#پارت37
دستم روی زانویش مینشیند تا از برخورد صورتم با تَنش جلو گیری کنم.
حالم دارد بهم میخورد.
معده ام رفلاکس کرده و ان همه نبض مزخرف به سردرد شدیدی ختم شده.
گلویم میسوزد!
خم میشود و به موهایم چنگ میاندازد :
- من فکر میکردم خیلی بچه تر از اونی که بخوای این چیزا رو بفهمی، اما میبینم...
#پارت37
"حامی"
عینکم را از روی چشمم بر میدارم و اهسته به طرف دخترک دست فروش گوشهی خیابان میروم که کنار شیرینیهای محلیاش نشسته.
عینکم را بر میدارم و مقابلش زانو میزنم:
-Hello, Uncle.(سلام عمو)
دستی به پیشانیاش میکشد و موهای بلند افتاده در پیشانیاش را کنار میزند:
- Hello, here you go...
#پارت37
سیگار را در جا سیگاری می تکانم و نفس های خسته و سنگینم را در هوای الوده تهران بیرون می فرستم.
در سرم چیزی مانند یه دسته نظامی نا مرتب دارد رژه می رود.
سرم پر شده از اخرین جمله و اخرین لبخندش... لبخند اخرش حکم بسم الله یک قصاب را ایفا کرده؛ اهسته اهسته دارد شیره ی جانم را می گیرد.
تلخ می...
هُوالحق!
#پارت37
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
#گیلدا
دیشب تا دیر موقعه بخاطر این که کنار خانزاده بودم و این که مریض بودم خواب نرفتم ولی خوب بیشترش بخاطر حضور خانزاده بود، دیشب حالم خوب نبود.انگار هنوز سرما خوردگیم از بدنم بیرون نرفته، تب لرز داشتم، توی جام می لرزیدم و کل بدنم د*اغ بود. تا به خودم بیام دیدم خانزاده کنارمه،من رو اورد توی...