- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
دیوید و جک با رخساری متحیر سعی در تماشای بنای اژدهایان بودند. هرچه به ورودیِ قصر نزدیک میشدند، ازدهام نیز بیشتر میشد و ناطوران دیگر توان مشاهده ورودیِ قصر را نداشتند. لورا در تلاش بود از دوستانش عقب نیوفتد که ناگهان با برخوردش به یک مرد بزرگسال به عقب پرتاب شد. خواست با عجله از کنار او رد شود که ناگاه با گرفته شدنِ بازویش با شتاب ایستاد. با درد و سوزشی که در بازویِ راستش ایجاد شده بود هراسان ایستاد و به مردی که به او اجازه حرکت نمیداد خیره شد. مرد بزرگسال با چشمانِ روشن و سبزش به لورا خیره شد. سپس تِکه چوبِ باریکی که بر ل*ب داشت را پرتاب کرد و با لهجه گفت:
- گویا این خانم کوچوکو گم شده است، تازه ادب ندارد که عذرخواهی کند.
ناگاه چند مردِ دیگری که لورا را احاطه کرده بودند با صدایی رسا به خنده افتادند. لورا سعی داشت تا خود را از دستانِ تنومند مرد رها کند و به ناطوران برسد که ناگاه به مردانی که اجازه دید را از او گرفته بودند خیره شد. مردِ لاغر اندامی که به نظر میآمد آخرین وعده غذاییش به ماهها پیش میرسید، ریشهای بلند و کلکلیاش را خاراند و گفت:
- مَتیو، از نظرم بگذاریم برای ما کار کند.
مرد بزرگسال که گویا مَتیو نام داشت با خشم به دوستش خیره شد و گفت:
- این دختر مال من است، کسی حق ندارد به من دستور دهد که چگونه از او استفاده کنم.
پسرِ جوانتر که درحال صیقل دادنِ چاقویش بود با آرامش و خونسردی گفت:
- مَتیو، مگر قرار نشد همه چیز را با هم شریک شویم؟
لورا وحشتزده از سخنانشان به چشمانِ مَتیو خیره شد. قفسه س*ی*نهاش از ضربات محکم قلبش به درد آمده بود. سپس با اضطراب به اطراف خیره شد. به هرجا که نگاه میکرد مردانی را میدید که به دور او ریخته بودند و گویا او را محاصره کردهاند. ناگاه با لمس شدنِ موهایش توسط یکی از مردان که با لبخند به او خیره شده بود، هراسان خود را تکان داد و به ناچار به مَتیو نزدیک شد. مَتیو با چشمانِ سبزش به لورا خیره شد و با صدای مردانهاش گفت:
- به دنبال چه میگردی؟
سپس چانهی کوچک لورا را گرفت و سرش را آهسته بالا برد. لورا با چشمانی که اکنون توسط اشکهایش تار میدیدند به مَتیو خیره شد. برای یکآن بدنش بیحس شده بود، دیگر توانِ استفاده از نیرویش را نداشت، حتی اگر هم میخواست استفاده کند اجازهاش را نداشت. خانمِ کیم همیشه به آنها میگفت که اجازه استفاده از نیرویشان در مَلاءعام را ندارند. اکنون لورا میخواست از بیچارگیاش به گریه بیوفتد. سپس خواست سخن بگوید که ناگاه به چشمان مَتیو خیره شد. انعکاس نورِ عنصر در چشمانِ سبزِ مَتیو دیده میشد. لورا با هراس دستانش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و با شتاب به عقب رفت. مَتیو آهسته خم شد تا خود را با لورا همطراز کند، سرانجام با جدیت و لحنی نرم گفت:
- آن الماس چه بود؟
لورا از ترس سرش میلرزید و زبانش لال شده بود. ناگاه به یاد سخن دیوید افتاد. یعنی باید آماده بیرون آمدن عنصر از س*ی*نهاش باشد؟ مَتیو از خمیدگیاش کاست و و با س*ی*نهای سِتبر به لورا نزدیک شد. دخترک خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که ناگاه با برخوردش به مردانی که پشتِ او ایستاده بودند متوقف شد. مَتیو اینبار با جدیت به لورا خیره شد. دستانش را بر روی شانهی مردی که پشتِ لورا ایستاده بود گذاشت و آهسته سرش را به رخسار دخترک نزدیک کرد. لورا همانطور که داشت به خود میلرزید دستانش را محکمتر به عنصر چسباند و به دشواری آب دهانش را قورت داد. مَتیو در همان حالت یک دستش را پشتِ گ*ردنش گذاشت و با مهربانی گفت:
- دختر جان، بهم بگو چه در س*ی*نهات پنهان کردی.
#پارت77
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
- گویا این خانم کوچوکو گم شده است، تازه ادب ندارد که عذرخواهی کند.
ناگاه چند مردِ دیگری که لورا را احاطه کرده بودند با صدایی رسا به خنده افتادند. لورا سعی داشت تا خود را از دستانِ تنومند مرد رها کند و به ناطوران برسد که ناگاه به مردانی که اجازه دید را از او گرفته بودند خیره شد. مردِ لاغر اندامی که به نظر میآمد آخرین وعده غذاییش به ماهها پیش میرسید، ریشهای بلند و کلکلیاش را خاراند و گفت:
- مَتیو، از نظرم بگذاریم برای ما کار کند.
مرد بزرگسال که گویا مَتیو نام داشت با خشم به دوستش خیره شد و گفت:
- این دختر مال من است، کسی حق ندارد به من دستور دهد که چگونه از او استفاده کنم.
پسرِ جوانتر که درحال صیقل دادنِ چاقویش بود با آرامش و خونسردی گفت:
- مَتیو، مگر قرار نشد همه چیز را با هم شریک شویم؟
لورا وحشتزده از سخنانشان به چشمانِ مَتیو خیره شد. قفسه س*ی*نهاش از ضربات محکم قلبش به درد آمده بود. سپس با اضطراب به اطراف خیره شد. به هرجا که نگاه میکرد مردانی را میدید که به دور او ریخته بودند و گویا او را محاصره کردهاند. ناگاه با لمس شدنِ موهایش توسط یکی از مردان که با لبخند به او خیره شده بود، هراسان خود را تکان داد و به ناچار به مَتیو نزدیک شد. مَتیو با چشمانِ سبزش به لورا خیره شد و با صدای مردانهاش گفت:
- به دنبال چه میگردی؟
سپس چانهی کوچک لورا را گرفت و سرش را آهسته بالا برد. لورا با چشمانی که اکنون توسط اشکهایش تار میدیدند به مَتیو خیره شد. برای یکآن بدنش بیحس شده بود، دیگر توانِ استفاده از نیرویش را نداشت، حتی اگر هم میخواست استفاده کند اجازهاش را نداشت. خانمِ کیم همیشه به آنها میگفت که اجازه استفاده از نیرویشان در مَلاءعام را ندارند. اکنون لورا میخواست از بیچارگیاش به گریه بیوفتد. سپس خواست سخن بگوید که ناگاه به چشمان مَتیو خیره شد. انعکاس نورِ عنصر در چشمانِ سبزِ مَتیو دیده میشد. لورا با هراس دستانش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و با شتاب به عقب رفت. مَتیو آهسته خم شد تا خود را با لورا همطراز کند، سرانجام با جدیت و لحنی نرم گفت:
- آن الماس چه بود؟
لورا از ترس سرش میلرزید و زبانش لال شده بود. ناگاه به یاد سخن دیوید افتاد. یعنی باید آماده بیرون آمدن عنصر از س*ی*نهاش باشد؟ مَتیو از خمیدگیاش کاست و و با س*ی*نهای سِتبر به لورا نزدیک شد. دخترک خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که ناگاه با برخوردش به مردانی که پشتِ او ایستاده بودند متوقف شد. مَتیو اینبار با جدیت به لورا خیره شد. دستانش را بر روی شانهی مردی که پشتِ لورا ایستاده بود گذاشت و آهسته سرش را به رخسار دخترک نزدیک کرد. لورا همانطور که داشت به خود میلرزید دستانش را محکمتر به عنصر چسباند و به دشواری آب دهانش را قورت داد. مَتیو در همان حالت یک دستش را پشتِ گ*ردنش گذاشت و با مهربانی گفت:
- دختر جان، بهم بگو چه در س*ی*نهات پنهان کردی.
کد:
دیوید و جک با رخساری متحیر سعی در تماشای بنای اژدهایان بودند. هرچه به ورودیِ قصر نزدیک میشدند، ازدهام نیز بیشتر میشد و ناطوران دیگر توان مشاهده ورودیِ قصر را نداشتند. لورا در تلاش بود از دوستانش عقب نیوفتد که ناگهان با برخوردش به یک مرد بزرگسال به عقب پرتاب شد. خواست با عجله از کنار او رد شود که ناگاه با گرفته شدنِ بازویش با شتاب ایستاد. با درد و سوزشی که در بازویِ راستش ایجاد شده بود هراسان ایستاد و به مردی که به او اجازه حرکت نمیداد خیره شد. مرد بزرگسال با چشمانِ روشن و سبزش به لورا خیره شد. سپس تِکه چوبِ باریکی که بر ل*ب داشت را پرتاب کرد و با لهجه گفت:
- گویا این خانم کوچوکو گم شده است، تازه ادب ندارد که عذرخواهی کند.
ناگاه چند مردِ دیگری که لورا را احاطه کرده بودند با صدایی رسا به خنده افتادند. لورا سعی داشت تا خود را از دستانِ تنومند مرد رها کند و به ناطوران برسد که ناگاه به مردانی که اجازه دید را از او گرفته بودند خیره شد. مردِ لاغر اندامی که به نظر میآمد آخرین وعده غذاییش به ماهها پیش میرسید، ریشهای بلند و کلکلیاش را خاراند و گفت:
- مَتیو، از نظرم بگذاریم برای ما کار کند.
مرد بزرگسال که گویا مَتیو نام داشت با خشم به دوستش خیره شد و گفت:
- این دختر مال من است، کسی حق ندارد به من دستور دهد که چگونه از او استفاده کنم.
پسرِ جوانتر که درحال صیقل دادنِ چاقویش بود با آرامش و خونسردی گفت:
- مَتیو، مگر قرار نشد همه چیز را با هم شریک شویم؟
لورا وحشتزده از سخنانشان به چشمانِ مَتیو خیره شد. قفسه س*ی*نهاش از ضربات محکم قلبش به درد آمده بود. سپس با اضطراب به اطراف خیره شد. به هرجا که نگاه میکرد مردانی را میدید که به دور او ریخته بودند و گویا او را محاصره کردهاند. ناگاه با لمس شدنِ موهایش توسط یکی از مردان که با لبخند به او خیره شده بود، هراسان خود را تکان داد و به ناچار به مَتیو نزدیک شد. مَتیو با چشمانِ سبزش به لورا خیره شد و با صدای مردانهاش گفت:
- به دنبال چه میگردی؟
سپس چانهی کوچک لورا را گرفت و سرش را آهسته بالا برد. لورا با چشمانی که اکنون توسط اشکهایش تار میدیدند به مَتیو خیره شد. برای یکآن بدنش بیحس شده بود، دیگر توانِ استفاده از نیرویش را نداشت، حتی اگر هم میخواست استفاده کند اجازهاش را نداشت. خانمِ کیم همیشه به آنها میگفت که اجازه استفاده از نیرویشان در مَلاءعام را ندارند. اکنون لورا میخواست از بیچارگیاش به گریه بیوفتد. سپس خواست سخن بگوید که ناگاه به چشمان مَتیو خیره شد. انعکاس نورِ عنصر در چشمانِ سبزِ مَتیو دیده میشد. لورا با هراس دستانش را بر روی س*ی*نهاش گذاشت و با شتاب به عقب رفت. مَتیو آهسته خم شد تا خود را با لورا همطراز کند، سرانجام با جدیت و لحنی نرم گفت:
- آن الماس چه بود؟
لورا از ترس سرش میلرزید و زبانش لال شده بود. ناگاه به یاد سخن دیوید افتاد. یعنی باید آماده بیرون آمدن عنصر از س*ی*نهاش باشد؟ مَتیو از خمیدگیاش کاست و و با س*ی*نهای سِتبر به لورا نزدیک شد. دخترک خواست از او بیشتر فاصله بگیرد که ناگاه با برخوردش به مردانی که پشتِ او ایستاده بودند متوقف شد. مَتیو اینبار با جدیت به لورا خیره شد. دستانش را بر روی شانهی مردی که پشتِ لورا ایستاده بود گذاشت و آهسته سرش را به رخسار دخترک نزدیک کرد. لورا همانطور که داشت به خود میلرزید دستانش را محکمتر به عنصر چسباند و به دشواری آب دهانش را قورت داد. مَتیو در همان حالت یک دستش را پشتِ گ*ردنش گذاشت و با مهربانی گفت:
- دختر جان، بهم بگو چه در س*ی*نهات پنهان کردی.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان