خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

فعال رمان اِل تایـلر | سارابهار کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

سارابـهار❁

نویسنده فعال
نویسنده فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
82
کیف پول من
5,010
Points
123
پارت_38
بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم.
می‌دانستم نمی‌شود؛ سیاهم، پلیدم.
ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
آزمون پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک روبه‌رو شدم.
دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد، جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر ل*بم می‌آورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می‌ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید:
- وای! تو ل*ب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول، متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد.
کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید:
- کوفت چیه، عه! درست صحبت کن.
موجودک بی‌سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم.
خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما روبه‌رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
کد:
بی‌ آن‌که حرف اضافه‌ای بزنم، خود را به درختان نگهبان رساندم. کول پشت سرم بود.
بی‌هیچ مکث و تردیدی، کف دستانم را روی تنه‌ی یکی از درختان گذاشتم.
می‌دانستم نمی‌شود؛ سیاهم، پلیدم.
 ولی چاره‌ای نداشتم. قول داده بودم و ماندن روی قولم برایم در حدی می‌ارزید که حاضر بودم خاکستر شدن را به جان بخرم.
درخت که دستانم را لمس کرد، تکانی خورد و قسمتی از تنه‌اش باز شد. گوی بزرگ و سفیدی از آن قسمت درخت نگهبان بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت.
آزمون پاکی درون، آغاز شده بود. دست راستم را بلند کردم تا روی گوی قرار دهم که صدایی مانعم شد.
- هی شماها!
رویم را برگرداندم تا ببینم چه کسی صدایمان زده است، که با یک اسمُرف کوچک روبه‌رو شدم.
دیدن قیافه‌ی جدی‌اش با این‌که فقط یک کوتوله‌ی آبی‌فام است و مانند موجودکی که سر و ته ندارد، جلوی اِل تایلر ایستاده و اخم کرده است، ناخودآگاه پوزخند بر ل*بم می‌آورد.
پوزخندم از چشمان ریز و آبی‌اش پنهان می‌ماند و با لحنی شگفت‌زده که گویا دارد یک چیز عجیب‌تر از خودش می‌بیند خطاب به کول می‌گوید:
- وای! تو ل*ب داری؟ و چشم! بینی هم داری!
کول، متعجب نگاهش بین من و آن اسمرف کوتوله می‌چرخد.
کوتوله‌ی آبی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و دستان کوچکش را بر سرش می‌کوبد و کلاهش که از گیاهان و علف هرز جنگل ساخته شده به زمین می‌افتد و از هم می‌پاشد. با دیدن از هم پاشیدگیِ کلاه علفی‌اش، گویا که بیشتر برهم می‌ریزد که جیغ‌جیغ کنان می‌گوید:
- اوه لعنتی! یکی به من بگه این‌جا چه خبره؟ شماها چه کوفتی هستین؟
کول که دیگر چفت و بند دهانش سرجایش باقی نمی‌ماند، می‌گوید:
- کوفت چیه، عه! درست صحبت کن.
موجودک بی‌سر و ته، با حالتی حق به جانب می‌گوید:
- چون چشم و بینی داری، دلیل نمی‌شه که باهات درست صحبت کنم.
خنده‌ام می‌گیرد. دلم نمی‌آید بلایی سرش بیاورم. او فقط یک اسمرف کوتوله است که زیادی روی اعصاب است. احساس می‌کنم وقتش رسیده است که هر کس روی اعصابم بود را نکشم! این‌که من اعصاب تحمل وراجی ندارم، گناه دیگری نیست.
پس فقط با حرکت انگشتانم اسمرف را به جایی دیگر از جنگل منتقل می‌کنم تا مدتی طول بکشد که دوباره به این نقطه برسد و وقتی که بتواند دوباره خود را به این‌جا برساند با ما روبه‌رو نشود. اصلاً تا برگشتنش شاید چیزی جز خاکستر از من باقی نمانده باشد. چشمان خونینم را باز و بسته می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم سپس دستم را روی گوی پاکی، قرار می‌دهم.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

سارابـهار❁

نویسنده فعال
نویسنده فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
82
کیف پول من
5,010
Points
123
پارت_39
گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در می‌آید و سپس تصاویری درهم برهم از سال‌های بی‌شمار عمرم را برایم به تصویر می‌کشد.
چشمم که به تصاویر می‌افتد اولین چیزی که وجودم را در بر می‌گیرد احساس ندامت و پشیمانی است.
خود را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را می‌داشتم به تک‌تک آن‌هایی که آسیب رسانده‌ام نیکی می‌کردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیله‌ام را هنوز کنارم می‌داشتم.
تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. می‌خواهم از گوی چشم بردارم ولی نمی‌شود. گویا گوی مجبورم می‌کند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدی‌ِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آورده‌ام.
تصویر لحظه‌ای که دخترک 3 ساله‌ی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم می‌کرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بی‌رحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم.
تصویر لحظه‌ای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بی‌توجه به فریاد‌هایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و ب*دن خشک شده‌اش را جلوی مادرش انداختم.
تصویر لحظه‌ای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با ل*ذت صدای سوختن و جیغ‌شان را گوش دادم.
تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش می‌شدند. همه و همه اعمال من بودند.
پوزخندی روی ل*بم نقش می‌بندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من می‌دیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم.
چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بی‌شمار عمر کرده بودم. از جاودانگی‌ام ل*ذت برده‌ بودم ولی به بدترین شیوه ممکن.
پشیمان بودم، از تک‌تک پلیدی‌هایم پشیمان بودم و دلم می‌خواست می‌توانستم جبران کنم ولی آن‌جا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بی‌شمار، و پایانی این‌چنین.
ولی خوشحال بودم که این‌گونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل می‌میرم.
همیشه قبل از هر نبردی با خود می‌گفتم من یا می‌برم یا می‌میرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمی‌بردم ولی حداقلش می‌مردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم.
آماده‌ی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیه‌ای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است.
تصاویر گوی این بار متفاوت بودند.
این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
کد:
گوی پاکی با لمس دستم، ابتدا درونش به رنگ آتشین در می‌آید و سپس تصاویری درهم برهم از سال‌های بی‌شمار عمرم را برایم به تصویر می‌کشد.
چشمم که به تصاویر می‌افتد اولین چیزی که وجودم را در بر می‌گیرد احساس ندامت و پشیمانی است.
خود را می‌شناختم و می‌دانستم که اگر یک بار دیگر فرصت زندگی از نو را می‌داشتم به تک‌تک آن‌هایی که آسیب رسانده‌ام نیکی می‌کردم تا شاید در آن شرایط پدرم و قبیله‌ام را هنوز کنارم می‌داشتم.
تصاویر درون گوی بسیار فجیع هستند. می‌خواهم از گوی چشم بردارم ولی نمی‌شود. گویا گوی مجبورم می‌کند نگاه کنم. نگاه کنم که با پلیدی‌ِ درونم چه بر سر جهانِ هستی، آورده‌ام.
تصویر لحظه‌ای که دخترک 3 ساله‌ی اِلف با چشمان مظلوم و صورت معصومش التماسم می‌کرد ولی من پدرش را مقابل چشمانش با بی‌رحمی به یک سنگ تبدیل کردم و سپس با یک حرکت پودرش کردم.
تصویر لحظه‌ای که جادوگری که تازه وضع حمل کرده بود، بی‌توجه به فریاد‌هایش، قلب کوچک نوزادش را بیرون کشیدم و ب*دن خشک شده‌اش را جلوی مادرش انداختم.
تصویر لحظه‌ای که جنگلی پر از موجودات فرا طبیعی را با عنصر آتشم به نیستی کشاندم و با ل*ذت صدای سوختن و جیغ‌شان را گوش دادم.
 تصاویری دیگر از جنایاتم، یکی پس از دیگری مقابلم پخش می‌شدند. همه و همه اعمال من بودند.
پوزخندی روی ل*بم نقش می‌بندد. فهمیده بودم که این آخر کار است و با این دفتر اعمال سیاهی که من می‌دیدم، محال بود بدون خاکستر شدن بتوانم دستم را از روی گوی بردارم.
چشمانم را بستم و خود را برای به انتها رسیدن آماده کرده بودم. بی‌شمار عمر کرده بودم. از جاودانگی‌ام ل*ذت برده‌ بودم ولی به بدترین شیوه ممکن.
پشیمان بودم، از تک‌تک پلیدی‌هایم پشیمان بودم و دلم می‌خواست می‌توانستم جبران کنم ولی آن‌جا دیگر آخرم بود. عمری جاودانه و بی‌شمار، و پایانی این‌چنین.
ولی خوشحال بودم که این‌گونه در پی یک کار نیک و با شرافت کامل می‌میرم.
همیشه قبل از هر نبردی با خود می‌گفتم من یا می‌برم یا می‌میرم، و این بار هم باختی در کار نبود، نمی‌بردم ولی حداقلش می‌مردم. با این فکر وجودم را سر تا سر آرامش فرا گرفت و نفس عمیقی کشیدم.
آماده‌ی اتمام بودم که احساس کردم گوی زیر دستم ثانیه‌ای لرزید، خنکا و لطافتی نرم پیدا کرد و باعث شد چشمانم را باز کنم و ببینم چه شده است.
تصاویر گوی این بار متفاوت بودند.
این بار گوی به رنگ آتش نه و بلکه به رنگ سفید در آمده بود.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

سارابـهار❁

نویسنده فعال
نویسنده فعال
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
82
کیف پول من
5,010
Points
123
پارت_40
تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد.
حافظه‌ام اتفاق آن تصویر را یاری نمی‌کرد.
گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آینده‌ای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آن‌ها خون من نبودند. از دستانم خون می‌چکید. موهای بلندم در باد زوزه می‌کشیدند و بال‌هایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهره‌اش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه می‌کردم.
تمام مردم دنیای انسان‌ها، دورمان جمع شده بودند.
در چشمانشان تحسین و آرامش موج می‌زد. شاید هم... نه، اشتباه نمی‌کنم واقعاً تحسینم می‌کردند.
ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟
ندایی در سرم گفت:
- هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی.
و قبل از آن‌که معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد:
- چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیله‌ات رو ناامید کردی و تک‌تک‌شون رو به کشتن دادی!
نمی‌دانستم به کدامین ندا گوش کنم.
ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است.
من برای چه اشک‌ می‌ریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟
قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود می‌آمدند. در فکر اشک‌هایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد.
منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمی‌کند، حتماً امیدی هست.
نگاهی به سردر باز شده‌ی جنگل پاک انداختم. می‌دانستم برای لحظه‌ای باز می‌ماند و سپس بسته می‌شود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم:
- من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اون‌ور منتظرتم.
در نگاه و حرکات صورتش تردید می‌دیدم ولی گفت:
- باشه‌باشه، برو من هم میام.
سرم را برایش تکان می‌دهم و بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای وارد جنگل سبز می‌شوم.
ورودم به جنگل سبز، هماهنگ می‌شود با حمله چند زنبور به صورتم.
- به جنگل سبز خوش اومدی.
دورم پرواز می‌کردند و با ذوق و خوشحالی رویم گل‌های ریز و رنگی می‌پاشیدند.
درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند.
پریان بند انگشتی موجود‌های پاک و خالصی که بال‌های کوچک و رنگارنگی داشتند.
آن‌ها فقط ذره‌ای از یک زنبور بزرگ‌تر بودند و وقتی که بال‌هایشان را باز می‌کردند و به پرواز در می آمدند، هم‌چون یک پروانه‌ی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا می‌شدند.
کد:
تصویری در آن سفیدیِ گوی، شروع به پخش شدن کرد.
حافظه‌ام اتفاق آن تصویر را یاری نمی‌کرد.
گویا که هنوز اتفاق نیفتاده باشد. حدس زدنش سخت نبود که آن تصویری از آینده است، آینده‌ای که من در آن تصویر تمام تنم غرق خون بود. ولی آن‌ها خون من نبودند. از دستانم خون می‌چکید. موهای بلندم در باد زوزه می‌کشیدند و بال‌هایم دورم را گرفته بودند و با خشم و غضب به شخصی که چهره‌اش مشخص نبود و زیر پایم افتاده بود نگاه می‌کردم.
تمام مردم دنیای انسان‌ها، دورمان جمع شده بودند.
در چشمانشان تحسین و آرامش موج می‌زد. شاید هم... نه، اشتباه نمی‌کنم واقعاً تحسینم می‌کردند.
ولی چرا و چگونه؟ من برایشان چه کرده بودم که لایق آن حجم از تحسین باشم؟
ندایی در سرم گفت:
- هنوز کاری نکردی، ولی قراره بکنی.
و قبل از آن‌که معنی حرفش را تجزیه و تحلیل کنم، ندایی دیگر در سرم طوری دیگر زمزمه کرد:
- چه فایده که تحسینت کنن؟ وقتی قبیله‌ات رو ناامید کردی و تک‌تک‌شون رو به کشتن دادی!
نمی‌دانستم به کدامین ندا گوش کنم.
ناگهان متوجه شدم صورتم شسته شده است.
 من برای چه اشک‌ می‌ریختم؟ چه بر سرم آمده بود؟
قطرات اشک از چشمانم سرازیر و روی گوی، فرود می‌آمدند. در فکر اشک‌هایم بودم که گوی پاکی، تصاویر را محو کرد و زیر دستم سبز شد. باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد... خدای من! سبز شدنش را هنوز باور نکرده بودم که متوجه شدم ورودیِ جنگل سبز برایم باز شد.
منِ سیاه و پلید... چطور ممکن است؟ یعنی امیدی به روشن شدن درونم هست؟ ولی اگر نباشد؟ نه، گوی پاکی اشتباه نمی‌کند، حتماً امیدی هست.
نگاهی به سردر باز شده‌ی جنگل پاک انداختم. می‌دانستم برای لحظه‌ای باز می‌ماند و سپس بسته می‌شود، پس با آرامش و لبخند خطاب به کول گفتم:
- من رد میشم کول، توام تست پاکی رو انجام بده و بیا، اون‌ور منتظرتم.
در نگاه و حرکات صورتش تردید می‌دیدم ولی گفت:
- باشه‌باشه، برو من هم میام.
سرم را برایش تکان می‌دهم و بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای وارد جنگل سبز می‌شوم.
ورودم به جنگل سبز، هماهنگ می‌شود با حمله چند زنبور به صورتم.
- به جنگل سبز خوش اومدی.
دورم پرواز می‌کردند و با ذوق و خوشحالی رویم گل‌های ریز و رنگی می‌پاشیدند.
درست که نگاهشان کردم دیدم زنبود نیستند، بلکه پریان بند انگشتی اند.
پریان بند انگشتی موجود‌های پاک و خالصی که بال‌های کوچک و رنگارنگی داشتند.
آن‌ها فقط ذره‌ای از یک زنبور بزرگ‌تر بودند و وقتی که بال‌هایشان را باز می‌کردند و به پرواز در می آمدند، هم‌چون یک پروانه‌ی رنگی و کوچک، زیبا و دلرُبا می‌شدند.
#اِل_تایلر
#سارابهار
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا