فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۰: پاییز روح
در این باغِ پژمردهیِ جان، در میانِ برگهایِ زردِ حسرت، گویی پاییزِ روحم فرا رسیده است. فصلی که در آن، تمامِ امیدها به خاکسترِ ناامیدی تبدیل میشوند، فصلی که در آن، تمامِ آرزوها به بادِ یاس سپرده میشوند، فصلی که در آن، تمامِ عشقها به سکوتی سرد بدل میشوند.
برگهایِ زردِ حسرت، همچونِ قطراتِ اشک، بر گونههایِ زمان میریزند و خاطراتِ گمشده را در ذهنِ پریشانم زنده میکنند. بادِ یاس، همچونِ نجوایی وهمآلود، در میانِ شاخههایِ خشکِ آرزو میپیچد و نوایِ مرگِ امید را در گوشِ جانم زمزمه میکند.
در این باغِ پژمرده، گویی تمامِ پرندگانِ خوشبختی کوچ کردهاند و هیچ آوازی، هیچ نغمهای، هیچ امیدی در این باغِ خاموش باقی نمانده است. گویی تمامِ گلهایِ عشق پژمردهاند و هیچ عطری، هیچ رنگی، هیچ طراوتی در این باغِ سرد و بیروح وجود ندارد.
آیا در این پاییزِ روح، هیچ امیدی به بهارِ دوباره نیست؟ آیا در این سکوتِ سرد، هیچ صدایی برایِ رهایی شنیده نمیشود؟ آیا در این باغِ پژمرده، هیچ بذری برایِ رویشِ دوباره باقی نمانده است؟
در این پاییزِ روح، گویی تمامِ پرسشها بیجواب میمانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل میشوند. در این پژمردگی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو میپاشد و هیچ اثری از آن باقی نمیماند.
گویی در این باغِ پژمرده، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظهها در بیکرانگیِ حسرت محو میشوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پاییزی است ابدی و بیانتها.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان
اپیزود ۱۰: پاییز روح
در این باغِ پژمردهیِ جان، در میانِ برگهایِ زردِ حسرت، گویی پاییزِ روحم فرا رسیده است. فصلی که در آن، تمامِ امیدها به خاکسترِ ناامیدی تبدیل میشوند، فصلی که در آن، تمامِ آرزوها به بادِ یاس سپرده میشوند، فصلی که در آن، تمامِ عشقها به سکوتی سرد بدل میشوند.
برگهایِ زردِ حسرت، همچونِ قطراتِ اشک، بر گونههایِ زمان میریزند و خاطراتِ گمشده را در ذهنِ پریشانم زنده میکنند. بادِ یاس، همچونِ نجوایی وهمآلود، در میانِ شاخههایِ خشکِ آرزو میپیچد و نوایِ مرگِ امید را در گوشِ جانم زمزمه میکند.
در این باغِ پژمرده، گویی تمامِ پرندگانِ خوشبختی کوچ کردهاند و هیچ آوازی، هیچ نغمهای، هیچ امیدی در این باغِ خاموش باقی نمانده است. گویی تمامِ گلهایِ عشق پژمردهاند و هیچ عطری، هیچ رنگی، هیچ طراوتی در این باغِ سرد و بیروح وجود ندارد.
آیا در این پاییزِ روح، هیچ امیدی به بهارِ دوباره نیست؟ آیا در این سکوتِ سرد، هیچ صدایی برایِ رهایی شنیده نمیشود؟ آیا در این باغِ پژمرده، هیچ بذری برایِ رویشِ دوباره باقی نمانده است؟
در این پاییزِ روح، گویی تمامِ پرسشها بیجواب میمانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل میشوند. در این پژمردگی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو میپاشد و هیچ اثری از آن باقی نمیماند.
گویی در این باغِ پژمرده، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظهها در بیکرانگیِ حسرت محو میشوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پاییزی است ابدی و بیانتها.
#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان
کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۰: پاییز روح
در این باغِ پژمردهیِ جان، در میانِ برگهایِ زردِ حسرت، گویی پاییزِ روحم فرا رسیده است. فصلی که در آن، تمامِ امیدها به خاکسترِ ناامیدی تبدیل میشوند، فصلی که در آن، تمامِ آرزوها به بادِ یاس سپرده میشوند، فصلی که در آن، تمامِ عشقها به سکوتی سرد بدل میشوند.
برگهایِ زردِ حسرت، همچونِ قطراتِ اشک، بر گونههایِ زمان میریزند و خاطراتِ گمشده را در ذهنِ پریشانم زنده میکنند. بادِ یاس، همچونِ نجوایی وهمآلود، در میانِ شاخههایِ خشکِ آرزو میپیچد و نوایِ مرگِ امید را در گوشِ جانم زمزمه میکند.
در این باغِ پژمرده، گویی تمامِ پرندگانِ خوشبختی کوچ کردهاند و هیچ آوازی، هیچ نغمهای، هیچ امیدی در این باغِ خاموش باقی نمانده است. گویی تمامِ گلهایِ عشق پژمردهاند و هیچ عطری، هیچ رنگی، هیچ طراوتی در این باغِ سرد و بیروح وجود ندارد.
آیا در این پاییزِ روح، هیچ امیدی به بهارِ دوباره نیست؟ آیا در این سکوتِ سرد، هیچ صدایی برایِ رهایی شنیده نمیشود؟ آیا در این باغِ پژمرده، هیچ بذری برایِ رویشِ دوباره باقی نمانده است؟
در این پاییزِ روح، گویی تمامِ پرسشها بیجواب میمانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل میشوند. در این پژمردگی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو میپاشد و هیچ اثری از آن باقی نمیماند.
گویی در این باغِ پژمرده، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظهها در بیکرانگیِ حسرت محو میشوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پاییزی است ابدی و بیانتها.
آخرین ویرایش: