...بر دارد تا باری دیگر او را مورد ظلم خود دهند، ناگاه نگاهش به اِدوارد میافتد که در هنگام راه رفتن با چشمانش درحال تهدید کردنِ اوست. سپس بسیار خشک و رسمی از لورا فاصله گرفت و برای آنکه بعدها توسط اِدوارد تنبیه نشود به بنای زیبا و بزرگِ قصر خیره شد.
#پارت81
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
#پارت81
#عماد
نمیدانم چگونه پاهایم یاری رسانده!
کنارش زانو میزنم و تَن یخ زده اش را درون اغوش میکشم. سراسیمه به صورتش نگاه میکنم؛ رنگش به سفیدی گچ شده و روح ندارد!
پیشانی اش، شکاف خرده و شکستی ریزی بالای ابرویش ایجاد کرده.
دَهانم خشک میشود و مغز لعنتی ام گم میکند.
چه کنم؟ چه کنم؟
به...
#پارت81
هنوز هم همان خروجی اشپز خانه خشک مانده ام... رفتن یزدان و نفس های کلافه حامی را حس کرده بودم و هنوز هم توان تکان خوردنم نیست...
یکی برایم تفسیر کند. او چه گفت؟
یادم رفته چگونه نفس می کشند... تقریبا قلبم از کار افتاده و بدنم مانند میت یخ بسته.
دَهانم را باز می کنم تا حرفی بزنم اما تار...
#گیݪدا
با بغض از اتاق بیرون امدم. چشمام یکم سوخت و یه قطره اشک راه خودش رو باز کرد.یعنے الان دیگه ابروم رفت!؟ همه پشت سرم حرف میزنن؟! نباید میزاشتم کمرم رو نوازش کنه !
لعنت بهم ، یه قطره دیگه از چشام چکید . سرم رو کامل زیر انداختم لبام د*اغ بود و گز گز می کرد، دستام رو روے لبام گذاشتم .بخدا من...