کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت28

به ظرف غذای حامی نگاه می کنم و نگاهم اهسته به تار موی بلندی که به لباسم اویزان است می چرخد.
تمام بلاهایی که سرم اورده از ان ب*وسه ناگهانی که بهترینشان است تا ان اسیدی که استخوان پایم را سوخت و ان جمله ای که دیشب از پشت در قفل توالت، برایم زمزمه کرده در سرم می پیچد: " یه کاری می کنم هیچ وقت طعمش از یادت نره".
با یک لبخند بزرگ و با احتیاط، تار مو را در می اورم و سریع با قاشق ان را به زیر برنج زرشک دارش می فرستم.
- یاس جان وقت غذای اقاست، ایشون گفتن شما بیارید مشکلی نداره.
طفلک پیرزن مسیحی! چند باری شنیدم که مادام صداش می زدند. اون اقای عوضیت به طمع چیز دیگه ای قید این خطر بزرگ رو زده. وگرنه من از خود اعزرائیلم برای اقات خطرناک ترم!
با همان لبخند بزرگ، دسته ی زیبای دیس طلایی را می گیرم و به طرفش بر می گردم.
- حتما مادام.
از کنار چهره ی بهت زده ی پیرزن، می خواهم رد شوم که به یک باره بازویم را می گیرد. قد نسبتا کوتاهش باعث می شود با التماس سرش را کمی بالا بگیرد و با ان نگاه زیبایش پر عجز نگاهم کند :
- کاری نکنی اقا ناراحت بشه! گناه داره دخترم، بعدشم اقا از چشم من میبینش.
ردیف دندونام رو براش به نمایش میذارم و اهسته روی صورتش خم میشم :
- نترس مادام، اقات میدونه کینه ی توی سینِه ی من اون قدر بزرگ هست که کارام هیچ پشتوانه ای جز خودم نداشته باشه.
یک قدم از ترس عقب می رود. لبخندم پر از لِذت گشاد می‌شود.
اشپز خانه را ترک می کنم و مسیر اتاق حامی را در پیش می گیرم.

***
"حامی"
از دست دادن سائب و دلخور کردنش برایم گران تمام شد اما به ترس نشسته در چشم های گستاخ این دخترک چموش می ارزید! نگاهم، اهسته از شال سبز بهاری رنگش پایین می اید و با عبور از شومیز گشاد سفیدش به شلوار گشاد سفید رنگ می رسد.
سلیقه اش که بوی صلح می دهد ببینم قصدش هم خیر است یا بسم الله اش را به طمع اعوذ به الله بیان کرده!
دست هایم را در هم چفت می کنم و با لبخند به صورت ارام و سر به زیرش نگاه می کنم :
- علیک سلام ستوان! چه عجب سرو مقابل تبر سر خم کرده.
نگاهم روی دست های مشت کرده اش می چرخد و لبخندم بزرگ تر می شود. نمی دانم چه سِری است که حرص خوردن این الف بچه انقدر روح و روان مرا تازه می کند. من در استانه چهل سالگی باید اعتراف کنم که از حرص خوردن یک بچه غرق ل*ذت می شوم! لِذتی که قابل وصف نیست... فقط باید طعمش را چشید و بعد انقدر غرقش شد که میل پی در پی به ان پیدا کنی. یک جور اعتیاد خنثی و پنهان!
- سلام
بلاخره کودکم زبان باز کرد. با لبخند بزرگی کمی خودم را جلو تر می کشم و ارنجم را روی میز می گذارم :
- علیک سلام عمو.
یک جور غرور کاذب مزخرف دارد؛ که بشخصه از تمسخر گرفتنش شاد می شوم.
- نبینم اخمای عمو کوچولو بره توی هم!
و این جمله ام اخم هایش را تشدید می کند و درست برعکس عمل کرده. مثل اینکه به جای اب، بنزین در اتش بریزی...
با اخم های درهم و گام های سنگینش، دیس غذا را مقابلم می گذارد.
نگاهم چرخی روی سینِه ی مرغ خوش رنگ و لعاب و برنج زرشک داری که چشمک می زند می افتد. کمی شکمو بودنم درد بدی شده که در استانه چهل سالگی، می خواهد از پا درم بیاورد و ورزش کردنم با خوردنم یکسان نمی شود.
نگاه زیر زیرکی ام به ناحیه ای که شکم ان الف بچه قرار گرفته می چرخد.
سیکس پک لعنتی اش بار دیگر مقابلم زنده می شود. چطوری انقدر زیبا ماهیچه های پو*ستِ سفیدش روی یکدیگر قرار گرفته بودند؟

#ادامه_دارد

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت28
به ظرف غذای حامی نگاه می کنم و نگاهم اهسته به تار موی بلندی که به لباسم اویزان است می چرخد.
تمام بلاهایی که سرم اورده از ان ب*وسه ناگهانی که بهترینشان است تا ان اسیدی که استخوان پایم را سوخت و ان جمله ای که دیشب از پشت در قفل توالت، برایم زمزمه کرده در سرم می پیچد: " یه کاری می کنم هیچ وقت طعمش از یادت نره".
با یک لبخند بزرگ و با احتیاط، تار مو را در می اورم و سریع با قاشق ان را به زیر برنج زرشک دارش می فرستم.
- یاس جان وقت غذای اقاست، ایشون گفتن شما بیارید مشکلی نداره.
طفلک پیرزن مسیحی! چند باری شنیدم که مادام صداش می زدند. اون اقای عوضیت به طمع چیز دیگه ای قید این خطر بزرگ رو زده. وگرنه من از خود اعزرائیلم برای اقات خطرناک ترم!
با همان لبخند بزرگ، دسته ی زیبای دیس طلایی را می گیرم و به طرفش بر می گردم.
- حتما مادام.
از کنار چهره ی بهت زده ی پیرزن، می خواهم رد شوم که به یک باره بازویم را می گیرد. قد نسبتا کوتاهش باعث می شود با التماس سرش را کمی بالا بگیرد و با ان نگاه زیبایش پر عجز نگاهم کند :
- کاری نکنی اقا ناراحت بشه! گناه داره دخترم، بعدشم اقا از چشم من میبینش.
ردیف دندونام رو براش به نمایش میذارم و اهسته روی صورتش خم میشم :
- نترس مادام، اقات میدونه کینه ی توی سینِه ی من اون قدر بزرگ هست که کارام هیچ پشتوانه ای جز خودم نداشته باشه.
یک قدم از ترس عقب می رود. لبخندم پر از لِذت گشاد می‌شود.
اشپز خانه را ترک می کنم و مسیر اتاق حامی را در پیش می گیرم.

***
"حامی"
از دست دادن سائب و دلخور کردنش برایم گران تمام شد اما به ترس نشسته در چشم های گستاخ این دخترک چموش می ارزید! نگاهم، اهسته از شال سبز بهاری رنگش پایین می اید و با عبور از شومیز گشاد سفیدش به شلوار گشاد سفید رنگ می رسد.
سلیقه اش که بوی صلح می دهد ببینم قصدش هم خیر است یا بسم الله اش را به طمع اعوذ به الله بیان کرده!
دست هایم را در هم چفت می کنم و با لبخند به صورت ارام و سر به زیرش نگاه می کنم :
- علیک سلام ستوان! چه عجب سرو مقابل تبر سر خم کرده.
نگاهم روی دست های مشت کرده اش می چرخد و لبخندم بزرگ تر می شود. نمی دانم چه سِری است که حرص خوردن این الف بچه انقدر روح و روان مرا تازه می کند. من در استانه چهل سالگی باید اعتراف کنم که از حرص خوردن یک بچه غرق ل*ذت می شوم! لِذتی که قابل وصف نیست... فقط باید طعمش را چشید و بعد انقدر غرقش شد که میل پی در پی به ان پیدا کنی. یک جور اعتیاد خنثی و پنهان!
- سلام
بلاخره کودکم زبان باز کرد. با لبخند بزرگی کمی خودم را جلو تر می کشم و ارنجم را روی میز می گذارم :
- علیک سلام عمو.
یک جور غرور کاذب مزخرف دارد؛ که بشخصه از تمسخر گرفتنش شاد می شوم.
- نبینم اخمای عمو کوچولو بره توی هم!
و این جمله ام اخم هایش را تشدید می کند و درست برعکس عمل کرده. مثل اینکه به جای اب، بنزین در اتش بریزی...
با اخم های درهم و گام های سنگینش، دیس غذا را مقابلم می گذارد.
نگاهم چرخی روی سینِه ی مرغ خوش رنگ و لعاب و برنج زرشک داری که چشمک می زند می افتد. کمی شکمو بودنم درد بدی شده که در استانه چهل سالگی، می خواهد از پا درم بیاورد و ورزش کردنم با خوردنم یکسان نمی شود.
نگاه زیر زیرکی ام به ناحیه ای که شکم ان الف بچه قرار گرفته می چرخد.
 سیکس پک لعنتی اش بار دیگر مقابلم زنده می شود. چطوری انقدر زیبا ماهیچه های پو*ستِ سفیدش روی یکدیگر قرار گرفته بودند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت29

با ولع قاشق را زیر برنج ها می برم و ان را بالا می اورم. سرم را بالا می کشم و قبل از خوردن ان قاشق چشمک زن، یاسی را می بینم که سر به زیر انداخته با گوشه ی ناخانش وَر می رود.
- عمو جون بیا دهنتو باز کن بزارم دهنت.
جمله دو پهلویم را با لبخند شیطانی در می امیزم که نتیجه اش می شود مشت شدن دست های او و جواب دندان شکنش :
- این واسه من کوچولوِ، نوش جونتون.
خدا وکیلی اگر بخواهم به منفی بگیرم باید بگویم تا نا کجا ابادم با این جواب برنده اش سوخت! نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. کلا سر به سر گذاشتن بچه ها را دوست دارم.
- نه عمو جون، تو که ندیدیش! از اون چیزایی که فکر میکنی خیلی بزرگ تره، حالا تو بیا دهنتو باز کن. از مزه اش خوشت میادا!
دندان سابیدن و لَب گزیدنش را دوست دارم. هی می خواهم خنده ام را کنترل کنم اما با شنیدن جوابش اختیار از کف می دهم :
- خودت خم شو بخور خوشت اومد میدم بچه ها بخورن.
درد بی درمانی بگیرد با این جواب دادن هایت! پر از لِذتی که از اذیت کردنش در جانم نشسته لقمه را در دهانم می گذارم کمی می جوم که با حس وجود چیزی خارج از برنج، جویدنم کند و چهره ام اهسته اهسته در هم می رود.
دستم را در دهانم می برم و ان شی کثیف خارجی بلند را که شباهت زیادی به "مو" دارد، با چهره ای که به سختی درهم رفته؛ از دهانم بیرون می کشم.
یک مو یِ بلند است! با انزجار رهایش می کنم که در غذا می افتد. گوشه ی پلکم می پرد و چشمم درشت می شود. به تار موی در غذا نگاه می کنم و احساس می کنم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم خارج شود. نگاه بیمارم را بالا می کشم و چهره ی خندان و بشاش اش را می بینم! متنفرم از تلافی کردن هایش... ببین برای یک بُوسِه ی معمولی چه پدری از صاحب من در اورده. بلند می شوم و با چند گام بلند خود را به سرویس می رسانم.

***

"یاس"

از در سرویس که بیرون می اید رنگش زرد و صورتش نم دار است. لباسش از یقه تا نیمه های سینِه خیس شده و هنوزم که صدای عق زدن هایش یادم می اید جانم تازه می شود. دستم را به کمرم می زنم و نگاهم را از تیشرت نیمه خیس جذب سفیدش تا شلوار آدیداس طوسی اش پایین می کشم.
با همان لبخند پیروز و پر از تمسخر سرم را تا چشم های سرخ و کمر خم شده اش بالا می کشم. نفس نفس می زند!
- چیشد عمویی؟ مگه نخوردی؟
نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. حالت عجز چهره اش درونم را قلقلک می دهد...
نگاه بیمارش را بی جان بی چشم هایم می دهد و زیر لَب چیزی زمزمه می کند که متوجه نمی شوم. می خندم و پر از تمسخر دستم را از روی شال پشت گوشم می گذارم و به طرفش خم می شوم :
- چی میگی عمو؟ نمی فهمم عمویی؟
دستش را به دیوار می گیرد و بی جان تکیه اش را به دیوار می دهد و سر می خورد. به زور نفس نفس می زند تا زمزمه کند:
- می کشمت!
می خندم و با لَب گزیدنی اتاق را ترک می کنم. بله، به من میگن یاس بختیاری!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت29
با ولع قاشق را زیر برنج ها می برم و ان را بالا می اورم. سرم را بالا می کشم و قبل از خوردن ان قاشق چشمک زن، یاسی را می بینم که سر به زیر انداخته با گوشه ی ناخانش وَر می رود.
- عمو جون بیا دهنتو باز کن بزارم دهنت.
جمله دو پهلویم را با لبخند شیطانی در می امیزم که نتیجه اش می شود مشت شدن دست های او و جواب دندان شکنش :
- این واسه من کوچولوِ، نوش جونتون.
خدا وکیلی اگر بخواهم به منفی بگیرم باید بگویم تا نا کجا ابادم با این جواب برنده اش سوخت! نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. کلا سر به سر گذاشتن بچه ها را دوست دارم.
- نه عمو جون، تو که ندیدیش! از اون چیزایی که فکر میکنی خیلی بزرگ تره، حالا تو بیا دهنتو باز کن. از مزه اش خوشت میادا!
دندان سابیدن و لَب گزیدنش را دوست دارم. هی می خواهم خنده ام را کنترل کنم اما با شنیدن جوابش اختیار از کف می دهم :
- خودت خم شو بخور خوشت اومد میدم بچه ها بخورن.
درد بی درمانی بگیرد با این جواب دادن هایت! پر از لِذتی که از اذیت کردنش در جانم نشسته لقمه را در دهانم می گذارم کمی می جوم که  با حس وجود چیزی خارج از برنج، جویدنم کند و چهره ام اهسته اهسته در هم می رود.
دستم را در دهانم می برم و ان شی کثیف خارجی بلند را که شباهت زیادی به "مو" دارد، با چهره ای که به سختی درهم رفته؛ از دهانم بیرون می کشم.
یک مو یِ  بلند است! با انزجار رهایش می کنم که در غذا می افتد. گوشه ی پلکم می پرد و چشمم درشت می شود. به تار موی در غذا نگاه می کنم و احساس می کنم تمام محتویات بدنم می خواهد از دهانم خارج شود. نگاه بیمارم را بالا می کشم و چهره ی خندان و بشاش اش را می بینم! متنفرم از تلافی کردن هایش... ببین برای یک بُوسِه ی معمولی چه پدری از صاحب من در اورده. بلند می شوم و با چند گام بلند خود را به سرویس می رسانم.

***

"یاس"

از در سرویس که بیرون می اید رنگش زرد و صورتش نم دار  است. لباسش از یقه تا نیمه های سینِه خیس شده و هنوزم که صدای عق زدن هایش یادم می اید جانم تازه می شود. دستم را به کمرم می زنم و نگاهم را  از تیشرت نیمه خیس جذب سفیدش تا شلوار آدیداس طوسی اش پایین می کشم.
با همان لبخند پیروز و پر از تمسخر سرم را تا چشم های سرخ و کمر خم شده اش بالا می کشم. نفس نفس می زند!
- چیشد عمویی؟ مگه نخوردی؟
نمی توانم خنده ام را کنترل کنم. حالت عجز چهره اش درونم را قلقلک می دهد...
نگاه بیمارش را بی جان بی چشم هایم می دهد و زیر لَب چیزی زمزمه می کند که متوجه نمی شوم. می خندم و پر از تمسخر دستم را از روی شال پشت گوشم می گذارم و به طرفش خم می شوم :
- چی میگی عمو؟ نمی فهمم عمویی؟
دستش را به دیوار می گیرد و بی جان تکیه اش را به دیوار می دهد و سر می خورد. به زور نفس نفس می زند تا زمزمه کند:
- می کشمت!
می خندم و با لَب گزیدنی اتاق را ترک می کنم. بله، به من میگن یاس بختیاری!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت30

"سروان محمد حسین پور"

با دیدن پچ و پچ خلبان ها، توجه ام جلب می شود و گوش تیز می کنم. نگاه مشکوکم را به ارش میدهم که خسته تر و عصبی تر از هر ماموریت دیگری تکیه اش را به کلاشینکف داده و در همان حالت چشم هایش را بسته و شاید خواب است. حق دارد! حرکت و از خود گذشتگی یاس حال همه را بَد کرد... مخصوصا منی که...
سارا، ان دخترک ناز نازوی بدرد نخور هم کوله اش را در ب*غ*ل گرفته و خواب رفته!
وقتی از ان دو نا امید می شوم دوباره به سمت خلبان بر می گردم که می بینم هردو چتر به کول خود بسته اند. گوش هایم زنگ می خورد و نمی دانم چه می شود... بزدلی کردم!
جا زدم!
کم اوردم...
من مرد این میدان نبودم، شاخ و دم که نداشت!
می خواستند انتهاری بزنند. مزدور دشمن بودند...
کاری از دستم برای ان دو بر نمی امد...
فرصتش را نداشتم...
این ها همش بهانه است، من احمق با برداشتن ان چتر و پریدن پشت سر خلبان ها و نجات ندادن جان سرگرد و دخترک، بزدل بودنم را به رخ کشیدم!
حدود نیم ساعت بعد، من شاهد تکه تکه شدن یک رفیق ده ساله و یک همکار بودم.
نا گهان، اتش عظیم در اسمان محو می شود و سیاهی همه جا را در بر می گیرد.
می ترسم! این سیاهی برایم اشناست.
چشم می بندم و در ظلمات به دنبال چیزی می گردم که نوری پیدا می کنم...
دختری شش ساله را می بینم که عروسکش را در ب*غ*ل گرفته گریه می کند.
تمام تنم می لرزد! دختر سرگرد است...
- عمو بابام کجاست؟
عقب عقب می روم. بدنم می لرزد و عرق بر روی پیشانی ام نشسته... گُر گرفته ام!
با بر خورد دستی به شانه ام می چرخم و مردی با چشم های تنگ شده، ریش های بلند و سیاه پوش را می بینم!
جوانی که د*اغ شقیقه اش را سفید کرده و نگاه عسلی اش بی فروغ شده.
- چه بلایی سر نامزد من اوردی حیوون بی شرف!؟
انگشت به انگشت بدنم می لرزد.
پیرمردی عصا به دست، سر به زیر می اید و با تاسف برایم سر تکان می دهد :
- من دسته ی گلم رو به تو امانت سپردم!
و صبرم تمام می شود... فریاد می کشم.
- من نمی تونستم کاری کنم! یکی از ما باید زنده می موند تا انتقام اون سه نفر رو بگیره.
جوان، دیوانه وار می خندد و خنده هایش هزاران بار در سرم چرخ ها می خورد.
با تکان شدیدی که به کتفم وارد می شود، سیاهی در عرض یک ثانیه پر کشیده و نفس با یک صدای بلندی باز می گردد.
قلبم اوج می گیرد و نا خواسته در جا می نشینم.
عرق از روی پیشانی ام می زدایم و نگاه تب دارم را به چشم های نَم نشسته و پر چروک مادرم می دهم :
- الهی من قربونت بشم، این کابوسا چیه افت جون جوون من شده!
سنگین نفس نفس می زنم و عرق از پیشانی ام می گیرم.
نگاهم روی ساعت می افتد و با دیدن عقربه ی کوچیکی که بین ساعت سه و چهار بازی می کند با چند نفس عمیق خود را جمع و جور می کنم :
- قربونت برم چرا نخوابیدی؟
صدای هق هق مادرم، باعث می شود تا تَن فرتوت و نحیفش، بشکند و سرش را بر بازویم بگذارد.
ان چنان با حسرت عرض س*ی*نه ام را لمس می کرد که قلبم با سوزش نا گهانی در خود شکست.
- مادر قربون قد و بالات برم. مادر نیستی بفهمی دو روز بعد اینکه خبر مرگ جوونت و همکاراش رو بهت دادن، پسر رشیدت با وضع داغونی از در بیاد داخل چه حالی میشی! من ده روز چشمام به در خشک شده بود در حسرت دیدن دوباره قد بالای قشنگت... مادر تو همه ی امید منی، انقدر که التماس حضرت عباس کردم برای دیدنت چشمام خشک شده بود، حالا که کنارمی چجوری بخوابم.
کلافه می شوم از این همه نگرانی که با یاد اوری خاطرات دوباره به او هجوم اورده.
سرش را در اغوش می کشم و بر مو های کم پشت سفیدش ب*و*سِه ای عمیق می نشانم :
- کافیه قربونت برم! من اینجام...

پی نوشت :بَله، سروان اینجاست 😎تازه بازی شروع شده... سروان تشدید قبا کرده اماده است همه جانبه جز و ولز اون بیشعور رو در بیاره 😂💔اخ که چقد حال اومدم

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

کد:
#پارت30
"سروان محمد حسین پور"

با دیدن پچ و پچ خلبان ها، توجه ام جلب می شود و گوش تیز می کنم. نگاه مشکوکم را به ارش میدهم که خسته تر و عصبی تر  از هر ماموریت دیگری تکیه اش را به کلاشینکف داده و در همان حالت چشم هایش را بسته و شاید خواب است. حق دارد! حرکت و از خود گذشتگی یاس حال همه را بَد کرد... مخصوصا منی که...
سارا، ان دخترک ناز نازوی بدرد نخور هم کوله اش را در ب*غ*ل گرفته و خواب رفته!
وقتی از ان دو نا امید می شوم دوباره به سمت خلبان بر می گردم که می بینم هردو چتر به کول خود بسته اند. گوش هایم زنگ می خورد و نمی دانم چه می شود... بزدلی کردم!
جا زدم!
کم اوردم...
من مرد این میدان نبودم، شاخ و دم که نداشت!
می خواستند انتهاری بزنند. مزدور دشمن بودند...
کاری از دستم برای ان دو بر نمی امد...
فرصتش را نداشتم...
این ها همش بهانه است، من احمق با برداشتن ان چتر و پریدن پشت سر خلبان ها و نجات ندادن جان سرگرد و دخترک، بزدل بودنم را به رخ کشیدم!
حدود نیم ساعت بعد، من شاهد تکه تکه شدن یک رفیق ده ساله  و یک همکار بودم.
نا گهان، اتش عظیم در اسمان محو می شود و سیاهی همه جا را در بر می گیرد.
می ترسم! این سیاهی برایم اشناست.
چشم می بندم و در ظلمات به دنبال چیزی می گردم که نوری پیدا می کنم...
دختری شش ساله را می بینم که عروسکش را در ب*غ*ل گرفته گریه می کند.
تمام تنم می لرزد! دختر سرگرد است...
- عمو بابام کجاست؟
عقب عقب می روم. بدنم می لرزد و عرق بر روی پیشانی ام نشسته... گُر گرفته ام!
با بر خورد دستی به شانه ام می چرخم و مردی با چشم های تنگ شده، ریش های بلند و سیاه پوش را می بینم!
جوانی که د*اغ شقیقه اش را سفید کرده و نگاه عسلی اش بی فروغ شده.
- چه بلایی سر نامزد من اوردی حیوون بی شرف!؟
انگشت به انگشت بدنم می لرزد.
پیرمردی عصا به دست، سر به زیر می اید و با تاسف برایم سر تکان می دهد :
- من دسته ی گلم رو به تو امانت سپردم!
و صبرم تمام می شود... فریاد می کشم.
- من نمی تونستم کاری کنم! یکی از ما باید زنده می موند تا انتقام اون سه نفر رو بگیره.
جوان، دیوانه وار می خندد و خنده هایش هزاران بار در سرم چرخ ها می خورد.
با تکان شدیدی که به کتفم وارد می شود، سیاهی در عرض یک ثانیه پر کشیده و نفس با یک صدای بلندی باز می گردد.
قلبم اوج می گیرد و نا خواسته در جا می نشینم.
عرق از روی پیشانی ام می زدایم و نگاه تب دارم را به چشم های نَم نشسته  و پر چروک مادرم می دهم :
- الهی من قربونت بشم، این کابوسا چیه افت جون جوون من شده!
سنگین نفس نفس می زنم و عرق از پیشانی ام می گیرم.
نگاهم روی ساعت می افتد و با دیدن عقربه ی کوچیکی که بین ساعت سه و چهار بازی می کند با چند نفس عمیق خود را جمع و جور می کنم :
- قربونت برم چرا نخوابیدی؟
صدای هق هق مادرم، باعث می شود تا تَن فرتوت و نحیفش، بشکند و سرش را بر بازویم بگذارد.
ان چنان با حسرت عرض س*ی*نه ام  را لمس می کرد که قلبم  با سوزش نا گهانی در خود شکست.
- مادر قربون قد و بالات برم. مادر نیستی بفهمی دو روز بعد اینکه خبر مرگ جوونت و همکاراش رو بهت دادن، پسر رشیدت با وضع داغونی از در بیاد داخل چه حالی میشی! من ده روز چشمام به در خشک شده بود در حسرت دیدن دوباره قد بالای قشنگت... مادر تو همه ی امید منی، انقدر که التماس حضرت عباس کردم برای دیدنت چشمام خشک شده بود، حالا که کنارمی چجوری بخوابم.
کلافه می شوم از این همه نگرانی که با یاد اوری خاطرات دوباره به او هجوم اورده.
سرش را در اغوش می کشم و بر مو های کم پشت سفیدش ب*و*سِه ای عمیق می نشانم :
- کافیه قربونت برم! من اینجام...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت31

" حامی "

به نگاه شکاری اش نگاه می کنم و لَب های وسوسه کننده اش که اسیر سفیدی دندان هایش شده. تا به حال گفته بودم این دختر بغیر هیکلش چشم ها و لَب زیبایی دارد؟ مجذور کننده و فریبنده... درحدی که دلت می خواهد گلویش را بفشاری دو انگشتت را در نگاه گستاخش کنی و چشم هایش را از کاسه در بیاوری، بعد هم لبخندی از عمق جان بزنی... حالا نه با این همه خشونت، کمی ملایم تر!
- خیلی میل به کشتنت دارم!
لَب های سرخش به مزخرف ترین حالت ممکن شکل خنده می گیرد. چرا انقدر از زندگی سیر است؟ چرا هیچ چیزش مثل ادمی نیست؟ مثلا یک تکه پو*ست چه دارد که انقدر ان را می پوشاند؟ خرمن خرمایی موهایش چه؟ چقدر گاو است!
- خودتو واسه شکنجه اماده کردی؟
نگاهش سر تا سر اتاقک می چرخد و روی تخت ثابت می ماند. در صدایش یک مظلومیت خاصی دارد و گستاخی اش به یکباره دود می شود :
- هرچیزی که شرافتم رو لکه دار نکنه از جونم شیرین تره برام.
برای یک ثانیه تُن صدایش یک جایی را تکان می دهد که نباید.. اره همان جا! پر حرص سرم را پایین می کشم و تهدید گر به همان جا خیره می شوم تا بداند برای ممنوع ها تکان نخورد.
با احساس خیرگی نگاهش سرم را کمی بالا می کشم. تکیه دستم را به دسته ی صندلی فلزی می‌دهم و ان را درست کنار دست های اسیر شده یاس می گذارم. پو*ست سفیدش با ان چرم مشکی که مچش را اسیر کرده تضاد جذابی دارد.
- من از بازی کردن خوشم میاد! نظر تو چیه دخترم؟
یاس نگاهش را از چشم هایم به ان میز گردان می دهد و بشکه ی اسید رویش که بین چهار بطری اب قرار گرفته. می بینم اب دهانش را که به سختی در گلویش بالا و پایین می شود. حق دارد! تازه زخم پاییش خشک شده... اما به من چه؟ خودش از خشونت خوشش می اید.
- سر اسید؟
می خندم. ارام اما پر از تُن شیطان صفتی...
- انتخاب با توئه! روش های بهتر و لِذت بخش تری هم هست.
او دندان می سابد و من از این فاصله نزدیک، فقط دارم صفا می‌برم از قیافه داف گونه اش... بینی اش را عمل کرده؟ بعید می دانم، جای بخیه ندارد!
- خیلی کثافطی!
ردیف دندان هایم را برایش به نمایش می گذارم و کمی سرم را خم می کنم. پر از ل*ذت چشم می بندم و "اوم" می کشم :
- چجــــورم! اخه من عاشق کثافط بودنم وقتی طعمم سمج باشه.
چشم هایم را در نگاه سرخ و خیره اش می گشایم. می توانم از نگاهش اوج تنفری را که دارد بخوانم! اما مگر مهم است؟ به یک طرفم.
- حاضرم قطعه قطعه شم اما زیر دست امثال تویی نرم!
می خندم و کمر راست می کنم. به طرف میز گردان می روم و در حالی که انگشتم را روی دایره ی متحرک اش می گذارم شیطانی نگاهش می کنم :
- امثال ستوان حسین پور چی؟ شنیدم کل اداره اتون از دست و پا زدنش برای خواستگاریت خبر دارن!
مکث می کنم به حالتی که تازه یادم امده به او خیره می شوم :
- اها! یادم نبود خاطر خواهتو جزغاله کردم.
در عرض چند ثانیه عصبی می شود. تقلا می کند تا دست و پایش را از اسارت ان چرم ها خلاص کند. پر از خشم عصبانیتش را بر سرم فریاد می زند:
- اون قدر بی شرفی که پشت سر مرده حرف میزنی!
پوزخندی ناخواسته کنج لَبم می نشیند و از او رو می گیرم. " بی شرف" ! لعنت بر این کلمه که در اوج شرافت داشتن با من اجین شد. در همان روز هایی که از فرط دلتنگی خانواده بخاطر وطنم در این سگ دانی داشتم دست و پا میزدم و دم نزدم! من بی شرفم راست می گوید... ادم بی شرف که منتظر اجازه نمی ماند، می ماند؟
اخم در هم می کشم و جدی به طرف ان صندلی اهنی مزخرف می روم.
دست هایش را عصبی باز می کنم و ان چرم مضحک را به طرف تخت پرتاب می کنم. سراغ پاهایش می روم و اهسته زیر لَب زمزمه می کنم :
- تو راست میگی، من بی شرفم!

#ادامه_دارد

پی نوشت: دیگه کاری از دست من و مهراد براش بر نمیاد :) حامی می خواد انتقام نامردی که در حقش شده رو از یکی دیگه بگیره! فقط باید دید یاس خودش چند مرده حریفه :(

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت31
" حامی "

به نگاه شکاری اش نگاه می کنم و لَب های وسوسه کننده اش که اسیر سفیدی دندان هایش شده. تا به حال گفته بودم این دختر بغیر هیکلش چشم ها و لَب زیبایی دارد؟ مجذور کننده و فریبنده... درحدی که دلت می خواهد گلویش را بفشاری دو انگشتت را در نگاه گستاخش کنی و چشم هایش را از کاسه در بیاوری، بعد هم لبخندی از عمق جان بزنی... حالا نه با این همه خشونت، کمی ملایم تر!
- خیلی میل به کشتنت دارم!
لَب های سرخش به مزخرف ترین حالت ممکن شکل خنده می گیرد. چرا انقدر از زندگی سیر است؟ چرا هیچ چیزش مثل ادمی نیست؟ مثلا یک تکه پو*ست چه دارد که انقدر ان را می پوشاند؟ خرمن خرمایی موهایش چه؟ چقدر گاو است!
- خودتو واسه شکنجه اماده کردی؟
نگاهش سر تا سر اتاقک می چرخد و روی تخت ثابت می ماند. در صدایش یک مظلومیت خاصی دارد و گستاخی اش به یکباره دود می شود :
- هرچیزی که شرافتم رو لکه دار نکنه از جونم شیرین تره برام.
برای یک ثانیه تُن صدایش یک جایی را تکان می دهد که نباید.. اره همان جا! پر حرص سرم را پایین می کشم و تهدید گر به همان جا خیره می شوم تا بداند برای ممنوع ها تکان نخورد.
با احساس خیرگی نگاهش سرم را کمی بالا می کشم. تکیه دستم را به دسته ی صندلی فلزی می‌دهم و ان را درست کنار دست های اسیر شده یاس می گذارم. پو*ست سفیدش با ان چرم مشکی که مچش را اسیر کرده تضاد جذابی دارد.
- من از بازی کردن خوشم میاد! نظر تو چیه دخترم؟
یاس نگاهش را از چشم هایم به ان میز گردان می دهد و بشکه ی اسید رویش که بین چهار بطری اب قرار گرفته. می بینم اب دهانش را که به سختی در گلویش بالا و پایین می شود. حق دارد! تازه زخم پاییش خشک شده... اما به من چه؟ خودش از خشونت خوشش می اید.
- سر اسید؟
می خندم. ارام اما پر از تُن شیطان صفتی...
- انتخاب با توئه! روش های بهتر و لِذت بخش تری هم هست.
او دندان می سابد و من از این فاصله نزدیک، فقط دارم صفا می‌برم از قیافه داف گونه اش... بینی اش را عمل کرده؟ بعید می دانم، جای بخیه ندارد!
- خیلی کثافطی!
ردیف دندان هایم را برایش به نمایش می گذارم و کمی سرم را خم می کنم. پر از ل*ذت چشم می بندم و "اوم" می کشم :
- چجــــورم! اخه من عاشق کثافط بودنم وقتی طعمم سمج باشه.
چشم هایم را در نگاه سرخ و خیره اش می گشایم. می توانم از نگاهش اوج تنفری را که دارد بخوانم! اما مگر مهم است؟ به یک طرفم.
- حاضرم قطعه قطعه شم اما زیر دست امثال تویی نرم!
می خندم و کمر راست می کنم. به طرف میز گردان می روم و در حالی که انگشتم را روی دایره ی متحرک اش می گذارم شیطانی نگاهش می کنم :
- امثال ستوان حسین پور چی؟ شنیدم کل اداره اتون از دست و پا زدنش برای خواستگاریت خبر دارن!
مکث می کنم به حالتی که تازه یادم امده به او خیره می شوم :
- اها! یادم نبود خاطر خواهتو جزغاله کردم.
در عرض چند ثانیه عصبی می شود. تقلا می کند تا دست و پایش را از اسارت ان چرم ها خلاص کند. پر از خشم عصبانیتش را بر سرم فریاد می زند:
- اون قدر بی شرفی که پشت سر مرده حرف میزنی!
پوزخندی ناخواسته کنج لَبم می نشیند و از او رو می گیرم. " بی شرف" ! لعنت بر این کلمه که در اوج شرافت داشتن با من اجین شد. در همان روز هایی که از فرط دلتنگی خانواده بخاطر وطنم در این سگ دانی داشتم دست و پا میزدم و دم نزدم! من بی شرفم راست می گوید... ادم بی شرف که منتظر اجازه نمی ماند، می ماند؟
اخم در هم می کشم و جدی به طرف ان صندلی اهنی مزخرف می روم.
دست هایش را عصبی باز می کنم و ان چرم مضحک را به طرف تخت پرتاب می کنم. سراغ پاهایش می روم و اهسته زیر لَب زمزمه می کنم :
- تو راست میگی، من بی شرفم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت32

" یاس"

لرز... لرز برای یک لحظه حال من است! چیزی مانند جنگ جهانی درونم در حال وقوع است و برای اولین بار انقدر ترسیده ام که گریه ام گرفته.
دستم را به پایه تخت می بندد و محکم می کند.
قیافه اش بیش از حد جدی است و این یعنی دیگر حال و حوصله حرص دادن از طریق صبرش را ندارد.
نگاهی به پاهایی که بند دارد به ان فشار می اورد می اندازم. مچ پاهایم را با تناب به دو پایه پایینی تخت بسته و خب راستش را بخواهید حالم انقدر خ*را*ب است که با عجز دست به التماس میزنم :
- خواهش می‌کنم تو رو به جون عزیز ترین کَست این بلا رو سر من نیار.
سوز صدایم قلبم را لرزاند اما هیچ افاقه ی به جدیت او نداشت.
ان یکی دستم را که محکم می بندد کمر راست می کند و مشغول دکمه های پیراهن جذب سفیدش می شود.
چانه ام از شدت بغض می لرزد و چیزی درون دلم فرو می ریزد. خیلی مسخره است که ما دخترا از ترس اینکه روزی بهمون تعرض بشه اپلاسیون می کنیم! و من الان می خوام خودم رو بخاطر این کار احمقانه ام سرزنش می کنم.
لَبای لرزونم رو زیر دندون می کشم و نگاهم خیره می ماند به ماهیچه های مردانه ی او که یکی یکی با باز شدن دکمه ها نمایان می شود. قطره ی اشک منفوری از کنج چشمم سر می خورد.
تمام التماسم را به صدایم می ریزم و سرم را به سختی رو به اویی که پیراهن را از استینش بیرون می کشد؛ می دهم.
- حامــــی لطفا!
برای یک لحظه از حرکت می ایستد. اشک که در چشمم جمع می شود چهره ی بهت زده اش را شطرنجی و محو می بینم.
با همان محور ادامه می دهم :
- من رو زنده زنده اتیش بزن اما این کار رو نکن!
پلکم را محکم می بندم تا ان اشک جمع شده کنار برود. بغض بیخ گلویم را سفت فشرده و صدایم را دو رگه کرده :
- تنها دارییم رو ازم نگیر حامی.
پلک باز می کنم. خیره به چشم های ابی متفکرش نگاه می کنم و ان پوزخند کنج لَبش! لعنت به مردانگی ارام و متین چهره اش که باعث می شد چیزی ان ته های دلم بخواهد به او بگوید "عقد کنیم"!
حامی پیراهنش را در می اورد و روی زمین می اندازد.
- از یه ادم بی شرف چه انتظارایی داری ستوان!
او دست به سمت سگک کمربندش می برد و من اختیار اشک هایم را از دست می دهم.
او کمربندش را بیرون می کشد و من با التماس جیغ می کشم و مهراد را صدا می زنم.
او دست به سمت دکمه ی شلوار پارچه ای مشکی اش می برد و من در اوج گریه در حالی که پشت پرده ی محو اشک هایم، نزدیک شدنش را می بینم التماس می کنم.
او روی تخت می اید و من از ته دل جیغ می کشم.
او دستش به طرف دکمه ی بالایی شومیز من می رود و من خود را با عجز تکان می دهم و جیغ می کشم.
او پیراهنم را از وسط با خشونت تمام پاره می کند و من با التماس اسمش را صدا می زنم.
قلبم... قلبم انقدر تند می زند که دیگر نمی توانم نفس بکشم.
دست او به سمت کمر شلوارم می رود و من جان می دهم...
جان می دهم...
اعزرائیل را به واقع می بینم!
درست مقابلم ایستاده و با سر کج نگاهم می کند.
نفسم بند می اید و به خس خس می افتد.
سرم گیج می رود و نگاهم سیاهی...
چشم هایم بسته می شود و حنجره ام انقدر می سوزد که نمی تواند هیچ صوتی را بیرون دهد.
انگشت داغش از روی لَبم اهسته پایین می رود و من جان عُق زدن هم ندارم....
اهسته اهسته هوشیاری ام را از دست می دهم و اخرین چیزی که به یاد دارم گرمای بدنش بود! و ان درد مزخرف لعنتی... لعنت به او...
لعنت به او...
لعنت به چشم هایش...
لعنت به ذات پستش...
لعنت به شرافت نداشته اش!
لعنت...
لعنت به من!

زینب نوشت: هیچ حرفی ندارم :) طفلک دخترم.



کد:
#پارت32
" یاس"

لرز... لرز برای یک لحظه حال من است! چیزی مانند جنگ جهانی درونم در حال وقوع است و برای اولین بار انقدر ترسیده ام که گریه ام گرفته.
دستم را به پایه تخت می بندد و محکم می کند.
قیافه اش بیش از حد جدی است و این یعنی دیگر حال و حوصله حرص دادن از طریق صبرش را ندارد.
نگاهی به پاهایی که بند دارد به ان فشار می اورد می اندازم. مچ پاهایم را با تناب به دو پایه پایینی تخت بسته و خب راستش را بخواهید حالم انقدر خ*را*ب است که با عجز دست به التماس میزنم :
- خواهش می‌کنم تو رو به جون عزیز ترین کَست این بلا رو سر من نیار.
سوز صدایم قلبم را لرزاند اما هیچ افاقه ی به جدیت او نداشت.
ان یکی دستم را که محکم می بندد کمر راست می کند و مشغول دکمه های پیراهن جذب سفیدش می شود.
چانه ام از شدت بغض می لرزد و چیزی درون دلم فرو می ریزد. خیلی مسخره است که ما دخترا از ترس اینکه روزی بهمون تعرض بشه اپلاسیون می کنیم! و من الان می خوام خودم رو بخاطر این کار احمقانه ام سرزنش می کنم.
لَبای لرزونم رو زیر دندون می کشم و نگاهم خیره می ماند به ماهیچه های مردانه ی او که یکی یکی با باز شدن دکمه ها نمایان می شود. قطره ی اشک منفوری از کنج چشمم سر می خورد.
تمام التماسم را به صدایم می ریزم و سرم را به سختی رو به اویی که پیراهن را از استینش بیرون می کشد؛ می دهم.
- حامــــی لطفا!
برای یک لحظه از حرکت می ایستد. اشک که در چشمم جمع می شود چهره ی بهت زده اش را شطرنجی و محو می بینم.
با همان محور ادامه می دهم :
- من رو زنده زنده اتیش بزن اما این کار رو نکن!
پلکم را محکم می بندم تا ان اشک جمع شده کنار برود. بغض بیخ گلویم را سفت فشرده و صدایم را دو رگه کرده :
- تنها دارییم رو ازم نگیر حامی.
پلک باز می کنم. خیره به چشم های ابی متفکرش نگاه می کنم و ان پوزخند کنج لَبش! لعنت به مردانگی ارام و متین چهره اش که باعث می شد چیزی ان ته های دلم بخواهد به او بگوید "عقد کنیم"!
حامی پیراهنش را در می اورد و روی زمین می اندازد.
- از یه ادم بی شرف چه انتظارایی داری ستوان!
او دست به سمت سگک کمربندش می برد و من اختیار اشک هایم را از دست می دهم.
او کمربندش را بیرون می کشد و من با التماس جیغ می کشم و مهراد را صدا می زنم.
او دست به سمت دکمه ی شلوار پارچه ای مشکی اش می برد و من در اوج گریه در حالی که پشت پرده ی محو اشک هایم، نزدیک شدنش را می بینم التماس می کنم.
او روی تخت می اید و من از ته دل جیغ می کشم.
او دستش به طرف دکمه ی بالایی شومیز من می رود و من خود را با عجز تکان می دهم و جیغ می کشم.
او پیراهنم را از وسط با خشونت تمام پاره می کند و من با التماس اسمش را صدا می زنم.
قلبم... قلبم انقدر تند می زند که دیگر نمی توانم نفس بکشم.
دست او به سمت کمر شلوارم می رود و من جان می دهم...
جان می دهم...
اعزرائیل را به واقع می بینم!
درست مقابلم ایستاده و با سر کج نگاهم می کند.
نفسم بند می اید و به خس خس می افتد.
سرم گیج می رود و نگاهم سیاهی...
چشم هایم بسته می شود و حنجره ام انقدر می سوزد که نمی تواند هیچ صوتی را بیرون دهد.
انگشت داغش از روی لَبم اهسته پایین می رود و من جان عُق زدن هم ندارم....
اهسته اهسته هوشیاری ام را از دست می دهم و اخرین چیزی که به یاد دارم گرمای بدنش بود! و ان درد مزخرف لعنتی... لعنت به او...
لعنت به او...
لعنت به چشم هایش...
لعنت به ذات پستش...
لعنت به شرافت نداشته اش!
لعنت...
لعنت به من!




#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


زینب نوشت: هیچ حرفی ندارم :) طفلک دخترم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت33

" محمد "

اداره است و ان سر و صدا های همیشگی اش! اداره است ان ادم های رنگا رنگی که در رفت و امدند... اداره است و جای خالی ارش... اداره است و جای خالی یاس... صدای قدم های محکم و استواریاس... چشم های نافذ و جدی یاس... لبخند های نادر و ارام بخش یاس... اداره است و نبود دو عزیزی که بی ان دو دیگر این اداره قابل تحمل نیست! زندان شده... زندانی که دیوار های سبز رنگش انقدر تَنت را می فشارد که استخوان های دنده ات خورد می شود و قلبت لِه...
اداره است و اتاق بسته شده ارش و یاس!
مشتی اب سرد به صورتم می پاشم و سرم را تا اینه ی مقابلم بالا می کشم.
چهره ی مردی را می بینم شکست خورده و بزدل! که نه عرضه ی نگه داری دلبرش را داشت و نه رفیقش...
به من هم می گویند مرد؟
رد قطره ی اشکی که با قطرات اب قاطی شده را تا بین ته ریش های مشکی ام می گیرم و لبخند تلخی میزنم.
ارش که از دست رفت اما یاس هنوز هم امیدی برای بازگشتنش هست...
هنوز هم امیدی برای لبخند دوباره روی لَب های پدرش نشاندن هست...
پدرش که بهانه است، هنوز هم امیدی برای داشتن دوباره دلبرم هست... فقط کمی همت می خواهد و تجربه، که حالا هر دو را دارم.
مردک خائن را به سزای عملش می رسانم، بلایی به سرش میاورم که انتقام قطره به قطره ی خون ارش و سارا و زجر های یاس گرفته شود...
چند نفس عمیق می کشم و با حوله ی سفید کوچک، اب روی صورتم را خشک می کنم و از مستر بیرون می زنم.

* * *

" حامی "

احساس بدی از صبح گریبانم را گرفته! درست از همان وقتی که مَستی تَن دخترک از سرم پرید و ان هوس لعنتی خوابید.
درست از همان وقتی که صبح چشم باز کردم و دیدم که از حال رفته.
درست از همان زمانی که مهراد برایم طاقچه بالا گذاشت و با ورودم به سالن، سالن را ترک کرد.
درست از همان زمانی که بر سر مادام بی گناه فریاد کشیده و میز صبحانه را بر سرش خ*را*ب کرده بودم...
درست از زمانی که... درست از زمانی که با رسیدن وحشی گونه ام به یاس، حامی سه سال پیش را سر بریدم...
ان دختر سید که نبود مگه نه؟ وگرنه دلیل این همه حال خَرابی که به یکباره بر سرم اوار شده چیست؟ دستم را کلافه روی سیب گلویم می گذارم و جدی در نگاه بادیگارد جوان افریقایی خیره میشم :
- Be careful that no commute happens in this room.
(مراقب باش که هیچ رفت و امدی در این اتاق اتفاق نیوفته)
جوان که سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، دستام کلافه توی موهام میره. حس عجیبی تَحریکم می کرد به اتاق برگردم و مطمعن بشم که بهوش میاد اما عقلم شدیدا نقض می کرد!
اب دَهانم رو فرو میدم و از دَر اون انباری کذایی فاصله می گیرم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت33
" محمد "

اداره است و ان سر و صدا های همیشگی اش! اداره است ان ادم های رنگا رنگی که در رفت و امدند... اداره است و جای خالی ارش... اداره است و جای خالی یاس... صدای قدم های محکم و استواریاس... چشم های نافذ و جدی یاس... لبخند های نادر و ارام بخش یاس... اداره است و نبود دو عزیزی که بی ان دو دیگر این اداره قابل تحمل نیست! زندان شده... زندانی که دیوار های سبز رنگش انقدر تَنت را می فشارد که استخوان های دنده ات خورد می شود و قلبت لِه...
اداره است و اتاق بسته شده ارش و یاس!
مشتی اب سرد به صورتم می پاشم و سرم را تا اینه ی مقابلم بالا می کشم.
چهره ی مردی را می بینم شکست خورده و بزدل! که نه عرضه ی نگه داری دلبرش را داشت و نه رفیقش...
به من هم می گویند مرد؟
رد قطره ی اشکی که با قطرات اب قاطی شده را تا بین ته ریش های مشکی ام می گیرم و لبخند تلخی میزنم.
ارش که از دست رفت اما یاس هنوز هم امیدی برای بازگشتنش هست...
هنوز هم امیدی برای لبخند دوباره روی لَب های پدرش نشاندن هست...
پدرش که بهانه است، هنوز هم امیدی برای داشتن دوباره دلبرم هست... فقط کمی همت می خواهد و تجربه، که حالا هر دو را دارم.
مردک خائن را به سزای عملش می رسانم، بلایی به سرش میاورم که انتقام قطره به قطره ی خون ارش و سارا و زجر های یاس گرفته شود...
چند نفس عمیق می کشم و با حوله ی سفید کوچک، اب روی صورتم را خشک می کنم و از مستر بیرون می زنم.

* * *

" حامی "

احساس بدی از صبح گریبانم را گرفته! درست از همان وقتی که مَستی تَن دخترک از سرم پرید و ان هوس لعنتی خوابید.
درست از همان وقتی که صبح چشم باز کردم و دیدم که از حال رفته.
درست از همان زمانی که مهراد برایم طاقچه بالا گذاشت و با ورودم به سالن، سالن را ترک کرد.
درست از همان زمانی که بر سر مادام بی گناه فریاد کشیده و میز صبحانه را بر سرش خ*را*ب کرده بودم...
درست از زمانی که... درست از زمانی که با رسیدن وحشی گونه ام به یاس، حامی سه سال پیش را سر بریدم...
ان دختر سید که نبود مگه نه؟ وگرنه دلیل این همه حال خَرابی که به یکباره بر سرم اوار شده چیست؟ دستم را کلافه روی سیب گلویم می گذارم و جدی در نگاه بادیگارد جوان افریقایی خیره میشم :
- Be careful that no commute happens in this room.
(مراقب باش که هیچ رفت و امدی در این اتاق اتفاق نیوفته)
جوان که سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، دستام کلافه توی موهام میره. حس عجیبی تَحریکم می کرد به اتاق برگردم و مطمعن بشم که بهوش میاد اما عقلم شدیدا نقض می کرد!
اب دَهانم رو فرو میدم و از دَر اون انباری کذایی فاصله می گیرم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت34

دستم را در جیب سویشرت طوسی می برم و به حالت شکاری وارد اشپز خانه می شوم.
وارد شدنم همزمان می شود با نیم نگاه مهراد و پایین گذاشتن استکان چایی دست نخورده اش! همین که می خواهد از پشت میز بلند شود اخم هایم در هم می رود و ناخواسته عصبی غرش می کنم :
- بتمرگ سر جات!
می نشیند!
مطیع اما بی تفاوت و خونسرد!
نگاهش خیره به پنجره ی بزرگ مقابلش است که باغ پشتی را به نمایش گذاشته.
مادام که اوضاع را وخیم می بیند، سبزی هایش را زیر ب*غ*ل می زند و سر به زیر، یک با اجازه ی آرام، اشپز خانه را ترک می کند.
با نگاهم مادام را بدرقه می کنم و به محض خروجش، شکاری به طرف مهراد می چرخم.
سر تا پایش را بررسی می کنم!
از شلوارک مشکی و پاهای بی موی کشیده اش تا تیشرت کرمی استین کوتاهش.
- چه مرگته مهراد؟ خیر سرم برادر بزرگترتم! این ادا اطوار ها چیه؟
اهسته می خندد.
از ان خنده های که هزاران حرف دارد...
جدی به طرفم می چرخد و با تامل سر تا پایم را از نظر می گذراند و دوباره به چشم هایم بر می گردد.
- روزی که بر گشتی گفتی جواب اون همه خوش خدمتیت رو با تهمت دادن، گفتم فدای سرت داداش، بکش بیرون از اون اداره ی کوفتی هر گهی خواستی بخوری تا اخرش کنارتم بشرطی که یه بی شرفی مثلشون نشی.
خشک می شوم.
حقیقتی که سعی در انکارش را داشتم، مهراد انچنان بر صورتم سیلی اش زده بود که سوزشش را احساس می کنم.
از روی صندلی بلند می شود و با چند گام اهسته مقابلم قرار می گیرد.
در اسمان خنثی نگاهش یک جهان دلخوری خوابیده!
دستی روی شانه ام می گذارد و نگاهش را از چشم هایم می گیرد.
- گفتی چهار سال تو اون ماموریت کوفتی حیوونای مثل داعش و طالبان رو تحمل کردی و اخرش ننگ جاسوس رو پیشونیت چسبوندن...
مکث می کند و با نیم نگاهی لبخند تلخی می زند :
- گفتی میشی همونی که گفتن! گفتی داغش رو به دلشون میزاری... گفتم تا تهش پشتتم.
اما به خودت بیا حامی... ببین داغش رو به دل اونا گذاشتی یا یه دختر بچه بدبخت که از هیچ چیز خبر نداشته.
و بدون هیچ حرف دیگری از کنارم می گذرد.
من میمانم و یک حامی سه سال پیش که عذاب وجدانش بیدار شده و دارد مانند موریانه از انتهایی ترین لایه های وجودش را می خورد.
ان روز ها را خوب بخاطر دارم! خیلی خوب...
از وزارت اطلاعات که به جرم جاسوسی اخراج شدم من ماندم و نقشی که از عمد ادامه اش دادم.
از عمد شدم همان که گفته اند...
یک وطن فروش خائن.
اما قرار نبود حامی درونم را سَر ببرم...
قرار نبود او را قربانی هوسی کنم که از پَس زده شدن دختری نشئت گرفته...
حالا چگونه می توانم این اسیب بزرگی که به یاس زده ام را جبران کنم؟
کلافه به موهایم چنگ می اندازم و چشم می بندم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت34
دستم را در جیب سویشرت طوسی می برم و به حالت شکاری وارد اشپز خانه می شوم.
وارد شدنم همزمان می شود با نیم نگاه مهراد و پایین گذاشتن استکان چایی دست نخورده اش! همین که می خواهد از پشت میز بلند شود اخم هایم در هم می رود و ناخواسته عصبی غرش می کنم :
- بتمرگ سر جات!
می نشیند!
مطیع اما بی تفاوت و خونسرد!
نگاهش خیره به پنجره ی بزرگ مقابلش است که باغ پشتی را به نمایش گذاشته.
مادام که اوضاع را وخیم می بیند، سبزی هایش را زیر ب*غ*ل می زند و سر به زیر، یک با اجازه ی آرام، اشپز خانه را ترک می کند.
با نگاهم مادام را بدرقه می کنم و به محض خروجش، شکاری به طرف مهراد می چرخم.
سر تا پایش را بررسی می کنم!
از شلوارک مشکی و پاهای بی موی کشیده اش تا تیشرت کرمی استین کوتاهش.
- چه مرگته مهراد؟ خیر سرم برادر بزرگترتم! این ادا اطوار ها چیه؟
اهسته می خندد.
از ان خنده های که هزاران حرف دارد...
جدی به طرفم می چرخد و با تامل سر تا پایم را از نظر می گذراند و دوباره به چشم هایم بر می گردد.
- روزی که بر گشتی گفتی جواب اون همه خوش خدمتیت رو با تهمت دادن، گفتم فدای سرت داداش، بکش بیرون از اون اداره ی کوفتی هر گهی خواستی بخوری تا اخرش کنارتم بشرطی که یه بی شرفی مثلشون نشی.
خشک می شوم.
حقیقتی که سعی در انکارش را داشتم، مهراد انچنان بر صورتم سیلی اش زده بود که سوزشش را احساس می کنم.
از روی صندلی بلند می شود و با چند گام اهسته مقابلم قرار می گیرد.
در اسمان خنثی نگاهش یک جهان دلخوری خوابیده!
دستی روی شانه ام می گذارد و نگاهش را از چشم هایم می گیرد.
- گفتی چهار سال تو اون ماموریت کوفتی حیوونای مثل داعش و طالبان رو تحمل کردی و اخرش ننگ جاسوس رو پیشونیت چسبوندن...
مکث می کند و با نیم نگاهی لبخند تلخی می زند :
- گفتی میشی همونی که گفتن! گفتی داغش رو به دلشون میزاری... گفتم تا تهش پشتتم.
اما به خودت بیا حامی... ببین داغش رو به دل اونا گذاشتی یا یه دختر بچه بدبخت که از هیچ چیز خبر نداشته.
و بدون هیچ حرف دیگری از کنارم می گذرد.
من میمانم و یک حامی سه سال پیش که عذاب وجدانش بیدار شده و دارد مانند موریانه از انتهایی ترین لایه های وجودش را می خورد.
ان روز ها را خوب بخاطر دارم! خیلی خوب...
از وزارت اطلاعات که به جرم جاسوسی اخراج شدم من ماندم و نقشی که از عمد ادامه اش دادم.
از عمد شدم همان که گفته اند...
یک وطن فروش خائن.
اما قرار نبود حامی درونم را سَر ببرم...
قرار نبود او را قربانی هوسی کنم که از پَس زده شدن دختری نشئت گرفته...
حالا چگونه می توانم این اسیب بزرگی که به یاس زده ام را جبران کنم؟
کلافه به موهایم چنگ می اندازم و چشم می بندم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت35

" یاس"

ضربان قلبم را می شمارم...
زیادی کند است!
انگار خسته شده.
حق دارد؛ من هم خسته ام...
اهسته لای پلکم رو باز می کنم و به اون صندلی اهنی مزخرف نگاه می ندازم.
اب دَهانم به سختی پایین می رود و ان سنگ تیره ی لعنتی که در گلویم گیر کرده لحظه به لحظه بزرگ تر می شود.
خود کشی گناه بزرگیست؟ شاید وقتی که در هر ثانیه احساس مرگ داشته باشی، نباشد.
اهسته نگاهم روی بطری های قهوه ای رنگ مکعبی می چرخد.
خدایا، خسته ام! چیزی برای جنگیدن ندارم و تنها چیزی که باعث می شد برایش نَفس بکشم و تلاش کنم را از دست داده ام.
اهسته از روی تخت پایین می روم.
دیوار های سیمانی اتاق مانند دیوار های قبر تنگ و خفه بود! انقدر که احساس می کردم سقف سیمانی اش سنگ لحد است!
ران پاییم درد دارد و کمرم هم گه گاهی تیر می کشد و همه ی این ها باهم دست به دست داده اند تا لَنگ بزنم.
شیشه ای را از روی میز بر می دارم و خسته و بی حوصله ان را به سمت دیوار پر تاب می کنم و به اهسته ترین حالت ممکن تکه تکه شدنش را می بینم.
قطرات ابی که هر کدام به سمتی می روند و گوشه ای از سقف و دیوار را خیس می کنند.
نگاهم روی خرده شیشه ها می چرخد و با دیدن تیزی حلال مانند سر بطری لبخند محوی میزنم.
دوست داشتم مرگ رمانتیک تری داشته باشم اما...
خسته ام!
تَن پاکم نجس شده بود و حالا چیزی برای فکر کردن هم وجود نداشت.
دلم برای پدرم تنگ میشه...
خیلی زیاد!
دروغ چرا... برای مهراد هم دلتنگ میشه.
تلخ می خندم و خم می شوم برای برداشتن تکه ی خرد شده ی سر بطری...
تمام خاطرات از جلوی چشم هایم می گذرد.
به طرف تخت دو نفره ی سفید ساده می روم که در اوج بی گناهی، گناه کار ترین شده بود!
لَبه ی تیز شیشه را اهسته روی شاهرگ ابی بر امده روی پو*ست سفیدم می گذارم و می فشارم.
اهسته اهسته...
کم کم پو*ست را شکاف می دهد و رد باریکی از خون از دیواری های نازک اش بالا می اید.
شیشه را اهسته کنار می گذارم و انگشت اشاره دست چپم را روی ان خون می کشم تا خونی شود.
این کار را با هر کلمه ای که روی ملافه ی سفید تخت نوشتم تکرار کردم تا اینکه بلاخره ان جمله کامل شد.
" تو قاتل منی"
شیشه را از روی تخت بر می دارم و با لبخند ارامی با تمام توان ان را روی رگم می کشم.
اولش می سوزد و بعدش هجوم ان گرمای شدیدی که پر فشار روی پو*ست سفیدم فواره می زد همه چیز را ارام کرد.
اهسته روی تخت دراز می کشم و چشم می بندم.
رفتن با سرعت خون از تَنم رو حس می کنم و کم کم ضعفی که توی بدنم می پیچه...
به سرگرد فکر می کنم و دختر کوچک شیرین زبانش...
به پدرم فکر می کنم هنگامی که پیشبند اشپزی می بَست و با خنده غذا می پخت و تعریف می کرد...
از همه چیز... از شیطنت بچه ها در مسجد تا هنگامی که کوچک ترین عضو محله در قابلمه خالی نذری رفته و ان را شسته است.
لبخند محوی می زنم و به سیاهی اجازه می دهم بر بدنم غلبه کند.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

و تو چه میدانی درد چیست :) بمیرم برا بچه ام، خدا لعنتت کنه حامی

کد:
#پارت35
" یاس"

ضربان قلبم را می شمارم...
زیادی کند است!
انگار خسته شده.
حق دارد؛ من هم خسته ام...
اهسته لای پلکم رو باز می کنم و به اون صندلی اهنی مزخرف نگاه می ندازم.
اب دَهانم به سختی پایین می رود و ان سنگ تیره ی لعنتی که در گلویم گیر کرده لحظه به لحظه بزرگ تر می شود.
خود کشی گناه بزرگیست؟ شاید وقتی که در هر ثانیه احساس مرگ داشته باشی، نباشد.
اهسته نگاهم روی بطری های قهوه ای رنگ مکعبی می چرخد.
خدایا، خسته ام! چیزی برای جنگیدن ندارم و تنها چیزی که باعث می شد برایش نَفس بکشم و تلاش کنم را از دست داده ام.
اهسته از روی تخت پایین می روم.
دیوار های سیمانی اتاق مانند دیوار های قبر تنگ و خفه بود! انقدر که احساس می کردم سقف سیمانی اش سنگ لحد است!
ران پاییم درد دارد و کمرم هم گه گاهی تیر می کشد و همه ی این ها باهم دست به دست داده اند تا لَنگ بزنم.
شیشه ای را از روی میز بر می دارم و خسته و بی حوصله ان را به سمت دیوار پر تاب می کنم و به اهسته ترین حالت ممکن تکه تکه شدنش را می بینم.
قطرات ابی که هر کدام به سمتی می روند و گوشه ای از سقف و دیوار را خیس می کنند.
نگاهم روی خرده شیشه ها می چرخد و با دیدن تیزی حلال مانند سر بطری لبخند محوی میزنم.
دوست داشتم مرگ رمانتیک تری داشته باشم اما...
خسته ام!
تَن پاکم نجس شده بود و حالا چیزی برای فکر کردن هم وجود نداشت.
دلم برای پدرم تنگ میشه...
خیلی زیاد!
دروغ چرا... برای مهراد هم دلتنگ میشه.
تلخ می خندم و خم می شوم برای برداشتن تکه ی خرد شده ی سر بطری...
تمام خاطرات از جلوی چشم هایم می گذرد.
به طرف تخت دو نفره ی سفید ساده می روم که در اوج بی گناهی، گناه کار ترین شده بود!
لَبه ی تیز شیشه را اهسته روی شاهرگ ابی بر امده روی پو*ست سفیدم می گذارم و می فشارم.
اهسته اهسته...
کم کم پو*ست را شکاف می دهد و رد باریکی از خون از دیواری های نازک اش بالا می اید.
شیشه را اهسته کنار می گذارم و انگشت اشاره دست چپم را روی ان خون می کشم تا خونی شود.
این کار را با هر کلمه ای که روی ملافه ی سفید تخت نوشتم تکرار کردم تا اینکه بلاخره ان جمله کامل شد.
" تو قاتل منی"
شیشه را از روی تخت بر می دارم و با لبخند ارامی با تمام توان ان را روی رگم می کشم.
اولش می سوزد و بعدش هجوم ان گرمای شدیدی که پر فشار روی پو*ست سفیدم فواره می زد همه چیز را ارام کرد.
اهسته روی تخت دراز می کشم و چشم می بندم.
رفتن با سرعت خون از تَنم رو حس می کنم و کم کم ضعفی که توی بدنم می پیچه...
به سرگرد فکر می کنم و دختر کوچک شیرین زبانش...
به پدرم فکر می کنم هنگامی که پیشبند اشپزی می بَست و با خنده غذا می پخت و تعریف می کرد...
از همه چیز... از شیطنت بچه ها در مسجد تا هنگامی که کوچک ترین عضو محله در قابلمه خالی نذری رفته و ان را شسته است.
لبخند محوی می زنم و به سیاهی اجازه می دهم بر بدنم غلبه کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت36

" حامی"

صفحه چت دختری که در اینستاگرام آن‌چنان لاو ترکانده و ابراز علاقه کرده که عینهو مجنون؛ میبندم و با خاموش کردن گوشی اون رو توی جیب شلوارم سر میدم.
اگر مثل قبلا بود حتما بهش میگفتم میتونه مهمون یکی دو روزه باشه اما الان چند مدتی میشه که از دست خیره سری‌های یاس از هرچی دختره زده شدم.
با نگاهی به بادیگارد آفریقایی ازش می‌خوام که از جلوی در کنار بره و کنار رفتنش مساوی میشه با دستی که بعد ساعت‌ها کلنجار رفتن خودش رو مجاب کرده دختری رو ببینه که به بَدترین شکل ممکن کشته بودش! مرگ روح با جسم فرقی که نداشت هیچ، بدتر هم بود.
در اهنی با صدای جیر مانندی باز میشه... چهره ام در هم میره و کلافه به گیره ی نگه دارنده اش نگاه می کنم، زنگ زده و نیاز به روغن داره.
نگاهم رو از گیره ی در بر می گردونم با دیدن صح*نه ی مقابلم خشک می شم.
لباس سفیدش قرمز و پو*ستِ با طرواتش، سفید بی روح شده بود.
حاله ی چشم های بسته اش را تیرگی در بر گرفته و لَب هایش به سفیدی میت می گرایید.
ملافه ی سفید تخت خونی شده و ان جمله ای که بالا سرش نوشته شده بود در عین سادگی و عادی بودن برای من بزرگترین شوک بود.
" تو قاتل منی"
شاید چهار دختر رو به طالبان داده بودم اما هرگز باعث مرگ یک دختر مثل یاس نشدم ... نمی دانم این جانی که به پاهای کرخت شده ام می اید از کجا و چگونه امد.
نمی دانم نفس پس رفته ام با ذکر کدام یاد بالا می اید.
نمی دانم برای چه جسم بی جانش را در اغوش کشیدم و یخ زدم با سر مای جسم بی جانش...
نمی دانم با کدام سرعت از ان انباری لعنتی بیرون رفتم.
نمی دانم کی خانه را روی سرم گذاشتم و از مهراد خواستم دکتر بیاورد.
نمی دانم کی بغض کردم و کی اینه اتاقم را متلاشی کردم.
نمی دانم کی دست هایم پر از التماس بین موهای خرماییش خزید...
من هیچ نمی دانم..
هیچ نمی دانم..
فقط....
فقط چیزی درونم شکست و خرد شد، انقدر بر سرم فریاد کشید و بر در و دیوار جسمم کوبید که تا امدن دکتر به معنای واقعی کلمه دیدم رفتن جان از تنم را ...

***
" محمد"
نگاه از مانیتور می گیرم و چشم هایم را میمالم. خسته ام اما باید جبران کنم...
جبران کنم جا زدنم را...
رها کردنم را.
تمامی اطلاعاتی که از تولید کننده های بزرگ مواد مخدر خارج از کشور در سیستم بود را تک به تک بررسی می کردم تا پیدایش کنم.
مشخصاتی که سارا داده بود را با ان ها تطابق می دادم تا پیدایش کنم.
اما نبود...
هیچکس مثلش نبود...
نمی دانستم در کدام کشور و در چه زمینه ای فعالیت دارد...
درد اینجاست که او ایرانی است اما چون در کشوری بیگانه فعالیت دارد، پلیس ایران نمی تواند وارد کار شود مگر اینکه وارد عرصه ی قاچاق شود تا ان زمان با کلی دویدن و هماهنگی با پلیس بین المللی وارد کار شد!
اما تمام سختی هایش را برای پیدا کردن دوباره یاس به جان میخرم.
یک نفر زنده ی دیگر هم که از ان ماموریت پیدا شود، یک نفر است!
اما درد انجاست که سرهنگ می گوید حمایتی برای یافتن یاس نمی تواند بکند! زیرا او معتقد است که حتما تا به حال لو رفته و او را کشته اند...
برایش مراسم ختم گرفته اند و سنگ قبر نمادین گذاشته اند.
مسخره است!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت36
" حامی"

صفحه چت دختری که در اینستاگرام آن‌چنان لاو ترکانده و ابراز علاقه کرده که عینهو مجنون؛ میبندم و با خاموش کردن گوشی اون رو توی جیب شلوارم سر میدم.
اگر مثل قبلا بود حتما بهش میگفتم میتونه مهمون یکی دو روزه باشه اما الان چند مدتی میشه که از دست خیره سری‌های یاس از هرچی دختره زده شدم.
با نگاهی به بادیگارد آفریقایی ازش می‌خوام که از جلوی در کنار بره و کنار رفتنش مساوی میشه با دستی که بعد ساعت‌ها کلنجار رفتن خودش رو مجاب کرده دختری رو ببینه که به بَدترین شکل ممکن کشته بودش! مرگ روح با جسم فرقی که نداشت هیچ، بدتر هم بود.
در اهنی با صدای جیر مانندی باز میشه... چهره ام در هم میره و کلافه به گیره ی نگه دارنده اش نگاه می کنم، زنگ زده و نیاز به روغن داره.
نگاهم رو از گیره ی در بر می گردونم با دیدن صح*نه ی مقابلم خشک می شم.
لباس سفیدش قرمز و پو*ستِ با طرواتش، سفید بی روح شده بود.
حاله ی چشم های بسته اش را تیرگی در بر گرفته و لَب هایش به سفیدی میت می گرایید.
ملافه ی سفید تخت خونی شده و ان جمله ای که بالا سرش نوشته شده بود در عین سادگی و عادی بودن برای من بزرگترین شوک بود.
" تو قاتل منی"
شاید چهار دختر رو به طالبان داده بودم اما هرگز باعث مرگ یک دختر مثل یاس نشدم ... نمی دانم این جانی که به پاهای کرخت شده ام می اید از کجا و چگونه امد.
نمی دانم نفس پس رفته ام با ذکر کدام یاد بالا می اید.
نمی دانم برای چه جسم بی جانش را در اغوش کشیدم و یخ زدم با سر مای جسم بی جانش...
نمی دانم با کدام سرعت از ان انباری لعنتی بیرون رفتم.
نمی دانم کی خانه را روی سرم گذاشتم و از مهراد خواستم دکتر بیاورد.
نمی دانم کی بغض کردم و کی اینه اتاقم را متلاشی کردم.
نمی دانم کی دست هایم پر از التماس بین موهای خرماییش خزید...
من هیچ نمی دانم..
هیچ نمی دانم..
فقط....
فقط چیزی درونم شکست و خرد شد، انقدر بر سرم فریاد کشید و بر در و دیوار جسمم کوبید که تا امدن دکتر به معنای واقعی کلمه دیدم رفتن جان از تنم را ...

***       
" محمد"
نگاه از مانیتور می گیرم و چشم هایم را میمالم. خسته ام اما باید جبران کنم...
جبران کنم جا زدنم را...
رها کردنم را.
تمامی اطلاعاتی که از تولید کننده های بزرگ مواد مخدر خارج از کشور در سیستم بود را تک به تک بررسی می کردم تا پیدایش کنم.
مشخصاتی که سارا داده بود را با ان ها تطابق می دادم تا پیدایش کنم.
اما نبود...
هیچکس مثلش نبود...
نمی دانستم در کدام کشور و در چه زمینه ای فعالیت دارد...
درد اینجاست که او ایرانی است اما چون در کشوری بیگانه فعالیت دارد، پلیس ایران نمی تواند وارد کار شود مگر اینکه وارد عرصه ی قاچاق شود تا ان زمان با کلی دویدن و هماهنگی با پلیس بین المللی وارد کار شد!
اما تمام سختی هایش را برای پیدا کردن دوباره یاس به جان میخرم.
یک نفر زنده ی دیگر هم که از ان ماموریت پیدا شود، یک نفر است!
اما درد انجاست که سرهنگ می گوید حمایتی برای یافتن یاس نمی تواند بکند! زیرا او معتقد است که حتما تا به حال لو رفته و او را کشته اند...
برایش مراسم ختم گرفته اند و سنگ قبر نمادین گذاشته اند.
مسخره است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت37

سیگار را در جا سیگاری می تکانم و نفس های خسته و سنگینم را در هوای الوده تهران بیرون می فرستم.
در سرم چیزی مانند یه دسته نظامی نا مرتب دارد رژه می رود.
سرم پر شده از اخرین جمله و اخرین لبخندش... لبخند اخرش حکم بسم الله یک قصاب را ایفا کرده؛ اهسته اهسته دارد شیره ی جانم را می گیرد.
تلخ می خندم و تکیه ارنجم را از پنجره می گیرم. منظره ساختمان های سر به فلک کشیده ان چیزی نیست که من می خواستم؛ من بر عکس ظاهرم یه ابانی احساسی ام که الان فقط به یک بارندگی شدید و خیس شدن زیر خیابونای تهران نیاز دارم!
بوی قرمه سبزی مادرم توی کل خونه پیچیده و صدای تق تق بر خورد ظرف هاش خیلی چیز ها رو برام زنده می کرد که شدیدا دلتنگشون بودم.
پذیرایی کوچک و مبل های فیروزه ای شان را دور میزنم و به سمت اتاقم می روم که صدای مادرم را میشنوم :
- مادر راسته دختر حاج اقا علی هم شهید شده؟
قلبم ترک بر می دارد. آنچنان عمیق که بغض می کنم و کلافه به موهایم چنگ می اندازم.
- نه مادر اون زنده است.. اون قوی تر از این حرفاست... فقط اسیر شده!
ان مردکی که یاس مرا گرفت می خواست عقدش کند...
باید مرد باشی تا بدانی زمانی که درد به استخوان هایت می رسد و نمی توانی کاری کنی در اوج عجز و فشار باید ساکت بمانی چه دردیست...
چند نفس عمیق می کشم و سنگ تیره ی گلویم را به سختی پس میزنم.
با زنگ خوردن موبایلم، بی حوصله دست هایم روی دایره سبز رنگ سر می خورد.
- الو.
صدای علی بشاش و پر انرژی از ان طرف خط می رسد.
- محمد زودی بیا اداره یه مشخصاتی نزدیک به فردی که می خوای پیدا کردم.
بغض گلویم سخت تکان می خورد. یعنی می شود خودش باشد؟
حال من بی وجود او حال ادمیست که روز و شبش هیچ فرقی ندارد و نمی داند در کجا و چه زمانیست... همین قدر پوچم از دوری او!

***

" یاس"

خیره ام به جای زشت بقیه. احساس ضعف شدیدی دارم و چشم هایم تار می بیند. نگاهم روی منظره ی دیجیتالی ساحل می چرخد و حامی که پر از اخم دست هایش را زیر بَغل زده و روی پافر اسمانی رنگ نشسته است می نشیند. چشم هایم از جلیقه ی نخودی و پیراهن جذب سفیدش پایین می اید و با نگاه سر سری به شلوار پارچه ای جذب نخودی اش دوباره روی یقه های باز پیراهن سفید و استین بالا رفته اش می چرخد.
ادم بهوش هم که بیاید باید با همچین منظره ی زیبایی رو به رو شود!
برای یک لحظه از یاد اوری اتفاقی که بین من و او رخ داده رنگ می بازم و نگاهم را از چشم های خیره ی تنگ شده اش و ان تار مویی که توی پیشانی بلندش افتاده بود، می گیرم و به در سفید اتاق می دهم.
هیچ حرفی ندارم! نمی دانم چرا نمی گذارد من بمیرم و انقدر زجر کشم می کند.
به طرف مخالف او که سر می چرخانم، یک پایه و یک کیسه ی خون می بینم.
انتهای ان لوله ی باریک قرمز رنگ به ارنج من ختم می شد.
فازش از این کار ها چیست؟
- چرا نزاشتی من بمیرم؟
نگاهش نمی کنم. نگاهم را به دَر می دهم و فقط صدای پر از خشمش رو می شنوم :
- چون من هنوز دستور مرگت رو ندادم!
تلخ و بی جان لبخند می زنم.
او دستور مرگم را نداده!
عجب!
دستور نداده و به مقدس ترین دارایی هایی من تعرض کرده بود؟
مرگ را چگونه معنی می کند؟
نفس کشیدن برای زنده بودن کافیست؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت37
سیگار را در جا سیگاری می تکانم و نفس های خسته و سنگینم را در هوای الوده تهران بیرون می فرستم.
در سرم چیزی مانند یه دسته نظامی نا مرتب دارد رژه می رود.
سرم پر شده از اخرین جمله و اخرین لبخندش... لبخند اخرش حکم بسم الله یک قصاب را ایفا کرده؛ اهسته اهسته دارد شیره ی جانم را می گیرد.
تلخ می خندم و تکیه ارنجم را از پنجره می گیرم. منظره ساختمان های سر به فلک کشیده ان چیزی نیست که من می خواستم؛ من بر عکس ظاهرم یه ابانی احساسی ام که الان فقط به یک بارندگی شدید و خیس شدن زیر خیابونای تهران نیاز دارم!
بوی قرمه سبزی مادرم توی کل خونه پیچیده و صدای تق تق بر خورد ظرف هاش خیلی چیز ها رو برام زنده می کرد که شدیدا دلتنگشون بودم.
پذیرایی کوچک و مبل های فیروزه ای شان را دور میزنم و به سمت اتاقم می روم که صدای مادرم را میشنوم :
- مادر راسته دختر حاج اقا علی هم شهید شده؟
قلبم ترک بر می دارد. آنچنان عمیق که بغض می کنم و کلافه به موهایم چنگ می اندازم.
- نه مادر اون زنده است.. اون قوی تر از این حرفاست... فقط اسیر شده!
ان مردکی که یاس مرا گرفت می خواست عقدش کند...
باید مرد باشی تا بدانی زمانی که درد به استخوان هایت می رسد و نمی توانی کاری کنی در اوج عجز و فشار باید ساکت بمانی چه دردیست...
چند نفس عمیق می کشم و سنگ تیره ی گلویم را به سختی پس میزنم.
با زنگ خوردن موبایلم، بی حوصله دست هایم روی دایره سبز رنگ سر می خورد.
- الو.
صدای علی بشاش و پر انرژی از ان طرف خط می رسد.
- محمد زودی بیا اداره یه مشخصاتی نزدیک به فردی که می خوای پیدا کردم.
بغض گلویم سخت تکان می خورد. یعنی می شود خودش باشد؟
حال من بی وجود او حال ادمیست که روز و شبش هیچ فرقی ندارد و نمی داند در کجا و چه زمانیست... همین قدر پوچم از دوری او!

***

" یاس"

خیره ام به جای زشت بقیه. احساس ضعف شدیدی دارم و چشم هایم تار می بیند. نگاهم روی منظره ی دیجیتالی ساحل می چرخد و حامی که پر از اخم دست هایش را زیر بَغل زده و روی پافر اسمانی رنگ نشسته است می نشیند. چشم هایم از جلیقه ی نخودی و پیراهن جذب سفیدش پایین می اید و با نگاه سر سری به شلوار پارچه ای جذب نخودی اش دوباره روی یقه های باز پیراهن سفید و استین بالا رفته اش می چرخد.
ادم بهوش هم که بیاید باید با همچین منظره ی زیبایی رو به رو شود!
برای یک لحظه از یاد اوری اتفاقی که بین من و او رخ داده رنگ می بازم و نگاهم را از چشم های خیره ی تنگ شده اش و ان تار مویی که توی پیشانی بلندش افتاده بود، می گیرم و به در سفید اتاق می دهم.
هیچ حرفی ندارم! نمی دانم چرا نمی گذارد من بمیرم و انقدر زجر کشم می کند.
به طرف مخالف او که سر می چرخانم، یک پایه و یک کیسه ی خون می بینم.
انتهای ان لوله ی باریک قرمز رنگ به ارنج من ختم می شد.
فازش از این کار ها چیست؟
- چرا نزاشتی من بمیرم؟
نگاهش نمی کنم. نگاهم را به دَر می دهم و فقط صدای پر از خشمش رو می شنوم :
- چون من هنوز دستور مرگت رو ندادم!
تلخ و بی جان لبخند می زنم.
او دستور مرگم را نداده!
عجب!
دستور نداده و به مقدس ترین دارایی هایی من تعرض کرده بود؟
مرگ را چگونه معنی می کند؟
نفس کشیدن برای زنده بودن کافیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا