.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت38
اواخر زمستان و نزدیک های عید است.
سرما کم کم دارد رخت جمع می کند و من این بوی بهاری که از پنجره های اتاق، پرده اسمانی را به ر*ق*ص در می اورد و وارد می شود را دوست دارم! ان هم بشدت... چند روزی از ان خود کشی احمقانه ام می گذرد و من تازه به عمق فاجعه حماقتم پی برده ام! مردن اسان است، زندگی کردن راهی ایست که انسان های قوی انتخاب می کنند... من که ضعیف نبودم!
موزیک لایتی فضای سالن پذیرایی طبقه بالا را در بر گرفته و ریتم ارام موزیک بی کلام و سبک اصیل ایرانی سه تار، باعث میشد کمی ارامش در وجودم رخنه کند. به نظر یک عصر نیمه بهاری خوب می امد!
در اتاقم را که باز می کنم. با فاصله حدودا پنجاه متری، یزدان و حامی را می بینم که روی مبل های راحتی نشسته و سخت مشغول حرف زدنند.
حامی مانند اکثر اوقات حتی در خانه هم استایل رسمی پوشیده... جلیقه ی جیگری و پیراهن جذب سفید... و مانند اکثر اوقات، شلوار پارچه ای جذب مشکی و صد البته؛ دکمه های باز و استین بالا رفته.
یزدان هم با استایل اسپرت کت تک کرم و شلوار جین لی اش...
اخم های حامی نشان از اوج جدیت صحبتشان می داد. نگاهم را می گیرم و به طرف راه پله های دو طرفه نیم دایره می روم.
از پایین صدای مهراد می اید که با مادام مشغول خندیدن و صحبت کردن راجب اخلاق های مهراد بودند.
به یک وسیله ارتباطی نیاز داشتم، باید هر جور شده با مقر فرماندهی تماس می گرفتم، قطعا نمیشد روی هیچ کدام از اعضای این خانواده حساب کرد! حتی مهراد...
کلافه پیشانی ام را می فشارم و نگاهم نا خواسته به دست باندپیچی شده ام می چرخد. هنوز هم احساس ضعف دارم.
و حماقت شاخ دارد یا دم؟ اهای ملت، خر که می گویند :منم! به جای اینکه حامی را بکشم خودم را کشتم...
روی اخرین پله می ایستم و نگاهم از سنگ های مرمری پله و نرده، به پذیرایی بزرگ و چند قسمتی می چرخد که سبکش ترکیبی از رنگ های ارامی همچون ابی اسمانی_سفید_سبز بهاری و طوسی است! سلیقه ی این بشر با اخلاق و شغلش در تضاد کامل است.
پنجره های بزرگ و سنگ های مرمری که از تمیزی برق می زنند... ستون های بزرگ مرمری با اشکال اسطوره ای زیبا.
لوستر های بزرگ چند ده متری براق و چشم انداز...کلا این عمارت نماد شکوه است.
نگاهم هرچه بین گلدان ها و مجسمه ها می چرخد متوجه تلفن نمی شود.
بی حوصله پوف می کشم و بر می گردم که با سر در شکم یک گاو فرو می روم. من نمی دیدم اوهم نمی دید؟ قشنگ یک مشت خر و گاو دور هم جمع شده ایم و یک باغ وحش مجلل تشکیل داده ایم.
یک پله عقب می روم و سرم را بالا می کشم که چشم در چشم نگاه تنگ شده و پر از اخم او می شوم. اوایل ان اتفاق از نگاهش شرم می کردم اما حالا دیگر با این موضوع کنار امده ام!
فازش را خریدارم... مانند ابر بهار تغییر حال می دهد.
سرم را زیر می اندازم و می خواهم از کنارش رد بشوم که مچ دست سالمم را می گیرد!
می ایستم.
نگاهم خیره به انتهای راه پله است و جسمم هم راستای جسم تنومند او...
بوی عطر خاصش بینی ام را نوازش می کند؛ ترکیبی از سرمای زمستان و تلخی چوب و میوه های استوایی!
ضربان قلبم ناخواسته بالا می رود.
اب دهانم را فرو می دهم و صدای اهسته اش را می شنوم :
- اگر فکر کردی که به اون مردیکه میدمت کور خوندی!
نمیفهمم چه می گوید.
من هنوز مَست عطر اویم و او می رود...
حرفش را تجزیه میکنم...
کلمه کلمه هجایش می کنم اما هیچ کدام از ضمیر های مبهمش برایم معلوم نمی شود.
ان مردک که بود؟
از کدام فکر سخن می گفت؟
باز هم قاطی کرده است! خدا اخر و عاقبت من را با این دیوانه معلوم الحال بخیر کند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
اواخر زمستان و نزدیک های عید است.
سرما کم کم دارد رخت جمع می کند و من این بوی بهاری که از پنجره های اتاق، پرده اسمانی را به ر*ق*ص در می اورد و وارد می شود را دوست دارم! ان هم بشدت... چند روزی از ان خود کشی احمقانه ام می گذرد و من تازه به عمق فاجعه حماقتم پی برده ام! مردن اسان است، زندگی کردن راهی ایست که انسان های قوی انتخاب می کنند... من که ضعیف نبودم!
موزیک لایتی فضای سالن پذیرایی طبقه بالا را در بر گرفته و ریتم ارام موزیک بی کلام و سبک اصیل ایرانی سه تار، باعث میشد کمی ارامش در وجودم رخنه کند. به نظر یک عصر نیمه بهاری خوب می امد!
در اتاقم را که باز می کنم. با فاصله حدودا پنجاه متری، یزدان و حامی را می بینم که روی مبل های راحتی نشسته و سخت مشغول حرف زدنند.
حامی مانند اکثر اوقات حتی در خانه هم استایل رسمی پوشیده... جلیقه ی جیگری و پیراهن جذب سفید... و مانند اکثر اوقات، شلوار پارچه ای جذب مشکی و صد البته؛ دکمه های باز و استین بالا رفته.
یزدان هم با استایل اسپرت کت تک کرم و شلوار جین لی اش...
اخم های حامی نشان از اوج جدیت صحبتشان می داد. نگاهم را می گیرم و به طرف راه پله های دو طرفه نیم دایره می روم.
از پایین صدای مهراد می اید که با مادام مشغول خندیدن و صحبت کردن راجب اخلاق های مهراد بودند.
به یک وسیله ارتباطی نیاز داشتم، باید هر جور شده با مقر فرماندهی تماس می گرفتم، قطعا نمیشد روی هیچ کدام از اعضای این خانواده حساب کرد! حتی مهراد...
کلافه پیشانی ام را می فشارم و نگاهم نا خواسته به دست باندپیچی شده ام می چرخد. هنوز هم احساس ضعف دارم.
و حماقت شاخ دارد یا دم؟ اهای ملت، خر که می گویند :منم! به جای اینکه حامی را بکشم خودم را کشتم...
روی اخرین پله می ایستم و نگاهم از سنگ های مرمری پله و نرده، به پذیرایی بزرگ و چند قسمتی می چرخد که سبکش ترکیبی از رنگ های ارامی همچون ابی اسمانی_سفید_سبز بهاری و طوسی است! سلیقه ی این بشر با اخلاق و شغلش در تضاد کامل است.
پنجره های بزرگ و سنگ های مرمری که از تمیزی برق می زنند... ستون های بزرگ مرمری با اشکال اسطوره ای زیبا.
لوستر های بزرگ چند ده متری براق و چشم انداز...کلا این عمارت نماد شکوه است.
نگاهم هرچه بین گلدان ها و مجسمه ها می چرخد متوجه تلفن نمی شود.
بی حوصله پوف می کشم و بر می گردم که با سر در شکم یک گاو فرو می روم. من نمی دیدم اوهم نمی دید؟ قشنگ یک مشت خر و گاو دور هم جمع شده ایم و یک باغ وحش مجلل تشکیل داده ایم.
یک پله عقب می روم و سرم را بالا می کشم که چشم در چشم نگاه تنگ شده و پر از اخم او می شوم. اوایل ان اتفاق از نگاهش شرم می کردم اما حالا دیگر با این موضوع کنار امده ام!
فازش را خریدارم... مانند ابر بهار تغییر حال می دهد.
سرم را زیر می اندازم و می خواهم از کنارش رد بشوم که مچ دست سالمم را می گیرد!
می ایستم.
نگاهم خیره به انتهای راه پله است و جسمم هم راستای جسم تنومند او...
بوی عطر خاصش بینی ام را نوازش می کند؛ ترکیبی از سرمای زمستان و تلخی چوب و میوه های استوایی!
ضربان قلبم ناخواسته بالا می رود.
اب دهانم را فرو می دهم و صدای اهسته اش را می شنوم :
- اگر فکر کردی که به اون مردیکه میدمت کور خوندی!
نمیفهمم چه می گوید.
من هنوز مَست عطر اویم و او می رود...
حرفش را تجزیه میکنم...
کلمه کلمه هجایش می کنم اما هیچ کدام از ضمیر های مبهمش برایم معلوم نمی شود.
ان مردک که بود؟
از کدام فکر سخن می گفت؟
باز هم قاطی کرده است! خدا اخر و عاقبت من را با این دیوانه معلوم الحال بخیر کند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت38
اواخر زمستان و نزدیک های عید است.
سرما کم کم دارد رخت جمع می کند و من این بوی بهاری که از پنجره های اتاق، پرده اسمانی را به ر*ق*ص در می اورد و وارد می شود را دوست دارم! ان هم بشدت...
چند روزی از ان خود کشی احمقانه ام می گذرد و من تازه به عمق فاجعه حماقتم پی برده ام! مردن اسان است، زندگی کردن راهی ایست که انسان های قوی انتخاب می کنند... من که ضعیف نبودم!
موزیک لایتی فضای سالن پذیرایی طبقه بالا را در بر گرفته و ریتم ارام موزیک بی کلام و سبک اصیل ایرانی سه تار، باعث میشد کمی ارامش در وجودم رخنه کند. به نظر یک عصر نیمه بهاری خوب می امد!
در اتاقم را که باز می کنم. با فاصله حدودا پنجاه متری، یزدان و حامی را می بینم که روی مبل های راحتی نشسته و سخت مشغول حرف زدنند.
حامی مانند اکثر اوقات حتی در خانه هم استایل رسمی پوشیده... جلیقه ی جیگری و پیراهن جذب سفید... و مانند اکثر اوقات، شلوار پارچه ای جذب مشکی و صد البته؛ دکمه های باز و استین بالا رفته.
یزدان هم با استایل اسپرت کت تک کرم و شلوار جین لی اش...
اخم های حامی نشان از اوج جدیت صحبتشان می داد. نگاهم را می گیرم و به طرف راه پله های دو طرفه نیم دایره می روم.
از پایین صدای مهراد می اید که با مادام مشغول خندیدن و صحبت کردن راجب اخلاق های مهراد بودند.
به یک وسیله ارتباطی نیاز داشتم، باید هر جور شده با مقر فرماندهی تماس می گرفتم، قطعا نمیشد روی هیچ کدام از اعضای این خانواده حساب کرد! حتی مهراد...
کلافه پیشانی ام را می فشارم و نگاهم نا خواسته به دست باندپیچی شده ام می چرخد. هنوز هم احساس ضعف دارم.
و حماقت شاخ دارد یا دم؟ اهای ملت، خر که می گویند :منم! به جای اینکه حامی را بکشم خودم را کشتم...
روی اخرین پله می ایستم و نگاهم از سنگ های مرمری پله و نرده، به پذیرایی بزرگ و چند قسمتی می چرخد که سبکش ترکیبی از رنگ های ارامی همچون ابی اسمانی_سفید_سبز بهاری و طوسی است! سلیقه ی این بشر با اخلاق و شغلش در تضاد کامل است.
پنجره های بزرگ و سنگ های مرمری که از تمیزی برق می زنند... ستون های بزرگ مرمری با اشکال اسطوره ای زیبا.
لوستر های بزرگ چند ده متری براق و چشم انداز...کلا این عمارت نماد شکوه است.
نگاهم هرچه بین گلدان ها و مجسمه ها می چرخد متوجه تلفن نمی شود.
بی حوصله پوف می کشم و بر می گردم که با سر در شکم یک گاو فرو می روم. من نمی دیدم اوهم نمی دید؟ قشنگ یک مشت خر و گاو دور هم جمع شده ایم و یک باغ وحش مجلل تشکیل داده ایم.
یک پله عقب می روم و سرم را بالا می کشم که چشم در چشم نگاه تنگ شده و پر از اخم او می شوم. اوایل ان اتفاق از نگاهش شرم می کردم اما حالا دیگر با این موضوع کنار امده ام!
فازش را خریدارم... مانند ابر بهار تغییر حال می دهد.
سرم را زیر می اندازم و می خواهم از کنارش رد بشوم که مچ دست سالمم را می گیرد!
می ایستم.
نگاهم خیره به انتهای راه پله است و جسمم هم راستای جسم تنومند او...
بوی عطر خاصش بینی ام را نوازش می کند؛ ترکیبی از سرمای زمستان و تلخی چوب و میوه های استوایی!
ضربان قلبم ناخواسته بالا می رود.
اب دهانم را فرو می دهم و صدای اهسته اش را می شنوم :
- اگر فکر کردی که به اون مردیکه میدمت کور خوندی!
نمیفهمم چه می گوید.
من هنوز مَست عطر اویم و او می رود...
حرفش را تجزیه میکنم...
کلمه کلمه هجایش می کنم اما هیچ کدام از ضمیر های مبهمش برایم معلوم نمی شود.
ان مردک که بود؟
از کدام فکر سخن می گفت؟
باز هم قاطی کرده است! خدا اخر و عاقبت من را با این دیوانه معلوم الحال بخیر کند.
آخرین ویرایش: