.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت78
مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.
البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.
و صد البته، حامی که چشم هایش با سرعت هزار، دارد محتوای یک پوشه، با کاور بی رنگ را می خواند.
پوشه ای که نام ان، با خط سرخ زیبایی، نوشته شده" شاعرسرخ ".
بالای سَر یزدان می روم و حینی که پماد را با نوک انگشتم پهن می کنم با نگاه تنگ شده ای به ان تتوی عجیب خیره میمانم .
یک مار کبری که دُم خود را می خورد و از این حرکت یک دایره تشکیل شده! حامی ناباور و متعجب، روی مبل می افتد و پرونده را روی میزش می گذارد:
- خودشه
فقط سعی دارم بفهمم منظورشان چیست؟ و راجب چه چیزی صحبت می کنند. یک مَرد بی هوش، با یک تتوی عجیب، چه چیزی دارد که اینگونه انها را بهم ریخته.
- میشه یکی به مَنم توضیح بده؟
حامی به موهایش چنگ می اندازد و آرنجش را تکیه گاه پیشانی اش می کند.
- لعنتی... میدونستم.
یزدان بلند می شود و با حالت نگرانی به چهره ام خیره می ماند. رو به مَن است اما مقصد کلامش حامیست :
- اصلان بهش گفته.
و بعد رو به حامی می کند. گیج و سر در گم از این هزار تویی که ساخته اند نگاهی بین جفتشان رَد و بدل می کنم:
- من هیچ کاری نکردم، چرا باید یک نفر بخواد مَن رو بکشه؟ نکنه ادم اصلان؟
حامی پوزخندی می زند. سر تا پایم را از نظر می گذارند:
- اون مایه شو نداره همچین کاری کنه. این ادم، از طرف یه نفر که با چغلی اصلان متوجه حضورت شده. و این خیلی بَده!
چهره ام متعجب مچاله می شود. از چه چیزی سخن می گفت؟ ان یه نَفر کیست که اینگونه انها را ترسانده؟ مگر حامی هم در نقش این ادم که اولدرم الودرمش گوش فلک را کَر می کند می ترسد؟
- هر کاری یه صنفی داره، شاعر سرخ قدیمی ترین شاغل این کاره بخاطر همین ریس این صنفِ شد. و بعد این شغل به نسل بعد از اون رسیده، همه اونایی که وارد این حرفه میشن به این خانواده احترام می ذارند و ازشون پیروی می کنند و حالا ریس متوجه شده که یه نفر که از قضا حامی راد یه پلیس رو اورده توی خونه اش.
تک خندی به یزدان می زنم. چقدر جالب، نمی دانستم... و خاک بَر سَر من که انقدر ذوق زده ام.
- یعنی همه ی خلافکارا؟
یزدان جدی در چشم هایم خیره می شود:
- نه، فقط تولید کننده ها و فروشنده های عمده ایرانی.
کنجکاو، روی میز می نشینم و با نیم نگاهی به کتابخانه ی پر بار و سبک کلاسیک حامی، دوباره رو به یزدان می کنم :
- خوب الان چه اتفاقی می افته؟
حامی از پشت میز بلند می شود و دست در جیب می بَرد:
- فقط این نیست، من مطمعنم اصلان بهش گفته حامی عاشق دخترست، وگرنه این کار رو نمی کرد.
منی که سر تا پایم پر از هیجان و ذوق شده ام به مکالمه ی ان دو خیره می شوم. لَب می گزم و پر از هیجان دستم را بهم می کوبم:
- وای چقدر جالب، حالا چرا بهش لقب شاعر سرخ رو دادن؟
یزدان، روی زانو می نشیند و چشم های جنازه مردک غول تشنی که کف سالن افتاده را با دستمال سفیدی می بندد.
- چون خیلی رفتاراش شاعرانه است و سرخش هم بخاطر اینکه مَرگ شاعرانه ای رقم میزنه.
پر ذوق دستم را بهم می کوبم :
- عالیه.
حامی متعجب و عصبی تک خندی می زند:
- عالیه؟ اون می خواد تو رو و احتمالا منو، بکشه چون فکر میکنه مَن عاشق یه پلیس شدم!
چیزی درون دِلم فرو می ریزد.
حامی می گوید او فکر می کند... نمی گوید من دوست دارم، می گوید او فکر می کند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.
البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.
و صد البته، حامی که چشم هایش با سرعت هزار، دارد محتوای یک پوشه، با کاور بی رنگ را می خواند.
پوشه ای که نام ان، با خط سرخ زیبایی، نوشته شده" شاعرسرخ ".
بالای سَر یزدان می روم و حینی که پماد را با نوک انگشتم پهن می کنم با نگاه تنگ شده ای به ان تتوی عجیب خیره میمانم .
یک مار کبری که دُم خود را می خورد و از این حرکت یک دایره تشکیل شده! حامی ناباور و متعجب، روی مبل می افتد و پرونده را روی میزش می گذارد:
- خودشه
فقط سعی دارم بفهمم منظورشان چیست؟ و راجب چه چیزی صحبت می کنند. یک مَرد بی هوش، با یک تتوی عجیب، چه چیزی دارد که اینگونه انها را بهم ریخته.
- میشه یکی به مَنم توضیح بده؟
حامی به موهایش چنگ می اندازد و آرنجش را تکیه گاه پیشانی اش می کند.
- لعنتی... میدونستم.
یزدان بلند می شود و با حالت نگرانی به چهره ام خیره می ماند. رو به مَن است اما مقصد کلامش حامیست :
- اصلان بهش گفته.
و بعد رو به حامی می کند. گیج و سر در گم از این هزار تویی که ساخته اند نگاهی بین جفتشان رَد و بدل می کنم:
- من هیچ کاری نکردم، چرا باید یک نفر بخواد مَن رو بکشه؟ نکنه ادم اصلان؟
حامی پوزخندی می زند. سر تا پایم را از نظر می گذارند:
- اون مایه شو نداره همچین کاری کنه. این ادم، از طرف یه نفر که با چغلی اصلان متوجه حضورت شده. و این خیلی بَده!
چهره ام متعجب مچاله می شود. از چه چیزی سخن می گفت؟ ان یه نَفر کیست که اینگونه انها را ترسانده؟ مگر حامی هم در نقش این ادم که اولدرم الودرمش گوش فلک را کَر می کند می ترسد؟
- هر کاری یه صنفی داره، شاعر سرخ قدیمی ترین شاغل این کاره بخاطر همین ریس این صنفِ شد. و بعد این شغل به نسل بعد از اون رسیده، همه اونایی که وارد این حرفه میشن به این خانواده احترام می ذارند و ازشون پیروی می کنند و حالا ریس متوجه شده که یه نفر که از قضا حامی راد یه پلیس رو اورده توی خونه اش.
تک خندی به یزدان می زنم. چقدر جالب، نمی دانستم... و خاک بَر سَر من که انقدر ذوق زده ام.
- یعنی همه ی خلافکارا؟
یزدان جدی در چشم هایم خیره می شود:
- نه، فقط تولید کننده ها و فروشنده های عمده ایرانی.
کنجکاو، روی میز می نشینم و با نیم نگاهی به کتابخانه ی پر بار و سبک کلاسیک حامی، دوباره رو به یزدان می کنم :
- خوب الان چه اتفاقی می افته؟
حامی از پشت میز بلند می شود و دست در جیب می بَرد:
- فقط این نیست، من مطمعنم اصلان بهش گفته حامی عاشق دخترست، وگرنه این کار رو نمی کرد.
منی که سر تا پایم پر از هیجان و ذوق شده ام به مکالمه ی ان دو خیره می شوم. لَب می گزم و پر از هیجان دستم را بهم می کوبم:
- وای چقدر جالب، حالا چرا بهش لقب شاعر سرخ رو دادن؟
یزدان، روی زانو می نشیند و چشم های جنازه مردک غول تشنی که کف سالن افتاده را با دستمال سفیدی می بندد.
- چون خیلی رفتاراش شاعرانه است و سرخش هم بخاطر اینکه مَرگ شاعرانه ای رقم میزنه.
پر ذوق دستم را بهم می کوبم :
- عالیه.
حامی متعجب و عصبی تک خندی می زند:
- عالیه؟ اون می خواد تو رو و احتمالا منو، بکشه چون فکر میکنه مَن عاشق یه پلیس شدم!
چیزی درون دِلم فرو می ریزد.
حامی می گوید او فکر می کند... نمی گوید من دوست دارم، می گوید او فکر می کند.
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت78
مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.
البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.
و صد البته، حامی که چشم هایش با سرعت هزار، دارد محتوای یک پوشه، با کاور بی رنگ را می خواند.
پوشه ای که نام ان، با خط سرخ زیبایی، نوشته شده" شاعر سرخ ".
بالای سَر یزدان می روم و حینی که پماد را با نوک انگشتم پهن می کنم با نگاه تنگ شده ای به ان تتوی عجیب خیره میمانم .
یک مار کبری که دُم خود را می خورد و از این حرکت یک دایره تشکیل شده! حامی ناباور و متعجب، روی مبل می افتد و پرونده را روی میزش می گذارد:
- خودشه
فقط سعی دارم بفهمم منظورشان چیست؟ و راجب چه چیزی صحبت می کنند. یک مَرد بی هوش، با یک تتوی عجیب، چه چیزی دارد که اینگونه انها را بهم ریخته.
- میشه یکی به مَنم توضیح بده؟
حامی به موهایش چنگ می اندازد و آرنجش را تکیه گاه پیشانی اش می کند.
- لعنتی... میدونستم.
یزدان بلند می شود و با حالت نگرانی به چهره ام خیره می ماند. رو به مَن است اما مقصد کلامش حامیست :
- اصلان بهش گفته.
و بعد رو به حامی می کند. گیج و سر در گم از این هزار تویی که ساخته اند نگاهی بین جفتشان رَد و بدل می کنم:
- من هیچ کاری نکردم، چرا باید یک نفر بخواد مَن رو بکشه؟ نکنه ادم اصلان؟
حامی پوزخندی می زند. سر تا پایم را از نظر می گذارند:
- اون مایه شو نداره همچین کاری کنه. این ادم، از طرف یه نفر که با چغلی اصلان متوجه حضورت شده. و این خیلی بَده!
چهره ام متعجب مچاله می شود. از چه چیزی سخن می گفت؟ ان یه نَفر کیست که اینگونه انها را ترسانده؟ مگر حامی هم در نقش این ادم که اولدرم الودرمش گوش فلک را کَر می کند می ترسد؟
- هر کاری یه صنفی داره، شاعر سرخ قدیمی ترین شاغل این کاره بخاطر همین ریس این صنفِ شد. و بعد این شغل به نسل بعد از اون رسیده، همه اونایی که وارد این حرفه میشن به این خانواده احترام می ذارند و ازشون پیروی می کنند و حالا ریس متوجه شده که یه نفر که از قضا حامی راد یه پلیس رو اورده توی خونه اش.
تک خندی به یزدان می زنم. چقدر جالب، نمی دانستم... و خاک بَر سَر من که انقدر ذوق زده ام.
- یعنی همه ی خلافکارا؟
یزدان جدی در چشم هایم خیره می شود:
- نه، فقط تولید کننده ها و فروشنده های عمده ایرانی.
کنجکاو، روی میز می نشینم و با نیم نگاهی به کتابخانه ی پر بار و سبک کلاسیک حامی، دوباره رو به یزدان می کنم :
- خوب الان چه اتفاقی می افته؟
حامی از پشت میز بلند می شود و دست در جیب می بَرد:
- فقط این نیست، من مطمعنم اصلان بهش گفته حامی عاشق دخترست، وگرنه این کار رو نمی کرد.
منی که سر تا پایم پر از هیجان و ذوق شده ام به مکالمه ی ان دو خیره می شوم. لَب می گزم و پر از هیجان دستم را بهم می کوبم:
- وای چقدر جالب، حالا چرا بهش لقب شاعر سرخ رو دادن؟
یزدان، روی زانو می نشیند و چشم های جنازه مردک غول تشنی که کف سالن افتاده را با دستمال سفیدی می بندد.
- چون خیلی رفتاراش شاعرانه است و سرخش هم بخاطر اینکه مَرگ شاعرانه ای رقم میزنه.
پر ذوق دستم را بهم می کوبم :
- عالیه.
حامی متعجب و عصبی تک خندی می زند:
- عالیه؟ اون می خواد تو رو و احتمالا منو، بکشه چون فکر میکنه مَن عاشق یه پلیس شدم!
چیزی درون دِلم فرو می ریزد.
حامی می گوید او فکر می کند... نمی گوید من دوست دارم، می گوید او فکر می کند.
آخرین ویرایش: