سلطنتی و زیبا بود. هرکس نداند گمان میکند ماریسی از خانوادۀ پندراگون است که تصمیم گرفته میهمانی بگیرد؛ اما این میهمانی همانند جشنهای دیگر نبود. همگی نقاب داشتند، حتی مردان و پسران و این یعنی هر فردی میتوانست هرکاری که دلش بخواهد بکند، آن هم بدان آنکه شناخته شود.
ماریسی از سکو پایین آمد. چند مرد جوان که نقاب مشکی به چشم داشتند، روبهروی ماریسی ایستادند و با او گفتوگویی کردند. میهمانها محترمانه با او صحبت میکردند. ماریسی فقط یکسال از سرنلا کوچکتر بود؛ اما قابل شهود بود که روابط اجتماعیِ بهتری نبست به سرنلا دارد.
سرنلا با بدنی منقبض به سمت ماریسی رفت. حتی دوستهای خودش را هم در بین میهمانان پیدا نکرده بود، یک دروغ دیگر از سمت بهترین دوستش. برای گذر از مردان و رسیدن به ماریسی، مجبور بود نفسش را حبس کند و از بین فاصله ایجاد شده در بین مردان، رد شود. سرنلا توانسته بود همانند سایه از آنها گذر کند؛ اما کسی نمیتوانست دختری با لباسِ قرمز را نادیده بگیرد.
- تا به حال شما را ندیدهام. اجازۀ معرفی میدید؟
یکی از همان مردها این را گفته بود. او به وضوح به سرنلا نگاه میکرد. با تعظیمی سخنش را تمام کرد و منتظر گرفتنِ اجازه ماند؛ اما سرنلا عمراً چنین اجازهای بدهد. اگر قرار باشد کسی خودش را معرفی کند، او نیز میبایست متقابلاً معرفی کند تا بیاحترامی صورت نگیرد، و این یعنی تمامِ میهمانان سرنلا و خواستگاریِ عجیبش را میشناختند. ماریسی اما متوجه خطر شد و زودتر کاری انجام داد. بازوی سرنلا را گرفت و او را به سوی میزی با پارچهی سپید بر روی آن، سوق داد. میز در کنار دیوار بود و خوراکها و تنقلات زیادی بر روی آن بود. ماریسی قبل از آنکه با بهترین دوستش به سمت خوراکیها برود، برگشت و به پسر گفت:
- آن دختر کمی خجالتی است، میخواهم اول کمی به محیط عادت کند.
مَرد برخلاف ذهنیت ماریسی، به جای آنکه ناراحت شوند بیشتر از سرنلا خوشش آمده بود.
سرنلا برای آنکه کسی متوجه حضورش نشود، خودش را سرگرمِ خوردن خوراکیها کرده بود. و خدا را شکر که نقشهاش گرفت. شاید آنقدر درگیرِ استتار بود که متوجه حضور ماریسی در نزدش نشده بود.
- خطر رفع شد دوستِ زیبایم. برای عوض کردن حالوهوا، تنها نگاه کردن به چنین میهمانی باشکوه کفایت میکند. مگر نه؟
ماریسی از میهمانیاش تعریف کرده بود یا میخواست سرنلا را آرام کند؟ گویا ماریسی از یاد برده بود. قرار بر این بود کسی او را نشناسد. اما او گویا از سرتاسر گرینهارت میهمان دعوت کرده بود و بدتر از همه، مردان و پسران هم بودند که بلیندا بسیار بر این قضیه حساس بود؛ اما لورا آنقدر هم خشمگین نبود. گویا تَهِ دلش از چنین میهمانی راضی بود.
سرنلا با لبخندی از حرص چشم از ماریسی گرفت. دلش نمیخواست در آن مکان بر سر ماریسی جیغ بزند، خوشبختانه از مادرش آموخته بود که در هر شرایطی آرامش داشته باشد. ناگاه به چند شریک که داشتند با یکدیگر میرقصیدند، نگاه کرد. به یاد خودش افتاد که با مربّی رقصش، خانمِ اِلا، ر*ق*صهای گوناگون تمرین کرده بود. آن هم برای روزی که با مَرد موردعلاقهاش برقصد و همانند قصهها تا ابد با او زندگی کند.
یکی از خدمهها در لباس مخصوص خدمههای کاخ، واردِ سالن شد. از بین میهمانان گذر کرد و به سمت ماریسی رفت. میهمانان توجه خاصی به او نداشتند. دخترک صورتش را جلو برد و اجازه داد تا خدمهاش حرفش را بزند. سرنلا از پشت نقاب زیرچشمی به ماریسی نگاه کرد. کار درستی نبود؛ اما از آن جایی که مجبور بود ناشناس باقی بماند، حوصلهاش سر رفته بود و دلش میخواست از کارِ دیگران سر دربیاورد. چیزی در چهرۀ ماریسی مشخص نبود و سرنلا نتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است.
ماریسی با تعجب چشم از خدمه برداشت، گویا منتظر چیزی بود تا به او اجازه دهد سالن را ترک کند. خدمهاش که رفت به سرنلا نزدیک شد.
- سرن، میهمانِ مهمی آمده.
نگاهی نگران به اطراف انداخت و ادامه داد:
- گویا همین حالا نیز داخل کاخ است. باید به سالن راهنماییاش کنم.
میهمانی مهم برای دوستش آمده بود؟ سرنلا برای لحظهای احساسِ عجیبی دربارهی آن میهمان مهم داشت.
سرنلا کلوچهای از روی میز برداشت. دلش نمیخواست دوستش فکر کند که منزوی و خجالتی است. بدتر از آن، نمیخواست نشان دهد در چنین میهمانیِ بزرگی_که ماریسی برای او ترتیب بود_ بیکار و تنها مانده است. حتی با آنکه نمیبایست پسران و مردان را دعوت کند. البته ماریسی تا کنون هم چیزهای زیادی از او میدانست.
دخترک گ*ازِ بزرگی از کلوچه زد و با همان حالت، لبخندی بر لبانش نشست. اگر مادرش آنجا بود کلی دعوایش میکرد.
- برو و به میهمانت برس، من اینجا خوبم.
ماریسی با لبخند دلسوزانهای رفت و سرنلا را در میهمانی بزرگ تنها گذاشت، آن هم در بین آدمهای خوشپوش و زیبا که تمامیشان تکنگاهی به او میانداختند. پوشیدن لباس قرمز بزرگترین اشتباهش بود.
سرنلا با دیدن چند زوج زیبا، که گویا همانند هم لباس پوشیده بودند، دلش خواست تا یاری داشته باشد. دلش خواست تا او هم کمی منزوی نباشد و دلواپسِ چیزی نباشد. مگر چندبار زندگی میکرد که تمام شب را نگرانِ خواستگار و شایعههای بعدش شود؟
موسیقی همچنان ادامه داشت و سرنلا روبهروی میز طویل خوراکیها ایستاده بود و از دور، سالنِ بزرگ و نورانی را تماشا کرد. هنوز از رفتنِ خارج شدن ماریسی از سالن چیزی نگذشته بود که سرنلا طاقتش طاق شد.
دخترک از میز طویل فاصله گرفت، میهمانی دیگر برایش جذاب نبود و سرنلا احساس تنهایی بیشتری کرد. دلش میخواست میتوانست با دیگران صحبت کند: دو دلیل وجود داشت که او را از این کار منع کند. یکی آن بود که سرنلا دختر اجتماعی نبود. سخن گفتن و آدابومعاشرت را بلد بود، با اینحال ترجیح میداد دیگران سر صحبت را با او باز کنند. دلیل دیگر آن بود که میترسید کسی او را بشناسد. مخصوصاً خانوادهاش را.
فامیلیِ بارکر را همه میشناختند. شاید فقط بیشترشان رخسار آنها را ندیده باشد؛ اما اسمشان که میآمد از اجناسِ وارد شده و پارچههای مرغوب بر پسِ ذهن مردم میآمد. همانطور به سفرهای دور و درازشان به سرزمینهای مختلف نیز شهرت داشتند. کشتیهای بارکر میتوانست با کمترین خسارت وارد شده از طوفانها و دریاهای خروشان عبور کند و همه از این بابت تحسینشان میکردند. حتّی آن کشتیها به گونهای بود که آفتاب سوزان و نمک دریا هیچگاه چوب و آهنهای استفاده شده در ساختار کشتی را خ*را*ب نمیکرد. در هر صورت خانوادۀ بارکر سرشناس بودند و به اصرار خانواده و فامیلِ بارکر، سرنلا میبایست بسیار محتاطانه رفتار کند.
پدرش سالیان سال است که شغل خانوادگیشان را ادامه داده است و شاید بعدها این شغل را به دخترش و دامادش دهد. بلیندا با کار کردن دخترش موافق نبود، ترجیح میداد سرنلا چنین شغلی را در کنار شوهرِ آیندهاش ادامه دهد، نه خودش تکوتنها.
و اکنون سرنلا در میهمانی بود که به یقین مناسب خاندانِ بارکر نبود. ماریسی نیز از خانوادۀ بلندمرتبه بود، با اینحال میتوانست چنین میهمانیها و جشنهایی برگذار کند که به یقین هر فردی میتوانست هر کاری در آن انجام دهد.
#پارت7 #رمان_ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: