خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • 🌱فراخوان جذب ناظر تایید ( همراه با آموزش ) کلیک کنید
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

پادکست‌و‌اپیزود مجموعه اپیزود پژواک سکوت | علی برادر خدام خسروشاهی نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۰: پاییز روح

در این باغِ پژمرده‌یِ جان، در میانِ برگ‌هایِ زردِ حسرت، گویی پاییزِ روحم فرا رسیده است. فصلی که در آن، تمامِ امیدها به خاکسترِ ناامیدی تبدیل می‌شوند، فصلی که در آن، تمامِ آرزوها به بادِ یاس سپرده می‌شوند، فصلی که در آن، تمامِ عشق‌ها به سکوتی سرد بدل می‌شوند.
برگ‌هایِ زردِ حسرت، همچونِ قطراتِ اشک، بر گونه‌هایِ زمان می‌ریزند و خاطراتِ گمشده را در ذهنِ پریشانم زنده می‌کنند. بادِ یاس، همچونِ نجوایی وهم‌آلود، در میانِ شاخه‌هایِ خشکِ آرزو می‌پیچد و نوایِ مرگِ امید را در گوشِ جانم زمزمه می‌کند.
در این باغِ پژمرده، گویی تمامِ پرندگانِ خوشبختی کوچ کرده‌اند و هیچ آوازی، هیچ نغمه‌ای، هیچ امیدی در این باغِ خاموش باقی نمانده است. گویی تمامِ گل‌هایِ عشق پژمرده‌اند و هیچ عطری، هیچ رنگی، هیچ طراوتی در این باغِ سرد و بی‌روح وجود ندارد.
آیا در این پاییزِ روح، هیچ امیدی به بهارِ دوباره نیست؟ آیا در این سکوتِ سرد، هیچ صدایی برایِ رهایی شنیده نمی‌شود؟ آیا در این باغِ پژمرده، هیچ بذری برایِ رویشِ دوباره باقی نمانده است؟
در این پاییزِ روح، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این پژمردگی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این باغِ پژمرده، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ حسرت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پاییزی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۰: پاییز روح

در این باغِ پژمرده‌یِ جان، در میانِ برگ‌هایِ زردِ حسرت، گویی پاییزِ روحم فرا رسیده است. فصلی که در آن، تمامِ امیدها به خاکسترِ ناامیدی تبدیل می‌شوند، فصلی که در آن، تمامِ آرزوها به بادِ یاس سپرده می‌شوند، فصلی که در آن، تمامِ عشق‌ها به سکوتی سرد بدل می‌شوند.
برگ‌هایِ زردِ حسرت، همچونِ قطراتِ اشک، بر گونه‌هایِ زمان می‌ریزند و خاطراتِ گمشده را در ذهنِ پریشانم زنده می‌کنند. بادِ یاس، همچونِ نجوایی وهم‌آلود، در میانِ شاخه‌هایِ خشکِ آرزو می‌پیچد و نوایِ مرگِ امید را در گوشِ جانم زمزمه می‌کند.
در این باغِ پژمرده، گویی تمامِ پرندگانِ خوشبختی کوچ کرده‌اند و هیچ آوازی، هیچ نغمه‌ای، هیچ امیدی در این باغِ خاموش باقی نمانده است. گویی تمامِ گل‌هایِ عشق پژمرده‌اند و هیچ عطری، هیچ رنگی، هیچ طراوتی در این باغِ سرد و بی‌روح وجود ندارد.
آیا در این پاییزِ روح، هیچ امیدی به بهارِ دوباره نیست؟ آیا در این سکوتِ سرد، هیچ صدایی برایِ رهایی شنیده نمی‌شود؟ آیا در این باغِ پژمرده، هیچ بذری برایِ رویشِ دوباره باقی نمانده است؟
در این پاییزِ روح، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این پژمردگی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این باغِ پژمرده، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ حسرت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پاییزی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۱: نقاب ها

در این تالارِ هزار چهره، در میانِ انبوهِ نقاب‌هایِ رنگارنگ، گویی در جشنی جنون‌آمیز، در میانِ اشباحِ دروغین، سرگردانم. نقاب‌هایی که هر کدام، چهره‌ای پنهان را در پسِ خود دارند، نقاب‌هایی که هر کدام، حقیقتی وارونه را به نمایش می‌گذارند، نقاب‌هایی که هر کدام، دروغی شیرین را زمزمه می‌کنند.
این نقاب‌ها، نه نقاب‌هایِ شادی، بلکه نقاب‌هایِ ریایند، نقاب‌هایِ فریب‌اند، نقاب‌هایِ دروغ‌اند. نقاب‌هایی که هر کدام، تکه‌ای از وجودِ گمشده‌ی من‌اند، تکه‌ای که در گذرِ زمان، در پیچ‌وخمِ زندگی، در اعماقِ تردید، گم شده است.
در این تالارِ هزار چهره، گویی تمامِ صداها به نجواهایِ پنهان تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به لبخندهایی دروغین بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی نقاب‌دار تبدیل شده‌اند.
آیا در این تالارِ هزار چهره، هیچ چهره‌ای بدونِ نقاب وجود ندارد؟ آیا در این انبوهِ دروغ، هیچ روزنه‌ای از نورِ حقیقت نیست؟ آیا در این جشنِ جنون‌آمیز، هیچ امیدی به رهایی از بندِ نقاب‌ها نیست؟
در این تالارِ هزار چهره، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این ریا، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این تالارِ هزار چهره، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ نقاب‌ها محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها نقاب‌هایی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۱: نقاب ها

در این تالارِ هزار چهره، در میانِ انبوهِ نقاب‌هایِ رنگارنگ، گویی در جشنی جنون‌آمیز، در میانِ اشباحِ دروغین، سرگردانم. نقاب‌هایی که هر کدام، چهره‌ای پنهان را در پسِ خود دارند، نقاب‌هایی که هر کدام، حقیقتی وارونه را به نمایش می‌گذارند، نقاب‌هایی که هر کدام، دروغی شیرین را زمزمه می‌کنند.
این نقاب‌ها، نه نقاب‌هایِ شادی، بلکه نقاب‌هایِ ریایند، نقاب‌هایِ فریب‌اند، نقاب‌هایِ دروغ‌اند. نقاب‌هایی که هر کدام، تکه‌ای از وجودِ گمشده‌ی من‌اند، تکه‌ای که در گذرِ زمان، در پیچ‌وخمِ زندگی، در اعماقِ تردید، گم شده است.
در این تالارِ هزار چهره، گویی تمامِ صداها به نجواهایِ پنهان تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به لبخندهایی دروغین بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی نقاب‌دار تبدیل شده‌اند.
آیا در این تالارِ هزار چهره، هیچ چهره‌ای بدونِ نقاب وجود ندارد؟ آیا در این انبوهِ دروغ، هیچ روزنه‌ای از نورِ حقیقت نیست؟ آیا در این جشنِ جنون‌آمیز، هیچ امیدی به رهایی از بندِ نقاب‌ها نیست؟
در این تالارِ هزار چهره، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این ریا، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این تالارِ هزار چهره، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ نقاب‌ها محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها نقاب‌هایی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"

اپیزود ۱۲: سراب آرزوها

در این کویرِ سوزانِ امید، در میانِ تپه‌هایِ سرابِ آرزوها، گویی در جستجویِ چشمه‌ای زلال، سرگردانم. آرزوهایی که همچونِ سرابی فریبنده، هر لحظه مرا به سویِ خود می‌خوانند، آرزوهایی که همچونِ سایه‌هایی گریزان، هر لحظه از من دورتر می‌شوند، آرزوهایی که همچونِ بادی سوزان، هر لحظه امیدم را به خاکسترِ ناامیدی تبدیل می‌کنند.
این آرزوها، نه آرزوهایِ دست‌یافتنی، بلکه آرزوهایِ سراب‌اند، آرزوهایِ وهم‌اند، آرزوهایِ پوچ‌اند. آرزوهایی که هر کدام، تکه‌ای از وجودِ گمشده‌ی من‌اند، تکه‌ای که در گذرِ زمان، در پیچ‌وخمِ زندگی، در اعماقِ تردید، گم شده است.
در این کویرِ سوزان، گویی تمامِ صداها به نجواهایِ ناامیدانه تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به حسرت‌هایی جانکاه بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی سرگردان تبدیل شده‌اند.
آیا در این کویرِ سوزان، هیچ چشمه‌ای زلال برایِ سیراب کردنِ روحِ تشنه‌ام وجود ندارد؟ آیا در این تپه‌هایِ سراب، هیچ روزنه‌ای از نورِ امید نیست؟ آیا در این جستجویِ بی‌پایان، هیچ امیدی به یافتنِ آرزوهایِ واقعی نیست؟
در این کویرِ سوزان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سراب، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این کویرِ سوزان، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سراب محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سرابی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"

اپیزود ۱۲: سراب آرزوها

در این کویرِ سوزانِ امید، در میانِ تپه‌هایِ سرابِ آرزوها، گویی در جستجویِ چشمه‌ای زلال، سرگردانم. آرزوهایی که همچونِ سرابی فریبنده، هر لحظه مرا به سویِ خود می‌خوانند، آرزوهایی که همچونِ سایه‌هایی گریزان، هر لحظه از من دورتر می‌شوند، آرزوهایی که همچونِ بادی سوزان، هر لحظه امیدم را به خاکسترِ ناامیدی تبدیل می‌کنند.
این آرزوها، نه آرزوهایِ دست‌یافتنی، بلکه آرزوهایِ سراب‌اند، آرزوهایِ وهم‌اند، آرزوهایِ پوچ‌اند. آرزوهایی که هر کدام، تکه‌ای از وجودِ گمشده‌ی من‌اند، تکه‌ای که در گذرِ زمان، در پیچ‌وخمِ زندگی، در اعماقِ تردید، گم شده است.
در این کویرِ سوزان، گویی تمامِ صداها به نجواهایِ ناامیدانه تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به حسرت‌هایی جانکاه بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی سرگردان تبدیل شده‌اند.
آیا در این کویرِ سوزان، هیچ چشمه‌ای زلال برایِ سیراب کردنِ روحِ تشنه‌ام وجود ندارد؟ آیا در این تپه‌هایِ سراب، هیچ روزنه‌ای از نورِ امید نیست؟ آیا در این جستجویِ بی‌پایان، هیچ امیدی به یافتنِ آرزوهایِ واقعی نیست؟
در این کویرِ سوزان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سراب، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این کویرِ سوزان، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سراب محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سرابی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۳: سفر بی پایان

در این جاده‌یِ بی‌انتهایِ زندگی، در میانِ پیچ‌وخمِ سرنوشت، گویی در سفری بی‌پایان، سرگردانم. سفری که نه آغازی دارد و نه پایانی، سفری که هر لحظه مرا به سویِ ناشناخته‌ها می‌برد، سفری که هر لحظه مرا با پرسش‌هایِ بی‌پاسخ روبرو می‌کند.
این سفر، نه سفری به سویِ مقصدی مشخص، بلکه سفری به سویِ خودشناسی است، سفری به سویِ معنایِ زندگی است، سفری به سویِ حقیقتِ وجود است. سفری که در آن، هر گام، تجربه‌ای نو است، هر گام، درسی جدید است، هر گام، کشفی شگفت‌انگیز است.
در این جاده‌یِ بی‌انتها، گویی تمامِ نشانه‌ها به سایه‌هایی گریزان تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ صداها به نجواهایِ مبهم بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به همسفرانی ناشناس تبدیل شده‌اند.
آیا در این سفرِ بی‌پایان، هیچ مقصدی برایِ رسیدن وجود ندارد؟ آیا در این جاده‌یِ بی‌انتها، هیچ روزنه‌ای از نورِ امید نیست؟ آیا در این جستجویِ بی‌پایان، هیچ امیدی به یافتنِ معنایِ واقعیِ سفر نیست؟
در این سفرِ بی‌پایان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سرگردانی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این جاده‌یِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سفر محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سفری است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۳: سفر بی پایان

در این جاده‌یِ بی‌انتهایِ زندگی، در میانِ پیچ‌وخمِ سرنوشت، گویی در سفری بی‌پایان، سرگردانم. سفری که نه آغازی دارد و نه پایانی، سفری که هر لحظه مرا به سویِ ناشناخته‌ها می‌برد، سفری که هر لحظه مرا با پرسش‌هایِ بی‌پاسخ روبرو می‌کند.
این سفر، نه سفری به سویِ مقصدی مشخص، بلکه سفری به سویِ خودشناسی است، سفری به سویِ معنایِ زندگی است، سفری به سویِ حقیقتِ وجود است. سفری که در آن، هر گام، تجربه‌ای نو است، هر گام، درسی جدید است، هر گام، کشفی شگفت‌انگیز است.
در این جاده‌یِ بی‌انتها، گویی تمامِ نشانه‌ها به سایه‌هایی گریزان تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ صداها به نجواهایِ مبهم بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به همسفرانی ناشناس تبدیل شده‌اند.
آیا در این سفرِ بی‌پایان، هیچ مقصدی برایِ رسیدن وجود ندارد؟ آیا در این جاده‌یِ بی‌انتها، هیچ روزنه‌ای از نورِ امید نیست؟ آیا در این جستجویِ بی‌پایان، هیچ امیدی به یافتنِ معنایِ واقعیِ سفر نیست؟
در این سفرِ بی‌پایان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سرگردانی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این جاده‌یِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سفر محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سفری است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۴: دیوار سکوت

در این زندانِ تاریکِ تنهایی، در میانِ دیوارهایِ بلندِ سکوت، گویی در انزوایی ابدی، محبوس شده‌ام. دیوارهایی که هر لحظه مرا از دنیایِ بیرون جدا می‌کنند، دیوارهایی که هر لحظه مرا در سکوتی کرکننده غرق می‌کنند، دیوارهایی که هر لحظه امیدم را به رهایی خاموش می‌کنند.
این سکوت، نه سکوتِ آرامش، بلکه سکوتِ انزواست، سکوتِ ناتوانی است، سکوتِ ناامیدی است. سکوتی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ نیستی سوق می‌دهد، سکوتی که هر لحظه مرا از هرگونه ارتباطِ انسانی محروم می‌کند، سکوتی که هر لحظه مرا در خودِ ویرانِ وجودم محبوس می‌کند.
در این زندانِ تاریک، گویی تمامِ صداها به پژواکِ سکوت تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی سرد و بی‌تفاوت بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این زندانِ تاریک، هیچ روزنه‌ای از نورِ رهایی وجود ندارد؟ آیا در این دیوارهایِ بلند، هیچ دریچه‌ای برایِ گریز نیست؟ آیا در این سکوتِ کرکننده، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این زندانِ تاریک، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سکوت، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این زندانِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سکوت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سکوتی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۴: دیوار سکوت

در این زندانِ تاریکِ تنهایی، در میانِ دیوارهایِ بلندِ سکوت، گویی در انزوایی ابدی، محبوس شده‌ام. دیوارهایی که هر لحظه مرا از دنیایِ بیرون جدا می‌کنند، دیوارهایی که هر لحظه مرا در سکوتی کرکننده غرق می‌کنند، دیوارهایی که هر لحظه امیدم را به رهایی خاموش می‌کنند.
این سکوت، نه سکوتِ آرامش، بلکه سکوتِ انزواست، سکوتِ ناتوانی است، سکوتِ ناامیدی است. سکوتی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ نیستی سوق می‌دهد، سکوتی که هر لحظه مرا از هرگونه ارتباطِ انسانی محروم می‌کند، سکوتی که هر لحظه مرا در خودِ ویرانِ وجودم محبوس می‌کند.
در این زندانِ تاریک، گویی تمامِ صداها به پژواکِ سکوت تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی سرد و بی‌تفاوت بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این زندانِ تاریک، هیچ روزنه‌ای از نورِ رهایی وجود ندارد؟ آیا در این دیوارهایِ بلند، هیچ دریچه‌ای برایِ گریز نیست؟ آیا در این سکوتِ کرکننده، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این زندانِ تاریک، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این سکوت، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این زندانِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ سکوت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها سکوتی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۵: شکست نور

در این شبِ تاریکِ ناامیدی، در میانِ سایه‌هایِ بلندِ یاس، گویی آخرین بارقه‌هایِ امیدم نیز خاموش شده‌اند. نوری که زمانی در درونم می‌درخشید، نوری که زمانی مرا به سویِ روشنایی هدایت می‌کرد، نوری که زمانی گرمایِ زندگی را در رگ‌هایم جاری می‌ساخت، اکنون شکسته و خاموش شده است.
این شکستِ نور، نه شکستی گذرا، بلکه شکستی ابدی است، شکستی که در آن، تمامِ امیدها به یاس تبدیل می‌شوند، شکستی که در آن، تمامِ آرزوها به خاکسترِ ناامیدی بدل می‌شوند، شکستی که در آن، تمامِ عشق‌ها به سکوتی سرد فرو می‌روند.
در این شبِ تاریک، گویی تمامِ صداها به ناله‌هایِ خاموش تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی بی‌فروغ بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این شبِ تاریک، هیچ ستاره‌ای برایِ روشن کردنِ راهم وجود ندارد؟ آیا در این شکستِ نور، هیچ روزنه‌ای از امید به طلوعِ دوباره نیست؟ آیا در این خاموشیِ ابدی، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این شکستِ نور، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این خاموشی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این شبِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ خاموشی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها خاموشی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۵: شکست نور

در این شبِ تاریکِ ناامیدی، در میانِ سایه‌هایِ بلندِ یاس، گویی آخرین بارقه‌هایِ امیدم نیز خاموش شده‌اند. نوری که زمانی در درونم می‌درخشید، نوری که زمانی مرا به سویِ روشنایی هدایت می‌کرد، نوری که زمانی گرمایِ زندگی را در رگ‌هایم جاری می‌ساخت، اکنون شکسته و خاموش شده است.
این شکستِ نور، نه شکستی گذرا، بلکه شکستی ابدی است، شکستی که در آن، تمامِ امیدها به یاس تبدیل می‌شوند، شکستی که در آن، تمامِ آرزوها به خاکسترِ ناامیدی بدل می‌شوند، شکستی که در آن، تمامِ عشق‌ها به سکوتی سرد فرو می‌روند.
در این شبِ تاریک، گویی تمامِ صداها به ناله‌هایِ خاموش تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی بی‌فروغ بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این شبِ تاریک، هیچ ستاره‌ای برایِ روشن کردنِ راهم وجود ندارد؟ آیا در این شکستِ نور، هیچ روزنه‌ای از امید به طلوعِ دوباره نیست؟ آیا در این خاموشیِ ابدی، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این شکستِ نور، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این خاموشی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این شبِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ خاموشی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها خاموشی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۶: بازی سایه ها

در این تالارِ وهم‌آلودِ توهمات، در میانِ سایه‌هایِ بازیگوشِ ذهن، گویی در دامی پیچیده گرفتار شده‌ام. سایه‌هایی که هر لحظه تصویری نو از واقعیت را به نمایش می‌گذارند، سایه‌هایی که هر لحظه مرا در تشخیصِ حقیقت از خیال سرگردان می‌کنند، سایه‌هایی که هر لحظه مرزِ بینِ رویا و واقعیت را کمرنگ‌تر می‌سازند.
این بازیِ سایه‌ها، نه بازیِ سرگرم‌کننده، بلکه بازیِ ویرانگر است، بازیِ فریب است، بازیِ جنون است. بازی‌ای که در آن، تمامِ یقین‌ها به شک تبدیل می‌شوند، بازی‌ای که در آن، تمامِ حقایق به دروغ بدل می‌شوند، بازی‌ای که در آن، تمامِ هویت‌ها به نقاب‌هایی پنهان فرو می‌روند.
در این تالارِ وهم‌آلود، گویی تمامِ صداها به زمزمه‌هایِ توهم تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی گیج و سردرگم بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به عروسک‌هایِ خیمه‌شب‌بازی تبدیل شده‌اند.
آیا در این بازیِ سایه‌ها، هیچ راهی برایِ رهایی از این توهمِ پیچیده وجود ندارد؟ آیا در این تالارِ وهم‌آلود، هیچ روزنه‌ای از نورِ حقیقت نیست؟ آیا در این جنونِ بازیگوش، هیچ امیدی به بازگشتِ به واقعیت نیست؟
در این بازیِ سایه‌ها، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این توهم، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این تالارِ وهم‌آلود، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ توهم محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها بازی‌ای است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۶: بازی سایه ها

در این تالارِ وهم‌آلودِ توهمات، در میانِ سایه‌هایِ بازیگوشِ ذهن، گویی در دامی پیچیده گرفتار شده‌ام. سایه‌هایی که هر لحظه تصویری نو از واقعیت را به نمایش می‌گذارند، سایه‌هایی که هر لحظه مرا در تشخیصِ حقیقت از خیال سرگردان می‌کنند، سایه‌هایی که هر لحظه مرزِ بینِ رویا و واقعیت را کمرنگ‌تر می‌سازند.
این بازیِ سایه‌ها، نه بازیِ سرگرم‌کننده، بلکه بازیِ ویرانگر است، بازیِ فریب است، بازیِ جنون است. بازی‌ای که در آن، تمامِ یقین‌ها به شک تبدیل می‌شوند، بازی‌ای که در آن، تمامِ حقایق به دروغ بدل می‌شوند، بازی‌ای که در آن، تمامِ هویت‌ها به نقاب‌هایی پنهان فرو می‌روند.
در این تالارِ وهم‌آلود، گویی تمامِ صداها به زمزمه‌هایِ توهم تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی گیج و سردرگم بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به عروسک‌هایِ خیمه‌شب‌بازی تبدیل شده‌اند.
آیا در این بازیِ سایه‌ها، هیچ راهی برایِ رهایی از این توهمِ پیچیده وجود ندارد؟ آیا در این تالارِ وهم‌آلود، هیچ روزنه‌ای از نورِ حقیقت نیست؟ آیا در این جنونِ بازیگوش، هیچ امیدی به بازگشتِ به واقعیت نیست؟
در این بازیِ سایه‌ها، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این توهم، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این تالارِ وهم‌آلود، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ توهم محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها بازی‌ای است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۷: درخت تنهایی

در این دشتِ بی‌انتهایِ سکوت، در میانِ بادهایِ سردِ تنهایی، گویی درختی تنها و بی‌کس ایستاده‌ام. درختی که شاخه‌هایش به سویِ آسمانِ خاکستریِ ناامیدی کشیده شده‌اند، درختی که ریشه‌هایش در اعماقِ زمینِ خشکِ تنهایی فرو رفته‌اند، درختی که برگ‌هایش در پاییزِ بی‌انتهایِ روح، زرد و پژمرده شده‌اند.
این درخت، نه درختِ سرسبزِ امید، بلکه درختِ خشکِ تنهایی است، درختِ بی‌کسی است، درختِ ناامیدی است. درختی که هر لحظه در بادهایِ سردِ تنهایی می‌لرزد، درختی که هر لحظه در سکوتِ سنگینِ دشت پژمرده می‌شود، درختی که هر لحظه در ناامیدیِ عمیقِ روح، خشک می‌شود.
در این دشتِ بی‌انتها، گویی تمامِ صداها به ناله‌هایِ باد تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی خیره به افقِ ناامیدی بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی سرگردان تبدیل شده‌اند.
آیا در این دشتِ بی‌انتها، هیچ پرنده‌ای برایِ نشستن بر شاخه‌هایِ خشکم وجود ندارد؟ آیا در این بادهایِ سرد، هیچ نسیمی گرم برایِ نوازشِ برگ‌هایم نیست؟ آیا در این سکوتِ سنگین، هیچ صدایی برایِ شکستنِ تنهایی‌ام نیست؟
در این دشتِ بی‌انتها، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این تنهایی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این دشتِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ تنهایی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها درختی است تنها و ابدی.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۷: درخت تنهایی

در این دشتِ بی‌انتهایِ سکوت، در میانِ بادهایِ سردِ تنهایی، گویی درختی تنها و بی‌کس ایستاده‌ام. درختی که شاخه‌هایش به سویِ آسمانِ خاکستریِ ناامیدی کشیده شده‌اند، درختی که ریشه‌هایش در اعماقِ زمینِ خشکِ تنهایی فرو رفته‌اند، درختی که برگ‌هایش در پاییزِ بی‌انتهایِ روح، زرد و پژمرده شده‌اند.
این درخت، نه درختِ سرسبزِ امید، بلکه درختِ خشکِ تنهایی است، درختِ بی‌کسی است، درختِ ناامیدی است. درختی که هر لحظه در بادهایِ سردِ تنهایی می‌لرزد، درختی که هر لحظه در سکوتِ سنگینِ دشت پژمرده می‌شود، درختی که هر لحظه در ناامیدیِ عمیقِ روح، خشک می‌شود.
در این دشتِ بی‌انتها، گویی تمامِ صداها به ناله‌هایِ باد تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی خیره به افقِ ناامیدی بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی سرگردان تبدیل شده‌اند.
آیا در این دشتِ بی‌انتها، هیچ پرنده‌ای برایِ نشستن بر شاخه‌هایِ خشکم وجود ندارد؟ آیا در این بادهایِ سرد، هیچ نسیمی گرم برایِ نوازشِ برگ‌هایم نیست؟ آیا در این سکوتِ سنگین، هیچ صدایی برایِ شکستنِ تنهایی‌ام نیست؟
در این دشتِ بی‌انتها، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این تنهایی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این دشتِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ تنهایی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها درختی است تنها و ابدی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۸: خواب های پریشان

در این شب‌هایِ بی‌انتهایِ اضطراب، در میانِ کابوس‌هایِ پریشانِ ذهن، گویی در گردابی از ترس‌ها گرفتار شده‌ام. خواب‌هایی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ جنون سوق می‌دهند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا در تاریکیِ وهم غرق می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا از واقعیتِ زندگی دورتر می‌سازند.
این خواب‌ها، نه خواب‌هایِ آرامش، بلکه خواب‌هایِ وحشت‌اند، خواب‌هایِ جنون‌اند، خواب‌هایِ نیستی‌اند. خواب‌هایی که هر لحظه مرا با ترس‌هایِ درونی‌ام روبرو می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا با کابوس‌هایِ پنهانم آشنا می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا در اعماقِ ناخودآگاهِ تاریکم غرق می‌کنند.
در این شب‌هایِ بی‌انتها، گویی تمامِ صداها به فریادهایِ خاموش تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی وحشت‌زده بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی لرزان تبدیل شده‌اند.
آیا در این گردابِ ترس‌ها، هیچ راهی برایِ رهایی از این کابوس‌هایِ پریشان وجود ندارد؟ آیا در این تاریکیِ وهم، هیچ روزنه‌ای از نورِ بیداری نیست؟ آیا در این جنونِ شبانه، هیچ امیدی به بازگشتِ به آرامش نیست؟
در این خواب‌هایِ پریشان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این وحشت، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این شب‌هایِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ وحشت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها کابوسی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۸: خواب های پریشان

در این شب‌هایِ بی‌انتهایِ اضطراب، در میانِ کابوس‌هایِ پریشانِ ذهن، گویی در گردابی از ترس‌ها گرفتار شده‌ام. خواب‌هایی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ جنون سوق می‌دهند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا در تاریکیِ وهم غرق می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا از واقعیتِ زندگی دورتر می‌سازند.
این خواب‌ها، نه خواب‌هایِ آرامش، بلکه خواب‌هایِ وحشت‌اند، خواب‌هایِ جنون‌اند، خواب‌هایِ نیستی‌اند. خواب‌هایی که هر لحظه مرا با ترس‌هایِ درونی‌ام روبرو می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا با کابوس‌هایِ پنهانم آشنا می‌کنند، خواب‌هایی که هر لحظه مرا در اعماقِ ناخودآگاهِ تاریکم غرق می‌کنند.
در این شب‌هایِ بی‌انتها، گویی تمامِ صداها به فریادهایِ خاموش تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی وحشت‌زده بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی لرزان تبدیل شده‌اند.
آیا در این گردابِ ترس‌ها، هیچ راهی برایِ رهایی از این کابوس‌هایِ پریشان وجود ندارد؟ آیا در این تاریکیِ وهم، هیچ روزنه‌ای از نورِ بیداری نیست؟ آیا در این جنونِ شبانه، هیچ امیدی به بازگشتِ به آرامش نیست؟
در این خواب‌هایِ پریشان، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این وحشت، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این شب‌هایِ بی‌انتها، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ وحشت محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها کابوسی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

علی خسروشاهی

مدرس زبان انگلیسی + مدیر بازنشسته ادبیات
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-07
نوشته‌ها
1,018
کیف پول من
87,293
Points
1,487
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۹: پژواک سکوت

در این غارِ تاریکِ تنهایی، در میانِ دیوارهایِ سنگیِ سکوت، گویی پژواکِ خاموشی، در گوشِ جانم می‌پیچد. پژواکی که هر لحظه مرا در اعماقِ تنهایی فرو می‌برد، پژواکی که هر لحظه مرا از هرگونه ارتباطِ انسانی جدا می‌کند، پژواکی که هر لحظه مرا در سکوتی کرکننده غرق می‌کند.
این سکوت، نه سکوتِ آرامش، بلکه سکوتِ تنهایی است، سکوتِ بی‌کسی است، سکوتِ ناامیدی است. سکوتی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ نیستی سوق می‌دهد، سکوتی که هر لحظه مرا از هرگونه امیدِ رهایی محروم می‌کند، سکوتی که هر لحظه مرا در خودِ ویرانِ وجودم محبوس می‌کند.
در این غارِ تاریک، گویی تمامِ صداها به پژواکِ خاموشی تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی سرد و بی‌تفاوت بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این غارِ تاریک، هیچ روزنه‌ای از نورِ رهایی وجود ندارد؟ آیا در این دیوارهایِ سنگی، هیچ دریچه‌ای برایِ گریز نیست؟ آیا در این پژواکِ سکوت، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این پژواکِ سکوت، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این خاموشی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این غارِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ خاموشی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پژواکی است ابدی و بی‌انتها.

#علی_برادر_خدام_خسروشاهی
#پژواک_سکوت
#انجمن_تک_رمان

کد:
فصل اول: "آغاز تراژدی"
اپیزود ۱۹: پژواک سکوت

در این غارِ تاریکِ تنهایی، در میانِ دیوارهایِ سنگیِ سکوت، گویی پژواکِ خاموشی، در گوشِ جانم می‌پیچد. پژواکی که هر لحظه مرا در اعماقِ تنهایی فرو می‌برد، پژواکی که هر لحظه مرا از هرگونه ارتباطِ انسانی جدا می‌کند، پژواکی که هر لحظه مرا در سکوتی کرکننده غرق می‌کند.
این سکوت، نه سکوتِ آرامش، بلکه سکوتِ تنهایی است، سکوتِ بی‌کسی است، سکوتِ ناامیدی است. سکوتی که هر لحظه مرا به سویِ پرتگاهِ نیستی سوق می‌دهد، سکوتی که هر لحظه مرا از هرگونه امیدِ رهایی محروم می‌کند، سکوتی که هر لحظه مرا در خودِ ویرانِ وجودم محبوس می‌کند.
در این غارِ تاریک، گویی تمامِ صداها به پژواکِ خاموشی تبدیل شده‌اند. گویی تمامِ نگاه‌ها به چشمانی سرد و بی‌تفاوت بدل شده‌اند. گویی تمامِ انسان‌ها به سایه‌هایی بی‌جان تبدیل شده‌اند.
آیا در این غارِ تاریک، هیچ روزنه‌ای از نورِ رهایی وجود ندارد؟ آیا در این دیوارهایِ سنگی، هیچ دریچه‌ای برایِ گریز نیست؟ آیا در این پژواکِ سکوت، هیچ صدایی برایِ شکستنِ این سکوت نیست؟
در این پژواکِ سکوت، گویی تمامِ پرسش‌ها بی‌جواب می‌مانند و تمامِ آرزوها به خاکسترِ نیستی تبدیل می‌شوند. در این خاموشی، گویی تمامِ هستی در یک لحظه فرو می‌پاشد و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند.
گویی در این غارِ تاریک، زمان از حرکت باز ایستاده و لحظه‌ها در بی‌کرانگیِ خاموشی محو می‌شوند. در این خلاء، نه آغازی است و نه پایانی، نه امیدی و نه یاسی، تنها پژواکی است ابدی و بی‌انتها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا